فصل پنجم : داستانهايى از دوستان اهل بيت (ع )

فصل پنجم : داستانهايى از دوستان اهل بيت (ع ) 

شهادت محمد بن ابى بكر  
معاويه در سال 38، عمرو بن عاص را همراه با چهار هزار سپاه به مصر فرستاد و معاوية بن حديج و ابوالاعور سلمى هم او را همراهى مى كردند و عمرو زندگى خود را صرف اين كار كرد. در مصر محمد بن ابى بكر از طرف على عليه السلام حكومت مى كرد و مركز حكومتش در محلى به نام ((مسناة )) بود. جنگى بين اينها در گرفت كه در اين جنگ كنانة بن بشر در آن كشته شد. محمد بن ابى بكر بخاطر اينك يارانش او را تنها گذاشتند، فرار كرد و در نزد مردى بنام ((جبلة بن مسروق)) مخفى شد. پس از آن مخفيگاه او را پيدا كردند و معاويه بن حديج و يارانش او را محاصره كردند و آنگاه محمد بن ابى بكر بيرون آمده و با آنان جنگيد تا كشته شد. معاويه بن حديج و عمرو بن عاص او را در پوستين خرى داخل كرده آتش زدند.
اين فاجعه در ناحيه اى از مصر به نام ((كوم شريك )) اتفاق افتاد. اين جنايت در حالى صورت گرفت كه هنوز محمد بن ابى بكر رمقى از حيات در بدن داشت .(138)
شركت در غذا خوردن  
ابن كثير در جلد هشتم تاريخش ص 99 چنين مى گويد: قيس بن سعد ظرف غذاى بزرگى داشت كه هميشه همراه او بود و هر وقت مى خواست غذا بخورد، مناديانش فرياد مى زدند، اى مردم شهر بيائيد و در خوردن گوشت و ترديد با قيس بن سعد شركت نمائيد. پدر و جدش نيز قبلا همين اخلاق را داشتند و به بخشش و عطا معروف بودند.(139)
شهيد روز احد  
عبدالله انصارى كه اولين شهيد روز احد بود را با جنازه ديگرى در قبر گذاشتند. بعدها خانواده او از اين كار ناخشنود شدند.
جابر بن عبدالله پسر عبدالله انصارى مى گويد: دلم راضى نمى شد كه پدرم با كس ديگرى در يك قبر باشد. بالاخره قبر ديگرى آماده كرده و جنازه پدرم را به آنجا منتقل كردم . با ديدن جنازه پدر بسيار تعجب كردم .
به راستى كه او از شهداى سعادتمند بود. زيرا جنازه پدرم بعد از گذشت 6 ماه هنوز تازه بود و آثارى از پوسيدگى در آن مشاهده نمى شد.(140)
يار وفادار  
عبدالرحمن بن ابى ليلى انصارى از ياران خاص اميرالمؤ منين بود. او در جنگ جمل پرچمدار آن حضرت بود.
او از خود شجاعت بسيار نشان داد. بعدها حجاج بن يوسف ثقفى آنقدر او را تازيانه زد كه شانه هايش سياه گشت و در عين حال ناسزا به على نگفت و از او تبرى نجست . ياران رسول خدا و صحابه خاص آن حضرت گرد او جمع مى شدند و او برايشان حديث مى گفت و همگى ساكت نشسته و گوش فرا مى دادند.
عبدالله بن حارث گويد: گمان نمى كنم زنها بتوانند فرزند همچون او بزايند.
وى در سال 81 هجرى ديده از جهان فرو بست .(141)
نماز واقعى  
قيس بن سعد در مرتبه خوف از خداوند و فرط بندگى و اطاعت او نسبت به ذات پروردگار كارش به جايى رسيد كه در نماز هنگامى كه براى سجده خم شد، ناگاه مار بزرگى در سجده گاهش نمايان شد و او بدون اين كه به اين خطر توجهى و يا از آن مار انديشه اى به خاطر راه دهد، همچنان سر خود را بر آن مار فرود آورد و در پهلوى آن به سجده پرداخت . در اين موقع مار دور گردنش پيچيد و او از نماز خود كوتاهى ننمود و از آن چيزى نكاست . تا كه از نماز فارغ شد و ما را به دست خود از گردن جدا و به طرفى افكند.(142)

ارث پدر  
هنگامى كه پدر قيس سعد بن عباده از دنيا رفت ، همسرش آبستن بود و معلوم نبود، فرزندى كه در رحم دارد پسر است يا دختر. سعد هم قبلا وقتى كه مى خواست از مدينه خارج شود اموال خود را بين فرزندان تقسيم كرده بود و براى بچه اى كه به دنيا نيامده بود سهمى منظور نكرده بود. ابوبكر و عمر به قيس گفتند:
حال كه اين كودك به دنيا آمده و مالى براى او باقى نمانده ، تقسيمى را كه پدرت نموده ، به هم بزن و طرز ديگرى تقسيم كن . قيس گفت : من سهم خودم را به اين نوزاد مى دهم و تقسيم پدرم را به هم نمى زنم و بر خلاف او عملى انجام نمى دهم .(143)
ايمان ابوطالب  
شيخ صدوق مى گويد: عبدالعظيم حسنى در بستر بيمارى افتاده بود و سؤ الى او را هميشه مشغول مى كرد و آن سؤ ال در رابطه با ايمان ابوطالب بود. بنابراين نامه اى به امام رضا عليه السلام نوشت و در آن اين سؤ ال را مطرح كرد و گفت : اى فرزند رسول خدا درباره اين گزارش مرا آگاه كن كه ابوطالب در آبگينه اى از آتش است كه بر اثر آن مغزش مى جوشد؟ امام رضا عليه السلام پس از رؤ يت نامه در جواب نوشت : به نام خداوند بخشنده مهربان ، پس از ديگر سخنان ، اگر تو در ايمان ابوطالب چون و چرا داشته باشى ، بازگشت گاهت ، به سوى آتش است . والسلام عليكم .
جناب عبدالعظيم پس از خواندن نامه ، آرام گرفت و در رى درگذشت و آرامگاهش ، زيارتگاه مردم است .(144)
شهداى احد  
روزى معاويه تصميم گرفت كه چشمه اى را در احد جارى سازد. به او گفتند: اين كار مقدور نيست مگر آن كه آن را بر بروى قبور شهداء احد جارى سازيم . او در جواب نوشت : قبرها را نبش كنيد. مناديان در شهر فرياد مى زدند كه هر كس كشته اى دارد، جنازه اش را به جاى ديگرى منتقل كند.
جابر مى گويد: هنگام نبش قبر ناگهان كلنگ به گوشه پاى حمزه عليه السلام اصابت كرد و خون از آن جارى گرديد.
آرى پس از چهل سال كه از كشته شدن آنان در جنگ احد مى گذشت ، اكثر جنازه ها سالم و تازه بودند و مردم آنها را به مكان ديگرى برده و دفن مى كردند.(145)
دوستى على عليه السلام  
ابن عباس از قول حضرت على عليه السلام نقل مى كند كه آن حضرت فرمود: روزى مردى به من رسيد و گفت : اى على من تو را به خاطر خدا دوست دارم . من به خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمدم و گفتم : يا رسول الله ! مردى اين چنين جمله اى را به من گفت . حضرت فرمود: يا على شايد تو براى او كار خوبى انجام داده اى .
و او اين گونه خواسته كه از تو قدردانى كند. گفتم يا رسول الله من هيچ خدمتى به او نكرده ام .
پيامبر فرمود: سپاس خداى را كه دلهاى مومنين را شيفته محبت و دوستى تو نمود.
در اين هنگام اين آيه نازل شد: ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات سيجعل لهم الرحمن ودا 
((آنان كه ايمان آوردند و كردارى شايسته انجام دادند، به زودى پروردگار بر ايشان دوستى و محبت قرار خواهند داد)) (146)
خضوع در زيارت  
ابوالفضل جوهرى كه از حكماى اندولسى بود و در معارف دينى و سرودن اشعار، مهارت والاى داشت ، هنگامى كه به عنوان زيارت وارد مدينه مى شد و به خانه هاى آن نزديك مى گرديد، از مركب خود پياده شد و با گريه اين گونه مى خواند:((هنگامى كه ديديم نشانه كسى را كه وانگذاشت براى دل و عقلى براى شناسايى ظواهر، از مركب ها به خاطر احترام به او پايين مى آئيم . به خاطر كسى كه پراكندگى ما به وسيله او به اتحاد گرائيد)).
قاضى عياض در قصيده نبويه اى كه دارد اين اشعار را تضمين كرده است و مى گويد: ((و گوارا باد تو را به جوانب خيمه ها، از لحاظ اظهار عشق و شوق كه گاهى آنرا مى بوسيم و گاهى از روى محبت به آن دست مى كشيم و اظهار سرور مى كنيم . در حاليكه دلها به محبتش پرپر مى زند و جگرهاى آتش گرفته به وسيله آن سيراب مى گردد)).
بر اين اساس مستحب است كه هنگامى كه به مدينه نزديك شديد و آثار و علاماتش را مشاهده كرديد، از مركب هاى خود پائين آمده و خضوع و خشوع به مدينه گام نهيد.(147)
سفارش به زيارت  
زيارت قبر شريف پيامبر از مهمترين مستحباتى بود كه اكثر مسلمانان عمل به آن را ترك نمى كردند.
عمر بن عبدالعزيز كه به خاندان اهل بيت محبت و علاقه بسيارى داشت به زيارت قبر پيامبر اهتمام فراوانى داشت .
هر گاه كه نمى توانست خود به زيارت برود، به كسانى كه به حج مى رفتند، سفارش مى كرد كه سلام او را به پيامبر برسانند. از جمله اين افراد ((يزيد بن ابى سعيد)) مى باشد. او مى گويد: قبل از سفر براى حج پيش عمر بن عبدالعزيز رفتم . هنگامى كه با او خداحافظى مى كردم ، به من گفت : درخواستى از تو دارم و آن اينكه هنگامى كه پيش قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رفتى ، از طرف من به آن حضرت سلام برسان .
و من نيز هنگامى كه وارد مسجد مدينه شدم ، اين سخن يادم آمد و آنرا عملى كردم .(148)
ملك صالح  
ملك صالح در ميان جماعتى از بينوايان به زيارت مشهد امام على بن ابى طالب عليه السلام رفت .
در آن هنگام توليت با سرور سادات ، ابن معصوم بود. در خواب به خدمت امام رسيد، امام به او فرمود: ((در اين شب حاضر، چهل تن از بينوايان به زيارت آمده اند. در ميان آنان مردى است كه طلايع بن رزيك نام دارد، او از دوستان ماست . به او بگو كه برو كه تو را والى مصر كرده ايم .))
صبح آن شب ، ابن معصوم ، طلايع را پيدا كرد و ماجراى روياى خود را بازگو كرد.
او روانه مصر شد. در آن هنگام خليفه فاطمى به دست وزيرش به قتل رسيده بود. طلايع مردم را به گرد خود جمع كرد و به عزم انتقام عازم قاهره شد.
چون به قاهره نزديك شد، وزير فرار كرد و طلايع با خاطر جمع و صلح و صفا وارد شهر شد. وزارت بر تن او افكنده شد و با لقب ملك صالح ، نصيرالدين و فارس مسلمين ، مفتخر شد.(149)
فرزندان رسول الله  
روزى حجاج به دنبال يحيى پسر يعمد فرستاد و به او گفت : به من گزارش ‍ داده اند كه تو مى پندارى كه حسن عليه السلام و حسين عليه السلام از فرزندان پيامبر خدا هستند. آيا تو اين مطلب را در قرآن مجيد خوانده اى ؟ و يا اين كه از خودت مى گويى . من كه قرآن را از اول تا انتها خوانده ام ، چيزى در اين رابطه نديده ام .
يحيى گفت : اى حجاج من اين مطلب را با دلايل قرآنى مى گويم .
حجاج كه تعجب كرده بود، گفت : دلايل قرآنى خود را بازگو كن . يحيى گفت : مگر در سوره انعام نمى خوانى كه : ((و از فرزندان داود و سليمان و... و يحيى و عيسى است ))؟ حجاج پاسخ داد: آرى . يحيى گفت : مگر عيسى بى آن كه پدرى داشته باشد از فرزندان حضرت ابراهيم نيست ؟ حجاج گفت : آرى .
بدرستى كه حسن عليه السلام و حسين عليه السلام از فرزندان پيامبر اكرم هستند و من تا كنون در گمراهى بودم و بدين وسيله به بسيارى از اطرافيان حجاج ثابت شد كه ائمه معصومين از خاندان رسول الله هستند و در ضمن دخترزادگان انسان نيز از ارث وقف ، سهم دارند.(150)
خانه توبه  
صاحب بن عباد يكى از بزرگترين علماء و فقهاى ادب دوست قرن چهارم است . او به علم حديث اهميت زيادى نشان مى داد و مى گفت : ((هر كه حديث ننويسد، شيرينى اسلام را احساس نخواهد كرد.))
او هنگامى كه تصميم به نوشتن و ثبت احاديث گرفت ، در منصب وزارت بود. او روزى خطاب به يارانش گفت : من آنچه از كودكى تا كنون مصرف خرج و انفاق خود كرده ام . همه از مال پدر و جدم بوده است . با وجود اين نمى گويم كه از حق كشى معصوم بوده ام ، اينك من خدا و سپس شما را گواه مى گيرم كه از هر گناهى بازگشته و به مغفرت و عنايت الهى پناه مى برم .
آنگاه براى خود خانه اى انتخاب و نام آن را خانه توبه نهاد و يك هفته در آن اعتكاف جست و بعد از آن كه امضاى فقها را به راستى و درستى توبه خود جمع آورى نمود، بر مسند املاء نشست و جمع كثيرى در محضر او گرد آمد تا آنجا كه يك بلندگو كافى نبود. بلكه شش نفر ديگر صدا به صدا سخن او را به اطراف مجلس مى رساندند و حتى بزرگانى مانند قاضى عبدالجبار، حديث او را يادداشت كرده اند.(151)
ديدار با نماينده امام  
محمد بن علاء همدانى مى گويد: من به همراه جريح بغدادى به قصد ديدار و ملاقات با احمد بن اسحاق قمى ، نماينده امام حسن عسگرى عليه السلام عازم قم شديم . پس از رسيدن به قم ، منزل او را پيدا كرده و درب خانه را كوبيديم .
دختركى عراقى در را گشود. از او درباره احمد بن اسحاق و قصد ملاقات او سؤ ال نموديم . دخترك عراقى گفت : آن جناب به مراسم عيد مشغول است . زيرا امروز روز عيد است . ما پس از اين جريان با خود گفتيم سبحان الله و عيدهاى شيعه چهارتا است . اضحى - فطر غدير جمعه (152)
ردالشمس  
روزى ابامنصور عبادى واعظ، در مدرسه اى در بغداد، داستان و حديث ردالشمس حضرت على عليه السلام را براى شاگردانش توضيح مى داد.
سپس شروع به گفتن فضايل اهل بيت كرد، در اين هنگام ابرى پديد آمد و چهره خورشيد در نقاب آن فرو رفت . تا جائى كه مردم گمان كردند كه خورشيد غروب كرده است .
ابومنصور بر منبر ايستاد و رو به خورشيد كرد و سرود: اى خورشيد تا مدحم را در رابطه آل مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم و فرزندش به آخر نرسانم ، غروب مكن . مگر فراموش كردى كه روزى به اين منظور توقف كردى ؟
اگر ايستادنت به امر مولى عليه السلام بوده است ، بايد امروز هم به فرمان دوستان او بايستى . گويند در اين هنگام ، ابرها كنار رفتند و خورشيد ظاهر شد.(153)
فتواى يك يهودى زاده  
روزى ابوذر در مجلس عثمان حاضر بود او گفت : آيا شما بر آن هستيد كه هر كس زكات دارايى اش را داد باز هم حقى براى ديگران در مال او هست ؟ كعب گفت : نه اى امير مؤ منان . ابوذر به سينه كعب كوبيد و به او گفت : اى يهودى زاده ! دروغ گفتى و سپس اين آيه را خواند: ((نيكى آن نيست كه روى خويش را به سوى خاور و باختر بگردانيد بلكه نيك آن كسى است كه به خدا بگرويد و به روز قيامت و به فرشتگان خدا و كتاب خدا و به پيامبران ايمان آورديد و در راه دوستى او مال او ببخشيد... نماز را برپا داريد و زكات بدهيد)) عثمان در اين هنگام گفت : آيا اشكالى دارد كه چيزى از دارايى مسلمانان بستانيم و آن را به هزينه كارهامان برسانيم و به شما ببخشيم ؟ كعب گفت : عيبى ندارد. ابوذر عصا را بلند كرد و به سينه كعب كوبيد.
و گفت اى يهودى زاده ! چه چيزى تو را اين قدر گستاخ كرده كه درباره دين ما فتوى مى دهى ؟
عثمان كه به شدت عصبانى شده بود به ابوذر گفت : تو چه بسيار مرا مى آزارى . روح خويش را از من پنهان دار كه مرا آزردى . پس ابوذر به سوى شام بيرون شد.(154)
تشرف به اسلام  
سيدمرتضى از عائدى املاك فراوانش ، حقوق و مزايايى براى شاگردان خود مقرر فرموده بود.
تا نيازى به كسب و كار نداشته و فارغ البال مشغول درس و بحث و مطالعه باشند. از جمله شيخ ‌الطايفه ابوجعفر طوسى هر ماهه 12 دينار طلا دريافت مى كرد.
ضمنا يكى از دهات خود را وقف كرده بود تا عايدى آن به مصرف كاغذ دانشمندان برسد.
گويند در يكى از سالها، قحطى شديدى رخ داد. يك نفر يهودى به منظور تحصيل قوت و از سر جوع فكرى انديشيد و به مجلس شريف مرتضى آمده و اجازه گرفت كه قسمتى از علم نجوم را از محضر او استفاده كند.
شريف مرتضى درخواست او را اجابت كرد و دستور داد، براى امرار معاش ‍ او روزانه وجهى مقرر كردند.
مرد يهودى مدتى از درس شريف مرتضى استفاده كرد و پس از چند ماه به دست شريف مرتضى به دين اسلام مشرف گشت .(155)
نور و حكمت  
روزى مردى از اهالى شام به سراغ ابن عباس آمد و گفت : همانا قبيله من خرج سفر براى من گرد آوردند و من فرستاده آنهايم . آنها مرا به عنوان امين انتخاب كرده و ماءموريت داده اند كه به نزد تو بيايم و از تو بخواهم كه مشكل ما را حل نمايى . افراد قبيله من در رابطه با محبت على عليه السلام در معرض هلاكت هستند. تو آنها را از اين تنگى و مشكل برهان . تا خداوند تو را از مشكلات برهاند.
ابن عباس به او گفت : اى برادر شامى همانا على عليه السلام در اين امت از حيث فضيلت و علم همانند آن عبدالصالح است كه موسى عليه السلام با او ملاقات نمود. سپس حديث ام سلمه را ذكر نموده كه متضمن فضايل بسيارى است براى على عليه السلام آن مرد شامى به ابن عباس گفت : سينه مرا از نور و حكمت پر نمودى و مرا از تشنگى و مشقت رهاندى ، خداى تو را از تشنگى و مشكلات برهاند.
گواهى مى دهم على عليه السلام مولاى من و مولاى هر مرد و زن مومنى است .(156)
قرض الحسنه  
قيس ، جنسى را به مبلغ نود هزار به معاويه فروخت و آنگاه مناديان او در شهر مدينه فرياد برآوردند، كه هر كس قرض مى خواهد به خانه سعد بيايد. چهل يا پنجاه هزار را وام داد و بقيه را به عنوان صله و جايزه بخشيد و از وام گيرندگان سند گرفت . بعد از چندى در بستر بيمارى افتاد.
ولى افراد كمى به عيادت او رفتند. روى به همسر خود ننموده و گفت : به نظر تو علت اين كه مردم كمتر به عيادت من آمدند چيست .
همسرش پاسخ داد: بخاطر اين كه همگى از تو قرض دارند و تو طلبكار هستى . پس از آن صحبت ، قيس ، تمام اسناد را به صاحبانش رد كرد و قرض ‍ همگى را بخشيد و همگى را حلال كرد.(157)
سخاوت قيس  
جابر گويد: با گروهى تحت فرماندهى قيس به ماءموريتى اعزام شديم .
قيس از مال خود نه شتر براى ما كشت و همه ما را مهمان خودش كرد.
هنگامى كه به خدمت رسول خدا مشرف شديم ، دوستان ما جريان را به آن حضرت گفتند، رسول خدا فرمود: سخاوت و كرم ، اخلاق و سرشت اين خاندان است .
در سفر ديگرى كه از عراق به مدينه مى آمد هر روز براى يك شتر براى غذاى همراهيان خود مى كشت و همگى را غذا مى داد تا وقتى كه وارد مدينه شد.(158)
عنايت حق  
شبى شيخ مفيد، حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در خواب ديد كه در مسجد كرخ بغداد بر او وارد شد و دو كودكش حسن عليه السلام و حسين عليه السلام همراه او بودند. حضرت فاطمه سلام الله عليها هر دو كودك را به او سپرد و فرمود: اى شيخ به آنها فقه بياموز. شيخ مفيد از خواب بيدار شد و از اين خواب عجيب به شدت حيرت كرده بود.
فردا، فاطمه دختر الناصر در حالى كه كنيزان دور او را گرفته بودند و دو كودكش على مرتضى و محمد رضى پيشانيش او بودند، وارد مسجد شد.
شيخ مفيد برخاست و بر آن خاتون سلام گفت و او فرمودند: اى شيخ ! اين دو فرزند من هستند.
آنها را خدمت تو آورده ام كه به آنان فقه بياموزى . شيخ مفيد به گريه افتاد و داستان خواب خود را براى آن خاتون تعريف كرد و سپس به تعليم و تربيت آن دو پرداخته و خداوند با لطف و عنايت ، ابواب علم و دانش را بر آن دو گشاده است ، تا آنجا كه شهرت و آوازه آنان در آفاق گيتى پيچيد و شهرتى كه تا جهان پايدار است برقرار است .(159)
بخشندگى شريف رضى  
شريف رضى روزى از زنى چند مجموعه يادداشت را به 5 درهم خريد. بعد از خريد متوجه شد كه در ميان نسخه ها يك جزوه به خط ابن مقله وجود دارد كه از ارزش زيادى برخوردارى بود.
او دوباره برگشت و به زن گفت : اى زن در ميان اين مجموعه يادداشت ها كه از تو خريدم ، جزوه اى با خط ابن مقله را يافتم . اگر مايلى اينك جزوه را بگير و اگر بهاى آن را طالبى ، اينك 5 درهم ديگر از آن تو است . آن زن پنج درهم را گرفت و شريف رضى را دعا كرد و رفت .(160)
مجازات لعن كننده  
جنيد بن عبدالرحمن گويد: از حوران به دمشق براى دريافت عطايم آمده بودم ، نماز جمعه را خوانده از باب الدرج بيرون مى شدم كه پيرمردى را ديدم كه براى مردم صحبت مى كرد، همگان تحت تاءثير سخنانش ‍ مى گريستند، وقتى سخنانش به پايان رسيد، گفت : بياييد مجلس را به لعن ابوتراب پايان دهيم ، آنگاه همه به لعن ابوتراب پرداختند.
من از بغل دستى ام پرسيدم كه ابوتراب كيست ؟
او گفت : او على بن ابى طالب ابن عم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و شوهر دخترش مى باشد. او اولين مردى است كه به اسلام ايمان آورد و او پدر حسن و حسين (عليهماالسلام ) مى باشد.
پس از شنيدن اين سخنان بلند شدم و به سوى پيرمرد رفتم ، سيلى محكمى به او زده و سرش را به ديوار كوفتم ، فريادش بلند شد. خدام مسجد جمع شدند و عبايم را به گردنم افكنده و مرا كشان كشان به نزد هشام بن عبدالملك بردند. پيرمرد فرياد مى زد: يا اميرالمؤ منين ! داستان گوى تو و قصه پرداز پدران و اجدادت را ببين كه چه بر روزش آورده اند؟
هشام جريان را از من پرسيد و من جريان را مو به مو شرح دادم و گفتم : به خدا سوگند! اگر در آنچه گفتم ، مى دانستم پشت گرمى اش به قرابت با شماست و به اتكاء شما چنين لعنى را مرتكب شده ، من غير از عملى كه با او كردم كار ديگرى انجام نمى دادم .
آيا من چگونه مى توانم براى داماد پيغمبر خدا و همسر دخترش خشم نگيرم ؟ هشام گفت : آن پيرمرد اشتباه بزرگى كرده است و مستحق اين مجازات بوده است .(161)
بانوى مسلمان  
بانوى مسلمانى بنام غانمه در مكه زندگى مى كرد. او شنيد كه معاويه و عمرو بن عاص به بنى هاشم دشنام مى دهند. گفت : اى گروه قريش ! به خدا معاويه اميرالمؤ منين نيست . او دشمن خدا و رسولش است .
نزد او خواهم رفت و او را شرمنده و خوار خواهم ساخت . نماينده معاويه اين جريان را به معاويه نوشت . همين كه معاويه مطلع شد كه غانمه به او نزديك شده ، امر كرد محلى را به عنوان مهمانخانه پاكيزه و مفروش نمودند، يزيد به همراه جمعى به استقبال او رفتند. غانمه يزيد را نمى شناخت . لذا سؤ ال كرد تو كيستى ؟ خداوند تو را حفظ كند. گفت : من يزيد پسر معاويه هستم . خدا تو را باقى نگذارد اى ناقص ! تو در خور پذيرايى از مهمان نيستى . رنگ يزيد از اين اهانت دگرگون شد.
روز بعد معاويه به نزد غانمه رفت و به او سلام كرد. غانمه گفت : سلام بر اهل ايمان و خوارى و هلاكت به ناسپاسان . سپس گفت : كداميك از شما عمرو بن عاص است ؟ عمرو گفت : من هستم . غانمه گفت : اين تويى كه قريش و بنى هاشم را دشنام مى دهى ؟ و حال آنكه خودت لايق دشنام هستى ؟
اما تو اى معاويه ، هيچگاه با نيكى و صلاح سر و كارى ندارى و بر اساس ‍ خير و نيكى تربيت نشده اى . تو را چكار با بنى هاشم ؟ آيا زنان بنى اميه همچون زنان بنى هاشم اند؟...
صحبت هاى غانمه چنان با صلابت و محكم بود كه عرق شرم را بر پيشانى معاويه و عمرو بن عاص نشاند.(162)
زورآزمايى  
پادشاه روم دو مرد از سپاهيان خود را نزد معاويه فرستاد كه آنها را نمونه نيرومندى و بلندى قد مردم روم نشان دهد. بگويد كه اگر كسى مانند آنها دارى من جمعى از اسيران و مقدارى هديه برايت مى فرستم و گرنه بايد براى سه سال با من سازش كنى . پس از آن كه دو نفر نزد معاويه آمدند: معاويه گفت : كيست كه در مقابل اين مرد نيرومند رومى قيام كند؟ گفتند: محمد بن حنفيه فرزند حضرت على عليه السلام . او را آوردند.
محمد بن حنفيه مرد مرد رومى گفت : يا تو بنشين و دست خود را به من بده و يا من مى نشينم و دست خود را به تو مى دهم و هر يك از ما توانست آنكه نشسته است را از جاى بركند و بلندش سازد، او پيروز است .
مرد نيرومند رومى گفت : تو بنشين . محمد نشست و دست خود را در دست مرد رومى نهاد. او هر چه كرد نتوانست محمد را از جاى بلند سازد.
سپس محمد برخاست و مرد رومى نشست . اين بار محمد بلادرنگ مرد رومى را به هوا بلند كرد و به زمين زد و همگان تصديق كردند كه او نيرومندتر از مرد رومى است . سپس قيس بن سعد بپا خاست و از جمع مردم به كنارى رفت و شلوار خود را به آن مرد رومى داد تا بپوشد. وقتى كه او شلوار قيس را به پا كرد. لبه شلوار به زمين مى كشيد و كمربند آن به بالاى سينه مرد رومى مى رسيد. مردان رومى به مغلوبيت خود اعتراف كردند. لذا پادشاه روم به آن چه كه ملزم شده بود عمل كرد.(163)
استاندارى مصر 
در ماه صفر 36 هجرى ، قيس انصارى از طرف حضرت على عليه السلام به استاندارى مصر ماءمور شد. حضرت به او فرمود: به موجب اين حكم من تو را به استاندارى مصر مى گمارم . هر گاه انشاءالله به مصر وارد شدى و نيكوكاران نيكويى كن و بر اشخاص مشكوك سخت بگير و با تمام افراد خاص و عام ملايم و مهربان باش .
زيرا مدارا و نرمى با يمن و بركت است . قيس همراه هفت نفر از افراد خانواده اش به سوى مصر حركت كرد و در اول ماه ربيع الاول وارد مصر شد. بالاى منبر رفته و نشست و خطبه اى خواند. حمد و ثناى الهى را به جاى آورد.
و گفت : اى مردم ، با بهترين فردى كه بعد از رسول خدا مى شناختيم ، بيعت كرده ايم ، بپا خيزيد و بيعت كنيد بر اساس كتاب خدا و سنت روش رسول او و اگر ما خود بر اين روش نباشيم ، بيعتى بر گردن شما نخواهيم داشت . مردم و فرمانروايان با او بيعت كردند. و هر كدام به شهر خود بازگشتند.
تنها مردم دهكده اى بنام خربتا بيعت نكردند زيرا آنان قتل عثمان را با تاءييد حضرت على عليه السلام مى دانستند.
يزيد بن حارث كه در آن دهكده زندگى مى كرد، شخصى را به نزد قيس ‍ فرستاد و پيغام داد كه ما نزد تو نمى آئيم .
تو نماينده هاى خود را بفرست ، زمين ، زمين تو است ولى ما را به قريه قيام كرد و خبر مرگ عثمان را اعلام و مردم را به خونخواهى او دعوت كرد.
قيس پيامى نزد او فرستاد كه : واى بر تو عليه من قيام كرده اى ؟ بخدا قسم من مايل نيستم تو را بكشم و در برابر حكومت شام و مصر مرا باشد.
تو خونت را حفظ كن و بيهوده خود را به كشتن مده .
محمد بن مسلمه در جواب او نوشت ، من تا وقتى تو والى مصر باشى كارى ته تو نخواهم داشت .
حكومت قيس بر مصر چهار ماه و پنج روز طول كشيد. پس از آن به فرمان حضرت به كوفه بازگشت و از سوى امام عليه السلام به استاندارى آذربايجان گمارده شد.(164)
جواب دندان شكن عباس عموى پيامبر  
مغيرة بن شعبه پيش ابوبكر رفت و به او گفت : آيا ميل داريد با عباس ‍ ملاقات كنيد و براى او در كار خلافت ، نصيبى قرار دهيد كه براى او و فرزندانش باقى بماند؟ اگر با او شما باشد، اين خود حجتى عليه على عليه السلام و بنى هاشم خواهد بود. ابوبكر و عمر و ابوعبيده جراح راه افتادند و به خانه عباس رفتند. ابوبكر گفت : خداوند، پيامبر را برانگيخت و او را سرپرست مومنان قرار داد و پس از زمانى او را از ما گرفت . مردم نيز مرا به حكومت انتخاب كردند و من نيز در اين راه به خداوند توكل دارم . همواره به من خبر مى رسد كه عده اى بدخواه زير سپر علاقمندى به تو، بر خلاف مصالح عموى مسلمين ، سمپاشى مى كنند.
يا با بدخواهان همصدا باشيد و يا اينكه آنها را از خود دور كنيد، لازم است كه شما فرزندان عبدالمطلب آرام باشيد. زيرا رسول خدا هم از ما و هم از شما است . آنگاه عمر گفت : ما به اين جهت پيشتان نيامديم كه به شما احتياج داريم . خير، بلكه به اين علت پيش شما آمده ايم كه شما را از اوضاع آگاه كنيم ، سپس عموى پيامبر شروع به صحبت كرد و گفت : خداوند پيامبر را براى مومنان ، سرپرست قرار داد و با جا دادنش در ميان ما بر ما منت نهاد تا آنكه رسالتش به سر آمد. آنگاه كار مردم را بدست آنها سپرد تا درباره سرنوشتشان تصميم بگيرند، اما بر اساس حق ، نه از روى هوى و هوس . اى ابوبكر! اگر خلافت را بدست گرفته اى در واقع حق ما را گرفته اى و اگر اين كار بوسيله مومنان براى شما فراهم شده است ، چگونه ممكن است كه ما از مؤ منان هستيم ، از آن راضى نيستيم .
اما آنچه كه به ما بذل كردى ، اگر حق تو بوده ما را به آن نيازى نيست و اگر حق مومنين است ، تو درباره آن حقى ندارى و نمى توانى آن را به ما بدهى و اگر حق ماست از تو راضى نخواهيم بود.
كه بعضى از آن را به ما بدهى و بعضى را ندهى . و اما اين كه گفتى : رسول خدا از ما و از شماست ، درست است . ولى ما از شاخه هاى درخت نبوت هستيم و شما همسايه هاى آن هستيد.
عباس عموى گرامى پيامبر با اين جواب دندان شكن خود، بر صحبت هاى نابخردانه ابوبكر و عمر مهر باطل زد و آنان با شرم و خشم از خانه او خارج شدند.(165)
لعنت بر يزيد  
در يتيمة الدهر از ابو نصر المرزبان اين چنين نقل شده است كه هر گاه در تابستان براى صاحب بن عباد آب خنك مى آوردند، بعد از نوشيدن آن مى گفت :

قعقعه الثلج بماء عذب
تستخرج الحمد من اقصى القلب 

((قورت قورت آب يخ ، حمد و سپاس الهى را از ته قلب بيرون مى كشد.))
بعد از نوشيدن آب مى گفت : بار پروردگار! لعنت خود را بر يزيد بن معاويه تجديد فرما.
و اين سنتى بود كه او هميشه به آن وفادار بود.(166)
وفات صاحب بن عباد  
هنگامى كه ستاره شناسان با اشاره و كنايه از مرگ او خبر دادند، صاحب چنين سرود:
((اى پديد آورنده روشنى و سياهى نه چشم اميد به مشترى دارم و نه از مريخ بيمناكم . چرا كه ستارگان در واقع علامت اند.
سرنوشت در دست خداى داناست . بارخدايا به حق دوستى پيامبر و جانشينش على عليه السلام و خاندانش گناهان مرا ببخش و مرا بيامرز.))
او در شب جمعه 24 ماه صفر از سال 835 در رى دار فانى را وداع گفت . مردم رى همه سياه پوش شدند و در سوگ آن عالم برجسته و وزير با كفايت گريستند.
جنازه او را پس از تشييع به اصفهان برده و در آنجا دفن كردند.(167)
فروش كتاب نفيس  
ابن ملك فالى ، نسخه اى در نهايت زيبايى از كتاب جمهره ابن دريد داشت ، نيازش بر آن داشت كه آنرا بفروشد، سيدمرتضى به شصت دينارش ‍ خريدارى كرد و چون اوراق آنرا وارسى كرد، چند بيت شعر به خط فروشنده يافت به اين شرح : بيست سال تمام با اين كتاب ماءنوس بودم . اينك فروختم . از اين پس اندوهم بسيار است و ناله ام جانگداز نپنداشتى كه روزى آن را از دست بدهم . گر چه به خاطر دين به زندان ابد گرفتار شوم .
آخرالامر فروختم ، بخاطر ناتوانى ، فقر و دختران كوچكى كه بر حال زارشان اشكبارم . نتوانم سيلاب ديده را بازگيرم و گويم سخن داغديده اندوهمند...
شريف مرتضى با قرائت اين اشعار، نسخه را به او برگردانيد و 60 دينار را هم به او بخشيد.(168)
صلوات بر سيدمرتضى  
از شيخ عزالدين احمد بن مقبل حكايت شده كه گفت : اگر كسى سوگند ياد كند كه سيد مرتضى در علم عربيت از تمام عرب دانشمندتر است ، سوگندش به جا و درست است .
نقل كردند كه يكى از اساتيد ادب مصر مى گفت : من از كتاب ((غرر و درر)) مطالبى استفاده كرده ام كه در كتاب سيبويه ساير نحويان يافت نشده است .
نصيرالدين طوسى كه در ضمن بحث ، نام شريف مرتضى را مى برد، بر او صلوات مى فرستاد و مى گفت :
((صلوات الله عليه )) بعد رو به دانشمندان و استادان مجلس مى كرد و مى گفت : چگونه مى توان بر سيدمرتضى صلوات نفرستاد؟
او اولين دانشمندى است كه خانه اش را خانه علم و دانش قرار داد و آماده براى بحث و مناظره كرد.(169)
خصال نيك  
روزى صاحب بن عباد از غلامان خود درخواست نوشيدنى كرد.
قدحى پر آوردند. چون خواست بياشامد، بعضى از دوستان نزديك گفتند: اين نوشيدنى را نخور كه مسموم است . صاحب به دوستش گفت : گواه تو بر اين سخن چيست ؟ گفت : آزمايش . اين آب را به همين غلامى كه آورده بنوشان .
صاحب گفت : اين كار را نه براى ديگران تجويز مى كنم و نه حلال مى دانم . دوستش گفت : آن را به مرغى بنوشان . فرمود: هلاك حيوان را نيز تجويز نمى كنم .
دستور داد آب بريزيد و به غلام فرمود: اى غلام ! به دنبال كار خودت برو و ديگر به خانه من وارد مشو. فرمان داد كه كنيزى به جاى آن غلام به خدمت و حقوق گمارند حقوق آن غلام را هم مرتب پرداخت نمايند.(170)
جواب نامه  
يكى از سادات علوى ، نامه اى به جانب صاحب بن عباد نوشت و در آن از او خواهش كرد كه حال كه خداوند به او فرزدى عطا كرده است ، نامى براى فرزندش انتخاب كند.
صاحب در حاشيه نامه او چنين نوشت : خداوند تو را با نو رسيده ات قرين سعادت گرداند.
به خدا قسم كه چشمها روشن گشت و دلها خرم . نامش على باشد تا خدايش بلندآوازه گرداند.
و كنيه اش ابوالحسن ، كارش نيك و حسن آيد.
آرزومندم با كوشش خود فاضلى ارجمند و به بركت جدش سعادتمند گردد.
به منظور دور كردن چشم بد از او برايش صد مثقال زر نذر كردم تا به فال نيك صد سال زندگى با سعادت نصيبش گردد و چون طلاى ناب از تصرف روزگار در امان ماند.
والسلام .(171)
رفتار عثمان با عمار ياسر  
در خزانه عمومى كيسه اى پر از جواهرات و زينت آلات بود. عثمان با آنها بعضى از افراد خانواده اش را آراسته كرد. در اين هنگام او را مورد انتقاد قرار دادند. چون خبر انتقادات مردم به گوش عثمان رسيد، در يك سخنرانى گفت : اين مال خداست . آن را به هر كه دلم بخواهد مى دهم و به هر كه دلم بخواهد نمى دهم ، تا كور شود چشم هر كس كه نمى تواند ببيند.
عمار گفت : بخدا من اولين كسى هستم كه چنين روشى را نمى تواند ببيند. پس عثمان گفت : اى پسر سميه ! در برابر من گستاخى مى كنى ؟!و او را زد تا بيهوش گشت . بعد عمار گفت : اين اولين بارى نيست كه در راه خدا و بخاطر خدا مورد آزار و شكنجه قرار مى گيرم . عايشه مقدارى از موهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و يكى از لباساى ايشان را برآورده گفت : چه زود است و اين جامه اش و اين مويش كه هنوز نفرسوده است را مى بينيد، اما شما سنتش را تغيير داده و بجاى آن سنت ديگرى اختيار كرده ايد. در نتيجه ، عثمان چنان خشمگين شد كه حرف زدنش را نمى فهميد.(172)
شهادت مالك اشتر  
وقتى خبر شهادت مالك اشتر به اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، فرمود: ((انا لله و انا اليه راجعون )) خداوند مالك را بيامرزد. او مرد خوبى بود. اگر از كوهستان مى بود حتما صخره اى بود. اگر از سنگ مى بود: قطعا سنگ سختى بود. آه بخدا مرگش عالمى را مى لرزاند. در مرگ چون تويى بايد گريست . آيا كسى ديگرى چون مالك وجود دارد؟ معاويه كه به دستور او مالك را بوسيله زهر به شهادت رسانده بودند، پس از شنيدن اين خبر به ميان مردم رفت و گفت : اى مردم ! على دو دست راست داشت كه يكى در جنگ صفين قطع شد و آن عمار ياسر بود و آن ديگرى مالك اشتر بود كه امروز قطع شد.
آرى اين چنين معاويه كه در زندگى اش جز دروغ و نكبت و ظلم انجام نداده بود، بر مرگ يار باوفاى على عليه السلام اظهار شادمانى مى كرد اما او غافل از اين است كه عدل الهى ، براى او عذاب دوزخ رقم زده است .(173)
حجر بن عدى  
بعد از اين كه حكومت به زياد بن ابى سفيان رسيد، او به منبر مى رفت و عليه على عليه السلام صحبت مى كرد و ناسزا مى گفت ، حجر بن عدى مانند ديگر صحابه واقعى حضرت ، از ايشان دفاع مى كردند. روز جمعه اى زياد بن ابى سفيان خطبه را بيش از حد طول داد و نماز را به تاءخير انداخت . حجر اعتراض كرد. اما او توجهى نداشت . حجر پس از چندين بار اعتراض ‍ و پس از اين كه ترسيد كه نمازش قضا شود، به نماز برخاست و مردم نيز با او به نماز برخاستند.
زياد مجبور شد كه خطبه را به پايان رسانده و به نماز مشغول شود.
پس از پايان اين ماجرا نامه اى به معاويه نوشت و عليه او بدگويى كرد.
معاويه دستور داد كه او را بند و زنجير به نزد او بفرستند. پس او را به همراه عده ديگرى از دوستان وفادارش با غل و زنجير به سوى معاويه فرستادند.
آنان را در دوازده مايلى دمشق زندانى كردند تا دستور معاويه دائر بر اعدام هشت نفر از آنها و آزادى شش نفر ديگر رسيد.
فرستاده اى كه اين دستور را آورده بود، به آنها مى گفت : ما دستور داريم به شما پيشنهاد كنيم كه از على عليه السلام بيزارى بجوئيد و او را لعنت كنيد و هر گاه اين كار را انجام دهيد، شما را آزاد خواهيم كرد. و در صورت امتناع كشته خواهيد شد. آنها گفتند: ما هرگز اين كار را نمى كنيم . به دستور ماءموران قبرشان كنده شد و كفن هاشان آماده گشت . آن شب را به نماز و دعا به سر آوردند.
وقتى صبح برآمد، ماءموران معاويه گفتند: نظرتان راجع به عثمان چيست ؟ آنها گفتند: او اولين كسى است كه در حكومت از رويه اسلامى منحرف گشته به چيزى جز حق ، ماءموران گفتند: معاويه شما را بهتر مى شناخته اند كه حكم اعدام شما را صادر كرده است . آنها گفتند:
ما به على عليه السلام اظهار عشق مى كنيم و از دشمنان او بيزارى مى جوئيم . پس از آن ، سر از تن ياران وفادار على عليه السلام جدا كردند.(174)
پاى بريده  
حكيم بن جبله يكى از ياران با وفاى حضرت على عليه السلام بود. او از جمله كسانى بود كه عثمان را بخاطر به كار گماردن افراد نالايق ، سرزنش ‍ كرد. او در جنگ جمل شركت داشت و در آن جنگ پايش قطع شد. پاى خويش را گرفته به طرف كسى كه آنرا قطع كرده بود، پيش رفت و او را چندان با همان پا زد تا به قتل رسيد و در همان حال اين شعر را مى سرود:((از جان آرام ميارام . چون بهترين دعوت كننده تو را فرا خوانده است . پايم اگر بريده گشت چه باك . زيرا هنوز دست دارم ))او در اين جنگ به شهادت رسيد. اكثر مورخين او را مردى بزرگ و صالح و ديندار معرفى كرده اند كه افراد قبيله اش به او احترام زيادى مى گذاشتند.(175)
گواهى بر حديث  
از ابى عبدالله شيبانى رضى الله عنه كه قرآن را در مسجد اعظم كوفه درس ‍ مى داد، روايت شده كه گفت : زمانى من در نزد زيد بن ارقم بودم .
ناگاه مردى آمد و پرسيد: زيد بن ارقم كيست ؟ زيد را به او نشان دادند. آن مرد رو به او كرد و گفت : تو را سوگند مى دهم به آن خداوندى كه معبودى جز او نيست . آيا شنيدى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه مى فرمود: ((من كنت مولاه فعلى مولاه ...)) زيد گفت : بخدا قسم مى خورم كه اين جملات را از دهان مبارك پيامبر شنيده ام و بدان شهادت مى دهم .(176)
دليل حب على عليه السلام  
معاويه به حج رفت و در آنجا به جستجوى زنى برآمد كه دارميه حجونيه ناميده مى شد. او از شيعيان على عليه السلام و زنى سياه چرده و تنومند بود.
پس از آن كه به نزد معاويه آمد معاويه به او گفت : حالت چگونه است اى دختر حام ؟
گفت : حالم خوب است اما من از اولاد حام نيستم بلكه زنى هستم كه از بنى كنانه . معاويه گفت راست گفتى . آيا مى دانى تو را به چه علت دعوت كرده ام ؟ گفت : سبحان الله . من عالم به غيب نيستم .
معاويه گفت : مى خواستم از تو بپرسم كه چرا على عليه السلام را دوست دارى و با من دشمن هستى و از او پيروى مى كنى و با من دشمنى ؟ گفت : مرا از پاسخ دادن معذور دار. گفت : خير بايد حتما جواب بدهى . او گفت : من على عليه السلام را دوست دارم . براى آن كه در ميان مردم به عدالت رفتار مى كند و با تو دشمن هستم براى ان كه با كسى كه به امر خلافت سزاوارتر از تو است ، نبردى كردى و به دنبال چيزى بودى كه از آن تو نيست . من از على عليه السلام پيروى مى نمايم زيرا رسول خدا در غدير خم با حضور تو رشته ولايت او را منعقد فرمود. ايشان ، فقرا را دوست مى دارد و اهل دين را بزرگ مى شمارد.
اى معاويه با تو دشمنى مى كنم براى اينكه موجب خونريزى و اختلاف كلمه شدى و در قضاوت ستم نمودى و به دلخواه خود داورى نمودى ... (177)
محبت به اهل بيت  
عمر بن مورق مى گويد: من در شام بودم . هنگامى كه عمر بن عبدالعزيز به مردم عطا مى نمود. من نيز به نزد او رفتم . به من گفت : تو از چه قبيله اى هستى ؟ گفتم از قريش . گفت : از كدام گروه قريش ؟ گفتم : از بنى هاشم . عمر بن عبدالعزيز، در اينجا پس از كمى تاءمل و سكوت گفت : از كدام قبيله بنى هاشم ؟ گفتم : از پيروان و دوستان حضرت على عليه السلام گفت : به راستى على عليه السلام كيست ؟ و ساكت شد. سپس دست خود را بر سينه نهاد و گفت : قسم به خدا من نيز از دوستان على بن ابى طالب عليه السلام هستم . عده اى براى من حديث نمودند كه از رسول خدا شنيدند كه مى فرموده است ، ((من كنت مولاه فعلى مولاه )) سپس به يكى از كارمندان خود گفت : به كسانى مانند اين شخص چه مبلغى از عطاى مرا مى دهى ؟ گفت : صد يا دويست درهم .
گفت : به او پنجاه دينار اعطاء كن . سپس به من گفت : به زادگاه خود برگرد. به زودى آنچه به افرادى مانند تو اعطاء مى شود به تو نيز اعطاء خواهد شد.(178)
تبعيد ابوذر  
معاويه خضراء (كاخ سبز) را كه در دمشق ساخت ، ابوذر به او گفت : اگر اين از مال خداست كه خيانت كرده اى و اگر از مال خودت است كه اسراف است . بخدا كه اين كارها در كتاب خدا و سنت پيامبر نيست به خدا مى بينم كه حقى خاموش مى شود و باطلى زنده مى شود. معاويه كه از صحبت هاى او خشمگين شده بود، به عثمان نامه اى نوشت و در آن عيله ابوذر مطالبى را گفت . عثمان در جواب نوشت ، ((او را بر ناهموارترين ستورها سوار كن و از راهى دشوار بفرست .)) معاويه او را با كسى فرستاد كه شبانه روز ستورش را براند و چون ابوذر به مدينه آمد، گفت : كودكان را به كار مى گمارى و چراگاه اختصاصى درست مى كنى كه شبانه روز ستورش را براند و فرزندان آزاد شده ها را به خود نزديك مى كنى . عثمان به او گفت : از اين سرزمين برو به هر كجا كه مى خواهى . گفت : مى خواهم به مكه بروم .
او گفت : نمى شود. گفت : به بيت المقدس يا كوفه عثمان با هيچ كدام موافقت نكرد و گفت : من تو را مى فرستم به ربذه . پس او را به آنجا فرستاد و همچنان در آنجا بود تا درگذشت .(179)
مسلمان شدن ابوذر  
چون به ابوذر خبر رسيد كه مردى در مكه ظهور كرده و خود را پيامبر مى شمارد، او برادر خود را فرستاد تا از آن پيامبر، اطلاعاتى را كسب كند. او بازگشت و گفت : او كسى است كه امر به معروف و نهى از منكر مى كند و مردم را به داشتن اخلاق خوب سفارش مى كند. ابوذر گفت : درد مرا دوا نكردى . پس خود جانب مكه آمد. او شب را در گوشه مسجدى خوابيد ولى مى ترسيد كه حرف دلش را به كسى بازگو كند.
بنابراين بعد از چند روز كه به على عليه السلام برخورد كرده بود، راز دل خود را گفت ، على عليه السلام به او فرمود: فردا كه شد من مى روم و تو هم دنبال من بيا و من اگر چيزى ديدم كه بر تو ترسيدم ، مانند كسى كه بخواهد به ما آسيب برساند، اندكى خم مى شوم و سپس نزد تو مى آيم و اگر كسى را نديدم تو دنبال من بيا تا هر كجا من رفتم ، تو هم بيا. آنها رفتند تا به پيامبر رسيدند، ابوذر تسليم شد و شهادتين را بر زبان جارى ساخت . پيامبر به او فرمود: اى ابوذر حال به ميان قبيله خود برو، تا فرمان من به تو برسد.
ابوذر گفت : سوگند به خدا به قبيله ام بر نمى گردم مگر اين كه در مسجدالحرام فرياد مسلمانى سر بدهم . پس به مسجد وارد شد و با بلندترين آواز ندا داد: ((گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يگانه نيست و محمد صلى الله عليه و آله و سلم بنده و رسول اوست )). بت پرستان چنان او را زدند كه افتاد و عباس او را از چنگ بت پرستان نجات داد.(180)
شهرت ابوذر در آسمانها 
روزى جبرئيل امين به صورت دحيه كلبى كه جوان خوش سيمايى بود نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و مشغول گفتگو شد. در اين هنگام ابوذر از كنار آنها گذشت و سلام نگفت . جبرئيل گفت : اين ابوذر بود. اگر سلام مى كرد، پاسخ او را مى داديم . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى جبرئيل مگر او را نمى شناسى ؟ جبرئيل گفت : به خدا سوگند كه او در ملكوت هفت آسمان معروف تر است تا در زمين . پيامبر پرسيد: چگونه خود را به اين مقام والا رسانده است .
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: زمين و آسمان تاكنون كسى را راستگوتر از ابوذر به خود نديده اند.(181)
بيمارى ابن مسعود 
ابن كثير در ماجراى عبدالله بن مسعود مى گويد: عبدالله بن مسعود در مدينه تحت نظر سعد بن ابى وقاص بود.
هنگامى كه مريض شد مرضى كه بر مرگش انجاميد عثمان بديدنش آمده ، پرسيد: چه ناراحتى دارى ؟ گفت : از گناهانم . عثمان پرسيد: چه مى خواهى ؟ گفت : رحم پروردگارم را. عثمان باز پرسيد: نمى خواهى طبيبى به بالينت بياورم ؟ گفت : طبيب ، مرا بيمار ساخته است ! پرسيد: نمى خواهى دستور بدهم حقوقت را از خزانه بپردازند؟ دو سال مى شد كه آن را قطع كرده بود جواب داد: احتياجى به آن ندارم .
گفت : بعد از تو براى دخترانت مى ماند. عبدالله گفت : تو از اين نگرانى كه دخترانم فقير و نيازمند شوند؟ من به دخترانم دستور داده ام كه هر شب سوره ((واقعه )) را بخوانند و از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده ام سوره ((واقعه)) را بخواند، تنگدست نخواهد شد.(182)

وصيت عبدالله بن مسعود 
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه اين روايت را آورده است كه : عبدالله بن مسعود در آخرين لحظات زندگى خود گفت : چه كسى عهده دار وصيتم مى شود قبل از آنكه از محتوى آن باخبر باشد؟ همه افراد حاضر در مجلس ‍ خاموش شدند و فهميدند كه مقصود او از اين سخن چيست و چه وصيت مى كند. سخنش را تكرار كرد. عمار ياسر گفت : من قبول مى كنم و عهده دار اين وصيت مى شوم . در اين هنگام ابن مسعود گفت : وصيتم اينست كه عثمان بر من نماز نگزارد. گفت : باشد، اين حق توست بر عهده من . به اين جهت گفته مى شود: وقتى عبدالله بن مسعود را دفن كردند، عثمان آنرا نكوهش كرد. به او گفتند عمار ياسر متصدى آن كار بوده است . پس به عمار پرخاش كرد كه چرا از من اجازه نگرفتى ؟!
گفت : از من قول گرفته بود كه از تو اجازه نگيرم .(183) مقام و شخصيت  عبداللهبن مسعود 
ابن مسعود اولين كسى بود كه در مكه قرآن را به بانگ و آشكارا خواند. روزى اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دور هم جمع شدند و گفتند: بخدا قسم تاكنون آواى قرآن به گوش قريش نرسيده است . چه كسى داوطلب مى شود آنرا در برابرشان بخواند؟ عبدالله بن مسعود گفت : من حاضرم .
گفتند: مى ترسيم صدمه اى به تو بزنند. ما كسى را براى اين كار مى خواهيم كه عشيره اى داشته باشد كه بتوانند از او در برابر قبيله قريش دفاع كنند. گفت : بگذاريد من اين كار را بكنم ، خدا مرا حفظ خواهد كرد.
پس برخاسته در نيم روز به كنار مقام ايستاد در حالى كه قريش در انجمنهايشان بودند، آنگاه با صداى بلند و رسا چنين خواند: بسم الله الرحمن الرحيم . الرحمن ، علم القرآن ... و به تلاوت آن سوره ادامه داد.
قريش در فكر فرو رفتند و از همديگر مى پرسيدند: ((ابن ام معبد)) يعنى آن كنيززاده چه مى گويد؟ اندكى بعد يك نفر پاسخ داد: قسمتى از آنچه را كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم آورده است ، مى خواند، پس برخاسته به او حمله كردند و بر صورتش مى زدند و او همچنان به تلاوت ادامه داد و سپس نزد برادرانش بازگشت . چون آثار كتك را بر صورتش ديدند، گفتند: از اين بر تو بيمناك بوديم . گفت : دشمنان خدا را اكنون خوارتر و ناتوان تر از هر وقت مى بينم . اگر بخواهيد حاضرم همين كار را فردا تكرار كنم . گفتند: نه ، همين كافى است . تو آنچه را بدشان مى آمد به گوششان رساندى .(184)

پاورقی

138- الغدير، ج 21، ص 110.
139- الغدير، ج 2، ص 152.
140- الغدير، ج 9ص 141.
141- الغدير، ج 3، ص 170.
142- الغدير، ج 3، ص 160.
143- الغدير، ج 3، ص 151.
144- الغدير، ج 14، ص 358.
145- الغدير، ج 9ص 143.
146- الغدير، ج 3، ص 94.
147- الغدير، ج 9ص 225.
148- الغدير، ج 9، ص 220.
149- الغدير، ج 8، ص 182.
150- الغدير، ج 13، ص 254.
151- الغدير، ج 7، ص 85.
152- الغدير، ج 2، ص 203.
153- الغدير، ج 5، ص 226.
154- الغدير، ج 16، ص 179.
155- الغدير، ج 8، ص 81.
156- الغدير، ج 2، ص 371.
157- الغدير، ج 3، 150.
158- الغدير، ج 3، ص 150.
159- الغدير، ج 7، ص 294.
160- الغدير، ج 7، ص 319.
161- الغدير، ج 6، ص 48.
162- الغدير، ج 3، ص 277.
163- الغدير، ج 3، ص 194.
164- الغدير، ج 3، ص 118.
165- الغدير، ج 10 ص ، 270.
166- الغدير، ج 7، ص 129.
167- الغدير، 7، ص 133.
168- الغدير، ج 8، ص 71.
169- الغدير، 8، ص 72.
170- الغدير، ج 7، 125.
171- الغدير، ج 7، ص 125.
172- الغدير، ج 17، ص 43.
173- الغدير، ج 17، ص 229.
174- الغدير، ج 17، ص 229.
175- الغدير، ج 17، ص 277.
176- الغدير، ج 2، ص 73.
177- الغدير، ج 2، ص 79.
178- الغدير، ج 2، ص 81.
179- الغدير، ج 16، ص 96.
180- الغدير، ج 16، ص 119.
181- الغدير، ج 16، ص 128.
182- الغدير، ج 17، ص 19.
183- الغدير، ج 16، ص 24.
184- الغدير، ج 17، ص 34.