وصی - وصایت

وصی در لغت:

کسی که وصیت کننده اورابرای اجرای وصیت خود تعیین کند, کسی که به او اندرز و سفارش شده, اوصیائ جمع

 

وصی در اصطلاح:

تاج العروس: وصی، بر وزن غنی، لقب علی‏علیه السلام است (این گفته می‏ فهماند که کاربرد واژه «وصی» درباره علی‏علیه السلام فراوان و مشهور بوده است).

 

وصایت ملاک تعیین امام

شیعه معتقد است که قدرت امام معصوم علیه السلام منبعث از خداست، امام را امت انتخاب نمی کند، بلکه امامت او مثل نبوت پیامبران، به نص الهی است.

 

وصیت و نص رسول خدا

علی علیه السلام خلافت را حق مسلم و قطعی خود می دانست و در نهج البلاغه بر مدعای خود از طرق گوناگون استدلال کرده است.

آن حضرت در موارد زیادی از حق خویش سخن گفته است که جز با مساله ی تنصیص و مشخص شدن حق خلافت برای او به وسیله پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم قابل توجیه نیست. در نهج البلاغه صریحا درباره ی اهل بیت می فرماید:

«...ولهم خصائص حق الولایة وفیهم الوصیة والوراثة، الان اذ رجع الحق الی اهله ونقل الی منتقله!» . (1) یعنی ویژگی های ولایت و حکومت از آن آنهاست و وصیت پیامبر و وراثت او در میان آنان، هم اکنون حق به اهلش برگشته و دوباره به جایی که از آنجا منتقل شده بود، باز گردیده است.

و همچنین در سرتاسر نهج البلاغه، گلایه امام از مردم برای این است که چرا او را از حق مسلم و قطعی اش محروم کردند بدیهی است که تنها با نص و تعیین قبلی از طریق رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم است که می توان از حق مسلم و قطعی دم زد; زیرا اگر انتخاب امام، حق امت بود معنی نداشت علی علیه السلام تنها به خاطر شایستگی اش به امامت، قبل از انتخاب مردم حکومت را حق مسلم خود بداند و با کسی که علی الظاهر مدعی خلافت از طریق مردم بود، به مبارزه برخیزد; زیرا صلاحیت و شایستگی حق بالقوه، ایجاد می کند نه حق بالفعل و در صورت حق بالقوه، سخن از ربوده شدن حق مسلم و قطعی صحیح نیست. اکنون به ذکر مواردی می پردازیم که امام علی علیه السلام خلافت را حق مسلم خود می داند:

1. علی علیه السلام برای اثبات حقانیت خود نوعا به ادله و نصوصی که درباره او وارد شده است، استناد می کند:

ابوالطفیل لیثی یکی از اصحاب پیامبر می گوید: روزی علی علیه السلام مردم را در میدان وسیعی جمع کرد ، سپس به آنها فرمود: شما را به خدا سوگند می دهم، هر کس از شما روز غدیر خم و هر چه از رسول خدا شنیده، بگوید. سی نفر از مردم بلند شدند و شهادت دادند. ابونعیم می گوید: گروه کثیری از مردم برخاستند وبه این جمله شهادت دادند که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم هنگامی که دست علی علیه السلام را گرفته بود، به مردم می فرمود: «اتعلمون انی اولی بالمؤمنین من انفسهم؟ قالوا: نعم یا رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم: آیا شما می دانید که من نسبت به مؤمنان از خود آنها اولی تر هستم، مردم گفتند: آری پیامبر خدا فرمود: «من کنت مولاه، فعلی مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه » : هر کس من مولای او هستم علی علیه السلام هم مولای او است بار خدایا دوست بدار، دوستان او را و دشمن بدار دشمنان او را.

ابوالطفیل می گوید: من این اجتماع را ترک گفتم ولی شبهه ای در دلم ایجاد شد. در راه با زید بن ارقم ملاقات کردم و جریان را برای او بازگو کردم و سپس پرسیدم: چرا انکار می کنی؟ من نیز همین مطلب را از رسول خدا شنیدم. (2) 2. هنگامی که امام از طغیان عایشه و طلحه و زبیر آگاه شد و تصمیم به سرکوبی آنها گرفت ضمن هشدار به رهبران مذهبی فرمود: «...فوالله ما زلت مدفوعا عن حقی مستاثرا علی منذ قبض الله نبیه صلی الله علیه و آله و سلم حتی یوم الناس هذا» . (3) «به خدا سوگند از روزی که خدا جان پیامبرش را گرفت تا امروز همواره حق مسلم من از من سلب شده است » .

3. امیرمؤمنان علی علیه السلام می گوید: روز شورا شخصی در حضور جمعی به من گفت: پسر ابوطالب! تو بر امر خلافت حریصی، من در پاسخ گفتم:

«بل انتم والله احرص وابعد وانا اخص واقرب وانما طلبت حقا لی وانتم تحولون بینی و بینه و تضربون وجهی دونه فلما قرعته بالحجة فی الملاء الحاضرین هب کانه بهت لا یدری ما یجیبنی » . (4) «به خدا سوگند بلکه شما با این که ازپیامبر دورترید از من حریصترید. من حق خود را طلب کردم شما می خواهید میان من و حق خاص من مانع شوید و مرا از آن منصرف سازید. آیا آن که حق خویش را می خواهد حریصتر است یا آن که به حق دیگران چشم دوخته است؟ همین که در جمع حاضران اقامه دلیل نمودم به خود آمد و نمی دانست در پاسخ من چه بگوید» .

ابن ابی الحدید می گوید: اعتراض کننده سعد وقاص و آن هم بعد از قتل عمر در روز شورا بود و سپس می گوید: ولی امامیه معتقدند که اعتراض کننده ابوعبیده جراح و آن هم در روز سقیفه بود» . (5)

4. در دنباله همان جمله ها آمده است:

«اللهم انی استعدیک علی قریش ومن اعانهم، فانهم قطعوا رحمی وصغروا عظیم منزلتی واجتمعوا علی منازعتی امرا هولی، ثم قالوا: الا ان فی الحق ان تاخذه وفی الحق ان تترکه » .

«بار خدایا! من در برابر قریش و کسانی که به کمک آنان برخاسته اند از تو استعانت می جویم و شکایت را پیش تو می آورم آنها پیوند خویشاوندی مرا قطع کرده اند و مقام و منزلت عظیم مرا کوچک شمردند و در غصب حق، و مبارزه ی با من هماهنگ شدند (به این هم اکتفا نکردند) بلکه گفتند: «بعضی از حقوق را باید گرفت و پاره ای را باید رها کرد» (و این از حقوقی است که باید رها سازی) .

ابن ابی الحدید می گوید: این گونه جملات از امام به طور تواتر نقل شده از جمله فرموده است:

1. ما زلت مظلوما منذ قبض الله رسوله....

2. و نیز فرموده: «اللهم اخز قریشا فانها منعتنی حقی وغصبتنی امری » .

پروردگارا! قریش را رسوا ساز که مرا از حقم ممنوع ساختند وخلافتم را غصب نمودند.

3. و هنگامی که شنید کسی داد می زد «انا مظلوم » من ستمدیده ام به او فرمود: «هلم فلنصرخ معا فانی ما زلت مظلوما» بیا با هم فریاد بزنیم که من همواره مظلوم بوده ام!

امام با این کار، هم ناراحتی او را تسکین داد و هم مظلومیت خویش را اعلام فرمود.

4. و فرمود: «وانه لیعلم ان محلی منها محل القطب من الرحی » ابوبکر خوب می دانست وجود من نسبت به خلافت همچون محور وسط سنگ آسیاست.

و نیز از آن حضرت رسیده است: «ما زلت مستاثرا علی، مدفوعا عما استحقه واستوجبه » : من همیشه تحت فشار حکومت استبداد بوده ام و از آنچه حقم بود و سزاوار آن بودم ممنوع گشتم. (6) ابن ابی الحدید پس از نقل کلمات فوق، به دست و پا افتاده و می گوید:

«معتزلی ها این سخنان را دلیل بر افضلیت و سزاوارتر بودن امام به خلافت می گیرند نه این که نص صریحی بر خلافت بوده و امام با این کلمات اشاره به آن فرموده باشد.

اما امامیه و زیدیه به آنها استدلال می کنند و به گمان قوی همین معنی از الفاظ مراد باشد ولی اگر این حرف را بپذیریم باید عده ای از مهاجر و انصار را تکفیر و تفسیق کنیم، لذا باید گفت این جملات جزو متشابهات است که باید ظاهر آنها را نادیده گرفت وآنها را به معنایی حمل نمود که لطمه ای به صحابه نزند! !

اما واقعیت این است که چون ابن ابی الحدید سنی مذهب می باشد لذا مجبور است چنین توجیهی نامربوط برای سخنان امام بکند در صورتی که جملات بالا صراحت دارد در این که امام صریحا به مسئله خلافت پرداخته و آن را حق مسلم خویش می داند که غصب شده است.

چه لزومی دارد ما سخنان امام را از معنی حقیقی اش منصرف کنیم با توجه به این که ابن ابی الحدید نیز گفته گمان قوی همان معنی ظاهری الفاظ است به علاوه این جملات هیچ گونه ابهامی ندارد تا آنها را از متشابهات بدانیم!

وانگهی صحابه که معصوم از خطا و اشتباه نبودند تا با تکیه بر عصمت آنها مجبور باشیم آنان را بی گناه قلمداد کنیم. (7) استاد شهید مطهری، بعد از نقل مطالب فوق از ابن ابی الحدید می گوید: ابن ابی الحدید خود طرفدار افضلیت و اصلحیت علی علیه السلام است جمله های نهج البلاغه تا آنجا که مفهوم احقیت مولی را می رساند از نظر ابن ابی الحدید نیازی به توجیه ندارد ولی جمله های بالا از آن جهت از نظر او نیاز به توجیه دارد که تصریح شده است که خلافت حق خاص علی علیه السلام بوده است و این جز با منصوصیت و این که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از جانب خدا تکلیف را تعیین و حق را مشخص کرده باشد، متصور نیست. (8) 5. مردی از بنی اسد از اصحاب علی علیه السلام از آن حضرت پرسید:

«کیف دفعکم قومکم عن هذا المقام و انتم احق به » ، چه طور شد که قوم شما، شما را از این مقامی که سزاوارتر بودید برکنار نمودند؟ امام در پاسخ فرمود: «اما الاستبداد علینا بهذا المقام و نحن الاعلون نسبا و الاشددن برسول الله نوطا فانها کانت آثرة شحت علیها نفوس قوم و نحت عنهانفوس آخرین » . (9) رهبری امت از آن ما بود و پیوند ما با پیامبر از دیگران استوارتر بود اما گروهی بر آن مقام بخل ورزیدند وگروهی دیگر (خود ما) با سخاوت از آن صرف نظر کردند و داور میان ما و آنها خداوند است و بازگشت همه به سوی اوست...» .

ابن ابی الحدید می گوید از استادم: ابوجعفر یحیی بن محمد علوی نقیب بصره که مردی منصف بود و عقل وافری داشت، پرسیدم منظور سؤال کننده از افرادی که امام علیه السلام را از حقش بر کنار ساختند، کیانند؟ آیا منظور روز «سقیفه » است یا روز «شورا» ؟ گفت: «سقیفه » گفتم: من به خود اجازه نمی دهم بگویم اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم مخالفت پیامبر را نمودند و نص خلافت را کنار گذاشتند، در پاسخم گفت: من هم به خود اجازه نمی دهم به پیامبر این نسبت را بدهم که در امر خلافت و امامت پس از خود اهمال و سستی ورزیده و مردم را بی سرپرست گذارده باشد، او که برای مسافرتی در بیرون مدینه، کسی را به جای خود برمی گزید، چگونه برای پس از مرگش کسی را به خلافت تعیین نکرد؟ ! (10) 6. عبدالله بن جناده می گوید: من در نخستین روزهای زمامداری علی علیه السلام از مکه وارد مدینه شدم، دیدم همه مردم در مسجد پیامبر در انتظار ورود امام هستند، ناگهان امام از خانه بیرون آمد و سخنان خود را پس از حمد و ثنای خداوند، چنین آغاز کرد: لما قبض الله نبیه ، قلنا نحن اهله و ورثته و عترته و اولیائه دون الناس...و ایم الله لولا مخالفة الفرقة بین المسلمین و ان لا یعود الکفر و یبور الدین لکنا علی غیر ما کنا لهم علیه » . (11) ای مردم! روزی که پیامبر گرامی صلی الله علیه و آله و سلم از میان ما رخت بربست، گفتیم که ما وارث و ولی و عترت او هستیم دیگر کسی با ما درباره حکومتی که او پی ریزی کرده است نزاع نکند و به آن چشم طمع ندوزد اما بر خلاف انتظار گروهی از قریش به حق ما دست دراز کردند و فرمانروایی را از ما سلب نمودند و از آن خود ساختند، به خدا سوگند اگر ترس از پیدا شدن شکاف و اختلاف در میان مسلمانان نبود و این که بار دیگر کفر و بت پرستی به نقاط اسلامی بازگردد و اسلام محو و نابود شود وضع ما غیر از این بود که مشاهده می کنند.

7. در خطبه شقشقیه صریحا می فرماید: «... اری تراثی نهبا» . (12) جمله ی «با چشم خود می دیدم، میراثم را به غارت می برند» ، اشاره به این است که میراث الهی مرا به غارت می برند، قرآن نیز خلافت را «ارث الهی » خوانده است: «وورث سلیمان داود...» (13) و همچنین در جای دیگر می خوانیم که یعقوب از خداوند فرزندی خواسته و چنین دعا می کند: «یرثنی و یرث من آل یعقوب...» (14) روشن است که وراثت سلیمان از داود و یحیی از زکریا و آل یعقوب ظاهرا چیزی جز خلافت الهی نبوده است. (15) 8. انتقاد امام از امت مسلمان بعد از تعیین ابوبکر به خلافت، که چرا بر خلاف دستور الهی عمل کردند: «ایتها الامة المتحیرة بعد نبیها لو کنتم قدمتم من قدم الله و اخرتم من اخر الله جعلتم الولایة و الوراثة حیث جعلها الله ما عال ولی الله سهم من فرائض الله و لا اختلف اثنان فی حکم الله...» . (16) ای امت سرگردان بعد ازپیامبر خود! اگر شما آن کسی را که خدا مقدم داشته است مقدم می داشتید و حکومت و ولایت را آن طوری که خدا مقرر فرموده، رعایت می کردید، یک دوست خدا در مانده نمی گردید و در امر خداوند در هیچ چیز، امت دچار نزاع نمی گشت، آگاه باشید علم کتاب خداوند نزد ماست، پس بچشید کیفر کار خود را که درباره ی آن تقصیر کردید و در آنچه دستهایتان از پیش آماده کرده است » .

پس اگر حکومت و خلافت حق خاص علی علیه السلام نبود، پس آن همه احتجاجات و مبارزات در این باره برای چه بود؟

 

نوعی جدل منطقی

اگر حکومت و خلافت حق خاص علی علیه السلام بود، پس چرا آن حضرت در بعضی جاها به آرا و بیعت مردم و شورا استدلال کرده است؟ چنان که در نامه ای به معاویه می نویسد:

«انه بایعنی القوم الذین بایعوا ابا بکر و عمر و عثمان علی ما بایعوهم علیه، فلم یکن للشاهد ان یختار و لا للغائب ان یردوانما الشوری للمهاجرین و الانصار فان اجتمعوا علی رجل و سموه اماما کان ذلک لله رضی فان خرج علی امرهم خارج بطعن او بدعة ردوه الی ما خرج منه فان ابی قاتلوه علی اتباعه غیر سبیل المؤمنین و ولاه الله ما تولی...» . (17) همان کسانی که با ابوبکر و عمر و عثمان بیعت کردند با همان شرایط و کیفیت با من بیعت نمودند. بنابراین، نه آن که، حاضر بود (هم اکنون) اختیار فسخ دارد و نه آن که، غایب بود اجازه رد کردن. شورا فقط از آن مهاجران و انصار است اگر آنها متفقا کسی را امام نامیدند خداوند راضی و خشنود است. اگر کسی از فرمان آنها با طعن و بدعت خارج گردد او را به جای خود می نشانند و اگر طغیان کند با او پیکار می کنند; چرا که از غیر طریق مؤمنان بیعت کرده و خدا او را در بیراهه رها می سازد.

عده ای از علمای اهل سنت از جمله ابن ابی الحدید (18) برای عدم نص به خلافت علی علیه السلام و این که امامت به اختیار امت هم منعقد می شود، به این فقرات از نامه ی آن حضرت تمسک جسته اند. ابن ابی الحدید پس از نقل جریان سقیفه در شرح سخن امام (19) می گوید: اگر نص صریحی به وصیت پیغمبر نسبت به امام علیه السلام بود امام باید با آن استدلال می کرد و وصیت پیامبر را یاد آور می شد و به دلیل  وصیت  پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم مقام خلافت را از آن خود می دانست، در حالی که امام علیه السلام نه خود و نه یاران و شیعیانش به نص استدلال نکردند بلکه از طریق فضایل و مناقب امام به استدلال پرداختند.

بعضی ها پا را از این فراتر نهاده این نامه امام را دلیل بر صحت و درستی خلافت خلفا گرفته اند; ولی همان گونه که می دانیم این استدلال از دو جهت نادرست است:

نخست: این که در خطبه ها و سخنان امام فراوان آمده که حکومت آنها بر خلاف حق بوده است و خلافت و جانشینی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم، مخصوص آن حضرت می باشد و پیامبر شخصا او را تعیین فرموده است و این مطلب در جای خود به تفصیل بیان شده است.

دیگر این که: این نامه را به معاویه نوشته شده و امام علیه السلام می خواهد او را از طریق حرفهای خودش محکوم نماید چرا که معاویه خود را منصوب از ناحیه «عمر و عثمان » می دانست و استدلال می کرد خلافت آنها صحیح است، زیرا مهاجران و انصار با آنان بیعت کرده اند; امام علیه السلام از همین نکته در این نامه استفاده کرده و یادآوری فرموده که طبق اظهارات خودت، می بایست از فرمان من نیز تبعیت کنی، چرا که همان مهاجران و انصار با من نیز بیعت کرده اند و لذا جایی برای بهانه و عذر باقی نمی ماند و این صرف نظر از این معنی است که امام از ناحیه پیامبر و خدا منصوب به خلافت شده است.

غرض با توجه به نصوص فراوانی که درباره ی وصایت ائمه ی اطهار علیهم السلام از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم وارد شده و با وجود استدلال و احتجاج زیاد که در منابع روایی و تاریخی آمده است، می توان استنباط کرد، استدلال به آرا و بیعت مردم از طرف علی علیه السلام و امامان دیگر نوعی جدل منطقی و ناظر بر این است که دیگران مشروعیت حکومت خود را ناشی از رای مردم می دانستند. علی علیه السلام و ائمه دیگر با منطق خود آنان استدلال کرده اند. به این معنی منظورشان این بود، از هر چیز دیگر از قبیل، وصایت، لیاقت، افضلیت و اصلحیت گذشته، اگر همان استناد به آرای مردم را که مورد استناد دیگران است، ملاک باشد ما هم با آرا و بیعت مردم انتخاب شده ایم. به این معنی امام با این بیان می خواسته پشتوانه ی مردم و مقبولیت اجتماعی خویش را به معاویه اعلام نماید.

 

وصایت و شورا دو اصل اسلامی

در اینجا حساس ترین مسایل مذهبی و تاریخی اسلام و اساسی ترین اختلاف تشیع و تسنن مطرح می شود و از آن دو: یکی اصل «وصایت » و «نص » را ملاک تعیین امام بر امامت می داند و اصل «شورا» و «بیعت » را انکار می کند و دیگری به عکس، منکر «نص » و «وصایت » است و «شورا» را ملاک تعیین حاکم می داند به این معنی شیعه معتقد است پیامبر در موارد بسیاری علی علیه السلام را به عنوان «وصی » و خلیفه خویش معین کرده است و نه تنها از جانشین خود بلکه تا دوازده وصی و خلیفه اش نام برده و آنان را به امامت منصوب نموده است. (20) اساسا به عقیده شیعه «امامت » مانند «نبوت » است و عقیده دارند که امام را نیز باید خدا تعیین کند چنان که «نبی » را او معین می کند. به این معنی مقام امامت همانند «مقام نبوت » است لذا امام را باید با پیامبر اکرم و امامت را با رسالت او تشبیه کرد نه با مقامهای دیگر، در نظامهای غیر اسلامی.

بنابراین با این شرایط، تعیین دیگری به خلافت یا رهبری (اجتماعی سیاسی) جامعه مثل این است که در عصر پیامبر اسلام، او را به عنوان پیامبری قبول کنیم همچون مسیح، و شخص دیگری را به حکومت به عنوان امپراتور اسلام برگزینیم.

علمای اهل سنت به استناد قول عایشه منکر وصیت هستند و در تعیین خلیفه به اصل شورا استناد می کنند چنان که شیخ ازهر شیخ محمود شلتوت، در بحث خود درباره ی عقاید و قوانین اسلامی، معتقد است که: «...انتخاب خلیفه و امام در اسلام با تصویب خدا و به دستور پروردگار نمی باشد که او را نیروی الهی مدد کند، تا کارهای مسلمانان اداره شود و همچنین خلیفه دارای قدرت یزدانی نیست تا مردم به هر نحوی که باشد از او اطاعت نمایند، خلیفه هم مانند سایر افراد مسلمانان است و اعمال و رفتارش باید مبتنی بر اصول دین اسلام و اوامر پروردگار باشد» . (21) پس شیعه «بیعت » و «شورا» را منکر است و به جای آن به «وصایت » تکیه می کند، بر خلاف سنی ها که «وصایت » را انکار می کنند و به «شورا» استناد دارند. ولی اگر این دو اصل درست تحلیل شود، خواهیم دید، هیچ کدام از این دو اصل مغایر یکدیگر نیست و هیچ یک مجعول و غیر اسلامی هم نمی باشد.

«شورا» یک اصل اسلامی است با قطع نظر از عمل خود پیامبر، در قرآن و حدیث به آن تصریح شده است و همچنین هیچ مورخی و دانشمند منصفی هم نمی تواند منکر «وصایت » پیامبر درباره ی علی علیه السلام باشد، به این معنی امامت علی علیه السلام زاده ی ملاکهای سیاسی نظیر: بیعت، وراثت و کاندیداتوری نیست. امام بودن علی علیه السلام علاوه بر لیاقت و شایستگی خودش با تنصیص الهی و با وصایت پیامبر است; او امام است خواه منتخب مردم باشد یا نباشد و هیچ کس حق ندارد برای گزینش او اعتراض نماید و از اطاعت او سرپیچی کند.

 

وصایت یک اصل ما فوق شورا

در نظام سیاسی اسلام، تعیین امام و خلیفه، به یکی از دو طریق انجام می گیرد:

1. وصایت .

2. شورا.

اگر در این دو مفهوم عمیق فکر کنیم، می بینیم این دو ملاک در عرض هم نبوده و بلکه در طول هم می باشد به این معنی در یک مرحله، ملاک تعیین امام «وصایت » است و در مرحله دیگر «شورا» است. به اصطلاح «شورا» در جایی اعتبار دارد که «وصایت » و «نص » در کار نباشد; زیرا «شورا» در اسلام در امری صحیح است که حکم آن در قرآن وحدیث بیان نشده باشد.

قرآن مجید در برخی از آیات یادآور می شود که: «ما کان لمؤمن ولا مؤمنة اذا قضی الله و رسوله امرا ان یکون لهم الخیرة...» . (22) «هرگز شایسته نیست که افراد با ایمان در برابر انتخاب و گزینش الهی مقاومت نشان دهند و خود فرد دیگری را انتخاب کنند» .

پس بر فرض ثبوت «نص » و «وصایت » در قرآن و حدیث هرگز نوبت به «شورا» نمی رسد و تعیین امام به امامت منحصرا «نص » و «وصایت » می باشد. دوران وصایت هم یک دوران محدودی است و لذا امامان اهل بیت یا اوصیای پیامبر بیش از 12 تن نیستند تا هنگامی که جامعه اسلامی به مرحله رشد سیاسی و فکری و خودآگاهی عمومی برسد و شماره افراد با شماره آرا برابر شود و در این مرحله است که جامعه می تواند قدرت استقلال اجتماعی و سیاسی خود را به دست آورد و خود مستقیما مسئولیت ادامه مسیر نهضت را به دست گیرد و برجسته ترین فرد را به عنوان حاکم برگزیند، در این مرحله است که جامعه به آستانه دموکراسی واقعی می رسد. پس از پایان دوران «وصایت » ، دوران «شورا» یا به اصطلاح امروز دوران دموکراسی آغاز می گردد و در این حال است که انتخاب رهبر و پیشوای امت با ضوابطی که در شرع بیان شده است، حق مسلم امت است و این ملاک همیشگی تعیین امام، در نظام سیاسی اسلام است .

 

دموکراسی دشمن دموکراسی

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم در آن محیط منحط و آلوده ای که مبعوث شده بود، تمام هدفش این بود که جامعه را بر اساس مکتب حیات بخش و سازنده خود، بپروراند و نظام از هم گسیخته آن جامعه را تجدید بنا نماید اما در پایان عمر خود می بیند هنوز ریشه های جاهلی و عناصر انحرافی در اعماق آن نیرومند است و هنوز دسته ایی هستند که به سادگی این جامعه را به طرف خود می کشانند و هنوز میکروبهای خطرناک مزمن در وجدان پنهان مردمش باقی مانده است و عوامل ارتجاعی که در اثر این قیام، خلع شده بودند هنوز از قدرت و نفوذ خطرناکی برخوردارند و دشمنان خطرناک خارجی با منافقان داخلی بر این نابودی اسلام، همداستان اند، حتی افراد مؤمن اگر چه در عقیده تغییر کرده اند ولی هنوز در بینش و رفتار و اخلاق، همچنان پرورده جاهلیت قدیم اند و هنوز رسوبات دوران جاهلیت از ذهنشان بیرون نرفته است. اینها بزرگترین خطری بود که نهضت نوپای اسلام را از درون تهدید می کرد.

آیا در چنین شرایطی، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بنیانگذار مکتب، می تواند به رهبری پس از مرگ خویش نیندیشد و سرنوشت مردم و مسئولیت نهضت نوپا را به حال خود رها سازد و آن را به دست لرزان دموکراسی بسپارد؟ و به آرای اکثریتی که هنوز رای ندارند و اگر دارند هنوز ارتجاعی است، تکیه نماید؟ ! یا وقتی که خطرهای داخلی و خارجی از بین برود، روابط اجتماعی افراد کاملا انسانی گردد، مزاج جامعه سالم و نیرومند، رهبری امت را به افراد معینی و غیر قابل تغییر و نوسان می سپارد؟ !

آری جامعه اسلامی آن روز از نظر رشد سیاسی و اجتماعی و دینی به حدی نرسیده بود که در زیر نظام دموکراسی، زندگی کند، و دموکراسی برای چنین جامعه ای مفید نبود به قول پرفسور «شاندل » : «دموکراسی در جامعه عقب مانده و ناآگاه که به رهبری انقلابی و هدایت شونده نیاز دارد، دشمن دموکراسی است » .

و هم او در جای دیگر می گوید: «بزرگترین دشمن آزادی و دموکراسی خود آزادی فردی و دموکراسی است » .

و یا به تعبیر «رم مک آور» متفکر سیاسی: «دموکراسی در جوامعی که اکثریت مردم عامی و بیسوادند و جنبش سیاسی ندارند و در میان مردمی که از وحدت خود و از نفع مشترک جامعه بی خبرند، مؤثر نیست » . (23) نقض وصایت از اینجاست که در صدر اسلام در اثر تکیه بر «اصل شورا» و دموکراسی، در حالی که زمان ، زمان «وصایت » بود، «شورا» و «دموکراسی » در تاریخ اسلام برای همیشه نابود شد و مردم مسلمان پس از پیامبر، هم از «وصایت » و امامت محروم شدند و هم از شورا و رهبری دمکراتیک.

اگر دو قرن و نیم، رهبری امت، به جای خلفا و سلاطین عرب، در دست اوصیای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بود در آن وقت امتی ساخته می شد که لیاقت و شایستگی آن را داشت که خود بر اساس اصل «شورا» لایق ترین رهبری را تشخیص دهد و مسیر تاریخ را بر راه رسالت پیامبر ادامه دهد.

اما فاجعه ا ی که رخ داد سرنوشت اسلامی تاریخ اسلام را منحرف ساخت، این بود که با تکیه بر یک حق، حق دیگری پامال شد و عصر جمهوریت زودرس پایان پذیرفت وخلافت اسلامی تبدیل به سلطنت موروثی گردید و امامت و وصایت پس از دو قرن و نیم جهاد و شهادت و مظلومیت، سرانجام به «غیبت کبری » منجر شد و فلسفه ی تاریخ تغییر کرد.

یا به تعبیربهتر: «وصایت » ، فلسفه سیاسی یک دوران مشخص انقلابی است به عنوان ادامه رسالت اجتماعی بنیانگذار نهضت فکری و اجتماعی و به عنوان یک مبنای انقلابی در نظام امامت که مسئولیتش تکمیل رسالت جامعه سازی رهبر انقلاب است طی چند نسل، تا هنگامی که جامعه بتواند روی پای خود بایستد و پس از خاتمیت امامت یا دوران وصایت، دوران بیعت و شورا و اجماع یا دموکراسی آغاز می شود که شکل نامحدود و همیشگی و عادی رهبری جامعه است.

و این است که ائمه شیعه یا اوصیای پیامبر 12 تن هستند و نه بیش، در حالی که رهبران جامعه برای تاریخ پس از پیغمبر نامحدودند» .

 

مقابله با منطق اهل سقیفه

ممکن است کسی بگوید اگر از جانب پیامبر نصی بر خلافت علی علیه السلام وجود داشت، پس چرا امام در اثبات خلافت برای خود، به لیاقت و شایستگی و احیانا به قرابت خود با پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم تکیه کرده است؟ !

برخی از دانشمندان اهل سنت که شرحی بر نهج البلاغه نوشته اند منطق امام را در شایستگی خویش به خلافت یکی پس از دیگری قرار داده اند و سپس نتیجه گرفته اند که هدف امام از این بیانات اثبات شایستگی خود به خلافت است بدون این که از جانب پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نصی، بر خلافت امام در میان باشد و چون امام از نظر قرابت پیوند نزدیکتری با پیامبر داشت و از نظر علم و اطلاع از اصول سیاست و کشور داری سرامد همه یاران پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به شمار می رفت، از این هت شایسته بود که امت او را برای خلافت برگزینند ولی چون سران امت بنا به عللی مفضول را بر افضل مقدم داشتند و به جای گزینش علی علیه السلام غیر او را برگزیدند; لذا امام علیه السلام زبان به تظلم و شکایت گشوده است که من از هر لحاظ بر خلافت از دیگران شایسته تر و اولی می باشم.

حقی که امام علیه السلام در بیانات خود از آن یاد می کند و می گوید: از روزی که پیامبر از دنیا رفت حق مرا گرفتند و مرا از آن محروم ساختند، حق شرعی نیست که از جانب صاحب شرع به او داده شده باشد و تقدیم غیر برتر بر او یک نوع مخالفت با دستور شرع به حساب آید، بلکه مقصود یک حق طبیعی است که بر هر انسانی لازم است که با وجود برتر، دیگری را انتخاب ننماید ولی هرگاه گروهی این قانون طبیعی را مراعات نکنند و کار را به دست فردی بسپارند که از نظر علم و قدرت و شرایط روحی و جسمی در سطح پایین تری قرار دارد، اینجا جا دارد شخصیت برتر زبان به شکوی و گله بگشاید و بگوید:

«فوالله ما زلت مدفوعا عن حقی مستاثرا علی منذ قبض الله نبیه صلی الله علیه و آله و سلم حتی یوم الناس هذا» . (24) «به خدا سوگند، از روزی که خداوند جان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را قبض کرد، من از حق خویش محروم شدم تا امروز که مشاهده می کنید» .

و یا بگوید:

«استخلف الناس ابوبکر و انا والله احق بالامر منه و اولی به و استخلف ابوبکر عمر و انا والله احق بالامر و اولی به منه » . (25) «ابوبکر بر مردم خلافت یافت در حالی که به خدا سوگند من از او به خلافت سزاوارتر بودم و ابوبکر هم عمر را خلیفه کرد در حالی که به خدا سوگند من از وی به خلافت اولی و سزاوارترم » .

و همچنین یکی از نویسندگان معاصر نیز پس از ذکر 17 حدیث در اثبات احقیت و اولویت علی علیه السلام به خلافت نتیجه می گیرد که: «در تمام این بیانات احق و اولی بودن خود را به مقام خلافت اثبات می کند و از مجموع قضایا و اخبار و احادیث جز این معنی مفهوم نمی شود که شخص شخیص مولی الموحدین از دیگران به امر حکومت امت اولی و احق بوده است نه این که مقام خلافت، خاص حضرت اوست » . (26) در پاسخ باید گفت: این مطلب که به عنوان تحقیق از آن یاد شده، پنداری بیش نیست، هیچ گاه نمی توان مجموع سخنان امام علیه السلام را بر لیاقت و شایستگی ذاتی حمل نمود و یک چنین شایستگی نمی تواند مجوز حملات تند امام بر خلفا گردد زیرا:

اولا: امام در برخی از سخنان خود روی  وصیت  پیامبر تکیه کرده و صریحا درباره ی اهل بیت علیهم السلام می فرماید:

«...ولهم خصائص حق الولایة وفیهم الوصیة و الوراثة » . (27) و همچنین در اثبات اولویت و افضلیت خود از شیخین به  وصیت  پیامبر تکیه می کند آنجا که می فرماید:

«ایها الناس انصتوا لما اقول: رحمکم الله، ایها الناس! بایعتم ابابکر و عمر و انا و الله اولی بهما و احق منهما بوصیة رسول الله » . (28) «ای مردم! گوش بدهید به آنچه می گویم، خدا شما را رحمت کند. ای مردم! شما با ابوبکر و عمر بیعت کردید و حال آن که به خدا طبق وصیت رسول خدا من از آن دو نفر اولی و احق بودم » .

روشن است مقصود از « وصیت » همان  وصیت به خلافت و سفارش به ولایت اوست که در روز غدیر و غیر آن به طور وضوح بیان شده است.

ثانیا: امام به طور صریح و روشن می فرماید:

«ان الائمة من قریش غرسوا فی هذا البطن من هاشم، لا تصلح علی سواهم و لا تصلح الولاة من غیرهم » . (29) «امامان و پیشوایان از قریش هستند و درخت وجودشان در سرزمین وجود این تیره از بنی هاشم غرس شده، این مقام در خور دیگران نیست و رهبران دیگر شایستگی این مقام را ندارند» .

ثالثا: لیاقت و شایستگی، هرگز تولید حق نمی کند و این که امام در موارد زیادی از حق خویش سخن می گوید جز با مساله ی تنصیص و مشخص شدن حق خلافت برای او به وسیله پیامبر قابل توجیه نیست. سخن علی علیه السلام این نیست که چرا مرا با همه جامعیت شرایط کنار گذاشتند و دیگران را برگزیدند، سخنش در این است که خلافت حق قطعی و مسلم من بود که از من ربودند. بدیهی است که تنها با نص و تعیین قبلی از طریق رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم است که می توان از حق مسلم و قطعی دم زد. امام خود را صاحب حق می داند و عدول از آن را برای خود یک نوع ظلم و ستم می شمارد و قریش را متعدیان و متجاوزان به حقوق خویش معرفی می نماید.

آیا این چنین جملات تند را می توان از طریق شایستگی ذاتی توجیه کرد و اگر مساله خلافت باید از طریق مراجعه به افکار عمومی و یا بزرگان صحابه حل و فصل گردد، چگونه امام با این لحن از قریش و همدستان آنها شکایت می کند؟ !

این جمله ها وتعبیرها حاکی است که امام خلافت را حق مسلم و قانونی خویش می دانست و هر نوع انحراف از خود را انحراف از حق تصور می کرد و چنین حق مسلمی، جز از طریق تنصیص و تعیین الهی برای کسی ثابت نمی گردد.

آری امام علیه السلام در پاره ای از موارد روی لیاقت و شایستگی خود تکیه کرده و مساله نص را موقتا نادیده گرفته است مثلا می فرماید: «پیامبر خدا قبض روح شد، در حالی که سر او بر سینه من بود، من او را غسل دادم در حالی که فرشتگان مرا یاری می کردند و اطراف خانه به ناله درآمد (فرشتگان دسته دسته فرود می آمدند و نماز می گزاردند و بالا می رفتند و من صدای آنها را می شنیدم) ; فمن ذا احق به منی حیا و میتا: پس چه کسی از من به پیغمبر در زمان حیات و بعد از وفات او سزاوارتر است » ؟ (30) امام در بعضی موارد به قرابت خود با پیامبر برای شایستگی خود به امامت استناد کرده است; آنجا که در سقیفه سخنانی میان مهاجر و انصار رد و بدل شد و هر کدام درباره ی فضیلت خود سخنانی ایراد کردند یکی از برگهای برنده ای که مهاجران و طرفداران ابوبکر مورد استفاده قرار دادند و به وسیله آن انصار را کنار زدند این بود که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم از قریش است و ما از طایفه او هستیم.

ابن ابی الحدید در ذیل شرح خطبه 65 می گوید : عمر به انصار گفت: «عرب هرگز به امارت وحکومت شما راضی نمی شود زیرا پیغبمر از قبیله شما نیست ولی عرب قطعا از این که مردی از فامیل پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم حکومت کند امتناع نخواهد کرد... کیست که بتواند با ما در مورد حکومت و میراث محمدی معارضه کند و حال آن که ما نزدیکان و خویشاوندان او هستیم » .

می دانیم علی علیه السلام هم زمان با این ماجرا، مشغول وظایف شخصی خود در مورد جنازه ی پیغمبر بود. پس از پایان این ماجرا، علی علیه السلام از افرادی که در سقیفه حضور داشتند استدلالهای طرفین را پرسید و از منطق هر دو طرف به شدت انتقاد نمود. سخنان امام در این باره در نهج البلاغه چنین آمده است:

هنگامی که جریان «سقیفه » را پس از وفات پیامبر به امام گزارش دادند، امام پرسید: انصار چه گفتند؟ پاسخ دادند: انصار گفتند: از میان ما زمامداری انتخاب شود و از میان شما هم زمامدار دیگری!

امام علیه السلام فرمود: چرا برای آنها استدلال نکردند که پیغمبر درباره ی انصار توصیه فرمود که:

«یحسن الی محسنهم ویتجاوز عن مسیئهم » .

«با نیکان آنها به نیکی رفتار کنید و از بدکاران آنها درگذرید» .

گفتند: این چه جور دلیل می شود؟ فرمود: اگر بنا بود حکومت با آنان باشد سفارش درباره آنها معنی نداشت این که به دیگران درباره آنان سفارش شده است دلیل بر این است که حکومت با غیر آنان است. سپس فرمود: پس قریش چه گفتند؟ پاسخ دادند: استدلال قریش این بود که آنها شاخه ای از درختی هستند که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نیز شاخه ی دیگر آن درخت است. امام فرمود:

«احتجوا بالشجرة و اضاعوا الثمرة » . (31) «با پیوند خود به شجره ی نبوت، بر صلاحیت خود احتجاج کردند ولی میوه آن را که خاندان اوست، ضایع ساختند» .

به این معنی اگر شجره ی نسبت معتبر است دیگران شاخه ای از آن درخت می باشند که پیغمبر یکی از شاخه های آن است اما اهل بیت پیغمبر میوه ی آن شاخه اند.

امام در جای دیگر، قرابت و خویشاوندی خود را به رخ مردم می کشد و می فرماید:

«...و نحن الاعلون نسبا و الاشدون برسول الله صلی الله علیه و آله و سلم نوطا...» . (32) «ما از حیث نسب برتریم و از حیث تعلق پیوستگی به رسول خدا استوارتریم » .

واضح است که تکیه امام روی لیاقت و شایستگی و یا روی پیوند با پیامبر گرامی صلی الله علیه و آله و سلم به عنوان مقابله با منطق اهل سقیفه است زیرا برخی از آنان خود را لایق می دانستند و احیانا علت برگزیدگی خود را همان پیوند خویشاوندی خود با پیامبر ذکر می کردند. استدلال به نسبت و تکیه بر لیاقت و افضلیت از طرف علی علیه السلام نوعی جدل منطقی است نظر بر این که اگر دیگران قرابت نسبی و احیانا لیاقت ذاتی را ملاک قرار می دادند، علی علیه السلام در مقابل آنها می فرماید: از نص و وصایت گذشته، اگر ملاک همان قرابت و لیاقت باشد باز من از مدعیان خلافت اولایم.

علی علیه السلام اگر چه در آن شرایط استناد به «شورا» را هم کار درستی نمی دانست; زیرا آن زمان، زمان «شورا» نبود بلکه مسلمانان وظیفه داشتند که به وصیت پیامبر عمل کنند و خلافت را به وصی او بسپارند ولی آنجا که می بیند مشروعیت خلافت ابوبکر را می خواهند از راه شورا توجیه کنند، امام اینجا نیز با منطق اهل سقیفه سخن می گوید و بر فرض صحت استناد به شورا در این شرایط، خالی بودن میدان انتخاب به طور مطلق از خاندان پیامبر دلیل بر عدم صحت چنین شورا و انتخابی است و انتخاب ابوبکر به عنوان خلیفه از سوی کسانی بود که حق تعیین و انتخاب نداشته اند. بنابراین، نه شورایی بوده و نه انتخابی صورت گرفته است. بدین جهت امام، ابوبکر را مخاطب قرار داده می گوید:

فان کنت بالشوری ملکت امورهم فکیف بهذا و المشیرون غیب؟

اگر با شورا زمام امورشان را به دست گرفتی، این چگونه شورایی است که مشاوران غایب بودند؟

عبدالفتاح عبدالمقصود، پس از نقل این بیت می گوید: «چه سخن صادقانه و مطابق و مناسب با واقعیتی!» (33) این نوع استدلال از طرف علی علیه السلام نوعی جدل منطقی است.

 

پی نوشت :

1. نهج البلاغه، خطبه 2.

2. اسد الغابة: 3/307; الاصابة: 4/80.

3. نهج البلاغه، خطبه 6.

4. نهج البلاغه، خطبه 173.

5. شرح ابن ابی الحدید: 9/305.

6. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید: 9/307.

7. شرح فشرده نهج البلاغه، آیة الله مکارم: 2/546.

8. شرح ابن ابی الحدید: 9/248.

9. شرح ابن ابی الحدید، خطبه 163.

10. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید: 9/248.

11. شرح ابن ابی الحدید: 1/307.

12. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، خطبه 3.

13. نمل/16.

14. مریم/6.

15. فی ظلال القرآن: 5/426.

16. مرآة العقول: 4/144.

17. نهج البلاغه، قسمت نامه ها، نامه شماره 6.

18. شرح نهج البلاغه: 14/35 36.

19. همان: 6/12.

20. مرحوم شرف الدین درکتاب ارزشمند خود «المراجعات » از مراجعه 70 به بعد به طور مستدل در اثبات وصیت سخن گفته است و همچنین مرحوم کاشف الغطاء در کتاب «اصل الشیعة و اصولها» از چندین کتاب نام برده که در قرنهای اول تا چهارم در این باره نوشته شده است.

21. اسلام صراط مستقیم، به اهتمام مورتان، نوشته ی یازده نفر، ترجمه پنج مترجم، ص 145.

22. احزاب/36.

23. جامعه وحکومت، ص 229.

24. نهج البلاغه عبده، خطبه 6.

25. بحارالانوار: 8/328، چاپ قدیم.

26. حکومت در اسلام، قلمداران، صص 148 149.

27. نهج البلاغه، خطبه 2.

28. بحار الانوار: 6/330چاپ قدیم.

29. نهج البلاغه، خطبه 144.

30. نهج البلاغه، خطبه 197.

31. نهج البلاغه، خطبه 64.

32. نهج البلاغه عبده، خطبه 162.

33. خاستگاه خلافت، عبدالفتاح، ترجمه افتخارزاده، ص 445.