اشعار آقاي راثي زاده

تا ياس خيالِ تو بگشود سحر، آغوش   جان همه جانان گَشت از نَکهَت آن مدهوش

در وصف تو چون آيد خونِ سخنم برجوش  بلبل شده است خاموش، قمريست سراپاگوش
زآنکه همه مشتاقند بر قدح شه مردان

آهنگ درِ جنّت نام خوش و زيباست  خورشيد عبوديت در سايه سيمايت
معناي خداترسي در طاقت والايت   شرمنده ي احسان و اکرام تو، اعدايت
بردرگهِ فضل تو افتاده سر وجدان

برف است که ميبارد با لطف و دل آرائي  دشت است که پوشيده دشداشه ي بيضائي
سيمين شده اين صحرا چون حجله يلدائي  تا بلکه رسد از ره داماد شکيبائي
از بام فلک ناظر چشم همه ي حوران

بر توسن بخت اينک بنشسته امير عصر   جمعي به تلاش اندر تمحيد کنندش قصر
مسرور همه مرغان تابيده شعاع نصر  حاشا که کند زاغي از شأن گلستان کَسر
امروز بود روز خشم و غضب شيطان

عازم همه بر موطن از اُم قُري مکه   حق جامه دين خواهد پاکيزه و بي لکه
فرموده زنند امروز بر نام يکي سکه   در نقطه معطوف تاريخ جهان برکه
آنجا که شود از آيين حقش رحمان

خواهد کمر همت تقدير و قضا بندد   بر بخت بلند خويش سيماي زمان خندد
هان که جلوتر رفت گوييد که برگردد   وآنکس که عقب مانده بر جمع بپيوندد
بگشوده خداوندي بر ضيف حريمش خوان

جشني است بسي والا در آيينه ميثاق   با خلقت و با سجده هم قصه و هم آفاق
ابليس اگر افتد در دايره ي امحاق   شايد که زمين گردد بر خلد برين الحاق
تجديد به بيعت را امر آمده از يزدان

    کرسي به فراز آريد از تخته ي محمل ها   پيمان ازل خواهد روشن کند اين دل ها
طي کرده از آن نشئه بس موطن و منزل ها    تا بازشناساند آن رافع مشکل ها
ايمان دميد از زير خاکستر اين نسيان

بگذشته کنون هشت روز از ميمنت اضحي  خورشيد نهان پيش انوار رخ طاها
امت همه گردا گرد ايستاده در اين صحرا   گل واژه ي لب آيا، الفاظ نگه ايما
تا بلکه عيان گردد اسرار چنين فرمان

جايز نبود تأخير ابلاغ کن آياتم   من حافظ جان تو از شر لئاماتم
منصوب نما اينک سرحلقه راياتم  اين عيد بود عيد فرخنده ي ساداتم
زيباست بباغ دين گر غنچه شود خندان

فرموده مرا سبحان ابلاغ کنم پيغام   حاضر کند اين مطلب بر غائب ما اعلام
والد به ولد گويد اين واقعه ي اسلام   والا کرم حق است در طول همه ايام
درمانده شود کفر و سرزنده از آن ايمان

نزديک شويد قدري تا دامن اين منبر  افشا کنم اسراري از گنج دل منصيمر
اينگونه که مي بينم از منزلت حيدر  خاموش شود دوزخ گر حکم کند قنبر
دامان علي گيريد تا درد شود درمان

بر جان شما اولي از نفس شما هستم   اندر ره اين آئين جان و تن خود خستم
بر قرب و جوار حق گر آتيه پيوستم   چون خالق خود خود يار ياران علي هستم
زيرا که قسيم است او بر جنت و بر نيران

حيف است که بشر چشم از آئينه حق دوزد   در کوره ي پندارش ايمان و عمل سوزد
عمري به خطا ره در تاريکي شب پويد    دست از طلب حق و دامان علي شويد
همواره سپارد گوش بر زمزمه شيطان

اينک بَرَم ايستاده فرزند ابوطالب   آن شَرزه که شد هر جا خصم خدا غالب
بر پرچم تقوي و اَعلام هُدي صاحب   از روح الامين افزون بر طاعت حق راغب
در حشر بسر دارد تاج گهر ميزان

بر هر که منم مولا اوراست علي مولا   زآنرو که علي باشد مِرات حق اعلا
بنواز خداوندا ياران علي هر جا   دشمن بشمار آنرا که شد به علي اعدا
با مهر چنين سرور هادي شودت قرآن

امروز شد اين آئين با نصب علي کامل   گشتيم ز مهر او بر جمله نعم نايل
خشنودي منّان شد زابلاغ غدير حاصل   تنها بعلي سالم کشتي برسد به ساحل
با ذکر علي بيرون نوح آمده از طوفان

هرچند شکست امّت پيمان وفاداري   رو کرد از آن عزّت بر خفت و برخواري
اميد که برخيزد زين بستر بيماري   آماده کند خود را بر شوکت و بيداري
در دولت آن تنها احياگر دين و جان

در خطبه پيغمبر آنروز بشارت شد   برآمدن مهدي اينگونه اشارت شد
از نسل علي ظاهر اين نور امامت شد   يکباره جهان بيني از کفر طهارت شد
حاشا که به عهد او تکوين شود عصيان

او دادِ علي هر جا از خصم زبون گيرد   هم دادِ همه مرسل از کفر قرون گيرد
در محکمه ره بر آن سيلي زن دون گيرد  تا راحت و آسايش اين چرخ نگون گيرد
خونين بودش چشمان از ياد شهِ عطشان

يک عمر گنه کردم، امروز پشيمانم   بر عاقبت کارم مضطرم وگريانم
درمانده و محتاج يک قطره ايمانم   سرمايه اميدم اين است که رثا خوانم
حاشا که چنين دولت يابد حذر و نقصان

بس سلسله ها از پا با ياد تو بگسستيم   بر حلقه ي ره جويان با لطف تو پيوستيم
زآنرو که در اين درگه همواره تهيدستم   قلاده مداحي بر گردن خود بستم
راثي ام و مي جويم از باب علي احسان