حراج گنج

به مناسبت سيزدهم رجب: تولد حضرت على (علیه السلام) 

روى شيشه نوشته «قيمت ها شكسته شد»؛
ما پشت ويترين صف مى كشيم تا شايد كلاهى يا پيراهنى را ارزانتر از آنچه مى ارزد بفروشند.
صف مى كشيم و نوبت مى گذاريم.
هول مى زنيم.
از هر كدام دو تا مى خريم براى روزهاى مبادايى كه گاهى اصلاً نمى آيند.
مردى گنجى را حراج كرده است.
گنجى را بى بها مى فروشد.
گفته لازم نيست چيزى بدهيد يعنى اگر گفته بود لازم است، ما چيزى در خور اين معامله نداشتيم.
گفته فقط ظرف بياوريد. ظرف!
حجمى كه در آن بشود چيزى ريخت. گنجايش گنج.
هيچ كس نمى آيد.
هيچ كس صف نمى بندد.
مرد فرياد مى زند «كَيْلاً بِغَير ثمنٍ لَوْ كانَ لَهُ وعاء1 ؛ بى بها پيمانه مى كنم اگر كسى را ظرفى باشد»
و ظرف نيست و گنجايش گنج در هيچ كس نيست!
  ما از كنار اين حراج بزرگ، خيلى ساده مى گذريم و مى دويم سمت جايى كه جورابى را به نصف قيمت معمولش مى فروشند.
ظرف هاى ما، اين دل هاى انگشتانه اى است.
چى در آن جا مى شود كه او بخواهد بى بها به ما ببخشد؟!
ما به اندازه يك پياله گندم عشق هم جا نداريم.
كف دستى دانايى اگر در ما بريزند پر مى شويم.
سرريز مى كنيم و غرور از چشم ها و زبان هامان بيرون مى تراود.
با ما چه كند اين مرد، كه گنجى را حراج كرده است؟
گم شده ايم.
سرگردان در كوچه هاى زمين.
نشانى در دست، مبهوت به تمام درهاى بسته نگاه مى كنيم.
هيچ كدامشان شبيه درى نيستند كه ما گم كرده ايم.
شبيه جايى نيستند كه روزى از آن راه افتاديم و حالا دلمان مى خواهد به آن برگرديم.
مرد ايستاده كنار ديوار كوچه.
ما گيج و سردرگم از كنارش رد مى شويم.
دستمان را مى گيرد.
يك لحظه چشم در چشم مى شويم.
مى گويد:«كجا؟»
مى گوييم: «رهامان كن! پى جايى مى گرديم»
مى گويد «من بلدِ راهم، پى ام بياييد، مى رسانمتان»
مى گوييم «نه، خودمان مى گرديم، خودمان مى يابيم»
مى گويد «اين كوچه، زمين است، نشانى شما اصلاً مال اين طرف ها نيست»
مكث مى كند.
زير لب مى گويد «من به راه هاى آسمان، داناترم تا راه هاى زمين» «فَلانَا بِطُرقِ السماء اَعلَم مِنّى بطُرُقِ الارض2».
ما مى گوييم «نه، گمشده ما همين جا لابلاى آدم هاى زمين است».
از كنارش مى گذريم و باز گم مى شويم. بيشتر از قبل.
مى گويد «پيش از آن كه بروم، سؤالى بپرسيد3»
ما مى خنديم «سؤال؟»
كى حوصله دارد چيزى بپرسد.
ما همه چيز را مى دانيم.
ما اين قدر با اين خاك پست هم عيار شده ايم كه همه فراز و فرودهايش را مى شناسيم. همه تپه ها و دره ها را.
مرد مى پرسد «مگر همه جهان همين خاك است؟»
مى گوييم «براى ما، بله» و تا بخواهد چيزى بگويد مى خنديم.
يكى مان به مسخره مى گويد «تو اگر دانايى موهاى سر من را بشمار» و چشم هاى مرد به اشك مى نشيند.
مرد، خبر بزرگ است؛ نباء عظيم4.
و ما عادت داريم خبرهاى بزرگ را تكذيب كنيم و دل ببنديم به خبرهاى كوچك.
به اين كه امروز چى ارزان شده؟ يا در كدام اداره ميز مى دهند يا...
ما خبر بزرگ را تكذيب مى كنيم.
على را. نبأ عظيم را باور نمى كنيم و على مجبور مى شود نفرينمان كند.
چه نفرينى؟!
خدايا مرا از اينها بگير!
از اين بالاتر، نمى شد چيزى گفت.
مردمى كه بودن او را نمى فهمند،
بايد به نبودنش گرفتار شوند.
مى گويد: «خدايا من از اينها خسته ام، اينها از من. مرا از اينها بگير5»
و ما تا ابد، در تاريكى بعد از اين نفرين دست و پا مى زنيم.
منبع: خدا خانه دارد؛ فاطمه شهیدی

  • 1. نهج البلاغه، خطبه 70.
  • 2. نهج البلاغه، خطبه 189.
  • 3. نهج البلاغه، خطبه 189.
  • 4. سوره ى نباء78: آيه 2. «عَمَّ يَتَساءَلُونَ * عَنِ النَّبَإِ الْعَظِيمِ».
  • 5. نهج البلاغه، خطبه 25.