در گريز از صداى «ب»
بيست و هفتم رجب: مبعث پيامبر اكرم (صلی الله علیه وآله و سلم)
راهش را ياد گرفته ام. همين كه صداى «ب» مى آيد سرم را مى كنم توى لجن. خيلى سخت نيست. جورى سرم گرم مى شود كه بو و گندش را اصلاً نمى فهمم. كرم ها، بچه قورباغه ها، وزغ هاى بزرگ، بقيه ى آن ها كه سرشان را مثل من كرده اند توو. كم كه نيستيم.
اهالى مانداب! خيلى زياديم... تا چشم كار مى كند و گوش مى بيند... اهالى مانداب!
خودت كه بهتر مى دانى، از همه ى آن چه آفريده اى عاقل ترم. زرنگ تر!
تا حس مى كنم نزديك است كه بگويى «بخوان»، نزديك است كه صدا برسد، كه نسيم بوزد، كه باد بر شانه هاى من فرود آيد، سرم را مى كنم آن توو!
زرنگى را سير مى كنى؟ مى دانم كه صدا به آن جا نمى رسد و گرنه كرم ها كرم نمى شدند و اين همه وزغ؟!
مى خواهى بگويى«بخوان» و من پيش از آن كه واژه را تمام كنى، در آغاز كلمه ات مى گريزم.
پى ام مى گردى كه مبعوثم كنى و همه ى غارهاى تنهايى از حضورم خالى اند.
حرايى نيست كه بشود مرا در آن برانگيخت. عنكبوت هياهو بر سردر همه ى تنهايى هاى من تار تنيده است و من روزها و سال هاست به نام آن كه مرا آفريد هيچ نمى خوانم.
تلفن! حرف مى زنم...ساعت ها. با يكى كه اصلاً برايم مهم نيست چه مى گويد.
حتى مهم نيست چه مى گويم.
حرف هايى كه نمى خواهيم بزنيم. از هر درى. حرف هايى كه فقط براى نشنيدن صداى «ب» خوب اند.
پيتزا، رستوران، كافه، سوپر... تنوع زياد شده؛ اصلاً همين كه پاى قفسه ها بايستم و همه را ببينم و يكى را انتخاب كنم، خودش كلى از وقت را گرفته.
مى شود ليس زدن بستنى و گاز زدن بلال را بيش تر طول داد، جوك هاى بيش ترى گفت.
خيلى كارها مى شود كرد. من كه ديگر مثل قديم ها ساده نيستم كه يك جا بنشينم تا آن حزن عميق مثل مه بيايد و روى دلم را بگيرد و بعد... من حالا ديگر خيلى كارها بلدم.
كنار جوى ها و رودها پى نگاه خيره ى من به زلال آب مى گردى تا آن تلنگر بزرگ را به روحم فرود آرى؟ من كه گفتم زرنگ شده ام. كنار رودخانه ها فقط اجاق مى سازم، گوشت كباب مى كنم و به دندان مى كشم. زلال آب؟ «هه! هه!» من واقع گرا شده ام رها از اين حس هاى شاعرانه.
منتظرى من با حسرت به كوره راه هاى بى سرانجام نگاه كنم و از شوق رفتن پر شوم تا بگويى كه چى گم كرده ام؟ نه! گذشت آن روزها!
من حالا در ابتداى كوره راه مى ايستم و به بنگاهى محل مى گويم: «چقدر خرج بر مى دارد اگر بخواهم سنگ ها را از اين راه باريك بالا ببرم؟ آن بالا مى خواهم ويلا بسازم!»
منتظرى كه دلم تنگ شود، بغضم بگيرد، اشكم بريزد، سرم را بكوبم به ديوار، بنالم:
من كه ملول گشتمى از نفس فرشتگان قال و مقال عالمى مى كشم از براى تو؟
اين كارهاى قديمى ها بود.
من اصلاً نمى گذارم دلم تنگ شود.
براى چى الكى ناله كنم؟!
من خودم شده ام قال و مقال عالم.
راحت! ديگر لازم نيست چيزى را بكشم. شدم خودش.
شيرجه زدم توويش. تا ته ته! زور است؟ نمى خواهم رنج بكشم. مى دانم كه شنيدن آغاز رنج است. «اى انسان تو رنج مى كشى به سوى من، رنج كشيدنى «
پس نمى خواهم بشنوم. همين جا مطلب را روشن كنم: من مى خواهم دانه ى توى خاك باشم و همان جا بگندم.
در آمدن از خاك سخت است؛ رنج دارد. به همين دليل من هوس آفتاب و عطش نسيم را در خود كُشته ام. دست از سرم برداريد.
بنده، خودم نگارى شده ام كه نگو و نپرس.
هى مى روم مكتب و هى خط مى نويسم. به همه هم مى گويم: «دنيا يعنى همين! مكتب و خط، غمزه و اين چيزها قديمى شده! حالا اگر سير نمى شويد و مرتب حس مى كنيد چيزى كم است لابد كم خط مى نويسيد، بيش تر برويد مكتب! نفس عميق بكشيد، دوش آب سرد بگيريد. سعى كنيد به خرافاتى مثل غمزه و الهام و اين حرف ها فكر نكنيد.»
و باز تو مرا مبعوث مى خواهى!
برانگيخته! رسول اقليم كوچك خودم، و باز من مى گريزم.
از تمام آن چه مرا به نام تو مى خواند. من مى ترسم. من از لرزش بعد از فرود واژه مى ترسم.
از حرا فرو آمد. به خانه رفت. گفت: «برد بياوريد تا خود را بپوشانم» مى لرزيد، و مى لرزيد، چنان كه بيد در باد. باز صدايش كردى: «اى جامه به خود پيچيده! برخيز!»
من مى ترسم. از لرزش بعد از فرود واژه مى ترسم. از اين كه ديگر نگذارى لاى جامه هاى به خود پيچيده ام بمانم. از اين كه بخواهى برخيزم. من مى خواهم بخوابم. لاى لايه هايم. من از برخاستن مى ترسم.
تو مرا مبعوث مى خواهى.
برانگيخته!
رسول اقليم كوچك خودم!
و من مى گريزم، از تمام آن چه مرا به نام تو مى خواند.
منبع : خدا خانه دارد؛ فاطمه شهیدی