قفسم را مى گذارى در بهشت

قفسم را مى گذارى در بهشت، تا بوى عطر مبهم دور دستى مستم كند؛
تا تنم را به ديواره ها بكوبم؛
تا تن كبودم درد بگيرد؛
و درد نردبانى است كه آن سويش تو ايستاده اى براى در آغوش كشيدنم؛
اما من آدم متوسطى هستم و بيش از آن چه بايد، خودم را درگير نمى كنم؛ با هيچ چيز.
در بهشت هم حسرتم را فقط آه مى كشم. تن نمى كوبم به ديواره ها كه درد، مرا به تو برساند.
قفسم را مى گذارى در بهشت تا تاب خوردن برگ ها، تا سايه هاى بى نقص درختان انبوه ديوانه ام كند؛
تا دست از لاى ميله ها بيرون كنم؛ تا دستم لاى ميله ها زخم شود و زخم، دالانى است كه در پايانش تو ايستاده اى براى در آغوش كشيدنم؛
اما من آدم متوسطى هستم و خود را درگير نمى كنم؛ با هيچ چيز.
در بهشت هم هوسم را فقط نگاه مى كنم و دستم را زخمى هيچ آرزويى نمى كنم.
با من چه بايد بكنى كه به ميله هايم، به فضاى تنگم، به ديواره ها، آن چنان مأنوسم كه اگر در بگشايى پر نخواهم زد؟ 
بال هايم چيده نيست. پايم به چيزى بسته نيست كه نيازى به اين همه نيست. در من خاطره ى درخت مرده است.
آبى رنگ امسال نيست و واژه آسمان مرا ياد هيچ چيز نمى اندازد.
من صحنه را سال ها است ترك كرده ام.

صحنه آماده بود.
گفتى تماشاگران بنشينند.
رديف رديف، صف به صف تماشاگران نشستند.
رقباى من كه پيش از من براى نقش اول انتخابشان كرده بودى و نتوانسته بودند و نكشيده بودند، نشستند. چشم دوختند به صحنه و من پشت پرده چه حالى داشتم.
كوه ها سر در هم پچ پچ كنان، درياها دامن در دامن غرش كنان، فرشته ها بال دربال و آسمان آن بالا... نخوت از چشم هايشان مى باريد و هيچ كدام باور نداشتند كه كسى بتواند؛ كه كسى نقش اول باشد.
وقتى كه آن ها باخته اند، وقتى كه آن ها كنار رفته اند.
گفتى: «وقتش نزديك است؛ آماده باش!» 
گفتم: «نه تنها من، نه فقط آن ها كه آن سويند، تو حتى خودت هم مى دانى كه مى افتم، وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً.»
گفتى: «مى دانم آن چه نمى دانند ، آماده باش!»
يادم هست گريه مى كردم. شايد براى اولين بار. گفتى: «پرده بالا رفته است.» و من هنوز گريه مى كردم.
كوه گفت: «اين كوچك؟»
آسمان گفت: «اين فرودست؟»
فرشته ها گفتند: «خون مى ريزد!»
و تو حتى خودت گفتى: «اين ستمكار نادان !»
و رقباى من همه خنديدند.  من ايستاده بودم آن وسط.
رو به روى همه ذراتى كه براى من آفريده شده بودند و كنجكاوانه سرك مى كشيدند تا بدانند چرا برترم. ايستاده بودم آن وسط و خيلى ترسيده بودم.
خودم حتى نمى دانستم ظالم و خون ريزم، فراموشكار و عجول يا آن چيز ديگرى كه فقط او مى داند.
ايستاده بودم تا روح دميده در من را تماشا كنند و شرم روى پيشانى ام عرق مى كرد. شرم نقشى كه مى دانستم توانش در من نيست؛ نمايشى كه مى دانستم كار من نيست.
لم نجد له عزما در من تكرار مى شد. هزاران بار! و نمى فهميدم چرا با من چنين مى كند اگر دوستم مى دارد. تماشاى حقارت من و فرو افتادنم آيا لذتى دارد؟
و نيشخندهاى تمسخر بود كه از لب هاى ذرات مى باريد. حتى فكر كردم اين بازى است .
فكر كردم من مهره ى بازى شده ام، براى اين كه بخندند، براى اين كه... و نبود و صدايت آمد كه گفت: «بار را بگذاريد »
ناگهان شانه هاى خردم سنگين شد.
نفس در سينه هستى حبس بود.
لب ها روى نيشخند، همان طور خشك شده بودند و من آن زير، آن پايين، رنجى سترگ را عرق مى ريختم. زانوانم آماده ى تاشدن بودند و فرو افتادن.
گفتى: «حالا بيا!» نمايش آغاز شده بود و نقش من ـ نقش اول ـ همين چند گام بود كه بايد بر مى داشتم.
حتى ايستادن با آن فشار روى گرده ها ناممكن مى نمود چه برسد به پيش رفتن.
تو گفتى: «بيا»
و عجيب بود كه گفتم: «لبيك!»
راه افتادم كه بيايم و همان لحظه زانوانم شكست و خاك را لمس كرد و خاك را لمس كردم.
ذرات خيره خيره مرا مى پاييدند.
نفس در سينه هستى حبس بود.
افتاده بودم آيا؟
تمام بود؟
رد شده بودم يا هنوز نمايش دنباله داشت؟
زانوانم را آهسته از خاك جدا كردم.
دوباره برخاستم و بار هنوز آن جا بود؛ روى شانه هاى ترد من! 
عجيب بود؛ تا ايستادم نيشخندها محو شد، نفس ها آزاد شد و ذرات فرياد زدند: «تبارك الله احسن الخالقين !»
فريادشان از صداى شكستن استخوان طاقت من زير ثقل بار بيش تر بود.
من گيج بودم.
كجاى اين منظره رقت آور اين همه با شكوه بود كه بر چشم ها و لب ها حيرت و تحسين نشسته بود؟
عجيب بود كه تو دوباره گفتى: «بيا!»
عجيب بود كه دوباره گفتم: «لبيك!»
و باز مثل مورچه اى زير سنگينى نانى بزرگ تر از دهان خودش، افتادم و برخاستم.
باز همهمه شد؛ باز گفتند: «تبارك الله!»
من لاى همهمه ها صدايت را شنيدم كه به همه شان گفتى «اين بود آنچه مى دانستم.»
و گيج تر شدم.
افتادنم را مى دانستى يا برخاستنم را؟
نقش اول نمايشت همين بود؟
همين كه با اين كه مى دانم كه مى شكنم بار را بر مى دارم؟
همين كه مى افتم و باز برمى خيزم؟
همين كه با تن نحيفى كه هيچ تناسبى با كوه ندارد مى گويم لبيك؟
همين شكوه رنج سترگ من؟
تماشاچيان هنوز نشسته اند؛ درست همان جا؛ ولى من صحنه را سال ها است ترك كرده ام... گريخته ام.
آخرين بارى كه افتادم روى خاك ديگر برنخاستم.
تو مدام صدايم مى كنى كه بيايم جلو...
كه اين صحنه را تمام كنم؛ ولى من...
رمضان كه مى شود صدايت را بلند مى كنى؛ بلند و بلندتر.
من بيش تر و بيش تر پشت پرده پنهان مى شوم.
تو هر رمضان قفسم را مى گذارى در بهشت تا هوس كنم، ولى من... چرا رهايم نمى كنى؟
مى خواهم بچرم؟...
من هيچ مولاى كريمى را بر بنده زشتكارش صبورتر از تو بر خودم نديده ام !