داستانهاى الغدير
تجلى امير مؤ منان على عليه السلام
سيدرضا باقريان موحد
پيشگفتار
يكى از مهمترين رخدادهاى تاريخ بشريت در يك روز گرم ، در كنار غدير خم رقم خورد، در آن روز پيامبر رحمت و اميد، دست وفادارترين يار خود را بالا برد و ضمن سخنانى سرشار از حكمت و معرفت ايشان را به جانشينى خود منصوب ساخت و بدين وسيله دين خود را كامل كرد.
آرى ! تعبد بدون ولايت على عليه السلام تعبدى است كه راه به مقصود نمى برد. شريعت منهاى ولايت على عليه السلام شريعتى بى روح و بى معنويت است . ولايت على عليه السلام مرز شناخت حق از باطل است . شعاع و درخشندگى اين حادثه فرخنده ، چنان عالم گير است كه هيچ عقل سليم و وجدان پاكى نمى تواند آن را انكار كند.
دوست و دشمن ، شيعه و سنى ، مسيحى و يهودى ، همه و همه از جام ولايت و عدالت آن حضرت نصيب برده و لذت درك آن را چشيده اند و در اشعار و كتابهاى خود، داستان عدالت ، رحمت ، اجراى قوانين الهى و قضاوتهاى الهى و قضاوتهاى عادلانه آن حضرت را آورده اند.
با فرا رسيدن ايام خجسته غدير خم ، شيفتگان ولايت به ياد حماسه سازى مى افتند كه عمر سراسر تحقيق خود را بر سر اثرى جاودانه نهاد، تا شعله فروزان و خورشيد تابان غدير خم را فرا روى انسانها در هر زمان پرتوافشان سازد.
بزرگ مردى كه بيش از 50 سال عمرش را صرف مطالعه و تحقيق و نگارش كرد و آرامش و آسايش خود را در خدمت عقيده و انتشار علوم آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم نهاد.
آرى ! اين قهرمان دفاع از ولايت ((علامه عبدالحسينى امينى )) است كه چون سربازى شجاع در ميدان تحقيق گام برداشت و در اين راه رنجهاى بسيارى متحمل شد. رنجهايى كه جز در سايه عشق به خاندان نبوت بسيار طاقت فرسا مى باشد.
آرى الغدير حاصل يك عمر از سرمستان جام ولايت است .
علامه امينى عمر خود را به پاى اين كتاب نهاد و نام خود را براى هميشه تاريخ در دفتر عاشقان خاندان اهل بيت ثبت كرد.
الغدير در واقع بيانگر نيروى خلاق و قدرت و پشتكار بى نظير علامه امينى در تحمل سختى ها براى رسيدن به هدفهاى معنوى است .
الغدير مانند مشعلى فروزان از نيروى بيان و اعجاز سر انگشتان هنرمند اين عالم بزرگوار است .
علامه امينى با الغدير تولدى دوباره يافت و غدير خم نيز با اين كتاب مورد توجه محافل علمى دانشمندان اهل تسنن و مسيحيت قرار گرفت .
الغدير دايرة المعارف بزرگى از معارف دينى است كه سرشار از حكمت ها و حكايتهاى شيرين و شنيدنى است .
اينك به همت انتشارات نصر، داستانهاى شيرين و آموزنده اين كتاب شريف ، در يك مجموعه بنام داستانهاى الغدير گردآورى شده است ، اميد است كه اين مجموعه مورد استفاده عاشقان خاندان اهل بيت عليه السلام قرار گيرد.
سيدرضا باقريان موحد قم عيد غدير 16/1/79
نگاهى به زندگى علامه امينى
علامه شيخ عبدالحسين فرزند شيخ احمد و نوه شيخ نجفقلى ملقب به امين الشرع است كه نام امينى را از همين جد به ميراث گرفته است .
علامه امينى در سال 1320 (ه ق ) در شهر تبريز ديده به جهان گشود.
از همان آغاز كودكى به دانش و فراگيرى علم رغبت فراوان داشت .
فراگيرى علوم در ابتدا نزد پدر پس از آن نزد استادان مدرسه طالبيه كه از مهمترين مراكز فرهنگى تبريز است ، آغاز نمود.
مقدمات و سطوح فقه و اصول را نزد دانشمندانى چون آيت الله سيدمحمد بن عبدالكريم موسوى مشهور به مولانا و آيت الله خسروشاهى و آيت توتونچى و علامه شيخ ميرزا على اصغر ملكى آموخت . پس از پايان تحصيلات مقدماتى ، جهت فراگير علوم الهى راهى نجف اشرف شد و در اين شهر مقدس از محضر استادانى چون آيت الله فيروزآبادى ، خوانسارى و ايروانى بهره مند شد و درس خارج را نزد آنان فرا گرفت . هنوز در دوران جوانى بود كه از مراجع بزرگى چون آية الله سيدابولحسن اصفهانى و آيت الله ميرزا محمدحسين نائينى و آية الله حاج شيخ عبدالكريم حائرى و آية الله شيخ محمدحسين اصفهانى اجازه اجتهاد دريافت كرد.
براى ورود به جرگه حاملان احاديث خاندان رسول و اتصال به سلسله روايت گران معارف محمدى و علوى با كسب اجازه از بزرگانى همچون آيت الله ميرزاعلى شيرازى و آيت الله سيدابوالحسن اصفهانى و آيت الله شيخ على اكبر خويى ، اين وظيفه مهم و اين رسالت خطير شيعى را به انجام رسانيد. از آن پس به تبريز بازگشت و پس از گذشت مدتى اقامت بار ديگر به نجف مراجعت فرمود و كوشش پيگير خود را درباره بزرگترين كتاب عصر ((الغدير)) آغاز كرد و با كوشش پيگير و مسافرت به اكثر كشورهاى اسلامى و غيراسلامى و بررسى متون و مدارك علمى و تاريخى اسلام در طول نزديك به چهل سال ، بزرگترين اثر ارزنده خود ((الغدير)) را در دسترس اهل تحقيق قرار داد.
علامه امينى در مسير مطالعاتش براى نگارش الغدير تمامى كتابخانه هاى مشهور نجف و كربلا، سامرا و بغداد حله و بصره را بهره بردارى نمود. اما براى اين بزرگمردى كه پا به ميدان پاسدارى از حريم ارزشهاى غدير نهاده بود، اين همه كافى نبود. لذا به سفر پرداخت . ابتدا به ايران آمد و از كتابخانه هاى علمى شهرهاى مشهد و تهران و بروجرد و كرمانشاه استفاده نمود. سفر بعدى او به هندوستان بود. در اين سفر كتابخانه هاى شهرهاى لكهنو، رامپور و حيدرآباد را مورد استفاده قرار داد و سپس عزم سفر به سوريه را نمود. آخرين سفر علامه امينى براى مطالعه و تحقيق در سال 1378 (ه ق ) به تركيه صورت گرفت و در اين كشور كتابخانه هاى مهم را مورد استفاده قرار داد.
نكته قابل تذكر است كه در طول اين مدت علامه امينى به ميزان وسيعى دست اندر كار استنساخ كتابهاى گرانبها و ارزنده بود كه در صورت عدم رسيدگى امكان داشت از ميان بروند و چنين ذخاير ارجمندى براى نسل هاى آينده باقى نماند.
پس از سفر به تركيه ، علامه به نجف بازگشت و شروع به تجهيز كتابخانه عظيم و عمومى اميرالمؤ منين عليه السلام نمود كه هم اكنون نيز با نام ((مكتبه اميرالمؤ منين العامه )) در نجف مشغول به كار است . ولى ديگر شمع وجود گرانبهايى چنين پاسدار و مرزبانى شجاع رو به خاموشى نهاده بود و بيمارى با شدت تمام او را از پاى در مى آورد. تا اين كه لحظات خاموشى اين شمع فروزان فرا رسيد و در روز جمعه 28 ربيع الثانى 1390، حالش به وخامت گرائيد... علامه شروع به سخن گفتن نمود و آخرين كلماتش اين بود: خداوندا! اين سكرات مرگ است كه بر من عارض شده ، پس به من توجه فرما و مرا به خودم يارى ده . آن سان كه صالحان را بر خودشان يارى مى دهى ... و هنوز اين دعا را به پايان نبرده بود كه دعوت حق را لبيك گفت و روحش به ملكوت اعلى پرواز كرد بدين پس دفتر زندگى قهرمان پاسدارى از حريم ارزشهاى راستين بسته شد.
اين مرد بزرگ علاوه بر اين اثر مهم ، تاءليفات و تحقيقات مهم ديگرى هم از خود بر جاى گذاشته است كه عبارت اند از: 1 تفسير فاتحة الكتاب ، 2 شهداءالفضيله ، 3 كامل الزياراة ، 4 آداب الزائر لمن يمم الحائر، 5 سيرتنا و سنتنا، 6 تعليقات كتاب مكاسب شيخ انصارى ، 7 تعليقات بر كتاب رسائل شيخ انصارى ، 8 المقاصد العليه فى المطلب السنيه ، 9 رياض الانس ، 10 رجال آذربايجان ، 11 ثمرات الاسفار، 12 العترة الطاهرة فى الكتاب الغدير.
ديدگاهاى علما و دانشمندان پيرامون الغدير
كسانى كه در كار تاءليف و تدوين دقت نظر داشته باشند، به خوبى واقف اند كه كتاب الغدير شايسته ستايش و تمجيد و تقدير است و مى دانند كه در نوع خود بى نظير است و در اين رشته هيچكس چنين ابداعى نكرده است ... الغدير فرا رسيد و پرده هاى دودآلودى را كه ستمكاران به دورش تنيده بودند، بر دريد و نيرنگى كه دغلبازان بر چهره اش ماليده بودند، سترد و حقيقت را چنان درخشان كه هست برنمود تا فروغ چو آفتاب تابان نيمروز به ديده حقيقت پژوهان بدميد... الغدير كتابى كه سخن راست مى گويد و نمى گذارد كه ستم و نادانى بر كس رود.
(آيت الله سيدحسين موسوى نجفى )
براستى الغدير دايرة المعارفى خورشيدآساست كه موج نورش ديدگان را خيره مى سازد و ديده خفاش گونه حق ناپذيران را بر مى بندد... معجزه اى است در زمينه ابداع . معجزه اى كه واژه محال را از فرهنگ كار تحقيقى و ادبى به در كرده است ... با همتى بلند و اراده اى كوه آسا روى به اين كار آورديد تا دايرة المعارفى فراهم آمد كه پندارى جماعتى از محققان و دانشمندان دست به دست هم داده و كمر همت بسته و هر يك به حسب تخصص و استعداد به پاره اى از آن برخاسته باشد...
(دانشمند بزرگوار سيدحسين موسوى هندى )
كتاب الغدير... دريايى خروشان است كه از در و مرواريد غلطان سرشار است . يا كشتى اى است كه بارش همه حقيقت و الماس اسرار است . خورشيدى بايدش خواند كه از افق نجف برآمده و دنيا را با نور تابناكش خيره كرده و پرده هاى ظلمت را دريده است ... بوستانى دلاويز از بوستانهاى بهشت كه در آن هر چه ديده را لذت مى بخشد و دل را به هوس مى اندازد هست ...
(دانشمند توانا شيخ حيدرقلى سردار كابلى )
الغدير كتاب حق است و رساله راستى و ديوان دانش ، حكمت ، ادبيات و تاريخ . در آن شيوه حديث شناسى متينى بكار رفته و ارائه گشته تا به صورت منبع تحقيقى درآمده است . گنجينه اى از دلايل روشنگر است و براهين قاطع بر امامت .
(محمد نجيب زهرالدين عاملى استاد دانشگاه )
سرور من ! بى مبالغه مى گويم اثرى بوجود آورده ايد كه گذشتگان هرگز نتوانسته و نمى توانسته اند بوجود آورند و نه آيندگان از عهده اش بر خواهند آمد. سعى اى را كه در طول سالهاى متمادى مبذول داشته و موانع دشوارى را كه از سر راه تتبع و بررسى و كاوش در اسناد تاريخى و احاديث برداشته ايد تا آنچه را كه خواسته ايد، براى افكار عمومى ثابت كنيد و روشن داريد، با اتمام اين كتاب ارزنده به هدف نايل آورده ايد.
(استاد سلمان دواح زبيدى )
مؤ لف در اين كتاب از دانش ها و اشعار، آنهايى را جمع آورى كرده كه بسيار نيكوست . بطورى كه الغدير مى تواند عيدى كاملى باشد براى هر مومنى زيرا هر چه را كه آرزو مى كند در آن مى يابد. از دانش فراوان و فقه وسيع و ادب بسيار. پس آن قوى ترين مجمع است براى هر داوطلب دانش هر چند كه انديشه ها و آراءشان مختلف شود.
(محمدسعيد عرفى مفتى بزرگ سوريه )
نزديك بود ادراك من گم شود در عالم وسيعى از دانش در حالى كه زير و رو مى كردم و ديده ام را به خطوط اين كتاب و كلمات آن . آيا آن حقيقتا كتاب است يا واقعا آن غدير است ؟ بلكه آن درياى ژرفى است كه در و مرواريدش را بالا آورده و به اقسام گوناگون و رنگ هاى مختلف كه حيران ماند در شمردن آن انديشه ها و افكار.
اى شيخ بزرگوار... اگر من مناسب مى ديدم كه فراگيرم از مصادر شيعيان ، هر آينه تو را يگانه مرجع خود قرار مى دادم . زيرا كه كتابهاى گرانبهاى شما فقط مجمع احاديث نيست بلكه آن دايرة المعارفى است كه اقرار مى كند به آن بيان و تاريخ را مطمئن مى سازد و آفاق معرفت و شناخت را مى گشايد و سبز مى شود شعر تا آن كه فرا مى گيرد، خواننده را موجى از غبطه و حسرت . پس احسان نمى كند مگر آن كه دو لبش بهم مى خورد، به دو لفظ سبك و علامى بر زبان و سنگين در سنجش و ميزان ، ((الله اكبر))
(استاد بولس سلامه پژوهشگر مسيحى )
الغدير شاهكارى است . در آن تتبع استادانه و امين با نقل صحيح و دقيق و حسن ارزشيابى و نقد و اصالت راءى فراهم آمده است و كمتر كتابى يافت مى شود كه چنين مزايايى يكجا در آن گرد آيد و پنجمين مزيت كه آنراست ، خوش بيانى و حسن ظاهرى مطالب است .
دايرة المعارفى اسلامى است . در بوستانش گونه گون گل و ريحان از فضايل و معارف كه همه تاءليفات پيشنيان از آن تهى است .
(آيت الله سيد صدرالدين صدر)
به راستى اين آيت جاودانه تو است كه رمز نبوغ و شخصيت نادرت خواهد بود و نسل هاى بشر چون صفحات سپيد و درخشانش را ورق بزنند، به ديده بصيرت برگهاى سيمين شخصيت تو را خواهند نگريست و در خلال سطور تابانش قدرت كلك رخشانت را و از لا به لاى مساعى پرقدرت كه در آن بكار رفته ، به عظمت كوشش مستمر و پشتكار پهلوانى ات پى خواهند برد.
(شيخ مرتضى آل ياسين )
در عصرى كه جهل و گمراهى بر انديشه ها سنگين مى نمايد، جامعه اسلامى سخت نيازمند چنين كتابى بود. كتابى كه سخن از روى حق بگويد و پرده جهل و ضلالت را بدرد. همواره در حمايت پروردگار بمانى و به صلاح و رستگارى بخوانى و مشعلى فروزان باشى راهنماى امت اسلام .
جان و قلمت پاك باشد و در خدمت اسلام و مسلمانان كه نوشته اند با كتاب گرامى الهى راست آمده است .
(محمد بن مهدى حسينى شيرازى )
از حقايق بسيار روشن اين است كه كتاب ارزشمند الغدير نوشته رهبر دينى بى نظير و مصلح كبير و علم اخلاقى جليل ، حجت الاسلام امين نجفى از عالى ترين چيزهايى است كه دانشگاه بزرگ اسلام نجف اشرف به آن مباهات مى كند. چنانكه از فاخر همه مسلمين نيز به شمار مى رود. زيرا آن بزرگترين دايرة المعارفى است كه در خود علوم فراوان ، ادب زياد احاطه گسترده ، كوشش عظيم و حقايق خالص را جمع كرده است .
(آيت الله عبدالهادى شيرازى )
12 من تقديم رساله و تزم را به دانشگاه لندن تا صدور كتابتان و آگاهى ام نسبت به آن تاءخير انداختم . زيرا دوست مى داشتم كه در متن رساله ام به الغدير و كوشش ارزشمندتان اشاره كنم و به زودى نظر مستشرقين را به اين ناحيه مهم از ادب جلب خواهم كرد و اميدوارم كه صدالت و رابطه فكرى ، همواره پايدار باشد.
(استاد صفاء خلوص از لندن )
13 الغدير بهترين كتابى است كه دانشگاه نجف در طول تاريخ تحويل جهان دانش داده است .
خواننده هنگام مطالعه آن خود را در باغستانى مى يابد كه در آن همه نوع ميوه ، بلكه آنچه را كه دل مى خواهد و چشم از آن لذت مى برد، وجود دارد و من فكر مى كنم كه از ستم بزرگ بر علم و از جنايت بر حقيقت است كه چنين كتاب ارزشمندى با اين همه مطالب نوشته شود ولى ثروتمندان مسلمان اقدام به عاليترين چاپ آن ننمايند تا همانطور از لحاظ محتوا نمونه است ، از لحاظ چاپ و ظاهر نيز نمونه باشد.
(استاد محمدعلى نقى حيدرى )
فصل اول : داستانهايى از زندگى رسول الله صلى الله عليه و آله
نخستين نماز جماعت
روزى امام صادق عليه السلام در جواب يكى از اصحابش فرمود: نخستين نماز جماعتى كه برپا شد. آنجا بود كه رسول خدا نماز مى گذارد و اميرمؤ منان على بن ابيطالب نيز با او بود كه ابوطالب بر او گذشت . جعفر نيز با او بود. پس گفت : پسركم به عموزاده ات بپيوند و هرگز از او جدا مشو ابوطالب كه از ديدن اين صحنه شادمان بود، اين گونه سرود: ((به راستى كه على و جعفر پشتوانه من هستند، در روزهاى گرفتارى و دردسر... عموزاده تان را يارى كنيد و دست از او مداريد. در ميان برادران من ، پدر او تنها برادر پدر و مادرى من است . به خدا نه من و نه هيچكس از فرزندانم كه
گوهر پاك داشته باشند، دست از پيامبر نخواهد داشت . |
قدرت الهى
پيغمبر هر گاه در مسافرت در مكانى فرود مى آمد، اصحاب آن حضرت درخت سايه دارى انتخاب مى كردند كه پيغمبر خواب نيمروز را در زير آن درخت بياسايند. روزى هنگام استراحت پيغمبر، عربى صحرايى آمد و شمشير خود را كشيد و گفت : چه كسى تو را از حمله من مانع خواهد شد؟ پيامبر گفت : خدا. در اين هنگام دست عرب لرزيد و شمشير از دست او افتاد. عرب با وضع غيرعادى و مضطرب آنقدر سر خود را به درخت كوبيد تا مغز او متلاشى گشت .
سنگ محك
عايشه همسر پيامبر گرامى ، اشعار زيادى را حفظ داشت و بنابر قول خودش دوازده هزار بيت از لبيد شاعر به خاطر داشت . پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم اكثر اوقات مى خواست كه برايش از اشعارى كه حفظ است بخواند.
از آن جمله است اين دو بيت :
هر گاه طلا با سنگ محك آزمايش شود، بدون شك غش آن آشكار مى گردد و طلاى خالص و ناخالص از هم جدا مى شود. على عليه السلام هم در بين ما مانند آن سنگ محك است .(1)
صدقه دادن
روزى سعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اى رسول خدا مادرم فوت كرده است و مى دانم كه اگر او زنده بود، صدقه مى داد. اينك اگر از ناحيه او صدقه بدهم براى او فايده اى خواهد داشت ؟ رسول خدا فرمود: آرى .
آنگاه پرسيد: چه صدقه اى نافعتر است اى رسول خدا؟ فرمود: آب : سعد چاهى را حفر كرد و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ثواب حفر چاه هديه به روح مادر سعد باشد.
پس نذرها يك نوع هدايائى است كه زنده ها براى اموات مى فرستند و اين عمل هم مشروع است و هم ثواب دارد.(2)
زيارت قبور
عايشه روايت كرده است كه ، روزى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم رو به من كرده و فرمود: ((جبرئيل نزد من آمده و گفته كه : پروردگارم به من فرمان داده است كه به بقيع رفته و براى آنان طلب آمرزش كنم ))
عايشه مى گويد: من چگونه دعايشان كنم اى رسول خدا؟ فرمود: بگو: درود بر مومنان و مسلمانانى كه در اين ديار آرميده اند. خدا پيشگامان و پس گامانمان را بيامرزد و ما نيز ان شاءالله به شما ملحق خواهيم شد. از خدا براى ما و شما عافيت مى طلبم .
حضرت على عليه السلام نيز هميشه به زيارت قبور كوفه مى رفت و مى فرمود: خوشا به حال كسى كه تصميم گرفتن به سوى معاد دارد و اعمال نيكو انجام مى دهد.(3)
درى از درهاى بهشت
قيس بن سعد روايت مى كند: روزى پيامبر اكرم بر من عبور كرد در حالى كه از خواندن نماز فارغ شده بودم .
ايشان به من فرمودند: آيا تو را به درى از درهاى بهشت راهنمايى كنم ؟ عرض كردم : آرى .
فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله يكى از درهاى بهشت است .(4)
شوق بهشت
روزى مرد سياهى به نزد پيامبر اكرم آمد و شروع به پرسيدن سؤ الات در رابطه با تسبيح و تهليل . عمر بن خطاب كه در آن جا حاضر بود، با تندى به آن مرد گفت : بس كن اى مرد تو با اين سؤ الهايت ، پيامبر را خسته مى كنى . رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به عمر فرمود: آرام باش اى عمر. تندى مكن .
بگذار تا سؤ الاتش را بكند و در اين هنگام اين آيات نازل شد. ((هل اتى على الانسان حين من الدهر)) ((آيا بر آدمى زمانى از روزگار تا آنجا كه يادى از بهشت شده )) در اين هنگام آن مرد سياه ، فريادى از جان كشيد و بر زمين افتاد. پيامبر با ديده اين صحنه فرمود. او از شوق بهشت جان داد.(5)
حج استيجارى و زيارت قبر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
روزى از يكى از فقهاى بزرگ بنام آبى زيد، درباره مردمى كه براى انجام حج ، اجير مى شوند و يكى از شروط آن اجير شدن ، اين است كه حتما به زيارت قبر پيامبر اكرم بروند، ولى آن گروه بنا بر دلايلى نمى توانند اين شرط را اجر كنند، سؤ ال شد.
آن فقيه كه به زيارت قبر پيامبر علاقه و عشق بسيار داشت ، در جواب گفت : آنان بايد اين كار را انجام مى دادند و حال كه بر اثر مانعى نتوانسته اند، از اجرت بايد به مقدار مسافت زيارت ، برگردانند.
وعده ديگرى از فقها نيز در پاسخ اين سؤ ال گفتند كه آنان بايد برگردند و به عنوان نيابت زيارت نمايند و به وعده خود عمل نمايند و گرنه به مقدار مسافت زيارت ، از اجرتشان كم مى شود.(6)
نانى از آسمان
روزى ((محمد بن علاء)) وارد مدينه شد، در حالى كه بسيار گرسنه بود و پولى هم براى تهيه غذا نداشت او براى زيارت قبر پيامبر رفت و خطاب به آن حضرت ، گفت : اى رسول خدا به خدمت شما آمدم ، در حالى كه شدت فقر و گرسنگى ام را جز خدا نمى داند و امشب را مهمان تو هستم .
آنگاه خواب بر او غلبه كرد. در عالم رويا، رسول خدا را ديد كه به او گرده نانى لطف مى كند.
نصف آن را خورد و ناگهان از خواب بيدار شد. در حالى كه نصف ديگر نان را در دستش بود.
محمد بن علاء مى گويد: با اين مطلب صدق گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه فرموده بود ((هر كس مرا در خواب ببيند، واقعا مرا ديده است . زيرا شيطان به شكل من در نمى آيد)) برايم روشن شد آنگاه صدايى شنيدم كه مى گفت : اى محمد! كسى قبرم را زيارت نمى كند، مگر آن كه گناهش بخشوده و شفاعتم فرداى قيامت نصيبش خواهد گرديد.(7)
غذاى اسيران
روزى جمعى از اصحاب پيامبر، گوسفندى را بدون اجازه از صاحبش گرفته و براى پيامبر، طبخ كردند پيامبر كه در ابتدا از جريان آگاه نبود، بر سر سفره حاضر شد. هنگامى كه خواست از آن ميل نمايد، فرمود: اين گوسفند مرا خبر مى دهد كه او را بدون اجازه صاحبش گرفته اند و طبخ كرده اند.
ياران ، حرف پيامبر را تصديق كردند و گفتند كه چنين است . پيامبر فرمود: اين غذا را به اسيران بدهيد.
و دليل اين نزد ما اين است كه آن گوسفند مال آنها شده به ضمان قيمت . پس امر كرد ايشان را به صدقه دادن آن براى آن كه گوسفند از طريق ممنوع مال ايشان شده بود و آنها قيمت آن را به صاحبانش نداده بودند اين روايت را جصاص آورده در دفاع از حكم عمر در رابطه با الحاق مهريه زن به بيت المال ، در حالى كه بين اين قضيه و آن حكم عمر هيچ وجه شباهتى وجود ندارد.(8)
سزاى توهين
عقية بن ابى معيط با رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نشست و برخاست داشت ولى هنوز اسلام نياورده بود.
روزى پيامبر را به يك مهمانى دعوت كرد. پيامبر گفت : من در مهمانى حاضر مى شوم ولى لب به غذا نمى زنم مگر اين كه تو مسلمان شوى . عقبه اين كار را كرد. دوستانش از اين كار مطلع شدند، او را از خود راندند و سرزنش كردند. او گفت : من از عمق دل ، اسلام نياورده ام .
بلكه به اين خاطر كه او از غذايم بخورد، شهادتين را گفتم . دوستانش به او گفتند كه اگر مى خواهد با ما باشى بايد بر روى پيامبر آب دهان بيندازى .
او نيز قبول كرد و به روى پيامبر آب دهان انداخت ولى آب دهانش به روى مبارك پيامبر نرسيد بلكه به عقب برگشت و به صورت خود او رسيد و دو گونه او را سوزاند و اثر آن تا پايان عمرش بر صورتش باقى بود.(9)
هديه الهى
انس روايت كرده است كه : روزى رسول خدا بر استر سوار گشته تا كوه كدى روان گشت . آنگاه استر را به من سپرده فرمود: به فلان موضع برو. على عليه السلام را خواهى يافت كه به تسبيح پروردگار مشغول است . سلام مرا به او برسان و او را همراه خود بياور. او را به خدمت پيامبر آوردم .
رسول خدا فرمود: بنشين . اين مكانى است كه 70 پيامبر مرسل بر آن قرار گرفته و من از همه آنان والاترم . با هر يك از آن پيامبران ، برادر او همراه بوده و تو از همه آنان بهترى .
در اين هنگام ابر سفيد رنگى بر سر آن دو سايه افكند. خوشه انگورى از ميان ابر آويزان شد.
رسول خدا تناول مى كرد و مى فرمود: اى برادرم بخور اين هديه الهى است .
بعد از تناول انگور، آب آشاميدند. ابر بالا رفت . رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: سوگند به آن كه هر چه خواهد آفريند. از اين خوشه سيصد و سيزده پيامبر و سيصد و سيزده وصى تناول كرده اند.
هيچ پيامبرى گرامى تر و هيچ وصى از على گرامى تر نيست .(10)
انتخاب جانشين
روزى ام سلمه و عايشه با هم گفتگو مى كردند. ام سلمه گفت : يادت مى آيد آن سفرى را كه من و تو در سفرى با رسول خدا بوديم . در آن سفر على عليه السلام عهده دار تعمير كفشهاى رسول خدا و شستشوى لباسهاى آن حضرت بود. اتفاقا كفش رسول خدا سوراخ شده بود و على عليه السلام در سايه درختى نشسته و داشت آن را تعمير مى كرد. در اين هنگام پدرت با عمر آمدند و آنها وارد شدند و درباره آنچه مى خواستند با رسول خدا صحبت كردند. آنگاه گفتند: اى رسول خدا ما نمى دانيم كه تا چه زمانى با ما خواهى بود. بنابراين چنانچه جانشينت را به ما معرفى كنى بعد از تو در آسايش خواهيم بود. رسول خدا فرمود: اما من هم اكنون او را مى بينم و جايگاهش را مى شناسم و اگر من تعيينش كنم ، شما از او جدا خواهيد شد.
همانگونه كه بنى اسرائيل از هارون پسر عمران جدا شدند آنگاه آنان ساكت شدند و از خدمتش مرخص شدند. وقتى ما خدمت رسول خدا شرفياب شديم ، تو كه نسبت به آن حضرت از ما جسورتر بودى عرض كردى : اى رسول خدا چه كسى را بر مردم امير خواهى كرد؟ رسول خدا فرمود: كسى كه كفش را درست مى كند و ما پائين آمديم ، كسى جز على بن ابيطالب را نديديم و به رسول خدا عرض مى كردم : من كسى را به جز على نمى بينم كه مشغول تعمير كفش باشد. فرمود: او همان جانشين من است .
آنگاه عايشه گفت : راست گفتى و من از حال آنرا به ياد مى آورم .(11)
دشمنان على عليه السلام
روزى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رو به صحابه كرد و فرمود: هنگامى كه روز قيامت فرا رسد، منبرى براى من برپا گردد.
منادى به بالاى عرش ندا برآرد: محمد كجاست ؟ من پاسخ گويم منادى گويد: بر بالاى منبر برو.
من به بالاى منبر مى روم . باز ندا آيد كه : على كجاست ؟ و او نيز پائين تر از من بر بالاى منبر مى آيد و جهانيان دانند كه محمد سرور رسولان است و على سرور مومنان .
در اين هنگام يكى از صحابه پرسيد: اى رسول خدا! كيست كه على عليه السلام را بعد از اين دشمن بدارد؟
فرمود: اى برادر انصارى ، از قريش جز زنازادگان و از انصار مدينه جز يهوديان و از عرب جز بى پدران و از ساير مردم جز بدكاران ، على را دشمن ندارند.(12)
دشمن خدا
على عليه السلام مى فرمايد: روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را بر كوه صفا ديدم كه كسى را لعنت مى كند كه صورت او چون صورت فيل است . گفتم : اين كيست يا رسول الله ؟
فرمود: شيطان رجيم است .
من رو به شيطان كرده و گفتم : اى دشمن خدا به خدا سوگند كه اينك تو را مى كشم و امت را از شر حيله هايت نجات مى بخشم .
شيطان گفت : بخدا سوگند كه پاداش من جز اين است .
گفتم : كدام پاداش اى دشمن خدا؟
گفت : هيچكس تو را دشمن نگرفت جز اين كه من با پدرش در رحم مادر شريك بودم .(13)
پيشواى خوارج
انس بن مالك مى گويد:
روزى با عده اى از اصحاب با پيامبر در حال گفتگو بوديم ناگهان سر و كله مردى پيدا شد. او كه مرد عابد و زاهدى بود، ما از ديدن او خوشحال و مسرور مى شديم . زيرا او را هميشه در حال دعا و نماز مى ديديدم . ما قبلا تعريف هايى از او را در نزد پيامبر گفته بوديم ولى پيامبر او را نشناخته بود. وقتى او را ديديم به پيامبر اشاره كرديم كه اين مرد همان مردى است كه از نماز و عبادت او براى شما تعريف كرده ايم . پيامبر گفت : شما درباره مردى براى من خبر آورده ايد كه در صورت او اثر و چشم زخمى از شيطان است . آن مردى به جمع آنان وارد شد و سلام نكرد.
پيامبر به او فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم كه آن هنگام كه در كنار مجلس ما ايستاده بودى ، آيا در ذهنت اين مطلب گذشت كه تو برتر از همه ما هستى ؟ گفت : آرى . اين فكر را كردم . سپس به نماز مشغول شد.
رسول خدا به او فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم كه آن هنگام كه در كنار مجلس ما ايستاده بودى ، آيا در ذهنت اين مطلب گذشت كه تو برتر از همه ما هستى ؟ گفت : آرى . اين فكر را كردم . سپس به نماز مشغول شد.
رسول خدا فرمود: چه كسى اين مرد را مى كشد؟ ابوبكر گفت : كه من و رفت كه او را بكشد ولى با ديدن نمازهاى او نتوانست اين كار را بكند و برگشت . عمر نيز اين كار را كرد و برگشت . حضرت على عليه السلام فرمود: من حاضرم كه اين حكم را اجرا كنم و رفت اما از آن مرد خبرى نبود. رسول خدا فرمود: او بايد كشته مى شد. اگر او نباشد در امت من هيچ اختلافى رخ نمى دهد. اين مرد ذوالثديه سردار شورشيان نهروان بود. او پيشواى خوارج شد و به جنگ با حضرت على عليه السلام پرداخت . او در اين جنگ به هلاكت رسيد و به سزاى اعمال خائنانه خود رسيد.(14)
از كرامات رسول الله
چون رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از مكه به مدينه هجرت فرمود، با شخصى كه همراه بود گذرشان به خيمه ام معبد خزاعى افتاد، كه ام معبد در جلوى خيمه نشسته بود. از آن زن قدرى خرما يا گوشت خواستند كه بخرند، نداشت .
زيرا خشكسالى ، قبيله او را دچار فقر نموده بود. اما معبد گفت : به خدا سوگند كه اگر چيزى مى داشتم نثار قدمت مى كرديم . ناگاه چشمان حضرت به گوسفندى در گوشه خيمه افتاد، سؤ ال فرمود: اين گوسفند چرا تنها مانده است ؟ ام معبد گفت : ضعف و ناتوانى او را از گله بازداشت .
حضرت فرمود: شير مى دهد.
عرض كرد: خير حضرت گوسفند را طلبيد و دوست مبارك به پستانش ماليده و نام خدا بر زبان جارى نمودند كه : خدايا! پستان اين گوسفند را بركت ده . بلافاصله شير در پستان جارى شد. پيامبر ظرفى طلبيد و شير دوشيد تا ظرف پر شد، ابتدا به آن زن داد و نوشيد و سير شد و سپس ياران خود راه هر يك نوشيدند تا سير شدند و بعد از همه خود نوشيد و فرمود:((ساقى القوم آخر هم )) آنكه ساقى گروهى مى شود بايد خود آخر بنوشد و دوباره ظرف را پر از شير كرد پيش زن گذاشت و حركت فرمود.
چون بامداد شد مردم مكه از بين زمين و آسمان بانگى شنيدند كه مى گويد: خدا بهترين پاداش خود را به آن دو رفيق همراه دهد كه به خيمه ام معبد فرود آمدند و سپس از آنجا كوچ كردند و چه خوشبخت بود رفيق محمد صلى الله عليه و آله و سلم كه همراه رسول گرامى بود. اى قبيله قصى بدانيد كه خداوند سرورى را از شما دور نكرده است .
از خواهر خود ام معبد داستان ورود پيامبر را باز پرسيد و اگر هم قانع نشديد از خود گوسفند بپرسيد كه گواهى مى دهد. پيغمبر گوسفند را به نزديك خود خواند و از پستان بى شيرش شير دوشيد، پيامبر رفت ولى به اين كرامت ، آن گوسفند پيوسته به آن زن شير مى داد.(15)
نصيحت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
سلمة بن اكوع روايت نموده كه : روزى مردى در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با دست چپ غذا خورد. پيامبر با روى خوش به او فرمود: اى مرد با دست راست غذا بخور. آن مرد در جواب پيامبر با گستاخى گفت : نمى توانم در حاليكه مى توانست و در اين كار خود تعمد داشت . پيامبر فرمود: از دست چپ ناتوان شوى . در نتيجه هيچگاه نتوانست دست چپ خود را به دهان برساند.(16)
عيادت بيمار
روزى پيامبر براى عيادت يك عرب صحرايى به چادر او رفت . رسم پيامبر اين بود كه هر وقت به عيادت مريضى مى رفتند، به او مى فرمودند: باكى نيست . بر حسب اين روش به آن مرد عرب نيز اين سخن را فرمودند.
عرب بيمار به جاى تشكر از پيامبر در جواب گفت : چنين نيست و بلكه تب است كه بر مرد سالخورده هجوم برده و او را به قبر مى برد. پيامبر فرمود: حال كه چنين پنداشتى چنين باش ، در نتيجه آن عرب روز بعد را به شام نرساند و جان سپرد.(17)
كودكى پيامبر
فاطمه بنت اسد مى گويد: چون عبدالمطلب درگذشت . ابوطالب بنا بر وصيت پدرش ، پيامبر را بر گرفت و من نيز به پرستارى از او برخواستم .
در بوستان خانه ما درخت هاى خرمائى بود و در آن هنگام نوبر خرما بود. من و كنيزم هر روز خرماها را جمع مى كرديم . روزى ما فراموش كرديم كه خرما را جمع كنيم . كودكان از كوچه آمده و خرماها را جمع كردند. من خوابيدم و از شرم اين كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم بيدار شود، آستينم را بر چهره افكندم ، پس محمد صلى الله عليه و آله و سلم بيمار شد و به درون بستان رفت و خرمائى بر زمين نديد. پس به درخت خرما اشاره كرد و گفت : اى درخت من گرسنه ام . پس من ديدم كه درخت شاخه هايش را كه خرما بر آن بود فرود آورد. تا او آنچه خواست بخورد. سپس آن شاخه بالا رفت . من پابرهنه به سويش دويدم و جريان را به او گفتم . او گفت : جز اين نيست كه او پيامبرى خواهد بود و نيز از نازائى ات ، دستيارى براى او خواهى زائيد. پس چنانچه او پيش بينى كرده بود، من على عليه السلام را به دنيا آوردم .(18)
انفاق
عبدالله بن مسعود گفت : روزى پيامبر به ديدن بلال آمد. ديد كه بلال مقدارى خرما را گرد آورده و جمع كرده است . پيامبر پرسيد كه اينها چيست ؟ بلال گفت : اين را براى مهمانان تو آماده كرده ام .
پيامبر فرمود: آيا نترسيدى كه برايت دودى در آتش دوزخ گردد؟ اى بلال چيزى را جمع نكن بلكه هر چه دارى انفاق كن و در برابر خداوند صاحب عرش از هيچ عظمتى باك مدار. اى بلال هميشه انفاق كن و از تنگدستى نترس كه خداوند بهترين روزى رسان است .(19)
داغ بر بدن
عرب چادرنشينى همراه با پيامبر به جنگ خيبر رفت . در پايان دو دينار به عنوان غنيمت به او رسيد. او آن دو دينار را خرج نكرد بلكه آنرا در عبائى نهاد و بپيچيد و بدوخت و هرگز از آن استفاده نكرد و هيچ انفاقى هم نكرد. پس از مدتى او از دنيا رفت . اطرافيانش پس از شكافتن آن عبا آن دينارها را يافتند و به خدمت رسول الله رسيدند و داستان را براى ايشان تعريف كردند.
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اين دو دينار كه نه آن را خرج كرد و نه انفاق ، در روز قيامت براى او دو وسيله مى شوند براى داغ نهادن بر تن وى .
اين سزاى كسى است كه انفاق نمى كند و فقط به گردآورى پول و مال مى انديشد.(20)
مرگ بر سيم و زر
روزى عمر به خدمت رسول الله رسيد و سؤ ال كرد: يا رسول الله شما كه مى گوئيد مرگ بر سيم و زر، پس مادر ما در اين دنيا چه بيندوزيم ؟ پيامبر خدا فرمود: اى عمر! در اين دنيا بايد زبانى يادكننده خدا و دلى سپاسگذار و شاكر درگاه الهى و همسرى كه در كار جهان ديگر به تو يارى برساند، بيندوزيد.
نه سيم و زر كه اينها در قيامت برايتان وسيله عذاب الهى است . به راستى كه دينارى بر روى دينارى نهاده نشود مگر اين كه پوست صاحبان آن را پهن كنند و با همان سكه ها، پيشانى و پهلوى آنها را داغ نهند و مى گويند: اين است آنچه كه شما براى خود ذخيره كرده ايد. پس بچشيد آنرا.(21)
شعرهاى غيبى
جهيل همدانى كه كليددار بتخانه مشهورى بنام يغوث بود، مى گويد، شبى در بتخانه تنها بودم كه ناگهان شنيدم كه بتى مى گويد: اى پسر جهيل ، هنگام نابودى بت ها شده است . تو ديگر با بت يغوث وداع كن .
زيرا كه نورى از افق مكه طلوع كرده و ظلمت ها را از بين برده است . جهيل آنچه را شنيده بود براى قوم خود تعريف كرد و باز از گوينده اى نامرئى شنيده كه : اى جهل آيا سخن حق را گوش مى رسانى يا بخل ورزيده و لب فرو مى بندى ؟ بدان كه تيرگى ها نابود شده و مردم به سوى اسلام گرويده اند. جهيل در جواب مى گويد: سنت اسلام را براى من توضيح بده ؟ و پاسخ مى شنود كه ، بنام خدا و توفيق او عزم راه كن و در رفتن از سستى و تنبلى بگريز. به راهى برو كه بهترين انسانها در آن راه هستند و به سوى پيامبرى برو كه راستگو است .
جهيل مى گويد: چون اين سخنان غيبى را شنيدم . بت ها را به گوشه اى انداخته و خارج شدم و به گروهى تازه وارد از قبيله همدان برخوردم كه برگرد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم جمع اند. خود را با رسول خدا معرفى كرده و جريان را توضيح دادم . پيامبر مسرور شد و فرمود: اين داستان را به مسلمانان بگو و سپس امر فرمود كه بت ها را بشكنم و بعد از آن يمن برگشتم در حالى كه قلبم به نور اسلام روشن شده بود و در اين باره به چنين سرودم : ((كيست كه به بدفرجامان قوم ما، آنان كه در گوشه منازل خود غنوده اند و يا ظاهرند، نداى ما را برساند و خبر دهد كه خداوند ما را به راه حق هدايت فرمود. بعد از آن كه عده اى از ما يهودى و نصرانى شده بودند.
ما اكنون از يغوث و يعوق و سائر بت ها روى برگرفته ايم و از پيروان توايم اى بهترين خلايق .(22)
شهادت بتها به پيامبرى حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم
عباس بن مرداس مى گويد: روزى وارد بتخانه شده و به نزديك بت ضمار رفتم . اطرافش را پاكيزه نموده و آن را بوسيدم . ناگهان صدايى بلند شد و مرا مخاطب ساخت كه : ((اى سليم به تمام قبايل بگو كه بت پرستى كه به آن انس گرفته بوديد، نابود گرديد و اهل مسجد رستگار شدند. ضمار كه قبل از آمدن محمد صلى الله عليه و آله و سلم و نزول قرآن مورد پرستش بود، هلاك باد.
آنكه بعد از عيسى وارث منصب نبوت است محمد بزرگ مرد قريش مى باشد كه ره راست پيمود و به حقيقت گرائيده است . پس از اين واقعه عباس بن مرداس با سيصد تن از قبيله خود به خدمت پيامبر اكرم آمد. تا چشمان حضرت به صورت عباس افتاد فرمود: تو چگونه اسلام آوردى ؟ عباس داستان خود را بازگو كرد. حضرت فرمودند: درست است بر حق و از اسلام آوردن ايشان و يارانش شاد و مسرور شدند.(23)
سرانجام تمسخر
ابوزمعه و ياران او از روى تمسخر و استهزاء به پيامبر چشمك مى زدند و استهزاء مى نمودند و نصايح و صحبت هاى پيامبر در آن تاءثيرى نداشت . سرانجام پيامبر درباره آنها نفرين كرد. روزى ابوزمعه در سايه درختى نشسته بود كه جبرئيل با برگ آن درخت و خارهاى آن بر صورت و چشم او زد تا نابينا شد. همچنين پيامبر هنگامى كه راه مى رفت بدن مباركش به جلو متمايل مى شد و حكم بن ابى العاص كيفيت راه رفتن آن حضرت را تقليد مى كرد. پيغمبر متوجه عمل او شد و فرمود: چنين باش .
او از آن روز دچار ارتعاش شد و هرگز بهبود نيافت .(24)
سزاى دروغ به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
طبرى در كتاب تاريخ خود آورده است كه روزى پيامبر اسلام از حارث بن ابى الحارثه ، دخترش جمره را خواستگارى فرمود. حارث گفت : دخترم به يك نوع بيمارى بدن مبتلا است و من نمى توانم با اين ازدواج موافق باشم .
و اين در حالى بود كه او دروغ مى گفت و دخترش به هيچ نوع بيمارى مبتلا نبود. اما پس از اين كه به خانه مراجعت كرد، مشاهده كرد كه دخترش جمره به بيمارى برص (سفيدى پوست ) مبتلا شده است .(25)
نفرين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
در كتاب الخصايص اكبرى ، از اسامه بن زيد روايت شده است كه روزى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم يكى از يارانش را به ماءموريتى فرستاد. آن مرد در انجام ماءموريت سستى كرد و در جريان آن دروغ بر رسول خدا بست .
پيامبر از اين كار مرد به شدت ناراحت شد و او از نفرين كردند. در نتيجه او را در بيابانى به صورت مردار يافتند، در حالى كه شكم او شكافته شده بود و زمين جنازه او را نپذيرفته بود.(26)
مرگ لهب
لهب بن ابى لهب روزى به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و به آن حضرت دشنام داد و ناسزا گفت . رسول خدا كه از اين كار جاهلانه او ناراحت شده بود، فرمود: بار خدايا سگ خود را بر او مسلط فرما.
ابولهب از شنيدن اين سخن پيامبر در رابطه با پسرش بسيار توحيد ترسيد به طورى كه وقتى پسرش را به همراه كاروان مال التجاره به شام فرستاد.
به غلامان و وكلاى خود سفارش كه مراقب لهب باشند.
آنها به هر منزلى كه فرود مى آمدند، لهب را پهلوى ديوار مى خواباندند و او را با لباس و اثاث مى پوشاندند.
مدتى در راه از او اين گونه مواظبت كردند. تا اين كه شبى حيوان درنده اى به سراغ او آمد و او را به هلاكت رساند.(27)
شباهت على عليه السلام به پيامبران
روزى رسول اكرم در حالى كه در بزم اصحابش نشسته بود فرمود: هر كس بخواهد آدم را در علمش و نوح را در فهمش و ابراهيم را در اخلاقش و موسى را در مناجاتش ، عيسى را در سنتش و محمد را در تماميت و كمالش ببيند، بايد به اين مردى كه مى آيد بنگرد. مردم همه گردن كشيدند. ناگاه چنان با على بن ابيطالب عليه السلام مواجه شدند، كه گويا او از زمين كنده شده و از كوه سر برآورده است .
شباهت حضرت آدم و على عليه السلام در ده چيز است : سرشت ، توقف ، مصاحب ، ازدواج ، حكمت ، هوش ، خلافت ، دشمنان ، وفا و وصيت و اولاد و عترت مى باشد.
شباهت بين على عليه السلام و حضرت نوح در هشت چيز است : فهم و دعوت ، اجابت ، كشتى ، بركت ، سلامت ، شكر و هلاك كردن دشمنانش .
شباهت بين على عليه السلام و ابراهيم خليل در هشت چيز است .
وفا، خوددارى ، مناظره با پدر و قوم خود، نابود كردن بت ها، بشارت خداوند به او به دو فرزندى كه ريشه انساب پيامبران هستند، اختلاف احوال ذريه ، گرفتارى او از ناحيه خدا به جان و مال و فرزند و نامگذارى او از طرف خداوند به خليل به اين معنى كه هيچ چيز را به خدا ترجيح نداده است .
شباهت على عليه السلام با يوسف در هشت چيز است . علم در كودكى : حسد برادران ، عهدشكنى برادران ، سلطنت ، آشنايى بر تاءويل احاديث ، كرم ، عفو در وقت قدرت و مهاجرت و تغيير خانه .
شباهت على عليه السلام با موسى كليم الله در هشت چيز است . صلابت ، دعوت مردم ، عصا، شرح صدر، برادرى ، مودت ، محنت كشيدن و به ميراث ملك و امارت .
شباهت بين على عليه السلام حضرت داوود در هشت چيز است . علم ، نيرومندى ، مبارزه با جالوت ، قدرت بر طالوت ، نرم كردن آهن براى او، تسبيح جمادات با او، فرزند صالح و خطاب قاطع .
شباهت او و سليمان در هشت چيز است . امتحان الهى ، تخت پادشاهى ، تلقين خدا او را در كودكى به آنچه شايسته آن است از خلافت ، رد خورشيد به خاطرش بعد از غروب ، تسخير هوا و باد براى او، تسخير جن براى او، آگاهى اش از سخن گفتن پرندگان و جمادات و آمرزش و برداشتن حساب از او. شباهت او با ايوب هشت چيز است . بلاياى بدنش ، بلاياى در فرزندش ، بلايا در مالش ، صبر، خروج همگان ، شماتت دشمنان ، دعا به درگاه خدا و وفا به نذر.
شباهت بين ايشان و يحيى بن زكريا به هشت چيز است . عصمت ، كتاب و حكمت ، تسليم ، نيكى به پدر و مادر، شهادت به خاطر يك زن مفسد، خشم خدا بر انتقام گرفتن از قاتلش به خوف از خدا و نداشتن هم نام براى او.
شباهت او و عيسى عليه السلام در هشت چيز است . اذعان به خدا، علم به كتاب ، علم برنامه نگارى ، هلاك دو فرقه از اهل ضلال در مورد او، زهد در دنيا. كرم و بخشش ، اخبار از كائنات و كفايت و كاردانى .(28)
خواب شگفت بلال
شبى بلال ، موذن پيامبر اكرم ، رسول خدا را در خواب ديد كه به او مى فرمود: اى بلال چرا براى زيارت قبر ما نمى آيى ؟ اين چه جفايى است اى بلال ؟ آيا وقت آن نرسيده است كه ما را زيارت كنى ؟
او با اندوه و ناراحتى از خواب بيدار شد و بى درنگ سوار بر مركب خود شد و به سوى مدينه حركت كرد.
وقتى كنار قبر شريف آن حضرت قرار گرفت . شروع به گريه كرده و صورت خود را بر روى قبر مى ماليد در اين هنگام امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام آمدند. بلال آنها را بغل كرد و بوسيد و جريان خواب خود را به آنان بازگو كرد.(29)
آمرزش اعرابى
روزى على عليه السلام خطاب به يارانش فرمود: سه روز پس از دفن رسول خدا، اعرابى وارد شد و خود را بر روى قبر رسول الله افكند و خاكش را بر سر خود مى ريخت و مى گفت : اى رسول خدا، گفتارت را شنيديم و به آن ايمان آورديم . حقايق را از ناحيه خدا گرفتى و ما هم آنرا از ناحيه تو گرفتيم و از چيزهايى كه بر تو نازل شده است ، اين آيه است : ((ولو انهم اذ ظلموا نفسهم جائوك )) من ستم كردم و پيشت آمدم ، تا برايم طلب آمرزش كنى . در اين هنگام از ميان قبر ندائى بلند شد كه ((اى اعرابى برخيز، كه گناهت آمرزيده شده است .)) (30)
مروان و انكار توسل
داود بن ابى صالح روايت مى كند كه : روزى مروان ، كنار قبر شريف رسول خدا آمد، ديد مردى پيشانى اش را روى قبر گذاشته است . مروان گردنش را گرفت و او را بلند كرد و گفت : اى مرد، آيا مى دانى كه چه مى كنى ؟ آن مرد كه ابوايوب انصارى بود، گفت : آرى مى دانم كه چه مى كنم . من پيش سنگ نيامده ام .
بلكه پيش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمده ام و از او شفاعت مى طلبم . اى مروان من از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: ((بر دين گريه نكنيد، آنگاه كه اهلش رهبرى آن را دارد. آنگاه بر دين گريه كنيد كه نااهل بر آن حاكم باشد.))
اين حديث ، اين آگاهى را به ما مى دهد كه منع از توسل به قبور طاهره از بدعت هاى امويان و گمراهى هاى آنان از زمان صحابه است و هيچگاه گوش روزگار نشنيد كه صحابى اى منكر آن باشد، مگر زاده بيت اميه ، مروان ستمكار كه آن را انكار كرده است .(31)
طلب شفاء
روزى ابن المنكدر كه يكى از بزرگان تابعين بود، با اصحابش در مجلس نشسته بود كه تشنگى شديدى به او عارض شد. حركت كرد و به كنار قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رفت و صورتش را روى قبر نهاد. سپس برگشت .
حاضران او را مورد ملامت قرار دادند. در جواب گفت : حالتى به من دست داده بود كه احساس خطر مى كردم . از اين رو به قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله پناه برده و طلب شفاء نمودم .
اصحابش قانع شدند و آنان نيز به اهميت توسل به قبر آن حضرت آگاه شدند.
ابن المنكدر، گاهى در موضع خاصى از مسجد رسول الله مى آمد و به خاك مى افتاد. اصحابش راز اين كار او را پرسيدند و او گفت : من در خواب ، پيامبر را در اين موضع ديده ام و اكنون در بيدارى اين مكان را مى بوسم .(32)
وفادارى ابوطالب
ابوطالب بن عبدالمطلب در هيچ شامگاه و بامدادى از پيامبر دور نمى شد و در برابر دشمنان وى پاسدار او بود و مى ترسيد كه ناگاه او را بكشند. يك روز او را گم كرد بامدادان به جستجويش پرداخت . اما او را نيافت . پس 20 نفر از بندگان خود را برگزيد و دستور داد كه هر كدام كاردهاى تيزى را برداريد و همراه خود داشته باشيد بعد برويد و در كنار يكى از بزرگان قريش بنشينيد. پس اگر من آمدم و محمد صلى الله عليه و آله و سلم همراهم بود، كارى نكنيد و آرامش پيشه كنيد. تا در كنار شما بايستم و اگر آمدم و محمد صلى الله عليه و آله و سلم همراه من نبود، هر كدام از شما همان مرد از بزرگان قريش را كه كنار اوست ، با كارد، بزند، آن غلامان رفتند و در كنار قريشان نشستند.
ابوطالب باز در جستجوى محمد صلى الله عليه و آله برآمد و پس از مدتى پيامبر را در پائين هاى مكه در كنار تخته سنگى ديد كه ايستاده و نماز مى خواند، پس خود را بر روى او افكند و او را بوسيد و گفت : برخيز كه با هم برويم و با او به مسجد آمد. قريش كه در انجمن خود در نزديك كعبه نشسته بودند. چون او را ديدند كه دست پيامبر را در دست گرفته و مى آيد، گفتند: اينك ابوطالب محمد را نزد شما آورده و لابد خبرى است . پس چون در كنار ايشان ايستاد. در حالى كه خشم از چهره اش نمايان بود، به غلامان خود گفت : آنچه را كه در دست داريد، آشكار سازيد. ايشان چنين كردند و ناگاه همه چشمشان به كاردها افتاد و گفتند: اى ابوطالب اين ها چيست ؟ ابوطالب گفت : همان است كه مى بينيد من دو روز است كه محمد را مى جستم و نمى ديدم . پس ترسيدم كه شما با پاره اى كارها نيرنگى براى او زده باشيد، پس اينان را بفرمودم تا همين جاها كه مى بينيد، بنشينند و به ايشان گفتم اگر من آمدم و محمد با من نبود، هر كدام از شما بايد كسى را كه پهلويش نشسته ، بزند. هر چند هاشمى باشد، و در اين باره هيچ اجازه ديگرى هم از من نگيريد. گفتند: اى ابوطالب آيا چنين كارى مى كردى ؟ گفت : آرى به خدا قسم و سپس خطاب به پيامبر شعرى سرود.(33)
پسر زبعرى
روزى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به سوى كعبه حركت كرد و خواست نماز بگزارد. چون به نماز برخاست ، ابوجهل گفت : كيست كه به سوى اين مرد برخيزد و نماز او را تباه سازد پس ابن زبعرى برخاست و از درون يك شكنبه ، خون و سرگين در آورد و با آن روى پيامبر را بيالود. پس پيامبر كه از نماز خود روى برتافت ، به نزد عمويش ابوطالب شد و گفت : عمو! نمى بينى كه با من چه كردند؟ ابوطالب برخاست و شمشيرش را روى شانه اش نهاد و با او روان شد تا نزديك آن گروه رسيد. آن گروه پس از ديدن ابوطالب خواستند كه فرار كنند. ابوطالب با ديدن آنان گفت : بخدا قسم هر كه برخيزد با شمشيرم او را خواهم زد. سپس نزديك تر شد و پرسيد: چه كسى اين كار بسيار زشت را با پيامبر خدا انجام داده است ؟ همه عبدالله بن زبعرى را نشان دادند پس ابوطالب سرگين و خون شكنبه را بر گرفت و چهره و ريش و جامه ايشان را بيالود و آنان را به سزاى عمل زشتشان رسانيد.(34)
پاورقی
1- الغدير، ج 3، ص 35.
2- الغدير، ج 9، ص 302.
3- الغدير، ج 9، ص 283.
4- الغدير، ج 3، ص 162.
5- الغدير، ج 11، ص 355.
6- الغدير، ج 9، ص 221.
7- الغدير، ج 9، ص 189.
8- الغدير، ج 11، ص 226.
9- الغدير، ج 16، ص 66.
10- الغدير، ج 7، ص 258.
11- الغدير، ج 10، ص 257.
12- الغدير، ج 8، ص 145.
13- الغدير، ج 8، ص 146.
14- الغدير، ج 14، ص 81.
15- الغدير، ج 3، ص 28.
16- الغدير، ج 2، ص 168.
17- الغدير، ج 2، ص 168.
18- الغدير، ج 15، ص 129.
19- الغدير، ج 16، ص 214.
20- الغدير، ج 16، ص 216.
21- الغدير، ج 16، ص 217.
22- الغدير، ج 3، ص 23.
23- الغدير، ج 3، ص 34.
24- الغدير، ج 2، ص 160.
25- الغدير، ج 2، ص 162.
26- الغدير، ج 2، ص 162.
27- الغدير، ج 2، ص 162.
28- الغدير، ج 6، ص 229.
29- الغدير، ج 9، ص 249.
30- الغدير، ج 9، ص 250.
31- الغدير، ج 9، ص 251.
32- الغدير، ج 9، ص 254.
33- الغدير، ج 14، ص 289.
34- الغدير، ج 14، ص 301.
فصل دوم : داستانهايى از زندگى حضرت على (ع )
گروه ميانه رو
روزى حارث همدانى همراه با گروهى از شيعيان اميرالمؤ منين ، به حضور آن حضرت رسيدند. حارث با قد خميده راه مى رفت و عصاى خود را بر زمين مى زد و بيمار بود على عليه السلام به ايشان علاقمند بود، فرمود: اى حارث چه شده است ؟ حارث گفت : مصائب روزگار به من رسيده است . اى امير مؤ منان من تشنه دشمنان هستم . حضرت فرمود: در چه زمينه با من دشمن اند؟ حارث گفت : عده اى افراط و عده اى تفريط مى كنند در صحبت به شما. حضرت فرمود: اين را بدانيد كه بهترين شيعيان من گروه ميانه رو هستند.
حارث گفت : در اين مورد به ما راهنمايى بيشتر بده اى امير مؤ منان ، حضرت فرمود: ((به راستى كه دين خدا را با مردان نمى توان شناخت : بلكه با آيات بر حق اوست كه مى توان شناخت دين پيدا كرد. تو حق را بشناس ، مردان حق را هم خواهى شناخت ... سوگند به خدا كه دوست و دشمن ، مرا در چند جا مى شناسند. هنگام مرگ و در پل صراط. آن روز كه من با كمال درستى و به خوبى آنها را قسمت مى كنم .
و مى گويم اين دوست من است و آن دشمن من .)) پس از پايان صحبت هاى حضرت ، حارث برخاست و با شادمانى عباى خود را مى كشيد و گويى مى گفت كه ديگر من نگرانى ندارم كه چه زمانى مرگ را ملاقات كنم يا او به ديدارم آيد.(35)
كرامت حضرت على عليه السلام
حجر بن قيس مدرى از خدمتگزاران خاص اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام بود. روزى على عليه السلام به او گفت : حجر! روزى تو را برپا نگهداشته به دستور خواهند داد كه به من لعنت بفرستى ، مرا لعنت بفرست ، اما از من تبرى مجو و بيزارى منما.
طاووس مى گويد: خودم شاهد بودم كه حجر مدرى را احمد بن ابراهيم خليفه بنى اميه در مسجد برپا نگهداشت و ماءمور گذاشت تا به على لعنت فرستد يا كشته شود. حجر گفت : امير احمد بن ابراهيم به من دستور داد على عليه السلام را لعنت فرستم به همين جهت او را لعنت كنيد خدا لعنتش كند. طاووس مى گويد: خدا عاشقان را از كار انداخته بود و هيچ يك از آنها نمى فهميدند كه حجر مدرى چه مى گويد.(36)
شبيه ترين نماز به پيغمبر
مطرف بن عبدالله مى گويد: من و عمران حصين پشت سر حضرت على عليه السلام نمازى را به جاى آورديم . هر وقت مى خواست به سجده برود تكبير مى گفت و نيز وقتى هم سر از سجده بر مى داشت و همچنين از هر ركوعى كه سر بر مى آورد هم تكبير مى گفت . هنگامى كه نماز تمام شد عمران بن حصين دستم را گرفت و گفت : اى مطرف ! اين نماز مرا به ياد نماز محمد صلى الله عليه و آله و سلم انداخت . همچنين گفت : مدت زمانى است كه نمازى شبيه تر از اين نماز به نماز پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم نخوانده ام بجز نماز على بن ابيطالب عليه السلام . چرا كه پيامبر خدا هنگام رفتن به ركوع و برخاستن از آنها تكبير مى گفت .(37)
آزار مشركان
ابن عباس روايت كرده است كه حضرت على عليه السلام از طرف مشركين سنگ باران مى شد، همانطور كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سنگ باران مى شد. آن حضرت به خود مى پيچيد و سر خود را در لباس پيچيده و پنهان ساخته بود و تا بامداد سر خود را بيرون نياورد همين كه صبح شد سر خود را بيرون كرد.
مشركين در مقام نكوهش او برآمدند و گفتند: محمد صلى الله عليه و آله و سلم وقتى كه ما او را سنگ مى زديم ، برخود نمى پيچيد تو چرا چنين مى كنى ؟ و با اين سخنان و كلمات حضرت را آزار مى دادند. اما حضرت على عليه السلام صبر مى كردند و خويشتن دارى نشان مى دادند.(38)
آوازى از خانواده ابوسفيان
روزى على عليه السلام از كنار خانه يكى از افراد خانواده ابوسفيان مى گذشت . در اين هنگام شنيد كه صداى آواز آن خانه بلند است .
دختران آن خانه همراه با دف و دايره اين شعر را به آواز مى خواندند:
مسئوليت ظلمى كه به عثمان شده به گردن |
زبير است و ظالمتر از او در نظر ما طلحه است |
اين دو بودند كه آتش شورش را شعله ور |
ساختند و در رسوائى او كوشيدند |
على عليه السلام با شنيدن ساز و آواز آنها فرمود: خدا آن دخترها را بكشد كه اين گونه آواز مى خوانند و ساز مى زنند و آنها چه خوب مى فهمند كه انتقامشان را بايد از چه كسانى بگيرند.(39)
عدالت در تقسيم اموال
روزى از اصفهان مالى را براى امير مؤ منان آوردند كه آنرا 7 بخش كرد. يك گرده نان زياد آمد. پس آنرا نيز شكست و هفت تكه كرد و هر تكه ى آنرا بر روى يكى از آن بخش هاى اموال نهاد. سپس ميان مردم قرعه انداخت ، تا اولين بار چه كسى سهم خود را بردارد. روز ديگر دو زن ، يكى عرب و ديگرى از مواليان وى ، به نزد وى آمدند و چيزى خواستند پس حضرت فرمود تا هر كدام از آن دو را با يك پيمانه خوراكى و چهل درهم دادند. پس آنكه از موالى بود، سهم خود را گرفت و رفت و آن زن عرب گفت : اى امير مؤ منان من عرب هستم و او از موالى بود و آنگاه تو به من همان اندازه مى دهى كه به او دادى ؟ حضرت على عليه السلام به او فرمود: من در كتاب خدا نگريستم و در آن براى فرزندان اسماعيل (عرب نژادها) هيچ برترى اى بر فرزندان اسحاق (يهودى نژادان ) نديدم .(40)
ملاقات با جبرئيل
روزى حضرت على عليه السلام فرمود: در جنگ احد شانزده ضربت بر من وارد شد. از شدت ضربات و جراحات بر زمين افتادم . ناگهان مردى خوش صورت و نيك چهره و خوشبو نزد من آمد و بازويم را گرفت و مرا از جاى بلند كرد و فرمود: يا على رو به به دشمن آور و از دستور خدا و رسولش پيروى كن . آن دو از تو خشنود هستند. بعد از آن به نزد رسول خدا آمدم و جريان را به آن حضرت گفتم
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى على ، خداوند ديدگانت را روشن گرداند.
او جبرئيل امين بوده است .(41)
مدفن حضرت على عليه السلام
نخستين كسى كه بدن مباركش از قبرى به قبر ديگر منتقل گرديد على بن ابى طالب عليه السلام است .
كه روز جمعه هفدهم ماه رمضان ، شمشير دشمن بر فرق همايونش وارد آمد و بعد از دو روز وفات يافت . فرزند برومندش امام حسن عليه السلام بر او نماز خواند و در دارالاماره كوفه مدفون گرديد و قبرش پنهان نگاه داشته شد. تا بعدا به نجف اشرف حمل گرديد و تا زمان هارون الرشيد، قبر آن حضرت پنهان بود.
در زمان هارون ، مدفن آن بزرگوار آشكار شد و روى آن ساختمانى بنا گرديد كه داستان آن چنين است : هارون از قضيه اى آگاه شد كه در شهر نجف در كنار قريه اى مكان عجيبى وجود دارد كه حيوانات از شر صيادان به آنجا پناه مى برند و... و بالاخره ، مكان عجيبى است .
هارون از مردم آن حوالى پرس و جو كرد و پيرمردى در پاسخ گفت : اينجا قبر اميرالمؤ منين على عليه السلام و نوع عليهاالسلام است . هارون پس از اين جريان دستور داد كه ساختمانى را بر روى اين مدفن بنا كنند.(42)
چشمه آب
عقيص روايت مى كند كه : ما با على عليه السلام در حركت به سوى شام بوديم . تا وقتى از نخلستانها به پشت كوفه رسيديم . مردم تشنه و محتاج آب شدند. على عليه السلام ما را آورد تا به سنگى كه از زمين دندانه زده بود، رسيديم ، امام دستور داد آن را از بن كنديم . آنگاه آبى از آن بيرون زد كه همه از آن نوشيده ، سيراب شدند.
سپس حركت كرديم و از محل دور شديم پس از مدت حضرت فرمود: آيا بين شما كسى هست كه محل آن چشمه آب را كه از آن نوشيديد، بداند؟ گروهى گفتند: ما مى دانيم و آنها عازم آن محل شدند. اما هر چه جستجو كردند، چشمه آبى را نيافتند. آنها به ديرى كه در آن نزديكى بود رفتند و پرسيدند كه آبى كه در نزد شماست كجاست ؟ و آن راهبان گفتند: در اين نزديكى آبى وجود ندارد. بلكه اين دير را بر اين اميد در اين مكان ساخته ايم كه شنيده ايم كه از اين نزديكى چشمه اى وجود دارد ولى كسى جز پيامبر يا وصى آن را استخراج نمى كنند.
و ما منتظر آن هستيم .(43)
مقام رفيع
روزى عده اى از تابعين نزد حسن بصرى بودند و نام على بن ابى طالب عليه السلام به ميان آمده بود، حجاج كه در مجلس حاضر بود و به حسن گفت : تو در اين باره چه مى گويى ؟ حسن گفت : من چه بگويم ، او اول كسى است كه بر قبله نماز گزارد و دعوت رسول خدا را اجابت كرد و براى على عليه السلام نزد پروردگارش مقام بلندى است .
و او نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم قرابت و نزديكى دارد و براى او سوابقى است كه كسى نمى تواند آنها را انكار كند. حجاج به شدت خشمگين شد و از تخت امارتش برخاست و به خانه رفت .
مردى به حسن بصرى گفت : چرا هيچگاه نديده ايم تو على عليه السلام را مدح و ثنا گويى ؟ گفت : من چگونه به اينكار اقدام كنم در حاليكه از شمشير حجاج خون مى ريزد. على عليه السلام اولين كسى است كه اسلام آورد و اين ثناى على عليه السلام به تنهايى شما را كافى است .(44)
حق با على است
ابوذر روايت كرده است كه : روزى بر ام سلمه وارد شدم . ديدم او گريه مى كند و به ياد على است و مى گويد: شنيدم كه پيغمبر مى گويد:
على مع الحق و الحق مع على و لن يفترقا حتى يردا على الحوض يوم القيامه .
سعد بن وقاص نيز اين حديث را منزل ام سلمه شنيده بود ولى با اين حال مردى را نزد ام سلمه فرستاد تا درباره اين حديث از او سئوال كند ام سلمه هم در جواب گفت : پيغمبر اين حديث را در خانه من فرموده است . آن مرد به سعد گفت : هيچگاه تو نزد من پست تر از امروز نشده بودى . سعد گفت : چرا؟ مرد گفت : اگر من از پيغمبر اين سخن را شنيده بودم ، تا زنده بودم ، خدمتگزارى على عليه السلام را رها نمى كردم .(45)
تكه پارچه سياه
مردى سالخورده از قبيله بكر بن وائل روايت مى كند كه : ما در جنگ صفين با على عليه السلام بوديم . عمرو بن عاص تكه پارچه اى سياه و مربع به سر نيزه اى كرد و بلند نمود. گروهى گفتند: كه اين پرچمى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى او ترتيب داده و اين مطلب بين مردم شايع شد. تا اين كار به گوش حضرت على عليه السلام رسيد. سپس حضرت داستان مربوط به آن تكه پارچه را اين چنين فرمود:
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اين تكه پارچه را به عمرو بن عاص نشان داد و فرمود: كيست آن را با آنچه درباره آن مقرر است ، بپذيرد؟ عمرو گفت : اى رسول خدا مقررات و شرايط آن چيست ؟ رسول خدا فرمود: شرطش اين است ، كه با در دست داشتن آن با مسلمان جنگ نكنى و آنرا به كافرى نزديك نكنى . عمرو آن را گرفت و اكنون به خدا قسم آنرا به مشركين نزديك ساخته و با در دست داشتن آن امروز با مسلمين مى جنگد.
قسم به آن خداوندى كه دانه را در زمين شكافته و رويانده و اين همه خلق را آفريده ، اينان اسلام نياورده اند؛ بلكه تظاهر به اسلام كرده اند.
همين كه يارانى يافتند به دشمنى و عناد خود بر مى گردند گر چه نماز را به صورت ظاهر ترك نمى كنند.(46)
زيد شهيد
روزى اميرالمؤ منين هنگامى كه با اصحاب از مكانى مى گذشتند، ناگهان حضرت در موضع خاصى ايستادند و شروع به گريستن كردند.
اصحاب گفتند: يا اميرالمؤ منين چه چيز شما را گريان مى سازد؟
حضرت فرمود: مردى از فرزندانم در اين مكان به دار آويخته مى شود. كسى كه خود رضا دهد و نگاه به اعضاى ممنوع بدنش كند خداوند او را به صورت در آتش مى افكند.
همانا اين فرزند خلف حضرت ، زيد بن على بود كه پس از قيامى شجاعانه بدست ظالمان به شهادت رسيد.(47)
تولد حضرت على عليه السلام
روزى از رسول الله ، درباره ولادت امام على عليه السلام سؤ ال كردند، ايشان فرمود: از تولد كودكى مى پرسيد كه بدنيا آمدنش همانند تولد حضرت مسيح ، مهم و معجزه آسا است . خداوند، على عليه السلام را از نور من آفريد و مرا از نور على عليه السلام آفريد و ما هر دو از يك نور هستيم . سپس خداوند ما را از صلب آدم عليه السلام از صلب هاى پاك به رحم هاى پاكيزه منتقل كرد. مرا در بهترين رحم ها كه از آمنه بود قرار داد و على را نيز به در رحم فاطمه بنت اسد سپرد. در روزگار ما مردى پرهيزگار و خداپرست بود كه 270 سال خدا را پرستيده بود. پس خداوند ابوطالب را به سوى او فرستاد. او سر ابوطالب را در دست گرفت و بوسيد و گفت : اى مرد تو كيستى ؟ ابوطالب گفت : من از تهاميان و از خاندان هاشميان هستم . او گفت : به راستى خداى بزرگ چيزى به دل من الهام كرده و آن اين است كه از پشت تو فرزندى زائيده شود كه دوست خداوند است . پس چون شبى كه على عليه السلام در آن زاده شد، فرا رسيد، زمين درخشندگى يافت و ابوطالب بيرون شد.
مى گفت : اى مردمان ! دوست خدا در خانه كعبه زاده شد. پس چون بامداد شد به خانه كعبه در آمد و مى گفت : ((اى پروردگار اين تاريكى آغاز شب و ماه درخشان روشن ، از كار پنهانى خويش براى ما آشكار كن كه درباره نام اين كودك چه مى بينى )). سپس آواز سروشى را شنيد كه مى گويد: ((... به راستى كه نامش را از والايى ، على نهاديم ، و اين على را از نام خداوند اعلى گرفته شده است .)) (48)
برترى به چيست ؟
روزى عباس و شيبه پسر عثمان كه متولى مسجدالحرام و كعبه بود، در كنار يكديگر نشسته بودند و بر يكديگر مباهات كرده و شخصيت خود را به رخ يكديگر مى كشيدند. عباس به او مى گفت : من از تو برترم چون عموى پيامبر و وصى پدر آن حضرت و ساقى حاجى ها هستم . شيبه مى گفت : من از تو مهمتر و بزرگوارترم . چون امين خدا هستم بر خانه اش و خزانه دار خانه خدا هستم . آيا آنچنان كه خداوند مرا امين خود قرار داده ، امين تو نيستم .
اين دوتا مدتها بر يكديگر مفاخره مى كردند تا اين كه على بن ابى طالب به آن دو رسيد و در جواب سؤ ال آنها مبنى بر اين كه كداميك از ما برتر است فرمود: بگذاريد منهم افتخارات خويش را بازگو كنم . من نخستين كسى هستم از مردان اين امت كه به پيامبر ايمان آورده و با او هجرت نمودم و در راه خدا جهاد نمودم .
بعد از فرمايشان حضرت ، هر سه نفر به حضور پيامبر مشرف گرديدند و هر كدام جهت برترى خود را به پيامبر عرضه داشتند.
پيامبر چيزى به آنها نگفت و آنها از هم جدا شدند. بعد از چند روز جبرئيل نازل شده و درباره آن وحى آورد، رسول خدا هر سه نفر را احضار كرد و اين آيه را تلاوت فرمود:
اجعلتم سقايه الحاج و عماره المسجد الحرام كمن آمن بالله و اليوم الاخر و جاهد فى سبيل الله لا يستوون عندالله
آيا قرار داده ايد آب دادن به حاجى ها و ساختمان مسجدالحرام را مانند كسى كه به خدا و روز جزا ايمان آورد، و در راه خدا كوشش مى كند؟ نه اين چنين و اين دو گروه مساوى نيستند.)) (49)
داستان اين مفاخره و نزول اين آيه را در شاءن حضرت على عليه السلام تعداد زيادى از محدثان شيعه و سنى روايت كرده اند.(50)
پرچم رسول الله
هنگامى كه اميرالمؤ منين براى جنگ صفين پرچم هايى را بر مى افراشت ، پرچم رسول خدا را بيرون آورد و تا آن زمان پرچم پيغمبر بعد از رحلت آن حضرت ديده نشده بود. پرچم را بست و قيس را احضار فرموده و پرچم را به او داد و سپس انصار و جنگ جويان بدر را جمع نمود.
همين كه چشم آنها به پرچم رسول الله افتاد، گريه بسيارى نمودند و در اين موقع قيس اشعارى سرود و چنين گفت :
((اين همان پرچمى است كه پيرامون آن با رسول خدا بوديم و جبرئيل يار ما بود. ضرر نمى كند كسى كه انصار پشتيبان او هستند. در صورتى كه براى او جز آنان هيچكس يار و ياور نباشد.))
در آن هنگام كه اوضاع بر معاويه بسيار سخت و دشوار شد و خود را در شرف شكست ديد، ياران نزديكش را جمع كرد و گفت : مردانى از ياران على مرا اندوهگين ساخته اند، مانند قيس و مالك و عدى . هر كدام از شما بايد ماءمور نابودى هر يك از اين اشخاص شويد و با تمام قوا و نبرد به جنگ با آنان بپردازيد.
در آن جمع بسربن ارطاة به مقابله با قيس گماشته شد. بامدادان با سپاهيان و همراهان خود در مقابل قيس و لشكريانش جبهه گرفت و جنگ سختى بين آن دو در گرفت . قيس با هيبتى مردانه كه گويى احدى را دسترسى به آزار و تسلط بر او نيست در مقابل بسربن ارطاة ظاهر شد و حمله را آغاز كرد و اين رجز را مى خواند: ((من پسر سعد هستم كه عادت به فرار جنگ ندارم . زيرا فرار براى جوانمرد همچون گردنبندى است كه به گردن مى افتد و موجب ننگ و عار است . اى خدا تو شهادت را نصيبم فرما.
زيرا كشتن و شهادت در راه تو بهتر است از هم آغوشى با دوشيزگان زيبا.))
سپس حمله اى بر سپاهيان بسر بن ارطاة نموده و كمى بعد بسر در مقابل او آشكار شد و چنين گفت :
((من پسر ارطاة هستم كه قدر و منزلتش بزرگ است . فرار در سرشت من نيست . من درباره دشمنم آنچه بر عهده داشتم ، انجام دادم اى كاش مى دانستم چه قدر از عمرم باقى مانده است .))
پس با نيزه به طرف قيس حمله كرد و قيس با شمشير او را عقب راند و از خود دفع كرد. تا سرانجام اين نبرد با برترى قيس پايان پذيرفت .(51)
زيارت حضرت فاطمه عليهاالسلام
حضرت على عليه السلام هر روز به زيارت حضرت فاطمه مى رفت . در يكى از روزها كه به زيارت رفته بود، خود را به روى قبر انداخته و گريست و اين شعر را سرود:
چه جانگداز است ، هنگامى كه بر قبر حبيبم عبور مى كنم و سلام مى دهم و جوابى نمى شنوم .
اى قبر چه شده كه جواب مرا نمى دهى ؟
آيا بعد از من ديگر دوستى با كسان ملامت آميز شده ؟
سپس گوينده اى كه فقط صدايش شنيده مى شد به وى پاسخ داد و آن حبيب گفت : كسى كه در گرو خاك و سنگ است ، چگونه مى تواند جوابت گويد. من از نزديكان و همسر خود جدا ماندم و خاك زيبائى هاى مرا خورد. و در آن هنگام كه رشته هاى محبت از هم مى گسلد درود من بر شما باد.(52)
تاجگذارى روز غدير
حضرت على عليه السلام روايت كرده است كه در روز عيد غدير خم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عمامه اى بر سر من پيچيد و قسمتى از آن را از پشت سرم افكند. سپس فرمود: همانا خداوند در روز بدر و حنين مرا بوسيله فرشته هايى يارى و كمك فرمود كه آن فرشتگان عمامه هايى به اين كيفيت برسر داشتند. همانا عمامه فاصله و حائلى است ، بين كفر و ايمان سپس فرمود: اى على رو به من كن و سپس فرمود: يا على پشت به من كن و فرمود: فرشتگان به نزد من اين گونه آمدند.(53)
مولاى مومنان
روزى دو تن از صحرانشينان كه با هم خصومت و نزاع داشتند، نزد عمر آمدند. عمر به على عليه السلام گفت : بين اين دو نفر حكم كن . يكى از آن دو گفت : اين فرد قضاوت خواهد كرد؟ (از روى تحقير) در اين هنگام عمر از جا برجست و گريبان آن مرد را گرفت و گفت : واى بر تو. مى دانى اين شخص كيست ؟
اين شخص مولاى من و مولاى هر مؤ من است و هر كس كه اين شخص مولاى او نباشد، او مؤ من نيست و كافر است .(54)
توبه طلحه
رفاعه بن اياس نقل نموده كه در جنگ جمل با على عليه السلام بوديم . آن حضرت كسى را به دنبال طلحه بن عبيدالله فرستاد و خواستار ملاقات با او شد. طلحه به نزد آن حضرت آمد. على عليه السلام به او فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا از رسول خدا شنيدى كه مى فرمود:
من كنت مولاه فعلى مولاه ، اللهم و ال من ولاه و عاد من عاداه .
طلحه گفت : آرى ، فرمود: پس چرا به جنگ با من برخاسته اى ؟ تو اول كسى بودى كه با من بيعت كردى و سپس بيعت را شكستى ! در حالى كه خداوند عز و جل مى فرمايد: ((هر كس پيمان شكنى كند به زبان خود اقدام نموده است )) (55) در اين هنگام طلحه گفت : استغفرالله و سپس برگشت .(56)
از ياران حضرت على
رياح بن حارث روايت نموده كه گفت : من در رحبه با اميرالمؤ منين عليه السلام بودم ، در اين هنگام قافله اى كوچك رو آوردند و در ميدان رحبه ، شتران خود را خوابانيدند، سپس به راه افتادند تا به نزديك على عليه السلام رسيدند.
گفتند: السلام عليك يا اميرالمؤ منين و رحمة الله و بركاته حضرت على عليه السلام فرمود: شما چه كسانى هستيد؟
گفتند: ما از موالى و پيروان تو هستيم يا اميرالمؤ منين . در اين هنگام حضرت با لبخند فرمود.
چگونه از موالى من هستيد و حال آن كه شما گروهى از عرب هستيد؟ گفتند: در روز غدير خم از رسول خدا شنيديم در حالى كه بازوى تو را گرفته بود، خطاب به مردم فرمود: على مولاى كسى است كه من مولاى او هستم . حضرت على فرمود: آيا به اين سخنان كه مى گوييد، اعتقاد داريد؟
گفتند: آرى . و بر اين گفتار خود گواهى مى دهيم و حضرت فرمودند: به راستى كه سخن حق را گفتيد.
پس آن گروه روانه شدند و من به دنبال آنان رفتم و به مردى از آنها گفتم : شما چه كسانى هستيد؟
گفت : ما گروهى از انصاريم و اين است ابوايوب صاحب منزل رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم پس دست او را گرفتم .
و به او درود و تحيت گفتم و با او مصافحه نمودم .(57)
نامه پادشاه روم
روزى پادشاه روم ، نامه اى به عمر نوشت و در آن سؤ الات زيادى را مطرح كرد تا عمر به آنها پاسخ بدهد. عمر آن سؤ الات را به يارانش داد تا كه پاسخ بدهند اما هيچكس نتوانست . ناچار به سراغ حضرت على عليه السلام رفت و از او خواهش كرد كه پاسخ آن سؤ الات را بدهد. حضرت على عليه السلام هم پس از مطالعه نامه جوابى را نوشت و آن را به روم فرستاد. متن نامه حضرت اين گونه است : ((بسم الله الرحمن الرحيم ؛ اى پادشاه روم من به كمك خداوند و به بركت پيامبرمان محمد صلى الله عليه و آله و سلم پاسخ سؤ الات شما را مى دهم . سؤ ال اول : آن چيست كه خدا آنرا نمى داند؟ جواب : آن قول و حرف شماست كه براى او فرزند و همسر و شريك قائل شده ايد. سؤ ال دوم : آن چيست كه نزد خداوند نيست ؟ جواب آن ظلم و ستم است .
آن چيست كه تمامش دهان است ؟ آن آتش است . آن چيست كه تمامش پا است ؟ آن آب است . آن چيست كه تمامش بال است ؟ آن باد است . آن كيست كه فاميلى نداشت ؟ آن حضرت آدم بود. آن چيست كه روح ندارد اما نفس مى كشد؟ آن صبح است زيرا كه خداوند فرموده است : ((و الصبح اذا تنفس ...)) صداى ناقوس چه مى گويد؟ ناقوس مى گويد: عدلا عدلا صدقا صدقا. ان الدنيا قد غرتنا و استهوتنا تمضى الدنيا قرنا قرنا. ما من يوم يمضى عنا الا اوهى مناركنا ان الموت قد اخبرنا انا نرحل فاستوطنا .
بدرستى كه دنيا ما را فريب داد. قرن قرن مى گذرد. هيچ روزى از ما نمى گذرد جز اين كه ركنى از ما را سست و خراب مى كند. براستى كه مرگ ما را خبر داده كه ما مى خواهيم رفت . پس ما دل بسته و وطن و نموده ايم .)) هنگامى كه اين نامه بدست پادشاه روم رسيد و آن را خواند، در بهجت و تعجب فرو رفت و گفت : اين جواب صادر نشده مگر از خانه نبوت و پيامبرى . و بعد گفت : چه كسى اين جواب را نوشته است ؟ گفتند: داماد پيامبر على عليه السلام آن را نوشته است . بعد از آن پادشاه روم نامه اى خطاب به آن حضرت نوشت : سلام عليك . اما بعد. پس من مطلع شدم بر نامه شما دانستم كه شما از خاندان نبوت و معدن رسالت و موصوف به شجاعت و علم هستى . من علاقه دارم كه براى من روشن كنى كه مذهب و روش شما چيست ؟
حال سؤ ال مى كنم كه با توجه به آياتى كه در رابطه با روح آمده است ، روح چيست ؟ والسلام .
آن حضرت در پاسخ نوشت : عليكم السلام و اما بعد، روح نكته لطيف و لمعه شريفه اى است كه از صنعت آفريدگار و قدرت ايجادكننده اش آن را از خزائن ملكش بيرون آورده و در ملكش ساكن گردانيده است . پس آن در نزد تو وسيله اى است به امانت . پس هر گاه گرفتى مالت را كه نزد اوست .
مى گيرد مال خودش را كه پيش تو است والسلام . و اين گونه بود كه اسلام ناب محمدى از طريق علم و دانش امام على عليه السلام به سراسر دنيا منتشر شد.(58)
جنگ تبوك
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به همراه مردم براى شركت در جنگ تبوك از شهر خارج شدند. على عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عرض كرد: يا رسول الله آيا من نيز مى توانم به همراه شما بيايم ؟ پيامبر فرمود: خير.
در اين هنگام حضرت على عليه السلام گريان شد.
پيغمبر فرمود: آيا راضى نيستى نسبت به من منزله هارون براى موسى باشى . جز آن كه بعد از من پيغمبرى نخواهد بود. همانا روا نيست كه من براى جنگ از شهر خارج شوم و كسى غير از تو به عنوان جانشين من در شهر باشد. يا على ! بعد از من تو ولى هر مرد و زن مؤ من خواهى بود.(59)
منزل حضرت على عليه السلام
از ابن عباس روايت شده است كه مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درهاى حجرات ما را كه به مسجد باز مى شد، همه را بست ولى در حجره حضرت على عليه السلام را نبست و آن را به حال خود گذاشت . در نتيجه اين امتياز فقط براى حضرت على عليه السلام بود كه هر موقع از خانه بيرون مى آمد، مستقيما وارد مسجد شد زيرا راه ديگرى نداشت و اين امتياز و فضيلت بزرگى محسوب مى شود.
ابن عباس گفت : و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ((هر كس من مولاى او هستم ، على عليه السلام مولاى اوست ...)) (60)
گفتار جبرئيل
در ((مودة القربى )) تاءليف شهاب الدين همدانى ، از عمر بن خطاب نقل شده است كه گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم على عليه السلام را به طور نمايان منصوب داشت و فرمود: هر كس كه من مولاى او هستم ، على مولاى اوست .
عمر بن خطاب به رسول خدا عرض كرد: يا رسول الله در حالى كه شما اين سخن را مى فرمودى ، جوان زيبا و خوشبويى ، كنا من ايستاده بود و به من گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رشته اى را بست و استوار ساخت كه جز منافق آن را نمى گشايد. پس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دست مرا گرفت و فرمود: اى عمر، اين جوان كه در كنار تو بود، از جنس آدميان نبود. او جبرئيل امين بود كه خواست گفتار مرا درباره على عليه السلام براى شما استوار و ثابت كند.(61)
بهترين مردم
جابر مى گويد: روزى در محضر رسول بوديم كه على عليه السلام وارد شد. رسول خدا فرمود: برادرم به جانب شما آمد و سپس روى بجانب كعبه نموده و با دستش به ديوار كعبه كوبيد و سپس گفت : سوگند به آنكس كه جان من در دست اوست ، اين شخص و شيعيان او رستگاران روز قيامت اند. او نخستين فردى است كه ايمان آورد.
و به پيمان با خدا وفادارترين است . و عادى ترين شماست در بين مردم و در پيشگاه خداوند مقام و منزلتش از همه بزرگ تر است .
در اين هنگام آيه ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات اولئك هم خير البريه .
((كسانى كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند، آنان بهترين آفريدگان هستند.))
نازل شد. و از آن پس ياران پيامبر عادت كرده بودند كه هر گاه على عليه السلام را مى ديدند، مى گفتند، ((خير البريه ))آمد.(62)
فرياد جبرئيل
در روز احد هنگامى كه على عليه السلام پرچمداران سپاه قريش را كشت و به زمين افكند، رسول خدا عده اى از مشركان قريش را ديد، به على عليه السلام دستور داد به آنان حمله كند. حضرت به آنان نمود و آنان را پراكنده كرد و شيبه بن مالك را كشت ، سپس جبرئيل گفت : اى رسول خدا! اين است معناى برادرى و برابرى .
پيغمبر فرمود: على از من است و من از او هستم .
جبرئيل گفت : منهم از شما هستم .
ابن رافع گويد: در اين هنگام مردم صدائى را شنيدن كه مى گفت : لا فتى الا على . لا سيف الا ذوالفقار.(63)
داستان ذولفقار
حضرت على عليه السلام فرمود: روزى جبرئيل به حضور پيامبر اكرم مشرف شد و گفت : بتى در يمن وجود دارد كه در آهن پوشيده شده است . كسى را بفرست كه آن را در هم كوبد و آن را خرد و آهن را ضبط كند. على عليه السلام گويد: وقتى جبرئيل اين دستور را به پيامبر اكرم داد؛ پيامبر مرا احضار كرد و اين ماءموريت را به من داد. من بت را در هم كوبيدم و آهن آن را گرفته و به حضور پيامبر آوردم .
از آن آهن دو شمشير ساختم . يكى ذولفقار ناميدم و يكى را مجذم . رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ذولفقار را به كمر خود بست و مجذم را به من داد.
بعدها ذولفقار را نيز به من بخشيد.
در آن هنگام كه پيش روى رسول خدا در روز احد مى جنگيدم و شمشير مى زدم ، چشم پيغمبر به من افتاد و فرمود: لا سيف الا ذولفقار و لا فتى الا على .(64)
از زبان نبى صلى الله عليه و آله و سلم
روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خطاب به اميرالمؤ منين فرمود: يا على من اسم تو را در چهارجا در كنار اسم خود ديدم . اولين جا هنگامى كه قصد معراج داشتم و به بيت المقدس رسيدم ، ديدم بر صخره نوشته شده است :
لا اله الا الله محمد رسول الله ايدته بعلى وزيره .
و چون به سدرة المنتهى رسيدم بر آن نوشته بود:
انى انا الله لا اله الا انا وحدى محمد صفوتى من خلقى ايدته بعلى وزيره و نصرته به .
چون به عرش پروردگار عالميان رسيدم ، بر پايه هاى عرش نوشته شده بود:
انى انا الله لا اله الا انا محمد حبيبى من خلقى ايدته بعلى وزيره و نصرته به .
و اين جملات يكى از صدها جملاتى است كه پيامبر در مدح و منقبت اميرالمؤ منين فرموده است .(65)
پيش بينى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
روزى حضرت على عليه السلام در مسجد كوفه داشت بر روى منبر سخن مى گفت ، شخصى از او درباره اين آيه مباركه سؤ ال كرد: من المؤ منين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه حضرت فرمود: خداوندا بخشش تو را خواهانم . اين آيه درباره من و عمويم حمزه و پسرعمويم عبيده بن حرث بن عبدالمطلب نازل شده است . عبيده در جنگ بدر شهيد شد و حمزه در روز احد دست از جان شست و در راه خدا به شهادت رسيد و اما من در انتظار بدبخت ترين افراد امت هستم كه اين محاسنم را از خون سرم رنگين نمايد. اين پيمانى است كه دوست من ابوالقاسم محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله و سلم با من بسته و برايم پيش بينى نموده است .(66)
هديه على عليه السلام به مرد فقير
ابوذر غفارى مى گويد:
روزى نماز ظهر را با پيامبر اكرم خواندم . گدايى از مردم در خواست حاجتى كرد و كسى به او پاسخى نداد و به او توجهى نكرد.
آن مرد فقير دستهاى خود را به سوى آسمان بلند كرد و گفت : خداوندا! شاهد باش كه امروز من در مسجد پيامبر تو محمد صلى الله عليه و آله و سلم از مردم چيزى خواستم و كسى به من توجهى نكرد. در اين هنگام على عليه السلام نماز مى خواند و در حال ركوع بود و با آخرين انگشت دست راست خويش كه انگشترى گرانبها در آن بود، به سوى آن مرد اشاره فرمود و او هم به نزديك على آمد و انگشتر را از انگشت او بيرون آورد و رسول اكرم شاهد اين منظره بود. در اين هنگام پيامبر، چشم خود را به سوى آسمان گشود و عرض كرد: ((خداوندا برادرم موسى از تو درخواست كرد و گفت : پروردگارا سينه ام را گشاده فرما. و كار مرا برايم آسان گردان . گره از زبانم بگشا تا سخنم را بفهمند و براى من برادرم هارون را كه از خاندان من است وزيرم گردان . پشت مرا به او محكم سازد و او در كار من شريك گردان .
خدايا تو در جواب موسى حاجتش را برآورده ساختى ، بارخدايا سينه مرا نيز گشاده فرما، كارم را آسانى بخش و پشتيبانى از افراد خانواده من براى من انتخاب فرما. على عليه السلام را براى اين كار قرار بده و به سبب او پشت مرا محكم ساز.))
ابوذر رضى الله عنه گويد: هنوز دعاى آن حضرت پايان نيافته بود كه جبرئيل از جانب پروردگار نازل شد و عرض كرد: اى محمد! بخوان اين آيه را: ((انما وليكم و رسوله والذين آمنوا...)) (67)
قسم خوردن به حديث غدير خم
در بين صحابه و تابعين چه پيش از دوران خلافت ظاهرى اميرالمؤ منين على عليه السلام و چه در عهد خلافت آن جناب و زمانهاى بعد، استدلال به قضيه غدير و قسم و سوگند خوردن به آن رواج پيدا كرده بود.
عمر در هنگام احتضار و مرگ خود، امر خلافت را بين شش نفر به شورى گذاشت . (حضرت على عليه السلام ، عثمان ، طلحه و زبير، سعد و عبدالرحمن بن خوف )
ابوالطفيل گويد، چون اين عده شورى تشكيل دادند، مرا به عنوان دربان قرار دادند كه از ورود افراد جلوگيرى نمايم . در اين هنگام على عليه السلام ، فرمود: من بطور مؤ كد بر شما احتجاج و استدلال خواهيم نمود به چيزى كه هيچ فرد عربى و غيرعربى از شما نتواند آنرا دگرگون نمايد. شما را سوگندى مى دهم به خدا كه آيا در ميان شما كسى هست كه پيش از من به وحدانيت خدا ايمان آورده باشد؟
همگى گفتند: نه . فرمود: شما را به خدا قسم سوگند مى دهم در ميان شما كسى هست كه برادرى چون جعفر طيار و عمويى چون حمزه و همسرى چون فاطمه عليهاالسلام و فرزندانى چون حسن و حسين داشته باشد؟
همگى گفتند: نه . فرمود شما را به خدا سوگند مى دهم آيا در ميان شما جز من كسى هست كه رسول خدا درباره او فرموده باشد، من كنت مولاه فعلى مولا اللهم وال من ولاة و عاد من عاداه من انصر من نصره ، ليبلغ الشاهد الغائب
همگى گفتند: نه و همگى بر صحت اين حديث شريف مهر تاءييد زدند.(68)
از فضايل آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم
سليم بن قيس هلالى مى گويد كه در زمان خلافت عثمان ، گروهى در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گرد آمده بودند و با يكديگر سخن مى گفتند. در ضمن نام قريش و فضايل و سوابق آنها و هجرتشان به ميان آمد و آنچه را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از فضيلت هاى آنان گفته بود. مانند اين فرمايش ، ((الائمه من قريش )) يعنى امامان از قريش هستند. در اين حلقه بيش از دويست نفر گرد آمده بودند كه در ميان آنها، على عليه السلام و سعد بن ابى وقاص و عبدالرحمن بن عوف و مقداد و ابن عباس و... نشسته بودند.
آنها بسيار صحبت كردند و صحبت آنها كه از بامداد شروع شده بود، تا هنگام ظهر طول كشيد. عثمان در خانه خود بود و از اجتماع آنان اطلاع نداشت . حضرت على عليه السلام در آن ميان خاموش و ساكت بود و نه خودش و نه احدى از اهل بيتش سخنى نمى گفتند. در نتيجه آن گروه متوجه او شدند و گفتند: يا اباالحسن چه مانعى هست كه تو سخن نمى گويى ؟
حضرت فرمودند: هر يك از شما اى گروه قريش و انصار سؤ ال مى كنم . اين فضيلت ها را خداوند به چه وسيله اى به شما عطا فرمود؟ آيا منشاء اين فضايل كه به خود نسبت داديد، در وجود خود شما و قبيله و خاندان شما بوده يا علتى جز اينها داشته است ؟
همگى در پاسخ گفتند: عشيره و خاندانهاى ما منشاء هيچ از اين على عليه السلام فرمود: راست گفتيد: اى گروه قريش و انصار آيا مى دانيد كه آنچه از خير دنيا و آخرت نصيب شما گشته فقط از ما اهل بيت است ، نه غير ما. همانا پسرعمم ، پيغمبر فرمود: بدرستى كه من و خاندانم نورى بوديم كه در پيشگاه عظمت خداوند نمايان بوديم . چهارده هزار سال پيش از آن كه خداى متعال آدم را بيافريند. پس از آفرينش او اين نور را در صلب او نهاد و او را به زمين فرود آورد. سپس نور ما منتقل به صلب نوح شد و در كشتى نشست . سپس به صلب ابراهيم شد و در آتش افكنده شد. سپس پيوسته خداى توانا ما را از اصلاب گرامى به ارحام پاكيزه منتقل فرمود و اين انتقال از پدران و مادران به كيفيتى كه همگى از هر ناپاكى و پليدى به دور و منزه بودند.
پس از اين سخنان على عليه السلام كسانى كه از صحابه بودند و بدر و احد را درك نموده بودند، گفتند: آرى ما اين سخنان را از رسول خدا شنيده ايم .(69)
حضرت على عليه السلام ، همراز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
حضرت على عليه السلام ، باب مدينه علم است . على عليه السلام در تمام مواقع و مراحل با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، هم نفس و همراه بود و به سبب همين اتصال معنوى اش ، به تمام حقايق مندرج در كتاب خدا واقف گشت .
روزى سليم بن قيس هلالى از حضرت سؤ ال كرد كه چرا در تفسير و تاءويل آيات قرآن و مطالب منسوب به پيامبر اختلاف وجود دارد؟ حضرت در جواب فرمودند: ((من در هر روز يكبار و در هر شب يكبار به خدمت پيامبر اكرم مى رسيدم و با ايشان به تنهايى ساعاتى را مى گذرانديم . اكثر اصحاب رسول الله نيز به اين امر آگاه بودند كه ايشان با هيچكس به جز من اين گونه رفتار نمى كند و در اكثر مواقع ايشان به منزل من مى آمدند و ساعاتى را در تنهايى به صحبت مى گذرانديم .
هر زمان كه من در يكى از اتاقهاى پيامبر حاضر مى شدم ، ايشان همسران خود را از اتاق خارج مى فرمودند و منزل را براى من خلوت مى فرمودند ولى هر گاه به منزل من تشريف مى آوردند، كسى از اهل بيت من را خارج نمى فرمودند و آنچه را كه من سؤ ال مى كردم پاسخ مى دادند و هر گاه من ساكت مى شدم و سؤ الاتم تمام مى شد، آن حضرت خود آغاز به سخن مى فرمود.
در نتيجه آيه اى از قرآن بر آن حضرت نازل نشد مگر آن كه آن آيه را بر من مى خواندند و من به خط خود آنرا مى نوشتم و تاءويل آيات و تفسير ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه و خاص و عام آيات را به من تعليم مى فرمودند و از خداوند متعال مسئلت مى كردند كه نيروى حفظ و فهم آن را به من عطا فرمايد.
لذا من هيچ آيه اى را فراموش نكردم و آنچه را كه خداوند به آن حضرت اعلام فرمودند، از حلال و حرام ، امر و نهى و هر كتابى كه پيش از آن حضرت نازل شده ، حرف به حرف مى نوشتم . سپس آن حضرت دست مبارك را بر سينه من مى گذاشتند و از خداوند متعال مسئلت مى كردند كه قلب مرا از علم و حكمت پرنور سازد. من به آن حضرت عرض كردم پدر و مادرم به فدايت من از زمانى كه دعا فرموديد، ديگر چيزى را فراموش نمى كنم . آيا ترس و انديشه فراموشى درباره من داريد؟ فرمودند: نه ، ترس فراموشى و جهل درباره تو ندارم .)) (70)
داستان غدير
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در دهمين سال هجرت به همراه قبايل و طوايف مختلف عازم حج گرديد.
و روز شنبه بيست و چهارم يا بيست و پنجم ذيعقدة الحرام به قصد حج ، پياده از مدينه خارج شد و تمامى زنان و اهل حرم خود را نيز در هودج ها قرار داد و به همراه تمام مهاجرين و انصار و قبايل عرب حركت فرمودند.
پس از آنكه رسول خدا مناسك حج را انجام دادند، به همراه حاجيان كه حدود 124 هزار نفر بودند، قصد بازگشت به مدينه را فرمودند. پيامبر و همراهانشان در روز پنجشنبه هجدهم ذيحجه به غدير خم رسيدند و آن مكانى بود كه راههاى متعدد (راه مدينه و مصر و عراق ) از آنجا منشعب مى شد. در اين روز جبرئيل امين فرود آمد و از سوى خدا سبحان اين آيه را آورد:
يا ايها الرسول بلغ ما انزل من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته والله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوم الكافرين .(71)
((اى پيامبر! آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است ، كاملا (به مردم ) برسان ، و اگر نكنى ، رسالت او را انجام نداده اى . خداوند تو را از (خطرات ) مردم نگاه مى دارد؛ خداوند جمعيت كافران را هدايت نمى كند.))
امين وحى الهى آيه فوق الذكر را آورد و از طرف خداوند به آن حضرت امر كرد كه على عليه السلام را به ولايت و امامت ، معرفى و منصوب فرمايد.
در آن هنگام اذان ظهر گفته شد و حضرت نماز ظهر را به جماعت خواندند، پس از اتمام نماز بر محل مرتفعى كه از جهاز شتران ساخته شده بود، قرار گرفتند و با صداى بلند اين گونه فرمودند: ((حمد و ستايش مخصوص خداست . از او يارى مى خواهيم و به او ايمان داريم و توكل ما به اوست . اى مردم ، همانا خداوند مرا آگاه كرده است كه دوران عمرم سپرى شده و به زودى دعوت خداوند را اجابت كرده و به سراى باقى خواهم شتافت ... بينديشيد و مواظب باشيد كه پس از درگذشت من با دو چيز گرانبها كه من در ميان شما مى گذارم ، به خوبى رفتار كنيد. آنكه بزرگ تر است كتاب خداست كه يك طرف آن در دست خدا و طرف ديگر آن در دست شماست (كنايه از اين كتاب خدا وسيله ارتباط با خداست ) و امانت ديگر عترت من مى باشد و همانا خداى مهربان مرا آگاه فرمود كه اين دو هرگز از يكديگر جدا نخواهند شد تا كنار حوض بر من وارد شوند. بنابراين از آن دو باز نايستيد و كوتاهى نكنيد كه هلاك خواهيد شد. سپس دست على عليه السلام را گرفت و او را بلند نمود و فرمود: هر كس كه من مولاى او هستم على عليه السلام مولاى اوست و اين سخن را سه بار تكرار فرمود. سپس به دعا گشود و فرمود: بار خدايا، دوست بدار آن كس را كه على عليه السلام را دوست بدارد و دشمن بدار آن كس را كه على عليه السلام را دشمن بدارد. يارى فرما ياران او را و خوار گردان ، خواركنندگان او را. او را محور و ميزان حق و راستى قرار بده .
آنگاه فرمود: اين سخن را آنها كه حاضرند به غائبين اطلاع دهند.
هنوز جمعيت پراكنده نشده بود كه جبرئيل رسيد و اين آيه را ابلاغ كرد:
اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا (72) در اين موقع پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: الله اكبر! بر اكمال دين و اتمام نعمت و خشنودى خدا به رسالت من و ولايت على عليه السلام بعد از من ، سپس مردم به اميرالمؤ منين تهنيت و تبريك گفتند.
پيش از همه ابوبكر و عمر بودند كه تبريك گفتند. عمر گفت : به به براى تو اى پسر ابوطالب كه صبح و شام را درك كردى در حالى كه مولاى من و مولاى هر مرد و زن مؤ من گشتى .(73)
انتصاب جانشين
ابن مسعود مى گويد: روزى با رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در صحرا بودم آهى از سينه كشيد كه از غم و اندوه ايشان حكايت مى كرد. علت را سؤ ال كردم .
حضرت فرمودند: احساس مى كنم كه زندگى ام پايان يافته است .
عرض نمودم : يا رسول الله ، جانشين خود را تعيين بفرمائيد. فرمود: چه كسى را به عنوان جانشين برگزينم ؟
گفتم : ابوبكر را. آن حضرت سكوت كردند و پس از مدتى آهى از سينه كشيدند كه از اندوه و غم ايشان نشان داشت . مجددا همين سؤ ال و جواب بين ما تكرار شد و من گفتم : عمر را. باز آن حضرت سكوت اختيار كردند و بعد از مدتى از سينه ، آهى جانسوز كشيدند. سپس من گفتم : على بن ابى طالب را در اين هنگام نيز با ابراز تاءثر شديد، فرمودند: اگر چنين كنم ، وظيفه خود را انجام خواهيد داد؟ به خدا قسم ، اگر تكليف خود را كه همان پيروى و اطاعت از ولايت اوست ، انجام دهيد؛ البته شما را به بهشت خواهد برد.(74)
اين داستان در منابع زيادى از اهل سنت آمده است .(75)
اعتراف سعد به شايستگى حضرت على عليه السلام
روزى ، مردى از سعد پرسيد: چرا على بن ابى طالب تو را نكوهش نمود و تو چرا از او تخلف نموده اى ؟
سعد گفت : به خدا قسم اين كار من خطاى بزرگى بود كه من مرتكب شدم . همانا به على بن ابى طالب عليه السلام سه امتياز داده شده است كه اگر يكى از آنها به من عطا شده بود براى من از دنيا و آنچه در دنياست ، محبوب تر بود.
به طور تحقيق رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روز غدير خم پس از حمد و ثناى خداوند فرمود: آيا مى دانيد كه من به اهل ايمان اولى و سزاوارترم ؟ گفتيم : آرى ، فرمود: بارخدايا، هر كس من مولاى اويم ، على عليه السلام مولاى اوست دوست بدار كسى را كه او را دوست دارد و دشمن بدار كسى را كه دشمن على عليه السلام است .
على عليه السلام را در روز خيبر در حالى كه به علت بيمارى درد چشم جايى را نمى ديد، به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آوردند. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آب مبارك دهان خود را در چشمهاى ايشان ريخت و درباره او دعا فرمودند.
از بركت دعاى آن حضرت ، تا هنگام شهادتش ديگر مبتلا به بيمارى چشم نگشت و خيبر با نيروى او گشوده و فتح گرديد.
روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حالى كه اصحاب نيز در مسجد بودند، دستور فرمودند كه اصحاب مسجد را ترك كنند و او ار با حضرت على عليه السلام تنها بگذارند. عباس گفت : يا رسول خدا ما را كه وابسته و از قبيله تو هستيم هم مسجد را ترك كنيم ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: آرى . بيرون رفتن شما از مسجد و تنها ماندن من و على عليه السلام به ميل و اراده شخص من نيست بلكه بر حسب امر الهى و دستور خداوند است .(76)
چهار منقبت از حضرت على عليه السلام
حرث بن مالك مى گويد: به مكه آمدم و سعد بن ابى وقاص را ملاقات نمودم و به او گفتم : آيا منقبتى از على عليه السلام شنيده اى ؟ سعد گفت : چهار منقبت درباره على مشاهده نموده ام كه اگر يكى از آنها را من داشتم ، نزد من محبوب تر بود از اين كه مانند نوح در دنيا زندگى كنم و عمر طولانى داشته باشم . اولين منقبت اين كه ، همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ابابكر را به عنوان ابلاغ سوره برائت به نزد مشركين قريش فرستاد و او يك شبانه روز از مسافت را طى كرد. در اين هنگام رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه السلام فرمود: به دنبال ابوبكر برو و سوره برائت را از او بگير و تو آن را ابلاغ نما. پس على عليه السلام ماءموريت را انجام داد و ابوبكر در حالى كه گريه مى كرد، برگشت و عرض كرد: يا رسول الله آيا درباره من آيه نازل شده ؟
آن جناب فرمودند: جز خير چيزى نيست . همانا از طرف من تبليغ نمى كند كسى امرى را جز من و آن كسى كه از اهل بيت من باشد.
دومين منقبت اين كه ما با رسول خدا در مسجد بوديم . هنگام شب ندايى ، در ميان ، شد كه بايد هر كه در مسجد است ، بيرون رود، مگر آل رسول صلى الله عليه و آله و سلم و آل على عليه السلام ما با شتاب از مسجد خارج شديم .
فردا صبح ، عباس بن عبدالمطلب نزد پيغمبر آمد و گفت : ((يا رسول الله عموهاى خود را بيرون كردى و اين پسر (حضرت على عليه السلام ) را در كنار خود جاى دادى ؟
رسول خدا فرمود: من به ميل خود اين دستور را ندادم . همانا خداوند به اين كار امر فرمود.
سومين منقبت اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عمر و سعد را به سوى خيبر فرستاد، سعد مجروح شد و عمر برگشت .
در اين حال رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه پرچم لشكر را به مردى خواهم داد كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسول نيز او را دوست دارند. سپس على عليه السلام را طلبيد. عرض كردند كه به درد چشم مبتلا است ناچار حسب الامر آن جناب ، ((على عليه السلام را در حاليكه دست او را گرفته و او را مى كشيدند، نزد پيغمبر آوردند. فرمود: چشم خود را بگشا. عرض كرد: نمى توانم . رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آب دهان مبارك خود را در چشم على عليه السلام افكند و با انگشت ابهام آنرا ماليد و پرچم لشكر را به او عطا فرمود.
منقبت چهارم . روز عيد غدير خم است كه پيامبر در آن روز فرمود: كه هر كس كه من مولاى او هستم ، على عليه السلام مولاى اوست و اين سخن را سه بار تكرار فرمودند.(77)
توبه يكى از مخالفين
حصين اسدى مى گويد. من و عبدالله بن علقمه به همراه هم به مكه آمديم . عبدالله مدتها بود كه به حضرت على عليه السلام نسبت هاى زشت مى داد و دشنام مى گفت . من به او گفتم : آيا مايل هستى كه با ابوسعيد خدرى كه يكى از معتمدين است ، تجديد عهدى كنى ؟
گفت : آرى ، پس نزد ابوسعيد آمديم ، عبدالله به او گفت : آيا درباره على عليه السلام منقبت و فضيلتى شنيده اى ؟
گفت : آرى ، پس از آن كه مناقبى را براى تو بيان نمودم ، صحت آن را از مهاجر و انصار و قريش نيز سؤ ال كن تا صدق آن بر تو آشكار شود.
و آن منقبت اين است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روز غدير خم با تاءكيد فراوان فرمود: كه هر كس كه من مولاى او هستم پس على عليه السلام مولاى اوست . عبدالله گفت : آيا تو اين سخنان را از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدى ؟
ابوسعيد گفت : بلى و اشاره به دو گوش و سينه خود نمود. يعنى اين كه با دو گوش خود شنيده و در سينه خود آنرا حفظ كرده ام .
پس از اين جريان ، عبدالله گفت : من بازگشت به سوى خدا مى كنم و از او نسبت به ناسزاها و دشنامهايى كه به حضرت على عليه السلام داده ام ، طلب آمرزش مى نمايم .(78)
افتخار دوستى با پيامبر
عمرو بن ميمون از ابن عباس روايت كرده است كه گفت : من نزد ابن عباس نشسته بودم . در اين هنگام ، گروهى نزد او آمدند و به او گفتند: اى پسر عباس يا با ما برخيز و يا مجلس را براى ما از اغيار خالى كن . ابن عباس گفت : با شما بر مى خيزم . سپس بلند شد و به همراه آنان كه به كنارى نشست . با يكديگر سخن گفتند و ما نمى دانستيم كه آنها چه مى گويند.
پس از پايان مذاكره ، ابن عباس در حاليكه لباس خود را تكان مى داد و اظهار تاءسف مى كرد به سوى ما آمد و گفت : اينان سخنانى ناروا درباره مردى گفتند كه بيش از ده فضيلت براى اوست . بطوريكه براى غير او اين فضايل وجود ندارد. اينان بدگويى از مردى نمودند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره او فرمود:
((البته براى جنگ مردى را اعزام مى دارم كه خداوند هيچ وقت او را خوار نمى كند و او خدا و رسول او را دوست دارد و خدا و رسول نيز او را دوست دارند. پيغمبر به پسرعموهاى خود فرمود: كداميك از شما حاضر است كه من در دنيا و آخرت دوستى نمايد؟ همگى ابا كردند. على عليه السلام در ميان آنها نشسته بود و گفت : من .
من براى اين افتخار حاضرم ، پيامبر او را واگذاشت و رو به فرد فرد آنان كرد و اين سئوال را تكرار كرد.
باز آنها امتناع نمودند و على عليه السلام سخن خود را تكرار كرد.
در اين موقع پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خطاب به حضرت على عليه السلام فرمودند: تو دوست و ولى من هستى در دنيا و آخرت آرى ! على عليه السلام اولين كسى است كه پس از خديجه ايمان آورد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عباى خود را بر روى على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام و حسن عليه السلام و حسين عليه السلام كشيد و گفت : اين است جز اين نيست . اراده فرموده است خداوندى كه پليدى را از شماها ببرد. اى اهل بيت من و پاكيزه گرداند شما را، پاكيزه گرداندنى .
فضيلت ديگر على عليه السلام اين است كه او به خاطر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جان خود را فروخت و نثار كرد. لباس پيامبر را پوشيد و در بستر او خوابيد. مشركين به طرف رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تيراندازى مى كردند. پس ابوبكر آمد در حالى كه على عليه السلام در بستر خوابيده بود و او گمان كرد كه رسول خداست او را به خطاب يا نبى الله صدا زد. على عليه السلام فرمود: همانا پيغمبر خدا به بئر ميمون رفت ؛ او را درياب . پس ابوبكر رفت و با رسول خدا وارد غار شد.(79)
پاورقی
35- الغدير، ج 2، ص 51.
36- الغدير، ج 2، ص 102.
37- الغدير، ج 20، ص 19.
38- الغدير، ج 1، ص 96.
39- الغدير، ج 17، ص 202.
40- الغدير، ج 16، ص 17.
41- الغدير، ج 3، ص 169.
42- الغدير، ج 9، ص 130.
43- الغدير، ج 6، ص 281.
44- الغدير، ج 6، ص 46.
45- الغدير، ج 5، ص 296.
46- الغدير، ج 3، ص 236.
47- الغدير، ج 5، ص 129.
48- الغدير، ج 14، ص 283.
49- سوره توبه ، آيه 19.
50- الغدير، ج 3، ص 89.
51- الغدير، ج 3، ص 135.
52- الغدير، ج 3، ص 30.
53- الغدير، ج 2، ص 209.
54- الغدير، ج 2، ص 360.
55- سوره فتح ، آيه 10.
56- الغدير، ج 2، ص 45.
57- الغدير، ج 2، ص 47.
58- الغدير، ج 12، ص 98.
59- الغدير، ج 1، ص 96.
60- الغدير، ج 1، ص 97.
61- الغدير، ج 1، ص 105.
62- الغدير، ج 3، ص 95.
63- الغدير، ج 3، ص 100.
64- الغدير، ج 3، ص 101.
65- الغدير، ج 3، ص 83.
66- الغدير، ج 3، ص 85.
67- الغدير، ج 3، ص 85.
68- الغدير، ج 2، ص 4.
69- الغدير، ج 2، ص 9.
70- الغدير، ج 1، ص 5.
71- مائده ، آيه 67.
72- مائده ، آيه 3.
73- الغدير، ج 1، ص 35 - 29.
74- الغدير، ج 1، ص 37.
75- مثاقب ، ص 68، البدايه ، ج 7، ص 360.
76- الغدير، ج 1، ص 78.
77- الغدير، ج 1، ص 80.
78- الغدير، ج 1، ص 83.
79- الغدير، ج 1، ص 95.
فصل سوم : داستانهايى از زندگى ائمه معصومين عليهم السلام
شهادت امام حسين عليه السلام توسط مكر و حيله معاويه
ابن سعد در طبقات مى نويسد: معاويه بارها به آن حضرت زهر داد زيرا او و برادرش حسين (ع ) در شام نزد معاويه مى رفتند. اما دفعه آخر، آن بزرگوار مسموم شد، آنگاه مزاجش به هم خورد، بار ديگر مسموم شد و سرانجام به شهادت رسيد. در نزديكيهاى وفات ، پزشك كه از او ديدن كرد گفت : سم شكم اين شخص را پاره پاره كرده است . پس امام حسين فرمود: اى ابو محمد! به من بگو چه كسى تو را سم داده است ؟ اظهار داشت : چرا بگويم برادر؟ امام حسين گفت :
تا پيش از آنكه تو را به خاك سپارند، او را بكشم و هر گاه قدرت پيدا نكنم ، باز اين كار را مى كنم . مگر به سرزمينى برود كه نتوانم خودم را به او برسانم . پس امام حسن گفت : اى برادر، اين دنيا بجز شبهاى تار نيست . او را رها كن تا در پيشگاه خدا با او روبرو شوم و بدين ترتيب از معرفى او خوددارى كرد و من شنيدم معاويه ، زنش جعده دختر اشعث بن قيس كندى را تحريك كرده و به او وعده صد هزار دينار و تزويج به يزيد داده است و زنش امام حسن عليه السلام را مسموم كرد.(80)
دعاى حضرت
روزى كميت بن اسدى به خدمت ابى جعفر عليه السلام آمد و براى آن حضرت يكى از قصايد خود را خواند.
من لقلب منيم مستهام |
غير ما صبوة و لا احلام ... |
پس از اتمام قصيده امام به او فرمود: تا زمانى كه در ستايش بنى هاشم و خاندان پيامبر شعر مى گوئى ، هميشه به روح القدس مؤ يد باش .
بار ديگرى كه كميت يكى از هاشميات خود را براى ايشان خواند. آن حضرت فرمودند: ((الهم اغفر لكميت ، اللهم اغفر للكميت )) (81)
منبر پدر
روزى امام حسن وارد مسجد مدينه شد در حالى كه ابوبكر بر بالاى آن نشسته بود و مشغول صحبت بود. ابوبكر كه بر اثر غرور و نخوت نمى خواست به امام عليه السلام توجهى نشان بدهد. امام حسن عليه السلام او را مورد خطاب قرار داد و فرمود: اى پسر قحافه از جايگاه پدرم فرود آى و آن را به وارث اصلى اش بسپار. ابوبكر كه از شرم و خجالت ، توان حرف زدن نداشت ، گفت : راست گفتى اى فرزند رسول الله البته كه اين منبر، جايگاه پدر تو است نه منبر پدر من و از منبر به زير آمد. مانند اين قضيه براى امام حسين عليه السلام نيز اتفاق افتاد و ايشان نيز با قاطعيت عمر را از منبر به زير كشيدند.(82)
سروده اى از غيب
ام سلمه روايت مى كند كه امام حسين عليه السلام در كربلا به دست ظالمان يزيدى به شهادت رسيد.
از گوينده ناپيدايى شنيدم كه چنين مى سرود:
اى كشندگان حسين عليه السلام ! شما را به عذابى دردناك و انتقام بشارت باد.
آسمانيان از انبياء و هر دسته و گروه بر شما نفرين مى فرستند و هر لحظه از زبان فرزند داود و موسى و عيسى لعنت مى شويد.(83)
مشهدالسقط
در معجم البلدان به نقل از سنان خفاجى در ديونش آنجا كه ابيات جوشن را نقل مى كند، آمده است كه : جوشن نام كوهى است در غرب حلب كه از آنجا مس قرمز حمل مى شد. گفته شده از آن وقتى كه اسراء خاندان ابى عبدالله الحسين عليه السلام و همسرانش از آنجا عبور كردند، آن معدن از بين رفته است و علت آن اين بود. يكى از همسران امام حسين عليه السلام كه حامله بود، در آنجا سقط كرد و از كارگران معدن درخواست آب و نان كرد. آنان به او گفتند: كه نمى شود. چيزى به او ندادند و با كلمات زشت او را از خود راندند. او بر آنان نفرين كرد و از آن زمان هر كس در آنجا كار مى كند، سود نمى برد و در كنار آن كوه قبرى است معروف به ((مشهدالسقط)) و بنام ((مشهدالدكه )) نيز خوانده مى شود و منظور از آن ((محسن بن الحسن عليه السلام )) است .(84)
جامه اى براى تبرك
دعبل مى گويد: روزى به امام رضا عليه السلام گفتم : اى امام ، لباسى از شما را مى خواهم كه به من هديه دهيد تا من آنرا به عنوان كفن خود كنم .
امام عليه السلام لباسى به او دادند. خبر اين قضيه به مردم قم رسيد. از دعبل درخواست كردند كه لباس را در برابر 300 هزار درهم به آنها بفروشد و او نپذيرفت و آنها راه را بر دعبل بستند و بر او شوريدند. و جامه را به زور از او گرفتند و گفتند كه بايد پول را از ما قبول كنى .
دعبل گفت : به خدا قسم كه قبول نمى كنم ، به هر حال آنها به اين طريق ، با دعبل سازش كردند كه 300 هزار درهم را در مقابل يكى از آستين هاى آستر آن لباس بدهند، وى راضى شد. پس يكى از آستينهاى لباس را به او دادند، او آنرا به دوش مى بست ، او قصيده ((مدارس آيات خلقت تلاوة )) را بر جامه نوشت و در آن احرام كرد و دستور داد آن را در كفن هايش بگذارند.(85)
پاداشى از آسمان
جابر مى گويد: به خدمت امام باقر عليه السلام رسيدم و او نيازمندى خود به وى شكايت بردم . درهم و دينارى نداريم . در همين هنگام كميت شرفياب شد و گفت : اجازه مى فرمائيد، شعرى بخوانم . امام اجازه دادند.
كميت قصيده اى را خواند. امام فرمود: اى غلام كيسه اى پول را از اندرون خانه بياور و به كميت ارزانى دار. كميت قصايد ديگرى هم خواند و هر بار امام جهت پاداش آن كيسه اى پول آورد. كميت عرض كرد: فدايت گردم . من شما را براى گذراندن دنيا دوست نمى دارم . مقصود من از قصيده سرايى ها، چيزى جز پيوند به پيامبر و حقى كه خدا بر من واجب كرده است ، نيست . امام براى او دعا كرد و به غلام فرمود: كه كيسه ها را به جاى من خود برگرداند. من گفتم : فدايت شوم . شما به من فرموديد كه درهم و دينارى نداريم . حال آنكه دستور دادن 30 هزار درهم به كميت را صادر فرموديد.
امام فرمود: داخل آن اتاق برو. داخل اتاق رفتم و درهم و دينارى نديدم ، امام فرمود: آنچه از كرامات خود از شما پنهان داشته ايم ، پيش از آن است كه نشان داده ايم .(86)
حل مشكلات
خطيب بغدادى در كتاب تاريخ خود آورده است كه حسين بن على ابراهيم كه از علما و بزرگان علمى بود، گفت : هرگاه در مسايل علمى به مشكلى بر مى خوردم كه از حل آن در مى ماندم به زيارت قبر مبارك موسى بن جعفر عليه السلام مى رفتم و به آن حضرت توسل مى جستم و آن مشكل و مساءله ام برايم آسان مى گشت و من آنرا حل مى نمودم و زيارت قبر شريف آن حضرت را ترك نمى كردن آرامگاه شريف آن حضرت ، ماءمن مردم و علماء است و كسى نيست كه حاجتى داشته و به آنجا رفته و حاجت خود را نگرفته باشد.(87)
تواضع در مقابل امام رضا عليه السلام
ابوبكر محمد بن المومل گفته است كه روزى با امام اهل حديث ابى بكر بن خزيمه و همپايه اش ابى على ثقفى و عده زيادى از مشايخ و بزرگان دين براى زيارت قبر على بن موسى الرضا عليه السلام ، به طرف توس حركت كرديم . پس از آن كه به آرامگاه شريف حضرت رسيديم ، ابن خزيمه از تمام ما بيشتر اظهار تواضع و محبت كرد. او آنچنان گريه و زارى مى نمود كه همه ما متحير شديم و فكر نمى كرديم كه او اين گونه در مقابل آن حضرت فروتنى كند و به آن حضرت متوسل مى شود. بعد از ديدن اين صحنه ، من نيز به حضرت ارادت بيشترى پيدا كردم و هميشه در هنگام پيش آمدها به آن حضرت متوسل مى شدم .(88)
در محضر امام رضا عليه السلام
فياض طوسى ، در سال 259 در سن نود سالگى گفت كه : حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام را در روز عيد غدير خم ملاقات نمودم . در حاليكه گروهى از خواص و دوستان در محضر مباركش بودند. امام رضا آنها را براى افطار نزد خود نگاهداشته بود و در عين حال غذاها و هدايا و لباس و حتى انگشترى و كفش براى خانه هاى آنها فرستاده بود و وضع زندگى آنها را از حيث معيشت تغيير داده بود و همچنين وابستگان و نزديكان خود را از هر جهت به وضع و صورت نوين درآورده بود بطورى كه در كليه شئون زندگى ، وضع جديدى پيدا كرده بودند. در اين روز حضرت در جمع يارانش ، از فضايل اين عيد و جهت برترى اش بر ديگر اعياد سخن مى گفت .(89)
سوگند امام حسين عليه السلام به غدير
دو سال قبل از مرگ معاويه حضرت امام حسين عليه السلام به همراه عده زيادى از انصار و بنى هاشم عازم حج شد.
جمعيتى بالغ بر هفتصد نفر از مردان در محضر آن جناب جمع شدند كه همگى از تابعين بودند و بالغ بر دويست تن از اصحاب رسول خدا كه همگان در منى و در اقامتگاه آن حضرت حضور يافتند.
امام حسين عليه السلام پس از حمد و ثناى خدا فرمود: همانا اين ستمكار ياغى (معاويه ) ظلمهاى بسيارى را بر ما وارد ساخته و همگان نيز از آن مطلع اند. اكنون من از شما درباره چيزى سوال مى كنم . چنانچه سخن من مقرون به صداقت و راستى است ، مرا تصديق كنيد و اگر بر خلاف حقيقت چيزى از من شنيديد، مرا تكذيب نمائيد. سخن مرا بشنويد و گفت مرا بنويسيد و ثبت كنيد. سپس به شهر و ديار خود مراجعت كنيد و اين سخنان را به ديگران متروك شود و از بين برود. در حالى كه خداى متعال نور خود را تمام و كمال مى فرمايد: اگر چه كفار و ناسپاسان از آن اكراه داشته باشند.
در اين هنگام حضرت ، آن چه را كه خداوند در قرآن درباره اهل بيت نازل فرموده بود، تلاوت كرد و تفسير نمود.
سپس آنچه را كه از رسول خدا درباره پدر و مادرش و اهل بيتشان آمده بود، بيان فرمود.
در مورد هر جمله از فرمايشات حضرت ، حاضرين مى گفتند: بارخدايا تمام اينها درست و راست است و اين سخنان را از رسول خدا شنيده ايم و به آنها گواه هستيم .
خم على عليه السلام را به ولايت و جانشينى خود منصوب كرد؟ حاضرين اين بار نيز يكصدا گفتند: بارخدايا ما به اين جريان آگاه و مطلع هستيم و به آن شهادت مى دهيم .(90)
سر مبارك
ملك صالح پس از اين كه به وزارت منصوب شد، تصميم گرفت كه سر مبارك حسين عليه السلام را از شام ره مصر منتقل كند. زيرا در آنجا مورد حمله و هجوم دشمنان بود. بنابراين در يكى از شهرها مكانى را از جنس مرمر درست كرد و سر مبارك را بر آنجا منتقل و دفن كرد و اين واقعه در سال 549 هجرى دوران خلافت زائر اتفاق افتاد.(91)
از كرامات امام حسين عليه السلام
هنگامى كه سلطان ملك ناصر، مصر را تصرف كرد و وارد قصر شد خادمى را به او نشان دادند كه در دولت قبلى صاحب جاه و مقام و كليددار قصر بوده است .
گفتند: اين خادم ، گنجينه ها و دفينه هاى قصر را مى شناسد. او را گرفته و از او در مورد گنجهاى قصر پرسيدند. اما او جوابى نمى داد.
پادشاه دستور داد كه با شكنجه از او اقرار بگيرند. او را گرفتند و بر سرش سوسك هايى سياهى گذارده و با دستمال قرمزى بستند و اين از شديدترين نوع شكنجه ها بود. زيرا پس از ساعتى سر افراد سوراخ مى شد و آنها با وضع فجيعى جان مى سپردند. اما اين كار در آن خادم هيچ تاءثيرى نداشت . برعكس مى ديدند كه سوسك ها مرده اند.
سلطان احضارش كرد و با اصرار دليل آن را پرسيد. خادم پاسخ داد:
علتى جز اين فكر نمى كنم كه هنگامى كه سر مبارك امام حسين عليه السلام را از شام به مصر مى آوردند. منهم شركت كردم . و مدتى آن سر مبارك را بر بالاى سر خود را حمل كردم .
پادشاه كه تحت تاءثير كرامات اين سر مبارك قرار گرفته بود، گفت : آرى سرى عظيم تر از اين چه خواهد بود. بنابراين آن خادم را بخشيد و آزاد كرد.(92)
راءس الحسين
راءس الحسين در مصر يكى از عبادتگاهها و امكنه مقدس است كه زائران بسيارى دارد.
مردى بنام شمس الدين كه از خدام آن مكان مقدس بود، نابينا شد.
او هر روز پس از نماز صبح كنار ضريح مى ايستاد و مى گفت : اى آقايم ! من همسايه شما هستم كه چشمهايم را از دست داده ام .
از خدا بوسيله تو مى خواهم كه چشمهايم را به من برگردانى . او شبى خواب ديد كه جماعتى به كنار قبر شريف آمدند. به او گفتند كه آنان رسول خدا و اصحابش هستند كه براى زيارت امام حسين عليه السلام آمده اند.
شمس الدين در جمع آنها داخل شد و آنچه را كه در بيدارى گفته بود، تكرار كرد.
امام حسين عليه السلام رو به جدش نمود و ماجراى شمس الدين را به عنوان طلب شفاعت برايشان نقل كرد.
رسول خدا به على عليه السلام فرمود: به چشم او سرمه بكش . على عليه السلام عرض كرد: اطاعت مى شود. آنگاه سرمه دانى درآورد و به او گفت : جلو بيا. او هم جلو رفت . ميل سرمه دان را در چشم راستش كشيد كه او احساس سوزش سختى نمود و از شدت درد، داد كشيد و بيدار شد.
و هنوز حرارت سرمه كشيدن را در چشمش احساس مى كرد. ولى ملاحظه نمود كه چشم راستش باز شده است و بينائى اش را بدست آورده است . شمس الدين تا زنده بود با آن چشم خود مى ديد و اين همان نعمتى بود كه او در صدد بدست آوردن آن بود.
آنگاه به شكرانه اين نعمت ، فرش نفيسى را بافت . و به آرامگاه هديه كرد.(93)
سيادت از روز الست
ابن الست كه از عرفا و علماى بزرگ مصر بود. روزى پس از مراجعت به منزلش ديد كه تمام كتابهايش را ربوده اند. با ديدن اين صحنه بسيار ناراحت و غمگين شد و در دلش غم فراوان جا گرفت .
بدين جهت با حالى نزار به كنار روضه مباركه راءس الحسين عليه السلام آمد در حالى كه مى گريست و اشعارى مى خواند: ((آيا به كسى كه به شما پناه برد، آزارى خواهد رسيد؟ و يا از ستم شكايت خواهد كرد. در صورتى كه شما سرورانش هستيد؟ بعيد است كسى كه به شما منسوب باشد و مردود گردد و يا دشمنانش خوشحال گردند. براى شما از روز الست ، سيادت بود و براى شما كمربند عزت است كه سراپاى وجودتان را احاطه كرده است ...)).
او بعد از زيارت به خانه اش مراجعت كرد و ديد كه كتابهايش بدون هيچ نقصى در محلش موجود است .(94)
حقيقت بزرگ
عبدالله بن جعفر بن ابى طالب مى گويد: نزد معاويه بودم . امام حسن و حسين عليه السلام و تعداد افراد ديگرى نيز با ما بودند. معاويه به من گفت : چقدر حسن و حسين عليه السلام را بزرگ مى شمارى ؟ و حال آن كه نه خود آنها بهتر از تو هستند و نه بهتر از پدر تو؟
و اگر نه اين بود كه فاطمه عليهاالسلام دختر رسول خداست ، مى گفتم كه مادر تو اسماء بنت عميس هم مادون او نيست .
در جواب او گفتم : بخدا آگاهى تو نسبت به آنها و پدر و مادر آنها كم است . بخدا قسم اين دو بهتراند از من و پدر آنها بهتر است از پدر من و مادر آنها بهتر از مادر من .
اى معاويه تو غافل هستى از آنچه كه من از رسول خدا درباره آنها شنيده ام . معاويه گفت : آنچه را كه شنيده اى روايت كن . هر چند كه گفته هاى تو بزرگ تر از كوههاى احد و حرا باشد. اكنون كه خدا او را كشته و جمعيت شما را متفرق ساخته و امر خلافت به اهلش رسيده است . ما باكى از آنچه بگوئى نداريم و هر چند كه فضايل بسيارى از او را بيان كنى . صحبت هاى تو به ما زيانى نمى رساند.
گفتم : شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هنگامى كه اين آيه مبارك را تفسير كرد كه : و ما جعلنا الرويا التى اريناك الا فتنه للناس و الشجره الملعونه فى القرآن همانا ديدم دوازده تن از پيشوايان گمراهى را كه بر منبر من بالا مى روند و فرود مى آيند و امت مرا به سير قهقهرايى مى برند.
همانا فرزندان ابى العاص زمانى كه تعدادشان به پانزده تن رسيد، كتاب خدا را مورد تجاوز و تحريف قرار مى دهند و بندگان خدا را، بردگان خود قرار مى دهند و مال خدا را ثروت شخصى مى پندارند.
اى معاويه همانا از رسول خدا شنيدم كه در جمع مردم فرمود: ((من كنت مولا فعلى مولاه ...))
هنگامى كه من از دنيا رفتم ، على عليه السلام به شما اولى است از خود شما و زمانى كه على عليه السلام از دنيا رفت ، پسرم حسن عليه السلام اولى به مومنين است از خود و زمانى كه حسن عليه السلام از دنيا رفت ، پسرم حسين عليه السلام اولى به مؤ منين است از خود آنها.
پس از اين سخنان ، معاويه گفت : اى فرزند جعفر سخن بزرگ گفتى و چناچه آنچه گفتى به حق باشد، بطور تحقيق امت محمد صلى الله و عليه و آله و سلم از مهاجر و انصار جز شما اهل بيت و دوستان و ياران شما، هلاك شده اند!!
گفتم : به خدا قسم آنچه گفتم ، به حق و مطابق واقع گفتم و آن را از رسول خدا شنيده ام .(95)
پاورقی
80- الغدير، ج 20، ص 250.
81- الغدير، ج 4، ص 13.
82- الغدير، ج 13، ص 258.
83- الغدير، ج 3، ص 31.
84- الغدير، ج 10، ص 312.
85- الغدير، ج 4، ص 248.
86- الغدير، ج 4، ص 30.
87- الغدير، ج 9، ص 322.
88- الغدير، ج 2، ص 200.
89- الغدير، ج 2، 203.
90- الغدير، ج 2، ص 63.
91- الغدير، ج 8، ص 184.
92- الغدير، ج 8، ص 184.
93- الغدير، ج 9، ص 310.
94- الغدير، ج 9، ص 317.
95- الغدير، ج 2، ص 65.
فصل چهارم : داستانهايى از شاعران اهل بيت عليهم السلام
ترس از زبان شعر
يكى از مهمترين غديريه سرايان قرن 11 هجرى ، سيد ابوعلى انسى است . او يكى از بزرگان سرزمين يمن بود. او اشعار عقيدتى بسيارى دارد.
متوكل از زبان او بسيار مى ترسيد. يك روز او به نزد متوكل آمد و از او شكايت كرد و از اين كه در برآوردن نيازمندى ها و حوائج او قصور كرده ، گله كرد. متوكل دستور داد كه فورا حاجات او را برآورده سازند و گفت : من فقط به اين كه يك حاجت تو را روا كنم ، خشنود نيستم . پس سيد گفت : من آن بالش هندى را كه بر روى آن نشسته اى ، نياز دارم . متوكل فورا برخاست و آن بالش هندى را به او بخشيد. قسمتى از اشعار او را نقل مى كنيم . ((... چرا بر سر چيزى بزرگ اختلاف بايد داشت : در حالى كه مخالفت با آن گمراهى آشكار است . كسى كه حكم سعادت ما را آورده است ... تنها حديث غدير خم درباره پيامبر و گزينش او براى همگان است . اما دريغا كه سخنان تفرقه افكن سراسر خلافت را فرا گرفته است .(96)
بر خاك افتادن مناره
شيخ ابراهيم بلادى از غديريه سرايان بنام قرن 12 است . صاحب حدائق از پدر دانشمندش نقل مى كند كه هنگامى كه شيخ يوسف حسن بحرانى وفات يافت و در آرامگاه مشهد كه مسجدى است در بحرين ، به خاك سپرده شد، اتفاقا يكى از دو مناره مسجد بر روى قبر اين شخص فرو ريخت و شيخ عيسى از شعراى توانا بود، از كنار مزارش مى گذشت . زنى ديد كه بر كنار آرامگاه او نشسته و از افتادن اين مناره تعجب مى كند. شيخ عيسى اين ابيات را مناسب حال گفت :
((زنى را ديدم كه در هياءت پارسايان نشسته و مى گويد كه انا لله و انا اليه راجعون ، در حالى كه او چه مى داند كه در آنجا چه كسى آرميده است .
او را گفتم كه اى از تبار پاكان ، تو بيهوده از اين اتفاق تعجب مى كنى . اينجا كسى آرميده كه كمال يوسفى داشت و آن مناره از هيبت او به خاك افتاد و سجده كرد.(97)
شاعر روشن دل
شاعر روشن دل اهل بيت ، سيدحيدر حلى در يكى از مراسم مذهبى ، قصيده شيوايى سرود و آهنگ درگاه سيد شيرازى نمود. پس از برگزارى مجلس ، سيد قصد داشت 20 ليره عثمانى به عنوان هديه به سيدحيدر بدهد ولى بعد از اين كه قضيه را با عموى خود حاج ميرزا اسماعيل در ميان گذاشت ، وى صلاح نديد و گفت : او شاعر دربار اهل بيت است و اين مقدار زيبنده مقام ايشان نيست . سيدحيدر از امثال دعبل و حميرى برتر مى باشد. پيشوايان دين به شاعران زمان خود، كيسه هاى پر از طلا مى دادند و سزاوار است شما يكصد ليره به دست شريف خود به ايشان بدهيد و بر اين اساس آيت الله بزرگ و مرجع عاليقدر شيعه به زيارت سيدحيدر رفت و مبلغ صد ليره به عنوان صله و هديه با كمال تجليل و احترام به سيدحيدر رحمت فرمود و دست شاعر اهل بيت را بوسيد.(98)
زندان ابد
ابومحمد صورى يكى از شاعران قرن پنجم است او در مدح خاندان اهل بيت اشعار بسيارى سروده است .
طوى يوم الغدير لهم حقودا |
انال بنشرها يوم الغدير |
((روز غدير كينه اى در دلها انباشت كه چون برملا شد، هر چه بود از ميان برداشت . واى كه چه روزهاى شوم و سياهى در پى داشت ؟
چند تن با مكر و فسون راه خيانت را هموار كردند و دنياى فريبكار آنان را بفريفت ...))
يكى از دوستان ابومحمد صورى ، كتابى از او به امانت مى گيرد ولى بازگرداندن آن به درازا مى كشد. شاعر اين دو بيت لطيف را درباره او مى سرايد:
كتاب من چه جنايتى مرتكب شده كه به زندان ابد محكوم گشته است ؟
آزادش كن كه از او بپرسم كه در اين روزگار دراز به چه رنج و دردى مبتلا گشته است ؟(99)
حكايتى از ابن جميل
ابن جميل هنگامى كه خزانه دار خليفه بود، بسيار سختگير و اهل حساب و كتاب بود. روزى تعدادى از تجار از او خواستند كه به شخص خاصى عنايت مخصوصى كند و از بيت المال به او چيزى بدهد. او وعده اين عمل را داد ولى امروز فردا مى كرد. بطوريكه آن فرد و ديگران از اكار او خسته و نااميد شدند. تاجرى كه واسطه شده بود، تصميم گرفت كه هر روز يك دانگ (يك ششم درهم ) به ابن جميل بدهد.
وى از تاجر پرسيد: اين چه پولى است ؟ گفت : چون تو عادلى و از لحاظ نيازمندى شبيه ترين فرد به آن مرد محتاج هستى ، اين مبلغ را هر روز به تو مى دهم .(100)
درگذشت شريف رضى
شريف رضى كه از نوابغ تشيع مى باشد و از مفاخر علم و ادب در ششم محرم سال 406 ديده از جهان فرو بست و به ديدار دوست شتافت .
در مرگ او وزير ابوغالب ، فخرالملك و ساير وزراء و اعيان و اشراف و قضات ، همگى با پاى برهنه در خانه او حضور يافتند. فخرالملك بر او نماز خواند و در همان خانه اش كه در محله كرخ بود دفن شد.
برادرش شريف مرتضى از شدت اندوه نمى توانست به جنازه برادر نگاه كند، در مراسم تشييع جنازه او حاضر نشد.او به روضه امام موسى بن جعفر عليه السلام پناه برد و در پايان روز فخرالملك ، شخصا به روضه امام مشرف شده و شريف مرتضى را به خانه اش فرستاد.
بنابر كتب تاريخى ، پس از اين كه جنازه اش را در خانه دفن كردند، بعد او را به كربلا برده و در جوار حرم امام حسين به خاك سپردند.(101)
علم الهدى
سيدمرتضى در سال 420 هجرى به لقب ((علم الهدى )) نائل شد به اين شرح كه : وزير ابوسعيد در اين سال دچار بيمارى شد. در رويا سرورمان اميرالمؤ منين على عليه السلام را مشاهده كرد كه فرمود: از علم الهدى درخواست كن ، تعويزى بر تو بخواند تا از بيمارى رهايى يابى . ابوسعيد پرسيد:
يا اميرالمؤ منين ! علم الهدى كيست ؟ امام فرمود: على بن حسين موسوى .
وزير ابوسعيد نامه اى به سيدمرتضى نوشت و او را با لقب علم الهدى مخاطب ساخت .
سيدمرتضى نوشت كه مرا از اين القاب معاف دار كه من در حد آن نيستم .
وزير پاسخ داد كه : بخدا سوگند، من چنين نامه اى ننگاشتم جز به فرمان مولايم امير مؤ منان .
از جمله القاب ديگر او ثمانين (هشتاد) است . از آنجا كه در كتابخانه شخصى او هشتاد هزار كتاب وجود داشت و هشتاد آبادى در اختيار او بود كه عايدى آن را دريافت مى كرد.
در ضمن كتابى دارد به نام ثمانون و سن مباركش نيز هشتاد سال بود.(102)
هديه امام
روزى دعبل خزائى ، شاعر اهل بيت ، به محضر امام رضا عليه السلام آمد و يكى از سروده هاى خود را كه اين گونه آغاز مى شد، خواند:
مدارس آيات خلت من تلاوته |
و منزل وحى مقغز العرصات |
تا به اين بيت رسيد كه :
از او تروا مدوا الى واتريهم |
اكفا عن الاوتار منقبضات |
امام رضا عليه السلام آنچنان گريست كه از هوش رفت . خدمتگزارى كه در خدمتش بود به دعبل اشاره كرد كه ديگر نخواند. ساعتى درنگ فرمود و سپس فرمود: دوباره بخوان . و دعبل خواند، تا دوباره به اين بيت كه رسيد همان حال به امام عليه السلام دست داد. پس از اين كه دعبل چند بار اين شعر را تكرار كرد. امام عليه السلام 3 مرتبه دعبل فرمود: احسنت . و دستور داده هزار درهم از آن سكه هايى كه بنام حضرتش ضرب شده بود، به دعبل بدهند و همچنين جامه هايى را نيز به او هديه كردند. دعبل به عراق آمد و هر يك از آن سكه ها را به ده درهم به شيعيان فروخت .(103)
حافظه و هوش تنوخى
تنوخى كه يكى از مهمترين شعراى عرب است مى گويد: در دوران نوجوانى دوست داشتم يكى از قصايد طولاين و دعبل را كه در افتخار و مناقب يمينى ها سروده بود و حدود 600 بيت بود، از حفظ كنم .
به پدرم گفتم : آنرا به من بده تا از حفظ كنم . پدرم در جوابم گفت كه نميخواهد. زيرا نمى توانى آن را انجام دهى و پس از مدتى ، قصيده را به كنارى مى اندازى . پس از اصرار فراوان ، قصيده را گرفتم و به اتاقى رفتم و در يك شبانه روز به كارى جز حفظ آن قصيده نپرداختم . هنگام سحر تمام قصيده ها را حفظ كرده بودم . صبحگاه نزد پدر رفته و طبق معمول مقابلش نشسته و گفتم كه تمام قصيده را حفظ كرده ام . به خيال اين كه من دروغ گفته ام ، به خشم آمد و من شروع به خواندن كردم پس از خواندن صد بيت ، از حافظه من تعجب كرد، مرا به خود چسباند و بوسه اى بر سرم و ديده ام نثار كرد و گفت : عزيزم من از زخم چشم مردم مى ترسم اين جريان را به كسى مگو.(104)
از شگفتى هاى روزگار
عماره كه يكى از شعراء غدير در قرن 6 هجرى است ، مى گويد: سه روز پيش از شهادت ملك صالح كه وزيرى باكفايت و صاحب فضل و دانش بود، به خدمتش رسيدم . نامه اى به دستم داد كه اين دو بيت در آن نوشته بود: ما در خواب غفلت غنوده ايم . چشم مرگ به سوى ما باز است .
سالهاست كه به جانب مرگ مى تازيم . كاش مى دانستم كى به استقبال ما شتابان است و اين آخرين ملاقات ما بود. عماره گويد: از شگفتى هاى روزگار كه من قصيده اى در خدمت فرزندش عادل خواندم كه در آن سروده بودم :
((و پدرت با محكمى و شدت بر فرق سياهى كوبد و توئى دست راست و چپ مقام منيع او گر چه عمرش دراز باد در اختيار تو خواهد بود.
عروس وزارت از پس حجله به سويت نگران است . هر حجابى بالا رفتنى است .))
و امر وزارت پس از سه روز در اختيار او قرار گرفت .(105)
شاعران مؤ من
براء بن عازب گويد: به رسول خدا خبر آوردند كه ابوسفيان بن حارث تو را نكوهش مى كند. عبدالله بن رواحه در مجلس حاضر بود و از پيامبر تقاضا كرد كه به من اجازه فرما تا درباره اين گمراه شعرى بسرايم ، حضرت سؤ ال كردند كه توئى سراينده آن شعر كه با جمله ((ثبت الله )) شروع مى شود؟ عرض كرد: آرى من سروده ام .
فثبت الله ما اعطاك من حسن |
تثبيت موسى و نصرا مثل ما نصروا |
((خداوند بر قرار دارد آنچه از حسن و نيكويى به تو عطا فرموده . چنانچه موسى را پابرجا داشت و تو را يارى كند، چونانكه آنها را يارى نمود))
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى او دعا فرمود: و گفت : كه خدا به تو پاداش خير بدهد.
در اين هنگام كعب برخاست و مانند عبدالله تقاضا كرد كه در رد ابوسفيان شعرى بسرايد. حضرت فرمودند: تو صاحب آن شعرى كه سرآغازش جمله ((همت )) است ؟ عرض كرد: آرى من سروده ام كه :
همت سخينه ان تغالب ربها |
فليغلبن مغالب الغلاب |
((سخينه خواست بر پرورش دهنده خود غالب گردد ولى چون ديگران چنگال خشم او در آمد)) رسول خدا فرمود: خداوند پاداش تو را فراموش نمى كند. در اين هنگام حسان نيز به پا خواست و از پيامبر اجازه خواست كه با شمشير زبان ، گويندگان مشرك را به خاك مذلت و رسوايى بنشاند.
پيامبر فرمود: نزد ابوبكر برو از خصوصيات اخلاقى آن گروه كسب اطلاع كن و سپس آنها را هجو نما كه جبرئيل در اين كار، يار تو است .(106)
گوى سبقت
صاحب بن عباد هر ساله پنج هزار دينار به بغداد مى فرستاد تا ميان فقها و اهل ادب تقسيم شود.
و هيچگاه در اجراى حق الهى ، ملامت مردم را به چيزى نمى خريد.
جمعى از پرچمداران علم و ادب ، بخاطر بزرگداشت مقام او، تاءليفات علمى خود را به نام او نوشته و اهدا كرده اند، از جمله شيخ و استاد بزرگ ما صدوق ، كتاب عيون اخبارالرضا عليه السلام را به او هديه كرده است .
صحاب بن عباد كتابخانه بسيار غنى و بزرگى را گرد آورده بود كه در نوع خود بى همتا بود. هنگامى كه سلطان محمود وارد رى شد. به او گفتند: اينها همه كتابهاى رافضيان است و اهل بدعت و او دستور داد كتابهاى كلامى را جدا كرده و همه را سوزاندند.
غديريه صاحب ابن عباد از معروف ترين غديريه ها مى باشد كه قسمتى هايى از آن چنين است :
قالت : فمن صاحب الدين الحنيف احب ؟ |
فقلت احمد خيرالسادة الرسل |
((گفت : بعد از او كيست كه از جان و دل راه طاعتش گيرى ؟ گفتم : وصى كارگزارش كه خيمه بر زحل افراشته
گفت : رسول خدا دست كه را به عنوان برادرخواندگى با اشتياق فشرد؟ گفتم : همان كه خورشيد به هنگام عصر به خاطر او بازگشت .
گفت : فاطمه كه زهره زهرا بود، با كه جفت شد؟
گفتم : برترين جهانيان . از پا برهنه و چكمه پوش .
گفت : دو سبط پيامبر كه از شرف سر به آسمان سودند، زاده كه بودند؟
گفتم : همان كه در ميدان فضيلت گوى سبقت ربود...))(107)
پاداش شعر
روزى كميت به مدينه آمد و به خدمت ابى جعفر عليه السلام رسيد. شبى امام او را اجازه داد. و وى به شعرخوانى پرداخت و چون به اين بيت از قصيده خود رسيد كه : ((كشته نينوائى كه گرفتار پيمان شكنى و ضيافت مردم فرومايه و پست نهاد شد)) ابوجعفر عليه السلام گريست و سپس فرمود: اگر مالى داشتيم به تو مى داديم . اما پاداش تو همان باشد كه پيامبر خدا به حسان بن ثابت فرمود كه :
((تا از خاندان ما دفاع مى كنى ، هميشه به روح القدى مويد باش )) كميت از خدمت امام مرخص شد و به نزد عبدالله بن حسن بن على آمد و شعر را خواند. عبدالله گفت : اى ابا مستهل ! مرا كشتزارى است كه در برابر آن چهارهزار درهم به من داده اند و اين سند آن است و سند آن را به كميت داد.
كميت گفت : پدر و مادرم به قربانت . درست است كه من در شعرى كه براى ديگران سروده ام در انديشه دنيا بوده ام اما به خدا سوگند، در مورد شما جز براى خدا شعرى نگفته ام . و من به پاداش شعرى كه براى خدا گفته ام مزد و بهايى نمى گيريم .(108)
آمرزش الهى
ابراهيم بن سعد اسدى به نقل از پدرش مى گويد كه : پيامبر اكرم را در خواب ديدم . فرمود از كدام قبيله هستى ؟ گفتم : از بنى اسد. فرمود: كميت را مى شناسى ؟ گفتم : آرى اى رسول خدا. او عموى من است . فرمود: شعرى از او برايم بخوان . قصيده اى را خواندم تا به اين بيت رسيدم كه ((مرا جز خاندان پيامبر اوليايى و جز راه حق راهى نيست .))
پيامبر فرمود: چون صبح كردى به كميت سلام برسان و به او بگو كه خداوند تو را به سبب قصيده آمرزيده است .(109)
شعر خواندن در مسجد
حسان بن ثابت در دوران پيامبر اكرم زندگى مى كرد و به مديحه سرايى رسول خدا و بزرگان صحابه اشتغال داشت . هنگامى كه پيامبر رحلت فرمود و بدرود زندگى گفت روزى حسان در مسجد مدينه مشغول سرودن اشعار بود. عمر او را سرزنش كرده و گفت : در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شعر مى خوانى ؟
حسان گفت : منن در همين مسجد، با حضور شخصى كه از تو خيلى بهتر بود، اشعارم را مى خواندم و او چيزى نمى گفت : و سپس روى به ابوهريره نموده و گفت : تو سخن رسول خدا را شنيدى كه مى گفت :
حسان را به روح القدس مويد فرما و دعايم را اجابت نما؟ ابوهريره گفت : آرى .(110)
قيس انصارى
قيس انصارى از ياران بزرگ پيامبر و محبان واقعى حضرت على عليه السلام بود. او در شعر و سخنورى و سياستمدارى بسيار ماهر بود. او در زمان زندگى رسول خدا به منزله رئيس پليس در دستگاه فرماندهى بود كه وظايف و ماءموريت هاى شهرى را انجام داد. و عهده دار اجراء دستورات امنيتى و انتظامى در شهر مدينه بود. در بعضى جنگ ها پرچم انصار را به دوش مى كشيد و در ركاب پيامبر حركت مى كرد. گاهى او براى جمع آورى ماليات و زكات به اطراف مى فرستادند.
او اين قصيده را در جنگ صفين در حالى كه پرچم را در دست داشت ، در حضور اميرالمؤ منين سروده است .
قلت لما بغى العدو علينا |
حسبنا ربنا و نعم الوكيل |
و على امامنا و امام |
لسوانا اتى به التزيل ... |
در آن هنگام كه دشمن به ما ستم كرد گفتم : خداى ما، ما را بس است ، او وكيل خوبى است ...
على پيشواى ما است و پيشواى افرادى غير از ماست و قرآن اين مطلب را آورده است .(111)
رستگاران
دعبل مى گويد: چون از خليفه وقت گريختم و شبى را، تنها در نيشابور گذراندم . در آن شب تصميم گرفتم قصيده اى در ستايش عبدالله بن طاهر بگويم . در هنگامى كه در را بسته و در انديشه قصيده بودم صدايى شنيدم ، كه مى گفت : السلام عليكم و رحمة الله ، آيا اجازه مى دهى داخل بشوم ؟ از آن صدا به شدت ترسيدم ، قصيده را برايش خواندم ، او بسيار گريست و سپس گفت : آيا مى خواهى كه حديثى بگويم كه بر دلبستگى ات به مذهبت افزون شود؟
و او گفت : قال رسول الله : على و شيعته هم الفائزون او آنگاه خداحافظى كرد و رفت .(112)
پاسخ قاطع
هنگامى كه حسن بن اسماعيل به كوفه وارد شد و عنوان جلوس رسمى نشست : همگان به ديدنش رفتند. او فرمانده لشكرى بود كه در سال 250 يحيى بن عمر را به شهادت رسانده بود. كسى از بنى هاشم نبود كه به ديدن او نرفته باشد به جز على بن محمد حمانى كه بزرگ و مفتى و شاعر آنها بود، او از ديدنش خوددارى مى كرد، حسن بن اسماعيل از حال او جويا شد و علت نيامدنش را پرسيد و جمعى را براى احضارش فرستاد. وقتى حمانى را آوردند:
پرسيد چرا از ديدن ما تخلف كردى ، حمانى چنان پاسخ قاطعى داد كه گويا دست از زندگى شسته است ، حمانى به او گفت : آيا مى خواستى در اين فتح و پيروزى تو را تهنيت گويم ؟
قتلت اعز من ركب المطايا |
و جئتك استلينك فى الكلام |
((تو عزيزترين مرد عرب را كشته اى ، آنگاه من بيايم و با تو شيرين سخنى كنم و تبريك بگويم ؟
براى من سخت است تو را ببينم . مگر وقتى كه ميان ما شمشير آبدار حاكم باشد. ولى مرغى كه شاهبالش شكسته فقط بر روى تپه ها پرواز مى كند))
حسن بن اسماعيل گفت : تو حق خونخواهى دارى و من ناراحتى تو را منكر نيستم ، او را خلعت بخشيد و با احترام به منزلش باز گردانيد.(113)
نوحه سرايى بر اهل بيت
خالع مى گويد: من با پدرم در سال 346 هجرى در يك مجلس ادبى نشسته بوديم . مجلس از شاعران و مردم پر بود. ناگهان مردى از راه رسيد.
قبائى پروصله به تن داشت . در يك دست مشك آب و انبان غذا و در دست ديگر چوبدستى . هنوز گرد راه از خود پاك نكرده بود، سلام كرد و با صداى بلند گفت :
((من فرستاده فاطمه زهرا سلام الله عليها هستم .)) گفتند: خوش آمدى و صفا آوردى . گفت : مى توانيد احمد مزوق نوحه خوان را به من معرفى كنيد؟
گفتند: آرى . همين است كه اينجا نشسته است . گفت : ((خاتونم سلام الله عليها را در خواب ديدم . فرمود: راهى بغداد شو و احمد را بجو و به او بگو كه براى فرزندم بوسيله شعر ناشى نوحه سرايى كند. آنجا كه مى گويد:
بنى احمد قلبى بكم يتقطع |
بمثل مصابى فيكم ليس يسمع |
((اى زادگان احمد مختار! جگرم . در ماتم شما از هم گسيخت . و كسى نشيند آنچه در اين ماتم بر دل من رسيد.))
احمد مزوق و ناشى صغير، حاضر بن از شدت احساسات گريه سر دادند. احمد مزوق نوحه سرايى كرد و اين مجلس تا هنگام نماز ظهر برقرار بود. پس از آن هر چه كوشش كردند كه آن مسافر از راه رسيده ، هديه اى قبول كند، مفيد واقع نشد. او گفت : به خدا سوگند! اگر تمام دنيا را به من بدهند. نخواهم گرفت .
روا نمى دانم كه پيغام آور خاتونم فاطمه باشم و مزد بگيرم .(114)
روياى صادقانه
خالع مى گويد: روزى از كنار ناشى صغير گذشتم در حالى كه در بازار نشسته بود. به من گفت : قصيده اى ساخته ام . از من تقاضاى نسخه اى كرده اند. مى خواهم با خط تو عرضه كنم . گفتم : به دنبال كارى هستم .
بر مى گردم و مى نويسم . رفتم به آنجا كه حاجت داشتم ، خواب مرا در ربود. ابوالقاسم نوحه خوان را كه مرده بود در رويا ديدم . به من گفت : دوست دارم كه بپاخيزى و قصيده بائيه ناشى را پاك نويس كنى . ما ديشب در مشهد حسين عليه السلام با آن نوحه سرايى كرديم .
آن مرد، موقعى كه از زيارت مراجعت مى كرد. بين راه در گذشته بود.
من بپا خاستم و برگشتم و به ناشى گفتم : قصيده بائيه ات را بده . گفت : از كجا دانستى كه بائيه است ؟ من هنوز آن را با كسى در ميان نگذاشتم .
جريان خواب را با او بازگو كردم . گريست . گفت بدون ترديد وقت آن رسيده است . من آن قصيده را پاك نويس كردم و آغازش اين است :
رجائى بعيد و الممات قريب |
و يخطى ظنى و المنون تصيب |
((آرزويم دور و دراز است و دست و مرگم نزديك . اميد به خطا مى رود ولى تير مرگ به خطا نمى رود.)) (115)
اعتراف به حقايق
ابن الحجاج بغدادى از ديگر شاعران شيفته خاندان عصمت و طهارت بود كه در قرن 4 مى زيست .
او در سخنورى و شعر مهارت كافى داشت .
او علاقمندان بسيارى داشت ، ولى دو تن از صالحان آن دوره بنامهاى محمد بن قارون و على سورائى از شعر او عيبجويى مى كردند.
اين دو نفر هر دو خواب مى بينند كه گويا به روضه شريف حسينى مشرف شده و فاطمه زهرا و ائمه ديگر همه در آنجا حضور دارند. در آنجا ابن الحجاج را مى بينند كه در حال رفت و آمد است . به همديگر مى گويند كه اين مرد چه گستاخانه در حضور پيشوايان راه مى رود؟ حضرت زهرا با شنيدن اين جمله ناراحت شد و مى فرمايند: ((او را دوست بداريد، هر كس او را دوست نداشته باشد شيعه ما نيست . از اجتماع امامان نيز صدائى برخاست كه هر كسى او را دوست نداشته باشد، مؤ من نيست ))
محمد بن قارون مى گويد: هنگامى كه از خواب برخاستم ، از كردار گذشته خود ناراحت شدم .
ديرى گذشت و من خواب را به دست فراموشى سپردم . تا اين كه به زيارت سبط شهيد سلام الله عليها مشرف شدم . در راه جماعتى از شيعيان را ديدم كه شعر ابن الحجاج را مى سرايند به آنها ملحق شدم و در كمال تعجب ديدم كه على سورائى هم در ميان آنهاست .
به او سلام كردم و گفتم : پيش از اين شعر ابن الحجاج را ناروا مى شناختى و روگردان بودى ! اينك چه شده كه به اشعار او گوش مى دهى ؟
گفت : خوابى ديده ام كه نظرم را عوض كرده است . خواب را برايم تعريف كرد و عين آن رويائى بود كه من ديده بودم . من نيز جريان خواب خود را به او گفتم .
اين دو فرد صالح پس از آن زبان به ثنا و ستايش ابن الحجاج گشودند و اشعارش را نقل كردند.(116)
احترام به اهل بيت
هنگامى كه سلطان مسعود، ديوار و باروى نجف را ساخت . وارد حرم شريف حضرت على عليه السلام شد. با ادب و احترام ، آرامگاه را بوسيد. ابو عبدالله بن الحجاج در برابرش ايستاد و قصيده قافيه خود را خواند. چون به ابياتى رسيد كه فحش و ناسزا نثار دشمن كرده بود، شريف مرتضى ، علم الهدى با خشونت او را از خواندن اين گونه اشعار در حرم شريف علوى منع فرمود و او هم ساكت شد. چون شب شد، ابن الحجاج على عليه السلام را در خواب ديد كه به او مى فرمايد: اندوهگين مباش زيرا كه مرتضى علم الهدى را فرستاديم براى معذرت خواهى بيايد، تا نيامده از خانه خارج مشو.
شريف مرتضى هم در آن شب ، رسول اكرم را در خواب مى بيند كه پيشوايان و امامان در اطراف ايشان نشسته اند در برابر آنان مى ايستد و سلام مى گويد و از پاسخ آنان ، احساس سردى مى كند. به عرض مى رساند كه سرور من ! من فرزند و دوستدار شما هستم . اين سردى از چيست ؟ مى فرمايند: به خاطر اين كه شاعر ما را دلشكسته و غمين ساختى . بر توست كه خود نزد او بروى و معذرت بخواهى و بعد او را برداشته به خدمت مسعود بن بابويه برده و از عنايت و شفقتى كه به اين شاعر داريم ، باخبرش سازى .
سيدمرتضى بى درنگ بر مى خيزد و به منزل ابو عبدالله رفته و در مى كوبد. ابو عبدالله از داخل منزل با صداى بلند مى گويد: همان سرور من كه تو را به اينجا فرستاد، به من هم دستور داده از منزل خارج نشوم تا تو بيايى . سيدمرتضى داخل مى شود و بعد عذرخواهى به خدمت سلطان مى روند.
هر دو خوابهاى صادقانه خود را براى سلطان بازگو مى كنند و سلطان مقدم آنان را گرامى داشته و عطايايى به آنها مى بخشد.(117)
غبار كاروان
محمد خلعى يكى از شاعران اهل بيت عليه السلام است كه در قرن هشتم مى زيست . او مردى فاضل و دانشمند بود. او از پدر و مادر ناضى به دنيا آمد. مادرش نذر كرد كه اگر خدا به او پسرى بدهد، آن پسر را براى كشتن زائران امام حسين عليه السلام به راههاى منتهى به كربلا بفرستند. پس چون او به دنيا آمد، و بزرگ شد، مادرش او را براى اداء نذرش فرستاد و چون او به نواحى مسيب كه در نزديكى كربلا رسيد، در كمين آمدن زوار نشست . پس خواب بر او غلبه كرد و قافله و كاروان زوار گذشت . پس بر او گرد و غبار زوار رسيد. پس در خواب ديد كه قيامت برپا شده و فرمان آمده كه او را به آتش اندازند ولى آتش او را به واسطه آن غبارى ؟ از حركت زوار امام حسين بر او نشسته بود، نمى سوزانند. پس از خواب بيدار شد. از كار و نيت خود پشيمان شد و توبه كرد و محبت و ولايت خاندان پاك پيامبر را دل گرفت و به سرودن اشعار در مدح خاندان اهل بيت همت گمارد.
از اشعار اوست : ((... دلت را پاك كن و چشمت را با استعانت از خدا روشن نما و اگر نجات و رستمگارى مى خواهى پس زيارت كن حسين را. تا آنكه خدا را با روشنى چشم ديدار كنى .))
((هرگاه فرشتگان بدانند قصد زيارت امام حسين را دارى ، برايت ثواب مى نويسد و آتش دوزخ حتما بر تو حرام مى شود. زيرا كه آتش لمس نمى كند و نمى سوزاند جسمى را كه بر او غبار زائر حسين عليه السلام باشد.(118)
پرده هاى حرم
نام واقعى محمد خلعى ، ابولحسن جمال الدين بود. پس از آنكه از جام ولايت اهل بيت نوشيد و به سرودن اشعار مذهبى پرداخت ، بعدها به لقب خلعى مفتخر شد و حكايت آن بدين شرح است . روزى داخل حرم مقدس حسينى شد و قصيده شيوايى در مدح آن حضرت سرود و براى آن حضرت خواند. در ضمن خواندن يكى از پرده هاى درب حرم از طرف آن حضرت بر شانه او افتاد. پس از آن روز به خليعى يا خليعى موسوم شد و به خليعى تخلص داشت .(119)
احسنت به اين قصيده
بين محمد خلعى و ابن حماد شاعر، مفاخره اى روى داد. هر كدام خيال مى كرد كه مديحه او درباره اميرالمؤ منين على عليه السلام بهتر از مديحه ديگرى است . پس هر يك قصيده اى به نظم درآورده و در ضريح علوى انداخته تا اين كه حضرت فرمايد. پس از مدتى قصيده خليعى از ضريح بيرون آمد.
در حاليكه بر آن به طلا نوشته شده بود ((احسنت و آفرين بر اين قصيده )) و بعد از مدتى قصيده ابن حماد بيرون آمد در حالى كه به آب نقره ، اين جمله نوشته شده بود. ابن حماد ناراحت شد و خطاب به حضرت گفت : من دوست قديمى شما هستم و محمد خلعى به تازگى در زمره دوستان شما وارد شده است . آن شب ابن حماد در خواب ديد كه اميرالمؤ منين عليه السلام به او مى فرمايد: ((به راستى كه تو از ما هستى ، او تازه به ما رسيده و ولايت را پذيرفته است . پس بر ما لازم است كه او را رعايت كنيم .))(120)
اسارت
ابوفراس كه يكى از شاعران بزرگ عرب زبان است و اشعار بسيارى در مدح اهل بيت سروده است .
او در جنگ هاى زيادى شركت كرد و دوبار در جنگ ها به اسارت رومى ها در آمد. او خود مى گويد:
وقتى پس از اسارت به قسطنطنيه رسيدم ، پادشاه روم مرا اكرام و احترامى كرد كه با هيچ اسيرى نكرده بود، رسم رومى ها اين بود كه اسيران را سر برهنه در ميان مردم مى گرداندند و مى بايست سه بار در برابر شاه سجده كند و شاه گام برگردن اسيران مى نهاد. ولى پادشاه مرا از تمام اين رسوم معاف كرد، فورا مرا به خانه اى برده ، مستخدمى را به خدمت من گمارد. هر اسير مسلمانى را كه مى خواستم ، نزد من مى فرستاد و براى من بطور مخصوص فديه آزادى پرداخت .
وقتى من خود را مشمول اين همه تجليل به لطف خدا ديدم و عافيت و مقام خود را بازيافتم ، اميتاز خود را در آزادى بر ساير مسلمين نپذيرفتم و با پادشاه روم براى آزادى ديگران آغاز به فدا دادن كردم .(121)
گلى در شوره زار
ابولفتح رملى معروف به كشاجم يكى از نوابغ و نيكان قرن چهارم مى باشد. او به راستى مى تواند مصداق اين آيه شريفه باشد، ((يخرج الحى من الميت )) چرا كه جد شاعر، سندى بن شاهك است . همانكه دشمنى او با خاندان طهارت و فشار و سختگيرى او نسبت به امام موسى بن جعفر بر كس پوشيده نيست . اما فرزندزاده اش كشاجم در اين جبهه بندى شيطانى ، كاملا از جدش كناره گرفت .
او به صف مداحان اهل بيت مى پيوندد و قصايد شيوا و شيرين در مدح ائمه مى سرايد. او خلاصه همه فضايل بود. بدين جهت خود را كشاجم ناميد كه هر يك از حروف آن اشاره به يكى از علوم دارد. كه كاتب .
ش شاعر ا = اديب ج = جدل يا جود م = متكلم ك = كاتب
قسمتى از اشعار او كه در مدح خاندان آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم است :
((اى خاندان رسول ، مقام شما چون اختران رخشان بلند است .
شما با افتخارات عالم گير، بر دشمنان خود فايق آمديد.
براى شما علاوه بر شرف خاندان ، بلاغت زبان و عقل و دانش بى كران هست .
شما از لذات دنيا چشم پوشيديد، به همين خاطر به نعيم آخرت فايز شديد.))(122)
خادم اميرالمؤ منين
ابوالحسن بن وصيف معروف به ناشى از صغير كه از شعرا و ادباى قرن چهارم است مى گويد: روزى كه همراه با عده اى در جلسه الراضى بالله بوديم ، او رو به من كرد و گفت : ناشى رافضى تو هستى ؟
گفت : من خادم اميرالمؤ منين و شيعه هستم .
گفت : از كدام فرقه شيعه هستى ؟ گفتم : شيعه بنى هشام . گفت : اين گونه پاسخ ، حيله اى ناپاك است . گفتم : ولى با پاكى نسبت همراه است .
گفت : آنچه دارى بياور. من قصيده اى برايش خواندم . دستور داد كه هداياى بسيارى را به من بدهند.
و سپس من قصايدى را كه در مدح خاندان اهل بيت سروده بودم ، خواندم . كه از آن جمله است :
((اى فرزندان عباس ، اميه با كينه و دشمن خونهايى را از شما ريخته است . پس هاشمى نيست آنكه اميه را درست بدارد...)) (123)
كودكى سيد حميرى
عباسه ، دختر سيد حميرى روايت كرده كه : پدرم به من مى گفت : در روزگارى كه كودك بودم . مى شنيدم كه پدر و مادرم امير مومنان عليه السلام را دشنام مى دهند، من از خانه بيرون مى آمدم و گرسنه مى ماندم و اين گرسنگى را بر بازگشت به جانب آنها ترجيح مى دادم و چون علاقه به دور بودن داشتم و از آنها بدم مى آمد، شبها را در مساجد به زور مى آوردم .
تا گرسنگى ناتوانم مى كرد و به خانه مى رفتم و خوراكى مى خوردم . و بيرون مى آمدم .
چون كمى بزرگ شدم و به عقل خود رسيدم و شاعرى را آغاز كردم ، به پدر و مادرم گفتم : مرا از بدگويى اميرمؤ منين عليه السلام بركنار داريد. زيرا اين كار مرا رنج مى دهد و من دوست ندارم كه بخاطر مقابله با شما، عاق شوم .
ولى آنها به گمراهى خود ادامه دادند و من از آنها جدا شوم و براى آنها اين شعر را سرودم :
((اى محمد! از شكافنده عمود صبح بترس . و تباهى دين خويش را با سامان بخشيدن به آن از بين ببر.
آيا برادر و جانشين خود را دشنام مى دهى ؟
و با اين كار به رسيدن رستگارى اميد مى دارى ؟
هيهات ! مرگ بر تو، و عذاب و عزرائيل بر تو نزديك باد.))
آنها تهديد به قتلم كردند و من به نزد عقبه بن مسلم آمدم و آگاهش كردم .
گفت : ديگر به نزد آنان مرو. و منزلى برايم فراهم كرد. كه به دستور وى همه چيزهايى كه به آن نياز داشتم در آن خانه آماده شده بود. و حقوقى را برايم معين كرد كه كمك هزينه زندگى ام بود.(124)
تعبير خواب سيد حميرى
سيد حميرى مى گويد: شبى در خواب ، پيامبر را در باغى خشك و خاكى كه در آن نخلى بلند ديده مى شد، ديدم ، در كنار آن باغ زمين چون كافور بود. كه در آن درختى ديده نمى شد.
پيغمبر فرمود: مى دانى اين نخل از كيست ؟ گفتم : نه يا رسول الله فرمود: از آن امرءالقيس پسر حجر است . آن را بر كن و در اين زمين بكار و من چنين كردم . پس از آن به نزد ابن سيرين آمدم و خواب خود را براى او بازگفتم . گفت : آيا شعر مى گويى ؟ گفتم : نه گفت : به زودى شعرى چون شعر امرالقيس خواهى سرود؛ اما اشعار تو درباره خاندانى نيكوكار و پاك آنها است .(125)
غديريه محمد حميرى
روزى تعدادى از شعراى نزد معاويه بودند، معاويه بدره زرى در مقابل خود نهاد و گفت : اى شعراى عرب ، درباره على بن ابى طالب عليه السلام شعرى بگوئيد و در اين كارتان جز حق سخنى نگوئيد. من از نسل صخر بن حرب نيستم . اگر اين بدره زر را به آن كه شعر حقى درباره على عليه السلام بگويد، ندهم طرماح بپا خاست و سخنانى سراسر از نكوهش و ناسزا به على عليه السلام گفت .
معاويه به او گفت : بنشين . نيت و جايگاه تو را خدا مى داند. سپس هشام مرادى بپا خاست و او نيز سخنانى پر از ناسزا گفت . در اين هنگام محمد حميرى برخاست و قصيده معروف خود را سرود:... على عليه السلام پيشواى ماست كه پدر و مادرم فدايش باد. همان ابوالحسن است كه از هر ناروا و حرامى منزه و پاك است . على عليه السلام پيشواى راستى خداوند به او دانش عطا كرده كه حلال را از حرام مى شناسد و...))
معاويه در پايان كه شديدا تحت تاءثير اين شعر قرار گرفته بود گفت : تو در سخن راستگو بودى . اين بدره زر را بگير.(126)
كميت شاعر
چون كميت به شاعرى پرداخت ، نخستين شعرى كه گفت در وصف خاندان پيامبر بود و هميشه آن را از ديگران مخفى نگه مى داشت روزى به نزد فرزدق بن غالب آمد و گفت : اى ابا فراس تو شاعر بزرگ اين سرزمين هستى و من برادرزاده تو كميت اسدى هستم . من شعرى گفته ام دوست دارم آنرا بر تو عرضه كنم ، اگر خوب بود، اجازه نشر آن را بدهى و اگر بد است مرا به پنهان داشتنش فرمان دهى و آن شعر اين است :
((شادمانم ، اما اين شادى از شوق سپيدتنان نيست ... از پرندگان فرخنده و شومى كه صبح و شام مى خوانند نيز نيست ... وليكن من به صاحبان فضيليت و پارسايى و به بهترين مردم شاءئقم ... اينان بنى هاشم و خاندان پيغمبرند كه خشنودى و خشم آن من به آنان و براى آنان است . در برابر ايشان فروتنم ... من دوستدار آنانم هر چند مورد خشم و سرزنش اين و آن باشم .))
فرزدق گفت : اى برادرزاده من ، شعرت را منتشر كن . آرى منتشر كن .
كه تو شاعر بزرگى اين سرزمين هستى و از ديگران گوى سبقت را ربوده اى .(127)
خوابى شگفت
يكى از مسلمانان راوى و منتشركننده شعر كميت بود. او شعرهايى را كه در وصف بنى هاشم بوده براى مردم مى خواند و نسبت به معانى آن آگاهى كامل داشت . ولى به علل نامعلومى بيست و پنج سال خواندن آن اشعار را ترك كرد و ديگر خواندن و روايت آن اشعار را حلال نمى پنداشت .
پس از چندى آن را از سر گرفت . به وى گفتند: چرا پس از سالها سكوت و نخواندن شعر كميت دوباره خواند آن را جايز شمرده اى ؟ گفت : اين به علت خوابى است كه ديده ام . خواب ديدم كه گويا قيامت برپا شده است .
گوئى در آنجا منشور و صحيفه اى را به من دادند.
آن را گشودم . در آن اين چنين نوشته شده است : ((بسم الله الرحمن الرحيم نام آن دسته از دوستان على بن ابى طالب عليه السلام كه به بهشت مى روند. نام كميت بن زيد اسدى نيز جزء اولين اسم ها بود. آرى همين خواب مرا بر آن داشت كه به خواندن و توضيح معانى والاى اشعار او ادامه دهم .))(128)
امام المنصور بالله
المنصور بالله يكى از امامان زيديه در كشور يمن بود كه شرافت خانوادگى از دودمان حضرت على عليه السلام را با بزرگى ذاتى و دانش و هنر خود جمع كرده بود. او شمشير و قلم و علم و ادب و فرهنگ را يك جا جمع كرده بود. او داراى حافظه عجيبى بود. گويند او صد هزار بيت شعر حفظ داشت .
از او كتابهاى بسيارى باقى مانده است . او در شاعرى هم مهارت داشته است . قصايد غديريه او از شهرت خاصى برخوردار مى باشد.
بنى عمنا ان يوم الغدير |
يشهد للغارس المعلم |
ابونا على وصى الرسول |
و من خصه باللوالاعظم |
((اى پسرعموهاى ما! روز غدير، براى انسان دانا، گواه خوبى است .
پدر ما على عليه السلام وصى رسول خداست . او كسى است كه پيامبر اكرم او را به پرچم بزرگ اختصاص داده است . ما فرزندان دختر و پسرعم با ايمانش هستيم نه شما... او مملكت را همانند عروس تحويل شما داد. ولى شما پاداشى كه به او داديد اين بود كه خونش را ريختيد... شما همانند يزيد كوردل ، فرزندان پاك رسول خدا را كشتيد.
او اين قصيده را در جواب قصيده ((ابن معتز)) سرود و با اين قصيده جواب دندان شكنى به او داد.
((ابن معتز)) قصيده اى را سروده و آن را براى المنصور بالله فرستاد و او معاوضه كرد كه اولش اين است .
((پسرعموهاى ما برگرديد و ما را دوست بداريد. براى ما و شما افتخاراتى است و هر كس كه از حق پيروى كند، پشيمان نمى شود.
درست است كه شما فرزندان دخترش هستيد نه ما اما ما هم پسران عموى مسلمانش هستيم .(129)
رهايى از زندان
مجدالدين جميل يكى از شعراى قرن هفتم است . او در زمان ((الناصرلدين الله )) خزانه دار بود. خليفه بر او خشم گرفت و به زندانش افكند. بزرگان و رجال رفت ، براى او پيش خليفه شفاعت كردند. ولى شفاعت آنها موثر نيافتاد. و در نتيجه بيست سال او را در اطاقى زندانى كردند. شبى در دلش افتاد كه شعرى در مدح امام على بن ابى طالب عليه السلام بسرايد و اين قصيده را سرود:
و من اعطاه يوم غدير خم |
صريح المجد و الشرف القدامى |
و من ردت ذكاء له فصلى |
اداء ابعدما ثنت اللثاما |
((كسى كه پيامبر اكرم اكرم در روز غدير خم ، مجد و شرافت آشكار را به او عنايت كرد. كسى كه خورشيد برايش برگشت . تا نماز را در وقتش بخواند.
در صورتى كه تاريكى داشت همه جا را فرا مى گرفت ... اى ابوالحسن تو جوانمردى هستى كه اگر كسى به تو پناه ببرد پناهش خواهى داد. اى همسر فاطمه ! با اشعارم در بيدارى به زيارتت آمدم . تو هم در خواب به ديدنم بيا و به من بشارت بده كه پناهم مى دهى و از ستم كشيدن نجاتم خواهى داد... ((ابن جميل پس از سرودن اين شعر خوابيد. در عالم رويا على عليه السلام را ديد كه به او فرمود: هم اكنون آزاد خواهى شد.
او از خواب بيدار شد و با خوشحالى شروع به جمع آورى اثاثش نمود. حاضران به او گفتند: چه خبر است ؟ در جواب آنها مى گفت : هم اكنون آزاد خواهم شد. زندانيان او را مسخره مى كردند و مى گفتند: بيچاره ديوانه شده است . از آن طرف((الناصر)) نيز المؤ منين عليه السلام را در خواب ديد كه به او فرمود: هم اكنون ابن جميل را آزاد كن . او با ترس و وحشت از خواب بيدار شد و دوباره خوابيد ولى باز هم همان رويا تكرار شد.
مرتبه سوم ، فورا كسى را ماءمور آزادى ابن جميل گردد. هنگامى كه ماءمور وارد اطاقش گرديد، ديد او آماده بيرون آمدن است . او را پيش ((الناصر)) برد و ماجرايش را نقل كرد.
خليفه به او گفت : شنيدم كه پيش از آمدن ماءمور، آماده بيرون آمدن بودى ؟ در جواب گفت : آرى خليفه گفت : چرا؟ گفت : آن كس كه پيش از تو آمده بود، قبلا پيش من نيز آمده بود.
خليفه گفت : چطور شد؟ و او گفت : من قصيده اى را در مدح آن حضرت گفتم . سپس قصيده را براى خليفه خواند.(130)
اجابت دعا
هنگامى كه دشمنان خاندان پيامبر خواستند كميت را دستگير و به قتل برسانند، حضرت امام باقر عليه السلام درباره او دعا كرد. كميت كه متوارى بود در دل شبى تاريك ، بيمناك از خانه بيرون آمد و حال آنكه در هر رهگذرى گروهى نشسته بودند تا او چون به در آيد، پنهانى دستگيرش سازند.
كميت به بيابانى رسيد و خواست راهى پيش گيرد. شيرى آمد و او را از رفتن از آن راه باز داشت .
او از سوى ديگرى راه افتاد، و شير باز هم مانع شد. گويى اشاره مى كرد كه از پس وى به راه افتد تا آن كه امان يافت و از دست دشمنان خلاص شد.(131)
راهنما
كميت روزگارى را به توارى گذراند تا آن كه يقين كرد كه كمتر در پى هستند. شبى با گروهى از بنى اسد، با ترس و بيم از شهر بيرون آمد و راه قطقطانه را در پيش گرفت .
بعد از نماز صبح ديدند كه گويى شخصى از دور به سوى آنان مى آيد و بعد از مدتى معلوم شد كه گرگى به سوى آنان مى آيد. گرگ آمد و در گوشه اى خوابيد. دست شتر كشته اى را جلوش انداختند.
آن را به دندان كشيد. جام آبى به سويش بردند. نوشيد و چون به حركت در آمدند. گرگ غريدن گرفت . كميت گفت : او را چه مى شود؟ گويى به ما نشان مى دهد كه راه درست را نمى رويم .
راه خود را عوض كردند، گرگ آرام گرفت . آن راه را ادامه دادند تا به شام رسيدند و كميت در بنى اسد و بنى تميم پنهان شد.(132)
شهادت كميت اسدى
هنگامى كه خالد قسرى از حكومت عراق معزول شد و يوسف بن عمرو به حكومت رسيد. كميت بر او وارد شد و براى او پس از كشتن زيد بن على مديحه اى را كه گفته بودند، خواند، ((آشكارا به ميان مردم آمدى و چون كسى نبودى كه كاخش درى بزرگ و قفل زده دارد. خالدى كه با دهان باز آب مى خواست كشندگان او فرياد مى كشيدند، همانند تو نخواهند بود،))در اين حال هشت تن از سپاهيان كه بالاى سر يوسف بن عمر ايستاده بودند به نفع خالد به تعقيب افتادند و سر شمشيرهاى خود را بر شكم كميت نهادند و فرو بردند و گفتند: براى امير پيش از آن كه اجازه بگيرى شعر مى خوانى و خون پيوسته از او مى ريخت تا سرانجام درگذشت .
مستهل فرزند او مى گويد: من در هنگام مرگ پدر بر بالينش بودم . او در لحظات مرگ بيهوش شد.
و چون به هوش آمد. سه بار گفت : ((بارخدايا خاندان محمد)) و سپس جان به جان آفرين تسليم كرد.(133)
سيد حميرى
فضيل رسان مى گويد: روزى به خدمت جعفر بن محمد صلى الله عليه و آله و سلم رسيدم . تا شهادت عمويش زيد را به ايشان تسليت بگويم . پس از آن گفتم : اجازه مى دهيد كه شعرى از سيد حميرى را برايتان بخوانم ؟
فرمودند: بخوان !و من قصيده اى از سيد كه در وصف خاندان پيامبر بود و ذكر مصيبتى از شهادت اهل بيت ، خواندم پس از پشت پرده ها بانگ شيون شنيدم و اما فرمود: خدا شاعر اين شعر را رحمت كند. گفتم : قربانت گردم . من ديدم كه او شراب مى نوشيد. فرمود: خدايش رحمت كند زيرا براى خداوند مانعى ندارد كه او را به آل على عليه السلام ببخشد. به راستى كه گاهى از دوستدار على عليه السلام نمى لغزد مگر آن كه قدم ديگرش ثابت مى ماند.(134)
خواب امام رضا عليه السلام
سهل بن ذبيان روايت مى كند كه : روزى شرفياب محضر امام رضا عليه السلام شدم . ايشان به من فرمود: آفرين به تو اى پسر ذبيان ! هم اكنون فرستاده ما مى خواست به نزدت آيد و تو را محضر ما آورد. اى فرزند ذبيان ديشب خواب ديدم كه گويى نردبانى براى من گذشته اند كه صد پله دارد و من تا آخرين پله آن بالا رفتم . گفتم : سرورم شما را به درازى عمر تهنيت مى گويم ، چه بسا كه صد سال زندگى كنى . امام فرمود: هر چه خدا بخواهد شدنى است . سپس فرمود: چون به آخرين پله رسيدم ، ديدم كه گوئى بر گنبدى خضراء در آمدم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را نشسته ديدم . در جانب راست و چپ ايشان دو جوان زيبا را ديدم كه صورتشان مى درخشيد. زن و مردى آراسته خلقت را نيز ديدم كه در خدمتش نشسته بودند. مردى نيز پيش روى پيغمبر ايستاده بود و چنين مى خواند: ((لام عمر و باللوى مربع ...))
چون پيامبر مرا ديد، فرمود: آفرين به تو فرزندم اى على بن موسى الرضا، بر پدرت على عليه السلام سلام كن بر مادرت فاطمه سلام الله عليها سلام كن . به آنها سلام كردم . سپس فرمود: بر پدرانت حسن و حسين نيز سلام كن و من سلام كردم و سپس فرمود: بر شاعر و ستايشگر ما در سراى دنيا، سيداسماعيل حميرى نيز درود فرست ، به او نيز سلام كردم . پيامبر به سيد حميرى اشاره كرد كه خواندن اشعارش را ادامه بدهد، چون به اين بيت رسيد كه : ((و وجهه كاشمس تطلع ...)) پيامبر و همه كسانى كه با ايشان بودند: گريستند و چون به اين بيت رسيد كه ، قالوا له لو شئت اعلمتنا الى من الغايد و المفزع پيامبر دستها را بلند كرد و گفت : خداوندا، تو بر من و بر آنها گواهى كه من آنان را گواهى دادم كه سرانجام رهبرى و فريادرس واقعى على بن ابى طالب است و به على عليه السلام كه پيش رويش بود اشاره كرد.
و سپس به من فرمودند: كه اين قصيده را حفظ كن و شيعيان ما را نيز به حفظ آن فرمان ده و به آنها اعلام كن كه هر كس اين قصيده را از حفظ كند و همواره بخواند، من در پيشگاه خداوند تعالى ، بهشت را براى او ضمانت مى كنم .
امام رضا عليه السلام فرمود: پيغمبر پيوسته اين قصيده را بر من تكرار فرمود تا آن را از حفظ كردم .(135)
هديه اى به راوى حديث
روزى سيد حميرى پس از اين كه از پيش يكى از بزرگان كوفه بر مى گشت و او اسب و خلعت زيبائى را به سيد هديه كرده بود، رو به مردم كوفه كرد و گفت : اى مردم ! هر كس اگر فضيلتى از على بن ابى طالب عليه السلام براى من بگويد كه درباره آن شعرى نگفته باشم ، اين اسب و خلعت را كه در تن دارم به او مى بخشم . هر كس حديثى مى خواند و سيد نيز اشعارى را كه در آن رابطه سروده بود، مى خواند. تا اين كه مردى حديثى را اين گونه بازگو كرد:
((روزى اميرالمؤ منين على عليه السلام خواست سوار اسب شود، لباسش را پوشيد و يكى از كفش ها را نيز به پا كرد و چون خواست ديگرى را بپوشد ناگهان عقابى از آسمان فرود آمد و كفش را گرفته و بالا برد و سپس انداخت . مارى سياه از كفش بيرون آمد و گريخت و به سوراخى خزيد.
آنگاه على عليه السلام كفش را پوشيد))
سيد كه در اين رابطه شعرى نسروده بود، اندكى انديشيد و سپس چنين سرود:
((هان اى قوم ! چقدر شگفت انگيز است ، داستان كفش على عليه السلام .
دشمنى از دشمنان جنگى و نادان كه سخت از قصد ثواب به دور بود، رو به كفش على عليه السلام آورد و در آن خزيد، تا پاى على عليه السلام به دندان بگزد...)) سيد پس از خواندن اين اشعار، اسب و خلعت و هر چه كه داشت به آن مرد بخشيد.(136)
وفات سيد حميرى
در هنگام مرگ ، سيد به غلامش گفت : هنگامى كه من فوت كردم به انجمن بصريان مى روى و آنان را از مرگ من آگاه مى كنى .
سپس به كوفيان اطلاع مى دهى و اين شعر من را براى آنان بخوان : ((اى مردم كوفه ! من به شما مهر مى ورزم . براى آن كه شما او و حتى مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم را دوست مى داريد... على عليه السلام است پيشوايى كه اميد رهايى از آتش سوزانى كه بر دشمنان شعله ور است به اوست ...)) مرا در پارچه اى سفيد و بى درنگ و كم بها كفن كنيد و ناصبيان نيز جنازه مرا تشييع نكنند.
زيرا اينها بدترين از ميان زنان و مردمانند. اميد است خداوند مرا به رحمت خود ستايش و از دوزخ نجات دهد.
هنگامى كه كوفيان به بالين سيد حاضر شدند سيد به سختى افسوس مى خورد و آه مى كشيد و چهره اش چون قير سياه شده بود، و سخن نمى گفت : تا آنگاه كه به هوش آمد.
با ديدن چهره سياه او ((شيعيان اندوهناك و ناصبيانى كه حاضر بودند، خوشحال شدند، سيد چشمانش را گشود و به جانب قبله سمت نجف اشرف نگاه كرد و گفت :
((اى اميرالمؤ منان ! آيا با دوست خود چنين مى كنى ؟)) و اين جمله را سه بار تكرار كرد. در آن زمان ناگهان رگه اى سفيد در پيشانى اش نمودار شد و پيوسته گسترده مى شد و چهره اش را فرا مى گرفت . تا آن كه صورتش چون ماه تمام شد و درگذشت . آخرين شعر سيد در حالى كه مى خنديد چنين است :
((آنان كه مى پندارند، على عليه السلام دوستانش را از هلاكت نمى رهاند! دروغگويند، به خدا قسم كه من به بهشت عدن در آمدم و خدا از گناهانم درگذشت . اينك ، دوستان على عليه السلام را بشارت دهيد، و تا دم مرگ او را دوست بداريد، پس از وى نيز به فرزندانش يكى پس از ديگرى مهر بورزيد.(137)
پاورقی
96- الغدير، ج 22، ص 181.
97- الغدير، ج 22، ص 322.
98- الغدير، ج 3، ص 40.
99- الغدير، ج 8، ص 19.
100- الغدير، ج 10، ص 303.
101- الغدير، ج 7، ص 329.
102- الغدير، ج 8، ص 83.
103- الغدير، ج 4، ص 247.
104- الغدير، ج 6، 266.
105- الغدير، ج 8، ص 180.
106- الغدير، ج 3، 18.
107- الغدير، ج 7، ص 79.
108- الغدير، ج 4، ص 14.
109- الغدير، ج 4، ص 17.
110- الغدير، ج 3، ص 107.
111- الغدير، ج 3، ص 113.
112- الغدير، ج 4، ص 249.
113- الغدير، ج 5، ص 113.
114- الغدير، ج 7، ص 63.
115- الغدير، ج 7، ص 66.
116- الغدير، ج 7، ص 107.
117- الغدير، ج 7، ص 168.
118- الغدير، ج 11، ص 20.
119- الغدير، ج 11، ص 22.
120- الغدير، ج 11، ص 22.
121- الغدير، ج 6، ص 304.
122- الغدير، ج 7، ص 23.
123- الغدير، ج 7، ص 62.
124- الغدير، ج 4، ص 83.
125- الغدير، ج 4، ص 93.
126- الغدير، ج 3، ص 322.
127- الغدير، ج 4، ص 94.
128- الغدير، ج 4، ص 11.
129- الغدير، ج 10، ص 293.
130- الغدير، ج 10، ص 299.
131- الغدير، ج 4، ص 38.
132- الغدير، ج 4، ص 38.
133- الغدير، ج 4، ص 51.
134- الغدير، ج 4، ص 63.
135- الغدير، ج 4، ص 66.
136- الغدير، ج 4، ص 94.
137- الغدير، ج 4، ص 135.
فصل پنجم : داستانهايى از دوستان اهل بيت (ع )
شهادت محمد بن ابى بكر
معاويه در سال 38، عمرو بن عاص را همراه با چهار هزار سپاه به مصر فرستاد و معاوية بن حديج و ابوالاعور سلمى هم او را همراهى مى كردند و عمرو زندگى خود را صرف اين كار كرد. در مصر محمد بن ابى بكر از طرف على عليه السلام حكومت مى كرد و مركز حكومتش در محلى به نام ((مسناة )) بود. جنگى بين اينها در گرفت كه در اين جنگ كنانة بن بشر در آن كشته شد. محمد بن ابى بكر بخاطر اينك يارانش او را تنها گذاشتند، فرار كرد و در نزد مردى بنام ((جبلة بن مسروق)) مخفى شد. پس از آن مخفيگاه او را پيدا كردند و معاويه بن حديج و يارانش او را محاصره كردند و آنگاه محمد بن ابى بكر بيرون آمده و با آنان جنگيد تا كشته شد. معاويه بن حديج و عمرو بن عاص او را در پوستين خرى داخل كرده آتش زدند.
اين فاجعه در ناحيه اى از مصر به نام ((كوم شريك )) اتفاق افتاد. اين جنايت در حالى صورت گرفت كه هنوز محمد بن ابى بكر رمقى از حيات در بدن داشت .(138)
شركت در غذا خوردن
ابن كثير در جلد هشتم تاريخش ص 99 چنين مى گويد: قيس بن سعد ظرف غذاى بزرگى داشت كه هميشه همراه او بود و هر وقت مى خواست غذا بخورد، مناديانش فرياد مى زدند، اى مردم شهر بيائيد و در خوردن گوشت و ترديد با قيس بن سعد شركت نمائيد. پدر و جدش نيز قبلا همين اخلاق را داشتند و به بخشش و عطا معروف بودند.(139)
شهيد روز احد
عبدالله انصارى كه اولين شهيد روز احد بود را با جنازه ديگرى در قبر گذاشتند. بعدها خانواده او از اين كار ناخشنود شدند.
جابر بن عبدالله پسر عبدالله انصارى مى گويد: دلم راضى نمى شد كه پدرم با كس ديگرى در يك قبر باشد. بالاخره قبر ديگرى آماده كرده و جنازه پدرم را به آنجا منتقل كردم . با ديدن جنازه پدر بسيار تعجب كردم .
به راستى كه او از شهداى سعادتمند بود. زيرا جنازه پدرم بعد از گذشت 6 ماه هنوز تازه بود و آثارى از پوسيدگى در آن مشاهده نمى شد.(140)
يار وفادار
عبدالرحمن بن ابى ليلى انصارى از ياران خاص اميرالمؤ منين بود. او در جنگ جمل پرچمدار آن حضرت بود.
او از خود شجاعت بسيار نشان داد. بعدها حجاج بن يوسف ثقفى آنقدر او را تازيانه زد كه شانه هايش سياه گشت و در عين حال ناسزا به على نگفت و از او تبرى نجست . ياران رسول خدا و صحابه خاص آن حضرت گرد او جمع مى شدند و او برايشان حديث مى گفت و همگى ساكت نشسته و گوش فرا مى دادند.
عبدالله بن حارث گويد: گمان نمى كنم زنها بتوانند فرزند همچون او بزايند.
وى در سال 81 هجرى ديده از جهان فرو بست .(141)
نماز واقعى
قيس بن سعد در مرتبه خوف از خداوند و فرط بندگى و اطاعت او نسبت به ذات پروردگار كارش به جايى رسيد كه در نماز هنگامى كه براى سجده خم شد، ناگاه مار بزرگى در سجده گاهش نمايان شد و او بدون اين كه به اين خطر توجهى و يا از آن مار انديشه اى به خاطر راه دهد، همچنان سر خود را بر آن مار فرود آورد و در پهلوى آن به سجده پرداخت . در اين موقع مار دور گردنش پيچيد و او از نماز خود كوتاهى ننمود و از آن چيزى نكاست . تا كه از نماز فارغ شد و ما را به دست خود از گردن جدا و به طرفى افكند.(142)
ارث پدر
هنگامى كه پدر قيس سعد بن عباده از دنيا رفت ، همسرش آبستن بود و معلوم نبود، فرزندى كه در رحم دارد پسر است يا دختر. سعد هم قبلا وقتى كه مى خواست از مدينه خارج شود اموال خود را بين فرزندان تقسيم كرده بود و براى بچه اى كه به دنيا نيامده بود سهمى منظور نكرده بود. ابوبكر و عمر به قيس گفتند:
حال كه اين كودك به دنيا آمده و مالى براى او باقى نمانده ، تقسيمى را كه پدرت نموده ، به هم بزن و طرز ديگرى تقسيم كن . قيس گفت : من سهم خودم را به اين نوزاد مى دهم و تقسيم پدرم را به هم نمى زنم و بر خلاف او عملى انجام نمى دهم .(143)
ايمان ابوطالب
شيخ صدوق مى گويد: عبدالعظيم حسنى در بستر بيمارى افتاده بود و سؤ الى او را هميشه مشغول مى كرد و آن سؤ ال در رابطه با ايمان ابوطالب بود. بنابراين نامه اى به امام رضا عليه السلام نوشت و در آن اين سؤ ال را مطرح كرد و گفت : اى فرزند رسول خدا درباره اين گزارش مرا آگاه كن كه ابوطالب در آبگينه اى از آتش است كه بر اثر آن مغزش مى جوشد؟ امام رضا عليه السلام پس از رؤ يت نامه در جواب نوشت : به نام خداوند بخشنده مهربان ، پس از ديگر سخنان ، اگر تو در ايمان ابوطالب چون و چرا داشته باشى ، بازگشت گاهت ، به سوى آتش است . والسلام عليكم .
جناب عبدالعظيم پس از خواندن نامه ، آرام گرفت و در رى درگذشت و آرامگاهش ، زيارتگاه مردم است .(144)
شهداى احد
روزى معاويه تصميم گرفت كه چشمه اى را در احد جارى سازد. به او گفتند: اين كار مقدور نيست مگر آن كه آن را بر بروى قبور شهداء احد جارى سازيم . او در جواب نوشت : قبرها را نبش كنيد. مناديان در شهر فرياد مى زدند كه هر كس كشته اى دارد، جنازه اش را به جاى ديگرى منتقل كند.
جابر مى گويد: هنگام نبش قبر ناگهان كلنگ به گوشه پاى حمزه عليه السلام اصابت كرد و خون از آن جارى گرديد.
آرى پس از چهل سال كه از كشته شدن آنان در جنگ احد مى گذشت ، اكثر جنازه ها سالم و تازه بودند و مردم آنها را به مكان ديگرى برده و دفن مى كردند.(145)
دوستى على عليه السلام
ابن عباس از قول حضرت على عليه السلام نقل مى كند كه آن حضرت فرمود: روزى مردى به من رسيد و گفت : اى على من تو را به خاطر خدا دوست دارم . من به خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمدم و گفتم : يا رسول الله ! مردى اين چنين جمله اى را به من گفت . حضرت فرمود: يا على شايد تو براى او كار خوبى انجام داده اى .
و او اين گونه خواسته كه از تو قدردانى كند. گفتم يا رسول الله من هيچ خدمتى به او نكرده ام .
پيامبر فرمود: سپاس خداى را كه دلهاى مومنين را شيفته محبت و دوستى تو نمود.
در اين هنگام اين آيه نازل شد: ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات سيجعل لهم الرحمن ودا
((آنان كه ايمان آوردند و كردارى شايسته انجام دادند، به زودى پروردگار بر ايشان دوستى و محبت قرار خواهند داد)) (146)
خضوع در زيارت
ابوالفضل جوهرى كه از حكماى اندولسى بود و در معارف دينى و سرودن اشعار، مهارت والاى داشت ، هنگامى كه به عنوان زيارت وارد مدينه مى شد و به خانه هاى آن نزديك مى گرديد، از مركب خود پياده شد و با گريه اين گونه مى خواند:((هنگامى كه ديديم نشانه كسى را كه وانگذاشت براى دل و عقلى براى شناسايى ظواهر، از مركب ها به خاطر احترام به او پايين مى آئيم . به خاطر كسى كه پراكندگى ما به وسيله او به اتحاد گرائيد)).
قاضى عياض در قصيده نبويه اى كه دارد اين اشعار را تضمين كرده است و مى گويد: ((و گوارا باد تو را به جوانب خيمه ها، از لحاظ اظهار عشق و شوق كه گاهى آنرا مى بوسيم و گاهى از روى محبت به آن دست مى كشيم و اظهار سرور مى كنيم . در حاليكه دلها به محبتش پرپر مى زند و جگرهاى آتش گرفته به وسيله آن سيراب مى گردد)).
بر اين اساس مستحب است كه هنگامى كه به مدينه نزديك شديد و آثار و علاماتش را مشاهده كرديد، از مركب هاى خود پائين آمده و خضوع و خشوع به مدينه گام نهيد.(147)
سفارش به زيارت
زيارت قبر شريف پيامبر از مهمترين مستحباتى بود كه اكثر مسلمانان عمل به آن را ترك نمى كردند.
عمر بن عبدالعزيز كه به خاندان اهل بيت محبت و علاقه بسيارى داشت به زيارت قبر پيامبر اهتمام فراوانى داشت .
هر گاه كه نمى توانست خود به زيارت برود، به كسانى كه به حج مى رفتند، سفارش مى كرد كه سلام او را به پيامبر برسانند. از جمله اين افراد ((يزيد بن ابى سعيد)) مى باشد. او مى گويد: قبل از سفر براى حج پيش عمر بن عبدالعزيز رفتم . هنگامى كه با او خداحافظى مى كردم ، به من گفت : درخواستى از تو دارم و آن اينكه هنگامى كه پيش قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رفتى ، از طرف من به آن حضرت سلام برسان .
و من نيز هنگامى كه وارد مسجد مدينه شدم ، اين سخن يادم آمد و آنرا عملى كردم .(148)
ملك صالح
ملك صالح در ميان جماعتى از بينوايان به زيارت مشهد امام على بن ابى طالب عليه السلام رفت .
در آن هنگام توليت با سرور سادات ، ابن معصوم بود. در خواب به خدمت امام رسيد، امام به او فرمود: ((در اين شب حاضر، چهل تن از بينوايان به زيارت آمده اند. در ميان آنان مردى است كه طلايع بن رزيك نام دارد، او از دوستان ماست . به او بگو كه برو كه تو را والى مصر كرده ايم .))
صبح آن شب ، ابن معصوم ، طلايع را پيدا كرد و ماجراى روياى خود را بازگو كرد.
او روانه مصر شد. در آن هنگام خليفه فاطمى به دست وزيرش به قتل رسيده بود. طلايع مردم را به گرد خود جمع كرد و به عزم انتقام عازم قاهره شد.
چون به قاهره نزديك شد، وزير فرار كرد و طلايع با خاطر جمع و صلح و صفا وارد شهر شد. وزارت بر تن او افكنده شد و با لقب ملك صالح ، نصيرالدين و فارس مسلمين ، مفتخر شد.(149)
فرزندان رسول الله
روزى حجاج به دنبال يحيى پسر يعمد فرستاد و به او گفت : به من گزارش داده اند كه تو مى پندارى كه حسن عليه السلام و حسين عليه السلام از فرزندان پيامبر خدا هستند. آيا تو اين مطلب را در قرآن مجيد خوانده اى ؟ و يا اين كه از خودت مى گويى . من كه قرآن را از اول تا انتها خوانده ام ، چيزى در اين رابطه نديده ام .
يحيى گفت : اى حجاج من اين مطلب را با دلايل قرآنى مى گويم .
حجاج كه تعجب كرده بود، گفت : دلايل قرآنى خود را بازگو كن . يحيى گفت : مگر در سوره انعام نمى خوانى كه : ((و از فرزندان داود و سليمان و... و يحيى و عيسى است ))؟ حجاج پاسخ داد: آرى . يحيى گفت : مگر عيسى بى آن كه پدرى داشته باشد از فرزندان حضرت ابراهيم نيست ؟ حجاج گفت : آرى .
بدرستى كه حسن عليه السلام و حسين عليه السلام از فرزندان پيامبر اكرم هستند و من تا كنون در گمراهى بودم و بدين وسيله به بسيارى از اطرافيان حجاج ثابت شد كه ائمه معصومين از خاندان رسول الله هستند و در ضمن دخترزادگان انسان نيز از ارث وقف ، سهم دارند.(150)
خانه توبه
صاحب بن عباد يكى از بزرگترين علماء و فقهاى ادب دوست قرن چهارم است . او به علم حديث اهميت زيادى نشان مى داد و مى گفت : ((هر كه حديث ننويسد، شيرينى اسلام را احساس نخواهد كرد.))
او هنگامى كه تصميم به نوشتن و ثبت احاديث گرفت ، در منصب وزارت بود. او روزى خطاب به يارانش گفت : من آنچه از كودكى تا كنون مصرف خرج و انفاق خود كرده ام . همه از مال پدر و جدم بوده است . با وجود اين نمى گويم كه از حق كشى معصوم بوده ام ، اينك من خدا و سپس شما را گواه مى گيرم كه از هر گناهى بازگشته و به مغفرت و عنايت الهى پناه مى برم .
آنگاه براى خود خانه اى انتخاب و نام آن را خانه توبه نهاد و يك هفته در آن اعتكاف جست و بعد از آن كه امضاى فقها را به راستى و درستى توبه خود جمع آورى نمود، بر مسند املاء نشست و جمع كثيرى در محضر او گرد آمد تا آنجا كه يك بلندگو كافى نبود. بلكه شش نفر ديگر صدا به صدا سخن او را به اطراف مجلس مى رساندند و حتى بزرگانى مانند قاضى عبدالجبار، حديث او را يادداشت كرده اند.(151)
ديدار با نماينده امام
محمد بن علاء همدانى مى گويد: من به همراه جريح بغدادى به قصد ديدار و ملاقات با احمد بن اسحاق قمى ، نماينده امام حسن عسگرى عليه السلام عازم قم شديم . پس از رسيدن به قم ، منزل او را پيدا كرده و درب خانه را كوبيديم .
دختركى عراقى در را گشود. از او درباره احمد بن اسحاق و قصد ملاقات او سؤ ال نموديم . دخترك عراقى گفت : آن جناب به مراسم عيد مشغول است . زيرا امروز روز عيد است . ما پس از اين جريان با خود گفتيم سبحان الله و عيدهاى شيعه چهارتا است . اضحى - فطر غدير جمعه (152)
ردالشمس
روزى ابامنصور عبادى واعظ، در مدرسه اى در بغداد، داستان و حديث ردالشمس حضرت على عليه السلام را براى شاگردانش توضيح مى داد.
سپس شروع به گفتن فضايل اهل بيت كرد، در اين هنگام ابرى پديد آمد و چهره خورشيد در نقاب آن فرو رفت . تا جائى كه مردم گمان كردند كه خورشيد غروب كرده است .
ابومنصور بر منبر ايستاد و رو به خورشيد كرد و سرود: اى خورشيد تا مدحم را در رابطه آل مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم و فرزندش به آخر نرسانم ، غروب مكن . مگر فراموش كردى كه روزى به اين منظور توقف كردى ؟
اگر ايستادنت به امر مولى عليه السلام بوده است ، بايد امروز هم به فرمان دوستان او بايستى . گويند در اين هنگام ، ابرها كنار رفتند و خورشيد ظاهر شد.(153)
فتواى يك يهودى زاده
روزى ابوذر در مجلس عثمان حاضر بود او گفت : آيا شما بر آن هستيد كه هر كس زكات دارايى اش را داد باز هم حقى براى ديگران در مال او هست ؟ كعب گفت : نه اى امير مؤ منان . ابوذر به سينه كعب كوبيد و به او گفت : اى يهودى زاده ! دروغ گفتى و سپس اين آيه را خواند: ((نيكى آن نيست كه روى خويش را به سوى خاور و باختر بگردانيد بلكه نيك آن كسى است كه به خدا بگرويد و به روز قيامت و به فرشتگان خدا و كتاب خدا و به پيامبران ايمان آورديد و در راه دوستى او مال او ببخشيد... نماز را برپا داريد و زكات بدهيد)) عثمان در اين هنگام گفت : آيا اشكالى دارد كه چيزى از دارايى مسلمانان بستانيم و آن را به هزينه كارهامان برسانيم و به شما ببخشيم ؟ كعب گفت : عيبى ندارد. ابوذر عصا را بلند كرد و به سينه كعب كوبيد.
و گفت اى يهودى زاده ! چه چيزى تو را اين قدر گستاخ كرده كه درباره دين ما فتوى مى دهى ؟
عثمان كه به شدت عصبانى شده بود به ابوذر گفت : تو چه بسيار مرا مى آزارى . روح خويش را از من پنهان دار كه مرا آزردى . پس ابوذر به سوى شام بيرون شد.(154)
تشرف به اسلام
سيدمرتضى از عائدى املاك فراوانش ، حقوق و مزايايى براى شاگردان خود مقرر فرموده بود.
تا نيازى به كسب و كار نداشته و فارغ البال مشغول درس و بحث و مطالعه باشند. از جمله شيخ الطايفه ابوجعفر طوسى هر ماهه 12 دينار طلا دريافت مى كرد.
ضمنا يكى از دهات خود را وقف كرده بود تا عايدى آن به مصرف كاغذ دانشمندان برسد.
گويند در يكى از سالها، قحطى شديدى رخ داد. يك نفر يهودى به منظور تحصيل قوت و از سر جوع فكرى انديشيد و به مجلس شريف مرتضى آمده و اجازه گرفت كه قسمتى از علم نجوم را از محضر او استفاده كند.
شريف مرتضى درخواست او را اجابت كرد و دستور داد، براى امرار معاش او روزانه وجهى مقرر كردند.
مرد يهودى مدتى از درس شريف مرتضى استفاده كرد و پس از چند ماه به دست شريف مرتضى به دين اسلام مشرف گشت .(155)
نور و حكمت
روزى مردى از اهالى شام به سراغ ابن عباس آمد و گفت : همانا قبيله من خرج سفر براى من گرد آوردند و من فرستاده آنهايم . آنها مرا به عنوان امين انتخاب كرده و ماءموريت داده اند كه به نزد تو بيايم و از تو بخواهم كه مشكل ما را حل نمايى . افراد قبيله من در رابطه با محبت على عليه السلام در معرض هلاكت هستند. تو آنها را از اين تنگى و مشكل برهان . تا خداوند تو را از مشكلات برهاند.
ابن عباس به او گفت : اى برادر شامى همانا على عليه السلام در اين امت از حيث فضيلت و علم همانند آن عبدالصالح است كه موسى عليه السلام با او ملاقات نمود. سپس حديث ام سلمه را ذكر نموده كه متضمن فضايل بسيارى است براى على عليه السلام آن مرد شامى به ابن عباس گفت : سينه مرا از نور و حكمت پر نمودى و مرا از تشنگى و مشقت رهاندى ، خداى تو را از تشنگى و مشكلات برهاند.
گواهى مى دهم على عليه السلام مولاى من و مولاى هر مرد و زن مومنى است .(156)
قرض الحسنه
قيس ، جنسى را به مبلغ نود هزار به معاويه فروخت و آنگاه مناديان او در شهر مدينه فرياد برآوردند، كه هر كس قرض مى خواهد به خانه سعد بيايد. چهل يا پنجاه هزار را وام داد و بقيه را به عنوان صله و جايزه بخشيد و از وام گيرندگان سند گرفت . بعد از چندى در بستر بيمارى افتاد.
ولى افراد كمى به عيادت او رفتند. روى به همسر خود ننموده و گفت : به نظر تو علت اين كه مردم كمتر به عيادت من آمدند چيست .
همسرش پاسخ داد: بخاطر اين كه همگى از تو قرض دارند و تو طلبكار هستى . پس از آن صحبت ، قيس ، تمام اسناد را به صاحبانش رد كرد و قرض همگى را بخشيد و همگى را حلال كرد.(157)
سخاوت قيس
جابر گويد: با گروهى تحت فرماندهى قيس به ماءموريتى اعزام شديم .
قيس از مال خود نه شتر براى ما كشت و همه ما را مهمان خودش كرد.
هنگامى كه به خدمت رسول خدا مشرف شديم ، دوستان ما جريان را به آن حضرت گفتند، رسول خدا فرمود: سخاوت و كرم ، اخلاق و سرشت اين خاندان است .
در سفر ديگرى كه از عراق به مدينه مى آمد هر روز براى يك شتر براى غذاى همراهيان خود مى كشت و همگى را غذا مى داد تا وقتى كه وارد مدينه شد.(158)
عنايت حق
شبى شيخ مفيد، حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در خواب ديد كه در مسجد كرخ بغداد بر او وارد شد و دو كودكش حسن عليه السلام و حسين عليه السلام همراه او بودند. حضرت فاطمه سلام الله عليها هر دو كودك را به او سپرد و فرمود: اى شيخ به آنها فقه بياموز. شيخ مفيد از خواب بيدار شد و از اين خواب عجيب به شدت حيرت كرده بود.
فردا، فاطمه دختر الناصر در حالى كه كنيزان دور او را گرفته بودند و دو كودكش على مرتضى و محمد رضى پيشانيش او بودند، وارد مسجد شد.
شيخ مفيد برخاست و بر آن خاتون سلام گفت و او فرمودند: اى شيخ ! اين دو فرزند من هستند.
آنها را خدمت تو آورده ام كه به آنان فقه بياموزى . شيخ مفيد به گريه افتاد و داستان خواب خود را براى آن خاتون تعريف كرد و سپس به تعليم و تربيت آن دو پرداخته و خداوند با لطف و عنايت ، ابواب علم و دانش را بر آن دو گشاده است ، تا آنجا كه شهرت و آوازه آنان در آفاق گيتى پيچيد و شهرتى كه تا جهان پايدار است برقرار است .(159)
بخشندگى شريف رضى
شريف رضى روزى از زنى چند مجموعه يادداشت را به 5 درهم خريد. بعد از خريد متوجه شد كه در ميان نسخه ها يك جزوه به خط ابن مقله وجود دارد كه از ارزش زيادى برخوردارى بود.
او دوباره برگشت و به زن گفت : اى زن در ميان اين مجموعه يادداشت ها كه از تو خريدم ، جزوه اى با خط ابن مقله را يافتم . اگر مايلى اينك جزوه را بگير و اگر بهاى آن را طالبى ، اينك 5 درهم ديگر از آن تو است . آن زن پنج درهم را گرفت و شريف رضى را دعا كرد و رفت .(160)
مجازات لعن كننده
جنيد بن عبدالرحمن گويد: از حوران به دمشق براى دريافت عطايم آمده بودم ، نماز جمعه را خوانده از باب الدرج بيرون مى شدم كه پيرمردى را ديدم كه براى مردم صحبت مى كرد، همگان تحت تاءثير سخنانش مى گريستند، وقتى سخنانش به پايان رسيد، گفت : بياييد مجلس را به لعن ابوتراب پايان دهيم ، آنگاه همه به لعن ابوتراب پرداختند.
من از بغل دستى ام پرسيدم كه ابوتراب كيست ؟
او گفت : او على بن ابى طالب ابن عم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و شوهر دخترش مى باشد. او اولين مردى است كه به اسلام ايمان آورد و او پدر حسن و حسين (عليهماالسلام ) مى باشد.
پس از شنيدن اين سخنان بلند شدم و به سوى پيرمرد رفتم ، سيلى محكمى به او زده و سرش را به ديوار كوفتم ، فريادش بلند شد. خدام مسجد جمع شدند و عبايم را به گردنم افكنده و مرا كشان كشان به نزد هشام بن عبدالملك بردند. پيرمرد فرياد مى زد: يا اميرالمؤ منين ! داستان گوى تو و قصه پرداز پدران و اجدادت را ببين كه چه بر روزش آورده اند؟
هشام جريان را از من پرسيد و من جريان را مو به مو شرح دادم و گفتم : به خدا سوگند! اگر در آنچه گفتم ، مى دانستم پشت گرمى اش به قرابت با شماست و به اتكاء شما چنين لعنى را مرتكب شده ، من غير از عملى كه با او كردم كار ديگرى انجام نمى دادم .
آيا من چگونه مى توانم براى داماد پيغمبر خدا و همسر دخترش خشم نگيرم ؟ هشام گفت : آن پيرمرد اشتباه بزرگى كرده است و مستحق اين مجازات بوده است .(161)
بانوى مسلمان
بانوى مسلمانى بنام غانمه در مكه زندگى مى كرد. او شنيد كه معاويه و عمرو بن عاص به بنى هاشم دشنام مى دهند. گفت : اى گروه قريش ! به خدا معاويه اميرالمؤ منين نيست . او دشمن خدا و رسولش است .
نزد او خواهم رفت و او را شرمنده و خوار خواهم ساخت . نماينده معاويه اين جريان را به معاويه نوشت . همين كه معاويه مطلع شد كه غانمه به او نزديك شده ، امر كرد محلى را به عنوان مهمانخانه پاكيزه و مفروش نمودند، يزيد به همراه جمعى به استقبال او رفتند. غانمه يزيد را نمى شناخت . لذا سؤ ال كرد تو كيستى ؟ خداوند تو را حفظ كند. گفت : من يزيد پسر معاويه هستم . خدا تو را باقى نگذارد اى ناقص ! تو در خور پذيرايى از مهمان نيستى . رنگ يزيد از اين اهانت دگرگون شد.
روز بعد معاويه به نزد غانمه رفت و به او سلام كرد. غانمه گفت : سلام بر اهل ايمان و خوارى و هلاكت به ناسپاسان . سپس گفت : كداميك از شما عمرو بن عاص است ؟ عمرو گفت : من هستم . غانمه گفت : اين تويى كه قريش و بنى هاشم را دشنام مى دهى ؟ و حال آنكه خودت لايق دشنام هستى ؟
اما تو اى معاويه ، هيچگاه با نيكى و صلاح سر و كارى ندارى و بر اساس خير و نيكى تربيت نشده اى . تو را چكار با بنى هاشم ؟ آيا زنان بنى اميه همچون زنان بنى هاشم اند؟...
صحبت هاى غانمه چنان با صلابت و محكم بود كه عرق شرم را بر پيشانى معاويه و عمرو بن عاص نشاند.(162)
زورآزمايى
پادشاه روم دو مرد از سپاهيان خود را نزد معاويه فرستاد كه آنها را نمونه نيرومندى و بلندى قد مردم روم نشان دهد. بگويد كه اگر كسى مانند آنها دارى من جمعى از اسيران و مقدارى هديه برايت مى فرستم و گرنه بايد براى سه سال با من سازش كنى . پس از آن كه دو نفر نزد معاويه آمدند: معاويه گفت : كيست كه در مقابل اين مرد نيرومند رومى قيام كند؟ گفتند: محمد بن حنفيه فرزند حضرت على عليه السلام . او را آوردند.
محمد بن حنفيه مرد مرد رومى گفت : يا تو بنشين و دست خود را به من بده و يا من مى نشينم و دست خود را به تو مى دهم و هر يك از ما توانست آنكه نشسته است را از جاى بركند و بلندش سازد، او پيروز است .
مرد نيرومند رومى گفت : تو بنشين . محمد نشست و دست خود را در دست مرد رومى نهاد. او هر چه كرد نتوانست محمد را از جاى بلند سازد.
سپس محمد برخاست و مرد رومى نشست . اين بار محمد بلادرنگ مرد رومى را به هوا بلند كرد و به زمين زد و همگان تصديق كردند كه او نيرومندتر از مرد رومى است . سپس قيس بن سعد بپا خاست و از جمع مردم به كنارى رفت و شلوار خود را به آن مرد رومى داد تا بپوشد. وقتى كه او شلوار قيس را به پا كرد. لبه شلوار به زمين مى كشيد و كمربند آن به بالاى سينه مرد رومى مى رسيد. مردان رومى به مغلوبيت خود اعتراف كردند. لذا پادشاه روم به آن چه كه ملزم شده بود عمل كرد.(163)
استاندارى مصر
در ماه صفر 36 هجرى ، قيس انصارى از طرف حضرت على عليه السلام به استاندارى مصر ماءمور شد. حضرت به او فرمود: به موجب اين حكم من تو را به استاندارى مصر مى گمارم . هر گاه انشاءالله به مصر وارد شدى و نيكوكاران نيكويى كن و بر اشخاص مشكوك سخت بگير و با تمام افراد خاص و عام ملايم و مهربان باش .
زيرا مدارا و نرمى با يمن و بركت است . قيس همراه هفت نفر از افراد خانواده اش به سوى مصر حركت كرد و در اول ماه ربيع الاول وارد مصر شد. بالاى منبر رفته و نشست و خطبه اى خواند. حمد و ثناى الهى را به جاى آورد.
و گفت : اى مردم ، با بهترين فردى كه بعد از رسول خدا مى شناختيم ، بيعت كرده ايم ، بپا خيزيد و بيعت كنيد بر اساس كتاب خدا و سنت روش رسول او و اگر ما خود بر اين روش نباشيم ، بيعتى بر گردن شما نخواهيم داشت . مردم و فرمانروايان با او بيعت كردند. و هر كدام به شهر خود بازگشتند.
تنها مردم دهكده اى بنام خربتا بيعت نكردند زيرا آنان قتل عثمان را با تاءييد حضرت على عليه السلام مى دانستند.
يزيد بن حارث كه در آن دهكده زندگى مى كرد، شخصى را به نزد قيس فرستاد و پيغام داد كه ما نزد تو نمى آئيم .
تو نماينده هاى خود را بفرست ، زمين ، زمين تو است ولى ما را به قريه قيام كرد و خبر مرگ عثمان را اعلام و مردم را به خونخواهى او دعوت كرد.
قيس پيامى نزد او فرستاد كه : واى بر تو عليه من قيام كرده اى ؟ بخدا قسم من مايل نيستم تو را بكشم و در برابر حكومت شام و مصر مرا باشد.
تو خونت را حفظ كن و بيهوده خود را به كشتن مده .
محمد بن مسلمه در جواب او نوشت ، من تا وقتى تو والى مصر باشى كارى ته تو نخواهم داشت .
حكومت قيس بر مصر چهار ماه و پنج روز طول كشيد. پس از آن به فرمان حضرت به كوفه بازگشت و از سوى امام عليه السلام به استاندارى آذربايجان گمارده شد.(164)
جواب دندان شكن عباس عموى پيامبر
مغيرة بن شعبه پيش ابوبكر رفت و به او گفت : آيا ميل داريد با عباس ملاقات كنيد و براى او در كار خلافت ، نصيبى قرار دهيد كه براى او و فرزندانش باقى بماند؟ اگر با او شما باشد، اين خود حجتى عليه على عليه السلام و بنى هاشم خواهد بود. ابوبكر و عمر و ابوعبيده جراح راه افتادند و به خانه عباس رفتند. ابوبكر گفت : خداوند، پيامبر را برانگيخت و او را سرپرست مومنان قرار داد و پس از زمانى او را از ما گرفت . مردم نيز مرا به حكومت انتخاب كردند و من نيز در اين راه به خداوند توكل دارم . همواره به من خبر مى رسد كه عده اى بدخواه زير سپر علاقمندى به تو، بر خلاف مصالح عموى مسلمين ، سمپاشى مى كنند.
يا با بدخواهان همصدا باشيد و يا اينكه آنها را از خود دور كنيد، لازم است كه شما فرزندان عبدالمطلب آرام باشيد. زيرا رسول خدا هم از ما و هم از شما است . آنگاه عمر گفت : ما به اين جهت پيشتان نيامديم كه به شما احتياج داريم . خير، بلكه به اين علت پيش شما آمده ايم كه شما را از اوضاع آگاه كنيم ، سپس عموى پيامبر شروع به صحبت كرد و گفت : خداوند پيامبر را براى مومنان ، سرپرست قرار داد و با جا دادنش در ميان ما بر ما منت نهاد تا آنكه رسالتش به سر آمد. آنگاه كار مردم را بدست آنها سپرد تا درباره سرنوشتشان تصميم بگيرند، اما بر اساس حق ، نه از روى هوى و هوس . اى ابوبكر! اگر خلافت را بدست گرفته اى در واقع حق ما را گرفته اى و اگر اين كار بوسيله مومنان براى شما فراهم شده است ، چگونه ممكن است كه ما از مؤ منان هستيم ، از آن راضى نيستيم .
اما آنچه كه به ما بذل كردى ، اگر حق تو بوده ما را به آن نيازى نيست و اگر حق مومنين است ، تو درباره آن حقى ندارى و نمى توانى آن را به ما بدهى و اگر حق ماست از تو راضى نخواهيم بود.
كه بعضى از آن را به ما بدهى و بعضى را ندهى . و اما اين كه گفتى : رسول خدا از ما و از شماست ، درست است . ولى ما از شاخه هاى درخت نبوت هستيم و شما همسايه هاى آن هستيد.
عباس عموى گرامى پيامبر با اين جواب دندان شكن خود، بر صحبت هاى نابخردانه ابوبكر و عمر مهر باطل زد و آنان با شرم و خشم از خانه او خارج شدند.(165)
لعنت بر يزيد
در يتيمة الدهر از ابو نصر المرزبان اين چنين نقل شده است كه هر گاه در تابستان براى صاحب بن عباد آب خنك مى آوردند، بعد از نوشيدن آن مى گفت :
قعقعه الثلج بماء عذب |
تستخرج الحمد من اقصى القلب |
((قورت قورت آب يخ ، حمد و سپاس الهى را از ته قلب بيرون مى كشد.))
بعد از نوشيدن آب مى گفت : بار پروردگار! لعنت خود را بر يزيد بن معاويه تجديد فرما.
و اين سنتى بود كه او هميشه به آن وفادار بود.(166)
وفات صاحب بن عباد
هنگامى كه ستاره شناسان با اشاره و كنايه از مرگ او خبر دادند، صاحب چنين سرود:
((اى پديد آورنده روشنى و سياهى نه چشم اميد به مشترى دارم و نه از مريخ بيمناكم . چرا كه ستارگان در واقع علامت اند.
سرنوشت در دست خداى داناست . بارخدايا به حق دوستى پيامبر و جانشينش على عليه السلام و خاندانش گناهان مرا ببخش و مرا بيامرز.))
او در شب جمعه 24 ماه صفر از سال 835 در رى دار فانى را وداع گفت . مردم رى همه سياه پوش شدند و در سوگ آن عالم برجسته و وزير با كفايت گريستند.
جنازه او را پس از تشييع به اصفهان برده و در آنجا دفن كردند.(167)
فروش كتاب نفيس
ابن ملك فالى ، نسخه اى در نهايت زيبايى از كتاب جمهره ابن دريد داشت ، نيازش بر آن داشت كه آنرا بفروشد، سيدمرتضى به شصت دينارش خريدارى كرد و چون اوراق آنرا وارسى كرد، چند بيت شعر به خط فروشنده يافت به اين شرح : بيست سال تمام با اين كتاب ماءنوس بودم . اينك فروختم . از اين پس اندوهم بسيار است و ناله ام جانگداز نپنداشتى كه روزى آن را از دست بدهم . گر چه به خاطر دين به زندان ابد گرفتار شوم .
آخرالامر فروختم ، بخاطر ناتوانى ، فقر و دختران كوچكى كه بر حال زارشان اشكبارم . نتوانم سيلاب ديده را بازگيرم و گويم سخن داغديده اندوهمند...
شريف مرتضى با قرائت اين اشعار، نسخه را به او برگردانيد و 60 دينار را هم به او بخشيد.(168)
صلوات بر سيدمرتضى
از شيخ عزالدين احمد بن مقبل حكايت شده كه گفت : اگر كسى سوگند ياد كند كه سيد مرتضى در علم عربيت از تمام عرب دانشمندتر است ، سوگندش به جا و درست است .
نقل كردند كه يكى از اساتيد ادب مصر مى گفت : من از كتاب ((غرر و درر)) مطالبى استفاده كرده ام كه در كتاب سيبويه ساير نحويان يافت نشده است .
نصيرالدين طوسى كه در ضمن بحث ، نام شريف مرتضى را مى برد، بر او صلوات مى فرستاد و مى گفت :
((صلوات الله عليه )) بعد رو به دانشمندان و استادان مجلس مى كرد و مى گفت : چگونه مى توان بر سيدمرتضى صلوات نفرستاد؟
او اولين دانشمندى است كه خانه اش را خانه علم و دانش قرار داد و آماده براى بحث و مناظره كرد.(169)
خصال نيك
روزى صاحب بن عباد از غلامان خود درخواست نوشيدنى كرد.
قدحى پر آوردند. چون خواست بياشامد، بعضى از دوستان نزديك گفتند: اين نوشيدنى را نخور كه مسموم است . صاحب به دوستش گفت : گواه تو بر اين سخن چيست ؟ گفت : آزمايش . اين آب را به همين غلامى كه آورده بنوشان .
صاحب گفت : اين كار را نه براى ديگران تجويز مى كنم و نه حلال مى دانم . دوستش گفت : آن را به مرغى بنوشان . فرمود: هلاك حيوان را نيز تجويز نمى كنم .
دستور داد آب بريزيد و به غلام فرمود: اى غلام ! به دنبال كار خودت برو و ديگر به خانه من وارد مشو. فرمان داد كه كنيزى به جاى آن غلام به خدمت و حقوق گمارند حقوق آن غلام را هم مرتب پرداخت نمايند.(170)
جواب نامه
يكى از سادات علوى ، نامه اى به جانب صاحب بن عباد نوشت و در آن از او خواهش كرد كه حال كه خداوند به او فرزدى عطا كرده است ، نامى براى فرزندش انتخاب كند.
صاحب در حاشيه نامه او چنين نوشت : خداوند تو را با نو رسيده ات قرين سعادت گرداند.
به خدا قسم كه چشمها روشن گشت و دلها خرم . نامش على باشد تا خدايش بلندآوازه گرداند.
و كنيه اش ابوالحسن ، كارش نيك و حسن آيد.
آرزومندم با كوشش خود فاضلى ارجمند و به بركت جدش سعادتمند گردد.
به منظور دور كردن چشم بد از او برايش صد مثقال زر نذر كردم تا به فال نيك صد سال زندگى با سعادت نصيبش گردد و چون طلاى ناب از تصرف روزگار در امان ماند.
والسلام .(171)
رفتار عثمان با عمار ياسر
در خزانه عمومى كيسه اى پر از جواهرات و زينت آلات بود. عثمان با آنها بعضى از افراد خانواده اش را آراسته كرد. در اين هنگام او را مورد انتقاد قرار دادند. چون خبر انتقادات مردم به گوش عثمان رسيد، در يك سخنرانى گفت : اين مال خداست . آن را به هر كه دلم بخواهد مى دهم و به هر كه دلم بخواهد نمى دهم ، تا كور شود چشم هر كس كه نمى تواند ببيند.
عمار گفت : بخدا من اولين كسى هستم كه چنين روشى را نمى تواند ببيند. پس عثمان گفت : اى پسر سميه ! در برابر من گستاخى مى كنى ؟!و او را زد تا بيهوش گشت . بعد عمار گفت : اين اولين بارى نيست كه در راه خدا و بخاطر خدا مورد آزار و شكنجه قرار مى گيرم . عايشه مقدارى از موهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و يكى از لباساى ايشان را برآورده گفت : چه زود است و اين جامه اش و اين مويش كه هنوز نفرسوده است را مى بينيد، اما شما سنتش را تغيير داده و بجاى آن سنت ديگرى اختيار كرده ايد. در نتيجه ، عثمان چنان خشمگين شد كه حرف زدنش را نمى فهميد.(172)
شهادت مالك اشتر
وقتى خبر شهادت مالك اشتر به اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، فرمود: ((انا لله و انا اليه راجعون )) خداوند مالك را بيامرزد. او مرد خوبى بود. اگر از كوهستان مى بود حتما صخره اى بود. اگر از سنگ مى بود: قطعا سنگ سختى بود. آه بخدا مرگش عالمى را مى لرزاند. در مرگ چون تويى بايد گريست . آيا كسى ديگرى چون مالك وجود دارد؟ معاويه كه به دستور او مالك را بوسيله زهر به شهادت رسانده بودند، پس از شنيدن اين خبر به ميان مردم رفت و گفت : اى مردم ! على دو دست راست داشت كه يكى در جنگ صفين قطع شد و آن عمار ياسر بود و آن ديگرى مالك اشتر بود كه امروز قطع شد.
آرى اين چنين معاويه كه در زندگى اش جز دروغ و نكبت و ظلم انجام نداده بود، بر مرگ يار باوفاى على عليه السلام اظهار شادمانى مى كرد اما او غافل از اين است كه عدل الهى ، براى او عذاب دوزخ رقم زده است .(173)
حجر بن عدى
بعد از اين كه حكومت به زياد بن ابى سفيان رسيد، او به منبر مى رفت و عليه على عليه السلام صحبت مى كرد و ناسزا مى گفت ، حجر بن عدى مانند ديگر صحابه واقعى حضرت ، از ايشان دفاع مى كردند. روز جمعه اى زياد بن ابى سفيان خطبه را بيش از حد طول داد و نماز را به تاءخير انداخت . حجر اعتراض كرد. اما او توجهى نداشت . حجر پس از چندين بار اعتراض و پس از اين كه ترسيد كه نمازش قضا شود، به نماز برخاست و مردم نيز با او به نماز برخاستند.
زياد مجبور شد كه خطبه را به پايان رسانده و به نماز مشغول شود.
پس از پايان اين ماجرا نامه اى به معاويه نوشت و عليه او بدگويى كرد.
معاويه دستور داد كه او را بند و زنجير به نزد او بفرستند. پس او را به همراه عده ديگرى از دوستان وفادارش با غل و زنجير به سوى معاويه فرستادند.
آنان را در دوازده مايلى دمشق زندانى كردند تا دستور معاويه دائر بر اعدام هشت نفر از آنها و آزادى شش نفر ديگر رسيد.
فرستاده اى كه اين دستور را آورده بود، به آنها مى گفت : ما دستور داريم به شما پيشنهاد كنيم كه از على عليه السلام بيزارى بجوئيد و او را لعنت كنيد و هر گاه اين كار را انجام دهيد، شما را آزاد خواهيم كرد. و در صورت امتناع كشته خواهيد شد. آنها گفتند: ما هرگز اين كار را نمى كنيم . به دستور ماءموران قبرشان كنده شد و كفن هاشان آماده گشت . آن شب را به نماز و دعا به سر آوردند.
وقتى صبح برآمد، ماءموران معاويه گفتند: نظرتان راجع به عثمان چيست ؟ آنها گفتند: او اولين كسى است كه در حكومت از رويه اسلامى منحرف گشته به چيزى جز حق ، ماءموران گفتند: معاويه شما را بهتر مى شناخته اند كه حكم اعدام شما را صادر كرده است . آنها گفتند:
ما به على عليه السلام اظهار عشق مى كنيم و از دشمنان او بيزارى مى جوئيم . پس از آن ، سر از تن ياران وفادار على عليه السلام جدا كردند.(174)
پاى بريده
حكيم بن جبله يكى از ياران با وفاى حضرت على عليه السلام بود. او از جمله كسانى بود كه عثمان را بخاطر به كار گماردن افراد نالايق ، سرزنش كرد. او در جنگ جمل شركت داشت و در آن جنگ پايش قطع شد. پاى خويش را گرفته به طرف كسى كه آنرا قطع كرده بود، پيش رفت و او را چندان با همان پا زد تا به قتل رسيد و در همان حال اين شعر را مى سرود:((از جان آرام ميارام . چون بهترين دعوت كننده تو را فرا خوانده است . پايم اگر بريده گشت چه باك . زيرا هنوز دست دارم ))او در اين جنگ به شهادت رسيد. اكثر مورخين او را مردى بزرگ و صالح و ديندار معرفى كرده اند كه افراد قبيله اش به او احترام زيادى مى گذاشتند.(175)
گواهى بر حديث
از ابى عبدالله شيبانى رضى الله عنه كه قرآن را در مسجد اعظم كوفه درس مى داد، روايت شده كه گفت : زمانى من در نزد زيد بن ارقم بودم .
ناگاه مردى آمد و پرسيد: زيد بن ارقم كيست ؟ زيد را به او نشان دادند. آن مرد رو به او كرد و گفت : تو را سوگند مى دهم به آن خداوندى كه معبودى جز او نيست . آيا شنيدى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه مى فرمود: ((من كنت مولاه فعلى مولاه ...)) زيد گفت : بخدا قسم مى خورم كه اين جملات را از دهان مبارك پيامبر شنيده ام و بدان شهادت مى دهم .(176)
دليل حب على عليه السلام
معاويه به حج رفت و در آنجا به جستجوى زنى برآمد كه دارميه حجونيه ناميده مى شد. او از شيعيان على عليه السلام و زنى سياه چرده و تنومند بود.
پس از آن كه به نزد معاويه آمد معاويه به او گفت : حالت چگونه است اى دختر حام ؟
گفت : حالم خوب است اما من از اولاد حام نيستم بلكه زنى هستم كه از بنى كنانه . معاويه گفت راست گفتى . آيا مى دانى تو را به چه علت دعوت كرده ام ؟ گفت : سبحان الله . من عالم به غيب نيستم .
معاويه گفت : مى خواستم از تو بپرسم كه چرا على عليه السلام را دوست دارى و با من دشمن هستى و از او پيروى مى كنى و با من دشمنى ؟ گفت : مرا از پاسخ دادن معذور دار. گفت : خير بايد حتما جواب بدهى . او گفت : من على عليه السلام را دوست دارم . براى آن كه در ميان مردم به عدالت رفتار مى كند و با تو دشمن هستم براى ان كه با كسى كه به امر خلافت سزاوارتر از تو است ، نبردى كردى و به دنبال چيزى بودى كه از آن تو نيست . من از على عليه السلام پيروى مى نمايم زيرا رسول خدا در غدير خم با حضور تو رشته ولايت او را منعقد فرمود. ايشان ، فقرا را دوست مى دارد و اهل دين را بزرگ مى شمارد.
اى معاويه با تو دشمنى مى كنم براى اينكه موجب خونريزى و اختلاف كلمه شدى و در قضاوت ستم نمودى و به دلخواه خود داورى نمودى ... (177)
محبت به اهل بيت
عمر بن مورق مى گويد: من در شام بودم . هنگامى كه عمر بن عبدالعزيز به مردم عطا مى نمود. من نيز به نزد او رفتم . به من گفت : تو از چه قبيله اى هستى ؟ گفتم از قريش . گفت : از كدام گروه قريش ؟ گفتم : از بنى هاشم . عمر بن عبدالعزيز، در اينجا پس از كمى تاءمل و سكوت گفت : از كدام قبيله بنى هاشم ؟ گفتم : از پيروان و دوستان حضرت على عليه السلام گفت : به راستى على عليه السلام كيست ؟ و ساكت شد. سپس دست خود را بر سينه نهاد و گفت : قسم به خدا من نيز از دوستان على بن ابى طالب عليه السلام هستم . عده اى براى من حديث نمودند كه از رسول خدا شنيدند كه مى فرموده است ، ((من كنت مولاه فعلى مولاه )) سپس به يكى از كارمندان خود گفت : به كسانى مانند اين شخص چه مبلغى از عطاى مرا مى دهى ؟ گفت : صد يا دويست درهم .
گفت : به او پنجاه دينار اعطاء كن . سپس به من گفت : به زادگاه خود برگرد. به زودى آنچه به افرادى مانند تو اعطاء مى شود به تو نيز اعطاء خواهد شد.(178)
تبعيد ابوذر
معاويه خضراء (كاخ سبز) را كه در دمشق ساخت ، ابوذر به او گفت : اگر اين از مال خداست كه خيانت كرده اى و اگر از مال خودت است كه اسراف است . بخدا كه اين كارها در كتاب خدا و سنت پيامبر نيست به خدا مى بينم كه حقى خاموش مى شود و باطلى زنده مى شود. معاويه كه از صحبت هاى او خشمگين شده بود، به عثمان نامه اى نوشت و در آن عيله ابوذر مطالبى را گفت . عثمان در جواب نوشت ، ((او را بر ناهموارترين ستورها سوار كن و از راهى دشوار بفرست .)) معاويه او را با كسى فرستاد كه شبانه روز ستورش را براند و چون ابوذر به مدينه آمد، گفت : كودكان را به كار مى گمارى و چراگاه اختصاصى درست مى كنى كه شبانه روز ستورش را براند و فرزندان آزاد شده ها را به خود نزديك مى كنى . عثمان به او گفت : از اين سرزمين برو به هر كجا كه مى خواهى . گفت : مى خواهم به مكه بروم .
او گفت : نمى شود. گفت : به بيت المقدس يا كوفه عثمان با هيچ كدام موافقت نكرد و گفت : من تو را مى فرستم به ربذه . پس او را به آنجا فرستاد و همچنان در آنجا بود تا درگذشت .(179)
مسلمان شدن ابوذر
چون به ابوذر خبر رسيد كه مردى در مكه ظهور كرده و خود را پيامبر مى شمارد، او برادر خود را فرستاد تا از آن پيامبر، اطلاعاتى را كسب كند. او بازگشت و گفت : او كسى است كه امر به معروف و نهى از منكر مى كند و مردم را به داشتن اخلاق خوب سفارش مى كند. ابوذر گفت : درد مرا دوا نكردى . پس خود جانب مكه آمد. او شب را در گوشه مسجدى خوابيد ولى مى ترسيد كه حرف دلش را به كسى بازگو كند.
بنابراين بعد از چند روز كه به على عليه السلام برخورد كرده بود، راز دل خود را گفت ، على عليه السلام به او فرمود: فردا كه شد من مى روم و تو هم دنبال من بيا و من اگر چيزى ديدم كه بر تو ترسيدم ، مانند كسى كه بخواهد به ما آسيب برساند، اندكى خم مى شوم و سپس نزد تو مى آيم و اگر كسى را نديدم تو دنبال من بيا تا هر كجا من رفتم ، تو هم بيا. آنها رفتند تا به پيامبر رسيدند، ابوذر تسليم شد و شهادتين را بر زبان جارى ساخت . پيامبر به او فرمود: اى ابوذر حال به ميان قبيله خود برو، تا فرمان من به تو برسد.
ابوذر گفت : سوگند به خدا به قبيله ام بر نمى گردم مگر اين كه در مسجدالحرام فرياد مسلمانى سر بدهم . پس به مسجد وارد شد و با بلندترين آواز ندا داد: ((گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يگانه نيست و محمد صلى الله عليه و آله و سلم بنده و رسول اوست )). بت پرستان چنان او را زدند كه افتاد و عباس او را از چنگ بت پرستان نجات داد.(180)
شهرت ابوذر در آسمانها
روزى جبرئيل امين به صورت دحيه كلبى كه جوان خوش سيمايى بود نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و مشغول گفتگو شد. در اين هنگام ابوذر از كنار آنها گذشت و سلام نگفت . جبرئيل گفت : اين ابوذر بود. اگر سلام مى كرد، پاسخ او را مى داديم . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى جبرئيل مگر او را نمى شناسى ؟ جبرئيل گفت : به خدا سوگند كه او در ملكوت هفت آسمان معروف تر است تا در زمين . پيامبر پرسيد: چگونه خود را به اين مقام والا رسانده است .
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: زمين و آسمان تاكنون كسى را راستگوتر از ابوذر به خود نديده اند.(181)
بيمارى ابن مسعود
ابن كثير در ماجراى عبدالله بن مسعود مى گويد: عبدالله بن مسعود در مدينه تحت نظر سعد بن ابى وقاص بود.
هنگامى كه مريض شد مرضى كه بر مرگش انجاميد عثمان بديدنش آمده ، پرسيد: چه ناراحتى دارى ؟ گفت : از گناهانم . عثمان پرسيد: چه مى خواهى ؟ گفت : رحم پروردگارم را. عثمان باز پرسيد: نمى خواهى طبيبى به بالينت بياورم ؟ گفت : طبيب ، مرا بيمار ساخته است ! پرسيد: نمى خواهى دستور بدهم حقوقت را از خزانه بپردازند؟ دو سال مى شد كه آن را قطع كرده بود جواب داد: احتياجى به آن ندارم .
گفت : بعد از تو براى دخترانت مى ماند. عبدالله گفت : تو از اين نگرانى كه دخترانم فقير و نيازمند شوند؟ من به دخترانم دستور داده ام كه هر شب سوره ((واقعه )) را بخوانند و از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده ام سوره ((واقعه)) را بخواند، تنگدست نخواهد شد.(182)
وصيت عبدالله بن مسعود
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه اين روايت را آورده است كه : عبدالله بن مسعود در آخرين لحظات زندگى خود گفت : چه كسى عهده دار وصيتم مى شود قبل از آنكه از محتوى آن باخبر باشد؟ همه افراد حاضر در مجلس خاموش شدند و فهميدند كه مقصود او از اين سخن چيست و چه وصيت مى كند. سخنش را تكرار كرد. عمار ياسر گفت : من قبول مى كنم و عهده دار اين وصيت مى شوم . در اين هنگام ابن مسعود گفت : وصيتم اينست كه عثمان بر من نماز نگزارد. گفت : باشد، اين حق توست بر عهده من . به اين جهت گفته مى شود: وقتى عبدالله بن مسعود را دفن كردند، عثمان آنرا نكوهش كرد. به او گفتند عمار ياسر متصدى آن كار بوده است . پس به عمار پرخاش كرد كه چرا از من اجازه نگرفتى ؟!
گفت : از من قول گرفته بود كه از تو اجازه نگيرم .(183) مقام و شخصيت عبداللهبن مسعود
ابن مسعود اولين كسى بود كه در مكه قرآن را به بانگ و آشكارا خواند. روزى اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دور هم جمع شدند و گفتند: بخدا قسم تاكنون آواى قرآن به گوش قريش نرسيده است . چه كسى داوطلب مى شود آنرا در برابرشان بخواند؟ عبدالله بن مسعود گفت : من حاضرم .
گفتند: مى ترسيم صدمه اى به تو بزنند. ما كسى را براى اين كار مى خواهيم كه عشيره اى داشته باشد كه بتوانند از او در برابر قبيله قريش دفاع كنند. گفت : بگذاريد من اين كار را بكنم ، خدا مرا حفظ خواهد كرد.
پس برخاسته در نيم روز به كنار مقام ايستاد در حالى كه قريش در انجمنهايشان بودند، آنگاه با صداى بلند و رسا چنين خواند: بسم الله الرحمن الرحيم . الرحمن ، علم القرآن ... و به تلاوت آن سوره ادامه داد.
قريش در فكر فرو رفتند و از همديگر مى پرسيدند: ((ابن ام معبد)) يعنى آن كنيززاده چه مى گويد؟ اندكى بعد يك نفر پاسخ داد: قسمتى از آنچه را كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم آورده است ، مى خواند، پس برخاسته به او حمله كردند و بر صورتش مى زدند و او همچنان به تلاوت ادامه داد و سپس نزد برادرانش بازگشت . چون آثار كتك را بر صورتش ديدند، گفتند: از اين بر تو بيمناك بوديم . گفت : دشمنان خدا را اكنون خوارتر و ناتوان تر از هر وقت مى بينم . اگر بخواهيد حاضرم همين كار را فردا تكرار كنم . گفتند: نه ، همين كافى است . تو آنچه را بدشان مى آمد به گوششان رساندى .(184)
پاورقی
138- الغدير، ج 21، ص 110.
139- الغدير، ج 2، ص 152.
140- الغدير، ج 9ص 141.
141- الغدير، ج 3، ص 170.
142- الغدير، ج 3، ص 160.
143- الغدير، ج 3، ص 151.
144- الغدير، ج 14، ص 358.
145- الغدير، ج 9ص 143.
146- الغدير، ج 3، ص 94.
147- الغدير، ج 9ص 225.
148- الغدير، ج 9، ص 220.
149- الغدير، ج 8، ص 182.
150- الغدير، ج 13، ص 254.
151- الغدير، ج 7، ص 85.
152- الغدير، ج 2، ص 203.
153- الغدير، ج 5، ص 226.
154- الغدير، ج 16، ص 179.
155- الغدير، ج 8، ص 81.
156- الغدير، ج 2، ص 371.
157- الغدير، ج 3، 150.
158- الغدير، ج 3، ص 150.
159- الغدير، ج 7، ص 294.
160- الغدير، ج 7، ص 319.
161- الغدير، ج 6، ص 48.
162- الغدير، ج 3، ص 277.
163- الغدير، ج 3، ص 194.
164- الغدير، ج 3، ص 118.
165- الغدير، ج 10 ص ، 270.
166- الغدير، ج 7، ص 129.
167- الغدير، 7، ص 133.
168- الغدير، ج 8، ص 71.
169- الغدير، 8، ص 72.
170- الغدير، ج 7، 125.
171- الغدير، ج 7، ص 125.
172- الغدير، ج 17، ص 43.
173- الغدير، ج 17، ص 229.
174- الغدير، ج 17، ص 229.
175- الغدير، ج 17، ص 277.
176- الغدير، ج 2، ص 73.
177- الغدير، ج 2، ص 79.
178- الغدير، ج 2، ص 81.
179- الغدير، ج 16، ص 96.
180- الغدير، ج 16، ص 119.
181- الغدير، ج 16، ص 128.
182- الغدير، ج 17، ص 19.
183- الغدير، ج 16، ص 24.
184- الغدير، ج 17، ص 34.
فصل ششم : داستانهايى از دشمنان اهل بيت (ع )
نصيحت معاويه به يزيد
ابن ابى حثيمه نقل مى كند: از بزرگان و سالخوردگان مدينه كه با هم صحبت مى كردند، شنيدم كه ، مى گفتند: وقتى معاويه به حال احتضار افتاد، يزيد را خواست و به او گفت : هر گاه مردم مدينه بر تو شورش كردند، مسلم بن عقبه را كه هوادارى او را من تصديق مى كنم ، حاكم آنجا قرار ده .
هنگامى كه يزيد والى شد، عبدالله بن حنطله با گروهى پيش يزيد رفتند و او به آنها خيلى احترام گذاشت . لكن در بر برگشت پيش يزيد، مردم را بر عليه يزيد تحريك كردند و عيب هاى يزيد را براى مردم بازگو كردند و دعوت كردند كه مردم ، يزيد را از مقامش خلع كنند و مردم همه موافقت نمودند. پس يزيد به نصيحت پدرش عمل كرد و مسلم بن عقبه را با تمام تجهيزات روانه مدينه كرد.(185)
اظهار شادى معاويه در شهادت امام حسن عليه السلام
ابن قتيبه مى گويد: حسن بن على عليه السلام كه بيمار شد همان بيمار كه منجر به شهادتش شد حاكم مدينه در ضمن نامه اى شكايت حسن بن على عليه السلام را به معاويه مطرح كرد. معاويه در جواب نوشت : هر گاه توانائى دارى كه حتى يك روز بر من نگذرد كه خبر وفات او را بشنوم ، اين كار را بكن . و پيوسته حال امام را گزارش مى داد و چون خبر درگذشت امام حسن عليه السلام را به معاويه داد، معاويه اظهار شادى و مسرت كرد و او و همه اطرافيانش به سجده افتادند. اين خبر به عبدالله بن عباس ، كه در آن هنگام در شام بود، رسيد، به حضور معاويه رسيد. همين كه نشست ، معاويه گفت : اى ابن عباس ! آيا حسن بن على عليه السلام از دنيا نرفته است ؟ گفت :
بلى ، انا لله و انا اليه راجعون و دو بار تكرار كرد و گفت : خبر آن سرور و شادى كه اظهار داشته اى به من رسيد، به خدا سوگند، جسد او جلو قبر تو را نگرفت و كمى اجل او در عمر تو اضافه نكرد. او در حالى كه مرد كه بهتر از تو بود. ما در مصيبت او داغديده ايم همانگونه كه پيش از اين در مصيبت جدش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ماتم زده بوديم . خدا اين مصيبت را بر ما جبران كرد و بجاى او بهترين جانشين را معين فرمود. آنگاه ابن عباس فرياد كشيد و گريه كرد.(186)
جنايت معاويه عليه شيعيان
در سال 37 (ه ق )، ((بسر)) كه از پيروان معاويه بود و با او در جنگ صفين شركت داشت ، ماءموريت يافت كه وارد مدينه شود و براى معاويه بيعت بگيرد. لذا بسر از طائف خارج شد و به نجران آمد و عبدالله پسر عبر مدان و پسرش مالك را به قتل رساند. و اين عبدلله داماد عبيدالله بن عباس بود. آنگاه مردم را جمع كرد و خطاب به آنها چنين گفت : اى گروه انصار و برادران ، بخدا قسم هر گاه به من خبر دهند بر خلاف خواسته من عمل مى كنيد، كارى مى كنم كه نسلتان از روى زمين قطع شود و زراعتتان از بين برود و خانه هايتان ويران شود و تهديدهاى بسيارى را كرد. سپس حركت كرد و وارد ارحب شد و ابوكرب را كه خود را شيعه مى خواند، به قتل رسانيد. آنگاه وارد صفا شد كه با مقاومت عبيدالله عمر روبرو شد و با او جنگيد و سرانجام او را هم به قتل رسانيد. آنگاه گروهى از مارب رسيدند، همه آنها را كشت و تنها يك مرد جان سالم بدر نبرد.(187)
اظهار بى اطلاعى معاويه از جايگاه على عليه السلام
معاويه در سال 50 (ه ) براى آماده سازى مقدمات بيعت گيرى براى يزيد به دو سفر حج رفت . در سفر دوم كه سعد بن ابى وقاص هم او را همراهى مى كرد. بعد از بازگشت ، سعد بن ابى وقاص را همراه خود به دربارش برد و شروع كرد به بدگوئى و دشنام دادن به على عليه السلام . سعد برخاست تا بيرون رود و نسبت به معاويه اعتراض كرد كه چرا به على عليه السلام دشنام مى گويى ؟! سپس گفت : بخدا اگر يكى از افتخاراتى را كه على عليه السلام بدست آورده ، بدست آورده بودم ، برايم بهتر بود از آنكه تمام هستى از آن من باشد و برخاست تا برود. معاويه سريع برخاست و گفت : بنشين تا جواب حرف را بشنوى . اكنون بيش از هر وقت در نظرم پست و قابل سرزنشى . اگر راست مى گويى پس چرا على عليه السلام را يارى نكردى ؟ چرا با او بيعت نكردى ؟ من اگر از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آنچه را تو شنيده اى درباره على عليه السلام ، شنيده بودم تا زنده بودم نوكرش بودم . سعد گفت : به خدا من بيش از تو در خور مقامى هستم كه تو دارى .(188)
تبعيض اقتصادى
يك روز وقتى معاويه به مدينه مى آيد، ابوقتاده انصارى او را مى بيند. معاويه به او مى گويد: ابوقتاده ! همه مردم به ديدنم آمدند جز شما جماعت انصار! چرا نمى آئيد به ديدنم ؟ مى گويد: چهار پا و مركبى نداشتيم ! معاويه مى گويد: در تعقيب تو و پيگرد پدرت در جنگ بدر ذبحشان كرديم . معاويه مى گويد: بله همين طور است اى ابوقتاده ! ابوقتاده ! ابوقتاده مى گويد: پيامبر خدا به ما فرمود كه ما پس از او با تبعيض اقتصادى روبرو خواهيم گشت . معاويه مى پرسد: دستور نداد كه در آن شرايط چه كار كنيد؟ ابوقتاده گفت : دستور داد صبر و مقاومت نمائيم . معاويه در پاسخ اين مرد گفت : بنابراين صبر كنيد تا به ديدار او برسيد.(189)
تبهكارى معاويه در جنگ صفين
وقتى نعيم بن صهيب از سپاه على در جنگ صفين كشته شد، پسرعمويش نعيم بن حارث كه از سپاه معاويه بود، نزد معاويه رفت و گفت : اين كشته پسرعموى من است ، او را به من ببخش تا او را دفن كنم . معاويه گفت : دفنشان نمى كنيم ، چون اينها كه در سپاه على عليه السلام بوده اند حق دفن شدن ندارند. بخدا عثمان را از ترس اينها نتوانستيم دفن كنيم مگر مخفيانه . نعيم بن حارث معاويه را تهديد كرد مبنى بر اينكه يا اجازه بده دفنش كنم يا تو را ترك كرده به سپاه على عليه السلام خواهيم پيوست . معاويه گفت : تو رؤ ساى عشاير عرب را مى بينى ، دفنشان نمى كنى و از من براى دفن پسرعمويت اجازه مى خواهى ! سپس گفت : اختيار دارى ، مى خواهى دفنش كن ، مى خواهى نكن . نعيم حارث رفت و نعش پسرعمويش را دفن كرد.(190)
ادعاى معاويه براى خلافت
معروف مكى مى گويد: در حالى كه عبدالله بن عباس و ما در مسجد كوفه نشسته بوديم ، معاويه وارد مسجد شد و در جمع ما نشست . ابن عباس روى خود را از صورت معاويه برگرداند. معاويه به او گفت : چرا صورت خود را از من بر مى گردانى ؟ مگر نمى دانى من از پسرعمويت براى تصدى اين حكومت ذى حق ترم ؟ ابن عباس گفت : چرا ذى حق تر باشى ؟ به اين دليل كه او مسلمان بود و تو كافر؟ معاويه گفت : خير، به اين دليل كه من پسرعموى عثمان هستم . گفت : پسرعموى من بهتر از پسرعموى توست . معاويه گفت : عثمان به ناحق كشته شد. در آن حال پسرعمو حضور داشت . ابن عباس رو به پسر عمر گفت : پس ، اين ذيحق تر از تو به تصدى حكومت است . معاويه گفت : عمر را كافر كشت ولى عثمان را مسلمان كشت . ابن عباس گفت : اين به خدا واقعيتى است كه با قاطعيتى كه بيشتر استدلالت را رد و نقص مى كند.(191)
كشته شدن عبدالرحمن بن خالد
معاويه در يك سخنرانى به مردم شام گفت : مردم شام ! سنم زياد شده و اجلم فرا رسيده است . تصميم دارم شخصى را تعيين كنم تا مايه نظم و امنيت در امور شما باشد. من يك نفر از شماها هستم ، بنابراين نظر و تصميمى اتخاذ كنيد. مردم تبادل نظر كرده و هم راءى كرده و هم راءى گشته و گفتند: با عبدالرحمن بن خالد بن وليد موافقيم . اين اظهارنظر براى معاويه بسيار غيرمنتظره بود و بسيار ناراحت شد، ليكن به روى خود نياورد. پس از مدتى عبدالرحمن بن خالد بيمار شد. معاويه طبيبى يهودى را كه در دربارش بود و ابن اثال نام داشت فرستاد تا به او شربتى بنوشاند كه موجب مرگ عبدالرحمن گردد. طبيب يهودى نزد عبدالرحمن رفته و شربتى به او داد كه در اثر آن شربت عبدالرحمن مرد.
بعدها مهاجربن خالد برادر عبدالرحمن پنهانى با نوكرش به دمشق آمد و به كمين آن يهودى نشست تا اينكه شبى آن يهودى با جمعى از پيش معاويه فرار كردند و مهاجر آن يهودى را كشت . مهاجر را دستگير كرده ، نزده معاويه بردند. معاويه به او گفت : خير نبينى چرا طبيب مرا كشتى ؟ گفت : ماءمور را كشتم و آمر مانده است .(192)
طمع سعيد بن عثمان به وليعهدى معاويه
چون معاويه به شام رسيد، سعيد بن عثمان بن عفان به حضورش رسيد و گفت : اميرالمؤ منين ! چرا براى يزيد بيعت مى گيرى نه براى من ؟
در حالى كه بخدا قسم مى دانى پدرم بهتر از پدر اوست و مادرم بهتر از مادر او و خودم بهتر از او. تو اين مقام و قدرت را كه دارى بوسيله پدرم بدست آورده اى . معاويه خنديد و گفت : برادرزاده عزيزم ! درباره اين كه پدرت بهتر از پدر او است ، بايد بگويم : يك روز زندگى عثمانى بهتر از عمر معاويه است . درباره اينكه مادرت بهتر از مادر او است ، بايد بگويم ، بله ، برترى زن قريش بر زن كلبى امرى مسلم و آشكار است . درباره اين كه مقام و قدرتى را كه دارم بوسيله پدرت بدست آورده ام ، بايد بگويم : اين حكومتى است كه خدا به هر كه بخواهد مى دهد. پدرت كشته شد. بنى عاص در خونخواهى او اهمال نمودند و بنى حرب به آن كمر بستند.
بنابراين خدمتى كه ما به تو كرده ايم بيش از آن است كه پدرت به ما كرده است و تو بيش از اين رهين منتى . درباره اينكه تو بهتر از يزيدى ، بايد بگويم : بخدا قسم حاضر نيستم بجاى يزيد خانه ام پر از افرادى مثل تو باشد. به هر حال اين حرفها را كنار بگذار و از من چيزى بخواه تا به تو بدهم . سعيد بن عثمان گفت : من به جزئى از حقم راضى نمى شوم مگر به همه آن . حال اگر نمى خواهى تمام حقم را بدهى از آنچه خدا به تو داده به من بده ، معاويه گفت : خراسان براى تو. سعيد خشنود و خوشحال از دربار معاويه بيرون رفت .(193)
اجرا نشدن قانون جزاى اسلامى در مورد يك دزد
چند دزد را پيش معاويه آوردند. دستور داد دستشان را قطع كنند.
آخرين دزد پيش از اينكه دستش را قطع كنند، اين ابيات را شروع به خواندن كرد:
دستم راستم اى اميرالمؤ منين مى خواهم كه در پناه گذشت خويش مصون دارى و نگذرى آسيبى زشتى آور ببيند.
دستم اگر از عيب (دزدى ) پاك بود، زيبا بود و زيباروئى نيست كه از عيبى زشتناك برى باشد دستم كه ...
معاويه از او سؤ ال كرد كه حالا دست رفيقانت را بريده ايم ، با تو چه كنم ؟ مادر آن دزد گفت : اين اميرالمؤ منين ! اين كار هم جزو ديگر گناهانت كه از آنها توبه مى كنى . در نتيجه معاويه آن دزد را آزاد كرد و اين اولين بارى بود كه در تاريخ اسلام از اجراى قانون جزاى اسلامى صرفنظر مى باشد.(194)
انتساب زياد با معاويه
عمر دستور داد زياد نطقى را ايراد كند. سخنرانى خوب و ممتازى ايراد كرد. پاى منبر، ابوسفيان بن حرب و على بن ابيطالب عليه السلام نشسته بودند، ابوسفيان رو به على عليه السلام كرد و گفت : از سخنرانى اين جوان خوشم آمد؟ گفت : آرى . ابوسفيان گفت : اين پسرعموى توست (يعنى از شاخه اموى كه با بنى هاشم جد مشترك دارند و افراد دو شاخه را عرب پسرعمو مى خواند). پرسيد: چطور؟ گفت : من نطفه او در دل مادرش سميه بستم . پرسيد: چرا ادعاى پدرى او را نمى كنى ؟ گفت : از اين كه بر منبر نشسته يعنى عمر مى ترسم كه اعتبارم را از بين ببرد. معاويه هم به استناد اين گفته زياد را با خويش منسوب شمرد و شهودى بر آن گواهى دادند.(195)
بيعت گيرى براى يزيد
در سال 56 (ه ق ) معاويه مردم را دعوت كرد كه با پسرش يزيد بيعت كنند تا يزيد پس از او حاكم باشد و تصميم اين كار را پيش از اين و در زمان زنده بودن مغيرة بن شعبه گرفته بود. يك روز مغيره پيش معاويه و او به خاطر پيرى و ناتوانيش از استاندارى كوفه بركنار شده بود و معاويه تصميم گرفت سعيد بن عاص از به استاندارى كوفه نسب كند.
چون مغيره از تصميم معاويه خبردار گشت ، انگار كه پشيمان شده باشد نزد يزيد بن معاويه رفته به او توصيه كرد كه از پدرش بخواهد او را وليعهد سازد. يزيد از پدرش تقاضاى وليعهدى كرد. معاويه پرسيد: چه كسى اين را به تو توصيه كرد؟ گفت : مغيره . معاويه پيشنهاد مغيره را پسنديد و او را دوباره به استاندارى كوفه گماشت و دستور داد در اين راه يعنى وليعهدى يزيد كوشش فراوانى انجام دهد. پس مغيره براى زمينه سازى وليعهدى يزيد به كوشش برخاست . (196)
فريب ام سلمه
عايشه نزد ام سلمه رفت تا او را فريب بدهد و به قيام براى خونخواهى عثمان وادار كند. به او گفت : تو بيش از ساير همسران پيامبر مهاجرت كردى و اين افتخار را دارى كه در ميان آنها نخستين مهاجر هستى . تو از همه همسران پيامبر سالخورده تر و بزرگتر هستى . پيامبر سهميه ما را از خانه تو توزيع مى كرد. فرشته وحى در خانه تو بيش از هر جاى ديگر بوده است . ام سلمه گفت : اين حرفها را به چه منظور و براى چه كارى مى زنى ؟ گفت : عبدالله بن زبير پسر خواهر عايشه به من گفته كه مردم عثمان را توبه دادند و بعد از اينكه توبه كرده و در حالى كه روزه داشت و در ماه حرام كشتند. من تصميم گرفته ام . به بصره بروم . طلحه و زبير همراه من هستند. بنابراين تو هم با ما بايد شايد خدا كار حكومت را بدست و بوسيله ما اصلاح كند. ام سلمه در پاسخ گفت : من ام سلمه هستم ! تو ديروز مردم را عليه عثمان مى شوراندى و بدترين حرفها را عليه او مى زدى و حالا به خونخواهى او در آمده اى ؟ تو به يقين مى دانى كه على بن ابى طالب عليه السلام در نظر پيامبر چه مقام بلند و منزلتى داشت .(197)
عيد مسلمين
طارق بن شهاب كتابى روزى در مجلس عمر بن خطاب حاضر شد.
در آن جلسه رو به حضار كرده و گفت : اگر اين آيه مباركه ((اليوم الكملت لكم دينكم )) درباره ما نازل شده بود، ما اين روز را عيد مى گرفتيم .
اين سخن او را تمام حاضرين من جمله عمر تاءييد كردند و اين در حالى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: روز غدير خم برترين عيدهاى امت من است و اين همان روزى است كه خداى تعالى مرا امر فرمود كه برادرم على ابن ابى طالب عليه السلام را به عنوان جانشين خود برگزينم .(198)
وليد فاسق
روزى بين حضرت على عليه السلام و وليد منازعه اى در گرفت . وليد با گستاخى و بى شرمى رو به حضرت كرد و گفت : ساكت باش كه تو كودكى بيش نيستى و من پيرى سالخورده ام . بخدا قسم كه نيزه ام از نيزه ات تيزتر است و من از تو زبان آورتر و دليرترم و در صف نبرد نيز پر دل تر هستم . على عليه السلام فرمود: ساكت شو كه تو فاسقى بيش نيستى و خداوند آيه ذيل را بدين مناسبت نازل فرمود: ساكت شو كه تو فاسقى بيش نيستى و خداوند آيه ذيل را بدين مناسبت نازل فرمود: افمن كان مومنا كمن كان فاسقا لا يستوون
((آيا كسى كه مؤ من است مانند كسى است كه فاسق مى باشد، نه مساوى نيستند.)) (199)
سزاى خائن
روزى مردى به خدمت عبدالله بن جعفر عليه السلام رسيد و به وى گفت : اى فرزند رسول خدا! حكيم اعور كه از شاعران دربار بنى اميه بود، در كوفه به هجو شما پرداخته است و اشعار هجويه مى خواند. مثلا ((زيد شما را بر ساقه درخت خرما به دار آويختيم و نديديم كه مهدى را به دار كشند و...)) حضرت ، دستهايش را كه به سختى مى لرزيد به آسمان بلند كرد و گفت : بارخدايا اگر اين مرد دروغگوست ، سگى را بر او چيره كن . حكيم اعور شبانه از كوفه به در آمد و شيرى او را از هم دريد.(200)
ابن ابى سرح
عثمان ، ابن ابى سرح را بر مصر حاكم كرد و او چند سال در آنجا بماند تا مردم مصر به شكايت از او آمده تظلم نمودند. عثمان به او نامه تهديدآميزى نوشت و او نپذيرفت كه از كارهايش دست بردارد. او كسانى را كه براى تظلم خواهى رفته بودند، به باد شلاق گرفت به طورى كه يكى از آنان فوت كرد. پس هفتصد تن از مردم مصر به مدينه آمدند و در مسجد مدينه دادخواهى كردند. طلحه و عايشه و ديگر اصحاب به عثمان حمله كرده و او را سرزنش كردند. حضرت على عليه السلام فرمود:
((اى عثمان را از آن كار بركنار كن و كس ديگرى را بگمار.)) عثمان مجبور شد كه او را كنار كند و محمد پسر ابوبكر را به حكومت انتخاب كرد.
ابن ابى سرح همان است كه پيش از فتح مكه مسلمان شد و به مدينه كوچيد، سپس مرتد و به مشركان قريش پيوست .(201)
حديث سازان دروغگو
فيروز ابى عياش يكى از دروغگويان و حديث سازانى كه احاديث جعلى بسيارى را وارد فرهنگ اسلام كرد. روزى يحيى بن معين از او سخنانى را مى نوشت . در اين هنگام احمد پيشواى حنبلى ها او را ديد و به او گفت : تو اين را مى نويسى . در حالى كه مى دانى فيروز كذاب است ؟
و بدين وسيله يحيى را از اين كار بازداشت . فرد ديگرى نيز گفته است : اگر مردى زنابكند، بهتر است كه از فيروز روايت كند. اگر ازبول الاغ بنوشم بهتر است كه بگويم : فيروز ابى عياش به من حديث كرده است.(202)
اعتراف معاويه
در جنگ صفين ، هر گاه معاويه به مشكلى بر مى خورد، از حضرت على عليه السلام سؤ ال مى كرد و حضرت در كمال تواضع به آن مشكلات و سؤ الات پاسخ مى داد. عده اى از اصحاب از اين كار امام ناراضى بودند و گفتند: نبايد پاسخ را داد و نبايد او را هدايت كرد. امام على عليه السلام در جواب مى فرمودند: آيا كفايت نمى كند اين كه او محتاج و نيازمند ماست ؟ و اين نيازمندى او را همه مى دانند.
در زمان ديگرى نيز شخصى نزد معاويه آمده و از او سؤ الاتى كرد.
معاويه كه از جواب دادن عاجز بود، او را به حضرت على عليه السلام معرفى كرد.
همچنانكه عمر نيز سؤ الات و مشكلات خود را در نزد آن حضرت حل كرد و هميشه به مقام و والاى علمى آن حضرت اعتراف مى كرد و به ناتوانى خود به حل مسايل فقهى و علمى اذعان داشت .(203)
عذاب انكار ولايت حضرت حضرت على عليه السلام
پس از آن كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در غدير خم تبليغ فرمود آنچه را كه ماءمور به آن بود و اين سخنان در ساير بلاد اسلامى هم منتشر شد، جابر بن نضر آمد و خطاب به پيامبر نمود و گفت : از طرف خدا امر كردى كه گواهى به يگانگى خداوند و رسالت تو بدهيم و نماز و روزه و حج و زكاة را اجرا كنيم . همه را از تو پذيرفتم و قبول كرديم . تو به اينها اكتفا نكردى ؛ تا اين كه بازوى پسرعمت را گرفتى و بلند نمودى و او را بر ما برترى دادى و گفتى : ((من كنت مولاه فعلى مولاه )) آيا اين امر از طرف تو است يا از جانب خداوند؟
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: قسم به خداوندى كه معبودى جز او نيست .
اين امر از جانب خداوند است .
او پس از شنيدن اين سخن به طرف شتر خود روانه شد در حالى كه مى گفت : بارخدايا، اگر آنچه محمد صلى الله عليه و آله و سلم مى گويد، راست است و حق ، سنگى از آسمان ببار و يا عذابى دردناك به ما برسان .
هنوز شتر خود نرسيده بود كه سنگى از فراز بر سر او آمد و از دبر او خارج شد و او را كشت .(204)
كمك مالى
روزى معاويه نامه اى به مروان نوشت و به وى دستور داد كه خانه كثير بن صلت را ازا او بخرد. كثير خانه خود را نفروخت . معاويه نامه ديگرى نوشت و به مروان دستور داد با او در برابر طلب من سختگيرى كن .
اگر قرضش را داد كه بسيار خوب و الا خانه اش را بفروش و طلب را بردار. مروان پيام معاويه را به او رساند و گفت : سه روز مهلت دارى و گرنه خانه ات را مى فروشم . كثير اموال خود را جمع آورى كرد و سى هزار كسر آورد و از مردم درخواست كمك نمود و گفت : آيا كسى هست كه به داد من برسد و اين مبلغ را به من بدهد.
به ياد قيس بن سعد افتاد، و به نزد وى رفت و از او درخواست نمود.
قيس هم سى هزار را به او داد. مروان وقتى مالها را ديد، خانه اش را به او برگرداند، و پولها را نيز از او نگرفت . كثير پول را نزد قيس آورد تا به او بدهد، قيس گفت : من پول را به تو بخشيده ام و از تو نمى گيرم .(205)
پيش بينى حضرت على عليه السلام
حضرت على در كتاب شريف نهج البلاغه خبر داده و پيشگويى كرده بود ((به زودى بعد از من مردى بر شما ظاهر خواهد شد، گشاده گلو و بزرگ شكم . آنچه مى يابد مى خورد و در دنبال آنچه نيافته است و مى گردد، پس او را بكشيد. ولى هرگز او را نخواهيد كشت . آگاه باشيد كه او شما را امر مى كند كه مرا دشنام دهيد و از من بيزارى جوئيد)) سالها بعد اين پيشگويى حضرت واقع شد و معاويه ملعون زمام امور را در دست گرفته و با جعل رواياتى لعن حضرت را رواج داد.
در زمان بنى اميه در نقاط مختلف كشور اسلامى بيش از هفتاد هزار منبر وجود داشت كه بنابر سنت ناميمون معاويه ، على بن ابى طالب عليه السلام بر همه اين منابر لعن مى شد.
معاويه در جواب مخالفين مى گفت : به خدا قسم چندان به اين عمل ادامه مى دهم ، تا كودكان با اين روش بزرگ شوند و بزرگسالان با اين اخوى و منش به پيرى برسند و تا ديگرى كسى فضيلت و منقبتى درباره حضرت على عليه السلام ذكر نكند.(206)
فرار از زندان
خالد قسرى كه حاكم عراق بود پس از شنيدن يكى از قصايد كميت اسدى بسيار خشمگين شد.
گفت : به خدا قسم او را به كشتن مى دهم . سپس 30 كنيز بسيار زيبا خريد و هاشميات كميت را به آنها ياد داد و آنان را مخفيانه با برده فروشى براى هشام عبدالملك فرستاد.
هشام آنها را خريد. آن كنيزها روزى قصايد كميت را براى هشام خواندند و او از اين قصايد به شدت خشمگين شد و به خالد قسرى چنين نوشت : سر كميت را براى من بفرست .
خاله كميت را دستگير كرد و به زندان افكند. كميت زن خود را فرا خواند و لباس او را پوشيد و او را به جاى خويش نهاد و خود از زندان گريخت . چون حالد خبر يافت . خواست زن را به مجازات برساند. بنى اسد گرد آمدند و گفتند: تو را زن فريب خورده خاندان ما راهى نيست .
خالد از آنها ترسيد وزن را رها كرد.(207)
بخوانيد و بخنديد
ابوعثمان بحرالجاحظ گفته است : مردى از رؤ ساى تجار به من خبر داد و گفت : پيرمردى بداخلاق اخمو و خاموش ، در كشتى با ما بود كه سرش را از زمين بر نمى داشت و هر وقت اسم شيعه را مى شنيد، در خشم فرو مى رفت و چهره اش دگرگون شده ، ابروهايش را سخت درهم مى كشيد. روزى به او گفتم : از چه چيز شيعه اينقدر بدت مى آيد كه با شنيدن آن نگران و آشفته مى شوى ؟ گفت : من از هيچ چيز شيعه به اندازه اين شين اول اسمش بدم نمى آيد، زيرا من شين را نديده ام مگر در اول هر كلمه زشتى از قبيل : شر شوم شيطان شرارت و...
ابوعثمان گفت : بدين ترتيب ديگر اساس تشييع واژگونه شد.
شگفتى از سفاهت پيرمرد بداخلاق و حماقت ابوعثمان كه گمان كرد، كه اساس تشيع با اين دليل واهى فرو ريخته است . آن پيرمرد چرا كلماتى چون شريعت ، شمس ، شهد، شفاعت ، شهامت ، شجاعت و... به يادش نمى آيد و... (208)
پايمال كردن آئين كيفرى
وليد پسر عقبه شبى باده گسارى كرده و مست شد و سپس بامداد براى مردم پيشنمازى كرده و دو ركعت نماز گزارد. آنگاه روى به مردم كرد و گفت : بس است . آيا نمى خواهيد بيشتر بخوانم ؟ مردم كه از رفتار او تعجب كرده بودند، گفتند: نه ، در اين هنگام حالش بد شد و هر چه خورده بود، بالا آورد و اين صحنه را بسيارى از مردم ديدند.
اين جريان به گوش عثمان رسيد. او چند نفر را احضار كردند و سؤ الاتى از آنها در اين رابطه كرد و حاضر نبود كه اين جريان را قبول كند. آنها به سراغ عايشه رفتند و ماجرا گفتند. پس عايشه گفت : راستى كه عثمان آئين هاى كيفرى را پايمال كرد. و شهود را بيم داده است . عثمان پس از شنيدن عايشه گفت : تو بهتر است در منزلت آرام بگيرى و كارى به اين كارها نداشته باشى . مردم به سراغ عثمان رفتند و خواستار اجراى حدود اسلامى شدند.
عثمان به ناچار قبول كرد در حالى كه كسى جراءت اجراى حكم را نداشت . در اين هنگام حضرت على عليه السلام شلاق را به دست امام حسن عليه السلام داده و فرمودند كه حكم را اجرا كند و ايشان نيز حكم را اجرا كردند و وليد مرتبا فرياد مى زد و كمك مى خواست . عثمان ، سعيد پسر عاص را به جاى وليد به حكومت انتخاب كرد. او ساختمان فرماندارى و منبر را شستشو داد و بر تخت نشست .(209)
زيارت قبر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم
عبدالله بن عمر از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده است كه آن حضرت فرموده است : ((كسى كه قبرم را زيارت كند، شفاعتم براى او واجب است . هر كس حج را به جاى آورد و قبر بعد از وفاتم زيارت كند، همانند كسى است كه در حال حياتم مرا زيارت كرده است و هر كس حج را به جاى آورد و مرا زيارت نكند، به من جفا كرده است . كسى كه بعد از وفاتم ، به زيارتم بيايد و درود بر من بفرستد، ده بار به او پاسخ مى دهم و ده فرشته فرشته او را زيارت مى كنند و همه بر او درود مى فرستند.))
با وجود اين گونه روايات كه مورد تاءييد اكثر علماى شيعه و سنى است ، ((ابن تيميه حرانى )) زيارت قبر پيامبر را حرام شمرد و مسافرت براى اين عمل مقدس را معصيت دانست .
وقتى او اين صحبت ها را مطرح كرد، بسيارى از دانشمندان و بزرگان اهل سنت عليه او قيام كردند و كتابهاى بسيارى را در رد گفتار او نوشتند و سرانجام با كوششهاى فراوان علماء و دانشمندان در دمشق ، عليه او اعلام گرديد كه هر كس معتقد به عقيده ((ابن تيميه )) باشد، خون و مالش حلال است . در نتيجه تحريف ها و بدعت هاى او همانند بادهاى زودگذر، سپرى شده و نابود گرديد.
((اين چنين خداوند، درباره حق و باطل مثل مى زند كه آن كف به زودى نابود مى شود و اما آنچه كه به مردم منفعت مى رساند، در زمين باقى مى ماند))(210)
شعرى از حضرت على عليه السلام
روزى معاويه نامه اى به حضرت على عليه السلام نوشت . متن نامه اين گونه آغاز شده بود كه من داراى فضائلى هستم . پدرم در جاهليت بزرگ و سرور بود. در اسلام به پادشاهى رسيد. من خويشاوند پيامبر و دائى مومنين و نويسنده وحى الهى هستم . حضرت على عليه السلام پس از خواندن نامه فرمودند: آيا پسر هند جگرخوار به اين فضايل بر من برترى مى جويد؟
سپس حضرت به جوانى كه نزديكشان بود فرمودند: بنويس
محمد النبى اخى و صنوى |
و حمزة سيدالشهداء عمى |
و جعفر الذى يضحى و يمسى |
يطير مع الملائكه ابن عمى |
و بنت محمد سكنى و عرسى |
منوط لحمها بدمى و لحمى |
فاوجب لى ولاية عليكم |
رسول الله يوم غدير خم |
((محمد صلى الله عليه و آله و سلم پيامبر خدا، برادر مهرابن من است و حمزه سرور شهيدان عموى من است .
و جعفر آن روز و شب با ملائكه در پرواز است ، پسر مادر من است .
دختر پيامبر باعث سكون دل و همسر من است . خون و گوشت او با خون و گوشت من بستگى دارد...
و پيامبر خدا در روز غدير خم ، به امر خدا ولايتم را بر شما واجب نمود...))
چون معاويه اشعار حضرت را خواند از زيبائى كلام و عمق معناى شعر، خجالت زده شد و از روى عناد دستور داد اين شعر از دسترس مردم شام و دور نگه دارند. مبادا كه مردم به سوى حضرت على عليه السلام جلب شوند و كلام بر حق ايشان در دل آنها اثر گذارد.(211)
تغيير سنت پيامبر
يزيد بن معاويه هنگامى كه از پدرش در شام حكمرانى مى كرد، در يكى از جنگ ها شركت كرد. در آن جنگ كنيزى نصيب يكى از مسلمانان شد، ولى يزيد آن كنيز را به زور از آن مرد گرفت ، آن مرد به ابوذر متوسل شد. ابوذر با او به نزد يزيد آمد و سه بار او را امر به رد كردن كنيز كرد و او بهانه مى آورد. سرانجام ابوذر گفت : به خدا سوگند! اگر تو چنين مى كنى ، همانا من از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: اول كسى كه سنت مرا تغيير دهد، مردى از بنى اميه است .
ابوذر اين جمله را گفت و روى خود را از يزيد برگرداند.
يزيد او را تعقيب كرد و گفت : تو را به خدا سوگند آيا منم آن كسى كه مى گفتى ؟ ابوذر پاسخ داد: نمى دانم ، و يزيد، كنيز را پس داد.(212)
حاكم بدسابقه
((هند)) از زنانى بود كه با غلامانشان رابطه داشتند به همين جهت هر گاه بچه سياهى مى زائيد، او را مى كشت در زمان خلافت معاويه ، روزى ميان يزيد و اسحاق بن طابه مشاجره اى در حضور وى در گرفت . يزيد به اسحاق گفت : براى تو اين خوب است كه همه قبيله بنى حرب به بهشت درآيند. يزيد با اين حرف ، كنايه به مادر اسحاق كه به داشتن روابط نامشروع با يكى از مردان قبيله بنى حرب متهم بود.
اسحاق در جوابش گفت : براى تو اين خوب است كه همه عائله بنى عباس به بهشت درآيند. يزيد معناى حرف او را نفهميد. اما معاويه فهميد. چون اسحاق برفت معاويه به يزيد گفت : چطور پيش از اين كه بدانى مردم درباره تو چه حرفها مى زنند، زبان به طعنه مردان مى گشايى ؟ گفت : مى خواستم او را دشنام دهم . گفت : او نيز همين منظور را داشت . يزيد گفت : چطور؟ او گفت : مگر نمى دانى كه بعضى از قريش در دوره جاهليت مى پنداشتند كه من فرزند عباس هستم ؟ يزيد سخت ناراحت شد و غمگين گشت .
مى گويند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در فتح مكه در سخنى با هند به چيزى از اين ماجرا داشته است . هنگامى كه هند براى بيعت آمد از پيامبر پرسيد: به چه مضمون با تو بيعت كنم ؟ پيامبر فرمود: بايد به اين تعهد بدهى كه ديگر زنا نكنى . او با ناراحتى گفت مگر آزاد زنان هم زنا مى كنند؟
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را بشناخت و نگاهى به عمر انداخت و لبخندى زد.(213)
دروغگوى بزرگ
معاويه در دوره خلافتش دو بار به حج رفت و سى قاطر همراه داشت كه زنان و كنيزان سوار آن بودند. در يكى از اين مسافرت ها، مردى را ديد كه در مسجدالحرام نماز مى خواند و دو پارچه سفيد بر تن دارد. پرسيد: اين كيست ؟ گفتند: شعبة بن غريض و او مردى يهودى بود. كسى را به دنبالش فرستاد. فرستاده معاويه نزد او رفت و گفت : نزد اميرالمؤ منين بيا.
او گفت : مگر اميرالمؤ منين چندى پيش از دنيا نرفت ؟ او گفت : نزد معاويه بيا. رفت پيش معاويه . اما در سلام او را خليفه خطاب نكرد. معاويه از او پرسيد: زمينى را كه در تيماء داشتى چه كردى ؟ گفت از درآمدش براى برهنگان لباس مى خرم و هر چه زياد بيايد به مستمندان كمك مى كنم . پرسيد: آن را مى فروشى . گفت : آرى . چون امسال قبيله من دچار كمبود عوائد شده است و آن را به شصت هزار دينار مى فروشم . معاويه گفت : خيلى زياد است . او گفت : اگر از يكى از نزديكانت مى خريدى ، حاضر بودى ششصد هزار دينار هم بدهى . درست مى گويى حال كه در فروش خست به خرج مى دهى شعرى را بخوان كه پدرت در رثاى خود سروده است ، و اين گونه خواند...)) چون من در زمستان و در هنگام وزش بادهاى سرد به نيازمندان كمك مى كنم و حق خويش را از ديگران بى جنگ و دعوا مى گيرم و... پس مرا رستگار و كامياب مى خوانند.))
معاويه گفت : من پيش از پدرت زيبنده اين شعر هستم . او گفت : تو دروغ مى گوئى و از سر پستى اين حرف را مى زنى . معاويه گفت : اين كه دروغ مى گويم ، درست است اما چرا از سر پستى ؟ او گفت : چون حق را ناحق مى كنى و به جنگ خاندان پيامبر رفته اى . معاويه كه عصبانى شده و بود، دستور داد كه او را از آن مجلس بيرون نمايند.(214)
نماز چهارشنبه
مردى از اهالى كوفه در بازگشت از نبردهاى صفين سوار بر ستورى به دمشق آمد. مردى دمشقى ادعا كرد كه اين ماده شتر من است كه در اثناى جنگ صفين از من گرفته اند. دعوايشان را بر معاويه عرضه داشتند
مرد مشقى براى اثبات مدعاى خويش 50 شاهد آورد. در نتيجه معاويه راى عليه مرد كوفى صادر كرد و دستور داد آن ستور را به مرد دمشقى تحويل دهد. مرد كوفى گفت : شتر نر است نه ماده معاويه گفت : اين رايى است كه صادر شده است و چون از حضورش برفتند، مخفيانه كسى را به دنبال آن مرد كوفى فرستاد و به او گفت : ستور چقدر مى ارزد؟ دو برابر بهاى آن را به وى پرداخت و به او نيكى نمود و خوشرفتارى كرد و گفت : به على عليه السلام بگو من با يكصد هزار سپاهى با وى رو برو خواهم شد كه يك شان بين شتر نر و ماده فرق نمى گذارند و چنان فرمانبردار معاويه بودند و سر به راهش كه وقتى آنها را به صفين مى برد، در راه ، روز چهارشنبه ، با آنها نماز جمعه خواند و به هنگام جنگ سر به راهش نهاده بودند و او را بر بالاى سر خويش مى بردند.(215)
ترك تكبير نماز
شافعى در كتاب ((الام )) از قول انس بن مالك روايت مى كند كه معاويه در مدينه نماز مى خواند در نمازش با صداى بلند شروع به خواندن ((بسم الله الرحمن الرحيم )) سوره حمد و سوره بعدى كرد ولى ((بسم الله الرحمن الرحيم )) سوره بعد از حمد را نخواند تا اينكه سوره را به پايان برد و به ركوع و سجود رفت ولى تكبير نگفت تا نمازش را تمام كرد. وقتى سلام نمازش را داد، همه مهاجرانى كه آن را شنيده بود از هر طرف فرياد زدند كه آى معاويه !جزئى از نماز را دزدى يا فراموش كردى ؟!
در نتيجه وقتى بعدا نماز خواند، ((بسم الله الرحمن الرحيم )) سوره بعد از حمد را مى خواند و هنگامى كه به سجده و ركوع هم مى رفت ، تكبير مى گفت . (216)
شرابخوارى معاويه
عبادة بن صامت كه از مجاهدان بدر بود، هنگامى كه در شام ساكن بود، قافله اى را ديد كه بار شراب دارد پرسيد اينها چيست ؟ گفتند: شراب است كه به فلانى مى فروشند پس تيغى از بازار برگرفته به طرف قافله رفت و همه مشك هاى شراب را پاره كرد ابو هريره در آن هنگام در شام بود معاويه به او پيغام داد كه جلو برادرت را بگير روزها مى رود به بازار و اجناس اقليت هاى مذهبى را از بين مى برد و شبها در مسجد مى نشيند و كارى جز انتقاد و فحش دادن به نواميس ما ندارد جلو برادرت را بگير رو نگذار ما را اذيت كند
ابو هريره رفت به پيش عباده و گفت : چكار دارى به معاويه ؟ حساب اعمال او با خود اوست نه با تو عباده گفت : هنگامى كه ما با پيامبر بيعت كرديم تو نبودى ما با او بيعت كرديم كه جز در راه رضاى حق گام بر نداريم . هميشه امر به معروف و نهى از منكر كنيم و در اين راه از سرزنش كنندگان نهراسيم ما بر سر پيمان خود تا آخرين قطره خون خود هستيم و حال اجازه نمى دهيم كه معاويه خريد و فروش شراب به راه اندازد ابوهريره كه جوابى براى گفتن نداشت ، ساكت شد و كلمه اى هم نگفت . (217)
ربا خوارى معاويه
معاويه در يكى از جنگ هاى خود غنايم بسيارى به چنگ آورد در ميان آن تنگى سيمين بود. معاويه به يكى دستور داد كه آن را به هنگام تقسيم عوايد، ميان مردم بفروشد. مردم بر سر خريدارى آن به رقابت برخاستند و قيمت را زيادتر كردند، خبر به عبادة بن صامت رسيد.
برخاسته گفت : من از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود: وقتى طلا را با طلا معامله مى كنند يا نقره و يا گندم را با گندم ، بايد به طور پاياپاى باشد در غير اين صورت ربا خوارى است . بر اثر شنيدن اين سخن مردم هر چه را كه گرفته بودند، پس دادند. خبر به معاويه رسيد و گفت : مردانى از زبان پيامبر احاديثى نقل مى كنند كه ما از آن غافل هستيم و آنها را نشنيده ايم .
عباده برخاسته همان حديث را تكرار كرد و گفت : ما احاديث پيامبر را نقل و نشر مى كنيم ، اگر چه معاويه خوشش نيايد. براى من اهميتى ندارد كه نظر او چيست و يا اين كه بعد از اين چه بلايى را مى خواهد بر سر من بياورد.(218)
جعل روايت
از عادات هميشگى معاويه اين بود كه كيسه هاى پر از طلا و نقره به رو سياهيان مزدور مى بخشيد، تا آنها رواياتى را به دروغ در مدح او بسرايند و به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نسبت دهند. روزى او به سمرة بن جندب ، صد هزار درهم بخشيد تا روايتى جعل كند كه اين آيه ، و من الناس من يشترى نفسه ابتغاء مرضات الله درباره ابن ملجم ملعون نازل شده است و اين آيه و من الناس من يعجبك قوله فى الحياة الدنيا و يشهد الله على ما فى قلبه و هو اله الحضام ... درباره على عليه السلام نازل گشته است . ولى سمره قبول نكرد، دوباره دويست هزار درهم بخشيد. باز هم قبول نكرد. و در مرثيه سوم ، چهارصد هزار درهم بخشيد و قبول كرد. از اين قبيل جنايات از معاويه و مزدورانش بسيار صورت گرفته است .(219)
معاويه و لعن على عليه السلام
پس از شهادت امام حسن عليه السلام معاويه عازم حج شد و در سر راه وارد مدينه گشت . تصميم گرفت در بالاى منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم على عليه السلام را لعن كند. به او گفتند در اين شهر سعد بن ابى وقاص است و گمان نمى كنيم كه او به اين عمل راضى باشد. كسى را به سوى او بفرست و نظر او را در اين رابطه جويا شود.
معاويه كسى را به سوى سعد فرستاد، تا ببيند نظر سعد درباره لعن حضرت على عليه السلام چيست .
سعد جواب فرستاد كه : اگر اين كار انجام گيرد، من از مسجد رسول الله خارج مى شوم و ديگر قدم به مسجد نمى گذارم . لذا معاويه از لعن خوددارى كرد. تا اين كه سعد درگذشت و به هنگام مرگ سعد بود كه معاويه بر روى منبر رسول الله ، على عليه السلام را لعن كرد و به عمالش در ديگر شهرها هم نوشت كه على عليه السلام را بر بالاى منابر لعن كنند.(220)
طى الارض اميرالمؤ منين عليه السلام
روزى خليفه المستنصر عباسى براى زيارت قبر سلماسى فارسى رحمة الله به آن سرزمين حركت كرد. عزالدين اقسامى كه از اشراف و ادباى كوفه بود به همراه او بود. خليفه در راه به او گفت : يكى از دروغهاى غلات شيعه اين است كه مى گويند: بعد از مرگ سلمان فارسى ، على بن ابى طالب عليه السلام براى غسل دادنش از مدينه به مداين آمده و بعد از انجام اين عمل همان شب به مدينه مراجعت نموده است .
ابن اقسامى فى البداهه اين اشعار را در پاسخ به او سرود:
((منكر اين شدى كه وصى پيامبر در يك شب از مدينه به مدائن رفته .
بعد از غسل سلمان پاك در همان شب پيش از صبح به مدينه مراجعت كرده باشد و گفتى اين حرف از گفتار غلات شيعه است .
گناه غلات در صورتى كه دروغ نگفته باشند، چيست ؟
از اين كه آصف برخيا پيش از يك چشم بر هم زدن ، تخت بلقيس را از مملكت سبا به بيت المقدس آورد: اين پرده ابهام را پاره كرد و اين مشكل را حل نمود.
تو درباره آصف معتقد به غلو نيستى . اما من درباره حيدر غلو كرده ام ؟
جاى بسى شگفتى است ! اگر احمد صلى الله عليه و آله و سلم بهترين فرستادگان است .
على عليه السلام بهترين وصى هاست .
و گرنه تمام حرفها و خبرها بيهوده است .))
خليفه كه ديگر جوابى نداشت ، ساكت شد.(221)
تبعيد از حاكم
ابو اسحاق مى گويد: روزى بعد از نماز صبح در مسجد ديدم ، شمر پسر ذوالجوشن به درگاه خداوند دعا مى كند و مى گويد: خداوندا تو به راستى ارجمند هستى و ارجمندى را دوست مى دارى و مى دانى كه من نيز ارجمند هستم . پس مرا بيامرز و ببخش . من به او گفتم : اى شمر تو كه در كشتن فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همكارى داشته اى و اين لكه ننگى در زندگى تو است .
چگونه خود ارجمند مى پندارى ؟ شمر گفت : واى بر تو ابو اسحاق ! اگر فرمانروايانما دستور بدهند، ما بدون چون و چرا بايد انجام بدهيم و حق نداريم كه اعتراض بكنيم .اگر ما با ايشان ناسازگارى كنيم ، از اين الاقهاى تيره بخت نيز بدتر هستيم . تمام اينانديشه ها به حرفهاى خليفه دوم بر مى گردد كه مى گفت : از حاكم خود بدون چون وچرا، تبعيت كنيد، حتى اگر او فاسد باشد. براستى كه با پشتوانه فقهى جاهلانه چهظلمهايى كه به خاندان نبوت نكردند الله اكبر.(222) شعرى از جان و ترس
سليمان پسر ريوه مى گويد: روزى به همراه عده اى در مسجد دمشق نشسته بوديم و فضايل على عليه السلام را بر مى شمارديم و شعر مى خوانديم . ناگهان عده زيادى از عمال معاويه بر سر ما ريختند و شروع كردند با سنگ و چوب به ما حمله كردن . آنها ما را كشان كشان به كاخ فرماندار دمشق بردند. و جريان را به او گزارش دادند و ما از اين بيم داشتيم كه او فرمان اعدام ما را بدهد.
ابوبكر طايى رو به فرماندار كرد و گفت : ما امروز فضايل على عليه السلام را بر شمارديم و فردا فضايل شما را بر مى شماريم . و بعد بى آنكه از قبل شعرى در اين زمينه داشته باشد، از روى ترس اين گونه سرود: ((دوست داشتن على عليه السلام ، همه اش با كتك خوردن همراه است . دل از هراس آن مى لرزد.
شيوه من مهرورزى با پيشواى راهنما يزيد است و كيشم دشمنى با خاندان رسول الله است و هر كس كه جز اين بگويد، مردى است كه نه مغز دارد و نه خرد. مردم چنان هستند كه هر كه با خواسته هايشان هماهنگ باشد، تندرست مى مانند و گرنه داورى درباره او با يغماى هستى اش همراه خواهد بود)) فرماندار پس از شنيدن اين شعر، تمام آنها را آزاد كرد.(223)
سرنوشت تلخ دشمنان حضرت على عليه السلام
روزى حضرت على عليه السلام از قصر خارج شد. در اين هنگام سوارانى كه شمشير حمايل داشتند و روپوش بر صورت و تازه از راه رسيده بودند، با آن حضرت روبرو شدند و گفتند: السلام عليك يا اميرالمؤ منين رحمة الله و بركاته السلام عليك يا مولانا على عليه السلام پس از جواب سلام فرمودند: در اينجا از اصحاب رسول خدا چه كسانى هستند؟ پس از دوازده تن از آنها برخاستند و شهادت دادند كه از رسول خدا در روز غدير خم شنيدند كه مى فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه ... پس از آن حضرت به انس بن مالك و براء بن عازب كه از اداى شهادت خوددارى كرده بودند، فرمود: چه چيز مانع شد از اين كه شما برخيزيد و شهادت دهيد؟ زيرا شما نيز آنچه را كه اين گروه شنيده اند، شنيده ايد.
سپس فرمود: بارخدايا اگر اين دو نفر به علت عناد و دشمنى ، اين حقيقت را كتمان كرده اند،
آنها را به سزاى اعمالشان برسان و آنها را مبتلا كن .
پس از مدتى براء بن عازب نابينا شد و پس از نابينا شدن هنگامى كه راه منزل خود را گم مى كرد و از مردم سؤ ال مى كرد با خود مى گفت : كسى كه گرفتار نفرين نفرين شده چگونه راه به مقصود را در مى يابد؟
انس بن مالك نيز مبتلا به برص شد و گفته شده است هنگامى كه على عليه السلام طلب گواهى داير به گفتار صلى الله عليه و آله و سلم فرمود، نامبرده بهانه آورد كه مبتلا برص فراموشى شده است . و على عليه السلام فرمود: بارخدايا اگر دروغ مى گويد او را مبتلا به برص سفيدى كن كه دستار او آنرا مخفى نسازد. پس چهره او دچار برص شد و پيوسته خرقه بر چهره خود مى افكند.(224)
سرانجام تكذيب احاديث
ابى عمرو نقل مى كند كه روزى حضرت على عليه السلام در رحبه اى از مردى درباره حديثى پرسش كرد؟
آن مرد او را تكذيب نمود. على عليه السلام فرمود: مرا تكذيب كردى ؟
گفت : تو را تكذيب نكردم .
پس على عليه السلام فرمود: از خدا مى خواهم اگر مرا تكذيب كردى ، چشم تو را كور كند، آن مرد گفت : اين را از خدا بخواه . در اين هنگام حضرت على عليه السلام او را نفرين كرد و نتيجه آن مرد از رحبه بيرون نرفته بود كه چشمش نابينا شد.(225)
چگونگى اسلام آوردن عمرو بن عاص
عمرو بن عاص به همراه عارة بن وليد براى دستگيرى جعفر بن ابى طالب و ياران او كه فرستادگان پيامبر بودند، به حبشه رفت ، در آنجا اخبارى به او رسيد كه نشان دهنده پيشروى اسلام و گرويدن مردم به رسول الله بود و از طرفى بر خوردى كه با نجاشى ، پادشاه حبشه داشت ، طورى شد كه افكار او را دگرگون ساخت .
نجاشى به او گفت : آيا مقصود تو اين است كه من فرستاده مردى را كه چون موسى است و ناموس اكبر (جبرئيل ) بر او نازل مى شود، به تو تسليم نمايم تا او را به قتل برسانى ؟
عمرو از روى اعجاب گفت : اى پادشاه آيا به راستى چنين است كه تو مى گويى ؟
نجاشى گفت : واى بر تو اى عمرو! من بپذير و از آن پيامبر پيروى نما. زيرا به خدا قسم او بر حق است و بطور حتم بر مخالفين خواهد نمود چنانكه موسى بر فرعونيان و سپاهيان او غلبه كرد.
اين جريان عمرو را وا داشت كه به صاحب رسالت نزديك شود و در برابر او تسليم گردد. و از حبشه به حجاز بازنگشت مگر بطمع اين كه به مقامى برسد يا از منافع اسلام بهره مند گردد و يا مى ترسيد كه از غلبه مسلمين به او گزندى برسد.(226)
اجتماع بشر
روزى زيد بن ارقم بر معاويه وارد شد، ديد، عمرو عمرو بن عاص با معاويه بر يك تخت نشسته است .
چون اين صحنه را ديد، بين آن دو نشست . عمرو به او گفت : جاى ديگرى نيافتى كه آمدى و اتصال مرا با اميرالمؤ منين قطع كردى ؟
زيد گفت : رسول خدا به جنگى رفته بود و شما نيز با آن حضرت بوديد، چون چشم رسول خدا شما را با هم ديد، نظر تندى به سويتان كرد. روز دوم و سوم نيز چون شما را با هم ديد با همان نظر به شما نگاه كرد و در سومين روز فرمود: هر زمان كه معاويه را با عمرو بن عاص ديديد، بينشان جدائى افكنيد، زيرا اجتماع اين دو هرگز به خير نخواهد بود.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اين سخن را در غزوه تبوك بيانفرمودند.(227) حيله شيطانى
روزى از روزهاى جنگ صفين ، عمرو بن عاص به گمان اين كه مى تواند على عليه السلام را غافلگير كند، به ايشان حمله كرد تا به ايشان ضربه اى بزند، ولى حضرت كه به نيت او پى برده بودند، به او حمله كردند. همين كه نزديك بود ضربه على عليه السلام به او برسد، خود را از اسب به زير افكند و لباس خود را بالا زد.
او پاى خود را مانند سگ هنگام بول كردن ، بلند نمود كه عورتش نمايان شد. حضرت از او روى برتافت . عمرو آنگاه بپا خاست در حالى كه خاك آلود بود و با پاى پياده فرار كرد و خود را به صفوف سپاهيان خود رساند.
معاويه پس از شنيدن اين ماجرا به او گفت : خداى را سپاسگذار باش و عورتت را. به خدا قسم اگر او را مى شناختى بر او حمله نمى بردى .(228)
خنده معاويه
روزى عمرو بن عاص وارد كاخ معاويه شد. معاويه با ديدن او شروع به خنديدن كرد. عمرو گفت : شادى و سرورت دايم بادا. به چه چيز مى خندى ؟ گفت : از حمله على بن ابى طالب عليه السلام يادم مى آيد. هنگامى كه به تو حمله ور شد و تو با آن حيله از چنگال مرگ فرار كردى ؟
عمرو گفت : مرا شماتت مى كنى ؟ عجيب تر از اين كار من ، روزى است كه على عليه السلام تو را به مبارزه طلبيد. رنگت دگرگون شد و از سينه ات ناله برخاست و گلوگاهت ورم كرد. به خدا قسم اگر با او مبارزه مى كردى ضربه دردناكى به تو فرود مى آورد كه خاندانت يتيم مى شدند و قدرتت از كفت مى رفت . پس بنابراين خيلى به خودت مغرور نباش و به من مخند.(229)
درگذشت عمرو بن عاص
عمرو بن عاص پس از نود سال زندگى در سال 43 هجرى به زندگى پرخيانت و فريب خود پايان داد. همين كه مرگ او فرا رسيد، به پسرش گفت : پدر تو دوست داشت كه در جنگ ذات السلاسل مرده باشد.
من در امورى دخالت نمودم كه نمى بايد دخالت مى كردم . كاش ثروت من پشكل شتر بود. اى كاش سى سال قبل مرده بودم .
هنگام مرگ كسى بر من نگريد و جنازه ام را مشايعت نكنند. بند كفنم را محكم ببنديد. من مورد خصومت خواهم بود. خاك را بر من بريزيد. به هر طرف كه قرار گيرم . جانب راست من سزاوارتر از طرف چپ من نخواهد بود كه بر خاك قرار گيرد.(230)
نذر شيطانى
روزى شخصى پيش پسر عمر آمد و گفت : من نذر كرده ام كه يك روز از صبح تا شب بالاى كوه حرا برهنه بايستم . پسر عمر به او گفت : اشكالى ندارد. برو نذرت را ادا كن . آنگاه آن شخص به نزد ابن عباس رفت و جريان را گفت : ابن عباس به او گفت : اى مرد! مگر نماز نمى خوانى ؟
آن مرد گفت : چرا نماز مى خوانم . ابن عباس گفت : پس مى خواهى برهنه نماز بخوانى ؟ آن مرد گفت : نه ، ابن عباس گفت : مگر چنين عهدى نكرده اى ؟ شيطان خواسته تو را به بازى بگيرد و خود و سربازانش به ريش تو بخندند. آن مرد كه از آن صحبت ، به خود آمده بود و از آن نذر خود پشيمان شده بود، گفت : حال چه كنم ؟ ابن عباس گفت : برو و يك روز معتكف شو و كفاره عهدى را كه بسته اى ، بده . آن مرد برگشت و سخن ابن عباس را به پسر عمر نقل كرد و او گفت : او حرف درستى زده است . هيچ يك از ما نمى توانيم استنباطات فقهى او را داشته باشيم .(231)
آوازخوانى معاويه
ابن عباس مى گويد: روزى همراه با عده اى از مسلمانان ، در سفرى همراه با پيامبر بوديم . در ميان راه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم صداى آوازخوانى دو نفر را شنيدند. حضرت از اين كار ناراحت شده و دستور دادند كه ببينم آنها چه كسانى هستند. پس از تحقيق مشخص شد كه آن دو نفر معاويه و عمرو بن رفاعه هستند كه به خواندن اشعار مبتذل مشغولند و به هيچ وجه آداب حضور در كنار پيامبر را رعايت نمى كنند. وقتى اين خبر را به عرض پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رسانديم ، ايشان فرمود: خدايا آن دو نفر را به سوى آتش دوزخ بران و نگونسار كن . در نتيجه عمرو بن رفاعه از اين سفر به سلامت باز نگشت و مرد. همه مورخين اين روايت را آورده اند و آنرا قبول دارند ولى بعضى از مورخين اهل سنت به جاى اسم معاويه و عمرو از كلمه فلان و فلان استفاده كرده اند و بعضى ديگر فقط اسم عمرو را آورده اند و حاضر نشده اند كه حقيقت را كامل بنويسند.(232)
سلام بر پادشاه
روزى سعد بن ابى وقاص كه از اعضاى شوراى شش نفره عمر بود، نزد معاويه مى رود. او كه با معاويه ميانه اى نداشت و با او بيعت هم نكرده بود، به معاويه گفت : سلام بر تو اى شاه ! معاويه كه از گفتار او متعجب شده بود، با ناراحتى گفت : چرا مرا اين گونه خطاب مى كنى ؟ شما مؤ منين هستيد و من امير مؤ منان . پس بايد مرا اميرالمؤ منين خطاب كنى نه شاه .
سعد گفت : اين در صورتى بود كه ما مسلمانان تو را به اميرى انتخاب مى كرديم ، حال كه اين گونه نيست . تو خود به زور به حكومت رسيده اى .
تو مانند پادشاهان ، با قدرت و زور و ستم به اينجا رسيده اى نه به خواست مردم .معاويه كه از صحبت هاى او خشمگين شده بود ديگر هيچ نگفت .(233) مستى يزيد
ابو عمرو بن حفض به نمايندگى از طرف مردم مدينه نزد يزيد رفت .
يزيد او را گرامى داشت و هداياى نيكو به او داد. چون به مدينه بازگشت به كنار منبر ايستاد چنين گفت : او مرا مورد محبت قرار داد و مرا گرامى داشت ، ولى نمى توانم حقايق را نگويم . به خدا قسم ديدم كه يزيد از سرمستى نماز را ترك مى كند. در نتيجه ، مردم مدينه بركنارى يزيد را از حكومت خواستار شدند. ابن مخرمه صحابى عضو هيئت نمايندگى اى بود كه مردم مدينه نزد يزيد فرستاده بودند. چون به مدينه برگشت اعلام كرد و شهادت داد كه يزيد فاسق و شرابخوار است . به يزيد گزارش دادند. به استاندارش دستور داد كه مسورين مخرمه را حد بزند. ابو حره در اين باره اين چنين سروده است :((شراب صبوحى مشكين بو را يزيد مى نوشد و حد را به مسور مى زنند!! پسر عمر براى مقابله با اصحاب و مردم مدينه كه يزيد را متفقا خلع كردند، ادعا كرد كه هر كس با يزيد اين كار را بكند بر خلاف سنت پيامبر است و من با او قطع علاقه خواهم كرد. زيرا پيامبر فرموده است : براى پيمان شكنان در روز قيامت پرچمى مى افرازد و...))(234)
رشوه به پسر عمر
هنگامى كه يزيد به حكومت رسيد، پسر عمر حاضر نبود كه با او بيعت كند. او براى اين مخالفت خود دلايل عقيدتى و قرآنى مى آورد مثلا مى گفت : اين خلافت ، مثل نظام هراكليوسى (امپراطورى رم شرقى ) با نظام قيصرى نيست كه حكومت از پدر به پسر برسد. بلكه حكومت اسلامى است . اما يزيد يكصد هزار به او رشوه داد و او حرفهاى گذشته خود را فراموش كرد و ناديده گرفت و با او بيعت كرد و در وصف يزيد، احاديث و رواياتى را جعل كرد و گفت : اگر خوب بود، مايه رضايت است و اگر مايه گرفتارى و ناراحتى بود، شكيبايى و مدارا مى كنيم و براى رفع رسوائى تغيير عقيده اش اين بهانه را تراشيد كه تا بحال به خاطر وجود پدرش معاويه از بيعت امتناع مى كرده و حال كه آن مانع برطرف شد، اقدام به بيعت مى كند.(235)
جواب دندان شكن به معاويه
روزى قدامه سعدى نزد معاويه آمد. معاويه از او پرسيد: تو كيستى اى مرد؟ او گفت : من جارية بن قدامه هستم . معاويه با يك حالت تمسخر گفت ، تو مگر زنبورى بيش ، هستى ؟ او گفت : اى معاويه تو مرا با گزنده اى شيرين دهان تشبيه مى كنى در حالى كه خودت به خدا ماده سگى بيش نيستى . ماده سگى عوعو كنان سگ هاى نر را به سوى خويش مى خواند و اميه نيز جز تصغير ((امه )) يعنى كنيز نيست . پس ديگر مرا به اين جرم كه با تو بيعت نمى كنم و دست بيعت و همكارى با على عليه السلام داده ، به تمسخر نگير، ما هرگز از على عليه السلام دست نمى كشيم . هر چند كه مورد آزار و شكنجه و طعن ديگران بايستم . معاويه گفت : بس است ديگر. خدا در ميان مردم افرادى مثل تو را زياد نكند و او در جواب گفت : اى معاويه حرف خردمندانه بزن و احترام ديگران را نگه دار تا آنان نيز احترام تو را نگه دارند. به راستى كه تو لياقت حكومت را ندارى .(236)
پاسخهايى صعصعه به معاويه
روزى معاويه براى مردم نطقى كرد و گفت : اگر ابوسفيان پدر همه مردم مى بود، همه باهوش و زيرك مى شدند. صعصعه بن صوهان ، سخنش را قطع كرد و گفت : پدر همه مردم كسى است كه بسيار بهتر از ابوسفيان است ولى با اين حال بعضى از فرزندانش باهوش و بعضى ديگر احمق اند. معاويه گفت : سرزمين ما نزديك محشر است . وى برخاسته و گفت : محشر نه از مؤ منان دور و نه به كافران نزديك است . معاويه گفت : سرزمين ما مقدس است . صعصعه جواب داد: سرزمين را نه چيزى مقدس مى گرداند و نه نجس و ناپاك . بلكه اعمال ما است كه آنرا مقدس و پاك مى گرداند. معاويه گفت : خدا را دوست بداريد. خلفاى او را سپر و محافظ خويش قرار دهيد. صعصعه گفت : چطور و چگونه : در حالى كه تو سنت را تعطيل كرده و پيمان ها را شكستى . مردم را به سرگشتگى كشاندى و در دين بدعت ها آوردى . معاويه گفت : بهتر است كه خاموش شوى زيرا با اين حرفها سست عقلى خود را ظاهر مى سازى ، تو به كمك حسن بن على عليه السلام به من حمله مى كنى . حال كه اين طور است او را احضار مى كنم . صعصعه گفت : آرى به خدا. تو دانسته اى كه آنان از خاندان پاك و بزرگوار هستند و از همه به حكومت اولى تر. اگر او را احضار كنى ، خواهى ديد كه در انديشه و تدبير و اتخاذ تصميم بسيار دقيق و سنجيده است . به راستى كه او در حكومت و فرماندهى استورا و در بخشندگى ، نجيب است و با سخن آتشين تو را مى گزد و تازيانه حقائقى را كه ياراى انكارش را نداى بر صورتت مى كوبد. معاويه پرخاش كرد و گفت : بخدا قسم كه در بدرت خواهم كرد. او گفت : بخدا كه زمين خدا پهناور است و دورى است و دورى تو مايه آسايش . معاويه گفت : مستمرى ات را قطع خواهم كرد. او گفت : اگر در اختيار تو است ، آن را قطع كن . روزى رسان خداوند است كه بخشش هايش بى زوال است . معاويه گفت : مى خواهى خودت را به كشتن بدهى ؟ صعصعه جواب داد: اى معاويه آرام باش هر كس كه به ناحق كشته شود، خدا به كيفر قاتلش بنشيند.(237)
قصيده جلجليه
معاويه پس از اين كه عمرو بن عاص را به حكومت مصر گماشت ، نامه هاى بسيارى براى او نوشت و از او خواست كه ماليات و خراج مصر را به او بدهد، ولى عمرو امتناع مى كرد. معاويه خشمگين شد و در آخرين نامه خود به عمرو نوشت((نامه هايى مكرر مبنى بر مطالبه خراج مصر به تو نوشتم و تو در جواب آن كوتاهى كردى و امتناع ورزيدى . اكنون براى آخرين بار مى نويسم كه بدون هيچ تاءخيرى ، فورا خراج مصر را ارسال نما.))
عمرو كه از ديدن نامه بسيار ناراحت شده بود، قصيده اى را تنظيم كرد و به عنوان جواب براى معاويه فرستاد كه در آن ضمن نكوهش معاويه و شرحى از جنايات و ظلمهاى او به خاندان اهل بيت عليهاالسلام به بر حق بودن ولايت على عليه السلام اشاره مى كند. اين قصيده به نام جلجليه معروف شده است .
معاويه الحال لا تجهل |
و عن سبل الحق لا تعدل |
نيست احتياجى فى جلق |
على اهلها يوم لبس الحلى ؟... |
قسمت هاى از ترجمه اشعار به فارسى اين چنين است :
معاويه بنوشت او را كه زود |
خراجى كه از مصر كردى تو سود |
ببايد كه بفرستى آنرا به شام |
تعلل زامرم مكن والسلام |
يكى چامه در پاسخش عمرو داد |
چو خواندش برآورد آه از نهاد |
بود اين چكامه يكى شاهكار |
ز يك روسپى زاده در روزگار |
اگر من نبودم . تو همچون زنان |
پس پرده در خانه بودى نهان |
نموديم از جهل يارى تو را |
ايازاده هند شوم و دغا |
به ناحق تو را بر شه سرفراز |
مقدم نموديم از حرص و آز |
شهى كز پيمبر به امر اله |
شد او بر همه سرور و داد خدا |
چه بسيار درباره اش مصطفى |
سفارش به امت نمود از وفا |
وصاياى پيغمبر پاك دين |
به شاءن على آن ولى امين |
شنيديم بسيار در هر مقام |
كه تصريح فرمود او را بنام |
به روز غدير آن شه انبيا |
به منبر بر آمد چو بدر سما |
در آن دم نمود آن شه ملك و دين |
على را امير همه مؤ منين |
بفرمود من كنت مولاه را |
كه جمله شناسد آن شاه را (238) |
مادر عمرو بن عاص
عمرو بن عاص از ناحيه نسب داراى هيچ فضيلت و افتخارى نبود. نام مادرش ليلا عنزيه جلانيه بود. او در شهر مكه از مشهورترين و ارزان ترين فاحشه ها بود.
پس از آن كه عمرو از او متولد شد، پنج نفر از كسانى كه با او همبستر شده بودند، ادعاى فرزندى عمرو را نمودند. ولى ليلى عمرو را به عاص ملحق نمود. زيرا عمرو به عاص بيشتر از كسان ديگر شباهت داشت و عاص بيشتر از ديگران به ليلى پول مى داد.
خود عمرو بن عاص نيز به اين ماجراى مادرش اعتراف كرده است .(239)
تبعيد حاكم
حكم بن ابى العاص در جاهليت همسايه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود و پس از ظهور اسلام ، بيش از همه همسايگان ديگر، او را آزار مى رساند پس از فتح مكه ، به مدينه آمد و در دين اسلام ترديد داشت . او هميشه پشت سر رسول الله راه مى افتاد و با تكان داد دهان و بينى تقليد در مى آورد و چون او به نماز مى ايستاد، وى هم پشت سرش مى ايستاد و با حركات انگشتان مسخره بازى در مى آورد و به همان گونه در حالت ارتعاش ماند و به جنون مبتلا شد و يك روز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در منزل يكى از زنانش بود، او دزديده نگاه مى كرد.
چون رسول الله وى را شناخت ، با نيزه اى كوچك بيرون شد و گفت : كيست كه از سوى من اين قورباغه ملعون را ادب كند؟ بخدا كه او و خانواده اش نبايد با من در يكجا باشند پس همه شان را به طايف تبعيد كرد. چون رسول خدا درگذشت ، عثمان به شفاعت از ايشان با ابوبكر سخن گفت و خواست كه بازشان گرداند. او نپذيرفت و گفت : من رانده شدگان رسول الله را پناه نمى دهم . عمر نيز اين چنين جوابى داد و چون عثمان به خلافت رسيد، ايشان را به مدينه آورد و به دروغ گفت كه در اين مدينه درگذشت و او بروى نماز خواند و بر گورش چادر زد.(240)
شيوه بيعت
هنگامى كه معاويه براى پسرش بيعت گرفت . مروان گفت : اين همان شيوه ابوبكر و عمر است . عبدالرحمن بن ابوبكر گفت : اين شيوه آنها نيست بلكه شيوه هراكليوس و قيصر روم است . مروان گفت : اين مرد همان است كه خدا درباره او فرموده است : ((كسى است كه به پدر و مادرش گفته است ، ننگ بر شما... )) عبدالرحمن گفت : رسول الله پدر تو را در حالى لعن كرده است كه تو در صلب او بودى . پس تو خرده ريزه لعنت خدائى هستى .
هنگامى كه اين خبر به گوش عايشه رسيد، گفت : بخدا كه مروان دروغ مى گويد: او دروغگوست آن آيه درباره كس ديگرى نازل شده است نه عبدالرحمن . ابوبكر و عمر هيچكدام خلافت را در خاندان خود به ارث نگذاشتند و اين كار معاويه بر خلاف سنت است .)) (241)
چشم در راه خدا
عثمان به سعيد پسر عاص از بيت المال ، صدقه و بخششهاى فراوان مى كرد. عثمان او را به حكومت گمارد و از همان آغازين روز حكومت به انجام كارهاى ضداسلامى پرداخت و گفت : به راستى تمام دهكده ها و كشتزارهاى عراق ، باغستانى است براى كودكان قريش . يك بار در كوفه گفت : كدام يك از شما ماه نو را ديده ايد و آن در ماه رمضان بود. مردم گفتند: ما نديده ايم .
اما هاشم بن عتبه گفت : من آن را ديده ام . سعيد به او گفت : تو با اين يك چشمت بوده كه از ميان همه مردم آن را ديده اى . هاشم گفت : مرا به چشمم نكوهش مى كنى در حالى كه من آن را در جنگ يرموك در راه خدا از دست دادم . صبح كه شد هاشم در خانه اش افطار كرد و مردم نزد او چاشت خوردند و چون خبر به سعيد رسيد، كسانى را به سراغ او فرستاد و او او را كتك زدند و خانه اش را سوزاندند. هاشم كه در جنگ صفين پرچمدار على عليه السلام بود و در خيل ياران حضرت به فيض شهادت نائل شد.(242)
دست بيعت
روزى عبدالرحمن پسر خالد به ميان مردم شام آمد و گفت : اى مردم شام ! من سالخورده شده ام و مرگم نزديك شده است و چنان خواستم كه با مردى پيمان فرمانبرى و دست بيعت بدهيد. تا كار شما به سامان رسد و شما نيز به رستگارى برسيد. و آنان جذب سخنان او شده و او را انتخاب كردند و اين در حالى بود كه معاويه به او دستور داده بود كه ميان مردم شام برود و از آنها براى پسرش يزيد، بيعت بگيرد. وقتى كه معاويه از جريان آگاه شد، كينه او را به دل گرفت . مدتى بعد عبدالرحمن در بستر بيمارى افتاد. معاويه پزشك مخصوص خود را كه يهودى بود، به سراغ او فرستاد و دستور داد كه او از طريق خوراندن شربتى ، او را بكشد. آن پزشك ، كار خود را انجام داد و عبدالرحمن را به قتل رساند.
برادرم عبدالرحمن كه از قضيه مطلع شد، به همراه برده خود به صورت پنهانى بهدمشق و سر راه آن پزشك به كمين نشست و در يكى از شبها كه او از كاخ معاويه بيرون مىآمد، به او حمله كرده و او را كشت .(243) اعتراف عمرو بن عاص بر حديث غدير
مردى از اهالى همدان به نام برد به نزد معاويه آمد. در آن هنگام از عمرو بن عاص شنيد كه نسبت به على عليه السلام سخنان ناروا و توهين آميز مى گويد. آن مرد به عمرو بن عاص گفت : همانا بزرگان ما از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده اند كه فرمود: ((من كنت مولاه فعلى مولاه )) آيا اين سخنان حق است يا باطل ؟
عمرو بن عاص گفت : اين سخنان كاملا حق و درست است و من در ادامه اين سخنان مى گويم كه هيچ يكى از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيست كه مناقب و فضايلى چون فضايل حضرت على عليه السلام براى او باشد.
ولى على عليه السلام فضايل و مناقب خود را به سبب كارهاى كه درباره عثمان نمود، تباه و نابود ساخت .
برد گفت : آيا دستور كشتن عثمان را حضرت على صادر كرده بود؟ و يا آيا خود اقدام به كشتن او كرد؟
عمرو گفت : نه دستور قتل از على عليه السلام بود و نه خود او اين كار را كرد بلكه قاتل او را پناه داد و دستگيرى او ممانعت به عمل آورد.
برد گفت : آيا به اين وصف مردم با او در مورد خلافت بيعت كردند؟
گفت : آرى . برد گفت : پس چه چيزى تو را از بيعت على عليه السلام خارج نمود؟
گفت : متهم دانستن من او را درباره قتل عثمان . برد گفت : تو خود نيز مورد چنين اتهامى واقع شدى . عمرو گفت : راست گفتى و به همين علت به فلسطين رفتم .
پس از اين صحبت ها، برد به سوى قبيله خود برگشت و به آنها گفت : ما به سوى قومى رفتيم و عليه آن قوم از صحبت هاى خودشان برهان و سند محكوميتشان را گرفتيم . اى مردم على عليه السلام بر حق است از او پيروى كنيد.(244)
اعتراف ابوهريره بر حديث غدير
اميرالمؤ منين عليه السلام در ايام جنگ صفين نامه اى به معاويه نوشت و آن را به دست اصبغ بن نباته داد كه به او رساند. او مى گويد: داخل كاخ معاويه شدم در حالى كه بر قطعه چرمى نشسته بود و بر دو بالش سبز تكيه داده بود.
در طرف راست او عمرو بن عاص و حوشب و ذولكاع و در طرف چپ او برادرش عتبه و در برابرش ابوهريره و چند نفر ديگر قرار داشتند.
پس از آن كه معاويه نامه آن جناب را قرائت كرد. گفت : همانا على عليه السلام قاتلان عثمان را به ما تسليم نمى كند. اصبغ گويد: به او گفتم : اى معاويه ، خون عثمان را بهانه مگير! تو جوياى پادشاهى و سلطنت هستى و اگر در زمان زندگى عثمان مى خواستى او را يارى كنى ، مى كردى . ولى در كمين فرصت و در انتظار كشته شدن بودى تا اين امر را دستاويز رسيدن به پادشاهى قرار دهى .
اصبغ گويد: معاويه از سخنان من در خشم شد و من خواستم خشم او بيشتر شود. لذا رو به ابى هريره كردم و به او گفتم : اى يار رسول الله من تو را سوگند مى دهم به آن خداوندى كه معبودى جز او نيست و داناى آشكار و نهان است و به حق حبيبش مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم كه مرا خبر دهى ، آيا روز غدير خم را درك نمودى و حضور داشتى ؟ گفت : بلى حاضر بودم .
گفتم : درباره حضرت على عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چه شنيده اى ؟ گفت : شنيدم كه رسول خدا فرمود: ((من كنت مولاه فعلى مولاه ... )) به او گفتم : بنابراين اباهريره تو با دوست از دشمن شدى و با دشمن او دوست . در اين موقع ابوهريره نفس بلندى كه حاكى از تاءسف او بود كشيد و گفت : ((انا لله و انا اليه راجعون )) (245)
پاورقی
185- الغدير، ج 21، ص 54.
186- الغدير، ج 21، ص 18.
187- الغدير، ج 21، ص 40.
188- الغدير، ج 20، ص 92.
189- الغدير، ج 20، ص 127.
190- الغدير، ج 20، ص 135.
191- الغدير، ج 20، ص 135.
192- الغدير، ج 20، ص 55.
193- الغدير، ج 20، ص 58.
194- الغدير، ج 20، ص 24.
195- الغدير، ج 20، ص 32.
196- الغدير، ج 20، ص 47.
197- الغدير، ج 2، ص 196.
198- الغدير، ج 2، ص 196.
199- الغدير، ج 3، ص 76.
200- الغدير، ج 4، ص 28.
201- الغدير، ج 10، ص 13.
202- الغدير، ج 10، ص 13.
203- الغدير، ج 11، ص 154.
204- الغدير، ج 2، ص 127.
205- الغدير، ج 3، ص 150.
206- الغدير، ج 3، ص 180.
207- الغدير، ج 4، ص 11.
208- الغدير، ج 5، ص 158.
209- الغدير، ج 15، ص 196.
210- الغدير، ج 9، ص 162.
211- الغدير، ج 3، ص 44.
212- الغدير، ج 6، ص 84.
213- الغدير، ج 19، ص 263.
214- الغدير، ج 19، ص 273.
215- الغدير، ج 19، ص 304.
216- الغدير، ج 20 ص 8
217- الغدير، ج 19، ص 279.
218- الغدير، ج 19، ص 287.
219- الغدير، ج 3، ص 178.
220- الغدير، ج 3، ص 180.
221- الغدير، ج 9، ص 44.
222- الغدير، ج 13، ص 296.
223- الغدير، ج 13، ص 297.
224- الغدير، ج 2، ص 50.
225- الغدير، ج 2، ص 57.
226- الغدير، ج 3، ص 230.
227- الغدير، ج 3، ص 233.
228- الغدير، ج 3، ص 294.
229- الغدير، ج 3، ص 296.
230- الغدير، ج 3، ص 318.
231- الغدير، ج 19، ص 219.
232- الغدير، ج 19، ص 219.
233- الغدير، ج 19، ص 51.
234- الغدير، ج 19، ص 62.
235- الغدير، ج 19، ص 64.
236- الغدير، ج 19، ص 264.
237- الغدير، ج 19، ص 269.
238- الغدير، ج 3، ص 210-203.
239- الغدير، ج 3، ص 221.
240- الغدير، ج 16، ص 22.
241- الغدير، ج 16، ص 26.
242- الغدير، ج 16، ص 61.
243- الغدير، ج 13، ص 295.
244- الغدير، ج 2، ص 67.
245- الغدير، ج 2، ص 70.
فصل هفتم : داستانهايى از مناظرات
مناظره در مسجد پيامبر
قاضى عياض روايت كرده است كه روزى ابوجعفر با مالك در مسجد رسول خدا مناظره مى كردند. مالك به ابوجعفر گفت : اى ابوجعفر، صدايت را در اين مسجد بلند نكن . زيرا بالاتر از صداى رسول خدا قرار ندهيد )) و مردم ديگرى را چنين ستود:((كسانى كه صدايشان را پيش رسول الله پائين مى آوردند)) و قومى ديگر را چنين نكوهش نمود: ((كسان كه از پشت حجره ها تو را مى خوانند )) و روشن است كه احترام او بعد از مرگ همانند احترامش در زمان حيات اوست . با شنيدن اين مطالب ، ابوجعفر آرام شد و گفت : اى بنده خدا رو به قبله بمانم و دعا بخوانم و يا رو به رسول الله ؟ مالك گفت : چرا رويت را از رسول الله برگردانى ؟
روبرويش بمان و از او طلب شفاعت كن . تا در روز قيامت تو را شفاعت كند. زيرا كه خداوند فرموده است ((و اگر آنان ، هنگامى كه به خود ستم كرده اند، پيشت بيايند و از خدا طلب مغفرت كنند و تو نيز برايشان طلب آمرزش نمائى ، خدا را توبه پذير و بخشنده خواهند يافت .(246)
مناظره با يهودى
روزى يك يهودى وارد مجلس عمر شد و گفت : اى خليفه من مى خواهم سؤ الاتى از شما بنمايم . هر كس كه عالمترين شماست به من نشان بدهيد. عمر رو به حضرت على عليه السلام كرد و گفت : او داناترين ما به قرآن و سنت الهى است . يهودى گفت : به خدا قسم اگر جواب درست بدهى من مسلمان مى شوم . حال جواب بده كه اول سنگى كه بر روى گذارده و اول درختى كه روى زمين روئيده و اول چشمه اى كه روى زمين جارى شده است ، چه است ؟ على عليه السلام فرمود: يهوديان فكر مى كنند اول سنگى كه بر روى زمين نهاده شده است ، قله بيت المقدس است و حال آنكه اولين سنگ حجرالاسود است كه حضرت آدم آنرا با خودش از بهشت به زمين آورد. اولين درختى كه روئيده است ، شما فكر مى كنيد كه درخت زيتون است اما آن درخت خرمايى است كه حضرت آدم آنرا از بهشت آورد. و اولين چشمه اى است كه زير صخره بيت المقدس است ولى در واقع اولين چشمه چشمه آب حيات است كه در زمان يوشع رفيق موسى به ماهى رسيد و آن ماهى زنده شد. يهودى گفت : به خدا قسم كه راست مى گفتى : حال به من بگو كه منزل محمد صلى الله عليه و آله و سلم در بهشت كجاست ؟ حضرت فرمود: منزل او در بهشت عدن است كه نزديك ترين بهشت ها به عرش خداى رحمان است . يهودى گفت : حال خبر بده مرا از وصى صلى الله عليه و آله و سلم كه آيا مى ميرد و يا كشته مى شود. على عليه السلام فرمود: اى يهودى فرمود: اى يهودى سى سال بعد از او مى ماند و بالاخره صورتش با خون سرگين رنگين مى شود. پس يهودى گفت : شهادت مى دهم ((ان لا اله الا الله و ان محمد رسول الله ))(247)
خليفه و اسقف نجران
روزى اسقف بزرگ نصاراى نجران به نزد عمر بن خطاب آمد و گفت : اى خليفه سرزمين ما سردسير است و رفت و آمد به آنجا سخت و پرهزينه است . من ضمانت مى كنم كه هر ساله ماليات ها را به نزد شما بياورم و تقديم كنم . عمر ضمانت او را پذيرفت . پس اسقف هر سال ماليات را مى آورد و عمر هم برائت نامه اى براى او مى نوشت . يكبار هم همراه با پيرمرد خوش سيمايى آمد عمر او را به خدا و پيامبر و قرآن هدايت نمود و از فضيلت اسلام با او صحبت كرد.
اسقف گفت : اى عمر آيا در كتاب خود مى خوانيد كه : ((بهشتى كه عرضش مانند عرض و پهناى آسمان و زمين است )). پس آتش دوزخ كجاست ؟ عمر كه از پاسخ دادن عاجز بود رو به على عليه السلام كرد و از ايشان خواهش كرد كه پاسخ را بدهد. حضرت على عليه السلام فرمود: اى سقف آيا به شب و روز فكر كرده اى ؟ هر گاه كه شب مى آيد، روز كجا مى رود؟ وقتى روز مى آيد، شب كجا مى رود؟ پس بهشت و جهنم نيز اين گونه اند. اسقف به عمر گفت : اى خليفه من فكر نمى كردم كه كسى بتواند به اين سؤ ال پاسخ بدهد. آن جوان كه بود كه پاسخ داد. عمر با خوشحالى گفت : او داماد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و پدر حسن عليه السلام و حسين عليه السلام است . هر چه سؤ ال دارى از او بپرس نه از من . مرا خبر بده از قطعه اى از زمين كه يكبار خورشيد بر آن تابيد و ديگر بر آن . نه پيش از آن و نه پس از آن .
حضرت فرمود: آن دريايى بود كه براى بنى اسرائيل شكافته شد و خورشيد بر آن يكبار تابيد و ديگر نتابيد. نه قبل از آن و نه بعد از آن .
اسقف گفت : مرا خبر بده از چيزى كه در دست مردم است . شبيه به ميوه هاى بهشتى . كه هر چه از او بر مى دارند، تمام نمى شود. حضرت فرمود: آن قرآن است كه اهل دنيا بر آن جمع مى شوند و نياز خود را از آن مى گيرند و هرگز تمام نمى شود. اسقف گفت : مرا خبر بده از قفل آسمانها.
حضرت فرمود: قفل آسمانها شرك به خداوند است . و كليد آن شهادت به يگانگى خدا و نبوت رسول الله است . اسقف گفت : مرا خبر بده از اولين خونى كه بر روى زمين ريخته شد. حضرت فرمود: اولين خون ، خون نفاس و زايمان حوا است هنگامى كه هابيل را زائيد. اسقف گفت : مرا خبر بده از مكان خدا. پس عمر خشمگين و غضبناك شد ولى على عليه السلام با آرامى و متانت فرمود: ما در نزد رسول خدا بوديم كه فرشته اى آمد و سلام كرد.
رسول خدا به او فرمود: از كجا آمده اى ؟ گفت : از آسمان هفتم از پيش پروردگارم . سپس فرشته ديگرى آمد. پس از او پرسيد و او جواب داد: از زمين هفتم از نزد خداوند عز و جل هم اينجاست و هم آنجاست ((فى سماء اله و فى الارض اله ))در آسمان و زمين خدا هست .(248)
مناظره معاويه و قيس
گفته شد: آنان فقير هستند و وسيله سوارى ندارند. معاويه به طعنه گفت : پس شتران آبكش آنها چه شد؟
قيس در جواب گفت : شتران آبكش خود را در جنگ هاى احد و غزوات بعد از آن كه در موكب رسول خدا بودند، از دست دادند. آنگاه كه جنگ به خاطر اين برپا بود كه تو و پدرت به اسلام آيند درآييد.
معاويه گفت : شما با نصرت و همكارى خود، بر ما منتى مى گذاريد در حالى كه منت و عنايت براى خداست و براى قريش است . قيس گفت : پس از رسالت پيامبر، اولين كسى كه ايمان آورده حضرت على عليه السلام بود و اين در حالى بود كه قريش به فكر آزار و اذيت و ممانعت از تبليغ دين او بود.
مادامى كه عموى پيامبر زنده بود از هر نوع اذيت و آزار قريش محفوظ بود، رسول خدا بين خود و على عليه السلام برادرى برقرار نمود. قريش ديگر نمى تواند اين ننگ و جنايتى كه نسبت به انصار و خاندان محمد صلى الله عليه و آله و سلم نموده بزدايد. در حالى كه به جان خودم سوگند ياد مى كنم كه با وجود على بن ابى طالب عليه السلام ، احدى از انصار و قريش و عرب و عجم ، حق خلافت را نداشتند.
در اين هنگام معاويه به خشم در آمد و گفت : اى قيس ، اين سخنان را از كه روايت مى كنى ؟ قيس گفت : از كسى نقل مى كنم كه از من و پدرم بهتر بود. او عالم و صديق اين امت است و آيات بسيارى از قرآن در شاءن منزلت او نازل شده است . او كسى است كه رسول خدا او را در غدير به خلافت امت منصوب داشت و فرمود: ((من كنت مولاه فعلى مولاه ...)) (249)
مناظره ماءمون
روزى ماءمون خليفه عباسى تصميم گرفت كه با جمعى از فقها مناظره كند. بنابراين به يحيى بن اكثم قاضى القضاة دستور داد كه در تاريخ معينى چهل نفر از فقها و علماء را در كاخ او جمع كند.
قاضى القضاء نيز فقها و علماء را فرا خواند از جمله اسحق بن ابراهيم را. در روز موعود، قاضى القضاة گفت : همانا اميرالمؤ منين خواسته در مذهب و روش دينى خود با شما مناظره نمايند. عقيده او اين است كه على بن ابى طالب عليه السلام بهترين خلفاى الهى است ، بعد از رسول خدا و سزاوارترين مردم است براى خلافت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم .
اسحق رو به ماءمون نمود و گفت : يا اميرالمؤ منين در ميان ما كسانى هستند كه نسبت به آنچه درباره على عليه السلام فرموديد، معرفت و علمى ندارند. حال من در مقام سؤ ال از شما مى پرسم كه بر اين حرف خود چه دليلى داريد؟ ماءمون گفت : اى اسحاق چه كسى برتر و بافضيلت تر از على عليه السلام مى شناسى كه در كنار پيامبر بوده و از پيامبر فضايل بسيارى براى او نقل شده است . اى اسحاق آيا حديث و داستان ولايت را شنيده اى ؟ گفت : بله . گفت : آن را روايت كن و سپس اسحاق حديث غدير خم را روايت كرد. ماءمون گفت : آيا نه چنين است كه اين حديث بر ذمه ابى بكر و عمر نسبت به على عليه السلام چيزى را ايجاب مى كند. كه بر ذمه على عليه السلام نسبت به آن دو آن امر را ايجاب نمى نمايد. يعنى آنها را ملزم مى كند كه على عليه السلام را مولاى خود بدانند. اسحاق بدانند. اسحاق گفت : مردم مى گويند كه داستان غدير بهم سبب زيد بن حارث بوده براى جريانى كه بين او و على عليه السلام دست داده بود و او ولايت على عليه السلام را در آن جريان انكار نمود.
لذا پيغمبر فرمود: ((من كنت مولاه فعلى مولاه ...)) ماءمون گفت : كشته شدن زيد بن حارثه قبل از غدير وقوع يافته است . چگونه بر اساس اين شايعات قضاوت مى كنى ؟ اكنون به من بگو اگر پسرى داشته باشى كه به سن پانزده سال رسيده باشد و بگويد: مولاى من ، مولاى پسرعموى من است ، مردم اين را بدانيد در حالى كه همه مردم اين را مى دانند و چيزى را كه مردم انكار ندارند و اين پسر در مقام تعريف و تاءكيد آن برآيد، آيا ناپسند نيست ؟ اى اسحاق آيا فرزند 15 ساله خود را از چنين عملى منزه مى دانى و رسول خدا را از آن منزه نمى شمارى ؟ واى بر شما، فقهاء را به منزله معبود و پروردگار خود قرار ندهيد. خداى متعال در كتاب قرآن در مقام نكوهش يهئود و نصارى مى فرمايد: ((كه آنها احبار و رهبان خود را خدايان خود گرفتند نه خداى يگانه را)) در حالى كه آنها نماز خود را براى آنان نخوانده اند و روزه براى آنها نگرفته اند و از روى واقع آنها را خدايان خود نمى دانستند فقط احبار و رهبان به آنها امر مى كردند و آنها امرشان را گردن مى نهادند. پس از اين سخنان تمام حاضرين تحت تاءثير قرار گرفته و به صحت حديث غدير شهادت دادند.(250)
مناظره با ابوالعلاء معرى
ابوالعلاء معرى كه دهرى مذهب بود، نزد سيدمرتضى آمد و گفت : سرور من ! نظر شما در رابطه با كل چيست ؟ شريف فرمود: تا عقيده تو درباره جزء چه باشد؟ پرسيد: سخن شما در ستاره شعرى بر چه پايه است ؟ فرمود: سخن تو در مورد تدوير بر چه پايه است ؟
پرسيد: سخن شما درباره ((عدم تناهى )) چه باشد؟ و تو درباره ((تحيز)) و ((ناعوره )) چه مى گويى ؟ پرسيد: سخن شما در مورد هفت چه باشد فرمود: و آنچه از شما هفت تجاوز كند كه حكم دارد؟
پرسيد: عقيده شما در ((چهار)) بر چه اساس است ؟ فرمود: تا سخن تو در ((واحد و اثنين )) بر چه ميزان باشد؟ پرسيد نظر شما درباره موثر چيست ؟ فرمود: عقيده تو درباره موثرات كدام است ؟
پرسيد: در مورد نحسين چه فرمايى ؟
فرمود: تو در مورد سعدين چه خواهى گفت ؟
ابولعلاء ساكت ماند و شريف مرتضى فرمود: آرى هر ملحد كجمدارى سيه كار و بى مقدار است . ابولعلاء گفت : اين سخن از قرآن مجيد گرفته اى كه فرمايد: ((يا بنى لا تشرك بالله ان الشرك لظلم عظيم )) برخاست و بيرون شد.
شريف مرتضى فرمود: اين مرد ديگر به مجلس ما نخواهد آمد. از شريف مرتضى در رابطه با اين مناظره عجيب و اسرار آن سؤ ال شد. ايشان فرمود: كل در نظر آنان قديم است . لذا سؤ ال كرد كه عالم كبير كه قديم است چه احتياجى به خالق دارد؟ پاسخ دادم كه در مورد جزء چه مى گويى كه آن را عالم صغير مى دانيد و جزئى از عالم كبيرش مى شناسيد؟ چون نمى توان گفت كه اجزاء عالم حادث است و مجموع آن قديم .
شريف مرتضى در ادامه تك تك سؤ الات ابوالعلاء توضيح داد و اسرار جوابهايش را بيان كرد و گفت : و اما سخن من كه هر ملحد كجمدارى سيه كار است ، منظورم آن بود كه هر مشركى ظالم و سيه كار است و ابوالعلاء دانست كه منظورم آيه اى از قرآن بود كه آنرا خواند. تا بدانيم كه از اشاره ما با خبر شده است .
روزى ابوالعلاء درباره سيدمرتضى سؤ ال كرد و او در جواب اين شعر را سرود:
اى كه از سيدمرتضى مى پرسى ! آگاه باش . مردى است كه از هر عيب عارى و برى است. اگر به خدمتش برسى ، مى بينى كه بشريت در اين امر مجسم شده و روزگار در اينلحظه خلاصه شده و جهانى در كنج خانه اى جاى گرفته است .(251) مناظره حضرت على عليه السلام با علماى يهود
روزى عده اى از علماى يهود، نزد عمر آمدند و گفتند: اى خليفه اگر به سؤ الات ما پاسخ صحيح بدهى ، ما به اسلام مى گرويم و گرنه ، مى فهميم كه اسلام بر حق نيست . عمر گفت : هر چه مى خواهيد بپرسيد. من جواب مى دهم .
يهوديان اين سؤ الات را مطرح كردند: 1 قفل هاى آسمان چيست ؟ 2 كليد آسمانها چيست ؟ 3 قبرى كه صاحبش را گردش مى داد، چه بود؟ 4 آنكه قومش را نذر كرد در حالى كه نه از جن بود و نه از آدميان ، كه بود؟ 5 پنج چيزى كه روى زمين راه رفتند و در رحم و شكمى بوجود نيامدند، چه چيزهاى هستند؟ 6 پرندگانى مانند دراج يا خروس در آوازهاى خود مى گويند؟...
عمر كه از پاسخ دادن عاجز شده بود، از شرمندگى سر به زير افكند و گفت كه پاسخ اين سؤ الات را نمى داند. يهوديان كه اين جريان خوشحال شده بودند، گفتند: پس ثابت شده كه اسلام بر حق نيست .
سلمان كه در جلسه حاضر بود، گفت : كمى صبر كنيد، من كسى را خواهم آورد كه حقانيت اسلام را براى شما ثابت كند و پاسخ تمام سؤ الات شما را بدهد. سپس به سوى منزل على عليه السلام در حالى كه در لباس رسول الله مى خراميد، وارد مسجد شد. عمر با ديدن ايشان با خوشحالى به طرف ايشان رفت و دست در گردن آن حضرت انداخت و گفت : يا ابوالحسن به راستى كه فقط تو مى توانى پاسخ تمام سؤ الات اين يهوديان را بدهى . حضرت على عليه السلام رو به يهوديان كردند و فرمودند: من شرطى دارم و آن اين است كه اگر من به تمام سؤ الات شما پاسخ درست بدهم و به شما بدهم چنانچه در تورات شماست ، شما نيز داخل دين اسلام شده و مسلمان شويد و يهوديان اين شرط را پذيرفتند. سپس حضرت پاسخ تمام سؤ الات آنان را بيان فرمود: قفل آسمانها، شرك به خداوند است . زيرا وقتى بنده اى مشرك شد، عملش بالا نمى رود. كليد اين قفلهاى بسته ، شهادت دادن به يگانگى خداوند و نبوت رسول الله است . قبرى كه صاحبش را گردش داد، آن ماهى بود كه يونس پيامبر را بلعيد. آن كه قومش را انذار كرد و نه از جن و نه از آدمى زاد، مورچه سليمان بود كه گفت : اى مورچگان داخل منزلتان شويد كه سليمان و لشكرش شما را در زير پا نابود نكنند و ايشان نمى دانند. پنج چيزى كه بر زمين راه رفتند ولى در شكمى بوجود نيامدند، عبارت اند از حضرت آدم ، حوا، ناقه صالح ، قوچ ابراهيم و عصاى موسى و دراج در آوازش مى گويد: ((الرحمن على العرش استوى )) و خروس در آوازش مى گويد: ((اذكرو لله يا غافلين ))... از علماى يهود كه سه نفر بودند، دو نفر ايمان آوردند و به يگانگى خدا و نبوت رسول الله ، شهادت دادند، ولى نفر سوم گفت : اگر به اين سؤ ال من پاسخ دادى ، من هم ايمان مى آوردم . حضرت فرمود: سؤ ال كن از هر چه مى خواهى ؟ او گفت : به من خبر بده از قومى كه در اول زنده بوده و بعد مردند و بعد از 309 سال خدا آنها را زنده كرد؟ داستان آنها چيست ؟
حضرت فرمود: اين داستان اصحاب كهف است و داستان را براى او از ابتدا بازگو كرد.
پس از آن حضرت به او فرمود: اى يهودى ، آيا اين داستان كه من برايت بازگو كردم ، با آنچه كه در تورات آمده است ، يكسان بود؟ يهودى گفت : آرى نه يك حرف زياد و نه يك حرف كم .
اى ابولحسن ديگر مرا يهودى مخوان كه من شهادت مى دهم به اين كه جز خدا نيست و اين كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم بنده و فرستاده او است و تو اعلم اين امت هستى .(252)
مناظره ماءمون
روزى ماءمون عباسى ، با اسحاق بن ابراهيم كه يكى از دانشمندان معروف بود، به مناظره پرداخت .
ماءمون گفت : اى اسحاق ! روزى كه خداوند، پيامبرش را مبعوث گردانيد چه عملى از همه اعمال برتر و افضل بود؟
اسحاق گفت : شهادت به يكتايى خدا از روى اخلاص .
ماءمون گفت : آيا بهترين اعمال پيشى جستن اسلام نبود؟
اسحاق گفت : چرا.
ماءمون گفت : اين مطلب قرآن را كه گويد: ((والسابقون السابقون اولئك المقربون )) بخوان و بگو آيا كسى را كه در قبول اسلام از على عليه السلام پيشى گرفته باشد مى شناسى ؟
اسحاق : على وقتى اسلام آورد، سنش كم بود و به سن بلوغ نرسيده بود تا اسلامش سند فضيلت باشد ولى ابوبكر در سن بلوغ اسلام آورد و مى تواند اسلام آوردن او را سند فضيلتش دانست .
ماءمون : قبل از بحث در سن كودكى و سن بلوغ ، كداميك از اين دو زودتر اسلام آوردند؟
اسحاق : بدون قيد تكليف اگر باشد، على عليه السلام اول اسلام آورد.
ماءمون : وقتى على عليه السلام اسلام آورد، آيا از روى دعوت پيغمبر بود يا از جانب خدا به او الهام شده بود
نمى توانى بگويى كه الهام از جانب خدا بود، زيرا اگر چنين گفتى ، او را بر پيغمبر مقدم داشته اى .
اسحاق كه در پاسخ درمانده شده بود گفت : آرى پيامبر خدا او را به اسلام دعوت كرد.
ماءمون گفت : آيا پيشنهاد پيامبر خدا به امر خدا بود و يا از سوى خود او به على عليه السلام تحميل شد؟ اسحاق بار ديگر سكوت كرد و سر به زير افكند.
ماءمون گفت : مگر نه اين است كه خدا مى گويد: ((و ما انا من المتكلفين )) رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از جانب خود به كسى تحميل تكليف نمى كنند، تو نيز از دادن چنين نسبتى خوددارى كن .
اسحاق گفت : بلى يا اميرالمؤ منين ، دعوتش از جانب پروردگار بود.
ماءمون گفت : آيا اين حكم خداست كه پيامبرانش را به دعوت كسى بفرستد كه عمل او را سند فضيلت ندارد؟.
اسحاق : پناه مى برم به خدا از اين نسبت .
ماءمون : پس بر طبق سخن تو اى اسحاق كه وقتى على عليه السلام اسلام آورد، تكليف بر او روا نبود و رسول خدا كودكان را مافوق طاقتشان بر اسلام دعوت كرده است .
آيا اگر آنان لحظه پس از دعوت پيامبر مرتد شوند، ارتدادشان بى اشكال است و...
اسحاق كه سخت شرمنده شده بود، دائما مى گفت كه پناه به خدا مى برم و... و در پايان به فضيلت على عليه السلام اعتراف كرد.(253)
پاورقی
246- الغدير، ج 9، ص 232.
247- الغدير، ج 12، ص 142.
248- الغدير، ج 12، ص 87.
249- الغدير، ج 3، ص 187.
250- الغدير، ج 2، ص 82.
251- الغدير، ج 8، ص 77.
252- الغدير، ج 11، ص 294.
253- الغدير، ج 6، ص 50.
فصل هشتم : داستانهايى از قضاوتهاى على (ع )
درماندن معاويه در دادن يك حكم
سعيد بن مسيب مى گويد: يك مرد از اهالى شام هنگامى كه از سفرى به طرف شام بر مى گشت ، همسرش را با يك مرد غريبه مى بيند و لذا بسيار ناراحت و عصبانى گشته و از زور ناراحتى هر دو آنها را مى كشد.
اين مرد براى قضاوت و داورى در مورد اينكه دو نفر را كشته نزد معاويه مى برند و معاويه در داورى در كار آن مرد در مى ماند. به ابوموسى اشعرى نامه اى مى نويسد كه حكم اين قضيه را از على بن ابيطالب عليه السلام بپرسد.
ابوموسى اشعرى به على عليه السلام مى گويد: معاويه به من نامه اى نوشته است و در اين نامه از من خواسته كه از تو درباره حكم يك مورد سؤ ال كنم . ماجرا را براى على عليه السلام تعريف مى كند. على عليه السلام مى گويد: اگر چهار شاهد حاضر نكند بايد به دار آويخته گردد.(254)
قضاوت خليفه درباره زن ديوانه
روزى زن ديوانه اى را كه زنا كرده بود، پيش عمر آوردند. عمر در رابطه با او چند نفر مشورت كرد و دستور داد كه زن را سنگسار كنند.
حضرت على عليه السلام از اين جريان مطلع شد. به ايشان گفتند: اين زن ديوانه از فلان قبيله است كه زنا داده است و عمر فرمان داده كه سنگسار شود.
حضرت دستور داد: كه آن زن را از راه سنگسار كردن برگردانند و به عمر فرمودند: اى عمر مگر به ياد ندارى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: قلم تكليف را از سه طايفه برداشته اند 1 از طفل تا بالغ شود. 2 از خواب تا بيدار گردد. 3 از ديوانه تا عاقل شود. اين زن از ديوانگان است .
شايد اين عمل زشتى كه مرتكب شده در حال ديوانگى بوده ، پس او را آزاد كنيد و شروع كرد به الله اكبر گفتن .(255)
كفاره تخم شترمرغ
محمد بن زبير مى گويد: روزى داخل مسجد دمشق شدم . ناگهان به پيرمردى برخوردم كه استخوانهاى سينه اش از پيرى در آمده بود. به او گفتم : اى پيرمرد، زمان كدام خليفه را درك كرده اى ؟
گفت : عمرا را، گفتم : در كدام غزوه شركت كردى ؟ گفت : يرموك را.
گفتم : تعريف كن از چيزى كه شنيده اى ؟ گفت : ما به همراه قتيبه به قصد حج به طرف مكه حركت كرديم . در راه تخم شترمرغ يافتيم . در حالى كه محرم بوديم . آنرا خورديم . پس چون مناسك حج را به جا آورديم . اين مطلب را به خليفه وقت ، عمر گفتيم . عمر پشت به ما كرد و گفت : به دنبال من بيائيد. تا آنكه رسيديم به اطاقهاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پس يكى از آن هم به صحرا رفتيم تا على عليه السلام را يافتيم . در حاليكه با دستش خاك را هموار مى كرد. عمر موضوع را با حضرت در ميان گذاشت . حضرت فرمود: شتران نرى را با شتران ماده جوان به عدد تخم ها جفت كنند. پس آنچه ثمر دهد و بچه آوردند، هديه و پيشكش بيت الله نمايند. عمر گفت : شتر گاهى بچه مى اندازد. على عليه السلام فرمود: تخم هم گاهى فاسد مى شود.
عمر از حضرت تشكر كرد و با هم برگشتيم در حالى كه عمر مى گفت : بارخدايا يك كار دشوار و سختى براى من پيش نياز مگر آنكه ابولحسن در كنار من باشد.(256)
مادر واقعى
روزى براى عمر قضيه پيچيده اى رخ داد كه از حل آن عاجز شد.
بنابراين به يارانش گفت كه بايد به سراغ گفت كه بايد به سراغ على عليه السلام رفت تا مشكل را حل نمايد. بايد او نزد شما بيايد، نه اين كه شما به نزد او برويد.
عمر گفت : هيهات ! او كجا و ما كجا؟ اينجا شاخه اى از بنى هاشم و شاخه اى از پيامبر و باقى مانده از علم و دانش است كه بايد خدمتش رسيد، نه اينكه او بيايد. ماجراى از اين قرار بود كه مردى دو زن يكى آزاد سنگين مهر و ديگرى كنيز ام ولد داشت . آنها هر دو با هم زائيدند. يكى پسر و ديگرى دختر. هر دو مدعى شدند كه پسر از آن اوست . على عليه السلام كاهى را از زمين برداشت و فرمود: به درستى كه حكم در اين رابطه از برداشتن اين كاه آسان تر است . آنگاه قدحى خواست و به يكى از زنها گفت شير بدوش . پس دوشيد و حضرت آنرا كشيد و سنجيد. سپس به ديگرى فرمود: شير بدوش . پس به او فرمودند: تو دخترت را بگير و برو و به ديگرى فرمود تو هم پسرت را بگير و برو.
آيا نمى توانيد كه شير دختر نصف شير پسر است و اين كه عقل او نصف عقل مرد و شهادت او نصف شهادت اوست و اين كه ديه او نصف ديه پسر است . پس عمر تعجب كرد و گفت : اى ابولحسن خدا مرا باقى نگذارد در سختى اى كه تو در آن نباشى و در شهرى كه تو در آن زندگى نكنى .(257)
زر و زيور كعبه
روزى عده اى از ياران و صحابه پيش عمر نشسته بودند، در اين زمان صحبت از زر و زيورهاى كعبه به ميان آمد. و گفته شده كه زيورهاى آن بسيار زياد شده است . عده اى نظر دادند كه آن زيورها از كعبه برداشته شده و صرف ارتش مسلمين شود. عمر از اين پيشنهاد خوشش آمد و دستور داد كه زر و زيورهاى كعبه را برداشته و پول آنرا براى گسترش و تقويت ارتش بكار ببرند. حضرت على عليه السلام پس از شنيدن اين تصميم به عمر فرمود: اى عمر، خداوند متعال اموال را در قرآن به 4 بخش تقسيم بندى كرده است .
1 اموال مسلمين كه ميان ورثه تقسيم مى شود. 2 فئى كه ميان مستضعفين تقسيم مى شود. 3 خمس . 4 صدقات . زر و زيورهاى كعبه در آن روزگار در كعبه بوده است ولى خدا حكمى را در رابطه با آن صادر نكرده و آنرا به حال خود گذاشته است . پس تو هم كارى به آن نداشته باش . پس عمر گفت : اى على عليه السلام اگر تو نبودى ، ما رسوا شده بوديم .(258)
شكار حرم
عثمان به همراه عده اى عازم مكه شد. در بين راه در منطقه اى شكارچيان كبكى را شكار كرده و آن را به ياران خليفه دادند.
آنان نيز آن را با آب و نمك پخته و به عثمان پيشكش كردند.
على عليه السلام كه از جريان آگاه شده بود، فرمود: از آن غذا نخوريد. عثمان گفت : اى على عليه السلام تو چرا با ما سر ناسازگارى دارى ؟ حضرت على عليه السلام فرمود: ما گروهى هستيم كه در جامه احرام هستيم . بايد آن گوشت را كسانى بخورند كه در جامه احرام نيستند.
مثل اين واقعه براى پيامبر نيز اتفاق افتاده و ايشان از آن گوشت نخورده اند و بسيارى از ياران پيامبر شاهد آن ماجرا هستند. عثمان با ناراحتى دست از غذا كشيد و به جاى خود برگشت و آن خوراك را به همان شكارچيان پس داد.(259)
اگر على عليه السلام نبود
در روزگار خلافت عثمان مردى به نزد او رفت و جمجمه انسان مرده اى در دست او بود. پس گفت : شما مى پنداريد كه آتش را بر اين موجود عرضه مى كنند و در گور عذابش مى نمايند. با اين كه من دستم را بر آن نهادم و گرماى آتش را از آن احساس نكردم . عثمان پاسخ او را نداد و كسى را در پى حضرت على عليه السلام فرستاد. حضرت على عليه السلام پس از آن كه از سؤ ال آگاه شد، دستور داد كه سنگ و يا چوب و يا آهن آتش زنه اى بياورند. و آنگاه در حالى كه سؤ ال كننده و ديگر مردم مى نگريستند، آن دو را بگرفت و از زدن آن دو به يكديگر، آتش برافروخت . سپس به آن مرد گفت : دستت را به سنگ بگذار و چون بگذاشت به وى گفت : دستت را بر چوب و آهن آتش زند بگذار. چون بگذاشت به وى گفت : آيا حرارت آتش را از آن احساس مى كنى ؟ مرد مبهوت شد و عثمان گفت : اگر على عليه السلام نبود عثمان هلاك مى شد.(260)
قضاوت نابجاى خليفه
روزى زنى را كه 6 ماهه زائيده بود به نزد عمر آوردند. عمر خواست كه او را سنگسار كند. خواهر او كه از حكم آگاه شده بود با سرعت به نزد حضرت على عليه السلام آمد و او را در جريان آن حكم قرار داد.
او گفت : اى على عليه السلام تو را به خدا اگر براى نجات او راهى هست ، آنرا را به ما نشان بده . آن حضرت فرمود: آرى براى من او را عذرى است . پس آن زن الله اكبر گفت كه عمر و كسانى كه پيش او بودند، آنرا شنيدند. پس با سرعت به پيش عمر آمد و گفت كه براى رهايى خواهرش عذرى وجود دارد.
پس عمر كسى را به نزد حضرت على عليه السلام فرستاد. حضرت فرمود: خداوند مى فرمايد: ((الوالدات برصغن اولادهن ، حولين كاملين )) ((مادرها بايد فرزندانشان را دو سال كامل شير دهند)) و همچنين مى فرمايد: ((و حمله و فصاله ثلاثون شهرا)) ((و حمل و دوره شيرخوارگى او سى ماه است )) و نيز در قرآن آمده است و ((فصاله فى عامين )) ((دوره شيرخوارگى او در دو سال است و حمل در اينجا شش ماه است . پس عمر او را رها كرد و گفت : اگر على عليه السلام نبود هر آينه عمر هلاك شده بود.(261)
پرده گناهان
روزى زنى پيش عمر آمد و گفت : اى خليفه ! من كودكى را پيدا كردم و با كيسه اى بود كه در آن صد دينا بود. پس من آنرا برداشته و براى آن كودك دايه گرفتم . بعدها مى ديدم كه چهار زن مى آيند و آن طفل را مى بوسند و نوازش مى كنند و من نمى دانم كه كدام يك از آنها مادر واقعى آن كودك هستند. عمر گفت : اى زن هر گاه آن چهار زن آمدند، به من خبر بده ، تا من آنها را احضار كرده و ماجرا را كشف كنم .
پس آن زن اين كار را كرد و آن چهار زن را به عمر معرفى كرد. عمر به يكى از آنان گفت : كداميك از شما مادر واقعى آن كودك هستيد؟ آن زن گفت : به خدا قسم كه كار خوبى نكردى اى خليفه ! اى عمر تو حمله مى كنى بر زنى كه خداوند پرده بر روى گناهان او كشيده و تو اكنون مى خواهى آن پرده را پاره كنى و او را سوار كنى و اين كار تو ناپسند است .
عمر كه از حرفهاى آن زن شرمگين شده بود، گفت : اى زن راست گفتى .
حال برويد و شما آزاد هستيد. سپس رو به آن زن كرد كه كودك را يافته بود و گفت : از اين پس از آن زنها ديگر پرس و جو نكن و در ضمن به آن كودك نيز ديگر مهربانى نكن !! اما دوباره از دستور خود پشيمان شد.(262)
ديه كودك
روزى زن آوازه خوانى را نزد عمر آوردند. آن زن كه آبستن بود به شدت ترسيد و در راه رفتن به پيش عمر، سقط كرد. هنگامى كه عمر از جريان آگاه شد، در اين رابطه از نزديكانش سؤ ال كرد كه آيا در اين رابطه او هم مقصر است ؟ يا خير؟ همه گفتند: بر تو ايرادى نيست . تو رهبر و ادب كننده مردم هستى و اين اشكالى ندارد. على عليه السلام در اين زمان فرمود: اينها اگر براى خودشان گفتند: كه مسلما خطا و اشتباه كرده اند. و اگر براى رضايت تو گفته اند، تو ضرر خواهى كرد. آنها خير و صلاح تو را نمى خواهند. در واقع ديه آن بچه بر گردن تو است . چون آن زن از ترس تو سقط كرده است . پس بايد ديه آن كودك را بدهى .(263)
زن مضطره
زنى را نزد عمر آوردند كه زنا داده بود و اقرار هم كرده بود. عمر دستور داد كه آن زن را سنگسار كنند. حضرت على عليه السلام كه موضوع را فهميدند، فرمودند: اى عمر! اندكى صبر كن . شايد او عذرى داشته كه اين عمل زشت را مرتكب شده ؟ سپس رو به آن زن كرده و فرمودند: اى زن چه چيزى موجب شده كه اين كار را بكنى ؟ زن گفت : مرا دوست و همكارى بود كه در ميان شتران او آب و شير بود. ولى در ميان شتران من نه آب بود و گفت : اگر مى خواهى آب بخورى ، بايد خود را در اختيار من بگذارى .
من تا سه مرتبه امتناع كردم ولى ديگر طاقت نداشتم و ترسيدم كه از تشنگى بميرم ، بنابراين ناچار شدم كه خود را در اختيار او بگذارم .
پس از شنيدن اين جملات حضرت فرمودند: الله اكبر كسى كه مضطر و بيچاره باشد، نه سركشى است و نه دشمن و گناهى بر او نيست .
بدرستيكه خداوند بخشنده و مهربان است .(264)
دستور ناآگاهانه خليفه
زنى را آوردند نزد عمر كه آبستن بود. او اقرار كرد كه زنا داده است . عمر دستور داد كه آن زن را سنگسار كنند.
حضرت على عليه السلام آن زن را ديد كه او را براى سنگسار مى بردند.
حضرت على عليه السلام او را برگرداند و به عمر فرمود: تو بر او حكومت و تسلط دارى ، اما بر طفلى كه در شكم دارد، تسلطى ندارى . شايد تو او را در گرفتن اقرار، شكنجه داده اى . عمر گفت : آرى او را شكنجه داده ام . حضرت فرمود: آيا نشنيده اى كه پيغمبر اسلام فرمود: حدى نيست ، براى كسى كه بعد از شكنجه اقرار كند. اقرار و اعتراف او ديگر ارزشى ندارد، عمر كه از پاسخ حضرت تعجب كرده بود، گفت : بانوان عاجز هستند از اين كه فرزندى مانند على بن ابى طالب عليه السلام بزايند. به درستى كه اگر على عليه السلام نبود، عمر هلاك مى شد.(265)
جهل خليفه به سنت
به عمر خبر رسيد كه زنى از قريش در زمان عده اش با مردى از بنى ثقيف ازدواج كرده است ، عمر، عقد آنها را باطل اعلام كرد و آنها را عقوبت كرد عمر به زن گفت كه ديگر با او ازدواج نكند و مهريه زن را گرفت و در بيت المال قرار داد.
اين قضاوت در ميان مردم شايع شد و به گوش على عليه السلام كه خدا او را سرافراز كند، رسيد، پس فرمود: خدا رحم كند خليفه را مهريه زن چه كار دارد با بيت المال ؟ آن مرد و زن نمى دانستند كه نكاح در عده جايز نيست
پس براى خليفه سزاوارتر است كه آن دو را برگرداند به سنت ، بعضى گفتند: پس شما چه مى گوئيد درباره آنها؟
حضرت فرمود: صداق و مهريه مال آن زن است به سبب آنچه كه آميزش با او را حلال دانسته و بين آنها هم جدايى انداخت و شلاقى هم بر آنها نيست و نبايد آنها را زد و عقوبت نمود
زن بايد عده اولى را تكميل كند، سپس عده دومى را تكميل نمايد سپس او را خطبه نمايد.پس چون اين قضاوت به گوش عمر رسيد، گفت : اى مردم نادانى ها را به سنت برگردانيد و همگان اعتراف كردند كه در آن روز عمر به دستور على عليه السلام برگشت .(266)
خليفه و نوزاد عجيب
روزى زنى را نزد عمر آوردند كه فرزندى زائيده بود كه از نصف بالا داراى دو بدن و دو شكم و دو سر و چهار دست و دو عورت بود و در نيمه پائين داراى دو ران و دو ساق و دو پا مثل ساير مردم بود. پس عمر، اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را جمع كرد تا در رابطه با اين جريان ، نظر بدهند. هيچكدام نتوانستند جواب درستى در اين رابطه بدهند. عمر مانند هميشه به سراغ حضرت عليه السلام رفت و مشكل خود را به ايشان عرضه كرد. حضرت در جواب فرمود: بدرستى كه اين كار، براى آزمايش است . اى عمر اين زن را حبس كن و فرزندش را نيز حبس كن و براى آنها كسى را بگمار كه آنها را خدمت كند.
مخارج آنها را هم بطور معروف و متعارف بده . عمر به فرموده على عليه السلام عمل كرد. پس از مدتى آن زن و مرد و آن طفل عجيب بزرگ شد و مطالبه ميراث كرد. پس على عليه السلام فرمان داد به اين كه خدمتگزار خواجه اى براى او قرار داده شود كه عورتين او را خدمت كند و متصدى شود از او آنچه براى او قرار داده شود كه عورتين او را خدمت كند و متصدى شود از او آنچه مادران متصدى مى شوند، از چيزهايى كه حلال نيست براى كسى جز براى خادم . بعد از مدتى يكى از بدنها خواستار ازدواج شد.
عمر كه از حل اين معما عاجز بود، از حضرت كمك خواست و حضرت فرمود: الله اكبر. تا سه روز دست نگه داريد. بزودى خداوند حكمى را جارى مى سازد. بعد از سه روز آن قسمت بدن او مرد. عده اى گفتند: كه آن قسمتى را كه مرده است ، از ديگر قسمت جدا كرده و كفن و دفن نمايند. عمر گفت : بسيار عجيب است كه ما زنده را براى حال مرده بكشيم . در اين هنگام بدن زنده فرياد برآورد كه : خدا براى شما كافى است . مرا مى كشيد و حال آنكه من شهادت مى دهم به يگانگى خدا و نبوت رسول الله و قرآن هم مى خوانم . حضرت على در اين رابطه فرمود: آن قسمت مرده را غسل دهيد و كفن نمائيد. آن قسمت همچنان همراه او باشد و يكى از ياران او در راه رفتن كمك كند. پس از سه روز آن قسمت مرده خشك مى شود و مى افتد. پس از سه روز آن قسمت مرده خشك شد و به راحتى از قسمت جدا شد. پس از سه روز ديگر آن قسمت زنده نيز از دنيا رفت .(267)
قانون خدا
شبى عمر در هنگام شبگردى در مدينه ، مرد و زنى را ديد كه به عمل زشتى مشغول بودند، عمر در آن لحظه چيزى نگفت ولى فردا صبح در حضور مردم گفت : آيا اجازه مى دهيد اى مردم كه من به عنوان خليفه مسلمين مرد و زنى را حد بزنم به دليل اين كه آنها را در حال عمل زشتى ديده ام . مردم گفتند: تو خليفه هستى و اين حق را دارى كه آنها را حد بزنى . در اين هنگام حضرت على عليه السلام فرمود: اى عمر تو نمى توانى اين كار را انجام بدهى . تو اگر اين كار را الان انجام بدهى ، بايد حد را بر تو اجرا كرد.
قانون خدا اين است كه براى اجراى حد بر آنان بايد چهار نفر شهادت بدهند، نه يك نفر پس تو اين حق را ندارى كه آنان را مجازات كنى .(268)
حد شراب
روزى وليد بن عقبه را كه مردى فاسق بود و شراب نوشيده بود، به نزد عثمان آوردند، پس از اين كه افرادى شهادت دادند كه او را در حال باده خورى ديده اند، تصميم گرفته شد كه حد را بر او جارى سازند.
حضرت على عليه السلام دستور داد كه عبدالله بن جعفر طيار (ذى الجناحين ) حد را بر وليد جارى سازد.
عبدالله شروع كرد به حد زدن و على عليه السلام مى شمرد تا به چهل ضربه رسيد. سپس فرمود: اى عبدالله دست نگه دار. رسول خدا چهل ضربه مى زد و ابوبكر نيز گر چه عمر دستور داده بود كه هشتاد تازيانه بزنند و بازگشت به سنت پيامبر بسيار محبوب تر است .(269)
اثبات مادرى و پسرى
روزى جوانى از انصار در نزد عمر با مادرش نزاع كرد. مادرش پس از اين درگيرى او را انكار كرد و گفت : كه اين پسر من نيست ، چند نفر هم گواهى دادند كه اين زن باكره است و فرزندى ندارد و آن جوان تهمت زده است .
عمر حكم كرد كه آن جوان را به علت تهمت زدن ، بزنند. حضرت على عليه السلام از جريان آگاه شد.
بنابراين در مسجد رسول الله بر منبر نشست و از زن پرسيد: كه آن جوان پسر تو است ؟ و آن زن انكار كرد. ولى آن جوان گفت : اين مادر من است . حضرت فرمود: اى جوان آن زن را انكار كن .
من پدر و حسن و حسين برادران تو مى شوند. آن جوان چنين كرد و حضرت به صاحبان زن فرمود: آيا حكم من درباره اين زن ، نافذ و قابل اجر است ؟ گفتند: آرى . حضرت على عليه السلام فرمود: اى كسانى كه در اينجا حاضر هستيد، شاهد باشيد كه من اين جوان را به ازدواج اين زن بيگانه در مى آورم .
سپس به قنبر دستور داد كه برود كيسه اى پول بياورد. قنبر كيسه اى درهم آورد و آنرا در دامن زن و به عنوان مهريه انداختند، حضرت به آن جوان فرمود: اى جوان ! دست زنت را بگير و برو. در اين هنگام زن فرياد زد: اى ابولحسن خدا را، خدا را كه اين آتش است . به خدا قسم كه او پسر من است . حضرت به او فرمود: چرا او را انكار كردى ؟ گفت : پدرش زنگى بود و برادران من مرا با او تزويج كردند. پس به اين جوان را فرستادم به فلان قبيله پس در ميان آنها بزرگ شد و من انكار كردم كه او پسر من باشد.
پس على عليه السلام آن جوان را به مادرش ملحق كرد و نسبتش ثابت شد.(270)
نادانى خليفه
روزى عمر به يكى از اطرافيانش گفت : اى پسر يمان چگونه صبح نمودى ؟ او گفت : مى خواستى چگونه شب را به صبح برسانم ؟ به خدا قسم صبح كردم در حاليكه حق را مكروه دارم و فتنه را دوست دارم . شهادت مى دهم به چيزى كه نديده ام آنرا نگه مى دارم غير آفريده را و بدون وضو نماز مى خوانم و براى من در روى زمين چيزى است كه براى خدا در آسمان نيست . پس عمر خشمگين شد و خواست كه آن جوان را به شدت تنبيه كند، على عليه السلام كه از جريان مطلع شده بود عمر را ديدند در حالى كه عصبانى و خشمناك بود. عمر گفت :
به پسر يمان برخوردم . او در جواب سؤ الم كه چگونه صبح كردى ؟
گفت : صبح كردم ، در حاليكه از حق خوشم نمى آيد. حضرت فرمود: او راست گفته زيرا مرگ را كه حق است ناخوش مى دارد. عمر گفت : او مى گويد فتنه را دوست دارد. حضرت فرمود: باز هم راست گفته زيرا او مال و فرزند را دوست دارد و خداوند مى فرمايد: ((انما اموالكم و اولادكم فتنه )) عمر گفت : او شهادت مى دهد به چيزى كه نديده است . حضرت فرمود: راست مى گويد: او شهادت به يكتايى خدا و مرگ و قيامت و بهشت و جهنم و صراط مى دهد و هيچكدام را نديده است . عمر گفت : او گفته كه من حفظ مى كنم ، غير آفريده را. حضرت فرمود: باز هم راست مى گويد زيرا او كتاب تعالى را كه مخلوق نيست ، در دست دارد. عمر گفت : او بدون وضو نماز مى خواند. حضرت فرمود: او صلوات مى فرستند بر رسول خدا و صلوات بر او بدون وضو جايز است . عمر كه عصبانى بود گفت : ابولحسن چيز بزرگتر از همه اينها مى گويد. و آن اين است كه من در روى زمين چيزى دارم كه خدا در آسمان نداد. فرمود: راست گفت : زيرا او زن و فرزند دارد و خداوند منزه از داشتن زن و فرزند، منزه است ، پس عمر گفت : نزديك بود كه پسر خطاب هلاك شود، اگر على بن ابى طالب عليه السلام نبود.(271)
پاورقی
254- الغدير، ج 30، ص 18.
255- الغدير، ج 11، ص 196.
256- الغدير، ج 11، ص 203.
257- الغدير، ج 11، ص 345.
258- الغدير، ج 11، ص 356.
259- الغدير، ج 15، ص 307.
260- الغدير، ج 15، ص 349.
261- الغدير، ج 11، ص 180.
262- الغدير، ج 11، ص 244.
263- الغدير، ج 11، ص 234.
264- الغدير، ج 11، ص 236.
265- الغدير، ج 11، ص 217.
266- الغدير ج 11، ص 223.
267- الغدير، ج 11، ص 248.
268- الغدير، ج 11، ص 243.
269- الغدير، ج 11، ص 246.
270- الغدير، ج 11، ص 205.
271- الغدير، ج 11، ص 206.
فصل نهم : داستانهايى از زندگانى خلفا
آوازخوانى
عبدالله پسر عباس مى گويد: يك بار در روزگار حكومت عمر ما به همراه او عده ديگرى از مهاجرين و انصار عازم سفر حج شديم . عمر در طول راه شروع كرد به خواندن قسمتى از يك ترانه با آواز. مردى از مردمان عراق كه همراهمان بود، گفت : اى خليفه ! كسانى جز تو بايد به اين كار مشغول باشند، نه تو، از شما بعيد است كه اين كار سخيف را انجام بدهيد. عمر كه بسيار شرمزده شده بود، بر پشت شترش زد و از ديگر شترسواران جدا شد. حال با اين سابقه درخشان چگونه مى توان داستانهايى را قبول كرد كه عمر، آوازخوانان را مى ترسانده و آنان جراءت اين كار را نداشته اند در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آنها را چيزى نمى گفته .(272)
بوى خوش
روزى براى عمر مشك خوشبوئى را آوردند. او دستور داد كه آنرا ميان مسلمين تقسيم كنند ولى خودش از آن مشك برنداشت و حتى بينى خود را گرفت كه بوى آن به دماغش نرسد. روزى كنار همسرش نشست و بوى مشك خوشبوئى را به دماغش خورد. به زنش گفت : اين بوى خوش از چيست ؟ زنش گفت : من آن مشك بيت المال را فروختم و انگشتم آغشته به آن شد. پس آن را به اثاث منزل ماليدم عمر كه از اين كار زن خود ناراحت شده بود، آن متاع را گرفت و با آب شست ، اما بويش نرفت . پس شروع كرد به خاك ماليدن و آب ريختن آن متاع تا آن كه بويش رفت . حال ما نمى توانيم اگر باد صبا بوى خوشى را از باغ و گلزارى به مشام عمر مى رسانيد، او با آن چه مى كرد؟ (273)
وسعت دادن به مسجد
عباس بن عبدالمطلب خانه اى در كنار مسجد مدينه داشت عمر گفت : خانه ات را به من بفروش . من آنرا مى خواهم به مسجد مدينه اضافه كنم و آنرا وسعت بدهم . عباس قبول نكرد كه آنرا بفروشد. پس عمر گفت : كه آنرا به من هديه كن . عباس باز هم قبول نكرد. پس عمر گفت : پس خودت اين خانه را به مسجد اضافه كن .
عباس اين را هم نپذيرفت . عمر كه از اين برخورد عباس ناراحت بود، گفت : ميان من و خودت كسى را داور قرار مى دهيم .
هر چه او گفت بايد بپذيرى . پس ابى بن كعب حاكم و داور شد و او گفت : كه در اين رابطه فقط رضايت عباس شرط است نه نظر خليفه . پس بايد او را راضى كنى . عمر گفت : آيا در اين رابطه در كتاب خدا يا سنت پيامبر حكمى صادر شده است ؟ ابى بن كعب گفت : آرى . اين كار سنت رسول الله است . زيرا رسول خدا فرموده است : سليمان بن داود وقتى مى خواست بيت المقدس را بنا كند، هر ديوارى را كه بنا مى كرد، چون صبح مى شد، خراب مى شد. پس پسرش به او سفارش كرد، ديگر ديوارى را بنا نكن مگر آن زمين را راضى كنى . بعد از اين صحبت عمر ديگر كارى به عباس نداشت . مدتى گذشت و عباس خودش به اين كار راضى شد و مسجد را توسعه داد.(274)
خوردن گوشت
روزى عمر مردى از انصار را ديد كه تكه گوشتى را بدست گرفته است . عمر به او گفت : اى برادر اين چيست ؟ او گفت : اين گوشت است و من آنرا براى خانواده ام مى برم . عمر گفت : خوب است . فردا نيز عمر او را با همين وضع ديد. روز سوم نيز او را در همين حال ديد. پس ناراحت شد و با شلاقش بر سر او زد. آنگاه بالاى منبر رفت و گفت : ((اياكم و الاحمرين اللحم و النبيذ)) بر شما باد كه از دو سرخى دورى كنيد.))
((گوشت و مشروب زيرا كه اين دو تا فاسدكننده دين و تلف كننده مال است .))
واقعا كه چه فقه و فقاهتى !! نمى دانيم كه اساس آن كدام آيه و روايت است . او مگر فراموش كرده بود آيه ((بگو چه كسى حرام كرده زينتى را كه خدا براى بندگانش بيرون آورده )) و روايت ((بهترين خوراكى ها در دنيا و آخرت گوشت است و بهترين نوشيدنى ها در دنيا و آخرت آب است . )) (275)
نصيحت به خليفه
عمران بن سواد، مى گويد: روزى نماز صبح را با عمر به جا آوردم و پس از آن به خانه اش رفتم و گفتم : اى خليفه ! مى خواهم تو را نصيحتى كنم . او خوشحال شده و گفت : آفرين بر تو. گفتم : اى عمر! امت تو از تو چهار ايراد گرفته اند. 1 تو عمره را حرام كردى . در ماههاى حج و حال آنكه رسول خدا اين كار را نكردند و آن حلال بود. 2 تو حرام كردى متعه زنان را و آن رخصتى از خدا بود كه ما از آن بهره مند مى شديم . 3 تو آزاد ساختى جاريه و كنيز را به زائيدن كه اگر بچه اش را زائيد، آزاد است بدون آزاد كردن آقايش 4 مردم از تو شكايت مى كنند كه با خشونت با آنها برخورد مى كنند و تازيانه شما هميشه بالاى سرشان است .
عمر كه از اين حرفها عصبانى شده بود، شلاقش را بلند كرد و بعد آرام شد و گفت : من فقط خير و صلاح مردم را مى خواستم نه چيز ديگر. من وظيفه دارم كه كسانى كه از راه حق منحرف مى شود، عقوبت كنم و آنها از ادامه انحراف باز دارم و من دراين راه از خودم دفاع مى كنم و اگر انگيزه داشتم ، استغفار مى كنم .(276)
ادعاى ايمان
روزى به اطلاع عمر رساندند كه مردى در شام كه ادعا مى كند كه مؤ من است . عمر كه از اين جمله خشمگين شده بود، دستور داد كه فورا آن مرد را احضار كنند. چون او را آوردند، عمر به او گفت : اى مرد تو هستى كه ادعا مى كنى كه مؤ من هستى ؟ او گفت : آرى آن مرد من هستم ، اى خليفه ! عمر گفت : واى بر تو و از كجا اين ادعا را مى كنى ؟ با رسول خدا گروههاى مختلفى از مردم زندگى مى كردند. مشترك و منافق و مؤ من پس تو از كدام گروه هستى ؟
هر كس كه بگويد: من عالم هستم ، پس او جاهل است و هر كس كه بگويد كه من مؤ من هستم ، پس او كافر است ، پس خليفه آن مرد را به شدت سرزنش كرد. واقعا كه نمى دانيم دليل خليفه بر اين صحبت هاى خود چيست ؟ آيا غافل از آيات بسيارى در قرآن است كه در آن مردمى مدح شده اند كه افتخار مى كنند كه مؤ من هستند.(277)
هوش و حافظه خليفه
اكثر تاريخ دانان و مفسران اهل تسنن اين حكايت را آورده اند كه عمر، سوره بقره را در دوازده سال آموخت و چون آنرا تمام كرد، كرده شترى را قربانى كرد. اين مطلب نشان دهنده دو مطلب است .
1 هوش و حافظه بسيار قوى خليفه !! 2 اهتمام او بر يادگيرى قرآن !!
پس خليفه بر اين حساب محتاج و نيازمند است كه تمام قرآن را در زمانى نزديك 150 سال ياد بگيرد. حال آنكه عمر او به اين وفا نكرد. پس چگونه مى توان ولايت مردم را بر عهده داشت و به احكام الهى ، آگاه نبود؟
در كتابهاى زيادى آمده است كه در پايان عمر به خليفه نسيان و فراموشى دست داد. او حتى عدد ركعات نمازش را فراموش مى كرد. پس مردى را پيش روى او قرار دادند كه او را تلقين كند و او را در قيام و ركوع راهنمايى كند.(278)
نهى خليفه از متعه
روزى عمر در حالى كه در عرفات ايستاده بود، ناگاه مردى را ديد كه از سرش طيب و چيز خوشبوئى مى چكيد، پس عمر به او گفت :
واى بر تو اى مرد! مگر محرم نيستى ؟ آن مرد گفت : اى خليفه من محرم هستم عمر گفت : محرم ، ژوليده و خاك آلود است در حالى كه از مويت عطر مى چكد. آن مرد گفت : من تحصيل و تلبيه گفتم و براى عمره مفرده وارد مكه شدم و عيالم هم همراهم بود. پس از عمره ام فارغ شد تا آنكه عصر روز ترويه شد. تحصيل و تلبيه براى حج گفتم . عمر گفت : پس ديروز از زنش و عطر متمع و كامياب شده است . پس عمر در اين موقع نهى از متعه كرد و گفت به خدا قسم كه خيال مى كنيد، كه آزاد بگذارم بين شما و متعه را شما با زنانتان زير درخت بيد عرفه با آنها آميزش و جماع كنيد سپس برويد به قصد حج اين حكم عمر در حالى بود كه برخلاف سنت رسول الله بود از اين كار منع نمى كرد (279)
نماز بعد از عصر
عمر دستور داد كه مردم بعد از نماز عصر و تا قبل از نماز مغرب ، نمازى نخوانند. روزى ((تميم دارى )) مشغول به جاى آوردن دو ركعت نماز بعد از نماز عصر بود. كه عمر او را ديد. او بلافاصله با شلاقش به تميم زد.
تميم پس از پايان نماز به عمر گفت : دليل اين كه مرا در نماز با شلاق زدى چه بود؟ او گفت : براى آنكه تو اين دو ركعت را بجا آوردى و من نهى از آن كرده بودم . تميم گفت : من اين را بجا آوردم با كسى كه از تو بهتر بود و آن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است . عمر گفت : من مى ترسم كه مردم به اين دو ركعت قناعت نكرده و نماز عصر را به نماز شب متصل كنند. به همين دليل اين كار را منع كردم . واقعا كه عجب فقاهتى داشت خليفه . فقاهتى كه پشتوانه آن فقط شلاق بود، نه علم و منطق و آگاهى .(280)
تجسس خليفه به تهمت
روزى مردى نزد عمر بن خطاب آمد و گفت : فلانى دست از كارهاى نادرست خود بر نمى دارد و هميشه مشغول لهو و لعب و عياشى است .
عمر بدون اين كه در اين رابطه تحقيقى كند به سراغ آن مرد رفت و با عصبانيت به او گفت : اى مرد گفت : اى پسر خطاب ! آيا خداوند متعال در كتاب شريف قرآن تو را نهى كرده است كه در كار ديگران جاسوسى نكنيد؟ عمر كه به اشتباه خود پى برده بود، از همان راهى كه آمده بود، بازگشت و از اين دست حكايات كه نشان مى دهد، عمر بدون ترس و جو و تحقيق ، مسلمانان را توبيخ مى كرد، بسيار است .(281)
ارث پيامبر
روزى عمر پسرش عبدالله را به نزد عايشه فرستاد و به او گفت كه به عايشه بگو كه عمر به او سلام مى رساند و نگويد كه اميرالمؤ منين سلام مى رساند. زيرا او ديگر اميرالمؤ منين نيست و سپس از او درخواست كند كه در صورت فوت عمر، او را در كنار آرامگاه پيامبر به خاك سپارند.
عبدالله پيش عايشه آمد و سلام عمر را به او ابلاغ كرد و گفت كه عمر مى خواهد در كنار قبر پيامبر و ابوبكر دفن شود و اكنون از شما اجازه مى خواهد.
عايشه گفت : من اين كار را براى خود مى خواستم ، اما حال كه عمر تقاضا كرده است ، باشد، من قبول مى كنم . عبدالله به نزد پدرش برگشت و خبر را اعلام كرد. عمر گفت : شكر خدا را كه در نزد من چيزى بهتر از اين خوابگاه نبود. هر گاه من جان دادم ، تابوت مرا به آنجا ببريد و اگر هم عايشه قبول نكرد، به قبرستان مسلمين ببريد. اى كاش خليفه به ما اعلام مى كرد كه جهت اجازه گرفتن از عايشه چيست ؟ مگر عايشه وارث حجره پيامبر بود؟ مگر آنها از قول پيامبر نمى گفتند: كه ((ما گروه پيامبران ارث نمى گذاريم . بلكه آنچه كه به ارث مى گذاريم ، صدقه است )) و با استناد همين حديث ، فدك را از دست فاطمه زهرا عليهم السلام گرفتند.(282)
راءى خليفه در تحقق بلوغ
روزى يكى از قضات عراق براى عمر نامه اى نوشت كه در اين مكان جوانى دزدى كرده است ولى ما نمى دانيم كه بالغ است يا نه ؟ و حكم آن چيست ؟ عمر كه از شريعت اسلام آگاهى كافى نداشت ، در جواب نامه نوشت كه : آن جوان را وجب كنيد. اگر شش وجب بود، دستش را قطع كنيد. آن قاضى آن جوان را وجب كرد. آن جوان شش وجب يك بند انگشت كم بود پس او را رها كردند. در حالى كه آنچه از شريعت اسلام مى آيد: اين است كه احتلام يا روئيدن موهاى زهار از علايم بلوغ است و اندازه گرفتن با وجب جزء فقه خليفه است كه از بدعت هاى اوست و شايد او بيناتر باشد به اصول فقاهتش .(283)
نظر مردم
روزى عمر از شام به طرف مدينه حركت كرد. او تصميم گرفت كه به تنهايى بيايد و در ميان راه به ميان مردم و قبايل برود تا بفهمد كه مردم در رابطه با حكومت او چه نظرى دارند و در چه وضع و حال زندگى مى كنند. در راه به خيمه پيرزنى برخورد. به سراغ او رفت . پيره زن گفت : خدا، پاداشى به عمر ندهد. عمر گفت : واى بر تو اى پيرزن چرا اين گونه حرف مى زنى ؟ پيرزن گفت : براى آنكه به خدا قسم از روزى كه او خليفه شد، يك دينار يا يك درهم از عطاياى او به من نرسيده است . عمر گفت : اى پيرزن در حالى كه تو در خيمه ات نشسته اى ، عمر چگونه از تو باخبر باشد؟ پيرزن گفت : سبحان الله . گمان نمى كردم كه كسى بر مردم ولايت كند و نداند كه در مشرق و مغرب سرزمين او چه مى گذرد. عمر كه از اين حرف بسيار تحت تاءثير قرار گرفته بود، با ناراحتى از پيرزن خداحافظى كرد و به راه خود ادامه داد. در حالى كه مى گريست و با خود مى گفت : واى بر تو اى عمر! همه از تو داناتر هستند. حتى پيرزن ها.(284)
شجره رضوان
بعد از فوت پيامبر اكرم صلى الله و عليه و آله و سلم بعضى از مردم براى نمازخواندن به زير درختى مى رفتند كه در زير آن بيعت رضوان شده بود، اين خبر به گوش عمر رسيد. عمر مردم را تهديد كرد كه ديگر به سراغ آن درخت نروند و گفت : اى مردم ! مى بينم كه شما دوباره به بت پرستيدن برگشته ايد. بدانيد كه هيچكس حق ندارد از امروز، كنار اين درخت بيايد.
هر كس بيايد، او را با شمشير خواهم كشت . همچنانكه مرتد كشته مى شود و بعد از مدت زمانى هم دستور داد كه آن درخت را بريدند. اكثر تاريخ دانان شيعه و سنى اين حكايت را نقل كرده و بر تعصبات خشك و بيجاى او مهر تاءييد زده اند.(285)
تجسس ممنوع
عمر بن خطاب در شب تاريكى بيرون رفت . پس در يكى از خانه ها روشنى چراغ ديد و صداى سخنى . پس ايستاد كنار آن منزل كه تفتيش كند. پس غلام سياهى را ديد كه جلويش ظرفى است كه در آن شراب است و با او جماعتى هستند. پس كوشش كرد كه از در وارد شود نتوانست درب منزل بسته بود. پس از ديوار بالا رفت .
در حالى كه شلاقش در دستش بود. آن جماعت چون او را ديدند، همگى فرار كردند. غلام سياه فرار نكرد و ايستاد و به عمر گفت : اى خليفه من گناهكارم و بر آن اعتراف مى كنم و از كرده هاى خود پشيمان هستم .
ولى اى خليفه ! اگر من يك گناه كرده ام ، تو سه گناه و خطا كرده اى . اول اين كه تو تجسس كرده اى در حالى كه خدا مى فرمايد: ((و لا تجسسوا)) دوم اين كه تو از راه ديوار آمدى در حالى كه خداوند مى فرمايد: ((و اتوا البيوت من ابوابها)). سوم اينكه تو وارد خانه شدى و سلام نكردى در حالى كه خداوند مى فرمايد لا تدخلوا بيوتا غير بيوتكم حتى تستانوا و تسلموا اعلى اهلها ((داخل منزلى غير از منازل خودتان نشويد، مگر آن كه با اهل آن ماءنوس باشيد و سلام كنيد بر اهل آن خانه .))(286)
ظرف آب و عسل
روزى عمر از راهى مى گذشت . در راه تشنه شد به همين منظور از يكى از جوانان انصار تقاضا كرد به او مقدارى آب بدهد. آن جوان ظرف آبى را با عسل آميخته كرد و به او داد. عمر از آن نوشيدنى ننوشيد و گفت : خداى تعالى مى فرمايد:((اذهبتم طيباتكم فى صياتكم الدنيا)) ((آتش برديد در لذايذتان در زندگى دنيايتان )) آن جوان به عمر گفت : اى خليفه ! اين آيه اختصاص به تو يا يكى از اهل قبيله نيست . جلوتر آن آيه را نيز بخوان كه اين چنين است . و يوم يعرض الذين كفروا اعلى النار اذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا و استمعتم بها ((و روزى كه كفار را براى آتش مى اندازند، به آنها مى گويند: بر ديد پاكيزه هاتان در زندگى دنيا و تعيش كرديد به آن ))
عمر كه از پاسخ آن جوان شرمنده شده بود، گفت : ((كل الناس افقه من عمر)) همه مردم از عمر داناتر هستند.(287)
تاءويل كتاب خدا
ابى سعيد خدرى مى گويد: ما حج نموديم با عمر بن خطاب ، پس چون داخل طواف شد رو به حجرالاسود نمود و گفت :
من مى دانم كه تو سنگى هستى كه نه ضرر دارى و نه منفعت و اگر من نديده بودم كه رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم تو را مى بوسيد، منهم هرگز تو را نمى بوسيدم . پس على عليه السلام كه رضوان خدا بر او باد فرمود: اى عمر! تو آگاه نيستى . اين سنگ هم زيان مى زند و هم نفع مى رساند و اگر تو فهميده بودى اين را از تاءويل كتاب خدا، مى دانستى كه آنچنان است كه من مى گويم . خداوند تعالى فرمايد: و اذ اخذ ربك من بنى آدم من ظهور هم ذريتهم و اشهد هم على انفسهم ... (( و هنگامى كه پروردگار تو گرفت از اولاد آدم پشت هاى ايشان ذريه آنها را و گواه گرفت ايشان را بر خودشان ، پس چون اقرار و اعتراف كردند كه او پروردگار عز و جل است و ايشان بندگان اويند، نوشت پيمان و عهد ايشان را در پارچه نازكى و اين سنگ آن را بلعيد و او در روز قيامت برانگيخته شود.
در حاليكه براى او دو چشم و زبان و دو لب است . شهادت و گواهى مى دهد، درباره كسى كه آمد و آنرا در حاليكه وفا كرده به پيمانش . پس او امين الله است )) پس از شنيدن اين جملات عمر گفت : لا ابقانى الله بارض لست فيها يا اباالحسن . ((خدا نگذارد مرا در زمينى كه تو در آنجا نباشى )) و در عبارت ديگر گفت : پناه مى برم به خدا كه من زندگى كنم ، در ميان مردمى كه تو در ميان ايشان نباشى .(288)
همه مردم از عمر داناتر هستند
روزى عمر بن خطاب بر منبر رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم بالا رفت و گفت : اى مردم چه اندازه مهر زنانتان را زياد مى كنيد و حال آنكه پيامبر خدا صلى الله و عليه و آله و سلم و اصحاب او صداق و مهريه در بينشان چهارصد درهم و كمتر از آن بود و اگر زيادكردن در مهر نزد خدا، پرهيزگارى و يا بزرگوارى بود، پيامبر و اصحابش ، سبقت مى گرفتند به سوى آن . پس من حد مى زنم هر كسى را كه از اين حكم تخطى كند. او پس از گفتن اين جمله از منبر به زير آمد.
پس زنى از قريش بر او اعتراض كرد و گفت : اى عمر! مردم را از اين كه مهريه را زياد كنند، منع كردى . آيا نشنيدى آنچه خدا در قرآن نازل كرده است كه :
((و اتيتم احدهن قنطارا)) پس از شنيدن اين سخنان ، عمر با شرم گفت : كه بارخدايا مرا ببخش ((كل الناس افقه من عمر)) به راستى كه همه مردم از عمر داناتر هستند. پس از آن دوباره به بالاى منبر رفت و از حرف قبلى خود عذرخواهى كرد و گفت كه اين كار منعى ندارد.(289)
ندانستن معناى كلمه اى
روزى عمر بالاى منبر رفت و اين آيه را قرائت كرد: فانبتنا فيها حبا و عنبا و قضبا و زيتونا و نخلا و خدائق غلبا و فاتهة و ابا((پس ما رويانيديم در زمين دانه و انگور و نوعى خرما و زيتون و درخت خرما و باغهاى پر درخت و ميوه و چراگاه را)) عمر پس از قرائت اين آيه گفت : همه اين موارد را شناختيم ولى معناى ((اب )) را نفهميدم . سپس عصايش را انداخت و گفت : به خدا قسم ، اين كار دشوارى است كه معناى آن را بفهميم . عيبى ندارد اگر معناى آنرا ندانيم . پس به قرآن عمل كنيد و آنچه را كه نمى دانيد و نمى فهميد به خداوند واگذار كنيد. ما از كنجكاوى كردن منع شده ايم .
اين داستان را بسيارى علماى شيعه و سنى روايت كرده اند. هر چند بعضى از علما سنى با تحريف در قسمتهايى از آن مى خواسته اند، حرفهاى ناآگاهانه عمر را توجيه كنند.(290)
دانش خليفه
روزى شخصى نزد عمر آمد و گفت : كه ما در منطقه اى زندگى مى كنيم كه در آنجا يك يا دو ماه آب پيدا نمى كنيم .
در اين مدت اگر جنب شديم ، چكار كنيم ؟ آيا مى توانيم با همان حالت نماز بخوانيم ؟ عمر گفت : در طول اين مدت نمى توانيد نماز بخوانيد. بلكه تا پيداكردن آب بايد صبر كنيد. عمار كه در اين مجلس حاضر بود گفت : اى عمر آيا يادت مى آيد كه زمانى از جنگ ها من و تو جنب شديم .
من خودم را در خاك ماليدم و نماز خواندم . اما تو نماز نخواندى . پس از آن به نزد پيغمبر رسيديم .
پيامبر پس از شنيدن صحبتهاى ما، دستور انجام تيمم را بيان فرمود و ما تعليم ديديم .
اين داستان نمونه اى از بى دانشى است جناب خليفه است .(291)
حكم شك در نماز
روزى ابن عباس از عمر پرسيد: اى عمر! آيا سخنى از پيامبر يا يكى از صحابه بزرگ در رابطه با اين مردى در نمازش شك كند، شنيده اى يا نه ؟ عمر از پاسخ دادن عاجز بود. در اين هنگام عبدالرحمن بن عوف آمد از جريان بحث آگاه شد و گفت : به راستى كه شنيدم از پيامبر كه هر گاه يكى از شما در تعداد ركعات نماز شك كند، اگر در يكى و دو تا شك كند، آنرا ركعت اول قرار دهد.
و اگر در دو و سه شك كند، آنرا دوم قرار دهد و هر گاه در سه و چهار شك كند، آنرا سوم قرار دهد. تا آنكه وهم و خيال در زياد باشد. دو سجده كند. پيش از آنكه سلام دهد.
سپس سلام بدهد. حال آيا از خليفه اى كه حكم شكيات نماز را نمى داند، مى توان اطاعت كرد؟(292)
توسل به عموى پيامبر
عمر بن خطاب هنگامى كه خشكسالى و قحطى پيش آمد و مردم به كم آبى گرفتار مى شدند، بوسيله عباس عموى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم از خداى متعال طلب باران مى كرد و مى گفت : بارخدايا در هنگام كم آبى به پيامبرت متوسل مى شديم و طلب باران مى نموديم .
اينك به عموى پيامبرت متوسل مى شويم .
پس سيرابمان فرما، پس از اين دعا باران نازل مى شد و همگان از آن سيراب شده و خشكسالى از بين مى رفت . توسل به عباس كه اين گونه است ، پس توسل به پيامبر و خاندان او چه چيزها كه براى انسان به ارمغان نمى آورد.(293)
ماجراى مردى عادى با عمر
عمر بن خطاب به همراه تعدادى از يارانش عازم مكه بود. در منطقه اى ، شيخى از او يارى خواست و او نيز به او كمك كرد و بين آنها صحبت هايى رد و بدل شد. پس از آن ماجرا عمر به مكه رفت و در بازگشت از مكه وقتى كه به همان مكان رسيد، از حال آن مرد جويا شد. به او گفتند: كه او مرده است . عمر با شنيدن اين خبر، بسيار ناراحت شد و به سوى قبر آن فرد دويد.
كنار قبرش ايستاد و بر او درود فرستاد و نماز خواند. قبر را در آغوش گرفت
و گريه كرد.
پس وقتى كه براى مثل عمر جايز باشد كه كنار قبر مردى عادى بايستد و آن را در آغوش بگيرد و گريه كند، پس چه چيز امت اسلام را از ايستادن كنار قبر رسول خدا و در آغوش گرفتن آن و بوسيدن آن باز مى دارد؟ (294)
خيال واهى
قيس در يكى از جنگ هايى كه از جانب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شركت جسته بود و در آن سپاه ابوبكر و عمر هم بودند.
قيس رفتارش اين بود كه مردم را طعام داده و اموالش را قرض مى داد. ابوبكر و عمر گفتند: اگر ما اين جوان را به حال خود وابگذاريم اموال پدرش را نابود مى سازد و از دست مى دهد. لذا در بين مردم به راه افتاده و مردم را از قبول عطاياى قيس جلوگيرى مى كردند. سعد وقتى اين جريان را شنيد روزى بعد از نماز پشت سر رسول الله از جاى حركت كرد و گفت : كيست كه مرا از دست پسر ابى قحافه و پسر خطاب نجات دهد، اينان فرزندم را به خيال خود بخاطر من به بخل وا مى دارند.(295)
در فضيلت نماز
ابوبكر هنگامى كه خليفه شد، بر منبر رفت و يك پله پائين تر از جايگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشست و پس از حمد و ثناى خداوند گفت : همانا من عهده دار امور شما شده ام . اگر به راه راست رفتم از من پيروى كنيد و اگر دچار لغزش و انحراف شدم مرا به راه راست واداريد و در ادامه مطالبى درباره انصار گفت كه باعث رنجش خاطر آنها شد. در نتيجه آنها از ابوبكر دورى گزيدند و قريش از دست آنان خشمناك شدند.
عمرو بن عاص نيز دهان به نكوهش انصار گشود. فضل بن عباس هم بپاخواست و سخنان آنان را رد نمود و نزد على عليه السلام رفت و حضرت را از قضيه مطلع نمود و شعرى را كه سروده بود، بازگو كرد.
على عليه السلام خشمناك از منزل بيرون آمد و به مسجد رفت و از انصار به نيكى ياد فرمود و گفتار عمرو بن عاص را رد نمود. انصار از اين جريان خوشحال شدند و گفتند: با سخنى كه على عليه السلام درباره ما فرمود از هيچ باك نداريم و همگى به نزد حسان بن ثابت رفتند و از او خواستند كه جواب فضل را بگويد، حسان گفت : اگر به غير قافيه هاى او شعرى بسرايم او مرا رسوا مى كند. انصار گفتند: فقط از على عليه السلام ياد كن . سپس حسان اين گونه سرود: خداى على عليه السلام را جزاى خير دهد، اى على عليه السلام به جهت فضايلى كه دارا هستى بر همه قريش پيشى گرفتى . سينه ات فراخ و قلبت امتحان شده است . بزرگان قريش آرزوى مقام تو را دارند ولى از ندارى تا دارندگى راهى بس دراز است . نسبت به تو اسلام در هر زمينه بسيار محكم و به هم پيوسته است و هنگامى كه عمرو به سبب خصلت نكوهيده خود، پرهيزكارى را تحديد و كينه ها را زنده كرد، تو به خاطر ما در خشم شدى ... آيا تو برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در طريق هدايت نبودى ؟
و وصى او و به كتاب و سنت از همه داناتر؟ پس حق تو پيوسته در نجد و در يمن بر ما به هم آميخته و بزرگ است .(296)
اعتراف عمر به فضايل على عليه السلام
ابن عباس مى گويد: شبى با عمر در راهى مى رفتيم . عمر آيه اى را قرائت كرد كه در آن از على بن ابى طالب عليه السلام ياد شده بود.
و سپس گفت : سوگند به خداى اى اولاد عبدالمطلب بطور تحقيق على عليه السلام در ميان شما سزاواتر به خلافت بود از من و ابوبكر. من با خود گفتم : خدا مرا نبخشد اگر كه از ولايت على عليه السلام دورى كنم . سپس به عمر گفتم : چگونه اين سخن را مى گويى در حالى كه تو و ابوبكر، خلافت را از او سلب كرديد. عمر مدتى ساكت شد و سپس گفت : به خدا قسم ما آنچه را كه كرديم از روى عدالت نبود بلكه ما ترسيديم كه عرب به سبب جنگ هائى كه على عليه السلام كرده و كسانى را كه كشته ، تن به خلافت او ندهند.
ابن عباس گويد: خواستم در پاسخ او بگويم كه رسول خدا او را به مهمترين ميدانهاى جنگ مى فرستاد و او با شجاعت مى جنگيد و بزرگان آنها را در هم مى شكست و زبون مى ساخت و پيامبر در آن ماءموريت ها على عليه السلام را كوچك نمى شمرد، مع الوصف تو و ابوبكر او را كوچك مى شماريد؟
سپس عمر گفت : آنچه كه شده است گذشته ولى به خدا قسم ما در هيچ امرى بدون على عليه السلام تصميم نمى گيريم و هيچ كارى را بدون اذن او انجام نمى دهيم .(297)
آتش عليه عثمان
هنگامى كه عثمان در محاصره بود و مروان بن حكم براى دفاع از او بشدت مى جنگيد عايشه تصميم گرفت به حج برود مروان و زيد بن ثابت و عبدالرحمن بن عتاب نزد او آمده و گفتند: ام المؤ منين ! چه مى شد اگر مى ماندى ، زيرا اميرالمؤ منين عثمان همچنان كه مى بينى در محاصره است و تو مقام و نفوذى در ميان مردم دارى كه مى توانى از او دفاع كنى .
عايشه گفت : من بار سفر بسته ام و نمى توانم بمانم . حرف خود را تكرار كردند. او همان جواب را باز گفت . در اين وقت مروان به اين بيت تمثل جست : ((كشور را عليه من به آتش كشيد - و چون شعله ور گشت راه خويش گرفت .)) عايشه به او پرخاش كرد: آهاى تو كه برايم شعر و مثل مى آورى ، بدان كه به خدا دلم مى خواهد تو و رفيقت يعنى عثمان كه به سرنوشتش علاقمندى بپاى هر كدامتان سنگى بسته بود و به دريا مى افتاديد و سپس به طرف مكه به راه افتاد.(298)
اولين دشمن عثمان
عايشه در بازگشت از مكه در شش كيلومترى مكه به عبد بن كلاب برخورد كرد و از او اخبار مدينه را پرسيد. گفت : عثمان را كشتند و تا هشت روز پس از كشته شدن از وضع به همين منوال بود. پرسيد: بعد مردم چه كار كردند؟ گفت : مردم مدينه به اتفاق آراء خلافت را بدست آوردند و كارشان به بهترين نتيجه منتهى گشت ، چون با زمامدارى على عليه السلام همراءى شدند. عايشه گفت : به خدا اگر كار خلافت به نفع دوست تو تمام شده باشد، بهتر است آسمان بر زمين فرود آيد. زود مرا به مكه بازگردانيد و در حالى كه مى گفت : به خدا قسم عثمان بنا حق و مظلوم كشته شد، بخدا قسم حتما به خونخواهى او بر مى خيزم ، به طرف مكه روانه گشت .
عبد بن كلاب به او گفت : چرا اينطور؟ بخدا قسم اولين كسى كه عليه عثمان به تلاش برخاست تو بودى كه مى گفتى : نعثل را بكشيد، چون كافر گشته است . عايشه گفت : آنها او را توبه دادند و پس از اينكه توبه كرده بود او را كشتند. البته من آن حرف را زده ام ولى حرف آخرم بهتر از حرف اولم است .(299)
قاتلين عثمان
عمروعاص از سواره اى پرسيد چه خبر؟ گفت : عثمان كشته شد. پرسيد: مردم چه كردند؟ با على عليه السلام بيعت كردند. پرسيد: على عليه السلام با قاتلين عثمان چه كرد؟ گفت وليد بن مغيره نزد او رفته نظرش را درباره قتل عثمان جويا شد، گفت : نه دستور دادم و نه منع كردم ، نه خوشحال شدم و نه بدم آمد. پرسيد با قاتلين عثمان چه كرد؟ گفت : آنها را پناه داد و حاضر نشد كيفر دهد يا تسليم كند. و مروان به او گفت : اگر دستور (قتلش ) را نداده اى عهده دار كار (قتل يا حكومت ) شده اى ، اگر نكشته اى قاتلين او را در پناه خويش گرفته اى . عمروعاص گفت : ابوالحسن بخدا قسم سخنانى نامربوط و آشفته گفته است .(300)
كارهاى مردم
((ابن سمان )) از قول ((عطا)) مى گويد كه عثمان على عليه السلام را خواسته به او گفت : اى ابوالحسن !اگر تو بخواهى اين ملت با من روبراه خواهد شد بطورى كه هيچ كس با من مخالفت نخواهد پرداخت . على عليه السلام گفت : اگر همه ثروتها و جواهرات دنيا مال من بود نمى توانستم دست مردم را از تو دور سازم . ولى من تو را به انجام كارى راهنمايى مى كنم كه از آنچه تو از من خواستى براى تو بهتر است و آن چند اين است كه به روش دو برادر ابوبكر و عمر رفتار كن ، آنگاه من عهده دار كارهاى مردم مى شوم كه هيچكس با تو مخالفت نكند.(301)
شكايت عثمان به عباس
عثمان بن عباس بن عبدالمطلب از حضرت على عليه السلام شكايت كرد و گفت : اى دائى ! على پيوند خويشاونديش را با من محترم نگه نداشته است و پسرت - عبدالله - مردم را عليه من شورانده است . بخدا شما فرزندان و قبيله عبدالمطلب كه حكومت را در دست قبيله بنى تيم (ابوبكر) و قبيله عدى (عمر) گذاشتيد باشد، خيلى لازم تر است كه با قبيله عبد مناف (عثمان ) كه اينك حكومت را در دست دارند بر سر حكومت مبارزه و دشمنى نكنيد و به آنها حسادت نورزد. عبدالله بن عباس مى گويد: پدرم بعد از اينكه از هر طرف صحبت كرده گفت : اى خواهرزاده !اگر تو به على عليه السلام خوبى نكنى چه انتظار دارى كه او به تو خوبى كند؟ اگر تو خودت را با موضوع گيرى هاى او مطابقت دهى ، او نيز ملاحظه تو را بيشتر مى كند و بهم نزديك خواهيد شد. عثمان پذيرفت و گفت : اين كار را به تو واگذار مى كنم تا تو ما را بهم نزديكتر سازى . وقتى ما از نزد عثمان بيرون رفتيم ، مروان بن حكم پيش عثمان رفته و راءيش را تغيير داد. چيزى نگذشته بود كه فرستاده عثمان نزد پدرم آمد و گفت كه عثمان خواسته نزد او باز گردى . وقتى كه پدرم پيش عثمان رفت ، عثمان به او گفت : اى دائى ! ميل دارم كه اتخاذ تصميم درباره پيشنهادت را به تاءخير بيندازم تا مطالعه كنم . پدر ما از خانه عثمان بازگشت و رو به من كرد و گفت : پسرم ! اين مرد هيچ دخالتى و قدرتى در حكومتش ندارد. آنگاه چنين دعا كرد: خدايا! كارى كن كه به آشوب داخلى و قدرتى كه به آشوب داخلى نرسم ، مرا چندان عمر نده كه به شرايط و اوضاعى برسم كه زندگى در آن مايه خير نباشد. هنوز جمعه فرا نرسيده بود كه پدرم از دنيا رفت .(302)
راه رستگارى
روزى عمر به عثمان برخورد. به او سلام كرد ولى جوابى نشنيد. نزد ابوبكر رفت و گفت : اى خليفه ! مى خواهى كه مصيبتى را كه پس از پيامبر خدا گرفتارش شده ايم ، برايت بگويم ؟ پرسيد: چيست : گفت : به عثمان برخوردم . به او سلام كردم جواب سلامم را نداد. ابوبكر با شگفتى پرسيد: راستى چنين اتفاق افتاد؟ گفت : آرى پس دست او را گرفته نزد عثمان آمدند و سلام كردند و جواب سلامشان را داد. آنگاه ابوبكر گفت : آيا راست است كه عمر نزد تو آمد و سلام كرده و تو جوابش را ندادى ؟
او گفت : بخدا قسم كه من او را نديدم . من داشتم به رسول خدا فكر مى كردم كه از دنيا رفت و ما از او سؤ ال نكرديم كه چگونه مى توان رستگار شد. ابوبكر گفت : من اين سؤ ال را پرسيده و جواب گرفته ام . عثمان گفت : زودتر بگو و غم ما را تمام كن . ابوبكر گفت : لا اله الا الله راه رستگارى است .
واقعا كه از خليفه بعيد است كه راه رستگارى را ندارند و يا در طول حيات پيامبر، گوش او از ارشادات و صحبت هاى ايشان به دور بوده باشد.(303)
اجراى كتاب خدا
عثمان روز جمعه بالاى منبر رفت و به حمد و ستايش خدا پرداخت .
در اين حال مردى برخاسته و خطاب به او گفت : كتاب خدا (قرآن ) را اجرا كن ! بنشين ! آن مرد نشست . تا سه بار آن مرد برخاسته و به دستور عثمان مى نشست . آنگاه پرتاب شن و ريگ بسوى يكديگر را شروع كردند آن چنانكه آسمان ديده نمى شد و عثمان از بالاى منبر بر روى زمين افتاد.
عثمان را به طرف خانه اش بردند و وقتى وارد خانه شد بيهوش بود.
پس يكى از دربانان عثمان در حالى كه يك قرآن در دست داشت ، از خانه بيرون آمده و با صداى بلند گفت : كسانى كه دينشان را ترك كرده و دسته دسته شدند كارشان به تو مربوط نيست و فقط به خدا محول شود.
حضرت على عليه السلام در حالى كه عثمان بيهوش شد و بنى اميه دور او را گرفته بودند به عيادت او آمد و فرمود: چطور شده اى اى عثمان ؟! بنى اميه يكصدا به حضرت على عليه السلام گفتند: اى على عليه السلام ! ما را كشتى و اين بلا را سر اميرالمؤ منين درآوردى . بخدا قسم اگر آنچه آرزو دارى بسر او بيايد، دنيا بر سرت تيره و تار خواهد شد! در اين هنگام حضرت على عليه السلام در حالى كه خشمگين بود از جاى خود بلند شد و رفت .(304)
تقسيم اموال
در خلافت عمر بن خطاب ، اموالى به مبلغ يك ميليون درهم از طرف ابوموسى اشعرى به مدينه فرستاده شد.
عمر آنرا ميان مسلمانان تقسيم كرد و مقدارى زياد آمد، بر سر اين كه آن زياده را چه كنند، اختلاف بود. پس عمر به نطق ايستاد و بعد از سپاس و ستايش خدا گفت : مردم ! پس از اين كه حق مردم را دادم ، مقدارى براى شما زياد آمده است ، در مورد آن چه مى گوئيد؟ در اين هنگام صعصعة بن صوحان كه نوجوانى بود، گفت : اى خليفه ! تو فقط در مواردى مى توانى با مردم مشورت كنى كه آيات قرآن تكليفش را معلوم نكرده باشد. لكن در مواردى كه آيات قرآن نازل گشته و موارد مصرفش را مشخص كرده ، بايد در همان موارد معين شده ، صرف كنى . عمر گفت : راست گفتى اى جوان . تو از من هستى و من از تو.
يعنى همه مسلمانان اجزاء يك امت و در مسئوليت و اداره همسانند و آنگاه باقيمانده را ميان مسلمانان تقسيم كرد.(305)
بهانه هايى براى تبعيد
عثمان ، حمران بن ابان را بخاطر اين كه با زنى در هنگام عده اش ازدواج كرده بود، تبعيد نمود، آن دو را از هم جدا كرد و حمران را تازيانه زد و بعد به بصره تبعيد نمود. آنگاه پس از اين گزارشات بسيار عليه حمران به عثمان رسيد و نيز گزارشهايى خوشايند. عثمان به او اجازه داد تا به مدينه نزد وى برگردد. چون با جمعى به مدينه باز آمد، درباره او چنين گزارش نمودند كه او عقيده به ازدواج ندارد و گوشت نمى خورد و در نماز جمعه شركت نمى كند در نتيجه عثمان او را تحت نظر معاويه قرار داد. وقتى او به شام نزد معاويه رفت ، آبگوشتى فراهم بود و او از آن خورد.
معاويه دانست كه عليه ولى گزارش دروغ داده شده است و علت تبعيدش را براى او شرح داد. درباره نماز جمعه من در انتهاى مسجد مى روند. در خصوص ازدواج بايد بگويم كه در حالى از بصره خارج مى شدم كه نامزد كرده بودم ، درباره گوشت خوردن ، خودت كه ملاحظه كردى كه اكنون گوشت خوردم . (306)
رفتار خشونت آميز عثمان
وقتى عبدالله بن مسعود دسته كليد خزانه را پيش وليد بن عقبه انداخت ، گفت : هر كه دين خود و يا رويه اسلامى خود را تغيير دهد خدا حالش را تغيير خواهد داد و هر كه دين خويش و يا رويه اسلامى را به چيز ديگرى تبديل كند خداوند نسبت به او خشمگين خواهد شد. هر چه فكر مى كنم مى بينم رفيقتان (يعنى عثمان ) رويه اسلامى و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را تغيير داده و تبديل كرده است . آيا شخصى مثل سعد بن وقاص را بركنار مى كنند تا بجايش وليد را به استاندارى بنشانند؟ و همواره سخنان زير را بر زبان داشت : راست ترين سخن ، كتاب خداست و نيكوترين مايه هدايت سخن هدايتگر محمد صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد و بدترين كارها كارهايى كه از پيش خود بسازند و هر كار از پيش خود ساخته اى بدعت است ، هر بدعتى مايه گمراهى است ، هر گمراه اى در آتش (دوزخ ) است . وليد اين سخنان را به عثمان گزارش داد و نوشت : عبدالله بن مسعود عيبهايت را مى شمارد و از تو به شدت انتقاد مى كند. عثمان در جواب وليد گفت او را به طرف مدينه سوق بده وقتى كه قرار شد عبدالله بن مسعود به مدينه برود، مردم دور او جمع شدند و گفتند كه : همين جا بمان ، ما نمى گذاريم كسى تو را ناراحت بكند. او گفت : من وظيفه دارم از دستورات عثمان اطاعت كنم و نمى خواهم اولين كسى باشم كه باعث شورش داخلى مى شود. هنگام رفتن به مدينه مردم كوفه او را مشايعت كردند. آنان را به پرهيزگارى و ترس از خدا و همدمى قرآن سفارش كرد. در جواب ، مردم از او تشكر كرده و آرزوى پاداش نيكو براى او كردند، چرا كه او براى آنها بهترين برادر مسلمان و بهترين دمساز بود و اين چيزى بود كه مردم هنگام خداحافظى به او گفتند: وقتى عبدالله بن مسعود به مدينه رسيد عثمان بالاى منبر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم سخنرانى مى كرد. چون چشمش به عبدالله افتاد گفت : هان ! اكنون حيوانكى بدراه فرا رسيده كه اگر كسى از كنار خوراك او عبور كند قى مى كند. عبدالله بن مسعود گفت : من چنان كه گفتى نيستم ، بلكه در حقيقت يار پيامبر در نبرد ((بدر)) و در بيعت ((رضوان )) هستم . آنگاه عثمان دستور داد تا او را با خشونت از مسجد بيرون انداختند و عبدالله بن زمعه او را بر زمين زد به طوريكه دنده اش شكست . حضرت على عليه السلام در اين هنگام مى گويد: اى عثمان ! با اتكاى گزارش وليد بن عقبه چنين با يار پيامبر خدا مى كنى ؟!
عثمان گفت : خير. بلكه به استناد اين كردم كه زبيد بن صلت كندى را به كوفه فرستادم . ابن مسعود به او گفته بود:
خون عثمان حلال است . على عليه السلام به او مى گويد: زبيد مورد اعتماد نيست .(307)
بخشش هاى خليفه
هر وقت كه عثمان جايزه اى را به يكى از اعضاى خانواده اش مى داد، آنرا برايش به عنوان مقررى ثابت از بيت المال قرار مى داد و به او مى گفت : انشاءالله اين مقدار برقرار خواهد بود و باز هم به تو خواهيم داد.
عبدالرحمن كه خزانه دار او بود، او را از اين كارها بر حذر مى داشت اما عثمان توجهى نمى كرد و به او گفت : تو خزانه دار ما هستى ، هنگامى كه چيزى به تو داديم ، آنرا بگير و چون در برابرت سكوت كرديم ، تو هم خاموش باش . عبدالرحمن گفت : بخدا قسم كه دروغ گفتى . من خزانه دار تو و خانواده ات نيستم . خزانه دار مسلمانان هستم . پس روز جمعه به هنگامى كه عثمان خطبه مى خواند، او بيامد و گفت : اى مردم ! خليفه شما مى پندارد كه من خزانه دار او و خانواده اش هستم . در حاليكه من خزانه دار مسلمانان هستم اين كليد بيت المالتان . پس آن را بيفكند و عثمان آن را گرفت و به زيد بن ثابت سپرد. او نيز پس از مدتى كليد بيت المال را پس داد.(308)
خليفه در شب وفات ام كلثوم
انس بن مالك مى گويد: ما در هنگام دفن ام كلثوم دختر گرامى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حاضر بوديم و رسول صلى الله عليه و آله و سلم بر سر قبر او نشسته و من ديدم كه ديدگانش گريان است . پس پيامبر رو به حاضران كرد و فرمود: آيا ميان شما كسى هست قبل با زن خود نيامخته باشد؟ سهل انصارى گفت : من . پيامبر فرمود: تو در قبر او گام نه و او را در قبر بگذار. پس او وارد شد و او را به خاك سپرد. و اين در حالى بود كه عثمان ، شوهر ام كلثوم در آنجا حضور داشت و شاهد ماجرا بود و اين لياقت را پيدا نكرد كه وارد قبر شود. چه بسا كه پيامبر اكرم فهميده بود، او حتى يك شب نيز حاضر نيست در سوگ همسرش بگذراند. اين دستور را داد تا او رسوا و روسياه شود.(309)
بالاتر از صداى نبى اكرم
روزى عمر و ابوبكر و عده ديگرى از اصحاب در كنار رسول خدا نشسته بودند، در اين هنگام سوارانى از تميميان وارد شدند. آنها از پيامبر خواهش كردند كه كسى را براى فرمانروايى بر آنان انتخاب كند.
ابوبكر پيشنهاد كرد كه قعقاع بن معبد را انتخاب كنند و عمر پيشنهاد كرد كه اقرع بن حابس را. نزاع عمر و ابوبكر در حضور پيامبر بالا گرفت . ابوبكر گفت : اى عمر تو جز ناسازگارى با من خواسته ديگرى ندارى و مى خواهى با من لجاجت كنى . عمر گفت : اين تو هستى كه بناى لجاجت را گذاشته اى نه من . پس صدايشان بر سر اين موضوع بلند شد و اصلا شرم نكردند كه در حضور پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستند. در اين هنگام خداوند متعال اين آيه مباركه را نازل فرمود:((اى مومنان صدايتان از صداى پيامبر بلندتر كنيد و در گفتار خويش با او آهسته سخن بگوئيد، نه آنچنانكه با يكديگر سخن مى گوئيد. مبادا بى آنكه بدانيد، اين شيوه كارهاتان را به هدر دهد.(310)
در پيشگاه خداوند
روز جمعه اى ابوبكر در مسجد مدينه نشسته بود و داشت در رابطه با احكام دينى صحبت مى كرد. در اين هنگام گروهى از يهوديان و نصرانيان كه در جستجوى اسلام بودند، وارد مسجد شدند، بزرگ آن گروه به ابوبكر گفت : اى خليفه ما آمده ايم تا از شما درباره برترى دينتان سؤ ال كنيم . اگر برترى آنرا ثابت كنيد، مسلمان مى شويم . ابوبكر گفت : هر چه كه مى خواهى بپرس كه اگر خدا بخواهد من پاسخ تو را مى دهم . سرپرست آن گروه پرسيد: جايگاه خودت و من را در نزد خداوند مشخص كن و جايگاه خود و مرا در بهشت و يا دوزخ نشان بده و بازنماى تا از جايگاه خود كناره بگيرم و به جايگاه تو گرايش يابم . ابوبكر كه از پاسخ عاجز بود به اطرافيان خود نگاه مى كرد تا يكى از آنان قادر باشد كه پاسخ بدهد.
سلمان در اين هنگام گفت : اى مردم به سراغ مردى برويد كه در ميان پيروان تورات با تورات داورى مى كند و در ميان پيروان انجيل ، از انجيل دليل مى آورد و در ميان مسلمانان با قرآن حرف مى زند. آنها به سراغ حضرت على عليه السلام رفتند. حضرت در جواب سوالات آنها فرمود: من يكى از بندگان خدا هستم كه به او ايمان آورده ام و از اين پس را نمى دانم كه چه مى شود. تو نيز بنده خدا هستى كه هنوز ايمان نياوردى و از بعد تو را نمى دانم چه مى شود. من پاداش بهشت و كيفر دوزخ را نديده ام . تا به تو بازنمايم ولى خداوند براى مومنين به خوبى بهشت را آماده كرده و براى كافران ، آتش جهنم را. اگر شما در ايمان به خدا، دو دل باشيد و از سخن شنيدن اين سخنان ، ايمان آوردند كه دين اسلام برترين است .(311)
آرزوهاى ابوبكر
ابوبكر در بستر بيمارى افتاده بود كه عبدالرحمن بن عوف به عيادت او آمد و بعد از احوالپرسى براى او آرزوى سلامتى و عافيت كرد. ابوبكر گفت : به راستى من سرپرستى شما را به كسى سپردم كه او را بهتر از شما مى دانم ولى شما از اين كار ناخشنود هستيد و فردا نخستين كسانى هستيد كه مردم را به گمراهى مى كشيد. عبدالرحمن گفت : اى خليفه آرام باش . اين تندى و عصبانيت ، بيمارى ات را تشديد مى كند. مردم همه به فرمان تو هستند و كسى از آن سرپيچى نمى كند. ابوبكر گفت : من افسوس اين را نمى خورم كه چيزى از دنيا را از دست داده ام .
مگر اين كه دوست داشتم سه كارى را كه انجام داده ام ، انجام نمى دادم . و سه كارى كه انجام نداده ام را انجام مى دادم و اى كاش پيرامون سه موضوع از پيامبر سؤ الاتى مى كردم ، وى آن سه كارى كه اى كاش هرگز نكرده بودم اى كاش خانه فاطمه عليهم السلام را بازرسى نمى كردم . اى كاش فجاة سلمى را زنده نمى سوزاندم و اى كاش در سقيفه ساعده ، اين مسئوليت را قبول نمى كردم و آن را به عهده ديگرى مى گذاشتم . ولى آن سه كارى كه اى كاش هنگامى كه خالد را به سراغ از دين برگشتگان فرستادم ، خودم نيز، به همراهش رفته و در ذولقصه مى ماندم تا اگر مسلمانان پيروز شوند كه پيروز شده اند و اگر شكست بخورند، آهنگ ديدار مى كردم و يا كمك مى رسانيدم و نيز اى كاش هنگامى كه خالد پسر وليد را به شام فرستادم ، عمر پسر خطاب را هم به عراق مى فرستادم و دست هر دو را در راه خدا باز مى گذاشتم . اما آن سه سؤ ال كه مى خواستم از پيامبر بكنم اين كه يا رسول الله جانشين بعد از شما كيست ؟ آيا انصار در اين كار بهره اى دارند؟ ميراث دختر برادر و عمه چقدر است ؟ اگر اين آرزوهايم به تحقق مى پيوست ، دلم آرام مى گرفت و با آسودگى دنيا را ترك مى كردم ولى اكنون به شدت مضطرب هستم .(312)
داستان اشعث
داستان اشعث پسر قيس كه خليفه آرزو مى كرد اى كاش او را گردن زده بود اين گونه است كه : آن مرد پس از اين كه از دين روى برگرداند، با مسلمانان به جنگ پرداخت ولى گرفتار شد. او را اسير كرد. و به نزد ابوبكر آوردند. ابوبكر به او گفت : اى اشعث تو خود مى دانى كه چه گناه بزرگى را مرتكب شده اى ، حال فكر مى كنى كه من با تو چگونه برخورد مى كنم ؟ او گفت : با من نيكويى مى نمايى . بندهاى آهنين را از من جدا مى كنى و خواهرت را به همسرى من در مى آورى . زيرا كه من برگشته ام و اسلام آورده ام .
ابوبكر گفت : من نيز چنين مى كنم و آنگاه خواهرش را به عقد او در آورد. او شمشير خود را از نيام بركشيد، به بازار شترفروشها رفت و هيچ شترماده و نر نديد مگر آن كه آن را پى كرد. مردم بانگ برداشتند كه اشعث كافر شده است و او چون كار خود را به پايان برده و شمشير را بيفكند و گفت : به راستى و سوگند به خدا كه من كافر نشده ام ولى اين مرد خواهرش را به من داده و ما اگر در شهرهاى خود بوديم به گونه اى ديگر سور مى داديم . اى مردم مدينه بخوريد واى دارندگان شترها بيائيد و مانند آن را بستانيد. در تاريخ آورده اند كه آن در مدينه همچون جشن قربانى گرديد. قيس خزرجى در اين باره اين شعر را سروده است : ((به راستى اشعث كندى در روز دامادى اش چنان سور داد كه براى فراهم كردن آن ، بار تبهكارى هائى گران را بر دوش خويش هموار ساخت )). يكى ديگر از شاعران اين گونه سروده است : ((اى ابوبكر با اين كار خويش چهره قريش را زشت كردى و آوازه آنرا دگرگون كردى . اگر تو در پى سرافرازى بودى آيا در ميان قبيله خودت هيچكس ديگر نبود كه خواهرت را به او بدهى ؟ آنچه كه تو با كندى كردى ، شايسته ستايش نيست و پاداشى هم براى تو ندارد، بلكه تو سزاوار سرزنش هستى )). خليفه بعدها از كار خود پشيمان شد و آرزو كرد كه اى كاش او را گردن زده بود ولى كار از كار گذشته بود.(313)
از دين برگشتگان سليمى
هشام پسر عروه مى گويد كه روزى به ابوبكر اطلاع دادند كه گروهى از دين خود برگشته اند و در فلان مكان گرد آمده اند. ابوبكر به خالد پسر وليد دستور داد كه به سراغ آنان برود و آنان را مجازات كند. خالد به سراغ آنان رفت . او مردان آنان را در آغل چهارپايان جمع كرد و آنجا را به آتش كشيد به طورى كه تمام آنها كشته شدند. اين گزارش به عمر رسيد. او نزد ابوبكر آمد و گفت : اى خليفه چرا گذاشتى كه مردى ، مردم را به گونه خداى بزرگ و گرامى شكنجه و عذاب دهد؟
ابوبكر گفت : شمشيرى را كه خداوند بر روى دشمنان خويش برهنه ساخته است را در نيام نخواهم كرد. تا او خود چنين كند. سپس دستور داد كه خالد از ماءموريت خود برگردد و ديگر كارى به آنها نداشته باشد. و اين در حالى بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هميشه مردم را از شكنجه و عذاب با آتش منع مى كرد. و مى فرمود: به راستى كه جز خداوند نمى تواند براى كيفردادن ، آتش را به كار گيرد و كيفردادن با آتش تنها در خور پروردگار آن است .(314)
مجازات خليفه
روزى مردى بنام اياس به نزد ابوبكر آمد و گفت : اى خليفه ! من مسلمانم و مى خواهم كه با بدكيشانى كه از راه ما برگشته اند پيكار كنم .
يارى ام كن . ابوبكر به او سوارى داد و جنگ افزارى . او به راه افتاد و به جان مردم افتاده دارايى هاى مسلمانان و از دين برگشتگان را از ايشان مى گرفت و هر كس را كه نمى داد، تنبيه مى كرد. گزارش او به ابوبكر رسيد.
او به طريقه پسر حاجز نامه اى نوشت و به او دستور داد كه به جنگ اياس برود و او را دستگير كرده و به نزد ابوبكر بياورد. او با سپاهى به سراغ اياس رفت . ياران اياس كشته شدند و او تنها ماند. پس رو به طريفه كرد و گفت : اى طريفه تو نماينده ابوبكر هستى و من نيز نماينده او هستم . پس نسبت به هم برترى نداريم . طريفه گفت : اى راست مى گويى سلاح را كنار بگذار و بيا تا به نزد خليفه برويم تا او ميان ما حكم كند. او قبول كرد و آنها با هم به نزد خليفه آمدند. چون به نزد ابوبكر رسيدند، وى دستور داد كه آنها به سوى بقيع بروند و در آنجا اياس را در آتش بسوزانند. پس طريفه او را به همانجا كه براى درخواست باران مى رفتند و يا بر مردگان نماز مى خواندند برد و آتشى برافروخت و او را در ميان افكند. گويند دست و پاى او را بسته ميان آتش افكند.(315)
فرمانروايى كهتران
يكى از عقايد خليفه اول اين بود كه كهتران مى توانند بر برتران و ديگر مردم ، فرمانروايى كنند. شايد او به همين دليل عمر را به خلافت بعد از خود گمارد و شايد خود را نيز كه بر خلافت تكيه زده بود، اين گونه مى ديد. زيرا روزى خطاب به مردم گفت : من سرپرست و خليفه شما شدم . با آنكه بهتر از شما نيستم و برتر از من كسان بسيارى هستند. او در امر خلافت بعد از خود نيز با اينكه افرادى لايق ترى وجود داشتند، عمر را كه خالى از حكمت و فضايل اخلاقى بود، برگزيد اين عقيده او امروزه نيز در ميان طرفدارانش رواج دارد و مى گويند كه گاه مى شود كه كهتران بهتر مى توانند مسايل حكومتى و مملكتى را بگردانند پس از نظر دينى اشكالى ندارد كه آنها زمام حكومت را در دست گيرند.(316)
كيفر دزد
در روزگار خلافت ابوبكر، مردى دزدى كرد كه يك دست و يك پا نداشت . ابوبكر دستور داد كه پاى ديگر او را ببرند و دست او باقى بماند و او بتواند خود را طهارت كند و شستشو نمايد. عمر كه از اين دستور آگاه شد، به خليفه گفت : اى خليفه ! بهتر است كه آن يك دست او را ببرى . زيرا به نظر من اين كار بهتر است و ابوبكر دستور داد كه آن يك دست آن مرد را قطع نمايند از شگفتى هاست كه خليفه كيفر دزد را نمى داند، با اين كه براى پاسدارى از آئين و دين مردم گمارده شده است . جالب اينجاست كه سالهاست كه عمر به خلافت رسيد، خود دستورى مشابه دستور اوليه ابوبكر صادر كرد كه با مشورت ديگران نقص شد.(317)
بهره يكسان
يكى ديگر از شاهكارهاى فقهى ابوبكر اين بود كه بهره پدر و پدربزرگ را يكسان مى دانست . دستورى كه هيچ يك از ياران پيامبر آن را به كار نيستند هر چند كه در ظاهر با آن ناسازگارى نمى كردند. عمر نخستين پدربزرگ بود كه در جهان اسلام به ارث و بهره رسيد و خواست كه همه دارايى پسر پسرش ببرد و چيزى به برادران او ندهد. ولى زيد و على عليه السلام به سراغ او آمده و گفتند: تو چنين كارى نمى توانى بكنى . و تنها به اندازه يكى از برادران سهم دارى نه بيشتر. عمر كه از اين تصميم ناخشنود بود، مجبور شد كه گردن بنهد و آنرا اجرا كند. بدين ترتيب خليفه دوم نخستين كسى بود كه از دستورات خليفه اول سرپيچى كرد و به بى سند بودن آن حكم فقهى ، مهر تاءييدى زده شد. هر چند كه طرفداران حكم خليفه اول مى گفتند كه : حكم خليفه ناظر به اين آيه قرآن كريم است كه ، ((از كيش پدرتان ابراهيم پيروى كنيد)) ولى بر هيچكس پوشيده نيست كه نمى توان اين كلمه را از اين آيه استنباط كرد.(318)
مادربزرگ پدرى و مادرى
روزى دو پيرزن به نزد ابوبكر آمدند و گفتند: كه ما مادربزرگ پدر و مادرى فلانى هستيم . اكنون آمده ايم كه تا شما بهره هر كدام ما را از ثروت برجا مانده او مشخص كنيد. ابوبكر دستور داد كه شش نفر يك ثروت را به مادربزرگ مادرى بدهند. در اين هنگام مردى از انصار بلند شد و خطاب به خليفه گفت : اى خليفه تو بهره را به مادربزرگ مادرى داد. به كدام دليل و سند؟ آيا دليلى براى اين كار خود دارى ؟ در حالى كه اگر اين دو بميرند و نواده آن دو زند باشد، بهره به مادر پدر مى رسد. پس از قطع شنيدن اين سخنان ، ابوبكر شش ماه يك مال را ميان هر دو تقسيم كرد. واقعا كه بايد به فقه خليفه و دانش او احسنت گفت .(319)
خليفه خوش سابقه
اكثر مورخين و محدثين شيعه و سنى ، اسناد دقيقى ارائه داده و گفته اند كه : ابوبكر قبل از اين كه مسلمان شود، يك فرد قمارباز و ميگسار بوده است . او پيش از آنكه اسلام آورد از بزرگان محسوب مى شد. مردم در گرد او انجمن مى كردند و به خواندن سرود و ترانه مى پرداختند و باده گسارى مى كردند. او روزى پس از يك مجلس باده نوشى اين چنين سرود: ((به مادر ابوبكر درود فرست و خوش آمد و بگوى آيا پس از بستگان تو، من با تندرستى خواهم ماند...؟)) روزى هنگامى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم سابقه او را شنيد، بسيار ناراحت شد و برخاست كه برود و چنان خشمگين بود كه دامن جامه اش بر زمين كشيده مى شد. عمر و ابوبكر كه با ديدن اين صحنه ، بسيار متاءثر و شرمزده شده بودند، گفتند: يا رسول الله ! از خشم شما به خدا پناه مى بريم . به خدا سوگند كه ديگر هرگز بوى مشروب به بينى ما نخواهد رسيد.(320)
آخرين مجلس عيش
توصيف آخرين مجلس باده گسارى ابوبكر و عمر را از زبان معمر بشنويد كه مى گويد: اين باده گسارى در سالى روى داد كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مكه را فتح كرد و اين هنگام از كوچيدن او به مدينه شكوه يافته ، هشت سال مى گذشت . بزم آن در خانه ابوطلحه زيد برپا شد و پياله گردانى آن با انس بود. مهمترين اشخاصى كه در اين مجلس حضور داشتند، عبارت بودند از 1 - ابوبكر پسر ابوقحافه كه در آن روز 58 ساله بود. 2 - عمر پسر خطاب كه در آن روز 45 ساله بود. 3 - ابوعبيده جراح كه در آن روز 48 ساله بود. 4 - انس پسر مالك كه در آن روز بزم ايشان پياله گردانى مى كرد و در آن روز 18 سال داشته است . نام بردگان پس از آن كه دو آيه در ناروا بودن باده گسارى فرود آمد، با تفسيرهاى نادرست و با دگرگون شناختن آنچه كه مى بايست از آن در مى يافتند، باز هم دست به اين كار مى زدند، تا اين كه اين آيه سوره مائده نازل شد ((اى كسانى كه به آئين راستين گرديده ايد، جز اين نيست كه باده گسارى و برد و باخت و بت پرستى و تيرهاى گروبندى ، كار پليد و اهريمنى است - تا آنجا كه خداى برتر از پندار مى گويد - پس آيا شما از آن دست مى كشيد؟)) اين اشخاص پس از نازل شدن اين آيه و ديدن خشم و ناراحتى پيامبر، دست از باده گسارى برداشتند.(321)
شيوه دادرسى
عدم آگاهى و علم ابوبكر به كتاب خدا و سنت پيامبر مورد تاءئيد اكثر محدثين و مورخين است . روزى ميان عده اى نزاعى در گرفت . براى حل اختلاف به نزد خليفه رفتند و جريان را براى او شرح دادند. ابوبكر هر چه فكر كرد كه بتواند با استفاده از قرآن مجيد، آن مساءله را حل نمايد، چيزى به ذهنش نرسيد، هر چه تلاش كرد كه با توجه به دستورالعمل هاى پيامبر، اين ماجرا را ختم به خير كند، باز هم نتوانست . ناچار به كسانى كه در اطرافش بودند. گفت : به نظر شما راه حل چيست ؟ و هر كس جوابى مى داد كه دور از واقع بود. ناچار خود خليفه نظرى داد و گفت : نظر من اين است و نمى دانم كه آن درست است يا خير؟ اگر درست بود، از سوى خداست و اگر نه من از خدا آمرزش مى خواهم . اين بود دادرسى و اجراى عدالت در نزد خليفه اول .(322)
بهره مادربزرگ
روزى مادربزرگى به نزد ابوبكر آمد و درباره ميزان ارث خود از ثروت نواده اش پرسيد. ابوبكر گفت : در قرآن كريم براى تو بهره اى نهاده نشده است ولى نمى دانم كه پيامبر خدا در دستورالعمل هاى خود چه دستورى داده است .
تو برو تا من از مردم بپرسم و به تو پاسخ دهم . مغيره پسر شعبه كه در كنار ابوبكر بود گفت : اى خليفه من روزى نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بودم كه پيامبر فرمود: بهره مادربزرگ شش يك است . ابوبكر گفت : آيا شاهدى هم دارى ؟ مغيره گفت : آرى محمد پسر مسلمه انصارى شاهد من است . ابوبكر نيز بر اساس سخن او حكم صادر كرد. دانش خليفه را بنگريد كه از پاسخ پرسش در مى ماند و به مغيره روى مى آورد. فردى كه به دروغگويى و روسپس بازى معروف و شهره بود.(323)
راءى خليفه درباره كتاب ها
روزى يكى از مسلمانان پيش عمر آمد و گفت : ما هنگامى كه ايران را فتح كرديم ، در آنجا كتابهاى زيادى را بدست آورديم . كتابهايى كه در رابطه با علوم مختلف بود. كتابهائى كه بسيار عجيب و علمى به نظر مى رسيد. عمر كه از صحبت او خشمگين شده بود، شلاق خود را بلند كرد و شروع كرد به زدن آن مرد و گفت : اكنون من برايت بهترين حكايت ها را مى كنم ، ديگر حرفى از آن كتاب بزنى . واى بر تو! آيا قضيه و حكايتى بهتر از كتاب خدا وجود دارد؟ جز اين نيست كه هلاك شدند مردمى كه پيش از شما بودند، براى آنكه ايشان اقبال و توجه كردند، بر كتب علما و كشيش هايشان و تورات و انجيل را واگذاردند تا آنكه پوسيد و از بين رفت آنچه در آنها از علم بود.(324)
اجتهاد خليفه در نام ها
روزى كنيز عبيدالله بن عمر به نزد عمر آمد كه از او شكايت كند.
بنابراين با ناراحتى به عمر گفت : اى خليفه مرا از دست ابوعيسى نجات بده . ابوعيسى كيست ؟ گفت : پسرت عبيدالله است . عمر گفت : لعنت بر تو كه او را به كينه ابوعيسى مى خوانى . سپس عبيدالله را احضار كرد و گفت : واى بر تو. خود را كنيه ابوعيسى داده اى ، اى نادان . سپس عمر با شلاق او را زد و گفت : واى بر تو آيا براى عيسى پدر است . آيا نمى دانى كنيه عرب چيست ؟ ابوسلمه ، ابومره و... عمر مردم را نهى مى كرد كه اسامى پيامبران و فرشتگان را براى فرزندان خود انتخاب كنند. در حالى كه اين كار بر خلاف سنت نبى صلى الله عليه و آله و سلم بود و سفارش پيامبر نيز اين بود كه نامهاى فرشتگان ، پيامبران را براى فرزندان انتخاب كنند.
همچنانكه پيامبر اكرم خودشان نام عده اى از فرزندان را كه به دنيا آمده بودند، محمد گذاشتند. من جمله محمد بن ثابت ، محمد بن عمرو، محمد بن انس ، محمد بن عماره و...(325)
حدزدن بعد از اجراى حد
روزى عبدالرحمن بن عمر به همراه ابوسروعه عقبه شراب خوردند و هر دو مست شدند. چون از مستى خارج شدند به پيش عمرو بن عاص كه حاكم مصر بود، رفتند و گفتند، كه ما شراب خورده ايم و نجس شده ايم .
پس ما را حد بزن و پاك كن . اگر اين كار را نكنى پدرمان عمر در مدينه مى فهمد و تو را مجازات مى كند. ابتدا سر آنها را تراشيدند و بعد حد زدند.
وقتى كه اين خبر به گوش عمر رسيد، دستور داد كه او را سوار بر شترى بدون جهاز به مدينه بفرستند. چون عبدالرحمن وارد مدينه شد، او را مجازات و عقوبت كرد. به اين جهت كه خليفه زاده است . عبدالرحمن چند ماهى به سلامتى زندگى مى كرد و بعد فوت كرد و عموم مردم تصور مى كنند كه از شلاق عمر مرده است .(326)
مصادره اموال
روزى عمر، عامل خود در بحرين را احضار كرد و گفت : آنروز كه من تو را عامل بحرين كردم ، كفش و نعلين نداشتى . ولى شنيده ام كه امروز اسبهائى خريده اى به هزار و ششصد دينار. او گفت : اين اسب ها، اسبهايى است كه مردم به عنوان هديه آورده اند عمر گفت : من روزى و مخارج تو را حساب كرده ام و اكنون مى بينم كه بسيار بيشتر از آن مقدار دارى . پس آنرا بايد بازگردانى . عامل گفت : اين پول ما تو نيست و تو نبايد اين كار را بكنى . عمر گفت : بخدا قسم كه پشتت را به درد مى آوردم . سپس برخاست و به سوى او رفت و با شلاقش چنان محكم به پشت او زد كه خون جارى شد. عمر گفت : پولها را بياور. او گفت : من آنرا در راه خدا مى دهم . پس عمر گفت : اين است كه اگر از حلال گرفتى آنرا به ميل و رغبت پرداختى . زيرا اين اموال كه مردم به تو داده اند، براى تو داده اند آنها نه براى خداست و نه مسلمين .(327)
سؤ ال از مشكلات قرآن
مردى بنام صبيغ وارد مدينه شد. او در مدينه پيوسته از مشكلات و متشابهات قرآن پرس و جو و سؤ ال مى كرد. عمر كه از آمدن او مطلع شد، دستور داد كه دو شاخه خرما آماده كنند و نزد او بياورند سپس دستور داد كه صبيغ را احضار كنند. عمر به او گفت : تو كه هستى ؟ او گفت : من بنده خدا صبيغ هستم . عمر آن شاخه درخت خرما را برداشت و او را زد و گفت :
من بنده خدا عمرم . پس آنقدر بر سر و صورت او زد تا خون جارى شد از سرش . پس گفت : اى خليفه بس است ديگر. آنقدر زدى كه آنچه كه در سرم بود از بين رفت و عقل خود را از دست دادم .(328)
پاورقی
272- الغدير، ج 15، ص 129.
273- الغدير، ج 12، ص 130.
274- الغدير، ج 12، ص 130.
275- الغدير، ج 12، ص 140.
276- الغدير، ج 12، ص 31.
277- الغدير، ج 13، ص 84.
278- الغدير، ج 11، ص 396.
279- الغدير، ج 12، ص 15.
280- الغدير، ج 11، ص 369.
281- الغدير، ج 11، ص 380.
282- الغدير، ج 11، ص 381.
283- الغدير، ج 11، ص 343.
284- الغدير، ج 11، ص 286.
285- الغدير، ج 11، ص 291.
286- الغدير، ج 11، ص 239.
287- الغدير، ج 11، ص 204.
288- الغدير، ج 11، ص 201.
289- الغدير، ج 11، ص 185.
290- الغدير، ج 11، ص 193.
291- الغدير، ج 11، ص 159.
292- الغدير، ج 11، ص 178.
293- الغدير، ج 9، ص 288.
294- الغدير، ج 9، ص 262.
295- الغدير، ج 3، ص 152.
296- الغدير، ج 3، ص 69.
297- الغدير، ج 2، ص 370.
298- الغدير، ج 17، ص 157.
299- الغدير، ج 17، ص 161.
300- الغدير، ج 17، ص 146.
301- الغدير، ج 17، ص 152.
302- الغدير، ج 17، ص 154.
303- الغدير، ج 17، ص 132.
304- الغدير، ج 17، ص 145.
305- الغدير، ج 17، ص 91.
306- الغدير، ج 17، ص 118.
307- الغدير، ج 17، ص 19.
308- الغدير، ج 16، ص 20.
309- الغدير، ج 16، ص 3.
310- الغدير، ج 14، ص 92.
311- الغدير، ج 14، ص 19.
312- الغدير، ج 14، ص 1.
313- الغدير، ج 14، ص 9.
314- الغدير، ج 13، ص 309.
315- الغدير، ج 13، ص 312.
316- الغدير، ج 13، ص 266.
317- الغدير، ج 13، ص 263.
318- الغدير، ج 13، ص 264.
319- الغدير، ج 13، ص 249.
320- الغدير، ج 12، ص 206.
321- الغدير، ج 12، ص 211.
322- الغدير، ج 13، ص 246.
323- الغدير، ج 12، ص 248.
324- الغدير، ج 12، ص 198.
325- الغدير، ج 12، ص 220.
326- الغدير، ج 12، ص 235.
327- الغدير، ج 12، ص 149.
328- الغدير، ج 12، ص 185.
فصل دهم : داستانهايى از احاديث ساختگى
گواهى ابوبكر و جبرئيل
نسفى آورده است كه روزى مردى در شهر مدينه فوت كرد. پيامبر اكرم خواست كه بر وى نماز بگزارد. در اين هنگام جبرئيل نازل شد و فرمود: يا محمد صلى الله عليه و آله و سلم بر اين شخص نماز مخوان . حضرت نيز از نماز خواندن خوددارى كرد.
بعد از مدتى ابوبكر آمد و گفت : يا رسول الله بر اين مرد، نماز بخوان كه من جز خوبى از وى چيزى سراغ ندارم .
پس از مدتى جبرئيل آمد و دستور داد كه نماز خوانده شود و فرمود: كه حال ابوبكر گواهى داده است مى توانى نماز بخوانى زيرا گواهى او بر گواهى من مقدم است . واقعا كه ساختگى بودن اين حديث چنان آشكار است كه نيازى به دليل عدم اعتبار آن وجود ندارد.(329)
حديثى كه معاويه نقل كرد
محمد بن جبير بن مطعم مى گويد: من با هيئتى از قريش نزد معاويه بودم كه به وى خبر رسيد عبدالله بن عمرو بن عاص اين حديث را نشر مى دهد كه در آينده پادشاهى از قحطان به ظهور خواهد رسيد. معاويه خشمگين شد و بلند شد و پس از حمد و ستايش بسيار در مورد خداى عز و جل ، گفت : به من اطلاع داده اند بعضى از شما سخنانى نقل مى كنند و نشر مى دهند كه نه در قرآن است و نه از رسول خدا رسيده است . اينها جاهلان هستند از آرمانهائى كه صاحبانش را گمراه مى سازد، دورى جوئيد. زيرا من از رسول خدا صلى الله عليه و آله و شنيدم كه مى فرمود: اين حكومت در ميان قريش خواهد بود و هر كس بر سر آن با ايشان تا وقتى دين و شرعيت را برقرار مى كنند، كشمكش و مبارز كند خدا او را نابود خواهد كرد.(330)
مناقب عثمان
يكى از روايات جعلى درباره مناقب عثمان كه جعلى بودنش از خودش هويداست ، اين است كه : وقتى عمر ضربت خورد و فرمان تشكيل شورا صادر كرد، دخترش حفصه پيش او آمد و گفت : اى پدر! مردم مى گويند اين افرادى را كه تو به عضويت شورا در آورده اى ، مورد رضايت ما نيستند. عمر گفت : مرا تكيه بده . او را به ديوار تكيه دادند. سپس عمر گفت : چگونه از عثمان رضايت ندارد، در حالى كه از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود: عثمان چون بميرد، فرشتگان آسمان بر او نماز مى گزارند.
پرسيدم فقط براى عثمان نماز مى گزارند يا براى همه مردم ؟ گفت : نه فقط براى عثمان ... اكثر علماء ساختگى بودن اين گونه روايات را تاءييد كرده اند.(331)
داستانى جعلى در كرامات عمر!!
روزى مردم مصر نزد عمرو بن عاص كه فرمانرواى آنجا بود، آمدند و گفتند: آب رودخانه نيل فقط از يك طريق جارى مى شود و آن اين است كه ما بايد در هر سال در اين چنين روزهايى يك قربانى به او بدهيم تا او روان شود. چون سيزده شب از ماه بؤ نه بگذرد ما در جستجوى دختركى دوشيزه مى آئيم كه در خانه پدر و مادر باشد. آنگاه پدرش را خشنود ساخته و خود وى را با بهترين لباسها، مى آرائيم و سپس او را به رودخانه نيل مى افكنيم . عمرو بن عاص گفت : اين چنين كارى در اسلام جائز نيست و من اين اجازه را به شما نمى دهم . آن ماه گذشت و آب رودخانه نيل جارى نشد پس عمروبن عاص جريان را به عمر نوشت و از او درخواست كرد كه او را راهنمايى كند. عمر در جواب نوشت : من درون اين نامه ام برگه اى براى تو فرستادم و چون نامه من به تو رسيد، آنرا در درود نيل بيفكن و آن نامه اين است :
از سوى بنده خدا عمر به نيل مصر. اگر تو از سوى خودت روان مى شدى ديگر روان مشو و اگر خداوند يگانه تو را روان مى سازد، پس ما هم از خداى يگانه مى خواهيم كه تو را روان سازد. پس چون اين برگه در آب نيل انداختند، نيل جارى شد. تنها كسى كه اين حديث را گزارش داده است عبدالله پسر صالح مصرى است كه يكى از بزرگترين دروغپردازان و حديث سازان است كه اكثر علماى اهل تسنن به تباهى افكار او اعتراف كرده اند.(332)
زمين لرزه
رازى در تفسير خود مى نويسد:
نخستين زمين لرزه اى كه در اسلام روى داد بيست سال پس از مهاجرت پيامبر به مدينه و در زمان خلافت عمر بود.
در جريان اين زلزله ، عمر نيزه اش را به زمين زد و گفت : اى زمين آرام باش . مگر من در روى تو دادگرى ننموده ام ؟ پس آرام شد و ديگر زلزله اى رخ نداد اين داستان نيز در كتب معتبر تاريخى تاءئيد نشده است و محدثين بسيارى آن را بى سند مى دانند و ديگر اين كه از آن تاريخ به بعد بارها در حجاز و مدينه زلزله رخ داده است كه مهمترين آن در سال 515 بود كه در جريان آن ركن يمانى فرو نشست و گوشه اى از آن ويران شد و قسمت هايى از مسجد نبى اكرم نيز ويران شد.(333)
هيبت ابوبكر
يوسف مالكى آورده است كه روزى ابوبكر به نزد رسول الله آمد. در حالى كه جبرئيل در كنارش رسيده بود، جبرئيل با پيامبر مشغول گفتگو بود و براى بزرگداشت ابوبكر از جا بلند شد. در حالى كه پيش پاى هيچكس ديگر بلند نمى شده است . پيامبر دليل آنرا مى پرسد. جبرئيل پاسخ مى دهد: ابوبكر از نخستين روز خلقت بر من حق استادى دارد. زيرا چون خداى تعالى فرشتگان را بفرمود تا در برابر آدم به خاك افتند، دلم به من گفت : همان بايد كنى كه ابليس كرد و رانده درگاه شد و چون خداى تعالى گفت : بخاك افتيد. خرگاهى بزرگ ديدم . چندين بار بر آن نوشته شده بود. ابوبكر ابوبكر ابوبكر و او گفت : به خاك بيفت . پس از هيبت ابوبكر گزند آنان بركنار نمانده و با آنكه از نخستين روز آفرينش هيچ گناهى از او سرنزده ، باز هم او را در رديف ابليس نفرين شده نهاده اند بايد او را به راه آرد.(334)
تهمت دروغين به شيعه
شيخ عمر بن زنحبى مى گويد: من روز عاشورا به مدينه رفتم .
شيعيان مشغول عزادارى بودند. من گفتم در راه دوستى ابوبكر به من چيزى بدهيد. پس شيخى از آنان به سوى من آمد و گفت : بنشين تا كارمان تمام شود و بعد به تو چيزى مى دهم . بعد از آن به خانه او رفتيم . او در خانه دستور داد كه غلامانش مرا كتك بزنند و بعد زبانم را ببرند و مرا رها كنند و گفتند: برو پيش همان كس در راه محبت او چيزى مى خواستى . تا زبانت را به تو باز دهد. من كه از شدت درد، نيمه جان بودم به مزار پيامبر رفتم و در آنجا با خواهش و گريه از ايشان خواستم كه بخاطر دوستى ابوبكر زبان مرا باز پس دهد.
به خواب رفتم و ديدم كه زبانم سالم شده بعد از اين جريان مهر ابوبكر در دلم بيشتر شد.
سال بعد در روز عاشورا به همان مكان رفتم و همان سوال را كردم .
جوانى گفت : بنشين تا تو را به خانه ببرم . او مرا به خانه اش برد و برايم طعام آورد. او گريست . من دليلش را پرسيدم .
او در اطاقى را باز كرد. در آن بوزينه اى بسته شده بود. از او ماجرا را پرسيدم . او گفت : كه آن بوزينه پدرش است . او سال قبل تو ترا به منزل آورد و اين بلايا را بر سر تو آورد و بعد اين گونه مجازات شد ما اين خبر را به كسى نگفتيم و به مردم گفتيم كه او مرده است . حال اى مرد نيك ما را ببخش و براى سلامتى پدرم دعا كن . الله اكبر از اين همه تهمت و دروغ ، الله اكبر.(335)
سگ ماءمور
از ديگر احاديث جعلى و دروغين اين است كه روزى عده اى نزد پيامبر آمدند در حالى كه از سابق پايشان خون مى چكيد. پيامبر از جريان پرسيد. آنها گفتند كه ما را فلان سگ ماده متعلق به فلان منافق است ، در راه گزيده است . پيامبر فرمود به سراغ آن سگ برويد و آنرا بكشيد.
همه با شمشير به آنجا رفتند و خواستند كه سگ را بكشند. ناگهان سگ زبان گشود و گفت : يا رسول الله من را نكشيد. من به خدا و رسول او ايمان دارم . گفتند: پس چرا اين افراد را دندان گرفته اى ؟ گفت : من ماده سگى از ديوانم و دستور دارم كه هر كس ابوبكر و عمر را دشنام دهد او را بگزم . پس از اين جريان آن افراد از اين كه به عمر و ابوبكر فحش داده بودند، توبه كردند.(336)
پهناى بهشت ابوبكر
صفورى مى گويد: در حديث چنان ديدم كه فرشتگان زير درخت طوبى گرد آمدند. پس فرشته اى گفت : دوست داشتم كه خدا نيروى هزار فرشته را به من مى داد و پر و بال هزار پرنده را ارزانى من دارد تا پيرامون بهشت به پرواز در آيم و به منتهاى آن برسم . پس خداوند، آنچه وى مى خواست بدو بخشيد و او هزار سال ديگر را در پرواز بود، تا نيروى او برفت و پرهايش بريخت ولى خداوند نيرو و بالها را به وى بازگردانيد تا هزار سال ديگر را پرواز كرد. پرهايش ريخت و گريان در آستانه كاخى افتاد. يكى از حوران به او نزديك شد و گفت : چه شده است ؟ او گفت : من در توانايى خدا با وى به معارضه برخاستم . حوريه گفت : تو خود را در پرتگاه افكنده اى . آيا مى دانى در اين سه هزار سال چقدر راه را با پرواز ننموده اى ؟
او گفت : نه . گفت : به عزت پروردگارم بيش از يك ده هزارم از آنچه خداى تعالى براى ابوبكر صديق آماده كرده اى نپيموده اى .(337)
خدا از ابوبكر حيا مى كند!!
از زبان انس بن مالك آورده اند كه گفت : زنى از انصار بيامد و گفت : اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همسرم در مسافرت است و من در خواب ديدم كه نخل خانه ام افتاده است . رسول خدا فرمود: بايد شكيبا باشى . زيرا هرگز او را نخواهى ديد. زن با گريه و ناراحتى خارج شد. در راه ابوبكر را ديد و او را از خواب خود آگاه كرد. ابوبكر به او گفت : برو كه همسرت امشب به سراغت خواهد، آمد. آن زن به نزد پيامبر آمد و گفت : يا رسول الله بر خلاف حرف شما، شوهرم به منزل آمد، در اين هنگام جبرئيل نازل شد و گفت : يا محمد! آنچه تو گفتى راست بود ولى چون ابوبكر گفته بود كه امشب خواهد آمد، خدا از او شرم داشت كه بر زبان او دروغى گفته شود. چون او صديق است و از همين روى بود كه براى پاسدارى از آبروى وى آن مرد را كه مرده بود زنده كرد. واقعا كه نمى توان حرفى زد الله اكبر از انسانى كه براى نجات ابوبكر از دروغگويى ، اين نسبت را به پيامبر خدا مى دهند و اين توهينى به مقام شامخ نبوت است . (338)
كرامت دفن ابوبكر!!
ابن عساكر در تاريخ خود آورده كه گفته اند: چون هنگام مرگ ابوبكر رسيد، به حاضران گفت : چون من مردم و از غسل و كفن من فارغ شديد، مرا برداريد و ببريد تا برسيد بر در حجره اى كه قبر پيامبر در آن است .
پس نزديك در بايستيد و بگوئيد: سلام بر تو اى رسول خدا. اين ابوبكر است . كه براى داخل شدن اجازه مى خواهد پس اگر اجازه اى داده شد، آن قفل در خود به خود باز مى شود. پس مرا داخل كنيد و در همانجا به خاك بسپاريد و گرنه مرا به بقيع ببريد و در آنجا خاك كنيد. پس آنان چون در آستانه در ايستادند و آنچه وى گفته بود، بر زبان راندند، قفل بيفتاد و در گشوده شد و ناگاه هاتفى از درون قبر ندا در داد: (( دوست را بر دوست وارد كنيد كه دوست به دوست مشتاق است )) اين داستان هم از كرامات ساختگى دروغگويان است .(339)
احاديث غلوآميز
شيخ ابراهيم عبيدى مى نويسد: روزى پيامبر به عايشه فرمود: هنگامى كه خداوند، خورشيد را آفريد، آنرا از مرواريدى سپيد آفريد، پس آنرا بر چرخ گردنده اى نهاد و براى چرخ دنده نيز 860 دستگيره آفريد، و در هر دستگيره آن زنجيرى از ياقوت سرخ نهاد و آنگاه شصت هزار تن از فرشتگان مقرب را بفرمود تا به نيروى خويش كه خداوند ويژه آنان گردانيده بود، آنرا با زنجيرها بكشند و خورشيد مانند سپهر بر آن چرخ گردنده است كه در گنبد سبز مى چرخد و زيبائى آن بر خاكيان آشكار مى شود و در هر روز بر خط استواء مى ايستد و مى گويد: اى فرشتگان ، من از خدا شرم دارم كه چون در برابر كعبه كه قبله مؤ منان است ، رسيدم از آنجا بگذرم و ملايكه با همه نيرويشان خورشيد را مى كشند تا از فراز كعبه بگذرد و او نمى پذيرد، تا اين ملائكه از دست او عاجز مى شوند و خداى تعالى با وحى به ملائك الهام مى كند كه آواز دهند: كه اى خورشيد به آبروى مردى كه نام او بر چهره درخشانت نگاشته شده ، برگرد و به گردش كه داشتى ، ادامه بده . چون اين را بشنود به نيروى خداى مالك به تكان آيد.
در اين هنگام عايشه از رسول الله پرسيد كه : او كيست ؟ و رسول الله جواب داد: او ابوبكر صديق است نام او و نام جانشين او بر روى خورشيد نوشته شده و... اين داستان يكى از دهها داستان خرافى مى باشد كه در رابطه با مقام شامخ !! ابوبكر جعل شده است .(340)
توسل به ريش ابوبكر
يافعى در روض الرياضين از زبان ابوبكر آورده است كه او گفت : ما در مسجد نشسته بوديم كه ناگهان مردى كور در آمد و ميان ما وارد شد و سلام داد و ما سلام او را پاسخ داده و در برابر پيامبر نشانديمش كه گفت : كيست كه در راه دوستى پيامبر، حاجتى از مرا برآرد؟ ابوبكر گفت : حاجتت چيست ؟ او گفت : من فقيرم و چيزى براى خانواده ام مى خواهم .
ابوبكر گفت : من حاجات تو را برآورده مى كنم . ديگر چه مى خواهى . گفت : من دخترى دارم كه راه دوستى محمد صلى الله عليه و آله و سلم تا زنده هستم كسى او را به همسرى بگيرد. ابوبكر گفت : من در راه دوستى با خدا او را به همسرى قبول مى كنم . آيا ديگر چيزى مى خواهى گفت : آرى مى خواهم كه دستم در ريش تو فرو برم . ابوبكر برخاست و ريش خود را در ميان دستان او قرار داد. او گفت : خدايا به حرمت ريش ابوبكر قسم كه مرا بينا كن و خداوند متعال هم بينايى اش را به او بازگرداند و در همين هنگام جبرئيل بر پيامبر نازل شد و گفت : اى محمد خداوند سلام تو را سلام مى رساند و با درود تو را ويژه مى گرداند و مى گويد كه به عزت و جلال او اگر همه كوران ، وى را به حرمت ريش ابوبكر صديق قسم دادند، البته بينائى شان را به ايشان باز مى گردانيد و هيچ كورى بر روى زمين رها نمى كرد. در كنار اين داستان خرافى حديثى هم آمده است كه هر گاه پيامبر شيفته بهشت مى شد، ريش ابوبكر را مى بوسيد.(341)
انگشتر پيامبر و نقش آن
روايت شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم انگشترى خود را به ابوبكر داد و فرمود: بر روى اين انگشتر اين جمله را حك كن (( لا اله الا الله )) ابوبكر آن انگشتر را به حكاك داد و گفت : بر اين خاتم اين جمله را حك كن .
((لا اله الا الله محمد رسول الله )) پس آن حكاك اين جمله را حك كرد و آنرا به ابوبكر پس داد چون ابوبكر آن را به نزد پيامبر آورد، ديد كه بر روى آن حك شده : ((لا اله الا الله محمد رسول الله ابوبكر الصديق )) ابوبكر گفت : يا رسول الله من اين جمله را اضافه نكرده ام و دليل آنرا نمى دانم ، در اين هنگام جبرئيل فرود آمد و فرمود: خداى تعالى مى فرمايد كه اسم ابوبكر را من نوشتم . چون او خوش نداشت كه ميان اسم من و اسم تو جدايى بياندازد و من نيز خوش نداشتم كه اسم او و اسم تو دور بيفتد. همه محدثين معترف اند كه نقش نگين رسول الله بوده است .
بى هيچ افزونى ديگر و اين حديث از ساخته هاى دروغگويان است .(342)
جگر بريان شده
محمد طبرى آورده است :
پس از مرگ ابوبكر، روزى عمر به ديدن همسر او رفت و به او تسليت گفت : پس از آن از زن سؤ ال كرد كه ابوبكر در منزل چگونه بود؟ و چه كار مى كرد؟ زن ابوبكر گفت : شب و روز مشغول عبادت خدا بود و لحظه اى غافل نمى شد. او در هر شب جمعه وضو مى گرفت و نماز مى گزارد. پس رو به قبله نشست و سر به دو زانو مى نهاد و چون سحرگاه مى شد، سر بر مى داشت . نفسى دراز از سر رنج و درد بر مى آورد. اين نفس آنچنان جان سوز بود كه ما در خانه بوى جگر بريان شده مى شنيديم . عمر كه از شنيدن اين جملات به شدت تحت تاءثير قرار گرفته بود گفت : من چگونه مى توانم خود را به جگر بريان شده برسانم . او مقام بالائى دارد كه من نمى توانم هرگز به او برسم .
اگر داستان جگر بريان شده راست باشد، بايد همه انبياء مرسلين چنان خصوصيتى داشته باشند و از همه اولى به اين مقام ، پيامبر اكرم مى باشد. اگر پندار ايشان را خصوصيتى همگانى براى اولياء خدا بينگاريم . بايستى از روزگار آدم ، روزگار خليفه ، همه فضا با آن بوئى كه از جگرهاى بريان شده برخاسته است ، پر شده و برگرفته باشد و چهره گيتى با دودى كه از آن جگرهاى سوخته بر مى خيزد، سياه باشد.(343)
روايتى جعلى از ابوهريره
ابوهريره روايت كرده است كه : بهشت و جهنم با هم مفاخره مى كردند. جهنم به بهشت مى گفت : من از تو بالاترم ، زيرا در من فرعون ها، ستمكاران و پادشاهان بسيارى هستند. خداوند به بهشت وحى فرمود كه بگو: برترى از آن من است . زيرا كه خداوند مرا بوسيله عمر و ابوبكر، زينت بخشيده است .
اين حديث از ساخته هاى عهدى بن هلال است كه خطيب بغدادى آنرا آورده است و گفته است :
ساختگى است . ابان بن ابى عياش ، متروك الحديث است و مهدى كذاب و حديث ساز است .(344)
حديث ساختگى در مورد خلافت
روزى مدى از اهل باديه شترى را به مدينه آورد و رسول خدا آن را از آن مرد خريد. آنگاه آن مرد با على عليه السلام ملاقات كرد و على به او گفت : چه آورده اى ؟ در جواب گفت : شترى آورده ام و رسول خدا آن را از من خريده است . على عليه السلام به او گفت : آيا شتر را نقد به رسول خدا فروخته اى ؟ در جواب گفت : خير بلكه به نسيه فروخته ام . على عليه السلام به او گفت : برو پيش رسول الله و به او بگو: اگر حادثه اى رخ دهد، چه كسى دينت را ادا خواهد كرد؟ آن مرد پيش رسول خدا رفت و جريان را عرض كرد. رسول خدا فرمود: ادا كننده دينم ابوبكر است . او گفت : اگر براى ابوبكر حادثه اى رخ بدهد چه ؟ پيامبر گفت : بعد از او عمر خواهد آمد. اعرابى گفت : اگر عمر نيز بميرد چه كسى بايد دينت را ادا كند؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: واى بر تو اگر عمر بميرد و آن وقت اگر توانستى بميرى بمير!
اين حديث را اكثر علماى سنى و شيعه فاقد سند و اعتبار مى دانند و جعل آنرا تاءييد كرده اند.(345)
شافعى و احمد ابن حنبل
حنبلى ها دروغهاى بزرگى ساخته و پرداخته كردند و در جهت تبليغ مذهب خود از آن استفاده مى كردند.
از جمله آنها اين است كه روزى شافعى به ربيع بن سليمان گفته است كه اى ربيع اين نامه را بگير و آن را به احمد بن حنبل تسليم كن و جوابش را بياور. ربيع گويد: با نامه وارد بغداد شدم و احمد بن حنبل را هنگام نماز صبح ديدم و با او نماز صبح را خواندم . بعد از نماز، نامه را به او تسليم كردم و به او گفتم : اين نامه بردارت شافعى از مصر است . احمد گفت : در آن نگريسته اى ؟ گفتم : خير. احمد مهر نامه را شكست و نامه را قرائت كرد. چشمهايش را اشك فرا گرفت . گفتم : چه چيزى در آن است اى ابا عبدالله ؟ گفت : يادآور شده كه رسول خدا را در خواب ديده و به او فرموده است ، نامه اى به حنبل بنويس و از ناحيه من به او سلام برسان و به او بگو: به زودى مورد امتحان قرار خواهى گرفت و به سوى خلق قران خوانده خواهى شد. اما اجابتشان نكنيد كه خداوند نامت را تا قيامت زنده خواهد نگاهداشت .(346)
دشمن حضرت على عليه السلام
حريز بن عثمان كسى بود كه در مسجد نماز مى خواند و از آن خارج نمى شد مگر اين كه هر روز هفتاد بار على عليه السلام را لعن كند. اسماعيل بن عياش مى گويد: با حريز از مصر تا مكه رفيق راه شدم . او در بين راه على عليه السلام را سب و لعن مى كرد و به من مى گفت : اين كه مردم از رسول خدا روايت كرده اند كه به على عليه السلام فرموده است :((تو نسبت به منزله هارون نسبت به موسى هستى )) درست است ، اما شنونده خطا كرده است . گفتم : چطور؟ گفت : بيان رسول خدا چنين بوده : ((تو نسبت به من به منزله قارون نسبت به موسى هستى ))
گفتم : از كى چنين روايت مى كنى ؟ گفت : از وليد بن عبدالملك شنيدم كه آن را روى منبر چنين روايت مى كرد.(347)
احاديث ساختگى
يكى از احاديثى كه به نام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ساخته اند، اين است كه عباده بن صامت از ايشان روايت مى كند كه : ((خداوند به من وحى كرد كه معاويه را به عنوان كاتب خود انتخاب نمايم . زيرا كه او امين است )). علماى بسيارى از شيعه و سنى كذب بودن اين حديث را نقل كرده اند.
مهمترين دليل اين است كه عبادة بن صامت يكى از دشمنان معاويه بود. او مردم شام را بر عليه معاويه تحريك كرد و شوراند و معاويه ناگزير نامه اى به عثمان در مدينه نوشت و در آن متذكر شد كه عباده شام را بر من شورانده ، او را به مدينه بخوان و يا به من اجازه بده او را از شام بيرون كنم .
عثمان در پاسخ نوشت : او را به مدينه بفرست . معاويه او را به مدينه فرستاد و او به خانه عثمان كه در آن جز مردى از سابقين و يا تابعين نبوده ، وارد گرديد و در ناحيه اى از آن جلوس كرد.
عثمان به او نگريست و گفت : اى عباده وضع شما و ما چگونه است ؟ او گفت : از رسول خدا ابوالقاسم صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود: بعد از من امور شما به دست افرادى مى افتد كه چيزهايى را كه شما منكر مى دانيد، برايتان معروف جلوه مى دهند و آنچه را كه معروف مى دانيد، منكر مى شمارند. پس طاعتى براى كسى كه معصيت مى كند نيست و نسبت به پروردگارتان گمراه نگرديد. قسم به آن كه جان عباده در دست اوست ، معاويه از آن افراد است .(348)
حديثى ساختگى
ابوصالح خناوى يكى ديگر از حديث سازان دروغپرداز مى باشد.
يكى از احاديث ساختگى اش اين است كه ابن عباس گفته است كه : رسول خدا فرموده است : هنگامى كه وارد بهشت شدم ، گرگى را در آنجا ديدم .
تعجب كردم و با خودم گفتم : در بهشت ، گرگ وجود دارد!! گرگ در جواب گفت : چون من پسر پاسبان و پليسى را خورده ام ، به اين مقام رسيده ام كه به بهشت بيايم . ابن عباس گفت : اين توفيق به خاطر خوردن پسر پليسى نصيب گرگ شده و اگر خود پليس را مى خورد، طبعا در عليين جاى داده مى شده است ! امينى مى گويد: اى كاش ابن عباس مى گفت : اگر او رئيس پليس ها را خورده بود، در كجا جايش مى دادند؟(349)
ابوحنيفه اعلم است ؟
غلو جمعى از پيروان ابوحنيفه درباره او به جايى رسيده است كه پنداشته اند، او از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اعلم است .
ابن حرير مى گويد: از كوفه به بصره آمدم و در آنجا عبدالله ابن مبارك را ديدم . او به من گفت : چگونه مردم را ترك كردى ؟ گفتم : مردم را ترك كردم . در حاليكه برخى مى پنداشتند كه ابوحنيفه از رسول خدا اعلم است . آنان تو را در كيفر پيشواى خود قرار داده اند. آنگاه چنان گريست كه ريشش خيس شد.
روز ديگرى به پيش او آمدم . مردى به او گفت : پيش ما دو نفر با هم در مساءله اى نزاع كردند. يكى از آنها گفت : رسول خدا چنين گفته است و ديگرى گفت : ابوحنيفه چنين گفته است و ابوحنيفه در قضاوت اعلم از رسول خداست . ابن مبارك گفت : اين كفر است كفر است . من گفتم : اين كفر از ناحيه تو حاصل شده است و بوسيله تو آنان ، كافر را پيشواى خود قرار داده اند. او گفت : چطور؟ گفتم : به خاطر روايت كردنت از ابوحنيفه . او گفت : من از روايت كردن از ابوحنيفه استغفار مى كنم .(350)
روياى كاذب
يكى از احاديث ساختگى نصر ترمذى اين است كه گفته است : بيست و نه سال حديث نوشتم و مسائل مالك و گفتارش را شنيدم ، ولى نسبت به شافعى نظر خوبى نداشتم . تا هنگامى كه در مسجدالنبى در مدينه نشسته بودم . چرتم گرفت . پيامبر اكرم را در خواب ديدم ، عرض كردم : يا رسول الله آيا راءى ابوحنيفه را بنويسم ؟ فرمود: خير. عرض كردم : راءى مالك را بنويسم ؟ فرمود: مادامى كه با حديثم موافق باشد. عرض كردم : راءى شافعى را بنويسم ؟ پيامبر با شنيدن اين جمله خشمگين شد و فرمود: اين را عمل به راءى نبايد دانست . بلكه آن مراجعه به كسى است كه به سنت من عمل مى كند. به دنبال اين رؤ يا به سوى مصر حركت كردم و نوشته هاى شافعى را نوشتم .(351)
پاورقی
329- الغدير، ج 14، ص 123.
330- الغدير، ج 20، ص 194.
331- الغدير، ج 17، ص 291.
332- الغدير، ج 15، ص 132.
333- الغدير، ج 15، ص 135.
334- الغدير، ج 14، ص 134.
335- الغدير، ج 14، 137.
336- الغدير، ج 14، ص 190.
337- الغدير، ج 14، ص 128.
338- الغدير، ج 14، ص 129.
339- الغدير، ج 14، ص 131.
340- الغدير، ج 14، ص 113.
341- الغدير، ج 14، ص 117.
342- الغدير، ج 14، ص 124.
343- الغدير، ج 14، ص 86.
344- الغدير، ج 10، ص 174.
345- الغدير، ج 10، ص 234.
346- الغدير، ج 10، ص 132.
347- الغدير، ج 9، ص 147.
348- الغدير، ج 10، ص 165.
349- الغدير، ج 10، ص 75.
350- الغدير، ج 10، ص 124.
351- الغدير، ج 10، ص 128.
فصل يازدهم : داستانهاى متفرقه تاريخى
قصاص قاتل
عبيدالله پسر عمر مى گويد: چند روز قبل از كشته شدن پدرم ، هرمزان را ديدم كه با جخينه و ابولؤ لؤ پنهانى صحبت مى كرد. آنها هنگامى كه مرا ديدند، برخاستند و ناگهان دشنه اى دو سر از ميان آنها به زمين افتاد، من تعجب كردم ولى چيزى نگفتم و از كنار آنها گذشتم ، پس از اين كه پدرم كشته شد، من شمشيرم را گرفته و به سراغ هرمزان رفتم او را از پاى در آوردم و خواهر كوچك ابولولو جخينه را نيز كشتم و مى خواستم همه برده هاى مدينه را بكشم كه مانع شدند، وقتى كه عثمان روى كار آمد، مردم گفتند، كه اى عثمان ! قصاص خون هرمزان بى گناه را بايد بگيرى ، و عثمان گفت من
گناه قاتل او مى گذرم و اين در حالى بود كه همه مردم و صحابه بزرگ خواهان اين بودند كه به اين ماجرا رسيدگى شود و خون بى گناهان پايمال نشود.(352)
غصه رسوايى
روزى احمد جامى بر بالاى منبر رفت و گفت : اى مردم هر چه مى خواهيد از من بپرسيد. ناگهان زنى از پشت پرده فرياد زد كه : اى مرد ادعاى بيهوده نكن . زيرا خداوند رسوايت خواهد كرد. هيچكس جز على عليه السلام نمى تواند بگويد كه پاسخ تمام سؤ الات را مى داند. شيخ احمد گفت : بپرس اگر سؤ الى دارى ، تا من جواب بدهم . زن گفت : آن مورچه اى كه بر سر راه سليمان نبى آمد، نر بود يا ماده ؟ شيخ گفت : آيا سؤ ال ديگرى نداشتى اين ديگر چه سؤ الى است ؟ من كه در آن زمان نبودم كه ببينم نر بوده است يا ماده . زن گفت : نيازى نيست كه تو در آن زمان باشى ، اگر با قرآن آشنايى داشتى جواب را مى دانستى . در قرآن سوره نمل آمده است كه (( قالت نمله )) از اين آيه مشخص مى شود كه مورچه نر بوده يا ماده . مردم به جهل شيخ و زيركى زن خنديدند.
شيخ گفت : بگو اى زن آيا با اجازه شوهرت در اين جلسه شركت كرده اى يا بدون اجازه او؟ اگر با اجازه آمده اى كه خدا شوهرت را لعن كند و اگر بى اجازه آمده اى ، خداوند خودت را لعن كند. زن گفت : بگو ببينم آيا ام المؤ منين جناب عايشه با اجازه پيغمبر به جنگ امام زمان خود على عليه السلام آمده بود و يا بدون اجازه ؟ پس شيخ بيچاره شد و نتوانست جواب بگويد.
از منبر به زير آمد و به منزل رفت و چند روزى از غصه رسوايى بيمار شد.(353)
اصحاب كهف
حضرت على عليه السلام در جريان مناظره با علماى يهود داستان اصحاب كهف را اين گونه بيان داشتند: در كشور روم شهرى به نام طرطوس وجود داشت . پادشاه آن مردى صالح بود. پس از فوت او، اوضاع حكومت پراكنده و پريشان شد. پادشاه ستمكار و كافر با لشكرى به اين شهر حمله كرد و آن را به اشغال خود درآورد و آن شهر را مركز حكومت خود قرار داد. او در آنجا قصرى باشكوه و مجلل بنا كرد كه از نظر تجملات و تشريفات بى سابقه بود. آنگاه خودش بر تخت نشست و تاجى بر سر گذاشت . او شش نفر از جوانان ، از فرزندان دانشمندان را به عنوان وزيران خود قرار داد و هيچ كارى را بدون مشورت با آنها انجام نمى داد. كه اسم آنها عبارت بود از تمليخاء مكسلمينا، محسلمينا، مرطليوس ، كشطوس ، و سادنيوس ، آن پادشاه كه اسمش دقيانوس بود 30 سال حكومت كرد اما پس از سى سال شروع به ظلم و ستمكارى كرد و ادعاى خدايى كرد پس هر كس كه عقايد او را مى پذيرفت به او هديه ها مى داد و هر كس را كه قبول نمى كرد، مى كشت . در يكى از روزهاى عيد بر تختش نشسته بود، برخى از اسقف ها به او خبر دادند كه سربازان ايرانى برايش نقشه كشيده و مى خواهند او را بكشند. دقيانوس از شنيدن اين خبر بسيار ناراحت شد. به طورى كه از شدت اندوه ، از روى تخت واژگون شد و تاجش از سرش افتاد. يكى از وزيرانش بنام تمليخا با خود گفت : براستى اگر او خدا بود، اندوهگين نمى شد و اصلا به خواب نمى رفت و... بدرستى كه دقيانوس هيچكدام از صفات خدايى را ندارد. او ديگر دوستانش را جمع كرد و انديشه خود را به آنان گفت : و توضيح داد كه خدايى قابل پرستش است كه موجودات را مى آفريند و شريكى ندارد و ديده نمى شود و... آنها نيز گفتند كه در دل آنها نيز اين صحبت ها رسوخ كرده است .
پس قرار بر اين شد كه اين 6 نفر از دست اين حاكم ظالم فرار كنند.
آنها اسبهايشان را سوار شدند و از شهر بيرون رفتند. چون به اندازه سه ميل از شهر دور شدند، تمليخا گفت : اى برادران ، ملك دنيا از دست ما رفت . از اسب هايتان فرود آئيد تا پياده حركت كنيم شايد خدا به دادمان برسد. پس پياده هفت فرسخ راه رفتند، تا از پاهايشان خون جارى شد.
در راه به يك چوپان برخوردند كه او هم به صحبت هاى آنان دلباخت و با سگ خود كه نامش قطمير بود، به دنبال آنان به راه افتاد آنان مى خواستند كه سگ را از خود دور كنند، ناگهان ديدند كه سگ زبان گشوده و مى گويد: من شهادت مى دهم كه خداى يكى است .
بگذاريد با شما باشم تا شما را از شر دشمنان حفظ كنم . چوپان آنها را به غارى در بالاى كوه برد آنان وارد غار شدند و استراحت كرده و به خواب رفتند. خداوند به عزرائيل فرمان داد كه ارواح آنها را قبض نمايد.
وقتى كه دقيانوس از جريان فرار آنها مطلع شد با لشكرى بزرگ به دنبال آنها آمد هنگامى كه آنها را در غار مشاهده كرد، دستور داد كه در غار را با سنگ و ساروج بستند. 309 سال از آن قضيه گذشت و آنها به فرمان خدا زنده شدند. يكى از آنان براى تهيه غذا به شهر آمد. او از ديدن تغييراتى كه رخ داده بود، تعجب كرد. و فهميد كه 309 سال به اذن خدا در خواب بودند و در اين مدت حضرت مسيح به پيامبرى رسيده است . و حكومت الهى برقرار شده است .(354)
داستان مالك
خالد پسر وليد به آهنگ بطاح به راه افتاد، تا در آنجا فرود آمد و كسى را نيافت . زيرا مالك پسر نويره ، مردم آنجا را پراكنده ساخته و از گرد آمدن باز داشته بود. مردم هم پراكنده شده بودند. چون خالد گام در بطاح گذاشت يگانهايى از سپاهيان را فرستاد و گفت : بانگ مسلمانى سر دهيد و هر كس پذيرفت او را به نزد او آوردند و هر كه نپذيرفت او را بكشند. ابوبكر نيز به آنها سفارش كرده بود كه چون در جائى فرود آمدند، آواى اذان و اقامه بردارند و اگر پذيرفتند كه هيچ و گرنه اموال آنها را مصادره كرده و اگر مقاومت كردند، آنها را بكشند. اگر آواى مسلمانى را پاسخ دادند، از زكات آنها بپرسند. اگر گفتند، كه داده ايم ، از آنها قبول كنيد و اگر گفتند كه نپرداخته ايم ، اموال آنها را مصادره كنيد. روزى مالك را به نزد او آوردند و عده اى از يارانش همراهش بودند.
آنان را به بند كشيدند. در يك شب سرد كه هيچكس در برابر آن نمى توانست بايستد و هر چه مى گذشت سردتر مى شد. خالد جارچى را فرمود تا بانگ بردارد كه بنديان خويش را جامه گرم بپوشانيد. (ادفئوا اسراكم ) ولى در زبان كنانيان واژه((ادفئوا)) را با دستور به كشتن برابر مى شمردند و از اين سخن نيز چنان دريافتند كه مى خواهد فرمان كشتار بدهد. با آنكه او خواسته اى نداشت ، جز پوشاندن ايشان در جامه گرم .
پس ايشان را بكشتند. خالد چون صداى فرياد را شنيد، به بيرون آمد و ديد كه سپاهيان ، اسرا را كشته اند و گفت : چون خداوند كارى خواهد، چنان است كه تير درست بر نشانه نشيند. خالد زن مالك ، ام تميم را گرفت . اين قضيه به گوش ابوبكر و عمر رسيد. عمر به ابوبكر گفت : تيغ و شمشير خالد، آشوب و ستم به همراه خواهد داشت .
ابوبكر در جواب گفت : اى عمر! در رابطه با او حرف نزن ، زيرا من شمشيرى را كه خداوند بر روى بدكيشان برهنه نموده است ، در نيام نمى كنم .(355)
در ميان مردگان
در تاريخ ابن شحنه آمده است كه خالد، ضرار را بفرمود كه گردن مالك را بزند، مالك نگاهى به همسرش افكند و به خالد گفت : اين است كه مرا كشت - زيرا بسيار زيبا بود - پس خالد گفت : نه بلكه بازگشتن تو از اسلام تو را به كشتن داد. مالك گفت : من مسلمانم . خالد گفت : ضرار! گردنش را بزن . پس گردنش را زد و ابونمير در اين باره گويد: ((به گروهى كه پايمال سم ستوران گرديدند بگو: پس از مالك اين شب بسيار دراز شد)) خالد با دست درازى به بانوى او شب را گذراند. چرا كه از قبل چنين هوسى را در دل مى پرورانيد. خالد بى آنكه افسار هوس را به ديگرى سوى بگرداند و خوددارى نمايد به هوسرانى پرداخت . او شب را با زن به روز رساند و مالك بى زن و بى هيچ چيزى ، مرده اى در ميان مردگان . چون اين گزارش به ابوبكر رسيد، عمر گفت : اى خليفه ! خالد با آن زن كار زشت انجام داده ، پس او را بايد تازيانه بزنى و چون مسلمانى را كشته بايد او را قصاص كنى . اما ابوبكر حرف او را رد كرد و گفت : او كار درستى انجام داده است . من شمشيرى را كه خداوند در روى ايشان برهنه نموده است ، در نيام نيم كنم .(356)
سخاوتمندترين مردم
روزى در كنار خانه خدا سه نفر در اين باره كه كريم ترين مردم در اين زمان كيست ، با يكديگر صحبت كرده و هر يك شخصى را معرفى مى كرد.
يكى مى گفت : عبدالله بن جعفر ديگرى مى گفت : قيس بن سعد و سومى مى گفت : عرابه اوسى . مردى به آنها پيشنهاد كرد كه هر كدام از شما نزد آن كس كه او را كريم تر مى داند، برود و ببيند چه اندازه به او عطا مى كند تا معلوم شود كه او چقدر سخاوتمند است .
آن كس كه عبدالله بن جعفر را برگزيده بود، نزد او رفت ، ديد پا در ركاب كرده و مى خواهد به مزرعه خود رود.
رو به او كرد و گفت : اى پسرعموى رسول خدا من مردى غريب و در راه مانده هستم . عبدالله پا از ركاب كشيده و به او گفت : تو بر آن سوار شو.
اين مركب و آنچه بر او است از آن تو باشد و آنچه كه در ترك بند است براى خود بردار و از اين شمشير كه بر مركب بسته است ، غفلت مكن . زيرا شمشير على بن ابى طالب عليه السلام است .
ارزش زيادى دارد. آن مرد در چنين وضعيتى در حاليكه سوار بر شتر قوى هيكل شده و در ترك بند چهار هزار دينار داشت برگشت و لباس ابريشمى و اشياء گرانبهاى ديگرى همراه داشت و مهمتر از همه ، شمشير حضرت على عليه السلام كه در دست گرفته بود و فكر مى كرد كه عبدالله سخى ترين مردم است .
بعد از او آن است كه قيس را سخى ترين مى دانست به سراغ او رفت . او را در خواب ديد. كنيزش به او گفت : چه مى خواهى ؟ گفت : من مرد غريب و در راه مانده هستم و چيزى ندارم كه به وطن بروم . كنيز گفت : خواسته تو آسانتر و كوچك تر از آن است كه قيس را از خواب بيدار كنم اين كيسه را كه در آن 700 دينار است بگير و از جايگاه شتران يك ناقه را به همراه يك بنده و غلام براى خود انتخاب كن و به سوى وطن خود رهسپار شو. در اين موقع قيس از خواب بيدار شد. كنيز جريان را به او گفت و قيس به شكرانه اين عمل كنيز را آزاد ساخت .
آنگاه سومى كه عرابه را برگزيده بود به سراغ او رفت و او را در حالى ديد كه دو نفر از برده هايش زير بازوى او را گرفته و او را به سوى مسجد مى برند. زيرا چشمانش ضعيف بود و به درستى راه را تشخيص نمى داد آن مرد به او گفت : كه من غريبم . به من كمكى كن . عرابه با تاءسف فراوان گفت : آه بخدا سوگند، شبى را به روز و روزى را به شب نياورده ام كه از مال عرابه چيز در راه حقوق حاجتمندان غير از اين دو برده باقى گذارده باشم ، تو اين دو بنده را از من بگير و رفع حاجت كن . آن گاه خود به طرف ديوار رفت تا به كمك ديوار به حركت خود ادامه دهد. آن مرد به همراه او برده به نزد دوستانش برگشت .
اين موضوع به گوش مردم رسيد و همگى به اتفاق آراء تصديق كردند كه سخى ترين اين سه نفر عرابه اوسى است زيرا او هر چه داشته بخشيده است .(357)
نصيحت پدر
پس از شهادت ملك صالح ، فرزندش ملك عادل به وزارت رسيد و پدر وصيت كرده بود كه در اوضاع وزارتخانه ، خصوصا نسبت به يكى از وزيرانش بنام شاور، تبديل و تغييرى انجام ندهد. چون از عصيان و شورش آنان در امان نخواهد بود.
اما نزديكان ملك عادل او را وادار كردند كه شاور را معزول كند و يكى از دوستانش را به اين منصب بگمارد.
عادل حكم عزل او را صادر كرده و ارسال داشت . شاور سپاه بزرگى را تدارك ديد و به سوى قاهره حمله كرد. روز يكشنبه ، بيست و دوم محرم سال 558 وارد قاهره شد.
ملك عادل از قاهره گريخت اما بالاخره دستگير و به قتل رسيد و شاور بر بلاد مصر مسلط گشت .
عماره يمنى مى گويد: به سالن پنهانى وزارتخانه قاهره وارد شدم .
شاور و عده اى از بزرگان و امراء را ديدم كه در كنارشان طشتى وجود دارد و سر بريده ملك عادل در آن است .
همين كه سر بريده را ديدم ، صورت خود را با آستين پوشاندم و برگشتم . و از عجايب روزگار اين كه هيچ يك از حضار آن مجلس كه سر بريده ملك عادل را در برابر خود نهاده بودند، با مرگ طبيعى نمردند بلكه كشته شده و سر از پيكرشان جدا شد.
شاور دستور داد كه مرا به مجلس بازگرداندند. من گفتم : بخدا قسم سوگند كه وارد مجلس نشوم .
جز موقعى كه سر ملك عادل را از اين جا ببريد. آنها طشت را برداشتند.
به آنها گفتم : ديروز صاحب اين سر فرمانروا و سلطان ما بود و همگى در چمنزار نعمت او مى خراميديم . پس چگونه اينك به سر بريده او بنگرم ؟
يكى از امراء گفت : اگر او بر فرمانده سپاه دست مى يافت ، همه را از دم تيغ مى گذرانيد.
من گفتم : اين عزت و شوكت را چه ارج است آدمى را از تخت به طشت كشد؟
خارج شدم و گفتم :
((ناگوار است كه پيشانى تو را آلوده به خون در ميان طشت بنگرم . اين حال ناگوار با دستهاى كسانى انجام گرفت كه سوى نعمت ها و عطاى تو دراز بود.)) (358)
فتنه بغداد
اهالى كرخ ، دروازه هاى شهر را تعمير كرده و برجهاى برافراشته ساختند و بر آنها باطلا نوشتند، ((محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام بهترين جهانيان اند)) اهل سنت در صدد انكار برآمده ، مدعى شدند كه كتيبه چنين است محمد و على بهترين جهانيان اند، هر كه رضا دهد شاكر است و هر كه ابا ورزد، كافر. اهل كرخ گفتند: ما از سيره درست خود پا فراتر ننهاده ايم و همان را نوشته ايم كه سابق بر اين مساجد مى نوشتيم .
خليفه چند نفر را ماءمور كرد كه در اين رابطه تحقيق نمايند و نتيجه را گزارش كنند، آنان نيز گزارش دادند كه سخن اهل كرخ درست است و از عادت ديرين خود فراتر ننوشته اند. خليفه نيز دستور داد كه نزاع پايان يابد امان سران اهل سنت توجهى نكرده و مردم عامه را به آشوب و فتنه بر انگيختند.
اهل سنت مانع شدند كه شيعيان كرخ از آب دجله استفاده كنند. در نتيجه كار بر شيعيان دشوار شد. بالاخره تصميم بر اين شد كه كلمه ((خيرالبشر)) حذف شود و به جاى آن كلمه ((عليهاالسلام )) نوشته شود. باز هم اهل سنت قانع نشدند و گفتند: ما خاموش نشويم جز اين كه نام محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام را از كتيبه بردارند و در اذان((حى على خيرالعمل )) نگويند.
شيعيان امتناع كردند، خونريزى و آشوب تا سوم ربيع الاول ادامه يافت . در اين اثنا مردى هاشمى از اهل سنت كشته شد. نعش او را برداشته و در شهر گردش دادند و در بقعه احمد بن حنبل دفن كردند.
جمعيت انبوه با زور و تهديد وارد قبرستان و آرامگاهى شدند كه قبه موسى بن جعفر عليه السلام و ديگر بزرگان دينى در آنجا بود، اهل سنت تمام زينت آلات مقابر را به سرقت برده و آرامگاهها را غارت كردند. صبح فردا بازگشتند و زيارتگاهها را به آتش كشيدند و چنان فجايعى را مرتكب شدند كه در دنيا بى سابقه بود.
فرداى آن روز بازگشتند تا اجساد مبارك موسى بن جعفر عليه السلام و محمد بن على عليه السلام را در آورده و مقبره ابن حنبل منتقل سازند ولى خرابى و ويرانى چنان فراوان بود كه موضع قبرهاى شريف را پيدا نكردند و در اين ميان عده اى از علما و بزرگان حاضر شدند و مانع از اين جنايت شدند.(359)
معروف كرخى
عون الدين مى گويد: سبب علاقه بسيار من به زيارت قبر معروف كرخى كه از عرفاى نامى است ، اين است كه من از آرامگاه او كرامات بسيارى ديده ام . در خشكسالى ها مردم بوسيله او طلب باران مى نمايند و باران مى بارد. هيچ گرفتارى متوسل به آن نشده ، مگر اين كه گرفتارى اش رفع شده است . من نيز روزگارى تمام دارايى هاى خود را از دست دادم . تا آن كه براى قوت شب نيز درمانده شدم .
بعضى از اعضاى خانواده ام را به من توصيه كردند كه كنار قبر معروف كرخى ((رضى الله عنه )) بروم و در آنجا از خدا، براى رفع گرفتارى هايم ، دعا كنم . زيرا دعا در آنجا مستجاب مى شود. منهم به كنار قبر او رفتم . دو ركعت نماز خواندم و دعا كردم . پس از آن مشكلاتم حل شد و درهاى رحمت خداوندى بر من گشوده گشت .
آرامگاه معروف كرخى ، روز و شب مملو از زيارت كننده است .(360)
قبر نذرها
قاضى محسن تنوخى از پدرش نقل مى كند كه روزى پيش عضدالدوله نشسته بودم و خيمه ما نزديك (( نمازگاه عيد)) در ناحيه شرقى مدينه السلام بود. ناگاه چشم او به ساختمان ((قبر نذرها)) افتاد، به من گفت : اين بناء چيست ؟ گفتم : اين مشهد نذر است و نگفتم كه اين قبر نذرهاست . او گفت : توضيح بيشترى بده .
و من ناچار شده و گفتم : مى گويند آن قبر عبيدالله بن محمد بن عمر بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب است و بعضى ديگر ميگويند كه قبر عبيدالله بن محمد بن عمر بن على بن ابى طالب است . كه يكى از خلفاء تصميم گرفت كه او را مخفيانه بكشد. از اين رو چاهى سر راهش كنده و او را در حاليكه نمى دانست از روى آن عبور داد. او در داخل چاه سقوط كرد و زنده زنده رويش خاك ريختند و اكنون مشهور به قبر نذرهاست .
زيرا هيچ نذرى براى آن صورت نمى گيرد، مگر آنكه برآورده شود. و من يكى از آنها هستم كه درباره امور بسيار مهم ، برايش نذر كردم و به مقصد رسيده ، آنگاه وفا به نذر نمودم . عضدالدوله حرفم را قبول نكرد و گفت :
گاهى از روى اتفاق نذرى برآورده مى شود، آنگاه مردم عوام يك كلاغ چهل كلاغ مى كنند و درباره آن سخنها مى سازند و من سكوت كردم و پس از چندى كه در لشكرگاهمان بوديم ، صبح روزى عضدالدوله مرا احضار كرد و گفت : با من سوار شو تا به زيارت مشهد نذرها برويم . وارد حرم شديم . او زيارت كرد و دو ركعت نماز خواند و بعد از آن سر به سجده گذاشت و مناجاتى طولانى كرد كه كسى از آن آگاه نشد. پس از آن به سوى همدان حركت كرديم و ماهها در آنجا مانديم . بعد از آن روزى مرا فرا خواند و به من گفت : آن روزى را كه من حرفهاى تو در رابطه قبر نذرها انكار كردم ، به ياد دارى ؟ گفتم : آرى . او گفت : پس از آن جريانى برايم پيش آمد.
ترسيدم كه تحقق پيدا كند و با تمام مقدوراتم مى كشيدم كه آنرا از بين ببرم . ناگاه به ياد قبر نذرها افتادم و نذر كردم كه اگر خدا به احترام اين قبر مشكلم را حل كند، ده هزار درهم صحيح به صندوق آن هديه نمايم .
در همان روز به من خبر رسيد كه مشكلم حل شده است . پس از اين صحبت ها عضدالدوله دستور داد كه حاكم او در بغداد آن مبلغ را به صندوق قبر نذرها تحويل دهد.(361)
تبرك لباس
((حافظ ابوسعيد بن علا)) مى گويد: در جزوه اى قديمى كه از امام احمد بن حنبل باقى مانده بود، ديدم كه در جواب سؤ الى گفته است كه ((بوسيدن و توسل به قبر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مانعى ندارد)). اين گفتار امام احمد را به اين تيميه كه توسل به قبر مبارك آن حضرت را حرام مى دانست ، نشان دادم . او بسيار تعجب كرد و گفت : تعجب مى كنم ، احمد در نزد من مرد بزرگى است . نمى دانم كه اين سخن از اوست يا از ديگرى ؟ و من به او گفتم : چه تعجبى در اين گفتار است . در صورتى كه از امام احمد براى ما نقل كرده است كه براى تبرك لباس امام شافعى را مى شسته و آب آنرا مى خورده است .
وقتى كه او از اهل علم تا اين اندازه احترام مى كند، پس نسبت به صحابه و آثار انبياء عليهم السلام چگونه احترام نمود؟ و چقدر نيكو سروده است از قول مجنون كه : ((از ديار ليلى مى گذرم ، اين ديوار و آن ديوار را مى بوسم . علاقه به ديار ليلى را تسخير نكرده بلكه آن كسى كه در آن سكونت دارد، مرا مفتون خود ساخته است .))(362)
نعلين رسول الله
روزى شيخ تاج الدين فاكهانى كه از علماء بزرگ مالكى بود، به همراه شاگردانش عازم دمشق شد.
در دمشق تصميم گرفت كه نعلين رسول الله را كه در ((دارالحديث الاشرفيه )) بود، زيارت كند.
هنگامى كه نعلين مبارك را ديد، به خاك افتاد و آن نعلين را بوسيد.
صورتش را بر آن مى ماليد و در حاليكه به شدت گريه مى كرد، مى خواند:
فلو قيل للمجنون و ليلى و وصلها |
تريد ام الدنيا و ما فى طواياها؟ |
لقال : غبار من تراب نعالها |
احب الى نفسى و اشفى لبلواها |
((اگر به مجنون گفته شود: ليلى و وصلش را مى خواهى يا دنيا و مافيها را؟ او در جواب مى گويد: غبار خاك كفش او پيش من از همه چيز محبوبتر است و از آن براى همه دردها شفا مى طلبم )).(363)
حركت بر روى آب
روزى ابوالحارث اولاسى قصد داشت كه از طريق دريا به مسافرت برود. هنگام عزيمت يكى از دوستانش گفت : ابى ابوالحارث ، اندكى صبر كن . ما برايت غذاى مخصوصى درست كرده ايم . آنرا بخور و برو. او هم قبول كرد و نشست و آن غذا را خورد. آنگاه به كنار دريا رفت و به ابو اسحاق حسنى علوى كه مشغول نماز بوده برخورد. ابوالحارث ، با خود گفت : شك ندارم كه او مى خواهد بگويد: با من روى آب حركت كن و اگر او چنين حرفى را بزند، من اين كار را انجام خواهم داد.
هنوز از اين فكر بيرون نيامده بود كه ، ابو اسحاق به او گفت : همانطور كه در خاطرت گذشته است ، آماده حركت باش . ابو اسحاق بسم الله گفت و بر روى آب حركت كرد ابوالحارث مى گويد: من نيز خواستم كه به دنبالش حركت كنم كه پايم داخل آب فرو رفت و نتوانستم كه حركت كنم . او به نگريست و گفت : آن غذاى لذيذ، پايت را گرفته است . آنگاه مرا ترك كرد و رفت .(364)
زيارت مكه
خادم شيخ جلال الدين سيوطى نقل مى كند كه : روزى شيخ هنگام استراحت به من گفت : آيا مى خواهى نماز عصر را در مكه بخوانى . به شرط آنكه تا زمانى كه من زنده ام ، اين جريان را به كسى نگويى ؟ به شيخ گفتم : آرى . شيخ دستم را گرفت و گفت : چشمت را ببند. چشمم را بستم . در حدود 27 گام با من برداشت و گفت : چشمت را باز كن . ناگهان خود را در باب ((المعلاة )) يافتم . ام المؤ منين ، خديجه ، فضل ابن عباس و وعده ديگرى را زيارت كردم . آنگاه داخل حرم شديم . طواف كرديم و از آب زمزم نوشيديم و پشت مقام ابراهيم آنقدر توقف كرديم ، تا نماز عصر را خوانديم و دوباره طواف كرديم و از آب زمزم نوشيديم . شيخ به من گفت : طى الارض ما عجيب نيست . شگفت از اين است كه هيچ كدام از اهل مصر كه در اينجا هستند، ما را نمى شناسند. حال اگر مى خواهد با من مراجعت كن و اگر مى خواهى همين جا بمان تا حاجيان بيايند. گفتم : با شما مى آيم و آمديم به ((باب المعلاة )) گفت : چشمانت را ببند و بستم و هفت قدم با هم برداشتيم . گفت : چشمت را باز كن ناگهان خود را نزديك ((جيوشى )) ديدم و به آقايم عمر بن الفارض وارد شديم .(365)
افشاى راز عارف
موسى بن هارون نقل مى كند كه : يكبار در سفر حج ، حسن بن خليل را در عرافات ديدم و با او صحبت كردم . و بار ديگر در حال طواف دور خانه خدا. به او گفتم : از خدا بخواه كه حج مرا قبول كند. او گريه كرد و برايم دعا نمود.
پس از آن به مصر برگشتم ، به كسانى كه به ديدنم مى آمدند، گفتم : حسن بن خليل به همراه ما در مكه بود. آنها گفتند: او امسال به حج نرفته است و همين جا در مصر بوده است . كسى حرف مرا باور نكرد.
پس از مدتى او را ديدم . در مورد افشاى اين راز مرا سرزنش كرد و گفت : به اين وسيله مرا مشهور كردى . دوست نداشتم اين راز من برملا شود. بعد از اين تو را به حقى كه بر تو دارم ، سوگند مى دهم كه چنين نكنى .(366)
طلب مغفرت
ابوعمرو بن علوان مى گويد: روزى به خاطر حاجتى به بازار رفتم ، جنازه اى را ديدم . دنبالش به راه افتادم . تا بر آن نماز بخوانم و مانده تا مرده را دفن كردند. در اين هنگام بدون تعمد چشمم به زن روبازى افتاد، ميل كردم كه او را همچنان نگاه كنم ، اما منصرف شدم و استغفار كردم بعد با خودم گفتم كه به ديدن شيخ بزرگ جنيد بروم . به سوى بغداد حركت كردم .
هنگامى كه نزديك حجره اش رسيدم و در زدم ، به من گفت : اى ابوعمرو داخل شو، در رحبه گناه مى كنى و ما در بغداد برايت طلب مغفرت مى نمائيم .(367)
از ابدال
ابوبكر غسانى ، متوفى در سال 371 عادتش اين بود كه بعد از نماز عصر تا پيش از نماز مغرب مى خوابيد.
اتفاقا روزى مردى براى ديدارش پيش او مى رود، او آنقدر صحبت مى كند كه از خواب بعد از عصر مى ماند. هنگامى كه آن مرد مى رود، خادمش مى پرسيد: او كه بود؟ ابوبكر جواب مى دهد كه او يكى از مردانى است كه ابدال را مى شناسد و هر سال يكبار به ديدن من مى آيد.
خادم مى گويد: از آن پس هميشه مترصد آمدن او بودم . تا او دوباره به ديدن ابوبكر آمد. پس از پايان صحبت هايش با شيخ ، گفت : كه مى خواهد به ملاقات ابومحمد ضرير كه در فلان غار زندگى مى كند، برود.
خادم مى گويد: از او خواستم كه مرا نيز با خود ببرد. او گفت : ((بسم الله )) بفرمائيد. با او رفتم . تا رسيدم به پلهاى رودخانه . او دستم را گرفت و گفت : بگو: ((بسم الله )) هنوز ده قدم راه نرفته بوديم كه خود را نزديك همان غار يافتيم .
در صورتى كه اگر آن فاصله را به طور عادى طى مى كرديم ، مى يابد فردا بعدازظهر به آنجا مى رسيديم .
به آن كسى كه در غار بود سلام كرديم و نماز را در آنجا خوانديم . از هر درى صحبتى به ميان آمد و هنگامى كه ثلث شب گذشته بود به من گفت : آيا ميل دارى كه اينجا بمانى و يا با من به منزلت برگردى ؟ گفتم كه ميل دارم كه برگردم . آنگاه دستم را گرفت و ((بسم الله )) گفت و در حدود ده قدم راه رفتيم كه ناگهان خود را در كنار شهر ديدم . آنگاه چيزى گفت و در شهر باز شد و من وارد شهر شده و او بازگشت .(368)
بشر حافى
يكى از تجار بغداد مى گويد: روزى بعد از پايان نماز جمعه ، بشر حافى را ديدم كه با سرعت از مسجد خارج مى شد با خود گفتم اين مرد زاهد و عارف را ببين كه حاضر نيست اندكى در مسجد توقف و به عبادت مشغول شود. آنگاه تعقيبش كردم . او به نانوايى رفت و نانى خريد. آنگاه به كبابى رفته و كباب خريد و سپس مقدارى حلوا خريد. با خود گفتم : اين زاهد را ببين كه چه ها مى خواهد بخورد؟
او راه بيابان را در پيش گرفت . با خود گفتم : به طور حتم او مى خواهد در كنار سبزه زارى غذا بخورد. به تعقيبش ادامه دادم . او تا عصر راه مى رفت و من دنبالش بودم .
بالاخره در قريه اى ايستاد. داخل مسجد آن شد. داخل مسجد مريضى بسترى بود. بالاى سرش نشست و آن غذا را لقمه لقمه به دهانش مى گذاشت .
از اين فرصت استفاده كرده و به گردش در آنجا پرداختم . وقتى برگشتم ، ديدم بشر حافى نيست .
از مريض پرسيدم : او كجاست ؟ و او گفت كه بشر به بغداد رفته است .
گفتم : از اينجا تا بغداد چقدر فاصله است ؟
گفت : چهل فرسخ .
گفتم : ((انا لله و انا اليه راجعون )) عجب كارى كردم . ديگر قدرت پياده روى نداشتم و از طرفى پولى هم نداشتم كه بوسيله آن مركبى را كرايه كنم .
تا جمعه آينده در آنجا ماندم . او همان هنگام آمد و به آن مريض غذايى داد. آنگاه مريض به او گفت : اى ابانصر او هفته پيش با تو از بغداد آمده است . اكنون او را نيز با خود ببر. بشر با نگاهى خشمگين به من نگريست و من گفتم كه اشتباه كرده ام . گفت : برخيز و بيا. با او تا نزديك غروب راه رفتيم و به بغداد رسيديم .(369)
اعتراض به خداوند و سزاى آن
شيخ بزرگوار ابولحسن على ، مى گويد: روزى در حياط اطاق خلوت دائى ام ، شيخ احمد رفاعى بودم و غير او كسى در آنجا نبود. صداى خفيفى شنيدم . ديدم مردى پيش دائى ام نشسته و آنها مشغول صحبت هستند. پس از مدتى آن مرد از شكاف ديوار همان اطاق خلوت بيرون رفت و ناپديد شد.
به پيش دائى ام رفته و گفتم : او كه بود؟ او مردى است كه خدا به وسيله او آبهاى اقيانوس را حفظ مى كند و او يكى از چهار خواص است . اما سه روز است كه از اين سمت بركنار شده است ولى از طرد شدنش خبر ندارد.
او در جزيره اى اقامت داشت . مدت سه شبانه روز در آنجا باران باريد تا جائى كه در دره ها سيل جارى شد. او با خود گفت : اگر اين باران در آبادى ها مى باريد، چقدر بهتر بود؟! بعد از اين فكر پشيمان شد و استغفار كرد و بخاطر همين فكر، از درگاه رانده شد.
به دائى ام گفتم : آيا جريان را به او اطلاع دادى ؟ گفت : خير. از او حيا كردم . گفتم : اگر اجازه بدهى من اين مطلب را به او اعلام كنم . گفت : حاضرى ؟ گفتم : آرى . گفتم : سرت را پائين بياور و چشمانت را ببند.
اطاعت كردم . آنگاه صدايى شنيدم كه مى گفت :
اى على سرت را بالا كن ! سرم را بالا كردم . ديدم در جزيره بحر محيط هستم و در كارم متحير بودم . ناگهان همان مرد را ديدم . به او سلام كرده و جريان را به او گفتم او گفت : تو را به خدا قسم مى دهم كه آنچه مى گويم ، آن را عمل كنى . لطفا خرقه ام را به گردنم بيفكن و مرا بر روى زمين بكش و به من بگو: اين جزاى كسى است كه به خدا اعتراض كرده باشد. من هم طبق درخواستش عمل كردم . ناگهان هاتفى مى گفت : اى على ! او را رها كن كه خدا از او راضى شده است . از ديدن حال او ملائكه آسمان به گريه افتاده اند. ساعتى در حال بيهوشى بودم .
آنگاه به هوش آمدم و خود را در پيش دائى ام در حياط اطاق خلوت ديدم . به خدا قسم نمى دانم چگونه رفتم و چگونه آمدم ؟(370)
خدا ما را كافى است
شيخ صالح تكريتى حكايت مى كند كه : در مسافرتى كه به يمن داشتم ، هنگامى كه به وسط درياى هند رسيديم ، دريا طوفانى شد.
كشتى شكسته شد و هر كسى روى تخته شكسته اى به ساحل حركت مى كرد. من نيز به جزيره اى رسيدم . جزيره آباد و سرسبزى بود. مسجدى را ديدم و وارد آن شدم . هنگامى كه وقت نماز عشاء فرا رسيد، ديدم شيخ حيوه حرانى وارد مسجد شده همه به احترام او ايستادند و به او سلام گفتند. او جلو ايستاد و با آنها نماز عشاء را به جماعت خواند. آنگاه تا به صبح مشغول نماز خواندن شدند. پس شنيدم كه شيخ حيوة اين گونه با خدا مناجات مى كرد: ((خدايا! در غير تو محل طمعى برايم نمى يابم و...)) آنگاه گريه شديدى كرد و ديدم كه نور زيادى آنها را احاطه كرده است و آن مكان همانند روشنايى شب چهارده روشن نموده است . سپس شيخ حيوة از مسجد بيرون رفت . در حاليكه چنين زمزمه مى كرد: حركت عاشق به سوى معشوق با شتاب و عجله است . در اين سير و حركت ، دل در تاب و تب است . رنج پيمودن بيابان هاى بى آب و علف را با پاهايم به خاطر تو تحمل مى كنم . گر چه در اين راه كوهها و دشتها از وصول به مقصد ممانعت كنند.
آنان به من گفتند: به دنبال شيخ برو. من هم به دنبالش رفتم . گويا زمين و دريا، كوه و دشت ، زير پايمان مى پيچد. هر قدمى كه بر مى داشت مى گفت : ((اى خدا حيوة براى ما باش )) ناگاه ديدم كه در حران هستم و حال آنكه از زمان حركت ما چيزى نگذشته بود و در آنجا به اتفاق مردم با او نماز جماعت خوانديم .(371)
پاورقی
352- الغدير، ج 15، ص 217.
353- الغدير، ج 11، ص 395.
354- الغدير، ج 11، ص 298.
355- الغدير، ج 13، ص 314.
356- الغدير، ج 13، ص 320.
357- الغدير، ج 3، ص 152.
358- الغدير، ج 8، ص 209.
359- الغدير، ج 8، ص 124.
360- الغدير، ج 9، ص 324.
361- الغدير، ج 9، ص 325.
362- الغدير، ج 9، ص 255.
363- الغدير، ج 9، ص 262.
364- الغدير، ج 9، ص 123.
365- الغدير، ج 9، ص 54.
366- الغدير، ج 9، ص 55.
367- الغدير، ج 9، ص 121.
368- الغدير، ج 9، ص 49.
369- الغدير، ج 9، ص 50.
370- الغدير، ج 9، ص 51.
371- الغدير، ج 9، ص 53.