داستانهايى از امام على عليه السلام
نام نويسنده : حميد خرمى
پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مردى را كه شراب خورده بوود به نزد ابوبكر آوردند، خليفه از وى پرسيد: آيا شراب خورده اى ؟ او جواب اد: بلى . ابوبكر گفت : چرا شراب خورده اى ، در حالى كه حرام است ؟ آن مرد گفت : اگر مى دانستم كه شراب حرام است لب به آن نمى زدم . در حالى كه جمعيت زيادى اين صحنه را تماشا مى كردند، خليفه از حكم مساءله عاجز مانده ، و دست به سوى عمر دراز كرد!
عمر گفت : اين مساءله از معضلات است و چاره اش ، ابوالحسن اميرالمؤمنين ، است !
ابوبكر خطاب به غلامش گفت : برو على را حاضر كن ، ولى عمر گفت : سزاوار نيست على را بياوريم ، اجازه دهيد ما به منزل او برويم .
آنان همراه حضرت سلمان به خانه على آمده ، و جريان را ابلاغ نمودند، حضرت فرمود چاره كار اين است كه او را در بازار و كوچه بگردانيد،و از مهاجرين و انصار جويا شويد، كه آيا كسى حكم تحريم شراب را به وى گفته است ؟ اگر حكم تحريم به گوش او نرسيده باشد، او را آزاد كنيد.
خليفه به دستور على (عليه السلام ) عمل كرد، چون كسى شهادت نداد، وى را مرخص نمودند، بدون اين كه بر وى حد بزنند.
سلمان مى گويد: من به على (عليه السلام ) گفتم : خوب آنان را ارشاد نمودى ، حضرت جواب داد:
خواستم حكم آيه سى و پنج سوره يونس را در مورد خود و آنان بار ديگر مورد تاءكيد قرار دهم كه مى فرمايد:
((آيا كسى كه هدايت به حق مى كند براى رهبرى شايسته تر است ؟ و يا آن كس كه هدايت نمى شود نگر هدايتش كند؟ شما را چه مى شود؟ چگونه داورى مى كنيد؟))(37)
پاورقی
37-فروع كافى ج 7 ص 249 ح 4. متن آيه : ((افمن يهدى الى الحق احق ان يتبع امن لا يهدى الا ان يهدى فما لكم كيف تحكمون .)) نقل از آفتاب ولايت ، ص 144 - 143.
اولين جنگى كه در دوران زمامدارى اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) اتفاق افتاد، جنگ جمل بود.
لشكر على (عليه السلام ) در اين نبرد پيروز شد و جنگ خاتمه يافت . يكى از اصحاب حضرت كه در جنگ شركت داشت ، گفت :
دوست داشتم برادرم در اينجا بود و مى ديد چگونه خداوند شما را بر دشمن پيروز نمود. او نيز خوشحال مى شد و به اجر و پاداش نايل مى گشت .
امام (عليه السلام ) فرمود:
آيا قلب و فكر برادرت با ما بود؟
گفت : آرى !
امام (عليه السلام ) فرمود: بنابراين او نيز در اين جنگ همراه ما بوده است .
آنگاه افزود: نه تنها ايشان بلكه آنها كه در صلب پدران و در رحم مادرانشان هستند، اگر در اين نبرد با ما هم فكر و هم عقيده باشند، همگى با ما هستند كه به زودى پا به جهان گذاشته و ايمان و دين به وسيله آنان نيرو مى گيرد.(66)
پاورقی
66-بحار: ج 32، ص 245 و ج 100، ص 96؛ داستانهاى بحارالانوار، ج 4، ص 40.
در تاريخ آمده است كه : ((ابو امامه باهلى )) وارد دربار معاويه شد. خليفه ستمگر اموى فوق العاده به وى احترام كرد، و غذاى مخصوص را آماده ساخت و با دست خودش بر دهان ابو امامه گذاشت ! و با عطر ويژه ، سر و صورت وى را معطر كرد،و يك كيسه پر از دينار طلا به وى اهدا نمد و سؤالى را مطرح كرده و از او پرسيد:
((يا ابا امامة بالله انا خير ام على بن ابى طالب ))؟
اى ابا امامه ! تو را به خدا سوگند، من بهترم يا على بن ابى طالب ؟
آن شيعه پاكدل جواب داد: ((چرا سوگند مى دهى ، من سخن راست مى گويم و آن اينكه :
((على والله خيرمنك و اكرم و اقدم اسلاما و اقرب الى رسول الله قرابة واشد فى المشركين نكاية ...)).
سوگند به خدا اى معاويه ! على (عليه السلام ) از تو بهتر و بالاتر است ! زيرا على (عليه السلام ) نخستين مؤمن بوده ، و از همه به رسول خدا نزديك تر است ، و جهادش نيز با مشركين سخت تر، و در پيش مردم محترم تر مى باشد.
معاويه ! تو خودت را با چه كسى مقايسه مى كنى ؟ با على (عليه السلام ) كه پسر عموى پيامبر، شوهر زهرا، و پدر امام حسن وامام حسين كه سروران اهل بهشت هستند مى باشد... اى معاويه ! گمان مى كنى من با دين و ايمان بر تو وارد شده ، و بدون ايمان و همراه با كفر از اينجا خارج مى شوم ؟! چه بد فكر مى كنى !! آنگاه آن كيسه طلا را به روى او انداخت و گفت : به خدا قسم حتى يك دينارش را نمى پذيرم !(107)
از اين قضيه علاوه بر اين كه استفاده مى گردد: ولايت على ايمان و انكارش كفر است ، شجاعت و ايمان ((ابوامامه )) كه باعث شده است در دربار معاويه پس از آن همه احترامات بى نظير، سرانجام زبان او به مدح و فضائل على گشوده گردد، نيز آشكار مى گردد.
پاورقی
107-... يا معاوية ! اظننت انى ساخيرك على على (عليه السلام ) بالطافك و طعامك و عطائك ؟ فادخل اليك مؤمنا و اءخرج منك كافرا... سفينة البحار ج 1 ص 699 ماده سود.
اميرالمؤمنين (عليه السلام ) براى مردم سخنرانى مى كرد، در ضمن سخنرانى فرمود:
مردم از من بپرسيد پيش از آن كه در بين شما نباشم ، به خدا سوگند! از هر چيز بپرسيد پاسخ خواهم گفت .
سعد بن وقاص به پا خاست و گفت : اى اميرالمؤمنين ! چند تار مو در سر و ريش من است ؟
حضرت فرمود: به خدا قسم ! دوستم رسول خدا به من فرموده بود تو همين سؤال را از من خواهى كرد!
آنگاه فرمود: اگر حقيقت را بگويم از من نمى پذيرى ، همين قدر بدان در بن هر موى سر و ريش تو شيطانى لانه كرده و در خانه تو گوساله اى (عمر بن سعد) است كه فرزندم حسين را مى كشد. عمر سعد در آن وقت كودكى بود كه بر سر چهار دست و پا راه مى رفت .(115)
پاورقی
115- بحار: ج 10، ص 125؛ نقل از داستانهاى بحارالاءنوار، ج 3، ص 50.
وقتى كه امام (عليه السلام ) به كوفه رسيد، جوانى از اصحابش رغبت به نكاح كرد تا زنى را تزويج نمايد. روزى آن حضرت ، نماز صبح را گزارده ، به يك فرمود: برو به فلان موضع كه آنجا مسجدى است و بر يك جانب آن مسجد، خانه اى است كه مرد و زنى در آنجا صدا بلند كرده اند، هر دو را نزد من بياور.
آن مرد رفته ، زن و مرد را به نزد حضرت آورد، حضرت فرمود: امشب نزاع شما به درازا كشيد؟ جوان گفت : يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )! من اين زن را خواستم و تزويج كردم ، چون شب زفاف شد در خلوت در نفس خود نفرتى از او مانع نزديكى شد، و اگر توانايى داشتم در شب ، او را بيرون مى كردم ، پس او غضبناك شد و ميان ما درگيرى شد تا اين وقت كه ماءمور شما ما را به حضور شما دعوت كرد.
حضرت به حضار مجلس گفت : بعضى سخنان را نتوان در ميان عموم گفت لذا شما بيرون رويد. وقتى همه رفتند حضرت به آن زن گفت ، اين جوان را مى شناسى ؟ گفت : نه ، يا اميرالمؤمنين !
حضرت امير فرمود: اگر من خبر دهم چنان چه او را بشناسى ، منكر نمى شوى ؟ گفت : نه ، يا اميرالمؤمنين (عليه السلام ) فرمود: تو دختر فلان كس نيستى ؟ گفت : بلى ، فرمود: تو را پس عمويى نبود كه به هم ميل و رغبت داشتيد؟ گفت : بلى ؛ فرمود: پدر تو، تو را از او منع نمى كرد و او را از نزد خود اخراج نكرد؟ گفت آرى ؛ فرمود: فلان شب به خاطر كارى بيرون رفتى ، و پسر عمويت به اكراه با تو نزديكى كرد و تو از او حامله شدى و پنهان از مادرت مى داشتى و عاقبت مادرت اطلاع يافت ، از پدرت پنهان مى داشتيد، و چون وضع حمل تو نزديك شد مادر، تو را در شب از خانه بيرون برد، و تو در فلان جا وضع حمل نمودى و آن كودك را كه متولد شد در جامه اى پيچيده و در خارج ديوار در جايى كه قضاى حاجت مى كردند گذاشتيد، سگى آمد او را ببويد و تو ترسيدى كه سگ او را بخورد، سنگى انداختى و بر سر آن طفل آمد و شكست ، و تو ترسيدى كه سگ او را بخورد، سنگى انداختى و بر سر آن طفل آمد و شكست ، و تو و مادرت بر سر كودك رفتيد و مادرت از جامه خود پارچه اى جدا كرد و سر او را بست ، بعد از آن ، او را گذاشتيد و راه خود گرفتيد و ديگر ندانستيد كه حال او چه شد.
دختر چون اينها را از آن حضرت شنيد ساكت شد. حضرت فرمود: به حق سخن گو، دختر گفت : بلى ؛ قسم به خدا يا اميرالمؤمنين (عليه السلام ) كه اين كار را غير از من و مادرم كسى نمى دانست ؛ حضرت فرمود: خداوند ذوالجلال ، مرا بر اين كار مطلع ساخت و بعد فرمود: چون شما او را گذاشتيد، در صبح آن شب بنو فلان آمدند او را برده و تربيت كردند تا بزرگ شد و با اينها به كوفه آمد و آن كودك ، اين مرد است كه تو را خواست تزويج كند.
اكنون پس تو است و به جوان گفت : سرت را بگشا چون گشود، اثر شكستگى بر سر او ظاهر بود؛ آنگاه فرمود: حق تعالى از آن چه بر او حرام بود نگاه داشت ، فرزند خود را بگير و برو كه در ميان شما ازدواج نيست .(39)
پاورقی
39- حديقة الشيعه ، ص 193 - مناقب ابن شهر آشوب ؛ نقل از داستانهايى از زندگانى حضرت على (عليه السلام )، ص 148.
طلحة بن عميره گويد: على (عليه السلام ) درباره حديث غدير كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ((هر كه من مولاى اويم اين على مولاى اوست )) مردم را سوگند داد كه هر كه شنيده برخيزد و گواهى دهد. دوازده نفر از انصار گواهى دادند ولى انس بن مالك در ميان انصار بود و گواهى نداد. امير مؤمنان (عليه السلام ) فرمود: اين انس ! گفت : بله ، فرمود: چرا گواهى نمى دهى در حال كه تو هم آنچه آنان شنيده اند شنيده اى ؟ گفت : اى امير مؤمنان ، سن من بالا رفته و فراموش كار شده ام . امير مؤمنان (عليه السلام ) گفت : خداوندا! اگر او دروغ مى گويد او را به بيمارى بصر مبتلا كن كه عمامه هم سفيدى آن را نپوشاند. طلحه گفت : خدا را شاهد مى گيرم كه من سفيدى را در ميان دو چشمش در پيشانى او ديدم .(212)
در روايت جابر آمده : خداوند تو را نميراندتا به بيمارى برصى مبتلا كند كه عمامه هم آن را نپوشاند... جابر گفت : به خدا سوگند انس را ديدم كه به بيمارى برص مبتلا بود و مى خواست آن را با عمامه بپوشاند ولى عمامه آن را نمى پوشاند.(213)
زيد بن ارقم گويد: على (عليه السلام ) در مسجد فرمود: به خدا سوگند مى دهم مردى را كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيده كه مى فرمود: ((هر كه من مولاى اويم على هم مولاى اوست ، خداوندا دوست او را دوست بدار و دشمن او را دشمن بدار)) برخيزد و گواهى دهد. دوازده نفر از اهل بدر برخاستند؛ شش تن از راست و شش تن از چپ گواهى دادند و من هم در ميان شنودگان بودم ولى كتمان كردم و گواهى ندادم خداوند هم چشم مرا كور كرد.(214)
وليد بن حارث و ديگران از رجال خود نقل كرده اند كه : هنگامى كه امير مؤمنان (عليه السلام ) از جنايتهاى بسر بن ارطاة در يمن (كه سى هزار نفر را كشته بود) با خبر شد، عرضه داشت : خداوندا، بسر دين خود را به دنيا فروخت تو هم عقلش را از او بگير و از دين او چيزى به جاى منه كه بدان سبب مستوجب رحمت تو گردد. بسر درباقى مانده عمر ديوانه شد و شمشير مى طلبيد، شمشيرى از چوب برايش تهيه كردند و او آنقدر با چوب به اين در و آن در مى زد تا بيهوش مى شد و چون به هوش مى آمد باز شمشير مى طلبيد و چوب را به دستش مى دادند و او همان كار را تكرار مى كرد و پيوسته چنين بود تا مرد.(215)
سعد خفاف گويد: به ابو عمرو زاذان گفتم : اى زاذان ، تو بسيار خوب قرآن مى خوانى ، آن را از كه آموخته اى ؟ وى لبخندى زد و گفت : روزى امير مؤمنان (عليه السلام ) بر من گذشت و من شعر مى خواندم و چون آواز خوشى داشتم صدايم حضرتش را خوش آمد، فرمود: اى زاذان ، چرا اين آواز خوش را در قرآن به كار نمى برى ؟ گفتم : اين امير مؤ منان ، مرا با قرآن چه نسبت ؟ به خدا سوگند تنها از قرآن به اندازه اى كه در نمااز مى خوانم (و ياد ندارم ). فرمود: نزديك من بيا؛ نزديك شدم ، حضرت در گوشم سخنى گفت كه نفهميدم و ندانستم چه گفت ، آن گاه فرمود: دهانت را باز كن ، و آب دهان در دهانم افكند؛ به خدا سووگند هنوز از خدمتش قدم برنداشته بودم كه همه قرآن را با اعراب و همزه حفظ شدم و پس از آن هرگز محتاج نشدم كه درباره قرآن از كسى سؤ ال كنم .
سعد گويد: داستان زاذان را براى امام باقر (عليه السلام ) باز گفتم ، فرمود: زاذان راست گفته است ، امير مؤمنان (عليه السلام ) براى زاذان به اسم اعظم دعا كرد كه استجابت آن ردخور ندارد.(216)
علامه مجلسى رحمة الله گويد: هنگامى كه جنازه براء بن معرور را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آوردند تا بر او نماز گزارد، فرمود: على بن ابى طالب كجاست ؟ گفتند: اى رسول خدا، او به قبا در پى كار يكى از مسلمانان رفته است . رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشست و بر او نماز نخواند، گفتند: اى رسول خدا، چرا بر او نماز نمى گزارى ، فرمود: خداى بزرگ مرا فرموده كه نماز او را تاءخير بيندازم تا على بر جنازه او حاضر شود و او را نسبت به سخنى كه در حضور من به او گفت حلال كند تا خداوند مرگ وى را با خوردن اين سم كفاره گناه وى قرار دهد.(217)
يكى از كسانى كه شاهد داستان گفتگوى براء با على (عليه السلام ) بود گفت : اى رسول خدا، براء با على شوخى كرد و سخنى جدى نگفت تا خداوند او را بدان مؤ اخذه كند. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اگر جدى گفته بود خداى متعال همه اعمال او را نابود مى ساخت گرچه از عرش تا فرش زر و سيم صدقه داده باشد، اما او شوخى كرد و در اين مورد (از سوى على ) حلال شده است اما رسول خدا مى خواهد كه كسى از شما نپندارد كه على از براء ناخشنود است ، از اين رو مى خواهد حليت مجدد بطلبد و براى او آمرزش خواهد تا خداوند بر قرب و بلندى مقام او در بهشت بيفزايد.
چيزى نگذشت كه على بن ابى طالب (عليه السلام ) حاضر شد، و در برابر جنازه ايستاد و فرمود: اى براء، خدايت رحمت كند، تو مردى بسيار روزه دار و نمازگزار بودى و در راه خدا از دنيا رفتى .
آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اگر ميتى از دعاى رسول خدا بى نياز بود، بى شك اين دوست شما با دعايى على درباره او بى نياز شده است .
سپس برخاست و بر او نماز گزارد و او را دفن كرد. چون از تجهيز وى بازگشت در مجلس عزا نشست ، فرمود: شما اى اولياى براء، به تبريك سزاوارتريد تا تسليت ، زيرا براى دوست شما در حجابهاى آسمانى قبه اى برپا شد از آسمان فرودين تا آسمان هفتم ، و در تمام حجابها تا كرسى و تا ساق عرش ، و اين براى روح او كه به آنجا عروج كرد ساخته شد، سپس روح او را به بهشت بردند و همه خازنان بهشتى آن را دريافت كردند و همه حوريان بهشتى به ديدن او سركشيدند و همه گفتند: خوشا به حالت ، خوشا به حالت اى براء كه رسول خدا منتظر ماند تا على - كه درود و سلام او بر آن دو و خاندان گرامشان باد - حاضر شد و بر تو رحمت فرستاد و برايت آمرزش طلبيد؛ آگاه باش كه حاملان عرش پروردگارمان براى ما از خداوند گزارش دادند كه فرمود: اى بنده من كه در راه من جان دادى ، اگر گناهانى به عدد سنگريزه ها و همه خاكها و قطرات باران و برگ درختان و موى حيوانات و چشمكها و نفسها و حركات و سكنات آنها داشتى همه به دعاى على (عليه السلام ) براى تو آمرزيده مى شد.
آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: پس اى بندگان خدا، خود را در معرض دعاى على قرار دهيد و در معرض نفرين او قرار ندهيد، كه هر كه على بر او نفرين كند خداوند هلاكش گرداند گرچه به عدد آفريده هاى خدا حسنه داشته باشد، چنانكه اگر كسى على در حق او دعا كند خداوند سعادتمندش كند گرچه به عدد آفريده هاى خدا گناه داشته باشد.(218) و (219)
پاورقی
212-بحارالانوار 41/204.
213-بحارالانوار 41/206.
214-همان /205.
215-همان /204.
216-بحارالانوار 41/195.
217- هنگامى كه پاچه گوسفند مسمومى را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آوردند، براء پيش از پيامبر لقمه اى از آن برگرفت ، على (عليه السلام ) به او فرمود: اى براء بر رسول خدا پيشى مگير. براء گفت : گويى رسول خدا را بخيل مى شمارى ! على (عليه السلام ) فرمود: من رسول خدا را بخيل نمى شمارم ولى او را بزرگ مى دارم و احترام مى گذارم ، و من و تو و هيچ يك از خلق خدا را نرسد كه در گفتار و كردار و خوردن و نوشيدن بر رسول خدا پيشى گيريم . (براء با خوردن آن لقمه مسموم شد و از دنيا رفت ).
218-بحارالانوار 17 / 320-321.
219-نقل از امام على بن ابى طالب (عليه السلام )، ص 774 - 768.
قومى از يهوديان نزد خليفه دوم آمدند و گفتند: ((آمديم تا از تو مطالبى را بپرسيم ، اگر صحيح جواب دادى مسلمان مى شويم و از تو متابعت مى كنيم ؛ خليفه گفت : هر چه مى خواهيد بپرسيد؟ گفتند: ما را از قفلهاى آسمان هفت گانه و كليدهاى آن آگاه كن ؛ از قبرى كه صاحبش را گردش داد مطلع ساز؛ از كسى كه قومش را انذار داد نه از جن بود و نه از انس خبر ده ، مكانى كه آفتاب فقط يك بار بر آن تابيد و ديگر بر آن نتابيد نام ببر؛ از پنج جاندارى كه در رحم خلق نشدند آگاه كن ، از يك و دو و سه و چهار و پنج و شش و هفت و هشت و نه و ده و يازده و دوازده تا توضيحات لازم را بده )).
خليفه سرش را به زير انداخت و چشمان خود را باز كرد و گفت : از من مطالبى مى پرسيد كه نمى دانم ولى پسر عموى پيامبر همه سئوالهاى شما را جواب خواهد داد.
پس كسى را فرستاد خدمت اميرالمؤمنين (عليه السلام ) و از او خواست بيايد و جواب سؤ الهاى يهوديان را بده ؛ حضرت وقتى تشريف آوردند، خليفه گفت : اى اباالحسن ! اين قوم يهود از من مسائلى را پرسيدند كه براى هيچ يك از آنان پاسخى ندارم .
آنان گفتند: اگر جواب صحيح را بگويى اسلام مى آوريم ، حضرت به آنان فرمود: اى قوم يهود! سئوالات را بپرسيد، آنان همان سئوالات را دوباره تكرار كردند و حضرت فرمود: غير از اينها سئوالات ديگرى نداريد؟ عرض كردند: نه اى پدر حسن (عليه السلام ) و حسين (عليه السلام ).
حضرت فرمود: ((قفلهاى آسمان هفتگانه شرك به خدا است و كليدش گفتن ((لا اله الا الله ))؛ اما آن قبرى كه صاحبش را گردش داد، ماهى بود كه يونس را در هفت دريا سير داد؛ آنكه قومش را انذار داد، نه از جن بود و نه انس ، مورچه اى بود كه با حضرت سليمان بن داود صحبت كرد؛ آن مكانى كه يك بار آفتاب بر آن تابيد و ديگر نتابيد دريا بود كه خداوند حضرت موسى (عليه السلام ) را از آن نجات داد و فرعون و پيروانش را در آن غرق كرد (وقتى دريا شكافته شد آفتاب تابيد و بعد از غرق شدن فرعونيان دريا به هم آمده و ديگر آفتاب بر آن نتابيد)؛ آن پنج موجودى كه در رجم خلق نشدند: حضرت آدم و حوا و عصاى موسى و شتر صالح و گوسفندى كه عوض حضرت اسماعيل ذبح و قربانى شد، مى باشند.
اما جواب آن دوازده تا اين است : يك ، خداست ؛ دو تا، آدم و حوا مى باشند؛ سه تا، جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل است ؛ چهار تا، تورات و انجيل و زبور و قرآن است ؛ پنج تا، پنج نماز واجب شبانه روزى مى باشند؛ شش ، آن كلام خداست كه آسمان و زمينرا در شش روز خلق كرد؛ هفت ، هشت ، قول خداست كه مى فرمايد: ((و يحمل عرش ربك فوقهم يومئذ ثمانيه )) : ((عرش پروردگار تو را بر فراز ايشان در آن روز هشت تن در بر دارند.))(45)؛ نه ، آن آيات و معجزات بود كه موسى بن عمران داشت . اما ده ، آن قول خداست : ((وواعدنا موسى ثلاثين ليلة و اءتممناها بعشر)) : ((و وعده كرديم با موسى سى شب و تكيل آن به ده كرديم .))(46) اما، يازده قول حضرت يوسف (عليه السلام ) است كه به پدرش عرض كرد: ((انى راءيت اءحد عشر كوكبا)) : ((اى پدر به خواب ، يازده ستاره را ديدم ))(47)؛ اما دوازده ، آن كلام حق است به حضرت موسى (عليه السلام ): ((اضرب بعصاك الحجر فانفجرت منه اثنتا عشرة عينا)) : ((اى موسى با عصايت بر سنگ بزن ، پس دوازده چشمه آب از آن ظاهر شد.))(48)
يهوديان از جواب سئوالاتشان خوشحال شدند و عرض كردند: ما شهادت مى دهيم كه خدا يكى است و پيامبر فرستاده خداست و تو پسر عموى رسول خدا مى باشى ؛ سپس رو به خليفه كردند و گفتند: ما شهادت مى دهيم كه على (عليه السلام ) برادر رسول خداست و به اين مقام امامت سزاوار است ، و همگى اسلام آوردند.(49)
پاورقی
45-الحاقه 17.
46- اعراف : 142.
47-يوسف 4.
48-بقره / 60.
49-الخصال ، ابواب الاثنى عشر، ج 1؛ نقل از داستانهايى از زندگانى حضرت على (عليه السلام )، ص 106.
خليفه سوم عثمان بن عفان هر چند با اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) رابطه حسنه نداشته ، و غرور و حسادت ديرينه اش وى را از علوم سرشار آن حضور محروم ساخته است ، و دار و دسته امويان نيز از سوى ديگر دور او را گرفته ، و به اين فاصله افزوده اند، ولى در موارد معدودى ضرورتهاى اجتماعى و سياسى باعث شد كه دست به سوى على (عليه السلام ) دراز نموده ، مشكل خود را بر طرف سازد.
در زمان عثمان دو نفر زن و مرد اسير، كه برده بودند، رابطه نامشروع برقرار كردند، و چون زن اسير شوهر داشت و حامله بود، هنگام زايمان او فرا رسيد، و پسر بچه اى به دنيا آورد، در مورد نوزاد، هم شوهر زن ، و هم آن مرد زناكار ادعا داشتند، و عثمان از جواب مساءله عاجز ماند. سرانجام به مولاى متقيان مراجعه نموده و حضرت فرمودند:
من در ميان آنان همانند رسول خدا حكم مى كنم كه فرمودند ((بچه مال پدر است ، و براى زناكار سنگى است .)) (128) سپس دستور داد به هر كدام از آن زن و مرد پنجاه تازيانه زدند.(129)
و در يك مخاصمه ديگر كه مردى زنش را طلاق داده بود، و سپس مرد در حال عده زن از دنيا رفته بود، و زن ادعاى ارث مى كرد، خليفه نتوانست حكم مساءله را بيان كند!! و موضوع را به اطلاع على نرسانيد و در خواست رفع مشكل نمود.
على (عليه السلام ) فرمود:
((تحلف انها لم تحض بعد ان طلقها ثلاث حيض و ترثه ...))
زن بايد براى اثبات ادعايش سوگند بخورد كه بعد از طلاق سه بار خون حيض نديده است و در آن صورت مى توان ارث ببرد.
زن براى ادعاى خودش به همان كيفيت سوگند خورد، و از شوهر متوفايش ارث برد(130) و بالاخره در يك مورد حساس ديگر، مردى جمجمه مرده اى را به دست گرفته ، و به حضور عثمان آورد و گفت : شما اعتقاد داريد كه : اين ، در عالم قبر معذب است ، و من دست خود را بر روى آن مى گذارم ، در حالى كه كوچكترين حرارتى از آن احساس نمى كنم .
عثمان هيچگونه جوابى نداشت ، و با تواضع تمام به دنبال على (عليه السلام ) فرستاد...
على فرمود: چوب مخصوص كبريت و سنگى را آوردند، در حالى كه چشمان نگران عثمان و تمام حضار خيره شده بود، حضرت آن چوب را به سنگ زد، و آتشى را پديدار ساخت و به مرد سائل گفت : دست خود را روى سنگ و چوب بگذار، آن مرد اطاعت كرد.
حضرت سؤال فرمود: آيا اين دفعه اثر حرارت را در آنها احساس مى كنى ؟
مرد با تمام شرمندگى گفت : بلى ...
((لو لا على لهلك عثمان ))
اگر على نبود عثمان هلاك مى شد.(131)
اين دو نمونه از قضاياى تاريخى كه ذكر شد مى رساند كه خليفه سوم نيز اعلميت على را تاءييد نموده و مشكل علمى خود را از طريق او برطرف مى ساخته است .(132)
پاورقی
128-الولد للفراش و للعاهر الحجر.
129-مسند احمد ج 1 ص 104، تفسير ابن كثير ج 1 ص 478، كنزالعمال ج 3 ص 227 به نقل از الغدير ج 8 ص 195.
130-مستدرك الوسائل ج 3 باب 11 ((ما يتعلق بابواب ميراث الازواج )) ص 166.
131-الغدير ج 8 ص 214.
132- نقل از آفتاب ولايت ص 220 - 218.
چون ابوبكر مسند خلافت را از اميرالمؤمنين (عليه السلام ) غصب كرد، و در برابر فشار اعتراضات مردم به ويژه احتجاجات على (عليه السلام ) قرار گرفت ، در خانه خودش را به روى مردم بست ، و سپس به مسجد آمد و خطاب به مردم گفت :
((اقيلونى اقيلونى فلست بخيركم و على فيكم ))
مرا رها كنيد، مرا رها كنيد، من برتر و افضل شما نيستم در حالى كه على (عليه السلام ) در ميان شما است .(117)
و در حديثى از انس بن مالك آمده است كه يك دانشمند يهودى پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وارد مدينه شد، و چون از ((وصى )) پيامبر سؤ ال كرد، او را به حضور ((ابوبكر)) آورده اند.
يهودى گفت : من سؤالاتى دارم كه جز پيامبر و يا وصى او كس ديگر نمى تواند آنها را جواب گويد: ابوبكر گفت : هر چه مى خواهى سؤ ال كن .
يهودى : مرا خبر ده از چيزى كه براى خدا نيست ، و از آنچه در نزد او نيست ، و آنچه را كه خدا آن را نمى داند!!
ابوبكر چون خود را مرد ميدان نديد، فورا يهودى را متهم كرد و گفت : اينها سؤالات افراد بى دين است و آنگاه قصد كرد وى را تنبيه نمايد.
ابن عباس خطاب به ابوبكر گفت : با مرد يهودى انصاف نكرديد، يا جوابش را بگوييد و يا به حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام ) رويد، زيرا من از پيامبر خدا شنيدم كه او را دعا كرد...
ابوبكر و يهودى و همراهان به خانه على (عليه السلام ) آمده و سؤ ال يهودى را مطرح ساختند. حضرت در جواب او فرمود:
اما آنچه را كه خدا نمى داند عقيده شما يهودى ها است كه مى گوئيد ((عزير فرزند خدا است )) در حالى كه او براى خويش فرزندى قائل نيست .
و در مورد سؤال دومتان ظلم و ستم است كه نزد خدا اينها وجود ندارد.
و اما اين كه در سؤال سوم پرسيده ايد آن چيست كه براى خدا نيست ؟ آن شريك و همتا است كه پروردگار عالم از آن مبرّا است .
چون يهودى اين جواب ها درست را شنيد، زبان به اظهار ((شهادت )) گشوده و گفت : ((اشهد ان لا اله الا الله ، واشهد ان محمدا رسول الله ، واشهد انك وصى رسول الله ))
در حالى كه ابوبكر و مسلمانان حاضر اين صحنه را تماشا مى كردند، با شادى و خوشحالى زبان به تحسين على (عليه السلام ) گشودند و بالاتفاق گفتند:
((يا على ! يا مفرج الكرب !))
اى على ! اى مرد بزرگوارى كه غم ها و غصه ها را از ما برطرف كردى !(118)
و بدين طريق عظمت علمى و فضيلت وى را بر خود تاءييد كردند.(119)
پاورقی
117- حق اليقين شبر ج 1 ص 180 و با تفاوت الفاظ مختصر كنزالعمال ج 5 ص 631 ش 14112 و ص 607 ش 14073 و ص 600 ش 14064، الامامة والسياسة دينورى ج 1 ص 14، تاريخ طبرى ج 2 ص 450 و 460 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 17 ص 155 و 156 و ج 6 ص 20.
118-المجتبى لا بن دريد ص 35 به نقل از الغدير ج 7 ص 178، مناقب ابن شهر آشوب ج 2 صلى الله عليه و آله 257.
119- نقل از آفتاب ، ولايت ص 212 - 211.
اصبغ بن نباته گفت : ((چون حضرت على عليه السلام را ابن ملجم ضربت زد، مردم دور خانه امام جمع شدند؛ امام حسن عليه السلام از خانه بيرون آمد و فرمود: خدا رحمت كند شما را، برويد پس مردم رفتند ولى من نرفتم ؛ بار ديگر حضرت امام حسن عليه السلام بيرون آمد و فرمود: اى اصبغ ! آيا نشنيدى سخنانم را كه از قول پدرم گفتم : بلى وليكن چون حال حضرت خوب نيست ، دوست داشتم نظرى بر حضرت كنم و از او حديثى بشنوم ، خوب است اجازه ورود را از حضرت بگيريد.
پس امام حسن عليه السلام داخل خانه شد و طولى نكشيد كه بيرون آمد و فرمود: داخل خانه شو؛ من به خانه درآمدم ، حضرت را ديدم كه دستمالى بر سرش بسته اند و زردى صورتش به زردى آن دستمال ، غلبه كرده است و از شدت آن ضربت و شمشير و زيادى زهر يك ران خود را بر مى دارد و يكى ديگر را مى گذارد.
حضرت فرمود: اى اصبغ ! آيا مگر قول فرزندم را از طرف من نشنيدى ؟! گفتم : چرا يا اميرالمؤمنين عليه السلام ! لكن دوست داشتم كه نظرى به شما افكنم و حديثى از شما بشنوم . حضرت فرمود: بنشين ، كه ديگر نمى بينم تو را كه حديثى غير از امروز از من بشنوى ؛ بدان اى اصبغ ! كه من رفتم به عيادت پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم همچنان كه تو الان به عيادت من آمدى ؛ به من فرمود: اى اباالحسن ! بيرون برو، و مردم را جمع كن و بعد بالاى منبر برو و از مقام من يك پله پايين تر بنشين و به مردم بگو:
((اءلا من عق والديه فلعنة اللّه عليه اءلا من اءبق مواليه فلعنة اللّه عليه اءلا من ظلم اءجيرا اجرته فلعنة اللّه عليه ))
يعنى : ((هر كه جفا كند به والدين خود، لعنت خدا بر او باد! هر كه بگريزد از مولاى خود، لعنت خدا بر او باد! هر كه ظلم كند مزد اجيرى را لعنت خدا بر او باد!))
پس من ، آنچه پيامبر فرمود به جا آوردم . از پايين مسجد، كسى برخاست و گفت : يا اباالحسن ! كلامى فرمودى مختصر، آن را شرح كن ؛ من جواب نگفتم تا خدمت پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم رسيدم و گفتم به او آنچه آن مرد گفت ؛ اصبغ گفت : پس حضرت دست مرا گرفت و فرمود: بگشا دست خود را؛ پس دستم را باز نمودم ، پس آن حضرت يكى از انگشتان دست مرا گرفت و فرمود: اى اصبغ ! همچنان كه من انگشت دست تو را گرفتم پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم نيز يكى از انگشتان مرا گرفت و در شرح آن ، سه جمله فرمود:
اى اباالحسن ! من و تو پدران اين امت هستيم هر كه ما را جفا كند، لعنت خدا بر او باد! من و تو مولاى اين امت هستيم هر كه از ما بگريزد، لعنت خدا بر او باد! من و تو اجير اين امتيم هر كه ظلم به اجرت ما كند لعنت خدا بر او باد! پيامبر آمين گفت ، من هم آمين گفتم .
اصبغ گفت : حضرت بيهوش شد، پس بعد از مدتى به هوش آمد و فرمود: هنوز نشسته اى ؟ گفتم : آرى اى مولاى من . فرمود: آيا زياد كنم بر تو حديثى ديگر؟ گفتم : بلى ؛ خداوند خير را بر شما زياد كند. فرمود: اى اصبغ ! ملاقات كرد مرا رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم در بعض راههاى مدينه و من غم دار بودم به نحوى كه غم در صورت من ظاهر بود، فرمود: اى اباالحسن ! مى بينم تو را كه در غم مى باشى ، آيا مى خواهى كه حديث تو را به حديثى كه ديگر غم دار نشوى ؟ گفتم : بلى ؛ فرمود: هر گاه روز قيامت شود حق تعالى منبرى را نصب مى نمايد كه از منبرهاى پيامبران و شهيدان بلندتر است . پس امر از جانب خدا آيد كه بدان منبر، يك پله پايين تر از من بنشينى ، و دو ملك از پله تو پايين تر بنشينند. چون بالاى منبر قرار گرفتيم باقى نماند از خلق اولين و آخرين ، مگر حاضر شوند؛ آن ملكى كه يك پله پايين تر است مى گويد: مردم ! هر كه مرا مى شناسد، كه مى شناسد، و هر كه مرا نمى شناسد مى گويم : من رضوان ، خازن بهشتم ، خداوند مرا امر كرد كه كليدهاى بهشت را به پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم بدهم و پيامبر به على عليه السلام داده است .
بعد آن ملكى كه پايين تر از رضوان بوده ، ندا مى كند: اى مردم ! هر كس مرا مى شناسد، كه مى شناسد، و هر كه مرا نمى شناسد مى گويم : من مالك ، خازن جهنم هستم . خداوند امر كرد جهنم را به پيامبر بدهم و پيامبر به على عليه السلام عطا كرده است و همه خلايق شاهد اين قضيه اند.
حضرت فرمود: پس من كليدهاى بهشت و دوزخ را مى گيرم ؛ بعد پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم فرمود: روز قيامت تو مرا متوسل مى شوى و اهلبيت ،تو را؛ و شيعيان اهلبيت را متوسل مى شوند. من دستهاى خود را به هم زدم و گفتم : يا رسول الله ! به بهشت مى رويم ؟ فرمود: بلى ؛ به پروردگار كعبه قسم !(269)
پاورقی
269-منتهى الآمال ج 1 ص 177؛ نقل از داستانهايى از زندگانى حضرت على عليه السلام ، ص 122
عبدالله بن يحيى بر اميرالمؤمنين (عليه السلام ) وارد شد، صندلى (كرسى ) در برابر آن حضرت بود، حضرت امر فرمود كه بر آن كرسى بنشيند؛ عبدالله نشست ، چيزى نگذشت كه چيزى بر سرش افتاد و سرش شكست و خون جارى گشت .
حضرت امر فرمود آب آوردند و خون سرش را شستشو داد و فرمود: نزديك شو به من ؛ آنگاه دست بر شكاف سرش گذارد، در حالى كه عبدالله سخت بى تابى مى كرد، جراحت سر را به هم آورد و بهبود پذيرفت ، گويا شكستگى پديد نگشته بود؛ پس از آن فرمود: ((اى عبدالله ! سپاس خدايى را كه قرار داد گرفتاريها را كفاره گناهان پيروان ما در دنيا، تا در فرمان بردن حق ، سالم بمانند و سزاوار مزد و اجر شوند)). عبدالله عرض كرد: ((اى اميرالمؤمنين (عليه السلام )! مجازات گناهان ما فقط در دنياست ؟)) حضرت فرمود: ((آرى ؛ مگر نشنيده اى گفته پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را كه فرمود: ((الدنيا سجن المؤمن وجنة الكافر)) : دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است )).
خداوند پيروان ما را در دنيا از گناهانشان پاكيزه گرداند به وسيله مصائب و ناراحتيها و به عفو خود، چنانكه مى فرمايد: ((ما اءصابكم من مصيبة فبما كسبت اءيديكم و يعفو عن كثير)): آنچه مصيبت مى بينيد از كردار خود شماست ، و بسيارى از آن بخشش مى كند.(57)
آن گاه پيروان ما به قيامت وارد شوند و طاعتهاى آنان را زياد كند و لكن دشمنان ما را خداوند در دنيا جزاء دهد به طاعاتشان گرچه وزنى ندارد، زيرا طاعتشان اخلاص ندارد و چون وارد قيامت شوند، سنگينى گناهان و كينه هايشان به محمد و آل محمد و ياران واقعى آنان ، بر شانه آنهاست و در آتش فرو روند)).
عبدالله عرض كرد: ((اى اميرالمؤمنين (عليه السلام ) استفاده كردم و به من آموختى ، اگر به من مى فرموديد كه چه گناهى سبب محنت مجلس شد، بسيار نيكو بود كه ديگر مرتكب نشوم ؟))
حضرت فرمود: ((هنگام نشستن ، بسم الله نگفتى ، اين مصيبت كفاره گناهت گشت ؛ مگر نمى دانى كه پيامبر از جانب خداوند مرا حديث كرد كه خداوند فرمايد: هر كارى كه در آن بسم الله گفته نشود، آن كار ناتمام خواهد ماند.))
عبدالله عرض كرد: ((پدر و مادرم فداى شما! ديگر بسم الله را ترك نمى كنم )).
حضرت فرمود: ((پس تو سعادتمند خواهى گشت ))! عبدالله عرض كرد: ((تفسير بسم الله چيست ؟)) حضرت فرمود: ((بنده چون بخواهد شروع در كارى كند مى گويد: بسم الله ، يعنى من به نام اين اسم ، اين كار را انجام دهم ، پس در هر كارى كه به بسم الله ابتداء كند آن عمل مبارك خواهد بود)).(58)
پاورقی
57-شورى 30.
58-تفسيرالبرهان ج 1، ص 45؛ نمونه معارف اسلام ، ج 2؛ داستانهايى از زندگانى حضرت على (عليه السلام )، ص 208.
امام حسين (عليه السلام ) فرمود: ((من با پدرم ، على (عليه السلام ) در شب تاريكى به طواف خانه خدا مشغول بوديم ، در اين هنگام ، متوجه ناله اى جانگداز و آهى آتشين شديم ، شخصى دست نياز به درگاه بى نياز دراز كرده و با سوز و گدازى بى سابقه به تضرع و زارى مشغول است .
پدرم فرمود: اى حسين ! آيا مى شنوى ناله گناهكارى را كه به درگاه خدا پناه آورده و با قلبى پاك ، اشك ندامت و پشيمانى مى ريزد؟ او را پيدا كن و پيش من بياور)).
امام حسين (عليه السلام ) فرمود: ((در آن شب تاريك ، گرد خانه حق گشتم و مردم را در تاريكى ، يك طرف مى كردم تا او را در ميان ركن و مقام پيدا كرده ، به خدمت پدرم آوردم .
حضرت على (عليه السلام ) ديد جوانى است زيبا و خوش اندام با لباسهاى گرانبها؛ به او فرمود: تو كيستى ؟ عرض كرد: مردى از اعرابم ؛ پرسيد: اين ناله و فرياد براى چه بود؟ گفت : از من چه مى پرسى يا على (عليه السلام )! كه بار گناهم پشتم را خميده و نافرمانى پدر و نفرين او اساس زندگيم را درهم پاشيده و سلامتى را از من ربوده است ؟!
حضرت فرمود: قصه تو چيست ؟ گفت : پدر پيرى داشتم كه به من خيلى مهربان بود، ولى من شب و روز به كارى زشت ، مشغول بودم و هرچه پدرم مرا نصيحت و راهنمايى مى كرد نمى پذيرفتم ، بلكه گاهى او را آزار رسانده ، دشنامش مى دادم .
يك روز پولى خواستم و در نزد او سراغ داشتم ، براى پيدا كردن آن پول ، نزديك صندوقى كه در آنجا پنهان بود، رفتم تا پول را بردارم ، پدرم از من جلوگيرى كرد، من دست او را فشردم و بر زمينش انداختم ، خواست از جاى برخيزد از شدت درد نتوانست ، پولها را برداشتم و در پى كار خود رفتم ،در آن دم شنيدم كه گفت : به خانه خدا مى روم و تو را نفرين مى كنم ؛ چند روز روزه گرفت و نماز خواند، پس از آن آماده سفر شد و بر شتر سوار شد و به جانب مكه حركت كرد و رفت تا خود را به كعبه رساند؛ من شاهد كارهايش بودم ، دست به پرده كعبه گرفت و با آهى سوزان مرا نفرين كرد، به خدا قسم هنوز نفرينش تمام نشده بود كه اين بيچارگى مرا فرا گرفت و تندرستى را از من سلب نمود؛ بعد پيراهن خود را بالا زد، ديديم يك طرف بدن او خشك شده و حس و حركتى ندارد.
جوان گفت : بعد از اين پيشامد بسيار پشيمان شدم و نزد او رفته و عذر خواهى كردم ولى او نپذيرفت و به طرف خانه رهسپار گشت . سه سال بر همين منوال گذشت و هميشه از او پوزش مى خواستم و او رد مى كرد تا اين كه سال سوم ايام حج درخواست كردم همان جايى كه مرا نفرين كرده اى دعا كن ، شايد خداوند سلامتى را به بركت دعاى تو به من بازگردان ، قبول كرد و با هم به طرف مكه حركت كرديم تا به وادى اراك رسيديم ؛ شب تاريكى بود، ناگاه مرغى از كنار جاده پرواز كرد و بر اثر بال و پر زدن او، شتر پدرم رميد و او را از پشت خود بر زمين افكند، پدرم ميان دو سنگ واقع شد و از تصادم به آنها مرد و او را همان جا دفن كردم ؛ اين گرفتارى من فقط به واسطه نفرين و نارضايتى پدرم مى باشد.
اميرالمؤمنين (عليه السلام ) فرمود: فريادرس تو دعايى است كه پيغمبر به من تعليم داده است ، به تو مى آموزم و هر كس آن دعا، كه اسم اعظم در آن است ، بخواند بيچارگى و اندوه و درد و مرض و فقر و تنگدستى از او برطرف مى گردد و گناهانش آمرزيده مى شود و حضرت مقدارى از مزاياى آن دعا را شمرد)).
امام حسين (عليه السلام ) فرمود: ((من از امتيازات آن دعا بيشتر از جوان بر سلامتى خويش مسرور شدم . آنگاه حضرت فرمود: در شب دهم ذيحجه ، دعا را بخوان ، و صبحگاه پيش من آى تا تو را ببينم ؛ و نسخه دعا را به او داده بعد از چندى جوان با شدادى به سوى ما آمد و نسخه دعا را تسليم كرد. وقتى كه از او جستجو كرديم ، سالمش يافتيم و گفت : به خدا اين دعا اسم اعظم دارد، سوگند به پروردگار كعبه ، دعايم مستجاب شد و حاجتم برآورده گرديد.
حضرت فرمود: قصه شفا يافتن خود را بگو. او گفت : در شب دهم همين كه ديدگان مردم به خواب رفت دعا را به دست گرفتم و به درگاه خدا ناليدم و اشك ندامت ريختم ؛ براى مرتبه دوم ، خواستم بخوانم آوازى از غيب آمد: اى جوان ! كافى است ؛ خدا را به اسم اعظم ، قسم دادى و دعايت مستجاب شد؛ پس از لحظه اى به خواب رفتم ، پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را ديدم كه دست بر بدن من گذاشت و فرمود: ((احتفظ بالله العظيم فانك على خير)) از خواب بيدار شدم و خود را سالم يافتم )).
آن دعايى كه حضرت ، تعليم داد دعاى مشلول است كه اول آن اين است :
((اءللهم انى اءسئلك باسمك بسم الله الرحمن الرحيم يا ذالجلال و الا كرام يا قيوم ...)) (51)
پاورقی
51-بحارالانوار، ج 9، ص 562 - پند تاريخ ج 1 - مهج الدعوات ص 153؛ نقل از داستانهايى از زندگانى حضرت على (عليه السلام )، ص 191.
ياران امام عليه السلام بسيارند و ما در اينجا به خواست خدا نام چند تن از مردان و زنان آنها را كه پس از وفات آن حضرت بر معاويه وارد شدند و سخنانى ميانشان رد و بدل شده است مى آوريم ، زيرا داستان آنها مشتمل بر جلالت و موقعيت آن حضرت در نظر آنان و نيز بازگو كننده بخشى از سيره و عدالت آن حضرت و وفادارى آنان به امام خويش است .
علامه شيخ جعفر نقدى رحمة اللّه گويد: چون مردم به گرد معاويه جمع شدند، وى نامه اى به زياد بن سميه كه عامل او در كوفه بود بدين مضمون نوشت : سران ياران على بن ابى طالب را نزد من فرست و من آنها را امان دادم ، و بايد ده نفر باشند؛ پنج نفر از كوفيان و پنج نفر از بصريان .
چون نامه به دست زياد رسيد، سراغ حجر بن عدى ، عدى بن حاتم طائى ، عمرو بن حمق خزاعى ، هانى بن عروه مرادى و عامر بن واثله كنانى مكنى به ابوطفيل فرستاد و آنان را فرا خواند و گفت : آماده حركت به سوى امير مؤمنان (معاويه ) شويد كه او شما را امان داده و مشتاق ديدار شماست .
و به جانشين خود در بصره نوشت : احنف بن قيس ، صعصعة بن صوحان ، جارية بن قدامه سعدى ، خالد بن معمر سدوسى و شريك بن اعور را نزد من فرست . چون نزد ابن زياد رفتند همه را دسته جمعى نزد معاويه فرستاد. هنگامى كه بر معاويه وارد شدند يك شبانه روز آنان را به خود راه نداد و در پى سران شام فرستاد و چون آمدند و هر كدام در جاى خود قرار گرفتند، معاويه به دربان گفت : حجر بن عدى را داخل ساز.
پير مرد نابينايى كه گدايى مى كرد از راه مى گذشت ، اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: اين چيست ؟ گفتند: اين امير مؤمنان مردى نصرانى است . فرمود: از او كار كشيديد و اينك كه پير شده و از پا افتاده كمك خود را از او دريغ مى داريد! از بيت المال خرجى او را بدهيد.(244)
امام مجتبى عليه السلام فرمود: چون على عليه السلام طلحه و زبير را شكست داد مردم همه گريختند و در راه بر زن باردارى گذشتند و او از ترس وضع حمل كرد و كودك زنده به دنيا آمد و چندى دست و پا زد و جان داد و پس از او مادرش از دنيا رفت . على عليه السلام و ياران از آنجا گذشتند و آن زن و كودك را ديدند كه روى زمين افتاده اند، از حال آنان پرسيد، گفتند: او باردار بود و چون جنگ و هزيمت را ديد ترسيد و بچه انداخت . حضرت پرسيد: كدام يك زودتر مرده اند؟ گفتند: كودك پيش از مادر مرده است .
حضرت شوهر آن زن را كه پدر كودك مرده بود فراخواند و بر اساس قانون ارث دو ثلث ديه را به و پرداخت و براى مادر او (كه مرده بود) يك ثلث سهم قرار داد، آنگاه از ارث آن زن مرده ، از كودك خود كه ثلث ديه بود نصف آن را به شوهر داد و باقى را به خويشان آن زن داد، و نيز از ديه آن زن نصف آن را كه دو هزار و پانصد درهم بود به شوهر داد و دو هزار و پانصد درهم ديگر را به خويشان آن زن داد، زيرا جز همان كودكى كه انداخته بود فرزند ديگرى نداشت و همه اين مبالغ را از بيت المال بصره پرداخت نمود.(245)
طبرى به سند خود از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود: رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم پس از فتح مكه خالد بن وليد را براى دعوت نه براى جنگ به سويى فرستاد و قبايلى از عرب به نامهاى سليم و مدلج و چند قبيله ديگر نيز با او بودند و همگى به غميصاء - كه محل آبى بود براى بنى جذيمة بن عامر بن عبد مناة بن بن كنانه - فرود آمدند. بنى جذيمه در زمان جاهليت عوف بن عبد عوف ابوعبدالرحمن بن عوف و فاكة بن مغيره را كه تاجر بودند و از يمن بر آنها وارد شده بودند كشته و اموالشان را گرفته بودند، و چون اسلام پيروز شد و رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم خالد بن وليد را فرستاد، وى حركت كرد تا به آن مكان رسيد، چون خالد را ديدند سلاح برگرفتند، خالد به آنها گفت : سلاح را زمين بگذاريد كه مردم مسلمان شده اند.
مردى از بنى جذيمه گويد: چون خالد ما را گفت كه سلاحها را زمين بگذاريد، يكى از ما كه جحدم نام داشت گفت : واى بر شما اى بنى جذيمه ، اين خالد است ، به خدا سوگند كه پس از فرو نهادن سلاح جز اسارت و پس از اسارت جز زده شدن گردنها نخواهد بود، به خدا سوگند من هرگز سلاحم را زمين نخواهم نهاد. گروهى از قومش او را گرفته ، گفتند: اى جحدم ، مى خواهى خون ما را بريزى ؟ مردم مسلمان شده اند و جنگ فرو نشسته و مردم در امنيت به سر مى برند! و او را رها نكردند تا سلاحش را گرفتند و همگى بر اساس حرف خالد سلاحها را فرو گذاشتند. آن گاه خالد دستور داد همه را گرفتند و دستهايشان را بستند و تيغ بركشيد و به جان آنان افتاد و عده اى از آنها را كشت .
چون خبر به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم رسيد دستها را به آسمان برداشت و گفت : خداوندا، من به پيشگاه تو از اين كار خالد بيزارى مى جويم . سپس على عليه السلام را فرا خواند و فرمود: اى على ، به نزد آنان برو و به كارشان رسيدگى كن و امر جاهليت را زير پا بنه .
على عليه السلام با مقدارى مال كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم به او داده بود به سوى آنان رفت و ديه كشتگان و جريمه اموالى را كه از آنان تلف شده بود پرداخت ؛ حتى پول ظرفى را كه در آن به سگ آب مى دادند پرداخت نمود و مقدارى اضافه آمد، على عليه السلام فرمود: آيا هنوز خون و مالى مانده كه جريمه آن پرداخت نشده باشد؟ گفتند: نه ، فرمود: من بقيه اين مال را احتياطا ميان شما تقسيم مى كنم تا اگر موردى باشد كه رسول خدا و يا شما ندانسته باشيد جريمه آن پرداخت شده باشد.
پس از انجام اين كار خدمت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم بازگشت و او را از ماجرا باخبر ساخت ، فرمود: كار درست و نيكويى كردى . آن گاه پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم رو به قبله ايستاد و دستها را به آسمان برداشت به گونه اى كه سپيدى زير بازوهاى حضرتش ديده مى شد و سه بار عرضه داشت : خداوندا، من به پيشگاه تو از اين كار خالد بن وليد بيزارى مى جويم .(246)
در خبر آمده كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم خالد بن وليد را براى جمع آورى صدقات بنى جذيمه از بنى المصطلق ارسال داشت و خالد به جهت سابقه ريخته شدن خونى كه ميان او و آنان وجود داشت آنان را دستگير كرد و عده اى از آنان را كشت و اموالشان را ربود. چون خبر به پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم رسيد دست به آسمان برداشت و گفت : خداوندا، من به پيشگاه تو از آنچه خالد كرده بيزارم ، و گريست سپس على را فرا خواند و با مقدارى مال او را به سوى آن قبيله فرستاد و فرمود تا ديه مردان كشته شده و عوض مالهاى ربوده شده آنان را بپردازد. امير مؤمنان عليه السلام همه آنها را پرداخت حتى پولهايى براى ظروف آب سگها و ريسمانهاى چوپانان داد، و باقى مانده مال را به خاطر ترس زنان و وحشت كودكان و كارهاى ديگرى كه شده و خبر داشتند يا نه و براى آنكه از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم راضى باشند به آنان پرداخت نمود.(247)
در ((مصباح الانوار)) گويد: يكسال بود كه امير مؤمنان عليه السلام هوس جگر سرخ شده با نان تازه داشت ، در يكى از روزها كه روزه بود اين مطلب را با امام حسين عليه السلام در ميان گذاشت و امام آن را تهيه نمود. هنگام افطار كه ظرف غذا را نزد حضرتش برد سائلى بر در خانه رسيد. امير مؤمنان عليه السلام فرمود: پسرم ، اين را براى سائل ببر تا ما در روز قيامت اين نكته را در نامه عمل خود مشاهده نكنيم كه :
اذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا و استمتعتم بها .(248)
((شما بهره هاى پاكيزه و لذيذ خود را در زندگانى دنياتان برديد و از آنها كامياب شديد))(249)
پاورقی
244- وسائل الشيعه 11/49.
245- وسايل الشيعه 17/393.
246- تاريخ طبرى 3/66.
247- سفينة البحار 206، ماده خلد.
248- سوره احقاف / 20.
249- نقل از امام على بن ابيطالب عليه السلام ، ص 826 - 823.
بعد از اينكه جنگ صفين خاتمه يافت ، عده اى از لشكر امام جدا شدند و با كنايه و يا صريحا مطالب بى ربطى را به حضرت نسبت دادند؛ تا اينكه عده آنان به چهار هزار نفر رسيد و بر اميرالمؤمنين (عليه السلام ) خروج كردند خوارج با عبدالله بن وهب راسبى ، بيعت كردند و به طرف مدائن رفتند و عبدالله بن خباب فرماندار امام را در مدائن شهيد كردند و شكم زن او را كه حامله بود دريدند و ديگر زنان را نيز كشتند.
امام با سى و پنج هزار نفر از كوفه بيرون شد. از بصره فرماندارش ، ابن عباس ، نيز ده هزار نفر را براى يارى امام ، روانه كرد كه افرادى همانند احنف بن قيس و حارثة بن قدامه در ميان آنان بود.
امام در شهر انبار توقف كرد تا لشكرش جمع شدند، آن وقت براى آنان خطبه اى خواند كه تحريص جنگ با معاويه را در برداشت ؛ لشكر از جنگ با معاويه امتناع كردند و گفتند: ابتدا بايد به جنگ با خوارج پرداخت . حضرت قبول كرد و به طرف نهروان حركت نمودند. قبلا نماينده اى از طرف خود به جانب ايشان ، فرستاد لكن آنان نماينده امام را كشتند و پيغام دادند كه ، اگر از اين حكميت كه قرار دادى توبه كنى ما در اطاعت تو درآييم و گرنه از ما كناره گير تا براى خود امامى اختيار كنيم .
امام پيغام فرستاد كه كشندگان برادران مرا به سويم بفرستيد تا از ايشان قصاص كنم ، آن وقت دست از جنگ با شما بر مى دارم ، شايد مقلب القلوب هم شمار را از اين گمراهى برگرداند.
خوارج در جواب پيغام دادند كه ، ما جميعا قاتل اصحاب تو مى باشيم ؛ اين وقت امام ، اصحاب خود را به سوى جنگ با خوارج امر كرد و فرمود: به خدا قسم كه از ايشان زياده از ده نفر، جان سالم بيرون نبرد و از شما ده نفر كشته نگردد.
لحظه لحظه به امام خبر مى دادند كه خوارج از نهر عبور كردند، اما قبول نمى كرد و سوگند يا مى كرد كه ايشان عبور نكرده اند و نمى كنند و جايگاه كشته شدن آنان در ((رميله )) پايين نهر خواهد بود.
بعد از مدتى امام با لشكر به نهروان رسيدند و ديدند كه خوارج در ((رميله )) هستند، همانطورى كه امام خبر داد، امام فرمود: الله اكبر! پيامبر خدا راست گفت .
پس ، دو لشكر مقابل هم صف كشيدند؛ امام پيش ايستاد و خوارج را امر فرمود كه توبه كنند و به او به پيوندند؛ ولى آنان قبول نكردند و لشكر حضرت را تير باران نمودند. اصحاب ، عرضه داشتند كه خوارج ما را تير باران كردند، امام فرمود: شما دست باز داريد تا سه مرتبه ؛ تا اينكه مردى از لشكر امام را آوردند كه به تير خوارج شهيد شده بود.
امام فرمود: الله اكبر! الان جنگ با ايشان برايتان حلال است ؛ پس فرمان جنگ داد و فرمود: بر ايشان حمله كنيد.
از خوارج چند نفر به ميدان آمدند و رجز مى خواندند تا امام را به قتل برسانند؛ امام همه آنان را به جهنم فرستاد. بعد از پايان جنگ ، نه نفر از لشكر امام شهيد شدند و ده نفر از خوارج ، جان سالم بدر بردند، همانطورى كه قبلا امام ، خبر داده بود؛ جنگ نهروان در سال سى و هشت هجرى يعنى دو سال بعد از جنگ صفين واقع شد.(76)
پاورقی
76-بحارالانوار - تتمة المنتهى ، ص 21 - 19؛ داستانهايى از زندگانى حضرت على (عليه السلام )، ص 22- 20.
شخصى به نام حبيب بن عمر مى گويد: به عيادت حضرت امير عليه السلام در همان بيمارى كه از دنيا رفت رفتم ، نگاهى به جراحت (سر) آن حضرت انداختم و گفتم :
يا اميرالمؤمنين اين زخم شما چيز (مهمى ) نيست ، و بر شما خوفى نيست ، حضرت فرمود: اى حبيب به خدا قسم من همين ساعت از ميان شما مى روم .
ام كلثوم دختر حضرت با شنيدن اين جمله گريان شد، حضرت فرمود: دخترم چرا گريه مى كنى ؟ جواب داد: بابا شما فرمودى همين ساعت از من جدا مى شوى ، حضرت فرمود: دخترم گريه نكن ، به خدا قسم اگر آنچه پدرت مى بيند ببينى گريه نمى كنى !
حبيب گفت : عرض كردم يا اميرالمؤمنين شما چه مى بينى ؟ حضرت فرمود: ملائكه آسمان و پيامبران را مى بينم كه كنار يكديگر ايستاده ، همگى منتظرند مرا در آغوش بگيرند و اينك اين برادرم محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم است كه نزد من نشسته و مى فرمايد:
(يا على ) بيا آنچه در مقابل تو است از حالتى كه تو در آنى بهتر است .
راوى گويد: از منزل خارج نشدم تا آنكه حضرت از دنيا رفت .
فردا صبح امام مجتبى عليه السلام بر منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى فرمود: اى مردم شب گذشته قرآن نازل شد (شب بيست و سوم رمضان ) و در اين شب عيسى بن مريم به آسمان برده شد و در همين شب يوشع بن نون كشته شد و در اين شب اميرالمؤمنين (ع ) از دنيا رفت .
به خدا قسم از اوصياء و نه كسانى كه بعد از او (على عليه السلام ) مى آيند، بر او در وارد شدن به بهشت سبقت نگيرند.
هر گاه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم او را به جنگ مى فرستاد، جبرئيل در طرف راست ، و ميكائيل در طرف چپ ، او را يارى مى دادند.
آنگاه حضرت فرمود: او از مال دنيا طلا و نقره اى (هيچ پولى ) باقى نگذارد، مگر هفتصد درهم كه از سهم او زياد آمده بود و مى خواست براى خانواده اش خدمتكارى بگيرد.(276)
پاورقی
276- مناقب اهل البيت عليه السلام ج 1، ص 146. نقل از پيشگويى هاى اميرالمؤمنين ، ص 371.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ضمن حديثى طولانى فرمود: اگر بردبارى به صورت مردى مجسم مى شد به سيماى على در مى آمد.(223)
جابر گويد: امير مؤمنان على بن ابى طالب (عليه السلام ) شنيد مردى به قنبر دشنام مى دهد و قنبر قصد پاسخگويى دارد، حضرت او را صدا زد: اى قنبر، آرام باش ، به دشنام گوى خود اعتنا مكن تا خداى رحمان را خشنود و شيطان را خشمگينسازى و دشمنت را به كيفر رسانى . سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و جاندار را آفريد مؤمن پروردگار خود را به چيزى چون بردبارى خشنود نسازد، و شيطان را به چيزى چون سكوت به خشم نياورد، و هيچ عقوبتى براى احمق مانند سكوت و بى اعتنايى به او نيست .(224)
ابن ابى الحديد گويد: آن حضرت بردبارترين مردم نسبت به گنهكار و با گذشت ترين آنها از بدكار بود، صحت اين گفتار در جنگ جمل به چشم مى خورد كه بر مروان بن حكم - كه سر سخت ترين دشمن آن حضرت بود - دست يافت و از گناه او چشم پوشيد. و عبدالله بن زبير حضرتش را در برابر مردم دشنام مى گفت و در جنگ جمل در سخنرانى خود گفت : ((اين مرد لئيم پست على بن ابى طالب به سوى شما آمده )) و على (عليه السلام ) مى فرمود: ((زبير هميشه از ما خاندان بود تا پسرش عبدالله بزرگ شد))، با اين همه در همان جنگ بر او دست يافت و او را اسير كرد اما از او درگذشت و فرمود: ((از اينجا برو تا تو را نبينم )) و بيش از اين نگفت . و نيز پس از جنگ جمل در مكه بر سعيد بن عاص كه از دشمنان او بود دست يافت و چيزى به او نگفت ...(225)
قنبر گويد: با امير مؤمنان (عليه السلام ) بر عثمان وارد شدم ، عثمان دوست داشت با امام خلوت كند، امام بهمن اشاره كرد كه دور شوم . من اندكى دور شدم ، عثمان شروع كرد با تندى با امام سخن گفتن ، و امام همن طور سر به زير داشت . عثمان گفت : چرا حرف نمى زنى ؟ فرمود: پاسخى جز آنكه ناخوشايند توست ندارم و سخنى كه پسند تو باشد در نظرم نيست . سپس از نزد عثمان بيرون آمد و اين شعر را زمزمه مى كرد: اگر پاسخ او را دهم پاسخهاى حاضر و كوبنده ام دل او را به درد آورد، ولى صبر مى كنم و خون و دل مى خورم كه اگر اقدامى عليه او كنم نيش سختى از من خواهد خورد.(226)
امام على (عليه السلام ) يكى از غلامان خود را چند بار صدا زد و او پاسخ نگفت ، امام بيرون آمد ديد غلام در خانه ايستاده است ، فرمود: چرا پاسخ نمى دهى ؟ گفت : حال نداشتم و مى دانستم كه شما هم ناراحت نمى شويد و آسيبى به من نمى رسانيد؛ فرمود: سپاس خدا را كه مرا از كسانى قرار داد كه خلقش از او ايمنند؛ اى غلام برو كه در راه خدا آزادى .(227)
امير مؤمنان (عليه السلام ) از بازار خرما فروشان مى گذشت دخترى را ديد كه مى گريد، پرسيد: دخترك ! چرا مى گريى ؟ گفت : اربابم درهمى به من دادو فرستاد خرما بخرم و من از اين مرد خرما خريدم ولى چون آن را بردم آنها نپسنديدند، اينك پس آورده ام ولى اين فروشنده قبول نم كند. امام به فروشنده فرمود: اى بنده خدا، اين خدمتكار است و از خود اختيار ندارد، پولش را پس بده و خرما را بگير. فروشنده كه امام را نمى شناخت برخاست و تخت سينه حضرت كوفت ، مردم گفتند: اين آقا امير مؤمنان است ! نفس آن مرد تنگ شده ، رنگ از چهره اش پريد و خرما را گرفت و پول را پس داد. آن گاه گفت : اى امير مومنان ، از من راضى باش ، فرمود: اگر خود را اصلاح كنى - يا اگر حق مردم را بدهى - چه بسيار از تو راضى خواهم بود.(228)
زن زيبايى از جايى مى گذشت و گروهى چشم چران به او نظر دوختند، امير مؤمنان (عليه السلام ) فرمود: چشمان اين نرينه ها هوسران و آزمند بود و همين سبب چشم چرانى آنها شد، پس هرگاه يكى از شما زنى را ديد كه او را خوش آمد با همسر خود آميزش كند كه زنان همه يكى هستند. يكى از خوارج گفت : خدا بكشد اين كافر را، چه داناست ! ياران از جاى جستند كه او را بكشند، فرمود: آرام باشيد كه پاسخ دشنام ، دشنام است ياگذشت از آن گناه .(229)
ابو هريره فرداى روزى كه از آن حضرت به بدى ياد كرده و سخناان ناروايى به گوش او رسانده بود خدمت حضرتش رسيد و حوائجى خواست و امام همهه را برآورد. ياران امام بر اين كار اعتراض كردند، فرمود: من شرم دارم كه جهل او بر علم من و گناهش بر عفو من و درخواستش بر بخشش من چيره آيد.(230)
ابن اثير گويد: عايشه پس از شكست در جنگ جمل به على (عليه السلام ) گفت : ((چيره شدى گذشت كن )) يعنى آسان گير و بزرگوارانه چشم بپوش ، و امام گذشت نمود و اين جمله ضرب المثل است . (231) و (232)
پاورقی
223- فرائد السمطين 2/68.
224-امالى مفيد، مجلسى 14، ص 118.
225-شرح نهج البلاغه 1/22.
226-بحارالانوار 41/49.
227-همان /48.
228-بحارالانوار 41/48.
229-همان /49. و در ((نهج البلاغه )) چنين است : ((چشمان اين نرينه ها به بالا دوخته بود و همين سبب هيجان و چشم چرانى آنها شد...)).
230-بحارالانوار 41/49.
231-النهاية 2/342.
232-نقل از امام على بن ابى طالب (عليه السلام )، ص 780 - 777.
على (عليه السلام ) با سپاهيان اسلام براى سركوبى پيمان شكنان به سوى بصره حركت مى كردند. در نزديكى بصره به محل ذى قار رسيدند. در آنجا براى رفع خستگى و آماده سازى سپاه توقف نمودند.
عبدالله بن عباس مى گويد:
من در آنجا به حضور اميرالمؤمنين على رسيدم ، ديدم (رئيس مسلمانان ، فرمانده كل قوا) خود كفش خويش را وصله مى زند.
حضرت روى به من كرد و فرمود:
ابن عباس ! اين كفش چه قدر مى ارزد؟ قيمت آن چقدر است ؟
گفتم : ارزشى ندارد.
فرمود: سوگند به خدا! همين كفش بى ارزش از رياست و حكومت بر شما براى من محبوبتر است . مگر اين كه بتوانم با اين حكومت و رياست حق را زنده كنم و باطل را براندازم .(64)
آرى ! ارزش يك حكومت ، بسته به آن است كه در سايه اش حق زنده و باطل نابود گردد و گرنه چه ارزشى دارد؟
پاورقی
64-بحار: ج 32، ص 76؛ داستانهاى بحارالاءنوار، ج 3، ص 50.
ابن مسيب نقل كرد كه ، عمر بن خطاب مى گفت : ((پناه مى برم به خدا از مشكلاتى كه ابوالحسن ، براى حل آنها نباشد)). اين سخن خليفه جهاتى داشت ؛ از جمله آنها، اين بود كه روزى پادشاه روم به عمر نامه نوشت و از مسائلى پرسش نمود؛ عمر آن سؤالات را بر اصحاب عرضه داشت ، اما كسى نتوانست جواب بدهد، پس به اميرالمؤمنين عرضه داشت و حضرت فورا جواب سؤالات را دادند.
نامه پادشاه روم به عمر اين چنين بود: ((اين نامه اى است از پادشاه بنى الاصفر به عمر، خليفه مسلمانان ، پس از ستايش پروردگار پرسش مى كنم از شما مسائلى را كه پاسخ آن را مرقوم نماييد:
1- چه چيز است كه خدا آن را نيافريده است ؟ 2- خدا نمى داند، 3- نزد خدا نيست ، 4- همه اش دهان است ، 5- همه اش پاست ، 6- همه اش چشم است ، 7- همه اش بال است ، 8- كدام مردى است كه فاميل ندارد، 9 - چهار جنبده كه در شكم مادر نبودند كدام است ، 10 - چه چيزى است كه نفس مى كشد، روح ندارد، 11 - ناقوس چه مى گويد، 12- آن رونده كدام است كه يك بار راه رفت ، 13- كدام درخت است كه سواره ، صد سال در سايه اش راه مى رود و به پايانش نمى رسد و مانندش در دنيا چيست ، 14- كدام مكان است كه خورشيد جز يك بار در آن نتابيد، 15- كدام درخت است كه بى آب روييد، 16- اهل بهشت مى خورند و مى آشامند و چيزى دفع نمى كنند؛ مانندش در دنيا چيست ، 17- در سفره هاى بهشت كاسه هايى كه در هر يك از آنها غذاهاى گوناگون است و آميخته نمى شوند؛ مانندش در دنيا چيست ؟ 18- از سيبى در بهشت ، دختركى بيرون مى آيد در حالى كه از آن سيب ، چيزى كاسته نمى شود، 19- كنيزكى در دنيا مال دو مرد است و در آخرت ، مال يكى از آنان ؛ آن چگونه است ؟ 20 - كليدهاى بهشت چيست ؟
اميرالمؤمنين (عليه السلام ) نامه پادشاه روم را خواندند و در پشت نامه ، جواب را اين طور مرقوم كردند:
بسم الله الرحمن الرحيم - پس از سپاس و ستايش پروردگار؛ اى پادشاه روم ! بر مطال شما واقف شدم و من به يارى خدا و قدرتش و بركت خدا و پيامبران ، خصوصا محمد صلى الله عليه و آله و سلم آخرين فرستاده خدا، پاسخ تو را مى دهم :
1- آن چيزى كه خدا نيافريده قرآن است ، زيرا آن كلام وصف خداست و همچنين كتابهايى كه از جانب خدا نازل شده است ، حق - سبحانه - قديم است و صفاتش هم قديم است .
2- آن چيزى كه خدا نم داند آن است كه شما نصرانيان مى گوييد: خدا را زن و فرند و شريك است ؛ خدا فرزندى نگرفته و با او خدايى نيست ، نه والد است و نه مولود.
3- آن چيزى كه نزد خدا نيست ظلم است ، پروردگار به بندگان ، ستمكار نيس .
4- چيزى كه همه اش دهان است ، آتش است ؛ در هر چيزى افتد، مى خورد.
5- چيزى كه همه اش پاست ، آب است .
6- چيزى كه همه اش چشم است ، خورشيد است .
7- چيزى كه همه اش بال است ، باد است .
8- آن كس كه فاميل ندارد، آدم است .
9- آن چهار جنبنده كه در شكم مادر نبودند عصاى موسى ، قوچ ابراهيم ، آدم و حوا مى باشند.
10- آنكه بى روح است و نفس مى كشد، صبح است ، خداى تعالى فرمود: ((والصبح اذا تنفس )) (28): ((سوگند به صبح آنگاه كه نفس مى كشد)).
11- ناقوس مى گويد: ((تق ، تق ؛ حق ، حق ، آهسته ، آهسته ؛ عدالت ، عدالت ؛ راستى ، راستى ؛ دنيا ما را فريب داد و در هوس انداخت ؛ دنيا دوره به دوره سپرى مى شود؛ نمى گذرد روزى مگر كه سست مى كند از ما پايه اى ، مردگان ما را خبر دادند كه از اين سرا كوچ مى نماييم ، پس چرا ما اينجا را براى خود وطن گرفته ايم ؟))
12- آن رونده كه يك بار راه رفت كوه سيناست ، ميان آن كوه و زمين مقدس (مسجد اقصى ) چند روزى راه بود، بنى اسرائيل كه به فرمان موسى (عليه السلام ) آهنگ آن سرزمين داشتند نافرمانى كردند، خدا از آن كوه پاره اى بركند و دو بال از نور برايش قرار داد و بر بنى اسرائيل كه در بيابان راهپيمايى مى كردند سايبان شد و برابر سر آنان سير مى نمود، چنانكه خدا در قرآن فرموده است : ((و چون كوه را از جا بركنديم و مانند سايبان بر سرشان قرار داديم و آنان گمان كردند بر سرشان مى افتد.))(29) و موسى بنى اسرائيل را گفت : چرا نافرمانى مى كنيد، دست از نافرمانى برداريد وگرنه كوه را بر سرتان مى افكنم ، چون توبه كردند كوه به جايش برگشت .
13- درختى كه سواره ، صد سال در سايه اش راه مى رود و به پايانش نمى رسد، درخت طوبى است و آن سدرة المنتهى است كه در آسمان هفتم است ، به سوى آن درخت ، اعمال بنى آدم بالا مى رود و آن از درختهاى بهشت است ، هيچ كاخى و خانه اى در بهشت نيست مگر شاخه اى از شاخه هايش
در آن آويخته و مانندش در دنيا خورشيد است ، خودش يكى ست و پرتوش در همه جاست .
14- مكانى كه خورشيد جز يك بار در آن نتابيد، زمين دريايى است كه بنى اسرائيل از آن عبور كردند و فرعونيان در آن غرق شدند، در آن هنگام كه خدا براى موسى (عليه السلام ) آن دريا را شكافت و آب ، مانند كوهها روى هم ايستاد و زمين دريا به تابيدن خورشيد، خشك شد سپس آب دريا به جايش برگشت .
15- درختى كه بى آب روييد، درخت يونس پيغمبر است و آن معجزه اى بود كه خداى تعالى فرمود: ((و اءنبتنا عليه شجرة من يقطين )) : ((بر سرش درختى از كدو رويانيديم .))(30)
16- غذا خوردن اهل بهشت كه مى خورند و چيزى دفع نمى كنند، مانندش در دنيا، بچه است در شكم مادر، از نافش مى خورد و دفع نمى كند.
17- غذاهاى گوناگون بهشتى كه در يك كاسه است و آميخته نمى شود، مانندش در دنيا تخم مرغ است كه سفيده و زرده آن آميخته نمى شوند.
18- دختركى كه از سيب بهشتى بيرون مى آيد مانندش در دنيا، كرمكى است كه از سيب بيرون مى آيد و سيب تغييرى نمى كند.
19- كنيزكى كه در دنيا مال دو مرد و در آخرت مال يكى است ، مانند درخت خرمايى است كه در دنيا به شركت مال مؤمنى مانند من و كافرى مانند توست و آن در آخرت براى من است نه براى تو؛ زيرا در آخرت ، آن درخت در بهشت است و تو داخل بهشت نمى شوى .
20- كليدهاى بهشت ، ((لااله الا الله )) و محمد رسول الله )) است )).
ابن مسيب گفت : چون قيصر روم ، جواب سؤالات را خواند گفت : اين سخن بروون نيامده جز از خاندان نبوت ، سپس پرسيد: پاسخ اين سؤالات را چه كسى داده است ؟ گفتند: از پس عموى محمد صلى الله عليه و آله و سلم است .
قيصر روم براى اميرالمؤمنين نامه اى نوشت : ((سلام عليك ؛ پس از سپاس پروردگار، بر پاسخهاى شما واقف شدم و دانستم كه شما از خاندان نبوت هستيد و به شجاعت و علم ، متصف مى باشيد، من خواهانم كه دينتان را براى من شرح دهيد و حقيقت روحى را كه خدا در كتابتان گفته است براى من بيان نماييد ((يساءلونك عن الروح قل الروح من اءمر ربى )) ؛ ((از روح پرسش مى كنند بگو روح از امر پروردگار من است )).(31)
اميرالمؤمنين (عليه السلام ) در جواب قيصر، نوشت : ((پس از سپاس و ستايش پروردگار، روح نقطه اى است با لطافت و پرتويى است با شرافت كه از ساختهاى آفريننده اش و قدرت پديد آورنده اش مى باشد، از گنجينه هاى مملكتش او را بيرون آورده و در نهاد بندگانش نهاده ، پس روح تو پيوندى است با او، و نزد تو امانتى است از او، هرگاه گرفتى آنچه نزد او دارى ، مى گيرد آنچه نزد تو دارد)).(32)
پاورقی
28-تكوير آيه 18.
29-اعراف 171.
30-الصافات : 146.
31-الاسراء آيه 85.
32-تذكرة الخواص ، ص 144 - بوستان معرفت ، ص 133 - مناقب مرتضوى ، ص 246 - نقل از داستانهايى از زندگانى حضرت على (عليه السلام )، ص 40.
حضرت على (عليه السلام ) مردى را ديد كه آثار ترس و خوف در سيمايش آشكار است ، از او پرسيد:
- چرا چنين حالى به تو دست داده است ؟
مرد جواب داد:
- من از خداى مى ترسم ؟
امام فرمود:
- بنده خدا! (نمى خواهد از خدا بترسى ) از گناهانت بترس و نيز به خاطر ظلمهائى كه درباره بندگان خدا انجام داده اى ، از عدالت خدا بترس و آنچه را كه به صلاح تو نهى كرده است در آن نافرمانى نكن ، آنگاه از خدا نترس ؛ زيرا او به كسى ظلم نمى كند و هيچ گاه بدون گناه كسى را كيفر نمى دهد.(60)
پاورقی
60-بحار: ج 70، ص 392؛ داستانهاى بحارالاءنوار، ج 2، ص 50.
جابر بن عبدالله انصارى گفت : ((روزى در مسجد به خدمت رسول خدا حاضر بودم ، ابوبكر آمد و گفت : يا رسول الله ! مى دانى به تو چقدر محبت دارم و از بهر تو از قوم خود هجرت كردم و مال خود را صرف خدمت تو كردم و بلال را از براى تو آزاد نمودم ؛ مى خواهم فاطمه عليهماالسلام را به تزويج من درآورى ! پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: تا وحى از طرف خداوند نرسد من اين كار را نكنم ؛ پس از نزد رسول خدا بيرون رفت و در راه ، عمر بن خطاب او را ديد و احوالش را بپرسيد؛ ابوبكر گفت : نزد رسول خدا بودم و چنين سخنى به او گفتم و او چنين جوابى داد. عمر به خدمت رسول خدا آمد و احوال خود از هجرت و محبت و اسلام آوردنش را بازگو كرد و تقاضاى ازدواج با فاطمه عليهماالسلام را پيش كشيد، پيامبر (صلى الله عليه و آله وسلم ) فرمود: من به وحى عمل مى كنم ، تا وحى نباشد فايده اى ندارد. عمر گفت : از آنجا بيرون آمدم و على (عليه السلام ) را در راه ديدم ، فرمود: كجا بودى ؟ گفتم : به خدمت رسول الله براى تقاضاى ازدواج با فاطمه عليهماالسلام رفته بودم ، ولى رسول خدا به وحى حواله كرد. امير المؤمنين (عليه السلام ) فرمود: من به خدمت رسول الله رسيدم و پهلوى او نشستم و عرض كردم : يا رسول الله ! تو حق مرا مى دانى و حق پدرم بر تو را مى دانى و قرابت من نسبت به خودت و جهاد با دشمنان را مى شناسى ؛ پيامبر تبسمى كرده و فرمود: يا على (عليه السلام ) آيا حاجتى دارى ؟ عرض كردم : تزويج فاطمه عليهماالسلام را خواهانم ، فرمود: چيزى از درهم و دينار دارى ؟ عرض كردم : شتر و زرهى دارم ، فرمود: از حيوان سوارى چاره اى نباشد، لكن زره را بفروش و بهاى آن را پيش من آور.
حضرت فرمود: زره را به بازار بردم و به چهار صد و هشتاد درهم بفروختم و در دامن رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ريختم ، در حالى كه عده اى از صحابه حاضر بودند. پيامبر فرمود: خطبه بخوان و من خواندم و پيامبر صحابه را گواه گرفت ، بعد فرمود: اى گروه اصحاب من ، بدانيد كه فاطمه عليهماالسلام را به على (عليه السلام ) به اجازه خداى تعالى دادم ؛ جبرئيل به نزدم آمد و گفت : خداى تعالى سلام مى رساند و مى گويد: فاطمه عليهماالسلام را به على (عليه السلام ) دو هزار سال پيش از آفريدن آسمانها دادم و خطبه خوان ، جبرئيل و حاملين عرش از گواهان بودند... رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم ) مقدارى از دراهم را به سلمان داد و فرمود: به بازار برو و لباس و مايحتاج خانه را تهيه كن ؛ مقدارى پول هم به مقداد دادند و فرمودند: براى فاطمه عليهماالسلام مشك بخر؛ مقدارى پول به ابوذر دادند و فرمودند: اين مقدار را به ام هانى ، خواهر على (عليه السلام ) برسان تا اين را بر سر فاطمه عليهماالسلام نهد؛ به اميرالمؤمنين فرمود: برو به منزل فاطمه عليهماالسلام ، دست به او دراز مكن تا من به شما برسم ؛ بعد از ساعتى پيامبر به در خانه فاطمه آمدند و در را زدند، ام هانى در را باز كرد؛ پيامبر به درون خانه تشريف آوردند؛ اميرالمؤمنين برخاست و پيامبر او را بنشاند؛ فرمود: اى على (عليه السلام )! اينك جبرئيل با هفتاد هزار ملائكه بر دست راست ، فاطمه عليهماالسلام را بر تو جلوه مى دهند؛ بعد فرمود: اى ام هانى ! ظرفى پر از آب بياور؛ ام هانى ، ظرفى پر از آب حاضر كرد؛ پيامبر كفى از آب برداشت و بر سينه فاطمه عليهماالسلام بينداخت و فرمود! خدايا! فاطمه و ذريه او را از شيطان رجيم ، به تو پناه مى دهم و كفى ديگر از آب برداشت و به ميان هر دو كتف على (عليه السلام ) ريخت و فرمود: خدايا! على (عليه السلام ) و ذريه او را از شيطان رجيم به تو پناه مى دهم ؛ سپس فرمود: خداوند اين وصلت شما را براى شما و به هر دوى شما مبارك گرداند.))(16)
پاورقی
16-كامل بهائى ، ج 1، ص 161؛ داستانهايى از زندگانى حضرت على (عليه السلام )، ص 69.
روزى پيامبر (صلى الله عليه و آله وسلم ، سواره بيرون آمد در حالى كه اميرالمؤمنين (عليه السلام ) همراه او پياده مى رفت ، فرمود: يا ابالحسن ! يا سواره بيا يا برگرد؛ زيرا خداوند مرا امر كرده كه هرگاه سواره ام تو هم سوار شوى و پياده باشى ، هرگاه پياده ام و بنشينى ، چون نشسته ام ، مگر در حدى از حدود الهى كه به ناچار نشست و برخاست كنى ؛ خداوند به من كرامتى نداده ، مگر آنكه مثل آن را به تو عطا فرموده است ؛ مرا به نبوت اختصاص داده و تو را در آن ولى (سرپرست امت ) قرار داده ، تا حدودش را به پادارى و در سختى امورش قيام نمايى ؛ قسم به خدايى كه محمد (صلى الله عليه و آله وسلم را به حق به نبوت برانگيخته ، هر كه تو را انكار كند به من ايمان نياورده ، و هر كه به تو كفر بورزد ايمان به خدا نياورده است ؛ فضل تو از فضل من و فضل من براى تو و آن فضل پروردگار است و اين است معنى قول خداوند: ((قل بفضل الله و برحمته فبذلك فليفر حوا هو خير مما يجمعون )) (9)؛ ((اى پيامبر! به مردم بگو شما به فضل و رحمت خدا شادمان شويد كه آن از ثروتى كه اندوخته مى كنيد، بهتر است .))
فضل خدا، نبوت رسول و رحمتش ولايت على (عليه السلام ) است ؛ پس شيعه بايد به نبوت و ولايت ، خوشحال باشد و اين براى آنان بهتر است از آنچه دشمنان از مال و فرزند و اهل در دنيا جمع مى نمايند؛ قسم به خدا، يا على ! تو خلق نشدى مگر براى پرستش پروردگارت ؛ و به تو معالم دين شناخته مى شود و راه كهنه به تو اصلاح مى گردد. هر كس از تو گمراه شد، گمراه است و خداوند هدايت نمى كند كسى را كه ولايت تو ندارد و هدايت به تو نشده است ، و اين است معنى قول خداوند عزوجل : ((و انى لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدى )) (10): ((من زياد آمرزنده ام كسى را كه بازگردد و ايمان آورد و عمل صالح انجام دهد و به راه آيد))، يعنى به ولايت تو آيد. خداوند مرا امر كرده است كه هر حقى كه بر من فرض كرده براى تو مقرر كنم ؛ حق تو واجب است بر كسى كه ايمان آورد؛ اگر تو نبودى حزب الله شناخته نمى شد، به تو دشمن خدا شناخته مى شود، هر كه با ولايت تو خدا را ملاقات نكند چيزى ندارد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خداوند اين آيه را بر من نازل كرد: ((يا اءيها الرسول بلغ ما اءنزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته )) (11): ((اى پيامبر))! آنچه به تو از خداوند، نازل شد برسان ، (كه آن ولايت تو يا على (عليه السلام ) بوده است )، اگر آن را نرسانى رسالت او (پروردگار) را انجام نداده اى ))؛ من پيامبر، اگر ولايت تو را نمى رساندم ، همه اعمالم از بين مى رفت ؛ هر كه خداوند را به غير ولايت تو ملاقات كند، عملش باطل است و اين وعده اى است كه برايم ثابت شده است ؛ و نگويم چيزى را مگر آنكه پروردگار گويد، و آنچه گويم از خداست كه درباره تو نازل كرده است .(12)
پاورقی
9-يونس ، آيه 58.
10-طه ، آيه 82.
11-مائده ، آيه 67.
12- امالى الصدوق ، ص 399؛ داستانهايى از زندگانى حضرت على (عليه السلام )، ص 25 - 23.
روزى يكى از دوستان اميرالمؤمنين ((ضرار بن ضمره )) گذرش به دربار معاويه افتاد، معاويه از اوصاف و رفتار على سؤال كرد: ضرار گفت : من على را ديدم كه نور ايمان از جوانب او پدايدار مى گشت ، و از زبانش علم و حكمت مى باريد! هر چه مى گفت ، حقيقت بود... معاويه ! شبى او را ديدم در تاريكى مى نالد، اشك مى ريزد، در حالى كه محاسن صورتش را به دست گرفته بود مى گفت : دنيا! مرا فريب مده ! مدت تو كم است ، عيش و نوشت پست و بى ارزش است ، در كمى تو حساب و در زيادى تو عذاب است !! من تو را سه طلاقه كرده ام ، ديگر حق رجوع ندارى ، آه از طولانى بودن سفر و كمى توشه ! معاويه ! من در فراق او مى سوزم و مانند مادرى هستم كه فرزندش را در آغوشش سر ببرند!!
معاويه چون اوصاف على را شنيد شروع به گريه كرد و همه ياران و دار و دسته اش به گريه افتادند.(102)
همين معاويه در روزهاى جنگ صفين به سر مى برد، و مشغول نبرد خونين با مولاى متقيان بود، ديگر رمقى در كالبد سپاه شام باقى نمانده بود، معاويه با عمرو عاص به مشورت پرداخت ؛ عمرو عاص گفت :
((يا معاوية ! لست مثله ، هو يقاتلك على امر و انت تقاتله على غيره ، انت تريد البقاء وهو يريد الفناء...))
اى معاويه ! بدان كه تو همانند على (عليه السلام ) نيستى ! او با تو براى پيشرفت دين اسلام مى جنگد، در حالى كه تو براى دين نمى جنگى ، تو مى خواهى به لذائذ دنيا برسى ، در صورتى كه على شهادت طلب و عاشق لقاى الهى است .(103)
پاورقی
102- ((فلما سمع ذلك معاوية بكى و بكى الحاضرون .))
بحار الانوار ج 41 ص 15 و 120، و ج 33 ص 275، سفينة البحار ج 2 ص 657.
103- شرح ابن ابى الحديد ج 2 ص 210. نقل از آفتاب ولايت ص 178.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر كه دوست دارد به هيبت اسرافيل ، رتبه ميكائيل ، جلالت جبرئيل ، سازگارى آدم ، خداترسى نوح ، دوستى ابراهيم ، اندوه يعقوب ، جمال يوسف ، مناجات موسى ، صبر ايوب ، زهد يحيى ، سنت يونس ، پرهيز عيسى و حب و خوى محمد بنگرد، بايد به على بنگرد، بايد به على بنگرد كه نود خصلت از خصلتهاى انبيا در اوست و همه را خداوند در او جمع كرده و براى احدى غير او جمع نكرده است .(183)
علامه شيخ عبدالرحمن صفورى شافعى گويد: آن حضرت ميان قامت بود، چشمانى سياه و درشت و روى زيبايى چون ماه شب چهارده و شكمى بزرگ داشت كه بالاى آن گنجينه علم و زير آن جاى غذا بود، محاسن شريفش پرپشت ، موى سرش كم پشت ، گردنش چون تنگ سيم فام بود؛ خداوند از او و مادرش و برادرانش جعفر و عقيل و عموهايش حمزه و عباس خشنود باد.(184)
ابن منظور گويد: در حديث ابن عباس رحمة الله آمده كه : على ، اميرمؤمنان ، به ماه تابان و شير دمان و نهر خروشان و فصل نوبهار مى ماند؛ نور و پرتوش به ماه ، شجاعت و دلاوريش به شير، جود و سخايش به نهر، و خرمى و حيائش به نوبهار مانند بود.(185)
و نيز گويد: در حديث ابن عباس رحمة الله آمده : من زيباتر از شرصه على (عليه السلام ) نديدم . شرصه يا شرصه ريختن موى دو طرف پيشانى از جلو سر است .
علامه محمد بن طلحه شافعى گويد: آن حضرت سبزه و گندمگون ، درشت چشم و ميان قامت بود، شكمى بزرگ و محاسنى بلند و پرپشت داشت ، موى جلو سرش ريخته بود و موهاى سر و صورتش سپيد گشته بود، هيچ يك از عالمان او را به خضاب كردن توصيف ننموده جز سودة بن حنظله كه گفته است : من على را ديدم كه موى صورتش رنگين بود، و غير او چنين نقل نكرده است ، شايد آن حضرت خضاب مى كرده ، سپس آن را ترك كرده است .
خبرگزاران گفته ، بينندگان ديده ، در كتابهاى نويسندگان نوشته و بر زبان گويندگان جارى است كه از صفات ويژه آن حضرت كه به قامت او راست آمده ((الانزع البطين )) است تا آنجا كه به صورت نام خاص حضرتش درآمده است .
و از جمله چيزهايى كه در معناى اين دو صفت گوشها را مى نوازد و براى شنونده لذيذتر از غذاى مطبوع براى گرسنه به جان آمده و امنيت براى دل هراسان است آن كه : آن حضرت چون تحت تربيت مستقيم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قرار داشت و از راه و روش او پيروى مى نمود و شبانه روز گوش به فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود و جامه پيروى او را به تن داشت و همه كوشش و توجه خود را در پيروى آن حضرت به كار مى برد و خلاصه بنا به گفته ((هر كسى را از رفيقش بشناس )) آيينه تمام نماى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود، خداوند او را جانى پاكيزه بخشيد كه از انوار منتشر در آفاق نبوت در او تابيد و با صفايى كه داشت صورت همه خويهاى پسنديده و كرامتهاى اخلاقى را در خود منعكس كرد، و با داشتن نورى چنين از نزديك شدن به كدورت كفر و ناخالصى و ستيز نفاق پاك ماند، و بدان پاكيزگى از ظلمات شرك و آلودگيهاى دروغ و افترا به كلى جدا افتاد، و از همين رو نخستين كس از مردان بود كه بى ترديد به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آورد، و عشق به شكستن بتها و مجسمه ها و پاك كردن مسجد الحرام از بتها و خدايان باطل و نمودهاى شك و گمراهى در او جان گرفت (و از همين رو او را ((انزع )) يعنى بركنده از شرك خواندند)...
و به جهت همراهى مداوم با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خداوند پيوسته بر علم او مى افزود تا آنجا كه - به نقل ترمذى در كتاب صحيح خود - رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حق او فرمود: من شهر علمم و على دروازه آن است . و آن حضرت با علم سرشار خود قضاياى سخت و وقايع مشكل و احكام پيچيده را حل و فصل مى نمود.
در هر علمى اثرى از او به چشم مى خورد و در هر حكمتى كه خداوند به او بخشيده بود به ديده همگان آمد او را بطين خواندند، زيرا بطين به كسى مى گويند كه شكمى بزرگ و پر داشته باشد، و چون درون آن حضرت سرشار از علم و حكمت بود و انواع و اقسام علم و حكمت حكم غذاى او را داشت به اين اعتبار او را بطين يعنى سرشار از علم و حكمت خواندند، مانند كسى كه شكمش از غذاى جسمانى پر است او را بطين گويند.
آرى اين نام براى حضرتش بدين اعتبار است و اين همان معنايى است كه راويان رهبر و ره يافته به زبان قلم نويسندگان اهدا نموده اند...
پاورقی
183- ر.ك : ص . و نظير آن در ((روض الفائق )) علامه شيخ شعيب حريفيشى ، ص 291. و در كتاب ((الامام على فى الاحاديث النبوية )) تاءليف علامه سيد محمد ابراهيم موحد، ص 221 چنين است : ((و به خوى و جسم و شرف و كمال منزلت محمد بنگرد...))
184-نزهة المجالس و منتخب النفائس /454.
185-لسان العرب 14/216. ماده ((حيا)).
به امام على (عليه السلام ) خبر رسيد معاويه تصميم دارد با لشكر مجهز به سرزمين هاى اسلامى حمله كند.
على (عليه السلام ) براى سركوبى دشمنان از كوفه بيرون آمد و با سپاه مجهز به سوى صفين حركت كردند. در سر راه به شهر مدائن (پايتخت پادشاهان ساسانى ) رسيدند و وارد كاخ كسرى شدند.
حضرت پس از اداى نماز با گروهى از يارانش مشغول گشتن ويرانه هاى كاخ انوشيروان شدند و به هر قسمت كاخ كه مى رسيدند كارهايى را كه در آنجا انجام شده بود به يارانش توضيح مى دادند به طورى كه باعث تعجب اصحاب مى شد و عاقبت يكى از آنان گفت :
يا اميرالمؤمنين ! آنچنان وضع كاخ را توضيح مى دهيد گويا شما مدتها اينجا زندگى كرده ايد!
در آن لحظات كه ويرانه هاى كاخها و تالارها را تماشا مى كردند، ناگاه على (عليه السلام ) جمجمه اى پوسيده را در گوشه خرابه ديد، به يكى از يارانش فرمود:
او را برداشته همراه من بيا!
سپس على (عليه السلام ) بر ايوان كاخ مدائن آمد و در آنجا نشست و دستور داد طشتى آوردند و مقدارى آب در طشت ريختند و به آورنده جمجمه فرمود: آن را در طشت بگذار. وى هم جمجمه را در ميان طشت گذاشت .
آنگاه على (عليه السلام ) خطاب به جمجمه فرمود:
اى جمجمه ! تو را قسم مى دهم ! بگو من كيستم و تو كيستى ؟
جمجمه با بيان رسا گفت :
تو اميرالمؤمنين ، سرور جانشينان و رهبر پرهيزگاران هستى و من بنده اى از بندگان خدا هستم .
على (عليه السلام ) پرسيد:
حالت چگونه است ؟
جواب داد:
يا اميرالمؤمنين ! من پادشاه عادل بودم ، نسبت به زير دستان مهر و محبت داشتم ، راضى نبودم كسى در حكومت من ستم ببيند، ولى در دين مجوسى (آتش پرستى ) به سر مى بردم . هنگامى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم به دنيا آمد كاخ من شكافى برداشت ، آنگاه به رسالت مبعوث شد. من خواستم اسلام را بپذيرم ولى زرق و برق سلطنت مرا از ايمان و اسلام بازداشت و اكنون پشيمانم .
اى كاش كه من هم ايمان مى آوردم و اينك از بهشت محروم هستم و در عين حال به خاطر عدالت از آتش دوزخم هم در امانم .
واى به حالم ! اگر ايمان مى آوردم من هم با تو بودم . اى اميرالمؤمنين و اى بزرگ خاندان پيامبر!
سخنان جمجمه پوسيده انوشيروان به قدرى دل سوز بود كه همه حاضران تحت تاءثير قرار گرفته با صداى بلند گريستند.(65)
اميد است ما نيز پيش از فرا رسيدن مرگ در فكر نجات خويشتن باشيم .
پاورقی
65-بحار: ج 41، ص 24؛ داستانهاى بحارالاءنوار، ج 3، ص 56.
ابن عباس مى گويد: ((روزى در مجلس عمر بن خطاب نشسته بودم و كعب الاحبار نزد او بود و اميرالمؤمنين (عليه السلام ) هم در مجلس تشريف داشتند، عمر روى به كعب الاحبار نمود گفت : اى كعب ! آيا از تورات چيزى در خاطر دارى ؟ گفت : بيشتر آن را حفظ دارم . مردى در پهلوى عمر بود گفت : از كعب سؤال كن كه خداوند متعال ، كجا بود قبل از اينكه عرش خود را خلق كند؟ و عرش خود را از چه چيز خلق كرده است ؟ و آبى كه عرش بر آن آب بود، از چه چيز خلق شده بود؟
عمر اين سه سؤال را از كعب الاحبار نمود، او در جواب گفت : ما يافته ايم كه خداوند - تبارك و تعالى - قديم است و قبل از عرش خداى بر سر سنگ بيت المقدس در هوا بود، چون خواست عرش را خلق كند، خدا آب دهان خود را انداخت ، درياها را خلق كرد، و از آن سنگى كه در زير او بود عرش را خلق كرد و پاره اى از آن سنگ براى بناء بيت المقدس باقى گذارد)).
ابن عباس گفت : ((چون كلام كعب الاحبار به اينجا رسيد، اميرالمؤمنين (عليه السلام ) از جاى خود برخاست و به طرف منزل روانه گرديد.
عمر قسم داد اميرالمؤمنين (عليه السلام ) را كه مراجعت كند و به جاى خود نشيند؛ چون نشست ، عمر در خواست كرد از امام و گفت : آنچه مى دانى بفرما، كه مفرج هموم و گرفتاريها هستى ! حضرت رو به جانب كعب كردند و فرمودند: آنچه را گفتى ، غلط بود و يهوديان هم اشتباه كردند؛ خدا از آنچه شما به هم بافته ايد و كتابهاى آسمانى را به دلخواه خود تحريف كرديد و بر خدا، زشت ترين دروغها را بسته ايد، منزه است ؛
اى كعب الااحبار! واى بر تو! سنگى را گمان كرده اى كه خداى بر او قرار گرفته بود! اين سخنى است محال ؛ سنگ نمى تواند احاطه بر جلال و عظمت او بنمايد؛ و هوايى كه ذكر كردى هرگز ممكن نيست كه محيط بر ذات احديت شده باشد. اگر سنگ و هوا با او بودند، پس بايستى آنها هم قديم باشند و ذات خداوند منزه است از اينكه به او اشاره بشود يا مكانى براى او فرض بشود، خدا را مكان نيست ، او خالق همه مكانها و زمانهاست ، خداى تعالى چنان نيست كه ملحدين و جاهلين گمان كرده اند، خداى متعال قبل از اينكه مكانى و زمانى و هوايى در وجود باشد بوده است .
ذات بارى تعالى ، محيط بر همه اشياء است و كائنات را بدون فكر، حادث گردانيده است ، اينكه مى گويم : خدا بود به جهت شناسانيدن بودن اوست ، چون ذات خدا ما را بيان بخشيد كه او را به مردم بشناسانيم ، چنانچه مى فرمايد: ((خلق الانسان ، علمه البيان )) (33)؛ ((خلق كرد انسان را و بدو بيان آموخت )) و الا خداوند متعال از كون و مكان و زمان منزه و مبراست ؛ خداوند مقتدر است بر هر چه اراده عليه او تعلق بگيرد آن را ايجاد مى فرمايد، خدا نورى را خلق نمود بدون ماده و مدت ، و از آن نور، ايجاد ظلمت نمود بدو ماده و مدت از لا شى ء؛ يعنى هيچ چيز. خدا قادر است كه ظلمت را از لا شيى ء ايجاد نمايد و بالاخره خداى تعالى ياقوتى از نور خلق كرد كه بزرگى آن مثل بزرگى و عظمت و غلظت آسمانها و زمينهاى هفتگانه بود، سپس نظر هيبت به آن ياقوت نمود، آبى لرزان گرديد و تا قيامت لرزان است ، بعد عرش را از نور ياقوتى آفريد و بر آن آب قرار داد، و از براى عرش دوازده هزار لغت قرار داد كه به آن لغتها خداى را تسبيح مى نمايند كه هر لغتى به دوازده هزار لغت ، تسبيح مى كنند كه هيچ يك از لغتها به ديگرى شباهت ندارند و اين قول خداى تعالى است : ((و كان عرشه على الماء ليبلوكم )) ((عرش او بر آب بود تا بيازمايد شما را)) (34)
اى كعب ! واى بر تو، اگر بنا بر قول تو كه دريا آب دهان خدا باشد، چگونه آن سنگ خدا را بر مى گيرد، و چگونه آن هوا محيط به خدا مى شود؟
عمربن خطاب خنديد و از روى استهزاء به كعب الاحبار گفت : اى كعب ! اين است علم و حقيقت كه ابوالحسن مى گويد، نه آن مزخرفاتى كه تو بر هم بافتى ! زنده نمانم در زمانى كه در آن وقت ابوالحسن را نبينم )).(35)
پاورقی
33-سوره الرحمن ، آيه 3 و 4.
34- هود آيه 72.
35-بحارالانوار، ج 8 - قضاوتهاى اميرالمؤمنين (عليه السلام )، ص 311 - نقل از داستانهايى از زندگانى حضرت على (عليه السلام )، ص 102.
روزى على (عليه السلام ) در شدت گرما بيرون از منزل بود سعد پسر قيس حضرت را ديد و پرسيد:
- يا اميرالمؤمنين ! در اين گرماى شديد چرا از خانه بيرون آمديد؟ فرمود:
- براى اينكه ستمديده اى را يارى كنم ، يا سوخته دلى را پناه دهم . در اين ميان زنى در حالت ترس و اضطراب آمد مقابل امام (عليه السلام ) ايستاد و گفت :
- يا اميرالمؤمنين شوهرم به من ستم مى كند و قسم ياد كرده است مرا بزند. حضرت با شنيدن اين سخن سر فرو افكند و لحظه اى فكر كرد، سپس سر برداشت و فرمود:
نه به خدا قسم ! بدون تاءخير بايد حق مظلوم گرفته شود!
اين سخن را گفت و پرسيد:
- منزلت كجاست ؟
زن منزلش را نشان داد.
حضرت همراه زن حركت كرد تا در خانه او رسيد.
على (عليه السلام ) در جلوى درب خانه ايستاد و با صداى بلند سلام كرد. جوانى با پيراهن رنگين از خانه بيرون آمد حضرت به وى فرمود:
از خدا بترس ! تو همسرت را ترسانيده اى و او را از منزلت بيرون كرده اى .
جوان در كمال خشم و بى ادبانه گفت :
كار همسر من به شما چه ارتباطى دارد: ((والله لاحرقنها بالنار لكلامك ؛ به خدا سوگند به خاطر اين سخن شما او را آتش خواهم زد!))
على (عليه السلام ) از حرفهايى جوان بى ادب و قانون شكن سخت برآشفت ! شمشير از غلاف كشيد و فرمود:
من تو را امر به معروف و نهى از منكر مى كنم ، فرمان الهى را ابلاغ مى كنم ، حال تو به من تمرد كرده از فرمان الهى سرپيچى مى كنى ؟ توبه كن والا تو را مى كشم .
در اين فاصله كه بين حضرت و آن جوان سخن رد و بدل مى شد، افرادى كه از آنجا عبور مى كردند محضر امام (عليه السلام ) رسيدند و به عنوان اميرالمؤمنين (عليه السلام ) سلام مى كردند و از ايشان خواستار عفو جوان بودند.
جوان كه حضرت را تا آن لحظه نشناخته بود از احترام مردم متوجه شد در مقابل رهبر مسلمانان خودسرى مى كند، به خود آمد و با كمال شرمندگى سر را به طرف دست على (عليه السلام ) فرود آورد و گفت :
يا اميرالمؤمنين از خطاى من درگذر، از فرمانت اطاعت مى كنم و حداكثر تواضع را درباره همسرم رعايت خواهم نمود. حضرت شمشير را در نيام فرو برد و از تقصيرات جوان گذشت و امر كرد داخل منزل خود شود و به زن توصيه كرد كه با همسرت طورى رفتار كن كه چنين رفتار خشنى پيش نيايد.(54)
پاورقی
54-بحار، ج 40، ص 113؛ داستانهاى بحارالانوار ج 1 ص 43.
اين ابى الحديد گويد: در جنگ صفين هنگامى كه سپاه معاويه شريعه فرات را محاصره كردند و راه آب را بر آن حضرت بستند و سران شام به معاويه گفتند: بگذار همه از تشنگى بميرند چنانكه عثمان را تشنه كشتند، على (عليه السلام ) و يارانش از آنان خواستندكه راه آب را باز كنند، سپاه معاويه گفتند: نه ، به خدا سوگندتو را قطره اى نمى دهيم تا از تشنگى بميرى چنانكه عثمان لب تشنه جان سپرد. حضرت چون ديد ناگزير همه از تشنگى خواهند مرد، با ياران خود بر سپاه معاويه حملاتى پى در پى انجام داد تا پس از كشتارى فراوان كه سرها و دستها از بدن جدا شدند، آنان را از جاى خود دور كرد و خودشان بر آب دست يافتند و ياران معاويه در زمين خشك و بى آبى قرار گرفتند، ياران و شيعيان عرض كردند: اى امير مؤمنان ، آب را از آنان دريغ دار چنانكه آنان دريغ داشتند و قطره اى آب به آنان مده و با تيغ عطش آنان را از پاى درآر و همه را دستگير كن كه ديگر نيازى به جنگ نيست . فرمود: نه ، به خدا سوگند من با آنان مقابله به مثل نمى كنم ، قسمتى از آب را براى آنان آزاد كنيد. زيرا كه لبه تيز تيغ ما براى آنان كافى است .(220)
شاعر گويد:
ملكنا فكان العفو منا سجية
فلما ملكتم سال بالدم اءبطح
فحسبكم هذا التفاوت بيننا
فكل اناء بالذى فيه ينضح
((چون ما بر شما دست يافتيم عفو و گذشت را پيشه ساختيم و چون شما بر ما دست يافتيد سرزمين حجاز از خون جارى شد)).
((همين تفاوت ميان ما بس كه از هر كوزه همان برون تراود كه در اوست )).
2- علامه دياربكرى گويد: راويت است هنگامى كه على (عليه السلام ) عمرو بن عبدود را كشت لباس او را در نياورد؛ خواهر عمرو بر سر جنازه برادر حاضر شد، چون لباس را به تن او ديد گفت : همرزم كريمى او را به قتل رسانده است ؛ آن گاه از قاتل وى پرسيد، گفتند: على بن ابى طالب بوده . وى اين دو بيت را سرود:
لو كان قاتل عمرو غير قاتله
لكنت اءبكى عليه آخر الابد
لكن قاتله من لايعاب به
من كان يدعى قديما بيضة البلد
((اگر قاتل عمرو غير از اين قاتل (يعنى على عليه السلام ) بود تا پايان روزگار بر او مى گريستم )).
((اما قاتل او مردى است كه عيبى بر برادرم در كشته شدن به دست او نيست ، كه او از قديم بزرگترين مرد ديار عرب بوده است )).(221) و (222)
پاورقی
220-شرح نهج البلاغه 1/23.
221-تاريخ الخميس 1/488.
222-نقل از امام على بن ابى طالب (عليه السلام )، ص 776 - 775.
حجر وارد شد و سلام كرد، معاويه به او گفت : اى برده زاده زشت رو، تويى كه پيوندت را با ما بريدى ، و در جنگ با ما جوياى ثوابى ، و ياور ابوتراب بر ضد مايى ؟ حجر گفت : ساكت باش اى معاويه ، سخن از مردى نگو كه از خداوند ترسان و از موجبات خشم خدا بيزار و به اسباب رضاى الهى آگاه بود، اندرون از طعام خالى مى داشت و ركوع طولانى ، سجده بسيار، خشوع آشكار، خواب اندك ، قيام به حدود، سريرتى پاك ، سيره اى پسنديده و بصيرتى نافذ داشت ، پادشاهى كه در عين فرمانروايى چونان يكى از ما بود، هرگز حقى را زير پا نگذاشت و به هيچ كس ستم نكرد...آن گاه چندان گريست تا گريه گلويش را گرفت ، سپس سر برداشت و گفت : اما اينكه مرا نسبت به آنچه از من سر زده توبيخ مى كنى ، بدان اى معاويه كه من نسبت به كارهايم از تو پوزش نمى خواهم و هيچ باكى ندارم ، پس هر چه در دل دارى آشكار كن و فرمانت را اظهار دار.
دو نفر با هم دوست بودند، كه يكى از آن دو هنگام وفاتش به ديگرى گفت : من از دنيا مى روم ولى دختر صغيرى دارم كه فكرم را ناراحت ساخته است ، او را به تو مى سپارم كه خوب از وى مراقبت نموده ، و تربيت نمايى .
دختر در خانه دوست پدرش بزرگ شد، و به جمال و زيبائى رسيد... زن آن مرد از جمال و كمال دختر به وحشت افتاده ، و لذا روزى كه شوهرش به مسافرت رفته بود، زنان همسايه ها را با خود هم آهنگ ساخت ، و با انگشتش به كمك زنان همسايه ، بكارت آن دختر بيچاره را كه در اختيار وى به امانت گذاشته بود، زايل كرد!! و چون شوهرش از سفر برگشت ، با يك برنامه ريزى حساب شده دختر را به خلاف عفت متهم ساخته ، و همان زنان را به عنوان شهود معرفى نمود!!
قضيه به خليفه زمان عمر بن خطاب كشيده شد، و او از داورى عاجز مانده و از على (عليه السلام ) كمك خواست ، حضرت على (عليه السلام ) نيز در مسند قضاوت نشسته ، و از زن شاهد و بينه طلب كرد و زن نيز همان همسايه ها را به عنوان شاهد در تاءييد اتهامش معرفى نمود.
على (عليه السلام ) در اين هنگام شمشيرش را از نيام كشيد و روبروى خود قرار داد، و سپس هر يك از زنان را جداگانه در اتاقى بازداشت نموده ، و شروع به محاكمه فرموده ، و ابتدا از زن همان مرد پرسيد حقيقت را بگويد، ولى وى از سخنان اولش عدول نكرد!! و به بازداشتگاه بازگشت .
سپس شاهد اول را آوردند، حضرت فرمود:
مرا مى شناسى ؟ من على بن ابى طالب هستم ، و اين شمشير من است ، زن آن مرد سخنانى را گفت و رفت ... تو اگر راست نگويى با اين شمشير خونت را جارى مى كنم !!
زن چون اوضاع را مساعد حال خود نديد، خطاب به عمر گفت : اى اميرالمؤمنين ! به من امان مى دهى ؟
على (عليه السلام ) فرمود: حرفت را بزن و راست بگو.
زن گفت : واقعيت امر اين است كه آن زن چون زيبايى و جمال دختر را ديد، ترسيد كه شوهرش سرانجام با وى ازدواج كند، و لذا به او شراب خورانيد، و به كمك ما، با انگشتش بكارت او را زايل كرد.
على (عليه السلام ) فرمود: الله اكبر من بعد از دانيال نبى ، اولين كسى هستم كه ميان شهود فاصله انداخته و حقيقت را كشف كردم ، آنگاه دستور داد: براى زن هشتاد تازيانه به عنوان حد قذف زدند، و براى آن جنايت نيز چهارصد درهم براى همگى آنان تعيين فرمودند و سپس دستور دادند مرد اين زن را طلاق داده ، و با آن دختر ازدواج نمايد!
عمر گفت : يااباالحسن ! جريان دانيال چيست ؟
حضرت آن را مشروحا بيان داشت كه به اختصار از نظرتان مى گذرد:
((دانيال )) چون پدر و مادر خود را از دست داده بود، در آغوش پر مهر پير زنى پناه گرفته بود، در زمان او پادشاهى بود كه دو نفر قاضى داشت و آن قاضى ها رفيقى داشتند كه خيلى امين و صالح بود، و آن مرد نيز زنى داشت بسيار با جمال و متدين ...
روزى پادشاه خطاب به آن قاضى ها گفت : مردى درستكار و امين مورد نياز است ... آنان رفيق خود را معرفى كردند...
مرد متدين هنگام مسافرت خطاب به قاضى ها گفت : در امور خانواده ام كوشا باشيد! و بدين طريق گرگها را به خانه اش مسلط ساخت .
قاضى ها پس از مسافرت رفيقشان ، براى كمك و سركشى به خانواده او بر در منزلش مى آمدند... و از اين راه عاشق زن او شده و او را به عمل خلاف دعوت كردند!!
چون زن خواسته آنان را بر نياورد، آنان به دروغ شهادت دادند كه فلان زن زنا كرده است . پادشاه چون به قاضى هايش اعتماد داشت ، شهادت آنان را پذيرفته و شديدا متاءثر گشت ، ولى سفارش نمود كه اجراى حد پس از سه روز انجام گيرد، و از طرف پادشاه اعلان شد كه براى سنگسار فلان زن عابده در محل معين پس از سه روز آماده گردند!!
پادشاه با وزير در اين باره مشورت مى كرد، ولى چاره اى پيدا نشد!! سرانجام روز سوم وزير بيرون رفته و دانيال را با بچه هاى ديگر مشاهده نموده كه به بازى مشغول بودند، و در آن بازى دانيال به ساير بچه ها مى گفت : بيائيد من بعنوان پادشاه باشم ، و تو فلان زن عابده ، و آن دو نفر قاضى شاهد باشند، سپس شمشيرش را كه از نى درست كرده بود، مقابلش گذاشت ، و قاضى ها را از هم جدا كرد، و آنها را به محاكمه كشانيد، و چون آن دو به يك صورت شهادت ندادند، حكم اعدام آن دو قاضى را صادر كرد...
وزير با خوشحالى مراجعت نمود و جريان را به پادشاه رسانيد، و پادشاه طبق همان برنامه قاضى ها را احضار نموده و به طور جداگانه از آنان سؤالاتى نمود مثلا:
زن با چه كسى زنا كرد؟ و چه وقت زنا كرد؟ در چه روزى ؟ در چه ساعتى ؟ و در چه مكانى ؟!
چون حقيقت روشن گشت ، و اختلاف شهادت ، فساد درونى آنان را فاش نمود، پا شده به مردم اعلان كرد: اى مردم چون اين دو قاضى باعث آبروريزى زن عابده شده ، و به دروغ شهادت داده ، و او را به زنا و عمل خلاف عفت متهم ساخته اند، براى تماشاى اعدام آنان حاضر شويد، و سپس آن دو را اعدام كرد.(138)
در اينجا به اين احاديث و قضاياى تاريخى بسنده نموده ، و از آوردن ساير احاديث و شواهد ديگر خوددارى مى نماييم و نتيجه مى گيريم كه على (عليه السلام ) در دوران خانه نشينى اش پيوسته به داد خلفا رسيده و اشتباهات آنان را جبران مى كرد، و از حقوق مردم و ستمديدگان دفاع مى فرمود...
و از اين قضيه و حديث حضرت امام صادق (عليه السلام ) نيز نتيجه گرفته و به مسئولين قضايى هشدار مى گردد كه از اعتماد صد در صد به مسئولين و دست اند كاران و قضات خويش اجتناب نموده ، و بدانند كه آنان مصون از خطا نبوده ، و در مواردى ممكن است گرفتار هواهاى خود گرديده و با آبروى مردم بازى كنند.(139)
پاورقی
138-فروع كافى ج 7 ص 425 ح 9، وسائل الشيعه ج 18 ص 203 ح 1 بدون شرح قضيه دانيال .
139-آفتاب ولايت ، ص 326 - 324.
روزى حضرت على (عليه السلام ) داخل مسجد شد، جوانى از روبروى آن حضرت مى آيد و مى گريد و جمعى بر دور او هستند و او را تسلى مى دهند؛ حضرت پرسيد: چرا گريه مى كنى ؟ عرض كرد: يا على ! شريح قاضى ، حكمى بر من كرده كه نمى دانم درست است يانه ؟ اين جماعت پدر مرا با خود به سفر بردند، اكنون برگشته اند پدرم با ايشان نيست ، چون احوال پدر را از ايشان پرسيدم گفتند: پدرت مرد، گفتم : مال او چه شد؟ گفتند: مالى به جاى نگذاشت ، پس ايشان را نزد شريح قاضى بردم و شريح آنها را سوگند داد و آنها قسم خوردند و رفتند و حال آنكه من مى دانم كه پدرم مال زيادى با خود به سفر برده بود.
پس حضرت ، آن جماعت و جوان و خود جمعا نزد شريح آمدند؛ حضرت فرمود: اى شريح ! چگونه ميان اين گروه ، حكم كردى ؟ شريح گفت : اين جوان ادعا كرد كه پدرم با اينان به سفر رفت و برنگشت ، از آنها پرسيدم گفتند: مرد؛ پرسيدم مالش چه شد؟ گفتند: مالى نگذاشت ؛ جوان را گفتم : گواه دارى ؟ گفت : نه ، پس ايشان را قسم دادم .
حضرت فرمود: هيهات ! در چنين واقعه ، اينطور حكم مى كنى ؟! والله در اين واقعه حكمى بكنم كه كسى پيش از من نكرده باشد، مگر داود پيغمبر (صلى الله عليه و آله وسلم )؛ پس حضرت فرمود: اى قنبر! پهلوانان لشكر را بطلب ؛ چون حاضر شدند، بر هر يك از آن گروه ، يكى از آنها را موكل گردانيد، پس نظر به آن گروه كرد و فرمود: چه مى گوييد؟ گمان مى كنيد من نمى دانم كه شما با پدر اين جوان چه كرديد؟ اگر اين را ندانم ، مرد نادانى خواهم بود. پس فرموود: اينها را پراكنده كنيد و هر يك را در پشت ستونى از ستونهاى مسجد باز داريد و سرهاشان را به جامه هايشان بپوشانيد كه يكديگر را نبينند، سپس عبدالله بن ابى رافع ، كاتب خود را طلبيد و فرمود: كاغذ و دواتى حاضر كن ، مردم بر دور آن حضرت جمع شدند، حضرت فرمود: هرگاه من ((الله اكبر)) بگويم شما نيز همه ((الله اكبر)) بگوييد.
پس ، حضرت يكى از ايشان را تنها طلبيد و نزد خود نشاند و صورتش را گشود و فرمود: اى عبدالله بن ابى رافع ! آنچه مى گويد تو بنويس ؛ سپس شروع به سؤ ال كردن نمود و فرمود: چه روزى از خانه هاى خود با پدر اين جوان بيرون رفتيد؟ گفت : در فلان روز، فرمود: در چه ماه بود؟ گفت : در فلان ماه ؛ به كدام منزل كه رسيديد او مرد؟ گفت : در فلان منزل ؛ فرمود: در خانه چه كسى مرد؟ گفت : در خانه فلان شخص ؛ فرمود: چه مرض داشت ؟ گفت : فلان مرض ؛ فرمود: چند روز بيمار بود؟ و عدد روزهاى بيماريش را گفت .
پس ، حضرت احوال آن مرده را به تمام سؤال كرد كه ، چه روز مرد؟ كى او را غسل داد؟ و كى او را دفن كرد؟ و كفن او از چه پارچه اى بود؟ و كى بر او نماز كرد؟ و كى او را به قبر برد، چون حضرت همه را از او سؤ ال نمود و او جواب گفت : ((الله اكبر)) فرمود: مردم هم صدا به تكبير، بلند كردند. پس رفقاى او يقين كردند كه اين شخص ، اقرار به كشتن كرده است .
حضرت دستور دادند رويش را بستند، به جاى خود بردند. ديگرى را طلبيد و نزد خود نشانيد و رويش را گشود و فرمود: گمان مى كردى كه من نمى دانم كه شما چه كرده ايد؟ او گفت : يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )! من يكى از آنها بودم ، لكن راضى به كشتن او نبودم و اقرار نمود؛ پس هر يك را كه طلبيد اقرار كردند و آن كسى را، كه اول حضرت از او سؤال كرد، طلبيد و او هم اقرار كرد كه ما پدر اين جوان را كشتيم و مال او را برداشتيم . حضرت مال را از آنها گرفت ، به جوان داد و بابت خون بهاء حكم جارى فرمود.(38)
پاورقی
38-داستانهايى از زندگانى حضرت على (عليه السلام )، ص 135.
سويد پسر غفله مى گويد:
پس از آنكه براى خلافت اميرالمؤمنين از مردم بيعت گرفته شد، روزى خدمت حضرت رسيدم ، ديدم روى حصير كوچكى نشسته است و در آن خانه جز آن حصير چيز ديگرى نيست .
عرض كردم :
يا اميرالمؤمنين ! بيت المال در اختيار شماست ، در اين خانه جز حصير چيز ديگرى از لوازم نمى بينم .
فرمود:
پسر غفله ! آدم عاقل در خانه اى كه بايد از آنجا نقل مكان كند، اسباب و وسايل جمع نمى كند، ما منزل امن و راحتى در پيش داريم كه بهترين اسباب خود را به آنجا مى فرستيم و به زودى به سوى آن منزل كوچ خواهيم كرد.(252)
پاورقی
252- بحار: ج 70، ص 321؛ نقل از داستانهاى بحارالانوار، ج 4، ص 39.
روزى اميرالمؤمنين (عليه السلام ) از كوفه حركت كرد و به سرزمين نجف آمد و از آن هم گذشت .
اسبغ بن نباته مى گويد: ما به حضرت رسيديم ، ديديم روى زمين دراز كشيده است .
قنبر گفت : يا اميرالمؤمنين ! اجازه مى دهى عبايم را زير شما پهن كنم ؟
حضرت فرمود: نه ، اينجا محلى است كه خاكهاى مؤمنان در آن قرار دارد و پهن كردن عبا مزاحمتى براى آنهاست .
اسبغ مى گويد؛ عرض كردم : يا اميرالمؤمنين ! خاك مؤمنان را دانستم چيست ، ولى مزاحمت آنها چگونه است ؟
فرمود: اى اصبغ ! اگر پرده از مقابل چشمانت برداشته شود، ارواح مؤمنان را مى بينى كه در اينجا حلقه حلقه دور هم نشسته اند و يكديگر را ملاقات مى كنند و باهم مشغول صحبت هستند، اينجا جايگاه ارواح مؤمنان است و ارواح كافران در برهوت قرار گرفته اند!(73)
پاورقی
73-بحار: ج 6، ص 242؛ داستانهاى بحارالاءنوار، ج 4، ص 52.
ابوبصير مى گويد:
از امام صادق (عليه السلام ) در مورد سوره والعاديات پرسيدم ، امام (عليه السلام ) فرمود: اين سوره در ماجراى وادى يابس (بيابان خشك ) نازل شده است . پرسيدم : قضيه وادى يابس از چه قرار بود.
امام صادق (عليه السلام ) فرمود:
- در بيابان يابس دوازده هزار نفر سواره نظام بودند، باهم عهد و پيمان محكم بستند كه تا آخرين لحظه ، دست به دست هم دهند و حضرت محمد (صلى الله عليه و آله وسلم ) و على (عليه السلام ) را بكشند.
جبرئيل جريان را به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اطلاع داد. حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نخست ابوبكر و سپس عمر را با سپاهى چهار هزار نفرى به سوى ايشان فرستاد كه البته بى نتيجه بازگشتند.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مرحله آخر على (عليه السلام ) را چهار هزار نفر از مهاجر و انصار به سوى وادى يابس رهسپار نمود. حضرت على (عليه السلام ) با سپاه خود به طرف آن بيابان خشك حركت كردند.
به دشمن خبر رسيد كه سپاه اسلام به فرماندهى على (عليه السلام ) روانه ميدان شده اند. دويست نفر از مردان مسلح دشمن به ميدان آمدند.
على (عليه السلام ) با جمعى از اصحاب به سوى آنان رفتند. هنگامى كه در مقابل ايشان قرار گرفتند. از سپاه اسلام پرسيده شد كه شما كيستيد و از كجا آمده ايد و چه تصميمى داريد؟ على (عليه السلام ) در پاسخ فرمود:
- من على بن ابى طالب پسر عموى رسول خدا، برادر او و فرستاده او هستم ، شما را به شهادت يكتايى خدا و بندگى و رسالت محمددعوت مى كنم . اگر ايمان بياوريد، در نفع و ضرر شريك مسلمانان هستيد.
ايشان گفتند:
- سخن تو را شنيديم ، آماده جنگ باش و بدان كه ما، تو و اصحاب تو را خواهيم كشت ! وعده ما صبح فردا.
على (عليه السلام ) فرمود:
- واى بر شما! مرا به بسيارى جمعيت خود تهديد مى كنيد؟ بدانيد كه ما از خدا و فرشتگان و مسلمانان بر ضد شما كمك مى جوئيم : ((ولا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم ))
دشمن به پايگاههاى خود بازگشت و سنگر گرفت . على (عليه السلام ) نيز همراه اصحاب به پايگاه خود رفته و آماده نبرد شدند. شب هنگام ، على (عليه السلام ) فرمان داد مسلمانان مركبهاى خود را آماده كنند و افسار و زين و جهاز شتران را مهيا نمايند و در حال آماده باش كامل براى حمله صبحگاهى باشند.
وقتى كه سپيده سحر نمايان گشت ، على (عليه السلام ) با اصحاب نماز خواندند و به سوى دشمن حمله بردند. دشمن آن چنان غافلگير شد كه تا هنگام درگيرى نمى فهميد مسلمين از كجا بر آنان هجوم آورده اند. حمله چنان تند و سريع بود، كه قبل از رسيدن باقى سپاه اسلام ، اغلب آنان به هلاكت رسيدند. در نتيجه ، زنان و كودكانشان اسير شدند و اموالشان به دست مسلمين افتاد.
جبرئيل امين ، پيروزى على (عليه السلام ) و سپاه اسلام را به پيامبر (صلى الله عليه و آله وسلم ) خبر دادند. آن حضرت بر منبر رفتند و پس از حمد و ثناى الهى ، مسلمانان را از فتح مسلمين با خبر نموده و فرمودند كه تنها دو نفر از مسلمين به شهادت رسيده اند!
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و همه مسلمين از مدينه بيرون آمده و به استقبال على (عليه السلام ) شتافتند و در يك فرسخى مدينه ، سپاه على (عليه السلام ) را خوش آمد گفتند. حضرت على (عليه السلام ) هنگامى كه پيامبر را ديدند از مركب پياده شده ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز از مركب پياده شدند و ميان دو چشم (پيشانى ) على (عليه السلام ) را بوسيدند. مسلمانان نيز مانند پيامبر (صلى الله عليه و آله وسلم )، از على (عليه السلام ) قدردانى مى كردند و كثرت غنايم جنگى و اسيران و اموال دشمن كه به دست مسلمين افتاده بود را از نظر مى گذراندند.
در اين حال ، جبرئيل امين نازل شد و به ميمنت اين پيروزى سوره ((عاديات )) به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم وحى شد:
((والعاديات ضبحا، فالموريات قدحا، فالمغيرات صبحا، فاءثرن به نقعا فوسطن به جمعا...)) (52)
اشك شوق از چشمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سرازير گشت ، و در اينجا بود كه آن سخن معروف را به على (عليه السلام ) فرمود:
((اگر نمى ترسيدم كه گروهى از امتم ، مطلبى را كه مسيحيان درباره حضرت مسيح (عليه السلام ) گفته اند، درباه تو بگويند، در حق تو سخنى مى گفتم كه از هر كجا عبور كنى خاك زير پاى تو را براى تبرك برگيرند!))(53)
پاورقی
52-ترجمه آيات : سوگند به اسبان دونده كه نفس زنان (به سوى ميدان جهاد) پيش رفتند. و سوگند به آنها (كه بر اثر برخورد سمهايشان به سنگهاى بيابان ) جرقه هاى آتش افروختند و با دميدن صبح بر دشمن يورش بردند. و گرد و غبار به هر سو پراكنده كردند، ناگهان در ميان دشمن ظاهر شدند و...
53-بحار، ج 21 ص 72؛ داستانهاى بحارالانوار، ج 1، ص 39.
كميل يكى از ياران مخلص اميرالمؤمنين است ، مى گويد:
از اميرالمؤمنين (ع ) پرسيدم ، انسان گاهى گرفتار گناه مى شود و به دنبال آن از خدا آمرزش مى خواهد، حد آمرزش خواستن چيست ؟
فرمود:
حد آن توبه كردن است .
كميل : همين مقدار؟
امام (عليه السلام ) نه !
كميل : پس چگونه است ؟
امام : هرگاه بنده گناه كرد، با حركت دادن بگويد استغفرالله .
كميل : منظور از حركت دادن چيست ؟
امام : حركت دادن دو لب و زبان ، به شرط اين كه دنبال آن حقيقت نيز باشد.
كميل : حقيقت چيست ؟
امام : دل او پاك باشد و در باطن تصميم بگيرد و به گناهى كه از آن استغفار كرده باز نگردد.
كميل : اگر اين كارها را انجام دادم از استغفار كنندگان هستم ؟
امام : نه !
كميل چرا؟
امام : براى اين كه تو هنوز به اصل آن نرسيده اى .
كميل : پس اصل و ريشه استغفار چيست ؟
امام : انجام دادن توبه از گناهى كه از آن استغفار كردى و ترك گناه . اين مرحله ، اولين درجه عبادت كنندگان است .
به عبارت ديگر، استغفار اسمى است كه شش معنى دارد؛
1- پشيمانى از گذشته .
2- تصميم بر بازنگشتن بدان گناه به هيچ وجه . (تصميم بر اين كه گناهان گذشته را هيچ وقت تكرار نكنى ).
3- پرداخت حق همه انسانها كه به او بدهكارى .
4- اداى حق خداوند در تمام واجبات .
5- از بين بردن (آب كردن ) هر گونه گوشتى كه از حرام بر بدنت روييده است ، به طورى كه پوستت به استخوان بچسبد سپس گوشت تازه ميان آنها برويد.
6- به تنت بچشانى رنج طاعت را، چنانچه به او چشانيده اى لذت گناه را.
در اين صورت توبه حقيقى تحقق يافته و انسان از توبه كنندگان به شمار مى رود.(72)
پاورقی
72-بحار: ج 6، ص 27؛ داستانهاى بحارالاءنوار، ج 3، ص 59.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر كه پس از من با على درباره خلافت مقاومت و دشمنى ورزد كافر است و با خدا و رسولش جنگيده است . و هر كه در حق على شك كند كافر است .(168)
و فرمود: على بن ابى طالب باب آمرزش خداست ، هر كه از آن وارد شود مؤمن است ، و هر كه از آن بيرون رود كافر.(169)
و به على بن ابى طالب (عليه السلام ) فرمود: من تو را نشانه اى ميان خود و امتم قرار داده ام ، پس هر كه از تو پيروى نكند حقا كافر شده است .(170)
به روايت جابر و ابن عباس فرمود: هر كه نگويد على بهترين مردم است ، حقا كافر شده است .(171)
به روايت خذيفة بن يمان فرمود: على بهترين بشر است ؛ هر كه نپذيرد حقا كافر است .(172)
عطيه كوفى گويد: بر جابربن عبدالله انصارى وارد شديم ، از پيرى ابروانش بر روى ديدگانش افتاده بود، گفتيم : براى ما از على بگو، گفت : او از بهترين بشرهاست .(173)
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى خذيفه ، حجت خدا بر شما پس از من على بن ابى طالب است ، كفر به او كفر به خدا، شريك ساختن براى او شرك به خدا، شك در او شك در خدا، انحراف از او و طعن زدن به او انحراف از خدا و طعن در او، و انكار او انكار خداست .(174)
و فرمود: هر كه پس از من امامت على را انكار كند چون كسى است كه نبوت مرا در حياتم انكار كرده است ، و هر كه نبوت مرا انكار كند، ربوبيت پروردگار مرا انكار نموده است .(175)
ام سلمه - رضى الله عنها- به حسن بصرى فرمود: تو را حديثى گويم كه دو گوشم از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده و گرنه كر شوند، و چشمانم ديده و گرنه كور شوند، و قلبم را فرا گرفته و گرنه خداوند بر آن مهر (نافهمى ) زند، و زبانم را لال كند اگر از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشنيده باشم كه به على بن ابى طالب (عليه السلام ) مى فرمود: اى على ، هيچ بنده اى در قيامت خدا را با انكار ولايت تو ديدار نكند جز آنكه او را با پرستش بت و صنم ديدار كند.(176)
امام صادق (عليه السلام ) فرمود: هيچ كس آنچه را كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره على (عليه السلام ) فرموده رد نمى كند مگر كافر.(177)
و فرمود: امام نشانه اى است ميان خداى عزيز و جليل و بندگانش ، هر كه (مقام ) او را شناخت مؤمن است ، و هر كه او را انكار نمود كافر است .(178)
و فرمود: على (عليه السلام ) باب هدايت است ، هر كه با او مخالفت ورزد كافر است ، و هر كه او را انكار كند به آتش دوزخ درآيد.(179)
و فرمود: از ماست امامى كه اطاعتش واجب است ، هر كه او را انكار كند يهودى يا نصرانى خواهد مرد.(180)
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر كه بميرد و امام خود را نشناسد، به مرگ جاهليت مرده است .(181)
و فرمود: امامان بعد از من دوازده نفرند؛ اول آنان على بن ابى طالب و آخر شان قائم است ... اقرار كننده به آنان مؤمن ، و انكار كننده آنان كافر است .(182)
پاورقی
168-مناقب ابن مغازلى /46.
169- كنزالعمال 11/610. و در ينابيع المودة 2/61 نيز آورده و در آن به جاى باب آمرزش ، باب دين است .
170- تاريخ دمشق 2/489.
171-تاريخ بغداد 7/421 و 3/192.
172-تاريخ دمشق 2/445. و نيز در ص 446 از شريك بن عبدالله ، و در ص 447 از محمد بن منكدر آورده است .
173-همان /447.
174- بحارالانوار 38/97.
175-همان /109.
176-بحارالانوار 38/101.
177-وسائل الشيعه 18/561 و 560 و 559 و 567 و 562.
178-همان .
179-همان .
180- همان .
181-همان .
182-همان .
امير مؤمنان على (عليه السلام ) اگر چه در دوران رسول خدا مورد حسادت و كينه افرادى قرار مى گرفت ، و حتى بعضى از همسران آن حضرت ، از ورود على (عليه السلام ) و ديدارش با پيامبر رنج مى بردند! ولى نبى اعظم با تمام وجود طبق دستور الهى از شخصيت و عظمت مولاى متقيان دفاع كرده ، و فضائل و مناقب او را به اطلاع مردم مى رسانيد.
على (عليه السلام ) در عصر رسول خدا مظلوم نبود، ولى مورد كينه و بغض منافقان قرار داشت ، و پيامبر اسلام نيز مى دانست روزى اين كينه ها بروز خواهد كرد، و به مرحله عمل خواهد رسيد، و در نتيجه چه ظلمها و ستم به على وارد خواهد شد، و لذا پيوسته در فكر و انديشه بود، و اشكهايش به صورت مباركش جارى مى گشت و در برخى مواقع آينده على (عليه السلام ) را به خودش تصوير مى فرمود، و اظهار مى داشت كه غاصبان ولايت و بدانديشان منافق چه خواند كرد، و چگونه به خانه او هجوم مى آورند!! و چه سان فرق مباركش را با شمشير مسموم مى شكافند، و او چه وظيفه اى دارد، و چگونه بايد عكس العمل نشان دهد... ما در اين زمينه به دو مورد از سخنان رسول خدا اشاره مى نماييم :
الف : روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به همراهى على (عليه السلام ) و غلامش انس بن مالك به گردش رفتند، و در باغهاى مدينه قدم مى زدند،و به گلها و شكوفه ها و فضاى سبز طبيعت مى نگريستند، على (عليه السلام ) اظهار داشت : يا رسول الله ! اين باغ - اشاره كرد به يكى از باغها - چقدر زيبا و با طراوت است !!
پيامبر خدا فرمودند: يا على ! باغ تو در بهشت خيلى زيباتر است ، و اين باغ در نزد آن هيچ است .
انس بن مالك كه يكى از دشمنان و بدخواهان اميرالمؤمنين بود، مى گويد: به همين ترتيب قدم زنان و گردش كنان هفت باغ را تماشا كرديم ، و اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) به هر باغى كه مى رسيد، همان جمله را اظهار مى داشت ، و رسول خدا نيز جوابش همان بود كه در آغاز فرموده بود. سرانجام پيامبر عزيز اسلام در محل مناسبى توقف كرد، انس مى گويد: ما نيز در محضر او توقف نموديم ، ناگاه آن حضرت دگرگون گرديد و چهره اش متغير شد، و به فكر اخبار و وقايع پس از خود افتاد:
((فوضع راءسه على راءس على وبكى ، فقال على : ما يبكيك يا رسول الله ؟! قال (صلى الله عليه و آله وسلم ): صغائن فى صدور قوم لا يبدونها لك حتى يفقدونى ))
پيامبر سرش را بر سر اميرالمؤمنين گذاشت و شروع به گريه نمود!! على (عليه السلام ) پرسيد اى پيامبر خدا چه عاملى باعث گريه شما گرديده است ؟ حضرت فرمودند: تصور آن كينه ها و بغض ها و دشمنى هايى كه در دل كينه توز منافقين براى تو فراهم شده است ، آنان آن دشمنى ها را به مرحله عمل نمى آورند مگر اين كه من از دنيا بروم .
اين حديث مى رساند كه با بودن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم على (عليه السلام ) در برابر كينه هاى منافقان و ستم هاى ستمگران بيمه گرديده ، ولى پس از وى آنچنان مورد يورش وحشيانه قرار خواهد گرفت ، كه تصورش دل پيامبر را مى سوزاند و اشكهايش را جارى مى سازد.(13)
ب : واقعه اى است كه در خطبه شعبانيه اتفاق افتاد، و آن در آخرين جمعه ماه شعبان بود، و رسول خدا در مورد عظمت و ارزش ماه مبارك رمضان و تكليف روزه داران سخن مى گفت .
على (عليه السلام ) از جايش برخاست و سؤال كرد: يا رسول الله ! بهترين اعمال در اين ماه چيست ؟!
پيامبر فرمود: اجتناب از كارهاى حرام ، سپس شروع به گريه كرد! على (عليه السلام ) عرض كرد: يا رسول الله ! چرا گريه مى كنيد؟
پيامبر خدا فرمود:
((كانى بك وانت تصلى لربك وقد انبعث اشقى الاءولين شقيق عاقر ناقة ثمود، فضربك ضربة على قرنك فخضب منها لحيتك ...)) (14)
گويا مى بينم تو را در حال نماز بدترين و شقى ترين اشخاص (ابن ملجم مرادى لعنة الله عليه ) از پى كننده ((شتر صالح )) بر فرق مباركت شمشيرى مى زند، و با خون آن محاسن سفيدت را رنگين مى سازد.
على (عليه السلام ) پرسيد يا رسول الله ! آيا دينم سالم مى ماند، و ضررى از اين جهت از شمشير او نمى بينم ؟
اين حديث اخلاص و عظمت على ، و شرارت و بد انديشى دشمنان آن حضرت را در بردارد(15).
پاورقی
13-شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 4 ص 107، فرائد السمطين ج 1 ص 152 ح 115.
14-بحارالانوار ج 96 ص 358 از فرازهاى خطبه شعبانيه .
15-نقل از آفتاب ولايت ، ص 269 - 267.
روزى اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) در دوران خلافتش در خارج كوفه با يك نفر ذمى (يهودى يا مسيحى ) كه در پناه اسلام بود، همراه شدند.
مرد ذمى گفت :
بنده خدا كجا مى روى ؟
امام فرمود: به كوفه .
هر دو به راه ادامه دادند تا سر دو راهى رسيدند. هنگامى كه ذمى جدا شد و راه خود را پيش گرفت برود، ديد كه رفيق مسلمانش از راه كوفه نرفت ، همراه او مى آيد.
مرد ذمى گفت :
مگر شما نفرمودى به كوفه مى روم ؟
فرمود: چرا.
- شما از راه كوفه نرفتى : راه كوفه آن يكى است .
- مى دانم ولى پايان خوش رفاقتى آن است كه مرد، رفيق راهش را در هنگام جدايى چند قدم بدرقه كند و دستور پيغمبر ما همين است ، بدين جهت مى خواهم چند گام تو را بدرقه كنم ، آنگاه به راه خود بر مى گردم .
ذمى گفت :
پيغمبر شما چنين دستور داده ؟
امام فرمود: بلى .
- اين كه آيين پيغمبر شما با سرعت در جهان پيشرفت كرد و چنين پيروان زياد پيدا نمود، حتما به خاطر همين اخلاق بزرگوارانه او بوده است .
مرد ذمى با اميرالمؤمنين به سوى كوفه برگشت . هنگامى كه شناخت همراه خليفه مسلمانان بوده است ، مسلمان شد و اظهار داشت :
من شما را گواه مى گيرم كه پيرو دين و آيين شما مى باشم .(63)
پاورقی
63-بحار: ج 41، ص 53 و ج 74 ص 157؛ داستانهاى بحارالاءنوار، ج 3، ص 48.
ابو يوسف يعقوب بن اسحاق معروف به اين سكيت از علماى بزرگ ادبيات عرب است . متوكل خليفه عباسى در زمان وى مى زيست ، او درخواست كرد، آن عالم بزرگ شيعى بر فرزندان خليفه به نام هاى معتز و مؤ يد تدريس و تعليم نمايد.
ابن سكيت اين پيشنهاد و درخواست را پذيرفت ،و بر فرزندان خليفه تدريس كرد، و آنان را به رشد و كمال نسبى رساند، تا جايى كه خليفه به وجود فرزندانش افتخار مى كرد!
متوكل روزى معلم فرزندانش را احضار كرد، و از او قدردانى نموده ، و مجلسى را به احترام وى ترتيب داد. او آنچنان به بچه هايش به ديده احترام و كمالمى نگريست كه از ابن سكيت سؤال كرد: راستى بگو ببينم فرزندان من در پيش تو محترمند يا فرزندان على (عليه السلام ) ((حسن و حسين ))؟!!
ابن سكيت گفت : چه مقايسه احمقانه اى متوكل ! تو فرزندانت را با سروران اهل بهشت مقايسه مى كنى ؟ حسنين كجا و پسران تو كجا؟ بيا اقلا از غلام اميرالمؤمنين قنبر بپرس . سوگند به خدا قنبر غلام على (عليه السلام ) در پيش من از تو و فرزندانت به مراتب بهتر و والاتر است !!
سخن ابن سكيت قلب خليفه مغرور و متكبر را داغدار كرد، و او نتوانست اين حقيقت تلخ را بپذيرد و لذا عوض قدردانى از آن معلم آگاه دستور داد:
((سلو لسانه من قفاه ففعلموا فمات ))
((زبان حقگوى معلم را از پشت گردنش در بياوريد!))
و مزدوران بى درنگ امر خليفه را اجرا كردند، و ابن سكيت به شهادت رسيد.(113)
قابل ملاحظه است كه اين عالم آگاه و متدين در راه محبت على و اولاد پاك آن حضرت به شهادت رسيده ، و جانش را در طبق اخلاص گذاشت ، و به راهيان راهش نشان داد كه : گذاشتن از جان آسان تر است تا گذاشتن از على (عليه السلام ) و ولايت او!(114)
پاورقی
113- سفينة البحار ج 1 ص 636.
114-نقل از آفتاب ولايت ص 187.
در زمان خلافت عمر، جوانى به نزد او آمد و از مادرش شكايت كرد و ناله سر مى داد كه :
- خدايا بين من و مادرم حكم كن .
عمر از او پرسيد:
- مگر مادرت چه كرده است ؟ چرا درباره او شكايت مى كنى ؟
جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شكم خود پرورده و دو سال تمام نيز شير داده .. اكنون كه بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخيص مى دهم ، مرا طرد كرده و مى گويد تو فرزند من نيستى ! حال آنكه او مادر من و من فرزند او هستم .
عمر دستور داد زن را بياورند. زن كه فهميد علت احضارش چيست ، به همراه چهار برادرش و نيز چهل شاهد در محكمه حاضر شد.
عمر از جوان خواست تا ادعايش را مطرح نمايد.
جوان گفته هاى خود را تكرار كرد و قسم ياد كرد كه اين زن مادر من است .
عمر به زن گفت :
- شما در جواب چه مى گوييد؟
زن پاسخ داد: خدا را شاهد مى گيرم و به پيغمبر سوگند ياد مى كنم كه اين پسر را نمى شناسم . او با چنين ادعايى مى خواهد مرا در بين قبيله و خويشاوندانم بى آبرو سازد. من زنى از خاندان قريشم و تابحال شوهر نكرده ام و هنوز هم باكره ام .
در چنين حالتى چگونه ممكن او فرزند من باشد؟!
عمر پرسيد: آيا شاهد دارى ؟
زن پاسخ داد: اينها همه گواهان و شهود من هستند.
آن چهل نفر شهادت دادند كه پسر دروغ مى گويد و نيز گواهى دادند كه اين زن شوهر نكرده و هنوز هم باكره است .
عمر دستور داد كه پسر را زندانى كنند تا درباره شهود تحقيق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفترى مجازات گردد.
ماءموران در حالى كه پسر را به سوى زندان مى بردند، با حضرت على (عليه السلام ) برخورد نمودند. پسر فرياد زد:
- يا على ! به دادم برس ، زيرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بيان كرد. حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانيد. چون بازگردانده شد، عمر گفت : من دستور زندان داده بودم . براى چه او را آورديد؟
گفتند: على (عليه السلام ) دستور داد برگردانيد و ما از شما مكرر شنيده ايم كه با دستور على بن ابى طالب (عليه السلام ) مخالفت نكنيد.
در اين وقت حضرت على (عليه السلام ) وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار كنند. او را آوردند. آنگاه حضرت به پسر فرمود: ادعاى خود را بيان كن .
جوان دوباره تمام شرح حالش را بيان نمود.
على (عليه السلام ) رو به عمر كرد و گفت :
- آيا مايلى من درباره اين دو نفر قضاوت كنم ؟
عمر گفت : سبحان الله ! چگونه مايل نباشم و حال آنكه از رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) شنيده ام كه فرمود:
على بن ابى طالب (عليه السلام ) از همه شما داناتر است .
حضرت به زن فرمود: درباره ادعاى خود شاهد دارى ؟
گفت : بلى ! چهل شاهد دارم كه همگى حاضرند. در اين وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پيش گواهى دادند.
على (عليه السلام ) فرمود: طبق رضاى خداوند حكم مى كنم . همان حكمى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من آموخته است .
سپس به زن فرمود: آيا در كارهاى خود سرپرست و صاحب اختيار دارى ؟
زن پاسخ داد: بلى !
اين چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختيار دارند. آنگاه حضرت به برادران زن فرمود:
- آيا درباره خود و خواهرتان به من اجازه و اختيار مى دهيد؟
گفتند: بلى ! شما درباره ما صاحب اختيار هستيد.
حضرت فرمود: به شهادت خداى بزرگ و به شهادت تمامى مردم كه در اين وقت در مجلس حاضرند اين زن را به عقد ازدواج اين پسر در آورده ام و به مهريه چهارصد درهم وجه نقد كه خود آن را مى پردازم . (البته عقد صورت ظاهرى داشت ).
حضرت فرمود: به شهادت خداى بزرگ و به شهادت تمامى مردم كه در اين وقت در مجلس حاضرند اين زن را به عقد ازدواج اين پسر در آوردم و به مهريه چهارصد درهم وجه نقد كه خود آن را مى پردازم . (البته عقد صورت ظاهرى داشت ).
سپس به قنبر فرمود: سريعا چهارصد درهم حاضر كن .
قنبر چهارصد درهم آورد. حضرت تمام پولها را در دست جوان ريخت .
فرمود: اين پولها را بگير و در دامان زنت بريز و دست او را بگير و ببر و ديگر نزد ما بر نگرد مگر آنكه آثار عروسى در تو باشد، يعنى غسل كرده برگردى .
پسر از جاى خود حركت كرد و پولها را در دامن زن ريخت و گفت :
- برخيز! برويم .
در اين هنگام زن فرياد زد ((اءلنار! اءلنار!)) (آتش ! آتش !)
اى پسر عموى پيغمبر آيا مى خواهى مرا همسر پسرم قرار دهى ؟!
به خدا قسم ! اين جوان فرزند من است . برادرانم مرا به شخصى شوهر دادند كه پدرش غلام آزاد شده اى بود. اين پسر را من از او آورده ام . وقتى بچه بزرگ شد به من گفتند:
- فرزند بودن او را انكار كن و من هم طبق دستور برادرانم چنين عملى را انجام دادم ولى اكنون اعتراف مى كنم كه او فرزند من است . دلم از مهر و علاقه او لبريز است .
مادر دست پسر را گرفت و از محكمه بيرون رفتند.
عمر گفت : ((واعمراه ، لولا على لهلك عمر))
- ((اگر على نبود من هلاك شده بودم .))(40)
پاورقی
40-بحار: ج 40، ص 306؛ نقل از داستانهاى بحارالانوار، ج 2، ص 51.
حضرت صادق عليه السلام فرمود: ((خداوند، مخلوقى خلق نكرده كه بيشتر از ملائكه باشد، و به درستى كه هر روزى هفتاد هزار ملك نازل مى شوند و به بيت المعمور مى آيند و طواف مى كنند، و چون از طواف فارغ شوند به طواف كعبه مى روند و چون از طواف كعبه ، فارغ شوند به سوى قبر پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم مى روند و بر آن حضرت هم سلام مى كنند؛ پس از آن به سوى قبر اميرالمؤمنين عليه السلام مى روند و بر آن حضرت هم سلام مى كنند، بعد نزد قبر امام حسين عليه السلام هم مى روند و سلام مى كنند و به آسمان مى روند، هر روز تا قيامت ، ملائكه نازل مى شوند)).
سپس فرمود: ((هر كه اميرالمؤمنين (ع ) را زيارت كند و عارف به حق آن حضرت باشد؛ يعنى آن جناب را امام واجب الاطاعه و خليفه بلافصل داند و از روى تجبر و تكبر به زيارت نيامده باشد، حق تعالى از براى او اجر صد هزار شهيد را بنويسد و گناهان گذشته و آينده او را بيامرزد، و در قيامت ، او را از جمله ايمنان از سختيهاى آن روز مبعوث گرداند و بر او حساب را آسان گرداند؛ و چون از زيارت برگردد، ملائكه او را بدرقه نمايند تا به خانه برگردد و اگر بيمار شود، به عيادت او بيايند و اگر بميرد، متابعت جنازه او را بكنند تا قبرش و از براى او طلب آمرزش نمايند)).
و امام صادق عليه السلام فرمود: (( هر كه پياده به زيارت اميرالمؤمنين (ع ) برود، خداوند به هر گامى ثواب يك حج و يك عمره براى او بنويسد و اگر پياده برگردد به هر گامى ثواب دو حج و دو عمره از براى او بنويسد)).
و در جاى ديگر امام صادق عليه السلام فرمود: ((اى پسر مارد! هر كه جدم ، اميرالمؤمنين (ع ) را زيارت كند و به حق او آگاه باشد، خداوند از براى او به عدد هر گامى ، حج مقبول و عمره پسنديده بنويسد؛ اى پسر مارد! و اللّه نمى خورد آتش جهنم قدمى را كه غبار آلود شود در زيارت حضرت اميرالمؤمنين (ع )، خواه پياده رود و خواه سواره ؛ اى پسر مارد! اين حديث را با آب طلا بنويس )).
و حضرتش فرمود: ((دردناكى پناه به قبر آن حضرت نمى برد مگر آنكه حق تعالى او را شفا كرامت فرمايد)). (277)
پاورقی
277- فرحه الغرى - مفاتيح الجنان ص 336 - نقل از داستانهايى از زندگانى حضرت على عليه السلام ، ص 213.
شريح قاضى (68) مى گويد:
خانه اى را به هشتاد دينار خريدم ، به نام خود قباله كردم و گواهان بر آن گرفتم .
خبرش به اميرالمؤمنين (عليه السلام ) رسيد، مرا احضار كرد و فرمود:
اى شريح ! شنيده ام خانه اى به هشتاد دينار خريده اى و بر آن قباله نوشته و چند نفر گواه گرفته اى ؟!
گفتم : آرى ، درست است .
امام (عليه السلام ) نگاه خشمگين به من كرد و فرمود:
شريح از خدا بترس به زودى كسى (عزرائيل ) به سوى تو خواهد آمد كه نه به قباله ات نگاه مى كند و نه به امضاى آن گواهان اهميت مى دهد و تو را از آن خانه ، حيران و سرگردان خارج مى كند و در گودال قبرت مى گذارد.
اى شريح ! خوب تاءمل كن ! مبادا اين خانه را از مال ديگران خريده باشى و بهاى آن را از مال حرام پرداخته باشى كه در اين صورت ، در دنيا و آخرت خويشتن را بدبخت ساخته اى .
سپس فرمود:
اى شريح ! آگاه باش ! اگر وقت خريد خانه نزد من آمده بودى براى تو قباله اى مى نوشتم كه به خريد اين خانه حتى به يك درهم هم رغبت نمى كردى ؛ من اين چنين قباله مى نوشتم :
اين خانه اى است كه بنده خوار و ذليل ، از شخص مرده اى كه آماده كوچ به عالم آخرت است ، خريدارى كرده كه در سراى فريب (دنيا)، در محله فانى شوندگان و در كوچه هلاك شدگان قرار دارد، كه چهار حد است :
حد اول آن ؛ به پيشامدهاى ناگوار (آفات و بلاها) منتهى مى شود.
و حد دوم ؛ به مصيبتها (مرگ عزيزان و...) متصل است .
و حد سوم ؛ به هوسهاى نفسانى و آرزوهاى تباه كننده اتصال دارد.
و حد چهارمش ؛ شيطان گمراه كننده است و درب اين خانه از حد چهارم باز مى گردد.
اين خانه را شخص فريفته آرزوها از كسى كه پس از مدت كوتاهى مى ميرد به مبلغ خارج شدن از عزت قناع و داخل شدن در پستى دنياپرستى خريده است ...(69)
پاورقی
68- شريح مردى بود كوسه كه مو در صورت نداشت ؛ بسيار هوشيار و زيرك بود و شناخت عجيبى در امور قضايى و حل و فصل اختلاف مردم داشت . نخست عمر بن خطاب او را براى كوفه قاضى قرار داد و در آن ديار به قضاوت اشتغال داشت . اميرالمؤمنين خواست او را عزل نمايد، اهل كوفه اعتراض كردند و گفتند: نبايد شريح را عزل كنى ، زيرا او را عمر نصب كرده است و ما با اين شرط با تو بيعت كرديم كه آنچه ابوبكر و عمر انجام داده اند تغيير ندهيد!
هنگامى كه مختار ثقفى به حكومت رسيد، او را از كوفه به دهى كه همه ساكنين آن يهودى بودند تبعيد نمود و چون حجاج حاكم كوفه گشت او را به كوفه آورد با اين كه پير و سالخورده بود، دستور داد به قضاوت مشغول گردد و لى شريح عذر خواست و عذرش پذيرفته شد.
داستانى از او نقل شده ، مى گويند:
شريح مدتى در نجف اشرف ساكن بود وقتى كه به نماز و عبادت مى پرداخت ، روباهى مى آمد و در اطراف او بازى مى كرد و فكر او را پرت مى نمود. (البته در محلى بيرون از شهر) اين قضيه مدتى تكرار شد تا اين كه شريح آدمكى درست كرد و در جايى گذاشت ، پس از آن روباه مى آمد كنار آدمك (به خيال اين كه آدم واقعى است ) بازى مى كرد. يك وقت شريح از پشت سر آن روباه آمد و او را گرفت . به اين جهت در ميان عرب ضرب المثل ماند كه مى گفتند: شريح ادهى من الثعلب (شريح از روباه زيركتر و حيله بازتر است )
شريح هفتاد و پنج سال قاضى بود و دو سال آخر عمر بر كنار ماند و در سن صد و بيست سالگى از دنيا رفت . (م )
69-بحار: ج 33، ص 458 و ج 41، ص 155 و ج 77، ص 279.
على (عليه السلام ) پس از غصب خلافتش به طور معقول به مبارزه پرداخت ، و در بحث ها و محاجه هايش در مجامع عمومى و خصوصى خليفه را محكوم كرد، و عكس العمل آن در ميان مردم مسلمان مشهود بود...
خليفه با توجه به اين كه ايمان قوى نداشت تا او را از تصميمات خلاف شرع و تضييع حقوق مردم جلوگيرى نمايد، از اين جهت نسبت به اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) كه داراى آن همه فضايل بى نظير بود، حساسيت نشان مى داد، و وجود وى را تحمل نمى كرد!!
وفات فاطمه عليهماالسلام و دفن آن حضرت كه بنا به وصيتش به طور مخفى انجام گرفت ، و به خليفه و دار و دسته اش اطلاع داده نشد، و شبانه مراسم دفن انجام گرديد، باعث اندوه فراوان مردم ، و اعتراض آنان به دستگاه خلافت گرديد، و گفتند: شما كارى نموديد كه يگانه دختر پيامبر با دل پر و ناراحتى از شما، از دنيا برود.(133)
اين جريان نيز بر شدت عداوت دستگاه خلافت افزود، و خليفه دوم براى جبران حيثيت به باد رفته خودشان تصميم گرفت نبش قبر نموده ، و پيكر فاطمه را بيرون آورده ، و مراسم نماز و غيره از طريق خليفه انجام گردد، ولى اميرالمؤمنين فرمود: به خدا سوگند در اين صورت زمين را با خون شما سيراب مى كنم ... و آنان يقين كردند كه على (عليه السلام ) در اين موضوع تحمل نخواهد كرد... و لذا با بى آبرويى به عقب نشسته و توطئه خطرناكى را پى ريزى كردند...
ابوبكر و عمر در يك جلسه فوق محرمانه ، خالد بن وليد را احضار نمودند و به او گفتند:
خالد! امنيت دستگاه خلافت ايجاب مى كند كه كار بسيار بزرگى را به تو واگذار كند، ولى دقت كن كه آن را با هوشيارى كامل انجام دهى .
خالد بن وليد: شما هر چه فرمان دهيد، اطاعت مى كنم ، اگر چه كشتن على باشد!!
عمر: نظر ما جز اين نيست !
خالد: چه موقع دوست دارى اين فرمان شما اجرا گردد؟
ابوبكر: هنگام نماز صبح به نماز بيا، و در كنار او قرار گير و چون سلام نماز را گفتم ، ماءموريت خود را هر چه سريعتر انجام ده .
در اين هنگام اسماء بنت عميس كه همسر ابوبكر بود، و سخنان آنان را از پشت پرده گوش مى كرد به كنيزش گفت : برو به خانه على (عليه السلام ) و اين آيه را بخوان كه : ((ان الملاء ياءتمرون بك ليقتلوك فاخرج انى لك من الناصحين )) يعنى اين جمعيت براى كشتن تو به مشورت نشسته اند فورا خارج شو كه من خيره خواه تو هستم .(134)
چون كنيز پيغام را رساند، اميرالمؤمنين با اطمينان خاطر فرمود: كشنده ناكثين و مارقين و قاسطين چه كسى خواهد بود؟(135)
نماز صبح برگزار شد، و خليفه امامت آن را به عهده گرفت ، و خالد بن وليد در حالى كه با شمشيرش در كنار على (عليه السلام ) قرار گرفته بود، منتظر پايان يافتن نماز و گفتن السلام عليكم ابوبكر گرديد...
از سوى ديگر، خليفه عاقبت كار و شورش مردم ، و كشتن على (عليه السلام ) را در جولان ذهنش مى گذرانيد، و نتيجه كار را مى سنجيد، و مرتب تشهد نماز تكرار مى كرد، سرانجام گفت :
لا يفعلن خالد ما امرته يعنى خالد آنچه را كه به وى دستور داده ام ، انجام ندهد. و بعد از سلام نماز را گفته و به پايان رسانيد.
على (عليه السلام ) خطاب به خالد گفت : ابوبكر تو را به چه ماءموريتى دستور داده بود؟
خالد: كشتن تو!!
على (عليه السلام ): آيا اين ماءموريت را انجام مى دادى ؟
خالد: بلى ، به خدا سوگند، اگر پيش از سلام دستورش را نقض نكرده بود، تو را مى كشتم !!
على (عليه السلام ) با دست مباركش گلوى خالد بن وليد را فشار داد، او لباسهايش را نجس كرد، و قوه ماسكه را از دست داد، در حالى كه ((خالد)) زير فشار على (عليه السلام ) دست و پا مى زد، مردم حاضر گريه مى كردند، و توطئه هاى دستگاه خلافت را محكوم مى نمودند...
ابوبكر مى گفت : عمر! اين رسوايى نتيجه فكر شوم تو است ، و عمر مى گفت : به خدا قسم على (عليه السلام ) خالد را مى كشد... و مردم هر چه التماس كردند على دست از خالد برنداشت ...
ابوبكر و عمر به دنبال عباس بن عبدالمطلب فرستادند، تا از طريق وى على (عليه السلام ) را از كشتن خالد منصرف سازند. عباس عموى پيامبر و على (عليه السلام ) آمد، و حضرت را به قبر پيامبر متوجه ساخته ، و عرض كرد: تو را به صاحب اين قبر دست از خالد بردار. على (عليه السلام ) دست خود را برداشت ، و خود را كنار كشيد.
بنى هاشم و دوستان على (عليه السلام ) شمشيرها را كشيده ، همراه با ضجه و ناله زنان و فرزندان به حمايت على (عليه السلام ) برخاسته ، ولى حضرت همه را آرام ساخت ...
اين قضيه كه به طور مفصل تر در كتابهاى شيعه آمده است ، يكى از عيوبات بزرگ خلفاى اول و دوم است كه دهم صلاحيت آنان را نشان مى دهد، و ابن ابى الحديد آن را به عنوان يكى از ((مطاعن )) ابوبكر نقل مى نمايد.(136)
پاورقی
133- والصحيح عندى انها ماتت على ابى بكر و عمر، وانها اوصت الا يصليا عليها نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ص 50.
134-سوره قصص آيه 20.
135- اين كلمه ها اصطلاحى است كه به ترتيب در مورد سپاه مخالف جنگهاى ((جمل )) و ((نهروان )) و ((صفين )) بكار مى رود.
136-الغدير، ج 17 ص 222 و 223 طعن 12، احتجاج طبرسى ج 1 ص 117 و 118، اسرار آل محمد ص 102 بحارالاءنوار، ج 28 ص 305 و ج 47 ص 365. نقل از آفتاب ولايت ، ص 232 - 229.
پس از به خلافت رسيدن اميرالمؤمنين على (عليه السلام )، آن حضرت به كليه فرمانداران و استانداران اطراف نامه هايى نوشت و همه را به بيعت خود فرا خواند.
از جمله اين اشخاص معاوية بن ابوسفيان بود، كه على (عليه السلام ) او را به مدينه احضار كرد.
چون نامه آن سرور به معاويه رسيد، و دانست كه در خلافت ((على )) جايگاهى نخواهد داشت ، لذا او نيز نامه اى با مطالب و محتواى دروغين به زبير بن العوام نوشت ، و در آن ، نام زبير را به عنوان اميرالمؤمنين درج كرد، و به طور غير واقع گزارش نمود كه : من از مردم شام براى تو بيعت گرفته ام و همگى با رغبت خود اين امر را پذيرفته اند، و بدان كه پس از تو نيز با طلحة بن عبيدالله بيعت كرده اند شما سعى كنيد به عنوان خونخواهى عثمان با پسر ابوطالب به مخالفت برخاسته ، و نگذاريد او بر شهرهاى كوفه و بصره مسلط گردد.
نامه معاويه به زبير رسيد، او در پوست خود نمى گنجيد، و هرگز احتمال خلاف نمى داد، و خيلى خوشحال بود، و مضمون نامه را به طلحة اطلاع داد، و سپس به همراهى او پرچم مخالفت با على را برافراشت و جنگ جمل را پيش آوردند.
طلحه و زبير با اينكه نخستين افرادى بودند كه با اميرالمؤمنين بيعت كرده بودند، و از دشمنان سرسخت عثمان به شمار مى آمدند و حتى نمى گذاشتند جنازه وى پس از كشته شدنش دفن شود، ولى مع الاسف با صدو هشتاد درجه چرخش به بهانه خونخواهى او دست به مخالفت على زده ، و باعث كشته و شهيد گشتن هزاران نفر گرديدند!
على (عليه السلام ) چون آنان را در صحنه نبرد ديد، از طريق عبدالله بن عباس به زبير پيغام داد كه : پسر دايى ات (على ) مى گويد: چرا تا به حال ما را تاءييد كرده اى و هميشه پشتيبان ما بودى ، ولى اكنون دست به مخالفت ما مى زنى ؟ مگر چه پيش آمدى ناگوار تحقق يافته است ؟
و سپس او را احضار فرمود و حديثى را از پيامبر خدا به او متذكر گرديد كه رسول خدا فرموده بود:
يا زبير! تو روزى با على به مقابله مى پردازى ، ولى اين را بدان كه تو در اين ميدان ظالم و ستمگرى !
زبير چون اين را بشنيد، دست از جنگ برداشت ، و راه به بيرون از جنگ و كشتار برگرفت ...(88)
در اين قضيه تاريخى سياست على از ديگران مشخص گرديده ، و در حالى كه ديگران دروغ مى گويند، تحريك نادرست و خطرناك مى كنند، براى رسيدن به منصب و مقام ، كشته شدن ديگران در سياست آنان توجيه مى گردد... ولى سياست على (عليه السلام ) از راه عاطفه و محبت و ياد كردن از جنبه هاى مثبت در گذشته ، دشمن را به سر عقل مى آورد، و از ميدان جنگ به در مى كند...
خلاصه سياست على در متن دين بود، و از قرآن و سنت اتخاذ مى گرديد، و هرگز از آنها تجاوز نمى كرد، و هر كجا تزاحمى پيش مى آمد، دينش را بر سياستهاى غلط و قلدرى ترجيح مى داد، چنانچه خود مى فرمايند:
((انى لعالم بما يصلحكم ، و يقيم اودكم ، ولكنى والله لاارى اصلاحكم بافساد نفسى )) .
من مى دانم چگونه شما را اصلاح نمايم و كجى ها و مخالفتهاى همه تان را برطرف كنم ، ولى سوگند به خدا هرگز در اين راه به خاطر اصلاح و آرام ساختن شما، من خويشتن را تباه نمى كنم !(89)
و در تاريخ آمده است كه چون ابن ملجم مرادى لعنة الله عليه از يمن به كوفه آمد، و پيشگويى آن حضرت را شنيد، به خدمت آن بزرگوار آمد و گفت :
((يا اميرالمؤمنين اعيذك بالله ، هذه يمينى و شمالى فاقطعهما او فاقتلنى ، فقال على (عليه السلام )! فكيف اقتلك ولا ذنب لك الى ، ولو اعلم انك قاتلى لم اقتلك )) (90)
يا اميرالمؤمنين ! من به خدا پناه مى برم كه قاتل تو باشم ، اينها دستهاى من است در اختيار شما، يا آنها را قطع كن ، و يا مرا به هلاكت برسان !! على فرمود: چگونه تو را بكشم كه مرتكب جنايتى نشده اى ، ولو من بدانم كه تو قاتل من ، من تو را نمى كشم !!
آيا در دنياى گذشته و تاريخ معاصر سراغ داريد كه سياستمدارى با داشتن امكاناتى ، با دشمن توطئه گر و قاتلش چنين كند؟ آيا در نظام سياسى ، عقل مى پذيرد كه كسى محور قدرت باشد، ولى با قاتلش چنين معامله اى داشته باشد؟ مگر هزينه هاى گزاف در دنياى كنونى براى سازمانهاى اطلاعاتى و جاسوسى مصرف نمى گردد؟! و دهها و صدها سؤال و جوابى كه سرانجام بايد گفت : على با ديگر سياستمداران فرق دارد...(91)
پاورقی
88-تمام مطالب مذكور در منابع زير موجود است :
خطبه هاى 8 و 31 ص 60 و 106 نهج البلاغه فيض الاسلام ، شرح ابن ابى الحديد ج 1 ص 230 به بعد و ج 2 ص 158 و 162 به بعد و ج 10 ص 6، و ج 11 ص 16 بحارالاءنوار ج 32 ص 5 به بعد و ص 24.
89-نهج البلاغه خ 68 فيض الاسلام ص 163 و 164.
90- محجة البيضاء ج 4 ص 197.
91-نقل از آفتاب ولايت ، ص 129 - 127.
نجاشى شاعر، يكى از اطرافيان و ارادتمندان على (عليه السلام ) بود و با اشعارش سپاه على (عليه السلام ) را بر ضد معاويه تحريك مى كرد، بارها در سپاه اميرالمؤمنين (عليه السلام ) با دشمن جنگيد، ولى همين شخص يك بار پايش لغزيد و در ماه رمضان شراب خورد. وى را پيش اميرالمؤمنين آوردند و شرابخواريش را ثابت كردند.
حضرت على خودش هشتاد تازيانه به او زد و يك شب نيز او را زندانى كرد. روز بعد دستور داد نجاشى را آوردند، حضرت بيست تازيانه ديگر بر او زد. نجاشى عرض كرد: يا اميرالمؤمنين ! اين بيست تازيانه براى چيست ؟
على (عليه السلام ) فرمود: اين بيست تازيانه به خاطر جسارت و جراءت تو به شرابخوارى در ماه رمضان است .(67)
پاورقی
67-بحار: ج 40، ص 279؛ داستانهاى بحارالانوار، ج 4، ص 43.
علامه طبرسى گويد: على عليه السلام شصت و سه سال زندگى كرد، ده سال پيش از بعثت ، و در سن ده سالگى اسلام آورد. و پس از بعثت بيست و سه سال با رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم زندگانى كرد، سيزده سال در مكه پيش از هجرت در امتحان و گرفتارى به سر برد و سنگين ترين بارهاى رسالت آن حضرت را به دوش كشيد، و ده سال پس از هجرت در مدينه در دفاع از حضرتش با مشركان جنگيد و با جان خود او را از شر دشمنان دين نگاه داشت ، تا آنكه خداى متعال پيامبر خود را به سوى بهشت انتقال داد و او را به بهشت آسمانى بالا برد، و على عليه السلام در آن روز سى و سه ساله بود، و سى سال پس از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم ماند و ولى امر و وصى او بود، و بيست چهار سال و چند ماه حق او را از ولايت غصب كردند و او را از تصرف در امور بازداشتند، و آن حضرت در اين دوران با تقيه و مدارا مى زيست ، و پنج سال و چند ماه خلافت را به دست گرفت و در اين سالها گرفتار جهاد با منافقان از ناكثين و قاسطين و مارقين (اصحاب جمل و صفين و نهروان ) بود، چنانكه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم سيزده سال از روزگار نبوت خود را ممنوع از پياده كردن احكام آن و ترسان و محبوس و فرارى و مطرود بود و نمى توانست با كافران به جهاد پردازد و از مؤمنان دفاع كند، سپس هجرت كرد و ده سال پس از هجرت با مشركان به جهاد پرداخت و گرفتار منافقان بود تا خداوند او را به سوى خود برد...
آن حضرت در شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان سال چهل هجرى با شمشير به قتل رسيد، عبدالرحمن بن ملجم مرادى شقى ترين امت آخر زمان - لعنة اللّه عليه - در مسجد كوفه او را ضربت زد، بدين قرار كه آن حضرت در شب نوزدهم به مسجد رفت و مردم را براى نماز صبح بيدار مى كرد و ابن ملجم ملعون از آغاز شب در كمين حضرتش بود، چون حضرت در مسجد عبورش به او افتاد او كه مطلب خود را پنهان مى داشت و از روى نيرنگ خود را به خواب زده بود ناگهان از جاى جست و ضربتى با شمشير زهرآلود بر فرق مباركش زد. آن حضرت روز نوزدهم و شب و روز بيستم و شب بيست و يكم را تا نزديك ثلث اول شب زنده بود، آن گاه به شهادت رسيد و در حالى كه محاسن شريفش به خون سرش رنگين بود مظلومانه به ديدار خداى خود شتافت .
سبب كشتن آن حضرت را داستانى دراز است كه اينجا گنجايش ذكر آن را ندارد. حسن و حسين عليهماالسلام به امر آن حضرت مراسم غسل و تكفين او را عهده دار شدند و بدن شريفش را به سرزمين غرى در نجف كوفه انتقال دادند و شبانه پيش از سپيده صبح در همان جا به خاك سپرده شد. حسن و حسين و محمد پسران آن حضرت عليهماالسلام و عبداللّه بن جعفر عليهماالسلام وارد قبر شدند و بنا به وصيت حضرتش اثر قبر پنهان گرديد. اين قبر پيوسته در دولت بنى اميه پنهان بود و كسى بدان راه نمى برد تا آنكه امام صادق عليه السلام در دولت بنى عباس آن را نشان داد.(262)و(263)
پاورقی
262- تاج المواليد / 18.
263- نقل از امام على بن ابى طالب عليه السلام ، ص 955 - 954.
در حديثى از امام باقر (عليه السلام ) مى خوانيم كه مى فرمايند: در زمان حضرت على دو نفر زن همزمان بچه اى را به دنيا آوردند، جنس نوزادها، يكى پسر و ديگرى دختر بود.
آن زنى كه دختر زائيده بود، پسر زن ديگر را برداشت ، و دختر نوزادش را به جاى وى گذاشت و در نتيجه ميان آن دو زن مرافعه اى پيش آمد و قرار شد على (عليه السلام ) داورى كند.
مولاى متقيان در مسند قضاوت در قرار گرفته و زنان را به محاكمه كشانيد، ولى هيچكدام از آنان دست از پسر برنداشتند. و حضرت دستور داد: شير مادران آن دو بچه را وزن كردند، او را كه شيرش سنگين تر بود، پسر را به وى واگذار كرد!(43) نظير اين جريان در مورد دو نفر كنيز پيش آمد، كه در زمان عمر اتفاق افتاد، و او از قضاوت باز ماند، و سرانجام اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) قضاوت آن دو را به عهده گرفت ، و براى رفع مخاصمه دستور دادند: اره اى بياورند، زنان گفتند: اره را چه كار داريد؟ فرمودند: مى خواهم بچه را دو نيم كنم ، و به هر كدام نصف او را بدهم !! آن زنى كه در واقع مادر بچه بود گفت : بچه مال آن زن ديگرى است ، من از ادعايم صرفنظر كردم .
على (عليه السلام ) فرمودند: بچه مربوط به همين زن است كه دلش به حال او مى سوزد، و لذا بچه را به آن زن تحويل داد.(44)
پاورقی
43-شرح من لايحضره الفقيه ج 6 ص 6، وسائل الشيعه ج 18 ص 210 ح 6.
44- وسال الشيعه ج 18 ص 212 ح 11. نقل از آفتاب ولايت ص 151 - 150.
امام باقر فرمود: ((قسم به خداوند، روش و شيوه حضرت على (عليه السلام ) چنين بود: همانند بنده ها غذا مى خورد و بر زمين مى نشست و اگر دو پيراهن سنبلانى مى خريد خدمتكارش را خبر مى كرد تا هر كدام را مى خواهد بهترينش را انتخاب كند و خود آن ديگر را مى پوشيد، هرگاه پيراهنى آستينش بلندتر بود خود آن را قطع مى كرد و اگر دامن لباس عربى اش از برآمدگى و قوزك پاشنه پا مى گذاشتآن را كوتاه مى كرد: پنج سال خليه بود (براى خود) نه آجرى بر آجر و نه خشتى بر خشت نهاد، و نه مالك دهى ، و نه طلا و نقره اى شد تا از خود به ارث گذاشته باشد. به مردم نان گندم و گوشت مى خورانيد ولى خودش به منزل مى رفت و از نان جو و سركه استفاده مى كرد؛ اگر دو كار خداپسند برايش پيش مى آمد، سخت ترين را انتخاب مى كرد و هزار بنده را از دسترنج دستى كه به خاك آلوده و با چهره اى عرق كرده ، خريد و آزاد كرد.
هيچ كس طاقت كار او را نداشت و در شب و روز هزار ركعت نماز مى خواند، و شبيه ترين مردم به آن حضرت ، امام زين العابدين (عليه السلام ) بود و بعد از او كسى را طاقت عمل او نبود)) يكى از تابعين از انس بن مالك شنيد كه اين آيه : ((اءمن هو قانت آناه الليل ساجدا و قائما يحذر الاءخرة ويرجو رحمة ربه ))(210) ((آيا آن كس كه شب را به سحده و قيام و طاعت پردازد از عذاب آخرت ترسان است و به رحمت خدا اميدوار است )) درباره حضرت على (عليه السلام ) نازل شده است . آن مرد گويد: ((آمدم به نزد على (عليه السلام ) تا ببينم چگونه عبادت پروردگار را مى كند؛ خدا را شاهدمى گيرم كه وقت مغرب نزد او رفتم ، ديدم با اصحابش نماز مى خواند، وقتى نماز تمام شد شروع به خواندن تعقيبات نمود تا اين كه براى نماز عشا برخاست ؛ بعد حضرت به منزلش آمدو من هم با او به منزلشدرآمدم و او در طول شب تا طلوع فجر، مشغولنماز و تلاوت قرآن بود، پس وضو را تجديد كرد و به سوى مسجد رهسپار شد، با مردم نماز جماعت را برقرار كرد، بعد مشغول تعقيب شد تا آفتاب طلوع كرد؛ بعد از آن مردم به حضرتش رجوع كردند از جمله دو مرد براى محاكمه ، نزدش نشستند و پس از آن دو مرد ديگر آمدند، تا وقت ظهر حضرت مشغول قضاوت و دادرسى بود؛ وضويى براى نماز ظهر گرفت و نماز را به جماعت برقرار كرد، بعد مشغول تعقيبات شد تا نماز عصر را با آنها خواند. بعد وقت مراجعات مردم مى رسيد، دو نفر دو نفر مى آمدند تا حضرت در موردشان فتوا دهد و قضاوت كند تا آفتاب غروب كرد. من گفتم : خدا را شاهد و گواه مى گيرم كه اين آيه درباره حضرتش نازل شده است )).(211)
پاورقی
210- زمر 9.
211-امالى الصدوق ص 232؛ نقل از داستانهايى از زندگانى حضرت على (عليه السلام )، ص 182.
عروة بن زبير مى گويد: ((در مسجد رسول خدا نشسته بوديم و درباره اعمال اهل بدر و گذشته ها گفتگو مى كرديم ، ابودرداء از حاضرين بود گفت : مردم !! مى خواهيد از كسى به شما خبر دهم كه از همگان ، ثروتش كمتر و پارسائيش بيشتر، و در عبادت كوشاتر است ؟ گفتند: آرى . گفت : اميرالمؤمنين على بن ابيطالب (عليه السلام ) )).
عروه گويد: ((به خدا سوگند به خاطر اين گفتار ابودرداء همه اهل مجلس از او رو گرداندند؛ زيرا اينان از دشمنان حضرت بودند و طاقت شنيدن فضايل حضرت را نداشتند. مردى از انصار، رو به او كرد و گفت : سخنى گفتى كه حاضران هيچ كدام با تو موافقت نكردند. ابودرداء گفت : مردم ! چيزى را كه خودم ديدم براى شما تعريف كنم : شب هنگام در قسمتى از باغات ، على (عليه السلام ) را مشاهده كردم كه از غلامان خود كناره گرفته ، در لابه لاى درختان خرما پنهان شد، از من دور شد و من او را گم كردم . پيش خود گفتم حتما به منزلش رفته است ، چيزى نگذشت كه صداى ناله اى حزن انگيز و نغمه اى دل خراش به گوشم رسيد كه صاحب ناله مى گفت : ((پروردگارا! چه بسيار گناهى كه به خاطر حلم و گذشت خود، با عذاب كردن من ، در صدد مقابله بر نيامدى ، و چه بسيار جرمى كه با كرم خود از كشف نمودن آن خوددارى فرمودى ، خداوندا! اگر عمرى طولانى در نافرمانيت گذرانده ام و نامه عمل و بار گناهم سنگين شده است ، به غير آمرزشت آرزويى ندارم و به جز خشنوديت به چيزى اميد ندارم .))
از شنيدن ناله به جستجوى صاحب آن افتادم ، ناگهان ديدم كه حضرت على (عليه السلام ) است ، در گوشه اى بى حركت خود را پنهان ساختم . در آن نيمه شب ، نماز بسيارى خواند؛ آنگاه به دعا و گريه پرداخت و از حال خود به درگاه الهى ، شكوه مى برد از جمله مناجاتهاى حضرت ، با خداوند اين بود:
((خداوندا! آنگاه كه در عفو و بزرگواريت فكر مى كنم ، گناهانم در نظرم ساده مى آيد، پس وقتى كه به ياد عقوبتهاى شديدت مى افتم بليه ام گران مى شد. اى واى اگر در نامه هاى عمل به گناهى برخورد كنم كه من آن را فراموش كرده ام ولى تو آن را به حساب آورده اى ، آنگاه خواهى گفت : او را بگيريد، واى بر اين گرفتارى كه بستگانش نمى توانند نجاتش دهند و قبيله اش به حالش سودى نخواهند داشت ، آنگاه كه دستور فراخواندنش رسيد، همگان بر او رحمشان مى آيد. واى از آن آتش كه جگرها و كليه ها را كباب مى كند، واى از آن آتشى كه اعضاى بدن را از هم جدا مى كند، آه از آن بيهوشى كه در اثر شعله هاى سوزان دست مى دهد)).
سپس حضرت آنقدر گريه كرد كه ديگر حس و حركت از او بريده شد. پيش خود گفتم : حتما در اثر شب زنده دارى خوابش گرفته است و براى نماز صبح بيدارش مى كنم .
جلو رفتم ، ديدم مانند چوبى خشك روى زمين افتاده است ، او را تكان دادم ديدم تكان نمى خورد، خواستم او را بنشانم نشد، گفتم : ((انا لله و انا اليه راجعون )) (26) حتما مرده است .
به منزل حضرت رفتم تا خبر مرگش را به اهلش برسانم . فاطمه زهرا عليهماالسلام فرمود: اى ابودرداء! چه خبر شده است ؟ جريان را براى خانم ، نقل كردم ، حضرت زهرا عليهماالسلام فرمود: ابودرداء به خدا على (عليه السلام ) باز هم مانند هميشه از ترس خدا غش كرده است ، سپس مقدارى آب آوردند و به صورتش پاشيدند تا به هوش آمد.
همين كه به هوش آمد و مرا ديد كه گريه مى كنم ، فرمود: ابودرداء! براى چه گريه مى كنى ؟ گفتم : از اين حالتى كه شما براى خودت پيش آورده اى . فرمود: ((ابودرداء پس آنگاه كه مرا براى حساب فراخوانند و اهل گناه به عذاب الهى يقين كردند مرا ببينى ، چگونه خواهى بود؟ آن وقت كه ماءمورين درشت خو و ترش رو اطراف مرا بگيرند و در پيشگاه پادشاهى جبار بايستم ، در حالى كه زندگان مرا تسليم كرده اند و مردم دنيا به حال من ترحم كنند؛ آنجا در پيشگاه خداوندى كه هيچ سرى از او پوشيده نيست ، اگر مرا ببينى بيش از اين دلت به حال من خواهد سوخت .))
ابودرداء گفت : به خدا سوگند كه اين حالت را در هيچ كدام از ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نديدم .(27)
پاورقی
26- (بقره 156).
27-امالى الطوسى - على از ولايت تا شهادت ، ص 279؛ نقل از داستانهايى از زندگانى حضرت على (عليه السلام )، ص 12-9.
روش امام عليه السلام در عدالت مانند روش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود اگر نگوييم عين همان روش بود، زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: مشت من و مشت على در عدالت برابر است ،(234) و فرمود: او از همه شما به عهد خدا وفادارتر، به امر خدا عامل تر، در ميان رعيت عادل تر، در تقسيم مساوى قسمت كننده تر و نزد خدا با مزيت تر است .(235)
و خود حضرتش فرمود: به خدا سوگند اگر بر خار مغيلان شب را تا به صبح بر خار سعدان (236) بيدار به سر برم ، يا مرا در غل و زنجير به روى زمين كشند نزد من محبوبتر از آن است كه روز قيامت خدا و رسول را در حالى ديدار كنم كه بر برخى از بندگان ستم نموده يا چيزى از كالاى بى ارزش دنيا براى خود غصب كرده باشم ... به خدا سوگند اگر هفت اقليم را با همه آنچه در زير افلاك آنهاست به من دهند تا با گرفتن پوست جوى از دهان مورچه اى نافرمانى خدا كنم هرگز نخواهم كرد.(237)
و فرمود: آن كس كه خود را پيشواى مردم قرار مى دهد بايد به آموزش خود پيش از آموزش ديگران بپردازد، و بايد تاءديب عملى او پيش از تاءديب زبانى او باشد. و آموزگار و تاءديب كننده خويش بيش از آموزگار و تاءديب كننده ديگران شايسته تجليل است .(238)
و فرمود: به خدا سوگند كه من شما را به هيچ طاعتى بر نمى انگيزم جز آنكه خود پيش از شما بدان عمل مى كنم ، و شما را از گناهى باز نمى دارم جز آنكه خود پيش از شما از آن باز مى ايستم .(239)
و در وصف مخالفان خود فرمود: رعد و برق و تهديدهاى فراوان كردند ولى در عمل سست بودند و دل و جراءت جنگ نداشتند، ولى ما پيش از ضربه زدن رعد و برق و تهديد نمى كنيم و پيش از باريدن سيل راه نمى اندازيم .(240)
خواننده گرامى ، اينك با ما همراه شو تا به نمونه هايى از عدل او بنگريم كه مدعاى ما در عمل ثابت شود.
ابن ابى الحديد از ابن عباس رضى الله عنه روايت نموده كه : على عليه السلام در روز دوم بيعت خود در مدينه خطبه اى خواند و فرمود: (( هش داريد كه هر زمينى كه عثمان در اختيار كسى نهاده و هر مالى كه از مال خدا به كسى داده بايد به بيت المال بازگردد، زيرا حقوق گذشته را هيچ چيزى پايمال نتواند كرد، و اگر ببينم آنها را مهر زنان كرده اند و در شهرهاى مختلف پراكنده اند باز هم به جاى اولش باز خواهم گرداند، زيرا در حق وسعتى است و هر كه حق بر او تنگ آيد و جور و ستم بر او تنگ تر خواهد آمد)).
كلبى گويد: آن گاه دستور داد هر سلاحى كه در خانه عثمان پيدا شود كه آن را عليه مسلمانان به كار برده گرفته شود... و دستور داد شمشير و زره او هم مصادره شود اما متعرض سلاحى كه با آن به جنگ مسلمين نيامده و اموال شخصى او كه در خانه اش يا جاى ديگر يافت مى شود نگردند و دستور داد تا همه اموالى كه عثمان اجازه داده بود در جايى خرج شود يا به كسى بدهند همه باز گردانده شود. اين خبر به گوش عمرو عاص رسيد - و او در آن روزها در اليه از سرزمينهاى شام به سر مى برد؛ زيرا شنيده بود مردم بر عثمان شوريده اند از اين رو به آنجا رفته بود - به معاويه نامه نوشت : هر اقدامى كه مى خواهى بكنى اكنون بكن زيرا پسر ابى طالب تو را از همه اموالى كه در تصرف دارى جدا ساخته همان گونه كه پوست را از چوب عصا جدا سازند!(241)
و نيز گويد: ابوجعفر اسكافى (متوفاى سال 240) گفته است : چون صحابه پس از كشته شدن عثمان در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جمع شدند تا در مساءله امامت تصميم بگيرند، ابوالهيثم بن تيهان و رفاعة بن رافع و مالك بن عجلان و ابو ايوب انصارى و عمار بن ياسر به على عليه السلام اشاره داشتند و از فضل و سابقه و جهاد و خويشاوندى او با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ياد كردند، مردم نيز پاسخ مثبت دادند، سپس هر كدام برخاسته و در خطابه اى فضل على عليه السلام را گوشزد نمودند، برخى او را تنها بر مردم آن زمان و برخى ديگر بر همه مسلمانان برترى دادند آن گاه با آن حضرت بيعت شد.
روز دوم بيعت يعنى روز شنبه يازده شب از ذى الحجه مانده حضرت به منبر رفت و حمد و ثناى الهى را به جاى آورد و از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ياد كرد و بر او درود فرستاد، سپس از نعمتهايى كه خدا بر مسلمانان ارزانى داشته ياد كرد، تا آنكه فرمود: ((و فتنه ها مانند شب تار روى آورده است ، و زير بار اين حكومت نمى رود مگر اهل صبر و بينش و آگاهى از ريزه كاريهاى آن ؛ و اگر براى من پايدار بمانيد شما را بر راه و روش پيامبرتان صلى الله عليه و آله و سلم سير خواهم داد و آنچه را كه بدان ماءمورم در ميان شما اجرا خواهم كرد و خداست كه بايد از او يارى خواست . هش داريد كه نسبت من با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پس از وفات وى مانند همان نسبت در روزگار حيات اوست ...
هش داريد، مبادا گروهى از مردان شما كه غرق دنيا شده اند، املاك و مستغلات فراوان گرد آورده ، جويبارها روان ساخته ، بر اسبهاى چابك سواره شده و كنيزان زيبا گرفته اند و همين باعث ننگ و عار آنان گرديده است ، فردا روز كه آنان را از همه اينها كه بدان سرگرمند بازداشتم و به حقوقى كه خود بدان دانايند باز گردانيدم بر من خشم گيرند و كار مرا ناپسند دارند و گويند كه پسر ابى طالب ما را از حقوقمان محروم ساخت ! هش داريد، هر مردى از مهاجران و انصار از ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه به جهت صحبت با آن حضرت فضلى براى خود بر ديگران مى بيند، بداند كه فضل روشن فرداى قيامت نزد خداست و ثواب و پاداش وى بر عهده خدا خواهد بود. و هر مردى كه نداى خدا و رسول را پاسخ داده ، آيين ما را تصديق نموده ، به دين ما درآمده و روى به قبله ما كرده است ، مستوجب حقوق و حدود اسلام گرديده است . شما همه بندگان خداييد و مال هم مال خداست و ميان شما به مساوات تقسيم خواهد شد، هيچ كس در اين مورد بر ديگرى برترى ندارد، و پرهيزكاران را فرداى قيامت نزد خداوند بهترين جزا و برترين پاداش خواهد بود. خداوند دنيا را پاداش و ثواب پرهيزكاران نساخته و آنچه نزد خداست براى نيكوكاران بهتر است .ان شاءالله فردا صبح همگى نزد ما آييد كه نزد ما مالى است كه مى خواهيم ميان شما تقسيم كنيم ، و احدى از شما باز نماند؛ عرب باشد يا عجم ، حقوق ديگر بوده يا نه ، همين كه مسلمان آزاد باشد كافى است ؛ اين را مى گويم و از خداوند براى خود و شما آمرزش مى خواهم . سپس از منبر فرود آمد.
شيخ ما ابو جعفر گويد: اين نخستين سخنى بود كه از او ناپسند داشتند و سبب كينه آنان شد و خوش نداشتند كه آن حضرت بيت المال را به طور مساوى تقسيم كند و همه مسلمانان را سهيم سازد. فرداى آن روز حضرت آمد و همه مردم نيز براى دريافت مال حاضر شدند، امام به كاتب خود عبيدالله بن ابى رافع فرمود: نخست مهاجران را يك يك صدا بزن و به هر كدام كه حاضر شوند سه دينار بده ، سپس انصار را صدا كن و به آنان نيز همين اندازه پرداخت كن ، و با هر يك از مردم حاضر نيز از سرخ و سياه همين گونه عمل كن .
سهل بن حنيف گفت : اى اميرمؤمنان ، اين مرد ديروز غلام من بود و امروز آزادش كرده ام ! فرمود: به او هم به اندازه تو مى دهيم . پس به هر كدام سه دينار بخشيد و احدى را بر ديگرى برترى نداد. (242) و (243)
پاورقی
234-مناقب ابن مغازلى / 129. و در حديث ديگرى است : ((دست من و دست على بن ابى طالب در عدالت برابر است )). (همان ، ص 130)
235-فرائد السمطين 1/156.
236-گياهى است كه شتر مى خورد و داراى خار و شبيه به نوك پستان است .(م )
237-نهج البلاغه ، خطبه 224.
238-همان ، خطبه 73.
239-همان ، خطبه 175.
240-همان ، خطبه 9.
241- شرح نهج البلاغه 1/269.
242- شرح نهج البلاغه 7/36.
243-نقل از امام على بن ابى طالب عليه السلام ، ص 798- 794.
معاويه به دربان گفت : او را بيرون بر و عدى بن حاتم را داخل ساز چون داخل شد معاويه گفت : روزگار از ياد على بن ابى طالب چه به جاى گذارده ؟ عدى گفت : مگر جز ياد على چيز ديگرى را هم رعايت كرده است ؟ معاويه گفت : او را چگونه دوست دارى ؟ عدى آهى از دل بر كشيد و گفت : به خدا سوگند دوستى ام دوستى تازه اى است كه هيچ گاه كهنه نمى شود و در سويداى دلم ريشه كرده و تا روز معاد باقى است ، سينه ام سرشار از عشق اوست به طورى كه سراسر اندامم را فرا گرفته و انديشه ام را اشغال نموده است .
هواداران بنى اميه به معاويه گفتند: اى امير مؤمنان ، عدى پس از جنگ صفين خوار و ذليل گشته است . عدى گريست و اشعارى گفت كه ترجمه اش اين است :
((معاويه پسر هند با من مجادله مى كند ولى همراه به هدف خود نمى بايد)).
((مرا به ياد ابوالحسن على مى اندازد در حالى كه اندوه بزرگى از فراق او به دل دارم )).
((من پاسخ سختى براى او دارم ، البته پاسخ اندك من براى امثال او كافى است )).
((وليد و عمرو گويند: عدى پس از جنگ صفين خوار و ذليل گشته است )).
((گويم : راست مى گوييد، اركان وجودم شكسته و آنان كه در پناهشان بر دشمن حمله مى بردم از من مفارقت جسته اند)).
((زوداكه هواداران پسر هند زيان بينند و هواداران پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم سود برند و رستگار گردند)).(251)
پاورقی
251- امام على بن ابى طالب عليه السلام ، ص 860 - 857.
اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) پس از آن كه به دست ابن ملجم ضرب خورد، از شدت زخم بى حال شده بود.
وقتى كه به حال آمد، امام حسن در ظرفى ، شير به حضرت داد. امام كمى از شير خورد بقيه را به حسن داد و فرمود:
اين شير را به اسيرتان (ابن ملجم ) بدهيد!
سپس فرمود:
فرزندم ! به آن حقى كه در گردن تو دارم ، بهترين خوردنيها و نوشيدنى ها را به او بدهيد و تا هنگام مرگم با ايشان مدارا كنيد و از آنچه مى خوريد به او بخورانيد و از آنچه مى نوشيد به ايشان بنوشانيد تا نزد شما گرامى شود!(62)
پاورقی
62-بحار: ج 42، ص 289؛ داستانهاى بحارالاءنوار، ج 3، ص 47.
روزى دو نفر مهمان كه با هم پدر و فرزند بودند، وارد خانه على (عليه السلام ) شدند، مولاى متقيان شخصا از آن پذيرايى كرد، و با هم غذا خوردند، سپس قنبر غلام اميرالمؤمنين (عليه السلام ) آب و لگن آوردند، تا ميهمانان دستهاى خويش را بشويند.
على آب و لگن را از قنبر گرفت ، و خواست دستهاى مهمان بزرگسالش را خود شخصا بشويد!! او فوق العاده احساس شرمندگى نمود و گفت : يا اميرالمؤمنين ! شما با اين همه عظمت و شخصيت مى خواهيد دست مرا بشوييد، خدا مرا مى بيند چگونه من اين اسائه ادب را انجام دهم ؟ حضرت فرمودند:
آرام باش و دستهايت را بشوى ، من هم با شما تفاوتى ندارم ! و برادر شما هستم ، بنابراين بايد تو را خدمت كنم ! و در عوض در بهشت برين به پاداش آن نائل گردم .
على مهمان را به حق ولايت خود سوگندش داد كه آرام باشد بطورى كه براى قنبر آرام مى شد، سپس على آب ريخت و مهمان دستهايش را شست !! آنگاه آب و ابريق را به پسرش محمد حنفيه داد و فرمود: پسرم محمد! تو نيز آب بريز تا اين پسر عزيز مهمان ، دستهايش را بشويد، اين را بدان كه اگر او بدون همراهى پدرش به منزل ما مى آمد، من خود به دستهاى وى آب مى ريختم ، ولى خداوند دوست ندارد در كنار پدر فرزندش نيز همانند او تكريم گردد.
محمد حنفيه به دستور پدر آب ريخت ، و پسر مهمان دستهايش را شست ...(99)
آيا كسى جز خود اميرالمؤمنين را مى توانيد پيدا كنيد كه در آن مقام و جايگاه سياسى و مذهبى و مردمى باشد، و اين اندازه نسبت به مهمانش متواضع و مهربان باشد؟ و چنانكه كسى به اين نوع دستورات اسلام عمل كند آيا جاذبه آن قابل انكار است ؟
پاورقی
99-بحارالانوار، ج 41 ص 55 و 56 ح 5. نقل از آفتاب ولايت ص 174 - 172.
زاذان نقل مى كند:
من با قنبر غلام امام على (عليه السلام ) محضر اميرالمؤمنين وارد شديم ، قنبر گفت :
يا اميرالمؤمنين وارد شديم ، قنبر گفت :
يا اميرالمؤمنين چيزى براى شما ذخيره كرده ام . حضرت فرمود:
- آن چيست ؟
عرض كرد: تعدادى ظرف طلا و نقره ! چون ديدم تمام اموال غنائم را تقسيم كردى و از آنها براى خود برنداشتى ، من اين ظرفها را براى شما ذخيره كردم .
حضرت على (عليه السلام ) شمشير خود را كشيد و به قنبر فرمود:
- واى بر تو! دوست دارى كه به خانه ام آتش بياورى ! خانه ام را بسوزانى ! سپس آن ظرفها را قطعه قطعه كرد و نمايندگان قبايل را طلبيد، و آنها را به آنان داد، تا عادلانه بين مردم تقسيم كنند:(55)
پاورقی
55-بحار، ج 41، ص 135؛ داستانهاى بحارالانوار، ج 1، ص 46.
شكى نيست كه ((فاطمه زهرا)) عليهماالسلام در خانه اميرالمؤمنين فوق العاده صبر و شكيبايى داشت ، و با فقر مالى و عدم رفاه زندگى مدارا كرد و در برابر فشارهاى سياسى كه به امير مؤمنان وارد مى شد، و روح زهرا عليهماالسلام را به شدت آزار مى داد تحمل كرد! و در اين ميادين آن چنان امتحان داد كه ملائكه را به تعجب واداشت ، و تاريخ اسلام را از اين حوادث تلخ شرمنده ساخت !!
فاطمه در حالى كه همسر اميرالمؤمنين بود از دشمنش سيلى خورد!! و قباله فدكش پاره گشت !! و خانه امنش كه ملائكه و عزرائيل بدون اجازه اش وارد نمى گشتند، مورد يورش وحشيانه قرار گرفت !! و ((باب الله )) منزل وى به آتش كشيده شد، و جنينى را كه پيامبر محسنش ناميده بود در اثر حمله ناجوانمردانه شهيد و سقط گرديد!
زهرا همه اين ناملايمات را در دوران شوهردارى تحمل كرد، و هرگز در مقابل على (عليه السلام ) لب به شكايت باز نكرد!! و همه را در ((خزانه اسرار)) نگه داشت ، و روزى در پيشگاه الهى آنها را فاش خواهد كرد...
زهرا براى ((ولايت على )) دست و پا مى زد و تا چهل شب به همراه على و دو فرزندش به در خانه هاى مهاجر و انصار مى رفت تا از آنان كمك گيرد و حق بر باد رفته ولايت را از غاصبين باز ستاند ولى نشد كه نشد!(17)
زهرا همان همسر با وفايى است كه چون على را به زور براى بيعت ستمگران به مسجد بردند، پيراهن رسول خدا را بر سر كرد، و دستهاى حسنين را به دست گرفت ، و خطاب به خليفه ديكتاتور فرمود: مى خواهى على را به شهادت رسانده مرا بيوه نموده و حسنينم را يتيم بنمايى ؟! و آنگاه دست على را گرفت ، و از مهلكه شياطين نجات داد،(18) و خطاب به قبر رسول خدا گفت :
((اى پدر، اى رسول خدا! بعد از تو چه مصيبت هايى را تحمل نموديم ! و ابوبكر و عمر چه فشارها و ستم هايى را در حق ما روا داشتند! سوگند به خدا تا عمر دارم با آنان حرف نمى زنم !(19) و سپس به على (عليه السلام ) وصيت كرد كه آن دو بر پيكر پاك وى نماز نخوانند!))(20)
زهرا با لباس وصله دار در خانه على (عليه السلام ) زندگى كرد، و در آن خانه فرش زينت و لباس نديد، و مزه لذائذ مادى را نچشيد.
على (عليه السلام ) نيز متقابلا در برابر محبت هاى زهرا و تحملات و شكيبايى وى قدردانى مى كرد، و پيوسته وجود زهرا را يكى از افتخارات خويش مى دانست ، و در محاجه و مناظره هايش با دشمنان ، اين موضوع را مورد تاءكيد قرار مى داد!
على (عليه السلام ) شخصا براى خود فاطمه زهرا بارها اين حقيقت را اظهار داشت ، و از صبر و بردبارى وى سپاسگزارى فرمود، و تا او زنده بود على خود را نباخت ، و صبر و مقاومتش را از دست نداد... ولى پس از شهادت فاطمه ، گويا على (عليه السلام ) ناتوان شده بود، و صبر و قرار نداشت ، و فراق فاطمه را پس از رحلت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از دردناكترين دردها توصيف مى كرد، و از خدا براى خويشتن صبر و حوصله در خواست مى نمود و بدين وسيله هم نقش فاطمه را متذكر مى شد، و هم سپاس وى را اظهار مى داشت !! و هنگامى كه همسر با وفايش را در زير خاك ها مى گذاشت ، خطاب به قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت :
((السلام عليك يا رسول الله ، عنى وعن ابنتك النازلة فى جوارك ، والسريعة اللحاق بك ، قل يا رسول الله عن صفيتك صبرى !! ورق عنها تجلدى ... فلقد استرجعت الوديعة ، واخذت الرهينة ، اما حزنى فسرمد، و اما ليلى فمسهد...)) (21)
سلام و درود من بر تو اى رسول خدا! و از دختر عزيزت كه پس از رحلتت به سرعت به تو پيوست !
اى رسول خدا! در اثر مفارقت زهرا، توانم به ناتوانى و صبرم به كم صبرى تبديل گشته !! اى نجات دهنده عالم هستى ! امانت تو باز پس داده شد و گروت از من گرفته شد! اما بدان كه بعد از اين ديگر حزن و اندوه من هميشگى است ، و شب ها از فراق فاطمه خواب به چشمم نخواهد رفت !
اين عبارات مى رساند كه فاطمه تا چه حد در زندگى و روحيه و مقاومت على (عليه السلام ) نقش اساسى داشته و اميرالمؤمنين تا چه ميزان به او علاقمند بوده ، و چه سان محبتهاى او را فراموش ننموده است كه حتى پس از مرگ و شهادت وى نيز از آن حضرت تشكر مى نمايد!!
و همچنين در اين عبارات اشاره اى به قبر گم شده زهرا ديده مى شود، زيرا از واژه السلام و نازلة فى جوارك (نازل شده در كنارت ) استفاده مى گردد كه در كنار قبر رسول الله دفن شده است .
و هنگام دفن زهرا يك مناجاتى هم با خدا كرد و گفت :
((اللهم انى راض عن ابنة نبيك ، اللهم آنهاقد اوحشت فانسها...)) (22)
خدايا! من از دختر پيامبر تو راضى هستم ، بار الها! او از قبر مى ترسد، پس با او انس بگير و به وى آرامش ده .
اين فراز نيز مى رساند كه على (عليه السلام ) از فاطمه تشكر كرده است ، و رضايت خود را از او به پيشگاه الهى اعلام نموده ، و اشعار مى دارد كه : حتى فاطمه زهرا با آن عظمتش به رضايت على نيازمند است ! تا وى اعلان رضايت نموده ، و در وحشت قبر زهرا توصيه نمايد!!
چنانكه در صدر اين حديث مذكور از امام باقر (عليه السلام ) آمده است : هيچ چيز به اندازه رضايت شوهر در سعادت ابدى زن مؤ ثر نيست . (23)
پس نتيجه مى گيريم كه على (عليه السلام ) نه تنها در دوران حيات فاطمه از وى تشكر مى كرد، بلكه بعد از اين دوران نيز او را فراموش نكرد، و بارها از وى به نيكى ياد مى فرمود...
همانطورى كه رسول خدا هم از زحمات و محبت هاى ((خديجه كبرى )) سپاسگزارى مى كرد... (24)
تهيه انار براى حضرت فاطمه (عليه السلام )
روزى اميرالمؤمنين (عليه السلام ) به خانه آمد، ديد كه حضرت فاطمه (عليه السلام ) مريض و تب دار افتاده است ، سر خانم را به دامن گرفت و به رخسار او مى نگريست و اشك از ديدگان مباركش جارى بود؛ چون زهرا كمى به حال آمد، امام فرمود: چه ميل دارى ، از من بطلب . عرض كرد: چيزى نمى خواهم ، دوباره امام اصرار كرد؛ عرض كرد: چيزى نمى خواهم ؛ پدرم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: از شوهرت على (عليه السلام ) هرگز خواهش چيزى مكن كه مبادا خجالت بكشد؛ فرمود: به حق من ، آنچه مى خواهى بگو. عرض كرد: حالا كه قسم دادى ، اگر انارى باشد خوب است ؛ امام از منزل بيرون آمد و جوياى انار شد، عرض كردند: فصل انار گذشته لكن براى شمعون يهودى از طائف مقدارى انار آورده اند. امام خود را به در خانه شمعون رسانيد و در خانه اش را زد، شمعون بيرون آمد و تعجب كرد و عرض كرد: چه باعث شده كه در خانه ام تشريف آورديد؟ حضرت فرمود: شنيده ام از طائف انارى برايتان آورده اند چنانچه از آن باقى باشد يكى را به من بفروش كه براى بيمار عزيزى مى خواهم .
عرض كرد: فدايت شوم ! آنچه بود فروختم ، حضرت فرمود: در خانه جستجو كن ، شايد باقى مانده باشد؛ عرض كرد: اطمينان دارم كه نيست ؛ زوجه اش پشت در ايستاده بود، عرض كرد: اى شمعون ! يك انار ذخيره در خانه است ، آنگاه انار را به نزد امام آورد، و حضرت چهار درهم ، عوض آن به شمعون دادند.
شمعون گفت : قيمتش نيم در هم است ، فرمود: چون عيالت انار را ذهيره كرده بقيه از براى او باشد؛ انار را برداشت و به سوى خانه رهسپار شد، در اثناى راه ، ناله غريبى شنيده ، و به طرف آن صدا رفت تا داخل خرابه اى شد، ديد كورى مريض و غريب از شدت ضعف مى نالد، حضرت در بالين او نشست و سر او را در كنار گرفت و جوياى احوالش شد. عرض كرد: اى جوان صالح ! از صالح ! از اهل مدائن هستم و قرض فراوانى دارم ، آمدم به اين منطقه تا شايد اميرمؤمنان براى قرضم علاجى نمايد كه مريض شدم ، امام فرمود: چه ميل دارى ؟ عرض كرد: اگر انار باشد مايلم ، حضرت فرمود: يك انار در اين شهر بود كه براى بيمارى تحصيل كرده ام لكن تو را محروم نمى كنم ، پس انار را دو نيم كرد و نصفى را به دهان مريض داد و نصف ديگر را براى فاطمه عليهماالسلام برداشت ؛ آنگاه فرمود: چه ميل دارى ؟ عرض كرد: اگر نصف ديگر را حسان نمايى ممنونم .
حضرت سر به زير انداخت و به نفس خود خطاب كرد: اى على ! اين مريض در خرابه غريب و تنهاست ، سزاوار رعايت است ، شايد خداوند به جهت فاطمه عليهماالسلام وسيله ديگرى تهيه نمايد. پس نصف ديگر انار را به او داد تا تمام شد؛ مريض امام را دعا كرد و امام رهسپار خانه شد، اما در اين فكر كه جواب فاطمه عليهماالسلام را چه بگويد.
متحيرانه آمد تا به در خانه رسيد، از داخل شدن به خانه حيا مى كرد، لذا سر از در خانه پيش برد كه ببيند فاطمه عليهماالسلام خواب است يا بيدار، ديد فاطمه عليهماالسلام تكيه كرده و عرق نموده ولى طبقى از انار فوق العاده نزدش است و تناول مى كند. خوشحال ، داخل خانه شد و از واقعه جويا شد؛ فاطمه عليهماالسلام عرض كرد: يا ابن عم ! چون تشريف برديد زمانى نكشيد كه ناگاه در خانه را زدند؛ فضه رفت ، ديد شخصى است كه به در خانه ، طبقى انار آورده است ، گفت : اين طبق انار را اميرالمؤمنين براى فاطمه عليهماالسلام فرستاده است .(25)
پاورقی
17-شرح ابن ابى الحديد ج 6 ص 13.
18-كافى ج 8 ص 237 ح 320 واضعة قميص رسول الله على راءسها آخذة بيدى ابنيها...
19-تاريخ طبرى ج 3 ص 210، الامامه والسياسة ج 1 ص 13.
20-ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ج 6 ص 56 - 50.
21-نهج البلاغه خ 193 ص 651.
22- بحار الانوار ج 103 ص 256.
23- لا شفيع للمراة انجح عند ربها من رضا زوجها.
24- نقل از آفتاب ولايت ، ص 396 - 393.
25-مجالس المتقين شهيد ثالث ، ص 243؛ نقل از داستانهايى از زندگانى حضرت على (عليه السلام )، ص 66.
امام باقر (عليه السلام ) فرمود: ((وقتى كه حضرت على (عليه السلام ) از جنگ نهروان برگشت ، در مسجد كوفه نشسته بود كه رئيس يهوديان يعنى راءس الجالوت به حضور حضرت رسيد و عرضه داشت : مى خواهم چند سؤ ال از جنابتان بپرسم كه آن را نمى داند مگر نبى يا وصى نبى ، اگر خواهى بپرسم وگرنه در گذرم ؟
حضرت فرمود: اى برادر يهود! از هر چه خواهى بپرس ؛ عرض كرد: ما در كتاب خود، تورات يافتيم كه وقتى پيامبرى را حق تعالى بر مى انگيزد بدو امر مى كند كه كسى را از خاندان خودش انتخاب كند تا پس از او كارگزار امتش باشد، و دستور دهد تا امت از او متابعت كنند و به وسيله اش عمل نمايند.
خداوند، اوصياء پيغمبران را در حياتشان امتحان كرد و بعد از وفاتشان هم آن وصى را امتحان كند، به من بگو كه خداى تعالى چند بار اوصياء را در حيات پيامبران و چند بار بعد از وفاتشان امتحان نمايد، و وقتى امتحان اوصياء خوب از كار درآمد آخر كارشان چه شود؟
امام فرمود: به خدائى كه غير از او نيست ، آن خدائى كه دريا را براى بنى اسرائيل شكافت و تورات را بر موسى و انجيل را بر عيسى نازل فرمود، اگر جواب تو را بدهم اقرار و اعتراف به وصايتم مى كنى ؟ گفت : آرى .
حضرت فرمود: به خدائى كه دريا را براى بنى اسرائيل شكافت و تورات را بر موسى نازل كرد اگر جوابت را بدهم اسلام مى آورى ؟ گفت : آرى .
باز حضرت فرمود: خداوند - عزوجل - اوصياء را در حيات انبياء در هفت موضع امتحان مى كند تا اطاعت و خدمت او را بيازمايد و چون از طاعت و امتحان آنها راضى شد، به پيغمبرش امر مى كند او را در حياتش ولى و دوست بگيرد، و بعد از وفاتش او را وصى خود قرار بدهد و اطاعت از اوصياء را بر گردن امت آن پيامبر مى نهد.
خداوند اوصياء را بعد از وفات انبياء در هفت جا امتحان مى كند تا صبر آنان آزموده شود، پس وقتى امتحانشان رضايت بخش شد، عاقبت آنان باسعادت مى شود، و با خوشبختى كامل به پيغمبرش ملحق مى گردند.
راءس الجالوت كه رئيس يهوديان بود عرض كرد: درست فرمودى يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )! پس مرا از امتحان شما در حيات پيامبر و بعد از وفاتش ، و اين كه آخر كار تو به كجا مى كشد، آگاه كن ! حضرت دست او را گرفت و فرمود: اى برادر يهودى ! بلند شو برويم تا تو را آگاه نمايم .
جماعتى از ياران امام بلند شدند و عرض كردند: يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )! ما را هم به اين مطالب آگاه فرما! امام فرمود: مى ترسم قلوب شما (از رنجها و گرفتاريم ) تحمل مطالب را نداشته باشد؛ عرض كردند: براى چه يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )؟ فرمود: براى اينكه كارهاى نادرست از بسيارى از شما ديدم .
مالك اشتر بلند شد و عرض كرد يا اميرالمؤمنين ! ما را هم آگاه كن ، قسم به خدا هر آينه مى دانيم كه روى كره زمين به غير تو وصى نبى و رسولى نيست ، و مى دانيم كه خداوند بعد از پيامبران پيامبرى مبعوث نخواهد كرد و پيروى از تو به گردن ماست و اطاعت از تو پيوسته و متصل به پيروى از پيامبر اكرم مى باشد.
حضرت تقاضاى مالك اشتر را پذيرفت و نشست و رو به يهودى كرد و فرمود: اى برادر يهودى ! خدا مرا در زندگى پيامبران در هفت جا امتحان كرد و دريافت كه من به نعمتهاى او مطيع هستم ، بدون اينكه از خود ستايش كنم ، مى گويم .
راءس الجالوت گفت : در چه چيزهايى ؟ اى اميرالمؤمنين (عليه السلام )!
امام فرمود: اما، مقام اول ، آن بود كه خدا چون وحى به پيغمبران فرستاد و رسالت را بر دوش او قرار داد، من در خاندان پيامبر، در مردان از همه كم سن تر بودم ، با اينكه در خانه او و خدمتش بودم و فرمانهايش را انجام مى دادم ؛ پيامبر كوچك و بزرگ خاندان بنى عبدالمطلب را خواند و آنان را به يگانگى خدا و رسالت خويش دعوت كرد، لكن آنها امتنا كردند و انكارش نمودند و از او دورى جستند و او را پشت سر انداختند و خود را از وجود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دور كردند و گناه گرفتند؛ مردمان ديگر هم از پيامبر دور شدند و با او مخالفت كردند.
چون پيشنهاد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر آنان سخت بود و قلوب آنان تحمل آنان را نداشتند و عقلشان هم نمى رسيد و اين كار را بر خود بزرگ و سنگين شمردند، تنها من با سرعت و مطيعانه و با يقين ، دعوت پيامبر را پذيرفتم و شك و ترديد در دلم نيامد؛ سه سال با پيامبر اين روش و عقيده را داشتم ، در روى كره زمين غير از من و خديجه ، دختر خويلد، كسى نبود كه با پيامبر نماز بخواند و بدو عقيده مند باشد، سپس امام رو به ياران خود كرد و فرمود: آيا چنين نبود؟ همگى عرض كردند: چرا، يا اميرالمؤمنين !
اما، مقام دوم ؛ اى برادر يهودى ! آنجا بود كه قريش براى كشتن و از بين بردن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مشورت مى كردند و حيله به كار مى بردند تا اينكه آخرالامر در محل شور خود در يك روز با حضور شيطان ملعون به شكل مرد يك چشم كور از مردمان ثقيف ، جمع شدند و راءى دادند كه از هر گروه و تيره از قريش مردى قوى را برگزينند، و با شمشيرى جمع شوند و هنگامى كه پيامبر خوابيده است ، همگى با يك ضربت بر پيامبر حمله ور شوند و او را به قتل برسانند؛ وقتى پيامبر به قتل رسيد ناچار هر قومى از قريش به حمايت از آن نماينده قيام و او را حفظ كند و تسليم به قصاص ننمايد و در نتيجه خون پيامبر به هدر مى رفت .
جبرئيل بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وارد شد و او را از اين تصميم قريش و از آن شب و ساعتى كه او را مى خواهند به قتل برسانند خبر داد، و امر كرد كه آن شب از منزل خارج شود و به غار حراء بيرون مكه پناه ببرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا از اين واقعه خبر داد و مرا امر كرد كه در رختخواب و فراش او بخوابم و جانم را قربانش كنم ، من شتابان قبول كردم و خوشحال بودم كه جان فداى پيامبر مى شود؛ پس پيامبر از خانه خارج شد و رفت و من در بسترش خوابيدم . پهلوانان قريش با اين فكر كه پيامبر خوابيده و مى توانند او را بكشند سر رسيدند، ديدند من هستم . بر آنها شمشير كشيدم و آنان را از خود، به طورى كه خدا و مردم مى دانند دور كردم .
سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: آيا چنين نيست ؟ همه عرض كردند: چرا، يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )!
اما، مقام سوم ؛ اى برادر يهودى ! تو پسر ربيعه و عتبه از قهرمانان قريش بودند، در روز جنگ بدر به ميدان آمدند و مبارزه طلبيدند، هيچ كس از قريش نتوانستند جواب بدهند، پيامبر، من و حمزه و عبيده را براى جنگ با آنها فرستاد، با اينكه از آن دو نفر كوچكتر بودم و در جنگ كم تجربه تر، خداوند به دست من وليد و شيبه را كشت ، غير آن كه قهرمانانى ديگر را در آن روز از بين بردم و اسير گرفتم ، من از ديگران بيشتر كشتم و اسيران زيادى را دستگير نمودم ، در آن روز پسر عمويم عبيده بن حرث - رحمة الله عليه - شهيد شد، سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: مگر اينطور نبود؟ همگى گفتند: چرا، يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )!
اما، مقام چهارم ؛ اى برادر يهودى ! همه افراد مكه بر ما هجوم آوردند و هر كه از ايلهاى عرب و قريش را تحت فرمانشان بودند عليه ما شوراندند تا خون كشته شدگان جنگ بدر را بگيرند.
جبرئيل بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وارد شد و او را آگاه نمود؛ پيامبرش با لشكرش به دره احد رفتند، مشركين جلو آمدند و با يك حمله بر ما يورش بردند و خيلى از مسلمانان را شهيد كردند و ديگران از باقى مانده لشكر فرار كردند؛ من تنها با رسول خدا مانديم در حالى كه مهاجر و انصار به طرف منازلشان به مدينه برگشتند و همه مى گفتند: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و اصحابش كشته شدند، ولى خداوند جلو مشركين را گرفت و من جلو روى رسول خدا بودم كه هفتاد و چند زخم بر تنم وارد شد كه جاى چند تاى آن نمايان مى باشد.
حضرت لباس خود را كنار زد و دست بر زخمهايش كرد و نشان داد و فرمود: آنكه در آن روزگار كردم ثوابش ان شاء الله بر خداوند - عزوجل - است ؛ سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: مگر اينطور نبوده است ؟ گفتند: بلى يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )!
اما، مقام پنجم ؛ اى برادر يهودى ! به درستى كه قريش و عرب جمع شدند و عهد بستند كه از نبرد با ما دريغ نورزند، تا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و هر كه با اوست از گروه بنى عبدالمطلب كشته شوند. پس با ساز و برگ جنگى به بيرون مدينه آمدند و بار انداختند و به خود اميد داشتند كه حتما پيروز مى شنوند! جبرئيل آمد و پيامبر را از اين كار مشركين خبر داد، و پيامبر براى خود و هر كس از مهاجر و انصار فرمان داد تا خندق حفر كنند.
قريش آمدند و بر دور خندق ماندند و ما را محاصره كردند، و خود را قوى و ما را ضعيف مى پنداشتند و با سر و صداى هر چه تمام تر خود را در قوى بودن جلوه مى دادند.
پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم آنها را به دين خداوند عزوجل مى خواند و به خويشى و رحم سوگند مى داد، لكن قبول نمى كردند بلكه بر سركشى آنها افزوده مى شد؛ پهلوان عرب و قريش آن روز، عمرو بن عبدود بود كه مانند شتر مست نعره مى زد و مبارز مى خواست و رجز مى خواند، يك بار نيزه اش را و بار ديگر شمشيرش را به حركت در مى آورد و كسى جلويش نمى رفت و به وى طمع نداشت و به غيرت نمى آمد و از روى بصيرت اظهار قدرت نمى كرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا از جايم بلند كرد و به دست خودش عمامه بر سرم بست و همين شمشير (ذوالفقار) را به من عطا كرد، من براى نبرد با عمرو، بيرون آمدم در حالى كه زنان مدينه برايم مى گريستند و از نبرد با عمرو، هراس داشتند؛ خداوند به دست من عمرو را كشت با اينكه عرب غير از او پهلوانى نمى شناخت ؛ در آن روز عمرو بن عبدود ضربتى بر سرم زد، بعد با دست خويش به فرق سر اشاره كردند. خداوند قريش و عرب را با اين ضربتم كه او را از بين بردم و به آن چيزى كه از من در دلهاى آنان از غلبه و آزردگى هاى پيش (كه اقوام آنها را كشتم ) بود، گريزان نمود.
پس رو به اصحابش كرد و فرمود: اين طور نبود؟ همگى گفتند: چرا با اميرالمؤمنين !
اما، مقام ششم ؛ اى برادر يهودى ! ما با پيامبر به شهر ياران تو، خيبر بر مردان يهود و قهرمان قريش و ديگران تاختيم ؛ لشكرهاى سواره و پياده با تجهيزات جنگى همانند كوه جلو ما در آمدند، و دژهاى محكم داشتند، و داراى نيروى برتر بودند، جورى كه هر كدام از آنها به ميدان مى آمدند و مبارز طلب مى كردند و بر يكديگر پيش دستى مى نمودند، همراهان ما كسى به نبرد آنان نرفت جز آنكه به قتل مى رسيد.
كم كم نداى نبرد بلند شد و چشمها را خون گرفته بود و هر كسى به فكر خودش افتاده بود، و همه به يكديگر مى نگريستند و مى گفتند: اى على (عليه السلام )! تو برخيز، پيامبر مرا از جايم بلند كرد و مقابل دژ آنها فرستاد. هر كسى از آنان درآمدند را كشتم ، و هر پهلوانى را نابود كردم و همانند شير بر آنان يورش بردم تا اينكه آنان در دژ متحصن شدند، و درب قلعه را به دست خويش كندم و تنها وارد شدم ، در وقتى كه جز خدا هيچ كس ياورم نبود، هر كس از آنها ظاهر مى گشت مى كشتم و هر زنى را مى ديدم اسير مى كردم تا اينكه قلعه خيبر را فتح كردم ، و بعد رو به اصحابش كرد و فرمود: آيا چنين نيست ؟ گفتند: آرى يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )!
اما، مقام هفتم ؛ اى برادر يهودى ؛ اى برادر يهودى ! چون پيامبر متوجه فتح مكه شد، و خواست براى آنان عذرى باقى نماند، نامه اى نوشت و آنان را همانند روز اول اسلام به خدا دعوت كرد و از عذاب حق آنها را ترسانيد و آنها را به آمرزش خداوند اميدوار كرد و آخر سوره مباركه ((برائت )) را براى آنان نوشت تا بر آنها خوانده شود، سپس به اصحابش پيشنهاد كرد كه اين نامه را كسى ببرد. همه امتناع كردند، تا اينكه پيامبر يك نفر را خواند و نامه را به او داد و او را فرستاد، لكن جبرئيل آمد و گفت : اى پيامبر! اين نامه را يا خودت و يا يك نفر از خاندانت بايد برساند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مرا خبر داد و نامه را به وسيله من فرستاد تا به اهل مكه برسانم . من به مكه آمدم ، مردم مكه آدمهاى عجيبى بودند، كسى در آنها نبود جز آنكه اگر مى توانست ، قطعه قطعه بدنم را بر سر كوه بگذارد از جان و مال و خاندانش در اين راه دريغ نمى ورزيد.
من نامه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به آنها رساندم و بر آنان خواندم ، همه با تهديد و وعيد به من جواب دادند و زن و مرد به من بدبين شدند و اظهار دشمنى كردند، و من هم پايدارى و مقاومت كردم ؛ بعد رو به اصحابش كرد و فرمود: آيا اين طور نبود؟ گفتند يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )!
فرمود: اى برادر يهود! اين مقامهايى بود كه پروردگار من با پيامبرش مرا در آنها امتحان كرد و مرا در همه جا فرمانبردار ديد، هيچ كس در اين مواضع همانند من نبود، اگر بخواهم خود را ستايش كنم جا دارد ليكن خداوند خودستايى را خوش ندارد.
گفتند: راست فرموديد: خداوند شما را به قرابت با پيامبر، برترى داده و به برادرى سعادت فرموده است و نسبت شما را به او همانند هارون به موسى قرار داده است و در اين مقامات ، سبقت را ربوديد، و كسى از مسلمانان به مانند شما نيست ، هر كس تو را با پيامبر و پس از مرگ او ديده ، همين اعتقاد را دارد، حال بفرمائيد بعد از پيامبر خداوند شما را چگونه امتحان كرد.(85)
حضرت ، هفت مقام بعد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را شرح دادند كه ما به همين جا اكتفا مى كنيم و بقيه را در جاى ديگر همين مجلدات ذكر مى نماييم .(86)
پاورقی
85-الخصال ، باب السبعه ، ج 45.
86-نقل از داستانهايى از زندگانى حضرت على (عليه السلام )، ص 78.
روزى حضرت على (عليه السلام ) مشاهده نمود زنى مشك آبى به دوش گرفته و مى رود. مشك آب را از او گرفته و به مقصد رساند؛ ضمنا از وضع او پرسش نمودم
زن گفت :
على بن ابى طالب همسرم را به ماءموريت فرستاد و او كشته شد و حال چند كودك يتيم برايم مانده و قدرت اداره زندگى آنان را ندارم . احتياج وادارم كرده كه براى مردم خدمتكارى كنم .
على (عليه السلام ) برگشت و آن شب را ناراحتى گذراند. صبح زنبيل طعامى با خود برداشت و به طرف خانه زن روان شد. بين راه ، كسانى از على (عليه السلام ) درخواست مى كردند زنبيل را بدهيد ما حمل كنيم .
حضرت مى فرمود:
- روز قيامت اعمال مرا چه كسى به دوش مى گيرد؟
به خانه آن زن رسيد و در زد. زن پرسيد:
كيست ؟
حضرت جواب دادند:
- كسى كه ديروز تو را كمك كرد و مشك آب را به خانه تو رساند، براى كودكانت طعامى آورده ، در را باز كن !
- خداوند از تو راضى شود و بين من و على بن ابيطالب خودش حكم كند.
حضرت وارد شد، به زن فرمود:
- نان مى پزى يا از كودكانت نگهدارى مى كنى ؟
زن گفت :
- من در پختن نان تواناترم ، شما كودكان مرا نگهدار!
زن آرد را خمير نمود. على (عليه السلام ) گوشتى را كه همراه آورده بود كباب مى كرد و با خرما به دهان بچه ها مى گذاشت .
با مهر و محبت پدرانه اى لقمه بر دهان كودكان مى گذاشت و هر بار مى فرمود:
فرزندم ! على را حلال كن ! اگر در كار شما كوتاهى كرده است .
خمير كه حاضر شد، على (عليه السلام ) تنور را روشن كرد. در اين حال ، صورت خويش را به آتش تنور نزديك مى كرد و مى فرمود:
- اى على ! بچش طعم آتش را! اين جزاى آن كسى است كه از وضع يتيمها و بيوه زنان بى خبر باشد.
اتفاقا زنى كه على (عليه السلام ) را مى شناخت به آن منزل وارد شد.
به محض اينكه حضرت را ديد، با عجله خود را به زن صاحب خانه رساند و گفت :
واى بر تو! اين پيشواى مسلمين و زمامدار كشور، على بن ابى طالب (عليه السلام ) است .
زن كه از گفتار خود شرمنده بود با شتاب زدگى گفت :
- يا اميرالمؤمنين ! از شما خجالت مى كشم ، مرا ببخش !
حضرت فرمود:
- از اينكه در كار تو و كودكانت كوتاهى شده است ، من از تو شرمنده ام !(56)
پاورقی
56- بحار، ج 41، ص 52؛ داستانهاى بحارالانوار، ج 1، ص 47.
يكى از خصوصيات حضرت على عليه السلام اين بود كه بيت المال را به طور مساوى ميان مردم تقسيم مى كرد و بين مسلمانان تبعيض قائل نمى شد؛ اين امر باعث شده بود، برخى از طرفداران تبعيض و انحصار طلبها به معاويه بپيوندند.
عده اى از دوستان على عليه السلام به حضور حضرت رسيدند و گفتند:
- چنانچه افراد سياس و انحصار طلبها را با پول راضى كنى ، براى پيشرفت امور شايسته تر است . امام على عليه السلام از اين پيشنهاد خشمگين شد فرمود:
- آيا نظرتان اين است به كسانى كه تحت حكومت من هستند ظلم كنم و حق آنان را به ديگران بدهم و با تضيع حقوق آنان يارانى دور خود جمع نمايم ؟ به خدا سوگند! تا دنيا وجود دارد و آفتاب مى تابد و ستارگان در آسمان مى درخشند، اين كار را نخواهم كرد. اگر مال ، از آن خودم بود آن را به طور مساوى تقسيم مى كردم ، چه رسد به اينكه مال ، مال خداست .
سپس فرمود:
- اى مردم ! كسى كه كار نيك را در جاى نادرست انجام داد، چند روزى نزد افراد نا اهل و تاريك دل مورد ستايش قرار مى گيرد و در دل ايشان محبت و دوستى مى آفريند؛ ولى اگر روز حادثه بدى براى وى پيش بيايد و به ياريشان نيازمند شود، آنان بدترين و سرزنش كننده ترين دوستان خواهند شد.(233)
پاورقی
233-بحار، ج 41، ص 108 و 111؛ نقل از داستانهاى بحارالانوار ج 1 ص 37 و 38.
پس از شهادت اميرالمؤمنين (ع ) سوده دختر عماره براى شكايت از فرماندار ظالمى كه معاويه بر آنها گماشته بود، پيش معاويه رفت .
سوده در جنگ صفين همراه لشكر على عليه السلام بود و مردم را بر ضد سپاه معاويه مى شورانيد.
معاويه كه او را مى شناخت به حرفش گوش نداد و او را سرزنش نمود و گفت :
فراموش كرده اى در جنگ صفين لشكر على را عليه ما تهييج مى كردى ؟ اكنون سخن تو چيست ؟
سوده گفت :
خداوند در مورد ما از تو بازخواست خواهد كرد، نسبت به حقوقى كه لازم است آنها را مراعات كنى . پيوسته افرادى از جانب تو بر ما حكومت مى كنند، ستم روا مى دارند و با قهر و غضب به ما ظلم مى كنند و همانند خوشه گندم ما را درو كرده ، اسفندگونه نابودمان مى كنند، ما را به ذلت و خوارى كشانده و خونابه مرگ بر ما مى چشانند. اين بسر بن اطارة است كه از طرف تو بر ما ملاحظه نمى كرديم ، مى توانستيم به خوبى جلويش را بگيريم و زير بار ظلمش نرويم . اينك اگر او را بركنار كنى سپاسگزار خواهيم بود وگرنه ، با تو دشمنى خواهيم كرد.
معاويه گفت :
مرا با قدرت قبيله ات تهديد مى كنى ؟ فرمان مى دهم تو را بر شتر چموش سوار كنند و پيش بسر بن ارطاة بازگردانند تا او هر چه تصميم گرفت درباره تو انجام دهد.
سوده كمى سر به زير انداخت ، آنگاه سر برداشت و اين دو سطر شعر را خواند:
درود خداوند بر آن پيكر باد كه وقتى در دل خاك جاى گرفت عدالت نيز با او دفن شد.
آن پيكرى كه با حق هم پيمان بود، جز با عدالت حكومت نمى كرد و با ايمان و حقيقت پيوند ناگسستنى داشت .(270)
معاويه پرسيد: منظورت كيست ؟
سوده پاسخ داد: به خدا سوگند! منظورم اميرالمؤمنين على عليه السلام است . آنگاه خاطره اى از حكومت و عدالت على عليه السلام را چنين نقل كرد:
در زمان حكومت على عليه السلام يكى از ماءموران براى جمع آورى صدقات آمده بود، به ما ستم مى كرد، شكايت او را پيش على برديم ؛ وقتى رسيديم كه براى نماز ايستاده بود. همين كه چشمش به من افتاد، دست از نماز برداشت با خوشرويى و مهر و محبت فراوان به من توجه نموده ، فرمود: كارى داشتى ؟
عرض كردم : آرى !
سپس ستم ماءمور را شرح دادم . به محض اينكه سخنانم را شنيد شروع به گريه كرد، قطرات اشك از چشمان على عليه السلام فرو ريخت و بر گونه هايش جارى شد و گفت :
((اللهم انت الشاهد على و عليهم انى لم آمر هم بظلم خلقك و لا بترك حقك )) :
پروردگارا! تو گواهى من هيچگاه نگفته ام اين ماءموران بر مردم ستم كنند و حق تو را رها نمايند.
فورى پاره پوستى برداشت نوشت : (271)
براى شما دليل و برهانى آمد. شما بايد در معاملات ، پيمانه و ترازو را درست و كامل كنيد، از اموال مردم كم نكنيد، در روى زمين فساد ننماييد و پس از اصلاح آن ...
همين كه نامه مرا خواندى اموالى كه دستور جمع آورى آن را داده ام هر چه تا كنون گرفته اى نگه دار تا كسى را كه مى فرستم از تو تحويل بگيرد. والسلام .
نامه را به من داد به آن شخص رسانيدم و با همان دستور از سمت خود بركنار شد.
معاويه گفت : خواسته اين زن هر چه هست بنويسيد و او را با رضايت به وطن خود بازگردانيد.(272)
پاورقی
270-
صلى اللّه له على جسم تضمنها
قبر فاصبح فيه العدل ندفونا
قد حالف الحق لا يبغى به بدلا
فصار بالحق و الايمان مقرونا
271- بسم الله الرحمن الرحيم قد جاءتكم بينة من ربكم فاءفوا الكيل و الميزان و لاتبخسوا الناس اشياءهم و لا تفسدوا الارض بعد اصلاحها...
272- بحار: ج 41، ص 119؛ نقل از داستانهاى بحارالاءنوار، ج 4، ص 35.
در ميان خلفاى سه گانه راشدين ، عمر بن خطاب منصف تر، و يا به عبارتى كم غش تر از ابوبكر و عثمان بود، و لذا با عبارات گوناگون ، و در موارد مختلف ، به اعلميت و ارجحيت اميرالمؤمنين (عليه السلام ) اعتراف نموده ، و از محضر آن حضرت كسب فيض نموده است .
ما در اين بخش از بحث خود، به چند نمونه از اعترافات خليفه ثانى اشاره مى كنيم :
((قال عمر بن خطاب : ((لو لا على لهلك عمر))(120) و ((لا بقيت لمعضلة ليس لها ابو الحسن (عليه السلام )(121) و ((لا يفتين احد فى المسجد و على حاضر))(122) و ((اقضا كم على ))(123) و ((لا ابقانى الله بارض لست فيها يا ابا الحسن !))(124) و ((لا ابقانى الله بعدك يا على ))(125) و ((اءللهم لا تنزل بى شديدة الا و ابوالحسن الى جنبى ))(126)
در اين فرازها - به ترتيب شماره آنها - عمر مى گويد:
اگر على نبود عمر هلاك مى گرديد!!
من در هيچ مشكلى نباشم مگر اين كه على حضور داشته باشد.
هيچكس حق ندارد با حضور على (عليه السلام ) در مسجد فتوى دهد.
در قضاوت على از همه داناتر است .
يا على ! خدا مرا بعد از تو نگه ندارد.
خداوندا! براى من مشكلى نرسان ، مگر اين كه على در كنارم باشد.
اينها نمونه هاى بسيار معدودى از اعترافات عمر است به منزلت علمى و فضايل آن حضرت ، كه به طور صريح برترى آن بزرگوار را بر ديگران نشان مى دهد.(127)
پاورقی
120- شرح ابن ابى الحديد ج 1 ص 4 مقدمه ، و ص 18، مناقب خوارزمى ص 48 و 58 و 60، طبقات ابن سعد ص 860، تاريخ ابن عساكر ج 2 ص 325، الصواعق ص 76 الغدير ج 3 ص 97 و 98 از دهها مدرك ديگر اهل سنت .
121- شرح ابن ابى الحديد ج 1 ص 4 مقدمه ، و ص 18، مناقب خوارزمى ص 48 و 58 و 60، طبقات ابن سعد ص 860، تاريخ ابن عساكر ج 2 ص 325، الصواعق ص 76 الغدير ج 3 ص 97 و 98 از دهها مدرك ديگر اهل سنت .
122- شرح ابن ابى الحديد ج 1 ص 4 مقدمه ، و ص 18، مناقب خوارزمى ص 48 و 58 و 60، طبقات ابن سعد ص 860، تاريخ ابن عساكر ج 2 ص 325، الصواعق ص 76 الغدير ج 3 ص 97 و 98 از دهها مدرك ديگر اهل سنت .
123- شرح ابن ابى الحديد ج 1 ص 4 مقدمه ، و ص 18، مناقب خوارزمى ص 48 و 58 و 60، طبقات ابن سعد ص 860، تاريخ ابن عساكر ج 2 ص 325، الصواعق ص 76 الغدير ج 3 ص 97 و 98 از دهها مدرك ديگر اهل سنت .
124- شرح ابن ابى الحديد ج 1 ص 4 مقدمه ، و ص 18، مناقب خوارزمى ص 48 و 58 و 60، طبقات ابن سعد ص 860، تاريخ ابن عساكر ج 2 ص 325، الصواعق ص 76 الغدير ج 3 ص 97 و 98 از دهها مدرك ديگر اهل سنت .
125- شرح ابن ابى الحديد ج 1 ص 4 مقدمه ، و ص 18، مناقب خوارزمى ص 48 و 58 و 60، طبقات ابن سعد ص 860، تاريخ ابن عساكر ج 2 ص 325، الصواعق ص 76 الغدير ج 3 ص 97 و 98 از دهها مدرك ديگر اهل سنت .
126- شرح ابن ابى الحديد ج 1 ص 4 مقدمه ، و ص 18، مناقب خوارزمى ص 48 و 58 و 60، طبقات ابن سعد ص 860، تاريخ ابن عساكر ج 2 ص 325، الصواعق ص 76 الغدير ج 3 ص 97 و 98 از دهها مدرك ديگر اهل سنت .
127- نقل از آفتاب ولايت ص 215 - 214.
معاويه به دربان گفت ، او را بيرون بر و عمرو بن حمق خزاعى را داخل ساز. چون داخل شد معاويه گفت : اى اباخزاعه ، سر از فرمان بر تافتى و شمشير بر روى ما كشيدى ، و ستمت را به ما پيشكش نمودى ، اعراض را طولانى كردى و اعراض (250) را ناسزا گفتى ، و نادانيت كه بايد از آن مى پرهيختى تو را فرو افكند؛ آيا كار خدا را با رفيقت (على ) چگونه ديدى ؟
عمرو چندان گريست كه به رو به زمين افتاد، ماءمور او را بلند كرد، عمرو گفت : اى معاويه ، پدر و مادرم فداى آن كس كه از او به زشتى ياد كردى و از مقام او كاستى ، به خدا سوگند او به حكم خدا دانا، در طاعت خدا كوشا، در خشم خدا محدود، در دنياى فانى زاهد و به سراى باقى راغب بود، منكر و بزرگ منشى از خود بروز نداد و به آنچه موجب خشنودى خدا بود عمل مى كرد...فقدان او ما را از هم پاشيده و پس از او آرزوى مرگ داريم .
پاورقی
250- آبرو و حيثيت و ناموس . (م )
روزى نجاشى در ماه مبارك رمضان دست به شراب خوارى زد، و على (عليه السلام ) حد شارب الخمر را بر وى جارى ساخت ، چون او از يك خانواده شريف بود، همراه با عده اى از خويشاوندانش ((كوفه )) را به سوى ((شام )) ترك كردند و به دربار معاويه وارد شدند...
معاويه از آنان خواست نسبت به اميرالمؤمنين (عليه السلام ) بد بگويند، ولى طارق بن عبدالله نهدى از ميان آنان برخاست و گفت : اى معاويه ! ما از كنار امام عادل و بحق فرار كرده ايم ، دور او را افراد پرهيزكار و اصحاب رسول خدا فراگرفته اند، آنان از ناكثين و قاسطين نيستند، اين كه ما فرار كرده ايم ، تقصير على نيست ، بلكه گناه ما باعث فرار ما شده است !!(106)
در اين قضيه آمده است كه على از شنيدن آن سخنان خوشحال شد و فرمود اگر نهدى امروز كشته شود شهيد است !
آرى سخنان ايشان آن هم در دربار معاويه تيرى بود بر قلب چركين خليفه ستمگر شام ، ولى فضائل و مناقب و عظمت على (عليه السلام ) آن چنان وسيع و گسترده است كه معاويه جز سكوت در برابر حق نتوانست اظهار مخالفتى بنمايد.
پاورقی
106- شرح ابن ابى الحديد ج 4 ص 88 تا 91، و با اشاره كمتر وسائل الشيعه ج 18 ص 474 ح 1 فروع كافى ج 7 ص 216 ح 15، بحارالانوار ج 41 ص 9 ح 2.
حضرت امام صادق (عليه السلام ) مى فرمايند: روزى مردى سياه پوست در حالى كه دست زن سياه پوستش را گرفته بود، او را به حضور خليفه ثانى آورده ، و خطاب به خليفه گفت : من و اين همسرم هر دو سياه پوست هستيم ، در حالى كه بچه اى از وى به دنيا آمده سفيد پوست است !! تكليف ما چيست ؟
عمر نظرى به اطرافيان افكنده ، و از آنان كمك خواست كه چه كار كند؟ ياران عمر همگى فتوى دادند كه : پدر و مادر هر دو سياه پوست هستند، و فرزندشان سفيد پوست !! بنابراين زن را سنگسار كنيد!
خليفه چاره اى نداشت كه در اين معضله نيز از اميرالمؤمنين (عليه السلام ) كمك بگيرد، و لذا به دامن وى متوسل شد، در حالى كه نظر خليفه نيز اعدام و سنگسار كردن زن بود! على (عليه السلام ) از زن و مرد پرسيدند: قضيه شما چگونه است ؟ آنان موضوع را توضيح دادند.
على خطاب به مرد فرمود: آيا نسبت به همسرت سوء ظن دارى ؟
مرد: نه اصلا سوءظنى ندارم .
على (عليه السلام ) آيا در حال حيض با همسرت نزديكى كرده اى ؟
مرد: در برخى شب ها زن به من مى گفت كه حائض است ، ولى من خيال مى كردم او به جهت سردى هوا و زحمت غسل كردن بهانه مى آورد، و لذا با وى مقاربت نمودم .
على (عليه السلام ) خطاب به زن نيز فرمود: آيا شوهرت با تو در حال حيض نزديكى كرده است ؟
زن : از شوهرم بپرسيد، من از او جلوگيرى مى كردم ، ولى قبول نكرد...
على (عليه السلام ): مساءله نيست ، اين فرزند، فرزند خود شما است ، شما در حال حيض نزديكى كرده ، و در آن حال خون حيض بر نطفه غلبه كرده ، و در نتيجه جنين سفيد گرديده است ، شما نگران نباشيد، اين بچه در دوران بلوغ بتدريج رنگش تغيير مى كند، و مثل خود شما سياه پوست مى گردد!!!
قضيه در همين جا فيصله يافت ، و مردم حاضر، منتظر بلوغ آن جوان بودند، و ناگاه جوان در آن دوران به همان صورتى كه مولاى متقيان پيشگويى كرده بودند به سياه پوستى تغيير رنگ داد! و بر عالم انسانيت ثابت كرد كه على هر چه مى گويد صحيح مى گويد، و قضاوت و داورى او مطابق واقع است .(41)
پاورقی
41-كافى ج 5 ص 566 و 567 ح 46؛ نقل از آفتاب ولايت ص 147 - 146.
عبيدالله بن عمر يك سردار ايرانى را كشته ، و عثمان بن عفان از اجراى حد الهى در مورد او سر باز زده بود، از اين جهت وى در زمان خلافت اميرالمؤمنين (عليه السلام ) از عدالت وى ترسيد و به معاويه ! پيوست !
معاويه از آمدن فرزند خليفه ثانى خيلى خوشحال گشت ، و از او خواست در بالاى منبر مردم را بر ضد على شورانيده و چنين قلمداد كند كه او عثمان را كشته است ، و هر چه مى تواند از فحش و ناسزاگويى و... در مورد على كوتاه نيايد.
عبيدالله پس از سخنرانى مفصل كوچكترين سخنى در مورد اميرالمؤمنين (عليه السلام ) نگفت ، چون معاويه از وى پرسيد كه چرا به على (عليه السلام ) بد نگفتى ؟ جواب داد: معاويه ! چگونه على را متهم به قتل عثمان كنم كه او كوچكترين دخالتى در اين امر نداشت ؟ و چگونه بر وى بد بگويم كه او بدى نداشته ، و دچار دروغ گردم ؟ آنگاه اشعارى در مدح على (عليه السلام ) و بى تقصيرى او، و خيانت و حقه بازى معاويه سرود.(108)
و نظير اين جريان در مورد برادر اميرالمؤمنين ((عقيل )) پيش آمد: او چون از على (عليه السلام ) درخواست بذل و بخشش از بيت المال مسلمين نمود، حضرت با مفتول داغ او را جواب گفت و با اين عمل خود نشان داد كه خيانت به بيت المال نتيجه اش ندامت ابدى ، و گرفتارى به آتش سوزان است .
عقيل چون از عطاهاى بى جاى على ماءيوس شد وارد شام گرديد، و معاويه از او به گرمى استقبال نمود، و در يك قلم صد هزار درهم به وى بخشيد! و از او خواست درباره اصحاب على و معاويه تعريف كند، او در سخنرانى خود گفت :
اى معاويه ! هنگامى كه به حضور على (عليه السلام ) رسيدم ، ديدم محضر او همانند محضر رسول خدا است ، مردم به نماز و روزه و عبادت و خودسازى مشغولند، و او در جايگاه پيامبر قرار گرفته است ...
اما اينك مى بينم كه منافقين دور تو را گرفته اند، همان افرادى كه با پيامبر جنگيدند، و بارها خواستند آن حضرت را ترور كنند.(109)
پاورقی
108- شرح نهج البلاغه ج 3 ص 61 و62 و 100 و 101.
109-شرح نهج البلاغه فيض خ 215 ص 713، بحار ج 41 ص 113 و 114، و ابن ابى الحديد ج 2 ص 124 و ج 11 ص 253.
مام صادق (عليه السلام ) فرمود: امير مؤمنان (عليه السلام ) هيزم جمع مى كرد و آب از چاه مى كشيد و جارو مى زد، و فاطمه عليهماالسلام آرد و خمير مى ساخت و نان مى پخت .
در كتاب ((ابانه )) ابن بطه و ((فضائل )) احمد آمده : آن حضرت در كوفه خرما خريد و آن را در كنار عباى خود گرفت و با خود برد، مردم دويدند كه او را بگيرند و گفتند: اى امير مؤمنان ما آن را مى بريم ؛ فرمود: صاحب عيال ، خود به حمل آن شايسته تر است .
ابو طالب مكى در ((قوت القلوب )) گويد: على (عليه السلام ) خرما و نمك را به دست خود حمل مى كرد و مى فرمود:
لا ينقص الكامل من كماله
ما جر من نفع الى عياله
((از كمال آدمى نمى كاهد كه منافعى را براى عيالش حمل كند و با خود ببرد)).
زيد بن على گويد: آن حضرت در پنج مورد كفشهاى خود را به دست مى گرفت و پا برهنه راه مى رفت : روز عيد فطر، روز عيد قربان ، روز جمعه (هر سه روز هنگام حركت براى نماز)، براى عيادت بيماران و در تشييع جنازه ، شركت كرده ، مى فرمود: اينها جايگاهى الهى است و دوست دارم كه در آنها پابرهنه باشم .
زاذان گويد: آن حضرت به تنهايى در بازارها راه مى رفت و گمشده را راهنمايى و ضعيف را يارى مى كرد، و بر فروشنده و بقال گذر نموده قرآن را برايش مى گشود و اين آيه را مى خواند:
((تلك الدار الاخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا فسادا والعاقبة للمتقين .))(186)
((اين سراى آخرت را براى كسانى قرار داده ايم كه در زمين قصد گردنكشى و تبهكارى ندارند،و عاقبت نيكو از آن پرهيزگاران است )).
امام صادق (عليه السلام ) فرمود: اميرمؤمنان (عليه السلام ) سواره به سوى ياران خود بيرون شد و آنها پشت سر او به راه افتادند، حضرت رو به آنان نموده ، فرمود: آيا كارى دارى ؟ گفتند: نه ، اين اميرمؤمنان ، ولى دوست داريم كه تو را همراهى كنيم . فرمود: بازگرديد، كه همراهى پياده با سواره ، مايه فساد سواره و خوارى پياده است . و بار ديگر پشت سر حضرتش به راه افتادند، فرمودند: بازگرديد، كه صداى پاى همراهان در پشت سر مردان ، مايه فساد دل مردان احمق است .
هنگام ورود امام (عليه السلام ) به شهر انبار دهقان هاى آنجا پياده در برابر او دويدند، امام فرمود: اين چه كارى است كه كرديد؟ گفتند: ما بدين وسيله اميران خود را تعظيم مى كنم . فرمود: به خدا سوگند كه اميران شما سودى از اين كار نمى برند و شما هم در دنيا خود را به رنج و زحمت مى افكنيد و در آخرت به شقاوت دچار مى سازيد، و چه رنج و زحمت زيانبارى است كه در پس آن كيفر و عذاب باشد! و چه راحتى سودمندى است كه امان از آتش را به همراه داشته باشد!(187) و (188)
پاورقی
186-سوره قصص /83.
187-همه اخبار اين باب در بحارالانوار41 / 53 - 56.
188-نقل از امام على بن ابى طالب (عليه السلام )، ص 716 - 713.
انس بن مالك گويد: روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نماز عصر را با ما خواند و در ركعت اول مقدارى درنگ كرد تا آنجا كه پنداشتيم سهو يا غفلتى روى داده است ، سپس سربرداشت و گفت : سمع الله لمن حمده ، و بقيه نماز را كوتاه خواند، آن گاه با چهره چون ماه شب چهارده خود به ما رو كرد و فرمود: چرا برادر و پسر عمويم على بن ابى طالب را نمى بينم ؟ گفتيم : ما هم او را نديده ايم اى رسول خدا، حضرت با صداى بلند فرمود: اى على ، اى پسر عمو! على (عليه السلام ) از آخر صفها پاسخ داد: لبيك يا رسول الله ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: نزديك من بيا.
انس گويد: او پيوسته صفها را مى شكافت و از سر و دوش مهاجر و انصار خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رسانيد و مرتضى به مصطفى نزديك شد! پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: چرا از صف اول بازماندى ؟ على (عليه السلام ) گفت : شك داشتم كه وضو دارم يا نه ، به منزل فاطمه عليهماالسلام رفتم و حسن و حسين را صدا زدم و كسى پاسخم نگفت ؛ ناگاه كسى از پشت سر مرا صدا زد و گفت : اى ابوالحسن به پشت بنگر. به پشت خود برگشتم ، طشتى ديدم و در آن سطلى پر از آب و بر روى آن يك حوله . حوله را برداشتم و از آن آب وضو ساختم ، آبى بود به نرمى كره و طعم عسل و بوى مشك ، سپس روى برگرداندم و نفهميدم چه كسى سطل و حوله را گذاشت و چه كسى برداشت !
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم لبخندى در چهرء على زد و او را در آغوش كشيد و پيشانيش را بوسيد و فرمود: آيا تو را مژده ندهم ؟ آن سطل از بهشت بود و آب از بهشت برين ، و آن كه تو را براى نماز آماده ساخت جبرئيل (عليه السلام ) بود، و آن كه حوله به دستت داد ميكائيل (عليه السلام )، سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، اسرافيل چندان شانه مرا گرفت (و در ركوع نگاه داشت ) تا تو به نماز رسيدى ، و به من گفت : درنگ كن تا آن كس كه به منزله نفس تو و پسر عموى توست از راه فرا رسد!(142)
سوگند به آن كه جان محمد در دست اوست ، اسرافيل پيوسته دست مرا بر روى زانوهايم (در ركوع ) نگاه داشت تا تو (اى على ) به نماز من برسى و ثواب آن را دريابى . آيا مردم مرا درباره دوستى تو سرزنش مى كنند حال آنكه خدا و فرشتگان او را در بالاى آسمان تو را دوست مى دارند؟!(143)
جابر رضى الله گويد: نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوديم كه على بن ابى طالب (عليه السلام ) از راه رسيد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: همانا برادرم على به نزد شما آمد. آن گاه رو به كعبه نمود و دست به آن نهاد و فرمود: سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، اين و شيعيان او در قيامت رستگارند. سپس فرمود: او در ميان شما نخستين كسى است كه با من ايمان آورده ، و از همه شما به عهد خدا وفادارتر، و به امر خدا عامل تر، و در ميان رعيت عادل تر، و در تقسيم منصف تر و نزد خداوند ارجمندتر است . در اين وقت اين آيه نازل شد: ((ان الذين آمنوا وعملوا الصالحات اءولئك هم خير البرية (144))) ((آنان كه ايمان آورده و كار شايسته كردند بهترين آفريدگانند)) و ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هر گاه على (عليه السلام ) از راه فرا مى رسيد مى گفتند: بهترين آفريدگان آمد.(145)
سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، اگر نه اين بود كه گروهى از ياران من درباره تو همان را مى گفتند كه ترسايان درباره مسيح (عليه السلام ) گفتند، همانا سخنى درباره تو مى گفتم كه بر هيچ گروهى عبور نكنى جز آنكه خاك پا و آب وضويت را براى تبرك و شفا برگيرند، ولى همين تو را بس كه تو از منى و من از تو.(146)
سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، همانا در ميان شما مردى است كه پس از من با مردم بر اساس تاءويل قرآن مى جنگد - چنانكه من با مشركان بر اساس تنزيل آن جنگيدم - در حالى كه آن مردم گواهى به يكتايى خداوند مى دهند، و از همين رو كشتن آنان بر ديگران گران مى آيد و بر ولى خدا (على ) طعن مى زنند و بر او خرده مى گيرند(147)
سوگند به آنكه جانم در دست اوست ، مردم به بهشت در نمى آيند تا ايمان آورند، و ايمان نياورند تا شما (اهل بيت ) را به خاطر خدا و رسولش دوست بدارند.(148)
سوگند به آنكه جانم در دست اوست ، هيچكس ما خاندان را دشمن نمى دارد مگر آنكه داخل دوزخ شود.(149)
8 - سوگند به آنكه مرا به پيامبرى برانگيخت ، آنگاه كه حلقه در بهشت را به دست گيرم نخست شما (اهل بيت ) را داخل مى سازم . (150)
پاورقی
142-كفاية الطالب / 290.
143-بحارالاءنوار 117/39.
144- سوره بينه / 7.
145- مناقب خوارزمى / 62. بحارالانوار 40/81. مجمع الزوائد هيثمى 9/131.
146-مناقب خوارزمى /96. بحارالانوار 40/105.
147-كنزالعمال 5/613.
148- الصواعق المحرقة /172.
149-همان /174. مستدرك حاكم 3/150.
150-الصواعق المحرقة /232. مستدرك حاكم 3/150.
نقل از امام على بن ابى طالب (عليه السلام )، ص 101 - 99.
ابن ابى الحديد در شرح سخن على (عليه السلام ) در خطبه 154 نهج البلاغه كه فرموده است :
((نحن الشعار والاصحاب ، والخزنة والابواب ، ولاتؤ تى البيوت الا من ابوابها، فمن اتاها من غير ابوابها سمى سارقا.))
((مائيم نزديكان و ياران (پيامبر)، و گنجينه داران و درهاى (علم و حكمت )، و به خانه ها جز از درهاى آن درنيايند، و هر كه از غير در، درآيد نام دزد بر او نهد)).
گويد: بدان كه اگر امير مؤمنان (عليه السلام ) به خود ببالد و نهايت كوشش خود را در شمارش مناقب و فضائل خويش به كاربرد با آن فصاحتى كه خداوند به او عطا فرموده و ويژه او ساخته است ، و همه سخن سرايان عرب در اين كار به يارى او شتابند، به ده يك از آنچه پيامبر راستگو صلى الله عليه و آله و سلم درباره او فرموده است نمى رسند؛ و منظورم اخبار عام و شايعى كه اماميه بدان بر امامت وى احتجاج مى كنند مانند خبر غدير و منزله و داستان برات و خبر مناجات (صدقه دادن هنگام رازگويى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ) و داستان خيبر و خبر يوم الدار در مكه در آغاز دعوت ، و امثال آن نيست ، بلكه اخبار خاصى است كه پيشوايان حديث درباره او روايت نموده اند و كمترين آنها درباره ديگران به حصول نپيوسته است و من بخش اندكى را از آنچه علماى حديث - آنهايى كه در مورد آن حضرت متهم نيستند و بيشترشان قائل به برترى ديگران بر اويند - روايت نموده اند مى آورم ، زيرا روايت آنان در فضائل او بيش از روايت ديگران موجب آرامش نفس است . آن گاه گويد:
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: ((اى على ، خداوند تو را به زيورى آراسته كه بندگان را به زيورى محبوب تر از آن در نظر خويش نياراسته است و آن زيور نيكان در نزد خداست و آن زهد در دنياست ، تو را به گونه اى ساخته كه نه تو چيزى از دنيا مى اندوزى و نه دنيا تواند از بهره اى برد، و دوستى بينوايان را به تو بخشيد، آن گونه كه تو به پيروى آنان دلخوشى و آنان به امامت تو دلخوش )).
به نمايندگان ثقيف كه در اسلام آوردن بهانه تراشى مى كردند فرمود: ((يا اسلام مى آوريد يا آنكه مردى را كه به منزله من است - به سوى شما گسيل مى دارم ، و او گردن شما را بزند و فرزندانتان را اسير كند و اموالتان را بگيرد. عمر گفت : من آرزوى امارت نكردم مگر آن روز، و سينه ام را براى آن سپر كردم ؛ بدان اميد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به من اشاره كند. ولى آن حضرت برگشت و دست على را گرفت و دوباره فرمود: آن مرد همين است )).
(مسند احمد)
((خداوند درباره على به من سفارشى كرد، گفتم : پروردگارا، روشن تر بفرما. فرمود: بشنو، على پرچم هدايت و پيشواى دوستان من و نور فرمانبران من است ، و او همان كلمه اى است كه همراه اهل تقوا ساخته ام (140)؛ هر كه دوستش دارد مرا دوست داشته ، و هر كه فرمانش بود مرا فرمان برده ، پس او را بدين امر مژده بده . گفتم : پروردگارا، او را مژده دادم ، وى گفت : من بنده خدا و در اختيار اويم ، اگر عذابم كند به گناهانم عذاب نموده و هيچ ستمى روا نداشته ، و اگر آنچه را وعده ام داد سرانجام بخشد، باز هم او به من سزاوارتر است . پس من (پيامبر) در حق او دعا كرده ، گفتم : خداوندا، دلش را جلابخش و ايمان را بهار آن قرار ده ، خداوند فرمود: محققا چنين كردم ، جز آنكه او را به پاره اى از بلاها اختصاص دادم كه هيچ يك از دوستانم را بدان اختصاص ندادم . گفتم : پروردگارا، او را برادر و همراه من است (او را معاف دار)! فرمود: در علم من گذشته كه او آزمايش خواهد شد و ديگران نيز بدو مورد آزمايش قرار خواهند گرفت .
(حلية الاولياء از ابى برزه اسلمى و به سند و لفظ ديگرى از انس بن مالك چنين آورده : ((پروردگار عالميان درباره على به من گوشزد نمود كه او پرچم هدايت ، و منار ايمان ، و امام دوستان من ، و نور همه فرمانبران من است ؛ آن گاه پيامبر فرمود: على در فرداى قيامت امين و پرچمدار من است ؛ كليد گنجينه هاى رحمت پروردگارم به دست على است )) ).
هر كه مى خواهد به اراده (آهنين ) نوح ، دانش آدم ، بردبارى ابراهيم ، هوشيارى موسى و زهد عيسى بنگرد، پس به على بن ابى طالب نگاه كند)).
(مسند احمد و صحيح بيهقى )
((هر كه بدين دلشاد است كه چون من زيست كند، و چون من بميرد، و به شاخه اى از ياقوت - كه خداوند به دست (قدرت ) خويش آفريد و به آن گفت : ((باش )) و موجود شد - بياويزد، پس بايد كه به ولاى على بن ابى طالب چنگ زند)).
(حلية الاولياء ابونعيم )
((سوگند به خدايى كه جانم در دست اوست ، اگر گروهى چند از امت من درباره تو نمى گفتند آنچه را كه ترسايان درباره فرزند مريم گفتند، امروز در فصل تو سخنى مى گفتم كه به هيچ گروهى از مسلمانان نگذرى مگر آنكه خاك پايت را براى تبرك برگيرند.
(مسند احمد)
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در شب عرفه به سوى حاجيان بيرون شد و فرمود: همانا خداوند به شما عموما بر فرشتگان مباهات كرد و شما را دسته جمعى بخشيد، و به على خصوصا بر آنان مباهات نمود و او را به خصوص آمرزيد. من بدون آنكه به جهت خويشى خود با على ملاحظه او را كرده باشم به شما مى گويم : ((انسان خوشبخت و خوشبخت راستين كسى است كه على را در زمان حيات و پس از مرگش دوست بدارد)).
(احمد در كتاب فضائل على (عليه السلام ) و مسند)
((من نخستين كسى هستم كه در روز قيامت او را فرا خوانند، پس در سمت راست عرش زير سايه آن بايستم و حله اى بر من پوشند، سپس پيامبران ديگر را يكى پس از ديگرى فرا خوانند، آنان نيز در سمت راست عرش بايستند و حله هايى بر آنان پوشند. آن گاه على بن ابى طالب را به خاطر خويشى او با من و منزلتى كه با من دارد فرا خوانند و پرچم مرا كه لواى حمد است به دست او دهند و آدم و همه پيامبران پس از او زير آن پرچم قرار دارند.
سپس به على (عليه السلام ) فرمود: تو با آن پرچم حركت مى كنى تا ميان من و ابراهيم خليل مى ايستى ، آن گاه حله اى بر تو پوشند، و مناديى از عرش ندا كند: خوب بنده اى است پدرت ابراهيم ، و خوب برادرى است برادرت على ! تو را مژدگانى باد كه آن گاه كه مرا خوانند تو را نيز خوانند، و آن گاه كه مرا جامه پوشند تو را نيز پوشند، و آن گاه كه من زنده مى شوم تو نيز زنده مى گردى .(141)
(فضائل على (عليه السلام ) و مسند احمد)
پاورقی
140- در سوره فتح آيه 26 آمده است :...فانزل الله سكينته على رسوله و على المؤ منين واءلزمهم كلمة التقوى ... ((پس خداوند آرامش خود را بر پيامبر خود و بر مؤمنان فرود آورد و كلمه تقوا را همراه آنان ساخت ...)).
141- امام على بن ابى طالب (عليه السلام )، ص 92 - 88.
ابن ابى الحديد گويد: اما قوت و نيروى بدنى امام (عليه السلام ) به پايه اى است كه ضرب المثل شده است ؛ ابن قتيبه گويد: ((او با هيچ كس كشتى نگرفت مگر آنكه او را به خاك افكند)). و اوست كه در قلعه خيبر را از جا كند در صورتى كه گروهى از مردم جمع شدند تا آن را بركنند نتوانستند. و اوست كه بت هبل را كه از سنگى بزرگ تراشيده بودند از بالاى كعبه كند و بر زمين افكند. و اوست كه در ايام خلافت خود صخره بزرگى را كه روى چشمه اى قرار داشت و سپاهيان حضرتش نتوانستند آن را بردارند از جاى بركند و آب از زير آن بيرون جست .(77)
علامه مجلسى رحمة الله گويد: ابوطالب به عادت عرب فرزندان و برادرزادگان خود را جمع مى كرد و به كشتى گرفتن وا مى داشت ، و على (عليه السلام ) با آنكه طفل بود آستين بالا مى زد و با برادران بزرگ و كوچك خود و عموزادگان بزرگ و كوچك خود كشتى مى گرفت و آنان را به خاك مى افكند و پدرش مى گفت : على ظهير و پيروز شد و او را ((ظهير)) ناميد. چون على (عليه السلام ) بزرگ شد با مرد قوى و نيرومند كشتى مى گرفت و او را زمين مى زد، و مرد تنومند و دراز قامت را با دست خود مى گرفت و به سوى خود مى كشيد و او را مى كشت ، و بسا كمر او را مى گرفت و به هوا بلند مى كرد، و بسا در پى اسب نر در حال دويدن مى دويد و او را باز مى گردانيد.(78)
امام صادق (عليه السلام ) در حديثى فرمود: فاطمه بنت اسد - رضى الله عنها - (مادر اميرمؤمنان (عليه السلام )) گويد: او را بستم و در قنداق پيچيدم ولى آن را پاره كرد، سپس در دو قنداق و سه چهار و پنج و شش قنداق كه برخى از آنها از چرم و حرير بود پيچيدم باز هم همه را پاره كرد، و گفت : مادر، دست مرا نبند كه من محتاجم هنگام ذكر پروردگار خود انگشتانم را به راست و چپ حركت دهم و اظهار عجز و نياز به درگاه خدا كنم .(79)
على (عليه السلام ) در گهواره بود و دستش بسته ، ناگاه مارى را ديد كه به سوى او در حركت است ، از جاى جنبيد و دست خود را از بند درآورد و گلوى مار را با پنجه خود فشرد به حدى كه پنجه اش در گلوى مار فرو رفت و همين طور او را فشرد و نگه داشت تا مرد. چون مادرش اين را بديد فرياد و استغاثه كرد، اهل خانه و همسايگان جمع شدند، آنگاه مادرش گفت : تو به سان حيدره (شير ژيان ) هستى .(80)
علامه در علم لغت ، ابن منظور، گويد: حيدره يعنى شير از هرى ، از ابوالعباس احمد بن يحيى نقل كرده است كه راويان اختلاف ندارند در اينكه اين ابيات از على بن ابى طالب (عليه السلام ) است :
انا الذى سمتنى امى حيدرة
كليث غابات غليظ القصرة
((اكيلكم بالسيف كيل السندرة ))
((من آنم كه مادرم حيدر ناميد، بسان شير قوى هيكل بيشه ، كه با شمشير مانند پيمانه اى بزرگ شما را پيمانه مى كنم (و گروه گروه شما را از زمين بر مى چينم )).
سندره به معناى جراءت آمده و رجل سندر يعنى مرد با جراءت ، و نيز به معناى پيمانه بزرگ است و حيدر يعنى شير. ابن اعرابى گفته : حيدره در ميان شيران مانند شاه در ميان مردم است . ابوالعباس گفته : به خاطر درشتى گردن و نيروى دستهايش شاه شيران است . و از همين ماده است غلام حادر يعنى جوان قوى هيكل زورمند، و ياء و هاء آن زايدند (و اصل آن ((حدر)) است ). اين برى اين رجز را چنين آورده :
اكيلكم بالسيف كيل السندرة
اضرب بالسيف رقاب الكفرة
((... با شمشير گردن كافران را مى زنم .))
ابن برى اضافه مى كند كه منظور اين سخن آن است كه مادرم مرا اسد (شير) ناميد و چون به جهت حفظ قافيه نمى توانست اسد بگويد لفظ حيدره را به كار برده است ، زيرا مادرش او را حيدره نناميد بلكه او را به نام پدر خودش ((اسد)) ناميد، زيرا او فاطمه بنت است ، و ابوطالب در هنگام ولادت و نامگذارى آن حضرت نبود، چون آمد نام اسد را نپسنديد و او را على ناميد. و چون على اين رجز را در جنگ خيبر خواند خود را به همان نامى كه مادرش بر او نهاده بود ناميد.
جابر انصارى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در روز خيبر پس از آنكه براى على (عليه السلام ) دعا كرد پرچم را به دست او داد، او با شتاب حركت كرد و يارانش هم مى گفتند: بشتاب ؛(81) او رفت تا به قلعه رسيد، در قلعه را از جا كند و به زمين افكند، آن گاه هفتاد نفر از ما جمع شديم و كوشيديم تا در را به جاى خود باز گردانيم .(82)
وله يوم خيبر فتكات
كبرت منظرا على من راها
يوم قال النبى انى لاعطى
رايتى ليثها وحامى حماها
فاستطالت اءعناق كل فريق
ليروا اءى ماجد يعطاها
فدعا اءين وارث العلم و الحلم
مجير الاءيام من باءساها
اءين ذوالنجدة الذى لو دعته
فى الثريا مروعة لباها
فاءتاه الوصى اءرمد عين
فسقاهابريقه وشفاها
ومضى يطلب الصفوف فولت
عنه علما باءنه اءمضاها
ويرى مرحبا بكف اقتدار
اءقوياء الاءقدار من ضعفاها
ودحى بابها بقوة باءس
لو حمته الافلاك منه دحاها
عائذ للمؤ ملين مجيب
سامع ما تسر من نجواها
انما المصطفى مدينه علم
وهو الباب من اءتاه اءتاها
وهما مقلتا العوالم يسرا
ها على و اءحمد يمناها
((او (على (عليه السلام )) در روز خيبر دلاوريها از خود نشان داد كه در نظر بينندگان بسيار بزرگ آمد)).
((روزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: من پرچم خود را به شير اين امت و پاسدار آن خواهم سپرد)).
((گردن همه گروهها كشيده شد تا ببينند كه اين پرچم به كدام مرد بزرگوارى سپرده مى شود)).
((پيامبر صدا زد: كجاست وارث علم و حلم ، و آن كه در جنگها به فرياد مى رسد))؟
((كجاست آن دلاورى كه اگر در ثريا شخص بيمناكى از او كمك بخواهد به فرياد او مى رسد))؟
((در اين هنگام وصى آن حضرت در حالى كه درد چشم داشت پيش آمد و پيامبر آب دهان در جشم او انداخت و شفا يافت )).
((و او بر صفهاى دشمن تاخت و آنها گريختند، چرا كه مى دانستند او كارى ترين مرد جنگى است )).
((و با دست اقتدار خود به مرحب نشان داد كه بزرگترين قدرتمندان در برابر او ناتوانند)).
((و با نيروى هر چه تمام تر در قلعه را از جا كند كه اگر افلاك آسمانى در برابر او مقاومت مى كردند همه را با خاك يكسان مى نمود)).
((او پناه دهنده آرزومندان و اجابت كننده آنهاست و رازهاى نهانى آنها را مى شنود)).
((بى شك مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم شهر علم است و او در آن شهر است كه هر كه از آن در وارد شود به شهر رسد)).
((و هر دو ديدگان همه عوالمند، على (عليه السلام ) دست چپ و احمد صلى الله عليه و آله و سلم دست راست آنهاست )).(83)
پاورقی
77-شرح نهج البلاغه 1/21.
78-بحارالانوار 41/275.
79-همان .
80- همان .
81-در نسخه اى ديگر: ((مى گفتند: ملايم تر برو)).
82-بحارالانوار 41/279.
83-منسوب به امام على بن ابى طالب (عليه السلام )، ص 734 - 729.
مردى عربى با داشتن يك ناقه (شتر ماده ) به نزد رسول الله آمد و عرض كرد: يا رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم )! اين ناقه را مى خرى ؟ حضرت فرمود: به چند درهم مى فروشى اى اعرابى ؟! عرض كرد: دويست درهم ، پيامبر فرمود: ناقه تو قيمتش بيش از اين است و پيوسته قيمت شتر را زياد مى كرد تا به چهارصد درهم رساند و از اعرابى خريد و پولها را در دامن اعرابى ريخت .
مرد عرب مهار ناقه را بگرفت و گفت : ناقه از من است و در هم هم مال من است و اگر تو را بينه و شاهد هست ، حاضر كن .
در اين وقت ، ابوبكر پيدا شد، پيامبر فرمود: بيا تا اين پير مرد، يعنى ابوبكر، بين من و تو حكم كند، و ماجرا را براى او نقل كرد. او گفت : قضيه معلوم است كه اعرابى شاهد مى طلبد و شما بايد شاهد بياورى .
در اين اثنا عمر نمودار شد و پيامبر فرمود:اى مرد عرب ! حاضرى اين مردى كه به طرف ما مى آيد بين ما حكم كند؟ عرض كرد: آرى يا محمد (صلى الله عليه و آله وسلم )! چون عمر نزديك آمد، پيامبرفرمود: تو بين من و اين اعرابى قضاوت كن ، گفت : يا رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم ! سخن خود را بگو. فرمود: ناقه از من و دراهم از براى اعرابى است ، عمر به اعرابى گفت تو ادعاى خود را بگو؟ اعرابى گفت : ناقه و دراهم هر دو از من است ، اگر محمد ادعائى مى كند بايد شاهد اقامه كند؛ عمر گفت : قول اعرابى درست است و بر صحت كلامش قسم مى خورد.
پيامبر به اعرابى فرمود: من تو را محاكمه مى كنم نزد كسى كه به حكم پروردگار عزيز و جليل بين ما حكم كند، كه ناگاه على (عليه السلام ) بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وارد شد.
على (عليه السلام ) عرض كرد: يا رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم )! شما با اين مرد در چه واقعه اى صحبت داريد؟ حضرت فرمود:يا ابااللحسن ! بين من و اين مرد عرب قضاوت كن ، على (عليه السلام ) فرمود: اى اعرابى ! به پيامبر چه ادعا دارى ؟ گفت : پول ناقه اى را كه به او فروخته ام از او مى خواهم .
على (عليه السلام ) از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پرسيد: شما چه مى گوييد؟ فرمود: من پول تمام ناقه را پرداخته ام ، اميرالمؤمنين (عليه السلام ) فرمود: اى اعرابى ! آيا رسول خدا راست مى گويد؟ گفت : نه هيچ چيز به من نپرداخته است ، حضرت شمشير از غلاف كشيد و به يك ضربت او را به هتل رسانيد. پيامبر فرمود: چرا چنين كردى ؟عرض كرد: يا رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم ! من شما را بر اوامر و نواهى خداوند متعال و بر بهشت و جهنم و ثواب و عقاب و وحى خدا تصديق مى كنم ، چگونه مى شود كه در بهاى شتر ماده اين اعرابى تو را تصديق نكنم ؟ من اعرابى را از اين جهت كشتم كه شما را تكذيب كرد و گفت رسول خدا پول شتر را نداده است .
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: راست گفتى و حكم به حق كردى ولى ديگر به مثل اين كار عود مكن ؛ سپس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رو به ابوبكر و عمر نمود و فرمود: حكم خدا اين بود كه على (عليه السلام ) قضاوت كرد نه حكمى كه شماها كرديد. (36)
پاورقی
36-وافى ، ج 2، ص 165 - من لا يحضره الفقيه - قضاوتهاى اميرالمؤمنين ؛ داستانهايى از زندگانى حضرت على (عليه السلام )، ص 76.
هارون پسر عنتره از پدرش نقل مى كنند:
در فصل سرما در محضر مولا على (عليه السلام ) وارد شدم . قطيفه اى كهنه بر دوش داشت و از شدت سرما مى لرزيد. گفتم : يا اميرالمؤمنين ! خداوند براى شما و خانواده تان از بيت المال مانند ديگر مسلمانان سهمى قرار داده كه مى توانيد به راحتى زندگى كنيد. چرا اين اندازه به خود سخت مى گيريد و اكنون از سرما مى لرزيد؟
فرمود: به خدا سوگند! از بيت المال شما حبه اى بر نمى دارم و اين قطيفه اى كه مى بينيد همراه خود از مدينه آورده ام ، غير از آن چيزى ندارم .(61)
پاورقی
61-بحار: ج 40، ص 343؛ داستانهاى بحار الانوار، ج 2، ص 56.
از حضرت امام صادق (عليه السلام ) نقل شده است كه : در زمان خلافت اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) سه نفر را براى محاكمه و داورى به حضور آن حضرت آوردند، جريان آنها به شرح زير بود:
مردى ، مرد ديگرى را تعقيب مى كرد، تا او را بكشد، و آن مرد از ترس جانش فرار مى كرد، سرانجام شخص ثالثى او را گرفت ، و تحويل آن شخص قاتل داد، نفر چهارمى نيز اين صحنه را تماشا مى كرد، ولى هيچگونه كمكى در ظاهر به قاتل انجام نداد، سرانجام آن مرد، مرد فرارى را به قتل رسانيد!!
على (عليه السلام ) در مورد كيفر آنان دستور دادند:
نفر اول را كه قاتل بوده ، بايد به قتل رسانند، و نفر دوم را كه باعث قتل شده ، و فرارى را دستگير كرده و به تحويل قاتل داده است ، بايد به حبس ابد محكوم كرد، تا تمام عمرش را در زندان سپرى كند. و آن شخص ثالثى را كه تماشاگر بوده ، و در برابر چشمان او، مرد بى گناهى را به قتل رسانيده اند، و وى هيچگونه دفاعى نكرده است ، بايد چشمان او را از جايش بيرون آورده و نابينا كرد!!
و بدينسان كيفر بى تفاوتى را در برابر ستمگر و ستمديده مشخص ساخت .(42)
پاورقی
42- فروع كافى ج 7 ص 288 ح 4، وسايل الشيعه ج 19 ص 35 ح 3. نقل از آفتاب ولايت ص 150.
پس از شهادت على عليه السلام برادرش عقيل وارد دربار معاويه شد، معاويه از عقيل داستان آهن گداخته را پرسيد، عقيل از يادآورى برادرى مانند على عليه السلام قطره هاى اشك از ديده فرو ريخت ، سپس گفت :
معاويه ! نخست داستان ديگرى از برادرم على نقل مى كنم ، آنگاه از آنچه پرسيدى سخن مى گويم .
روزى مهمانى به امام حسين عليه السلام وارد شد، حضرت براى پذيرايى او يك درهم وام گرفت ، چون خورشتى نداشت از خادمشان ، قنبر، خواست يكى از مشكهاى عسل را كه از يمن آورده بودند باز كند، قنبر اطاعت كرد، حسين عليه السلام يك ظرف عسل از آن برداشت و مهمانش را با نان و عسل پذيرايى نمود.
هنگامى كه على عليه السلام خواست عسل را ميان مسلمانان تقسيم كند، ديد دهانه مشك باز شده است . فرمود:
- قنبر! دهانه اين مشك عسل باز شده و به آن دست خورده است .
قنبر عرض كرد:
بلى ، درست است . سپس جريان حسين عليه السلام را بيان نمود.
امام سخت خشمگين شد، دستور داد حسين را آوردند، شلاق را بلند كرد او را بزند حسين عليه السلام عرض كرد:
به حق عمويم جعفر از من بگذر - هر گاه امام را به حق برادرش جعفر طيار قسم مى دادند غضبش فرو مى نشست - امام آرام گرفت و فرزندش حسين را بخشيد.
سپس فرمود:
چرا پيش از آن كه عسل ميان مسلمانان تقسيم گردد به آن دست زدى ؟
عرض كرد:
پدر جان ! ما در آن سهمى داريم ، من به عنوان قرض برداشتم وقتى كه سهم ما را داديد قرضم را ادا مى كنم .
حضرت فرمود:
فرزندم ! اگر چه تو هم سهمى در آن دارى ولى نبايد قبل از آنكه حق مسلمانان داده شود از آن بردارى .
آنگاه فرمود:
اگر نديده بودم پيغمبر خدا دندانهاى پيشين تو را مى بوسيد به خاطر پيش دستى از مسلمانان تو را كتك زده ، شكنجه مى كردم .
پس از آن يك درهم به قنبر داد تا با آن از بهترين عسل خريده به جاى آن بگذارد.
عقيل مى گويد:
گو اين كه دست على را مى بينم دهانه مشك عسل را باز كرده و قنبر عسل خريدارى شده را در آن مى ريزد. سپس دهانه مشك را جمع كرد و بست و با حال گريه عرض كرد:
((اللهم اغفر لحسين فانه لم يعلم )):
بار خدايا! حسين را ببخش و از تقصيرات وى درگذر كه توجه نداشت .(273)
معاويه گفت :
سخن از فضايل شخصى گفتى كه كسى توان انكار آن را ندارد.
خداوند رحمت كند ابوالحسن را، حقا بر گذشتگان سبقت گرفت و آيندگان نيز ناتوانند مانند او عمل كنند.
اكنون داستان آهن گداخته را بگو!(274)
پاورقی
273- بحار: ج 42، ص 117 اين قضيه پيش از مقام امامت امام حسين بوده و در، ج 41، ص 112 به امام حسن نسبت داده شده است .
274- بحار: ج 42، ص 117؛ نقل از داستانهاى بحارالانوار، ج 4، ص 53.
جنگى خندق در سال پنجم هجرى اتفاق افتاد. يكى از پيكارهاى مهم در اين جنگ ، نبرد امام با عمرو بن عبدود بود؛ عمرو از شجاعان عرب بود، كسى بود كه عمر گفت : ((من با او همسفر شام بودم و هزار نفر، دزد بر قافله ما تاختند، عمرو به تنهايى آنها را متفرق ساخت و دست و پاى شترى را به جاى سپرى دست گرفت و آنها را تعقيب كرد))..
وقتى در جنگ خندق على (عليه السلام ) دروازه خندق را بر دشمن مسدود كرد تا وارد شهر مدينه نشوند، عمروبن عبدود وارد شد بر وسط ميدان و فرياد برآورد: كيست به جنگ من آيد؟ هيچ كس از ترس ، جوابى نداد؛ عمرو گفت : مسلمين كجاست هستند كه به دستم كشته شوند تا به بهشت روند؛ چرا به سوى بهشت نمى شتابيد؟ چرا نزديك من نمى آييد؟ هيچ كس پاسخى نداد و سپس اين اشعار را خواند:
((از بس مبارز طلبيدم ، سينه ام تنگ شد و صدايم بگرفت ؛ من در جايى ايستاده ام كه هر دلير و حنگجويى بر جان خود مى لرزد و مى ترسد؛ راستى كه دليرى و از جان گذشتگى از بهترين غريزه هاى جوانمردان است )).
در اين وقت على (عليه السلام ) برخاست واز پيامبر اجازه خواست ؛ پيامبر فرمود: بنشين ؛ چند مرتبه ديگرعمرو مبارز طلبيد و حماسه خواند، فقط على (عليه السلام ) بلند مى شد و مى گفت : يا رسول الله ! اگر او عمرو است ،
من على بن ابيطالبم !
تا اينكه پيامبر اجازه دادند و فرمودند: از خداوند مساءلت دارم كه تو را بر عمرو، نصرت دهد بعد سر را بلند كرد و عرض كرد: پروردگارا! برادر من و پسر عم مرا تنها مگذار! و با چشمى پر از عاطفه و اشك فرمود: برو كه خدا يار و مددكار توست .
اميرالمؤمنين (عليه السلام ) به ميدان آمد و اين رجز را خواند:
((اى عمرو! در كار جنگ شتاب مكن ، آن كس كه تو را جواب گويد، عاجز نيست ، او داراى حسن نيت و بصيرت و راستى مى باشد و اين صفات ، اساس هر رستگاريست .
نزد تو نيامدم جز بر آن اميد كه زن نوحه گر را بر جنازه تو بنشانم و اثر ضربت شمشيرى كه پس از دورانى از طول زمان ، نام آن بماند باقى گذارم )).
عمرو از روى تكبر، پاسخى نداد؛ امام فرمود: شنيدم تو پيمان بستى كه اگر مردى از قريش يكى از سه چيز را از تو بخواهد بپذيرى ؟ گفت : آرى ، فرمود: اول ، من تو را دعوت به توحيد و اسلام و رسالت محمد صلى الله عليه و آله و سلم مى كنم ؛ عمرو گفت : قبول نمى كنم ؛ فرمود: دوم آنكه ، از اين راهى كه آمدى برگرد و از جنگ با پيامبر درگذر؛ گفت : اگر اين كار را كنم زنان قريش مرا سرزنش كنند، زيرا من در جنگ بدر، زخمى برداشتم و نذر كردم تا محمد صلى الله عليه و آله و سلم را نكشم روغن بر موى سرم نمالم ؛ حضرت فرمود: سوم آنكه ، تو را به مبارزه با خود مى خوانم ؛ عمرو بخنديد و گفت : عرب اين خواهش را از من نمى كند؛ من دوست ندارم تو را بكشم زيرا با پدرت ابوطالب دوست بودم و در عموهاى تو كسانى هستند كه از تو زورمندتر هستند؛ تو جوانى و ميل ندارم به دست من كشته شوى ، تو هم كفو من نيستى .
فرمود: اما من دوست دارم تو را در راه خدا بكشم ! عمرو گفت : چه گفتى ؟ فرمود: ميل دارم با تو جنگ كنم و تو را بكشم ! عمرو گفت : چه گفتى ؟
فرمود: ميل دارم با تو جنگ كنم و تو را بكشم و براى اين كار پياده شو با هم بجنگيم . عمرو در حالى كه غضبناك بود از اسب پياده شد، بر صورت اسب بكوفت و شمشيرى به پاى اسب زد و اسب روى زمين بيفتاد، شمشير ديگرى به طرف على (عليه السلام ) فرود آورد كه حضرت با سپر آن را رها كرد در حاليكه سپر دو نيم شد و فرقش را شكافت ، حضرت خود را به گوشه ميدان رسانيد و با عمامه سر خود را بست و به ميدان آمد و فرمود:
اى عمرو! تو خجالت نكشيدى با اين شخصيت ، براى خود همراه آوردى با اين كه من جوانم و تنها به جنگ تو آمدم .
عمرو برگشت كه ببيند كيست ، حضرت شمشيرى بى درنگ بر پاى او فرود آورد و او را بر زمين انداخت . دو لشكر، منظره را مى ديدند، و غالب شدن على (عليه السلام ) بر عمرو موجب شد كه صداى تكبير و تهليل بلند شود؛ مشركين رو به فرار گذاشتند و مسلمين با شادى ، مشركين را تعقيب مى كردند تا جايى كه همه مشركين فرار كردند.
امام ، بعد از چند لحظه آمد كه سر عمرو را جدا كند، عمرو گفت : مرا فريب دادى ! فرمود: معنى جنگ همين است عمرو (به قولى ) آب دهان بر صورت امام انداخت و غضبناك شد. امام از روى سينه عمرو برخاست و چند قدمى بزد و آنگاه بازگشت تا سر عمرو را از تن جدا كند.
عمرو گفت : چرا منصرف شدى و اكنون باز آمدى ؟ فرمود: تو آب دهان به صورت من انداختى ، در آن حال من خشمناك شدم ، نخواستم با آن حال غضب ، سر تو را جدا كنم ، بلكه با حال انبساط ، براى رضاى خدا سرت را از تنت جدا مى كنم . امام سر عمرو را جدا كرد و به نزد پيامبر آورد و از كلمات پيامبر در جنگ خندق اين است كه ((ضرب زدن على (عليه السلام ) در جنگ خندق از عبادت جن و انس افضل است )).(84)
پاورقی
84- زندگانى اميرالمؤمنين (عليه السلام ) - بحارالاءنوار - تاريخ طبرى - ناسخ التواريخ - داستانهايى از زندگانى حضرت على (عليه السلام )، ص 59.
روزى على (عليه السلام ) كنيزى را ديد كه محزون و گرايان است ، و چون از علتش پرسيد، جواب داد: صاحبم مرا براى خريد گوشت ماءمور ساخت ، و چون گوشت را خريدم مورد پسند وى واقع نشد، لذا آن را برگرداندم ، دوباره قصاب گوشت را عوض كرد و گفت : چنانچه بار ديگر بياورى عوض نمى كنم ، ولى صاحبم اين گوشت را نيز نپسنديد، نمى دانم چه كار كنم ؟
حضرت فرمودند: من حاضرم تو را به پيش صاحب ببرم ، و از او تقاضا كنم كه آزارت ندهد، و يا از قصاب بخواهم گوشت را براى بار دوم عوض كند، كدام را انتخاب مى كنى ؟
به درخواست كنيز آن حضرت به مغازه قصابى وارد شد، و از قصاب خواست كه گوشت را عوض كند، و يا معامله را اقاله نمايد.
قصاب اميرالمؤمنين را نمى شناخت ، و لذا مشتى بر سينه آن حضرت زد و گفت : برو بيرون به شما مربوط نيست !!
على (عليه السلام ) با آن همه توان و شجاعت و قدرتى كه داشت ، مشت قصاب را تحمل كرد و چيزى به او نگفت !! و كنيز را به خانه اش برگرداند، و به ارباب سفارش كرد كه وى را آزار ندهد.
چون صاحب كنيز، مولاى متقيان را شناخت ، كنيز را به شكرانه تشريف آوردن آن حضرت آزاد ساخت .
ولى از سوى ديگر چون مردم ، آن حضرت را هنگام وارد شدن به مغازه قصابى ديده بودند، لذا به سراغش آمدند و گفتند: اميرالمؤمنين چه شد و كجا رفت ؟
قصاب كه مردى غريب و از عاشقان مولا بود، و اساسا براى ديدار آن حضرت به كوفه آمده بود، ولى على (عليه السلام ) هنگام ورود وى به كوفه ، در مسافرت به سر مى برد، جواب داد: من كجا و على كجا؟ من كه مدتها است كه در انتظار على هستم ...
گفتند: همان عربى كه با كنيز گريان وارد مغازه ات شد على (عليه السلام ) بود!!
قصاب كه ديد كه به چه بزرگوارى جسارت كرده است ، گرفتار غم و اندوه شديدى شد، و لذا دستش را با ساطور قصابى قطع كرده و بى هوش افتاد!!
على (عليه السلام ) چون از اين جريان آگاه گشت بر بالين قصاب آمده ، و دست قطع شده را از زمين برداشت ، و بلافاصله آن را در جاى خود قرار داد، و از خدا خواست سلامتى را به وى برگرداند، در نتيجه دست قطع شده به بركت انفاس ملكوتى آن حضرت خوب شد...
نظير اين جريان با كمى تفاوت در مورد ((بقالى )) پيش آمد، كه حضرت در شفاعتش از كنيزى مشت او را نيز تحمل كرد...(100)
از اين قضايا نتيجه مى گيريم كه على (عليه السلام ) داراى جاذبه هاى عجيبى بود، و دوست و دشمن ، مسلمان و كافر را جذب مى كرد، تا جايى كه كسانى در اين راه دست خود را قطع مى كردند، و از آئين خود منصرف گرديده ، آئين بحق على (عليه السلام ) را مى پذيرفتند...
على نه تنها در اخلاق و برخورد نمونه بود، و اسلام در وجود او تجسم پيدا مى كرد، بلكه به هر موضوعى در وجود او بنگريم ، وى همانند رسول خدا اسوه و الگو بود، در عدالت ، ايثار، اخلاص ، سوز و مسؤ وليت ، جوانمردى و همه سيماى واقعى قرآن و اسلام بود، و لذا جاذبه داشت ، و دوست و دشمن در برابر وى خاضع بودند...(101)
پاورقی
100-بحارالانوار ج 41 ص 48 ح 1.
101-نقل از آفتاب ولايت ص 176 - 175.
ابن قتيبه دينورى گويد: على - كرم اللّه وجهه - فاطمه دختر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم را شبها بر چهارپايى مى نشاند و در مجالس انصار مى برد و فاطمه از آنان يارى مى طلبيد و آنان مى گفتند: اى دختر رسول خدا، بيعت ما با اين مردم انجام گرفته است و اگر همسر و پسرعموى تو پيش از ابوبكر سبقت مى جست و از ما بيعت مى خواست ما از او رويگردان نبوديم ؛ و على عليه السلام مى فرمود: آيا مى بايست رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم را در خانه مى نهادم و دفن نكرده بيرون مى آمدم و با مردم بر سر قدرت او نزاع مى كردم ؟ و فاطمه مى گفت : ابوالحسن كارى نكرده مگر همان را كه شايسته او بوده است و امت هم كارى كردند كه خداوند حسابگر و بازخواست كننده آنهاست .(260)
و نيز پس از ذكر بيعت نكردن على عليه السلام گويد: پس دومى نزد اولى آمده ، گفت : آيا اين مرد را كه از بيعت با تو سر باز زده به بيعت وا نمى دارى ؟ وى به غلام خود قنفذ گفت : برو على را نزد من فرا خوان ، وى نزد على رفت ، على به او فرمود: كارت چيست ؟ گفت : خليفه رسول خدا تو را فرا مى خواند. على فرمود: چه زود بر رسول خدا دروغ بستيد! قنفذ بازگشت و پيام را رساند. وى مدتى گريست ، اما دومى بار دوم گفت : به اين مردى كه از بيعت با تو سر باز زده مهلت نده و او را به بيعت وادار. اولى به قنفذ گفت : نزد او باز گرد و بگو: خليفه رسول خدا تو را براى بيعت فرا مى خواند.
قنفذ بازگشت و ماءموريت خود را اجرا كرد، على عليه السلام فرياد زد: سبحان الله ! او مدعى مقامى شده كه حق او نيست . قنفذ بازگشت و پيام را رساند. باز اولى مدتى گريست ، سپس دومى برخاست و به همراه گروهى به در خانه فاطمه رفتند، در زدند، چون فاطمه صداى آنان را شنيد با صداى بلند گفت : اى پدر، رسول خدا، ما چه رنجها كه پس از تو از دومى و اولى ديديم !(261)
پاورقی
260- الامامة و السياسة 1/19.
261- نقل از امام على بن ابى طالب عليه السلام ، ص 785 - 884.
در خبرى طولانى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم به آن حضرت فرمود: بترس از كينه هايى كه از تو در سينه هاى كسانى هست كه تنها پس از مرگ من آشكار مى كنند؛ آنان ملعون خدا و همه لعنت كنندگانند. آن گاه پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم گريست ، گفته شد: اى رسول خدا، از چه مى گرييد؟ فرمود: جبرئيل عليه السلام به من خبر داد كه امت به او ستم مى كنند و او را از حقش باز مى دارند و با او مى جنگند و فرزندانش را به قتل مى رسانند.(253)
پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم به على عليه السلام فرمود: پس از مرگ من كينه هايى كه در سينه هاى گروهى نهفته است آشكار مى شود و همه بر ضد تو دست به دست هم دهند و تو را از حق خود باز دارند.(254)
5 - جابر بن عبداللّه انصارى گويد: رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم در سكرات مرگ بود كه فاطمه عليهماالسلام بر آن حضرت وارد شد، خود را به روى حضرتش افكند و مى گريست ، پيامبر چشم خود را گشود و به هوش آمد و فرمود: دختركم ، تو پس از من ستم خواهى ديد و تو پس از من به استضعاف كشيده خواهى شد؛ هر كه تو را بيازارد مرا آزرده ، هر كه تو را به خشم آرد مرا به خشم آورده ، هر كه تو را شادمان كند مرا شادمان نموده ، هر كه به تو نيكى كند به من نيكى كرده ، هر كه به تو جفا كند به من جفا كرده و هر كه به تو ستم كند به من ستم روا داشته است ، زيرا تو از منى و من از تو، و تو پاره تن منى و همان روح من هستى كه ميان دو پهلوى من است . سپس فرمود: من به پيشگاه پروردگار از ستمكاران امت خود به تو، شكايت مى برم .
سپس حسن و حسين عليهماالسلام وارد شدند و خود را بر روى بدن مبارك رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم انداخته ، مى گريستند و مى گفتند: فداى تو شويم اى رسول خدا؛ على عليه السلام خواست آنها را دور سازد پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم سر برداشت و فرمود: برادرم ، رهاشان كن تا مرا ببويند و من هم آنان را ببويم ، آنان از من توشه گيرند و من از آنان ؛ زيرا آن دو پس از من به ظلم و ستم كشته خواهند شد و لعنت خدا بر قاتلان آنها. سپس فرمود: اى على ، تو پس از من مظلوم قرار خواهى گرفت و من در روز قيامت خصم كسى هستم كه تو خصم او باشى .(255)
معاوية بن ثعلبه گويد: ابوذر رحمة اللّه در مسجد نشسته بود و على عليه السلام در جلو او نماز مى خواند، مردى بر او وارد شد و گفت اى اباذر، آيا مرا از محبوبترين مردم در نزد خود خبر نمى دهى ؟
به خدا سوگند كه مى دانم كه محبوبترين مردم نزد تو محبوبترين آنها نزد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم است . ابوذر گفت : چرا، سوگند به خدايى كه جانم در دست اوست محبوبترين مردم نزد من محبوبترين آنها نزد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم است و او همين شيخ مظلوم و ستمديده اى است كه حقش را غصب كرده اند.(256)
امام مجتبى عليه السلام از پدرش على عليه السلام روايت كرده كه فرمود: چون آيات اول سوره عنكبوت : الم . احسب الناس ...((آيا مردم پنداشته اند كه آنان را رها ساخته اند كه بگويند ايمان آورديم ، و امتحان نشوند))؟ نازل شد من گفتم : اى رسول خدا، اين فتنه و آزمايش چيست ؟ فرمود: اى على ، تو آزموده مى شوى و ديگران هم به تو مورد آزمايش قرار مى گيرند، و تو (در پيشگاه خدا) از گروهى دادخواهى خواهى نمود پس براى دادخواهى آماده باش .(257)
حضرت رضا عليه السلام فرمود كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم به على عليه السلام فرمود: اى على ، تو حجت خدايى ، تو باب خدايى ، تو راه به سوى خدايى ، تو آن خبر بزرگى ، تو راه راستى ، تو مثل اعلايى ، تو امام مسلمانانى ، و امير مؤمنانى و بهترين اوصيا و سرور صديقانى . اى على ، تو فاروق اعظم و صديق اكبرى . اى على ، تو جانشين من بر امت منى ، تو ادا كننده دين منى ، تو انجام دهنده وعده هاى منى . اى على ، پس از من مظلومى ، اى على ، تو پس از من تنها مى مانى . اى على ، پس از من از تو دورى مى گزينند، من خدا و همه حاضران امتم را گواه مى گيرم كه حزب تو حزب من است و حزب من حزب خداست ، و حزب دشمنانت حزب شيطان است .(258)و(259)
پاورقی
253- بحارالانوار 28/45.
254- همان /50.
255- بحارالانوار 28/76.
256- بحارالانوار، ط كمپانى 8/71 و.
257- بحارالانوار، 28/69.
258- عيون اخبار الرضا عليه السلام 2/6.
259- نقل از امام على بن ابى طالب عليه السلام ، ص 881 - 884.
عمر هنگام وفاتش وصيت كرد كه : از ميان شش نفر صحابه بزرگ پيامبر، يكى را به عنوان خليفه برگزييند. و آن شش نفر را ماءمور ساخت در مجلس خصوصى به بحث و تحليل نشسته ، پس از گفتگوى لازم ، از ميان خود يكى را انتخاب نمايند، و هر گاه كسى از آنان با انتخاب اكثريت شورا مخالفت نمايد، گردنش را بزنند!!
افراد شوراى عمر عبارت بودند از: 1- ((على بن ابى طالب عليه السلام ))، 2- ((عثمان بن عفان )) 3- ((عبدالرحمن بن عوف )) 4- سعد بن ابى وقاص )) 5 - طلحة بن عبيدالله )) 6- ((زبير بن العوام )) در اين ميان ((حق و تو)) با ((عبدالرحمن بن عوف )) بود.
در مورد افراد شورا و واگذارى حق و تو به عبدالرحمن در ميان مردم بحث و گفتگو بود، از آن جمله عبدالله بن عباس كه مردى سياسى و با نفوذ و عالم بود، و به مولاى متقيان ارادت خاصى داشت ، عرض كرد: ((ذهب الامر منا)) يعنى در اين شورا على (عليه السلام ) هرگز به خلافت نخواهد رسيد!! زيرا تركيب شورا از افراد مذكور طورى بود، كه بر ضد على (عليه السلام ) تشكيل شده بود، و خود اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) در خطبه ((شقشقيه )) به آن اشاره مى كنند.(92)
در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه : اگر على مرد سياسى است چگونه در مجلس شوراى شش نفرى شركت مى كند كه مى داند موفق نخواهد شد؟
جوابش از خود على بن ابى طالب است ، كه مى خواهد تفاوت سياست خود را با سياست عمر به مردم نشان دهد، و آيندگان در آن مورد داورى كنند، و يقين كنند كه ولايت و خلافت على (عليه السلام ) از جانب خدا بوده ، اما خلفاى غاصب با انواع شيطنت ها و دسيسه بازى ها حق را از صاحب حق گرفتند!! زيرا آنان گفته بودند: پيامبر خدا فرموده است :
((ان النبوة والامامة لا يجتمعان فى بيت (93)!))
رسالت و امامت هرگز در يك خانواده جمع نمى گردد!!
و از طرفى عمر گفته بود: اهل شورى اهل بهشت هستند، و پيامبر هنگام وفاتش از آن راضى بود.
و از طرفى با يكايك آنان صحبت مى كند، و به طلحه مى گويد: پيامبر از تو ناراضى بود!!(94)
و سپس به ابو طلحه انصارى مى گويد: هر كدام از اين اهل شورا كه با اكثريت مخالفت نمايد گردن او را بزن !
على (عليه السلام ) مى فرمايد: من در شورا شركت كردم كه ثابت كنم اينها دروغ مى گويند! اينها چنان منحرفند كه به پيامبر خدا به دروغ نسبت حديث مى دهند! تا خلافت مرا غصب كنند، بايد مردم بدانند كه چگونه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اجتماع نبوت و امامت را در يك خانواده ممنوع مى داند و از سوى ديگر همين راويان دروغگو مرا جزو همان شوراى شش نفرى براى انتخاب خليفه قرار مى دهند.(95)
عمر از يك سو اهل شورا را اهل بهشت دانسته ، و مورد رضايت پيامبر معرفى مى كند، و از طرف ديگر دستور مى دهد: گردن مخالف را بزنيد!! او چگونه مى گويد پيامبر از شما راضى بود، و بعد مى گويد پيامبر از طلحه ناراضى بود؟!(96)
خوانندگان عزيز خود مى توانند در اين موارد داورى كنند، و ملاحظه فرمايند آيا خلفاى ديگر سياسى تر بودند يا على بن ابى طالب ؟ آيا آنان مى گفتند اگر على نبود ما هلاك مى شديم يا مولاى متقيان ؟! آيا آنان متناقض حرف مى زدند يا على بن ابى طالب ؟
و بالاخره اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) در جواب شيطنت هاى معاويه كه او را مرد سياست و حيله گر ناميده اند، مى فرمايند:
((والله ما معاوية بادهى منى ، ولكنه يغدر ويفجر ولو لا كراهية الغدر لكنت من ادهى الناس ))(97)
سوگند به خدا كه معاويه در ميدان سياست و تدبير بر من برترى ندارد، منتهى او مرد خيانت و دروغ است ، و هرگز به عهد و پيمان خود وفا نمى كند، و اگر نبود اين كه حيله گرى روا نيست ، من از همه مردم روى زمين زيرك تر بودم .
از مجموع مطالب اين قسمت نتيجه مى گيرم كه على (عليه السلام ) در ميدان سياست نيز رقيب و نظيرى نداشته و ندارد، و او بر خلفا و ديگران مقدم بوده است ، با اين تفاوت ، كه سياست على محدود به قوانين اسلام و شرع بوده ، و هرگز از آن تجاوز نمى كرد، ولى ديگران هيچ محدوديتى نداشته ، و هر چه را مصلحت خود تشخيص مى دادند، بى درنگ آن را پياده مى كردند، خواه مشروع بوده باشد يانه !(98)
پاورقی
92- خطبه سوم نهج البلاغه .
93-شرح ابن ابى الحديد ج 1 ص 189.
94-كامل ابن اثير ج 3 ص 66، كنزالعمال ج 5 ص 715 به بعد.
95-انا اعلم ذلك (من اين را مى دانم كه از خلافت محروم مى شوم و ديگرى انتخاب مى گردد) ولكنى ادخل معهم فى الشورى لان عمر قد اهلنى الان للخلافة وكان قبل ذلك يقول : ان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم قال : ان النبوة والامامة لا يجتمعان فى بيت فانا ادخل فى ذلك لاظهر للناس مناقضة فعله لروايته !!!
96- شرح خطبه شقشقيه در شروح نهج البلاغه از جمله ابن ابى الحديد ج 1 ص 185 به بعد و ج 20 ص 21.
97-نهج البلاغه خطبه 191 ص 648 فيض الاسلام .
98-نقل از آفتاب ولايت ، ص 133 - 131.
الف : روزى امام صادق (عليه السلام ) از ((هشام بن حكم )) پرسيدند! بگو ببينم چگونه با ((عمرو بن عبيد)) به مناظره برخاستى ؟ هشام عرض كرد: من در محضر شما شرم مى كنم ، و زبانم نيز از عظمت امامم بند مى گردد!!
امام (عليه السلام ) فرمودند: هرگاه به شما دستورى را صادر كرديم بى درنگ اطاعت فرمائيد، هشام معروض داشت : زمانى شنيدم در ((مسجد بصره )) ((عمرو بن عبيد)) گروهى را به دور خود جمع كرده ، و آنان را از ولايت منحرف مى سازد، لذا براى بحث با وى عازم ((بصره )) شدم ، و براى اين كار نخست در جلسه درس او حاضر گرديده ، و به سخنانش گوش دادم ، همه به من تماشا مى كردند... سرانجام سكوت را شكسته ، از وى پرسيدم : اى عالم ! من مرد غريبى هستم ، اجازه مى دهى سؤالاتى را از شما بنمايم ؟
عمرو: بفرمائيد مانعى ندارد.
هشام : آيا شما چشم داريد؟
عمرو: پسرم ! اين چه سئوالى است ، چيزى را كه مى بينى چگونه از آن مى پرسى ؟
هشام : سئوالات من از اين قبيل است .
عمرو: بپرس مانعى ندارد، اگر چه سئوالات شما احمقانه است !!
هشام : حالا به سئوالم جواب دهيد، آيا شما چشم داريد؟
عمرو: آرى .
هشام : از چشم چه استفاده اى مى نمايى ؟
عمرو: به وسيله آن اشخاص را مى بينم و چيزها و رنگ ها را از هم تميز مى دهم .
هشام : آيا شما بينى داريد؟
عمرو: بلى دارم .
هشام : از آن چه بهره مى بريد؟
عمرو: بوها را مى بويم .
هشام : آيا شما دهان هم داريد؟
عمرو: بلى .
هشام : از دهانتان چه استفاده مى كنيد؟
عمرو: براى چشيدن غذا به كار مى رود.
هشام : آيا شما گوش هم داريد؟
عمرو: بلى دارم .
هشام : از گوش چه استفاده مى كنيد؟
عمرو: از آن براى شنيدن صداها بهره مى گيرم .
هشام : علاوه بر اينها شما عقل هم داريد؟
عمرو: بلى .
هشام : قلب و عقل به چه كار آيد؟
عمرو: اگر اين حواس اشتباه كردند، از آن براى تشخيص خطاها استفاده مى نمايم .
هشام : آيا اين حواس بى نياز از قلب نيستند؟
عمرو: نه .
هشام : چگونه ، در حالى كه همه اعضايت سالم مى باشند؟
عمرو: اى پسرم ! گاهى اعضاى انسان مريض مى گردند، مثلا در چشيدن يا ديدن يا بوئيدن و يا شنيدن ، بايد به قلب مراجعه كرد، و از حالت شك و دو دلى نجات پيدا نمود...
هشام : پس خداوند براى جلوگيرى از اشتباه اعضا قلب را مرحمت فرموده است ؟
عمرو: بلى
هشام : اى ابا مروان ! (كنيه عمرو) خداوند براى جلوگيرى از خطاهاى حواس پنجگانه قلب را به عنوان رهبر و امام براى هر كسى مرحمت فرموده است ، آيا براى كل جامعه بشرى امام و رهبرى براى جلوگيرى از خطاها و اشتباهات و انحراف فكرى عطا نكرده است ؟!!
عمرو در حالى كه مبهوت بود و جوابى نداشت دم فرو بست !
هشام : چرا جواب نمى دهى ؟
عمرو: تو هشام بن حكم هستى ؟
هشام : نه !
عمرو: آيا از دوستان و همنشين هاى وى مى باشى ؟
هشام : نه !
عمرو: اهل كجايى !
هشام : اهل كوفه .
عمرو: تو همانى ، تو هشام بن حكمى .
هشام مى گويد: او مرا به حضورش فرا خواند، و در كنارش نشانيد و خيلى احترام كرد، ولى قدرت سخن نداشت و مات و مبهوت در فكر بود.
امام صادق (عليه السلام ) چون اين سخنان را شنيد در حالى كه شاد و خندان بود پرسيد،
هشام ! چه كسى اين مناظره را به تو آموخته بود؟
هشام ! چه كسى اين مناظره را به تو آموخته بود؟
هشام : از هيچ كس ، جز اين كه چيزهائى از شما آموخته ام ، و از آنها استفاده نموده ، و او را محكوم كردم .
امام صادق (عليه السلام ) سوگند به خدا همين مناظره در ((صحف )) حضرت ابراهيم و حضرت موسى موجود است .(74)
در اين حديث شريف كه به صورت مناظره و مباحثه آمده است ، ضرورت ((امام معصوم و بى لغزش )) روشن است ...
ب : قضيه دوم كه ما آن را به تخليص مى آوريم ، مربوط به مرد شامى است كه براى بحث و مناظره وارد مدينه شد، و به خانه امام صادق (عليه السلام ) آمده ، و با جراءت تمام گفت : آمده ام با شما به بحث و مناظره بپردازم ، و حضرت پس از مذاكراتى جوياى اطلاعات و تخصص هاى آن مرد شامى گرديد، و در هر رشته اى كه خود را متخصص معرفى مى كرد، يكى از شاگردان امام او را مجاب و محكوم مى نمود. سرانجام با جوان نورسى كه موهاى محاسنش تازه روئيده بود، وارد بحث شد، او همان ((هشام بن حكم )) بود، كه در مورد امامت به مناظره پرداختند:
مرد شامى : در مورد امامت اين مرد (امام صادق ) سخن بگو.
هشام : آيا خدا به بندگانش بصيرتر است ، يا مردم نسبت به خودشان
مرد شامى : خدا.
هشام : خداوند در رابطه با دين مردم نسبت به آنان چه كرده است ؟
مرد شامى : آنان را مكلف ساخته ، و در رابطه با تكليفشان راهنما انتخاب كرده است .
هشام : آن راهنما كيست ؟
مرد شامى : رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم )
هشام : بعد از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خدا راهنما و امامشان كيست ؟
مرد شامى : كتاب و سنت .
هشام : آيا ما امروز براى رفع اختلاف خود مى توانيم از كتاب و سنت استفاده كنيم ؟
مرد شامى : بلى .
هشام : اگر چنين است ، پس چرا ما با شما اختلاف داريم ، تو از شام در اثر اختلاف بلند شده و به اينجا آمده اى . چرا اختلاف ما رفع نشده است ؟
در حالى كه مرد شامى خاموش بود، امام صادق (عليه السلام ) فرمودند: چرا سخن نمى گوئى ؟
مرد شامى ؛ چه بگويم ؟ اگر بگويم اختلاف نداريم دروغ گفته ام ، و اگر بگويم ، هر دو گروه حق است ، صحيح نيست ، و اگر اختلاف را قبول كنم محكوم گشته ام . به دستور امام صادق (عليه السلام ) همان سئوالات را مرد شامى از هشام پرسيد، و او يكايك همه آنها را جواب گفت ، و در پايان فرمود: راهنما و امام امروز و عصر ما اين مرد بزرگوار است ، و اشاره كرد به امام صادق (عليه السلام ).
مرد شامى براى اين ادعا دليل خواست ، حضرت در جواب او فرمود:
هر چه مى خواهى بپرس ، سپس به تمام سئوالات مرد شامى پاسخ گفت ، و كيفيت حركت او را از شهر شام بيان داشت ، و هر كارى را كه مابين شام و مدينه انجام داده بود، به وى بازگو كرد!! و تمام نهان ها را آشكار ساخت ، و شوق ايمان و معرفت كامل را در دل مرد شامى به مكتب ولايت شعله ورتر نمود، لذا مرد شامى تمام اظهارات حضرت امام صادق (عليه السلام ) را تاءييد كرده و با گفتن شهادات :
((اشهد ان لا اله الا الله ، واشهد ان محمدا رسول الله ، و انك وصى الانبياء))،
حقيقت ولايت را پذيرفت ، و از بازگشت به وطن خود، خوددارى كرد، و در صف شاگردان مكتب جعفرى قرار گرفت .(75)
پاورقی
74-اصول كافى ج 1، ص 171 - 169.
75- حق اليقين شبر، ج 1، ص 86، احتجاج طبرسى ، ج 2، ص 122، بحار، ج 23، ص 9 تا 13، ح 12، اصول كافى ، ج 1، ص 171، ح 4، مناقب ابن شهر آشوب ، ج 4، ص 243 و 244، كشف الغمه ، ج 2، ص 173؛ نقل از آفتاب ولايت ، ص 49 - 45.
عدى بن حاتم در توصيف خود از آن حضرت در برابر معاويه اشاره به هيبت و مهابت ايشان نموده كه ما براى مزيد فايده همه خبر را مى آوريم :
محدث قمى رحمة الله گويد: روايت است كه عدى بن حاتم بر معاوية بن ابى سفيان وئوارد شد، معاويه گفت : اى عدى ، طرفات كجا شدند؟ - منظورش فرزندان او به نامهاى طريف ، طارف و طرفه بود - عدى گفت : در جنگ صفين در ركاب على بن ابى طالب (عليه السلام ) كشته شدند. معاويه گفت : پسر ابوطالب با تو انصاف نداد كه پسران تو را به ميدان فرستاد و پسران خود را عقب نگاه داشت ! عدى گفت : بلكه من با على (عليه السلام ) انصاف ندادم كه او كشته شد و من زنده مانده ام .(189) معاويه گفت : على را برايم توصيف كن . عدى گفت : اگر مرا معاف بدارى بهتر است . گفت : معافت نمى دارم .
عدى گفت : به خدا سوگند او بسيار دورنگر و توانمند بود، به عدل سخن مى گفت و به قطع داورى مى نمود، حكمت از جوانبش و علم از نواحى وجودش مى جوشيد، از دنيا و زرق و برقش وحشت داشت و به شب و تنهايى آن انس داشت ، او به خدا سوگند اشك فراوان و انديشه طولانى داشت ، به گاه تنهايى از نفس خود حساب مى كشيد و برگذشته خود اندوه مى خورد و پشيمانى مى برد، او را لباس كوتاه ، زندگى و خوراك سخت خوشايند بود،(190) تا با ما بود چون يكى از ما بود، پرسش ما را پاسخ مى داد و ما را به خود نزديك مى ساخت ، و با اينكه ما را به خود نزديك مى ساخت و خود به ما نزديك بود، ما از مهابتش با او سخن نمى توانستيم گفت ، و از عظمتش ديده به او نمى دوختيم ، به هنگام لبخند دندانهاى چون رشته مرواريدش نمايان مى شد، دينداران را بزرگ مى شمرد و با تهيدستان دوستى مى ورزيد، قوى از او بيم ستم نداشت و ضعيف از عدالت او نوميد نبود.
سوگند مى خورم كه در شبى تار كه پرده سياه شب همه جا را پوشانده و ستارگان فرو رفته بودند، او را در محراب عبادت ديدم كه اشكش بر محاسنش مى غلتيد و مانند مار گزيده به خود مى پيچيد و چون آدمى دردمند و اندوهيگن مى گريست ؛ گويى همى اينك آن صداى او را مى شنوم كه مى گفت : اى دنيا، آيا مزاحم من شده اى يا به من رو كرده اى ؟ ديگرى را بفريب ، هنوز دوران تو فرا نرسيده است ، من تو را سه طلاقه كرده ام كه ديگر بازگشتى به تو نخواهم داشت ، عيش تو ناچيز و ارزش تو اندك است ، آه از توشه كم و درازى سفر و كمى يار دلبند!
در اينجا اشك معاويه جارى شد و شروع كرد آن را با آستين خود پاك كردن ، و گفت : خدا ابوالحسن را رحمت كند، او اين چنين بود؛ اكنون دورى او را چگونه تحمل مى كنى ؟ عدى گفت : مانند مادرى كه فرزند او را در دامنش سر ببرند، كه هرگز اشكش خشك نمى شود و آب چشمش باز نمى ايستد. معاويه گفت : تا چه اندازه به ياد او هستى ؟ عدى گفت : مگر روزگار مى گذارد كه او را فراموش كنم ؟!(191)
به آن حضرت گفتند: به چه وسيله بر هم رزمان خود غالب آمدى ؟ فرمود: با هيچ مردى رو به رو نشدم جز آنكه خودش مرا به قتل خود يارى داد.(192) سيد رضى رحمة الله گويد: اين سخن اشاره دارد به مهابت حضرتش كه در دلها جاى داشت .(193)
پاورقی
189-
دور از حريم كوى تو شرمنده مانده ام
شرمنده مانده ام كه چرا زنده مانده ام
190-عرب آن روز از روى تكبر لباسهاى بلند مى پوشيد و دامن كشان راه مى رفت و آن حضرت لباس كوتاه مى پوشيد و از زندگى پر ناز و نعمت به دور بود. (م )
191- سفينة البحار 2/170، ماده عدى .
192-نهج البلاغه ، حكمت 318.
193-نقل از امام على ابن ابى طالب (عليه السلام )، ص 728 - 726.
علاء بن زياد يكى از ارادتمندان ثروتمند على (عليه السلام ) در بصره ، بيمار بود اميرالمؤمنين به عيادت او رفت . زندگى وسيع و اتاقهاى مجلل و بزرگ توجه امام را به خود جلب كرد، معلوم بود علاء در زندگى زياده روى كرده است .
فرمود:
اى علاء! تو خانه اى به اين بزرگى را در دنيا براى چه مى خواهى در صورتى كه تو در آخرت به چنين خانه اى محتاج ترى (زيرا كه در اين خانه بيش از چند روز نمى مانى ولى در آن خانه هميشه خواهى بود.)
آرى ! اگر بخواهى در آخرت نيز چنين خانه وسيعى داشته باشى در اين خانه مهمان نوازى كن ، صله رحم بجا آور و حقوق الهى و برادران دينى را بپرداز! اگر اين كارها را انجام دهى خداوند به شما در جهان ديگر مانند همين خانه را مى دهد.
علاء: دستور شما را اطاعت خواهم كرد.
سپس عرض كرد:
يا اميرالمؤمنين ! من از برادرم عاصم شكايت دارم !
حضرت فرمود:
- براى چه ؟ مگر چه كرده است ؟
علاء در پاسخ گفت :
- لباس خشن پوشيده ، از دنيا كناره گيرى نموده است ، به طورى كه زندگى را بر خود و خانواده اش تلخ كرده .
فرمود:
او را نزد من بياوريد!
عاصم را آوردند.
اميرالمؤمنين چون او را ديد چهره در هم كشيد و فرمود:
اى دشمن جان خويشتن ! شيطان عقلت را برده و تو را به اين راه كشانده است ، از اهل و عيالت خجالت نمى كشى ؟ چرا به فرزندت رحم نمى كنى ؟ گمان مى كنى خدايى كه نعمت هاى پاكيزه را بر تو حلال كرده نمى خواهد از آنها استفاده كنى ؟ تو در پيشگاه خداوند كوچكتر از آنى كه چنين انديشه اى را داشته باشى .
عاصم گفت :
يا اميرالمؤمنين ! چرا شما به خوراك سخت و لباس خشن اكتفاء نموده اى ؟ من از تو پيروى مى كنم .
فرمود:
واى بر تو! من مانند تو نيستم ، من وظيفه ديگر دارم ، زيرا من پيشواى مسلمانان هستم ، من بايد خوراك و پوشاك خود را تا آن حد پايين بياورم كه فقيرترين مردم در دورترين نقاط حكومت اسلام تلخى زندگى را تحمل كند، با اين انديشه كه بگويد:
رهبر و پيشواى من هم مانند من مى خورد و مانند من مى پوشد، اين وظيفه زمامدارى من است تو هرگز چنين تكليفى ندارى .
پس از سخنان حضرت ، عاصم لباس معمولى پوشيد و به كار و زندگى پرداخت .(70)
پاورقی
70-بحار:40، ص 336 و ج 41، ص 121؛ داستانهاى بحارالاءنوار، ج 3، ص 53.
ابودرداء نقل مى كند:
در يكى از شبهاى ظلمانى از لابلاى نخلستان بنى نجار در مدينه مى گذشتم . ناگهان نواى غم انگيز و آهنگ تاءثر آورى به گوشم رسيد و ديدم انسانى است كه در دل شب با خداى خود چنين سخن مى گويد:
- پروردگارا! چه بسيار از گناهان مهلكم به حلم خود درگذشتى و عقوبت نكردى و چه بسيار از گناهانم را به لطف و كرمت پرده روى آنها كشيدى و آشكار نكردى . خدايا اگر چه عمرم در نافرمانى و معصيت تو گذشته و گناهانم نامه اعمالم را پر كرده است ، اما من به جز آمرزش تو اميدوار نيستم و به غير از مغفرت و خشنودى تو به چيز ديگرى اميد ندارم .
اين صداى دلنواز چنان مشغولم كرد كه بى اختيار به سمت آن حركت كرده ، تا به صاحب صدا رسيدم ، ناگهان چشمم به على بن ابى طالب (عليه السلام ) افتاد. خود را در ميان درختان مخفى كردم تا از شنيدن راز و نياز محروم نمانده و مانع دعا و مناجات آن حضرت نشوم .
على بن ابى طالب (عليه السلام ) در آن خلوت شب دو ركعت نماز خواند و آن گاه به دعا و گريه و زارى و ناله پرداخت .
باز از جمله مناجاتهاى على (عليه السلام ) اين بود:
- پروردگارا! چون در عفو و گذشت تو مى انديشم ، گناهانم در نظرم كوچك مى شود و هرگاه در شدت عذاب تو فكر مى كنم ، گرفتارى و مصيبت من بزرگ مى شود. آن گاه چنين نجوا نمود:
- آه ! اگر در نامه اعمالم گناهانى را ببينم كه خود آن را فراموشم كرده ام ولى تو آن را ثبت كرده باشى ، پس فرمان دهى او را بگيريد. واى به حال آن گرفتارى كه خانواده اش نتوانند او را نجات بدهند و قبيله و طايفه او را سودى ندهند و فرشتگان به حال وى ترحم نكنند.
سپس گفت : آه ! از كشتى كه دل و جگر آدمى را مى سوزاند و اعضاى بيرونى انسان را از هم جدا مى كند. واى از شدت سوزندگى شراره هاى آتش كه از جهنم بر مى خيزد.
ابو درداء مى گويد: باز حضرت به شدت گريست . پس از مدتى ديگر نه صدايى از او به گوش مى رسيد و نه حركت و جنبشى از او ديده مى شد. با خود گفتم : حتما در اثر شب زنده دارى خواب او را فرا گرفته . نزديك طلوع فجر شد، خواستم ايشان را براى نماز صبح بيدار كنم . بر بالين حضرت رفتم . يك وقت ديدم ايشان را براى نماز صبح بيدار كنم . بر بالين حضرت رفتم . يك وقت ديدم ايشان مانند قطعه چوپ خشك بر زمين افتاده است . تكانش دادم ، حركت نكرد. صدايش زدم ، پاسخ نداد. گفتم :
- ((انا الله و انا اليه راجعون )) به خدا على بن ابى طالب (عليه السلام ) از دنيا رفته است .
ابودرداء در ادامه سخنانش اظهار مى كند:
- من به سرعت به خانه على (عليه السلام ) روانه شدم و حالت او را به اطلاع آنان رساندم .
فاطمه (عليه السلام ) گفت : ابودرداء! داستان چيست ؟
من آنچه را كه از حالات على (عليه السلام ) ديده بودم همه را گفتم . فرمود:
- ابودرداء! به خدا سوگند اين بيهوشى است كه در اثر ترس از خدا بر او عارض شده .
سپس با ظرف آبى نزد آن حضرت برگشتيم و آب به سيمايش پاشيديم . آن بزرگوار به هوش آمد و چشمانش را باز كرد و به من كه به شدت مى گريستم ، نگاهى كرد و گفت :
- ابودرداء! چرا گريه مى كنى ؟
گفتم : به خاطر آنچه به خودت روا مى دارى گريه مى كنم .
فرمود: اى ابودرداء! چگونه مى شود حال تو، آن وقتى كه مرا براى پس دادن حساب فرا خوانند و در حالى كه گناهكاران به كيفر الهى يقين دارند و فرشتگان سخت گير دور و برم را احاطه كرده اند و پاسبانان جهنم منتظر فرمانند و من در پيشگاه خداوند قهار حاضر باشم و دوستان ، مرا تسليم دستور الهى كنند و اهل دنيا به حال من ترحم ننمايند.
البته در آن حال بيشتر به حال من ترحم خواهى كرد، زيرا كه در برابر خدايى قرار مى گيرم كه هيچ چيز از نگاه او پنهان نيست .(196)
پاورقی
196- بحار: ج 41، ص 11و ج 87، ص 195؛ نقل از داستانهاى بحارالانوار، ج 2، ص 41.
شخصى نصرانى در كشور روم ، هفت چيز در خواب ديد و حضرت على تفصيل خواب و تعبير آن را بيان فرمود و او تصديق كرد.
حضرت فرمود: خواب اول : آن بود كه ، در خواب ديدى قصرى از آسمان ، آويزان است كه در آن كرسى ها از طلا نهاده شده و كنيزان و غلامان و فرشهاى ديبا در ميانش مى باشد و اطراف آن قصر را بوزينه ها و خوكها گرفته اند؛ تعبيرش اين است : آن ، قصر سلطان ظالم است كه در آخر الزمان ، چون مردم زكوة نمى دهند، اموال مردم را مى گيرد و در اطراف سلطان ، ستمكارانى هستند كه او را در ظلم يارى مى كنند.
خواب دوم : آن بود كه ، ديدى كرباسى از آسمان ، آويزان است و مردمان آن را پاره مى كردند تا اين كه مقدار كمى باقى ماند؛ تعبيرش اين است : آن كرباس مذهب هاى مختلفه است كه در آخر الزمان مردمان به آنها معتقد مى شوند و از مذهب باقى نمى ماند مگر به منزله نخى .
خواب سوم : ديدى مرغانى از آسمان فرود آمدند و سرهاى خود را در زمين نهادند و برگشتند بدون آن كه سر داشته باشند؛ تعبيرش اين است : كه آن مرغان ، اسلام است كه باقى نمى ماند از اسلام مگر رسم و شريعت ، و حقيقتش به سوى آسمان رجوع مى كند.
خواب چهارم : چهار پايانى كه مخرج بول و غائط نداشتند؛ تعبير، آن بود كه توانگران اموال را جمع مى كنند و حقوق الهى و زكوة را نمى دهند.
خواب پنجم : آن كه بيمارى را ديدى كه سالمان را عيادت كند، تعبير، آن است كه مريضان ، فقراء بودند كه در نزد اغنياء حاضر شوند و چيزى از اغنياء خواهند و آنان چيزى به ايشان نمى دهند.
خواب ششم : حوض خشكى را ديدى كه نزد آن سبزه زار و بوستانى بود؛ تعبير حوضهاى خشك ، علمايى هستند كه به علم خود عمل نمى كنند و بوستان ، مردمانى باشند كه از علماء آنچه مى شنوند عمل مى كنند.
خواب هفتم : جامهاى سبز را ديدى كه در آنها هر چيزى كه در دنيا هست در آن ديده مى شود؛ تعبير اين است : آن جامهاى سبز دنياست كه اهل دنيا آن را مى گيرند و سخن از براى دنيا مى گويند نه آخرت ، و حال آن كه از براى آخرت خلق شده اند.
همين كه نصرانى اين خواب و تعبيرش را از معدن علم ، حضرت على (عليه السلام ) شنيد شهادتين را بر زبان جارى كرد و اسلام آورد.(50)
پاورقی
50- لب اللباب - الغناء والاسلام ص 372؛ نقل از داستانهايى از زندگانى حضرت على (عليه السلام )، ص 131.
عمران بن شاهين از اهل عراق بود و مقام ستيزگى و عصيان بر حكومت عضدالدوله ديلمى برآمد و عليه او قيام نمود؛ عضدالدوله در صدد تعقيب و دستگيرى او برآمد و با كوشش و جديتى هر چه تمام تر او را تعقيب نمود، عمران براى خود چاره اى نديد مگر آنكه مخفيانه به نجف اشرف فرار كند و در آنجا با لباس مبدل ، روزگار را بگذراند، پس به اميرالمؤمنين (عليه السلام ) پناه آورد تا او را از دست عضدالدوله نجات بخشد.
عمران در تحت قبه منوره اميرالمؤمنين (عليه السلام ) پيوسته به دعا و نماز و نياز مشغول بود تا اينكه يك شب آن حضرت را در خواب ديد كه به او فرمود: ((اى عمران ! فردا ((فنا خسرو)) براى زيارت اينجا مى آيد و حرم را براى او قرق مى كنند و هر كسى كه در اينجاست از حرم بيرون مى نمايند؛ حضرت با دست مبارك خود اشاره به يكى از زواياى قبه منوره نمودند و فرمودند: تو در اينجا توقف كن و بمان ، تو را نمى بينند؛ عضدالدوله خواهد آمد و مشغول زيارت و نماز مى شود و به درگاه خدا با تضرع و ابتهال ، دعا مى كند و خدا را به محمد و آل طاهرينش سوگند مى دهد كه او را بر تو پيروز كند. در اين حال تو نزديك او برو و بگو؛ اى پادشاه ! آن كسى كه در دعايت اصرار مى كردى و خدا را به محمد و آلش سوگند مى دادى كه تو را بر او پيروز كند، كيست ؟ فنا خسرو مى گويد: مردى است كه در بين ملت من اختلاف افكنده و عصاى قدرت مرا شكسته و در حكومت با من منازعه نموده است ؛ به او بگو: اگر كسى تو را بر او پيروز كند، مژدگانى او را چه مى دهى ؟ او مى گويد: هر چه بخواهد مى دهم ، حتى اگر مرا الزام كند كه او را عفو كنم ، عفو مى كنم . در اين وقت تو خودت را به او معرفى كن و آنچه از او توقع دارى از جانب او به تو خواهد رسيد.))
عمران مى گويد: ((همان طور كه حضرت به من در عالم خواب ، نشان داده و راهنمايى كرده بود واقع شد؛ عضدالدوله آمد و مشغول دعا و نماز شد و بعد براى پيروزيش بر عمران خدا را به محمد و آلش قسم داد؛ من در كنارى قرار گرفته بودم ، نزدش آمدم همان سؤ ال را از او كردم و او هم در پاسخم گفت : هر كس مرا بر او پيروز كند حتى اگر خواستش عفو باشد از او هم در پاسخم گفت : هر كس مرا بر او پيروز كند حتى اگر خواستش عفو باشد از او خواهم گذشت )). عمران در اين هنگام به او مى گويد: منم عمران بن شاهين !! او مى گويد: چه كسى تو را در اينجا راه داد و در اين موقف قرار داد؟ من گفتم : اين مولايم على (عليه السلام ) در خواب به من فرمود: فنا خسرو در اينجا مى آيد و به من چنين و چنان فرمود كه خدمت شما عرض كردم .
عضدالدوله گفت : تو را به حق اميرالمؤمنين (عليه السلام )، سوگند مى دهم كه او به تو گفت فنا خسرو مى آيد؟ گفتم : آرى قسم به حق اميرالمؤمنين (عليه السلام ).
عضدالدوله گفت : هيچ كس غير از من و مادرم و قابله نمى داند كه اسم من ، فنا خسرو است . همانجا از گناه او درگذشت و او را به وزارت منصوب كرد و دستور داد برايش لباس و خلعت وزارت آوردند و خود به كوفه حركت كرد.
عمران ، نذر كرده بود كه چنانچه مورد عفو عضدالدوله قرار گيرد با سر و پاى برهنه به زيارت على (عليه السلام ) آيد، چون به وزارت منصوب شده بود چنين انديشيد كه چون شب شد و تاريكى ، عالم را فرا گرفت ، من از كوفه با سر و پاى برهنه به زيارت روم ؛ چون شب فرا رسيد با سر و پاى برهنه ، تنها از كوفه به سمت نجف مى آيد. راوى اين داستان ، حسن طهال مقدادى است ، گويد: جد من كليددار بقعه نجف بود كه حضرت را شب به خواب مى بيند كه حضرت به او فرمود: از خواب برخيز و براى دوست ما عمران بن شاهين در حرم را باز كن .
جد من ، على بن طهال از خواب بر مى خيزد و شمعها را روشن مى كند و در حرم را باز مى كند و منتظر مى نشيند، كه ناگهان مى بيند شيخى به طرف مرقد حضرت مى آيد. چون به حرم رسيد، جدم بدو مى گويد: بفرماييد اى مولاى ما!
عمران مى گويد: من كيستم ؟ او مى گويد: شما عمران بن شاهين هستيد! عمران گفت : من عمران بن شاهين نيستم ؛ جدم مى گويد: شما عمران هستيد! الآن على (عليه السلام ) در خواب ، نزدم آمد و امر كرد برخيز و در را براى دوست ما باز كن . عمران گويد: به حق خدا تو را سوگند مى دهم كه ، چنين گفت ؟ جدم گفت : آرى به حق او سوگند مى خورم كه چنين گفت . عمران خود را روى در حرم مى اندازد و مشغول بوسيدن مى شود و به مدير خود در صيد ماهى مى گويد: شصت دينار به جد من بدهند.(87)
پاورقی
87-بحارالانوار، ج 9، ص 681 - معادشناسى ، ج 5 - داستانهايى از زندگانى حضرت على (عليه السلام )، ص 90.
براى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم دو شتر بزرگ آوردند. حضرت به اصحاب فرمود:
آيا در ميان شما كسى هست دو ركعت نماز بخواند كه در آن هيچ گونه فكر دنيا به خود راه ندهد، تا يكى از اين دو شتر را به او بدهم .
اين فرمايش را چند بار تكرار فرمود، كسى از اصحاب پاسخ نداد. اميرالمؤمنين (عليه السلام ) به پا خواست و عرض كرد:
يا رسول الله ! من مى توانم آن دو ركعت نماز را بخوانم .
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
بسيار خوب به جاى آور!
اميرالمؤمنين (عليه السلام ) مشغول نماز شد، هنگامى كه سلام نماز را داد جبرئيل نازل شد، عرض كرد:
خداوند مى فرمايد يكى از شترها را به على بده !
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
شرط من اين بود كه هنگام نماز انديشه اى از امور دنيا را به خود راه ندهد. على در تشهد نشسته بود فكر كرد كدام يك از شترها را بگيرد.
جبرئيل گفت :
خداوند مى فرمايد:
هدف على اين بود كه كدام شتر چاقتر است او را بگيرد، بكشد و به فقرا بدهد، انديشه اش براى خدا بود، نه براى خودش بود و نه براى دنيا.
آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به خاطر تشكر از على (عليه السلام ) هر دو شتر را به او داد.
خداوند نيز در ضمن آيه اى از آن حضرت قدردانى نموده ، فرمود:
((ان فى ذلك لذكرى لمن كان له قلب او القى السمع وهو شهيد))(194)
سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
هر كس دو ركعت نماز بخواند و در آن انديشه اى از امور دنيا به خود راه ندهد، خداوند از او خشنود شده و گناهانش را مى آمرزد.(195)
پاورقی
194- سوره ق - آيه 37. حقا در اين موضوع يادآورى است براى آن كس كه داراى قلب هوشيار است يا گوش دل به كلام خدا سپرده و به حقانيتش توجه كامل دارد.
195-بحار: ج 36، ص 191؛ نقل از داستانهاى بحارالاءنوار، ج 4، ص 41.
در تاريخ آمده است كه شخصى به نام حارث بن حوط به حضور على (عليه السلام ) آمده و گفت : گمان مى كنى من طلحه و زبير و عايشه را باطل مى دانم ؟!
كنايه از اين كه من بين تو و آنان فرق نمى گذارم ، و نمى دانم كداميك حق ، و آن ديگرى باطل مى باشيد!! حضرت در جوابش فرمودند: تو در تشخيص حق و باطل دچار اشتباه شده اى ، تو مى خواهى براى تشخيص آنها به سراغ خود افراد روى ! و اين صحيح نيست ، بلكه بايد در شناسايى اشخاص به سراغ معيارهاى حق و باطل صحيح نيست ، بلكه بايد در شناسايى اشخاص به سراغ معيارهاى حق و باطل بشتابى و از اين طريق ، صحيح را از ناصحيح و صواب را از خطا تميز دهى .
حارث گفت : من به دنبال عبدالله و سعد وقاص مى روم كه راه بى طرفى اعلان نموده ، و داخل مسائل سياسى نمى گردد!!
حضرت فرمودند: آنان از حق و حقيقت پشتيبانى ننموده ، و بر ضد باطل قيام نكرده اند!! تو چگونه از راه ناصحيح آنان پيروى مى نمايى !!
در حالات آن دو نفر آمده است كه : پس از قتل عثمان ، سعد وقاص چند راءس گوسفند خريده و راه صحرا را پيش گرفت ، و از بيعت با اميرالمؤمنين خوددارى نموده و به چوپانى مشغول شد!!
ولى عبدالله عمر با آن حضرت بيعت كرد، و سپس بيعت خود را شكسته ، و زير حمايت خواهرش حفصه همسر رسول خدا راه بى طرفى را پيش گرفت ، و خانه نشينى را بر نظام اجتماعى اميرالمؤمنين ترجيح داد!!
او بر همين منوال مى گذرانيد تا اينكه حجاج بن يوسف در جنگى كه در مكه رخ داد، عبدالله زبير را به دار زد و عبدالله عمر شبانگاه به منزل حجاج آمده و بدو گفت :
من از پيامبر خدا شنيدم كه فرمود: ((هر كس از دنيا برود و امام زمان خويش را نشناسد، مسلمان نمرده است )).
اينك آمده ام از طريق تو براى عبدالملك مروان بيعت نمايم ، هم اينك دستت را بده تا با تو بيعت كنم ! حجاج در حالى كه با وى با تحقير و بى احترامى برخورد مى كرد، در اين هنگام پايش را دراز نموده و گفت : بيا به جاى دستم با پايم بيعت كن !!
عبدالله عمر گفت : چرا به من اسائه ادب نموده و تحقيرم مى نمايى ؟!
حجاج گفت : اى احمق نادان ! آيا على بن ابى طالب (عليه السلام ) امام نبود؟ چرا با او بيعت نكردى ؟ آيا او امام زمان نبود؟! سوگند به خدا تو براى بيعت و دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به اينجا نيامده اى ! بلكه تو را اين چوبه دار به اينجا كشانيده ، و از ترس وارد شده اى !!(137)
پاورقی
137-نهج البلاغه فيض الاسلام حكمت 254 و 1213 و 1214، سفينه ج 2 ص 136. نقل از آفتاب ولايت ، ص 312 - 310.
غلام سياهى را به خدمت حضرت على (عليه السلام ) آوردند كه دزدى كرده بود؛ حضرت فرمود: يا اسودا! دزدى كردى ؟ عرض كرد: بلى يا على (عليه السلام )! فرمود: قيمت آنچه دزديده اى به دانگ و نيم مى رسد؟ عرض كرد: بلى ، حضرت فرمود: بار ديگر از تو مى پرسم اگر اعتراف نمايى دست راست تو را قطع مى كنم ؛ عرض كرد: بلى ، يا اميرالمؤمنين ! حضرت بار ديگر از وى پرسيد و او اعتراف كرد؛ دست راستش را به فرموده آن حضرت ، بريدند؛ آن غلام سياه انگشتان دست بريده را بر دست ديگر بگرفته و بيرون رفت ؛ در حالى كه خون از آن مى چكيد؛ عبدالله بن الكوا به وى رسيد و گفت : غلام سياه ! دست راستت را كى بريده ؟ گفت : شاه ولايت ، هژير بيشه شجاعت ، اميرالمؤمنان ، پيشواى متقيان ، مولاى من و مولاى جميع مردمان و وصى رسول آخر الزمان .
ابن الكوا گفت : اى غلام ! او دست تو را بريده است و تو مدح و ثناى او مى كنى ؟! گفت : چگونه مدح او نگويم كه دوستى او با خون و گوشت من آميخته است ؟! آن حضرت ، دست مرا به حق بريد نه باطل .
ابن الكوا به خدمت حضرت امير (عليه السلام ) آمد و آنچه شنيده بود، معروض داشت ؛ حضرت فرمود: ((ما را دوستانى هستند كه اگر بنا به حق ، پاره پاره شان كنيم به جز دوستى ما نيفزايد، و دشمنانى مى باشد كه اگر عسل به گلويشان فرو كنيم جز دشمنى ما نيفزايد)).
پس حضرت ، امام حسن (عليه السلام ) را فرمود: برو غلام سياه را باز آر. امام حسن (عليه السلام ) رفت و غلام سياه را همراه خود آورد؛ حضرت فرمود: اى غلام ! من دست تو را بريدم و تو مدح و ثناى من مى كنى ؟! غلام عرض كرد: مدح و ثناى شما را حق تعالى مى كند، من كه باشم كه مدح شما را كنم يا نكنم ؟ حضرت ، دست او را بر جاى خود نهاد، رداى خود را بر وى افكند و دعايى بر آن خواند، بعضى گفته اند سوره حمد بود، فى الحال دست وى درست شد، چنانكه گويى هرگز نبريده اند.(111)
دوستان على (عليه السلام ) در راه او زنده بگور مى گردند!!
على (عليه السلام ) چون به شهادت رسيدند، فرماندارى كوفه به ترتيب به مغيرة بن شعبه و زياد بن ابيه واگذار شد، و آنان در اين شهر كه مركز شيعيان اميرالمؤمنين (عليه السلام ) بود به فجايع عظيمى دست يازيدند...
زياد بن ابيه با تمام قساوت چهارده نفر از سرشناسان شيعه را كه حجر بن عدى در راءس آنان بود به زنجير بسته ، و به دربار معاويه فرستاد، تا خود وى در مورد آنان تصميم بگيرد.
چون گروه دستگير شده را به پيش معاويه آوردند، خليفه ستمگر ((اموى )) دستور داد: نصف آنان را بكشند، و نصف ديگر را به پيش ((زياد)) برگردانند.
ماءمور معاويه به پيش حجر و يارانش آمده و گفت :
((انا امرنا ان نعرض عليكم البرائة من على واللعن له !! فان فعلتم تركنا كم و ان ابيتم قتلناكم ))
ما ماءموريم كه به شما پيشنهاد كنيم دست از على (عليه السلام ) برداشته و او را لعن كنيد!! در غير اين صورت شما را به قتل مى رسانيم .
حجر و يارانش گفتند: ما دست از على بر نمى داريم ، شما هر چه مى خواهيد انجام دهيد.
در اين هنگام قبرهاى آنان را كندند، و كفن هايشان را در برابرشان قرار دادند... ولى آنان تمام شب را مشغول نماز شدند، تا شب به پايان رسيده و وعده شهادت نير فرا رسيد.
حجر گفت : در اين آخرين لحظه عمرم اجازه دهيد دو ركعت ديگر نماز بخوانم ، او پس از تحصيل اجازه نماز خواند ولى خيلى سريع آن را به پايان رسانيد و گفت : به خدا سوگند! در عمرم هرگز به اين سرعت نماز نخوانده ام ، تا مبادا فكر كنيد كه براى ترس از شهادت نمازم را به تاءخير مى اندازم .
در اين حال با شمشير گردن حجر و شش نفر از يارانش را زندند... و عبدالرحمن بن حسان را زنده در گور گذاشتند، و بدين طريق هشت نفر از آن مردان الهى به شهادت رسيدند، ولى دست از ولايت على برنداشتند، و به جهان انسانيت ثابت كردند كه راه على و عشق ولايت بر مال و اولاد و جان مقدم است .(112)
پاورقی
111-تحفة المجالس ، ص 113؛ نقل از داستانهايى از زندگانى حضرت على (عليه السلام )، ص 216.
112-تاريخ كامل ابن اثير ج 3 ص 489 - 472.
هنگامى كه ابن ملجم - كه خدا لعنتش كند - او را ضربت زد، حضرتش به حسن و حسين عليهماالسلام چنين وصيت فرمود: ((شما را به تقواى الهى سفارش مى كنم و اينكه در طلب دنيا برنياييد گر چه دنيا در طلب شما برآيد، و بر آنچه از دنيا محروم مانديد اندوه و حسرت مبريد، و حق بگوييد، و براى پاداش (اخروى ) كار كنيد، و دشمن ظالم و ياور مظلوم باشيد.
شما دو نفر و همه فرزندان و خانواده ام و هر كس را كه نامه ام به او مى رسد سفارش مى كنم به تقواى الهى و نظم كارتان و اصلاح ميان خودتان ، چرا كه از جدتان شنيدم كه مى فرمود: ((اصلاح ميان دو كس از انواع نماز و روزه برتر است .))
خدا را خدا را درباره يتيمان در نظر آريد، هر روز به آنان رسيدگى كنيد و حتى يك روز دهان آنان را خالى نگذاريد و مبادا در حضور شما تباه شوند.
خدا را خدا را درباره همسايگان در نظر داريد، كه آنان سخت مورد سفارش پيامبرتان هستند، پيوسته به همسايگان سفارش مى كرد تا آنجا كه پنداشتيم آنان را ارث بر خواهد نمود.
خدا را خدا را درباره قرآن ياد كنيد، مبادا ديگران به عمل به آن بر شما پيشى گيرند.
خدا را خدا را درباره نماز ياد كنيد، كه آن ستون دين است .
خدا را خدا را درباره خانه پروردگارتان ياد كنيد، تا زنده هستيد آن را خالى (و خلوت ) نگذاريد؛ كه اگر اين خانه متروك بماند ديگر مهلت نخواهيد يافت .
خدا را خدا را درباره جهاد در راه خدا به مال و جان و زبانتان ياد آريد، و بر شما باد به همبستگى و رسيدگى به يكديگر، و بپرهيزيد از قهر و دشمنى و بريدن از هم امر به معروف و نهى از منكر را رها نكنيد كه بدانتان بر شما چيره مى شوند، آن گاه دعا مى كنيد ولى مستجاب نمى گردد.
اى فرزندان عبدالمطلب ، مبادا شما را چنان بينم كه به بهانه اينكه امير مؤمنان كشته شد دست به خون مسلمانان بيالاييد؛ هش داريد كه به قصاص خون من جز قاتلم را نبايد بكشيد؛ بنگريد هر گاه كه من از اين ضربت او جان سپردم تنها به كيفر اين ضربت يك ضربت بر او بزنيد و اين مرد را مثله نكنيد،(264) چرا كه از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود: ((از مثله كردن بپرهيزيد گر چه سگ هار باشد)).(265)
از وصيت ديگر آن حضرت پيش از شهادت و پس از ضربت ابن ملجم ملعون : ((وصيت من به شما آن است كه چيزى را با خدا شريك مسازيد، و به محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم سفارش مى كنم كه سنت او را ضايع مگذاريد، اين دو ستون را به پا داريد، و اين دو چراغ را افروخته بداريد، و تا از جاده حق منحرف نشده ايد هيچ نكوهشى متوجه شما نيست . من ديشب يار و همدم شما بودم و امروز مايه عبرت شما گشته ام و فردا از شما جدا خواهم شد. خداوند من و شما را بيامرزد. اگر زنده ماندم خودم صاحب اختيار خون خود هستم ، و اگر فانى شدم فنا ميعادگاه من است ، و اگر بخشيدم بخشش مايه تقرب من به خدا و نيكويى براى شماست ؛ پس شما هم ببخشيد ((آيا نمى خواهيد كه خدا هم شما را ببخشايد؟))(266) به خدا سوگند هيچ حادثه اى ناگهانى از مرگ به من نرسيد كه آن را ناخوش دارم ، و نه هيچ وارد شونده اى كه ناپسندش دانم ؛ و من تنها مانند جوينده آبى بودم كه به آب رسيده ، و طالب چيزى كه بدان دست يافته است ؛ ((و آنچه نزد خداست براى نيكان بهتر است )).(267)
از اين كه فرمود: ((به خدا سوگند هيچ حادثه اى ناگهانى از مرگ به من نرسيد كه ...معلوم مى شود كه امام عليه السلام پيوسته از روى شوق در انتظار شهادت به سر مى برده و مى دانسته است كه آنچه پيامبر راستگوى امين صلى اللّه عليه و آله و سلم به او خبر داده ناگزير فرا خواهد رسيد، چنانكه قيامت آمدنى است و شكى در آن نيست و وعده او ترك و تخلف ندارد، و آن حضرت با دلى پر صبر در انتظار آن بود و - بنا به نقل گروهى از دانشمندان مانند ابن عبدالبر و ديگران - مى فرمود: ((شقى ترين اين امت از چه انتظار مى برد كه اين محاسن را از خون اين سر سيراب سازد؟)) و بارها مى فرمود: ((به خدا سوگند كه موى صورتم را از خون بالاى آن سيراب خواهد كرد)).(268)
پاورقی
264- مثله كردن : بريدن انگشت و بينى و گوش و ديگر اعضاى كسى . (م )
265- نهج البلاغه ، نامه 47.
266- اقتباس از آيه 22 سوره نور.
267- اقتباس از آيه 198 سوره آل عمران .
268- نقل از امام على بن ابى طالب عليه السلام ، ص 958 - 956.
ابووائل نقل مى كند، روزى همراه عمر بن خطاب بودم ، عمر برگشت ترسناك به عقب نگاه كرد.
گفتم : چرا ترسيدى ؟
گفت : واى بر تو! مگر شير درنده ، انسان بخشنده ، شكافنده صفوف شجاعان و كوبنده طغيان گران و ستم پيشگان را نمى بينى ؟
گفتم : او على بن ابى طالب است .
گفت : شما او را به خوبى نشناخته اى ! نزديك بيا از شجاعت و قهرمانى على براى تو بگويم ، نزديك رفتم ، گفت :
- در جنگ احد، با پيامبر پيمان بستيم كه فرار نكنيم و هر كس از ما فرار كند، او گمراه است و هر كدام از ما كشته شود، او شهيد است و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سرپرست اوست . هنگامى كه آتش جنگ ، شعله ور شد، هر دو لشگر به يكديگر هجوم بردند. ناگهان صد فرمانده دلاور، كه هر كدام صد نفر جنگجو در اختيار داشتند، دسته دسته به ما حمله كردند، به طورى كه توان جنگى را از دست داديم و با كمال آشفتگى از ميدان فرار كرديم . در ميدان جنگ تنها ايشان ماند. ناگاه على را ديم كه مانند شير پنجه افكن ، راه را بر ما بست ، مقدارى ماسه از زمين برداشت به صورت ما پاشيد، چشمان همه ما از ماسه صدمه ديد، خشمگينانه فرياد زد، زشت و سياه باد روى شما به كجا فرار مى كنيد؟ آيا به سوى جهنم مى گريزيد؟
ما به ميدان برنگشتيم . بار ديگر بر ما حمله كرد و اينبار در دستش اسلحه اى بود كه از آن خون مى چكيد، فرياد زد: شما بيعت كرديد و بيعت را شكستيد، سوگند به خدا شما سزاوارتر از كافران به كشته شدن هستيد.
به چشم هايش نگاه كردم ، گويى مانند دو مشعل زيتون بودند كه آتش از آن شعله مى كشيد و يا شبيه دو پياله پر از خون . يقين كردم به طرف ما مى آيد و همه ما را مى كشد، من از همه اصحاب زودتر به سويش شتافتم و گفتم :
- اى ابوالحسن ! خدا را! خدا را! عرب ها در جنگ گاهى فرار مى كنند و گاهى حمله مى آورند، و حمله جديد، خسارت فرار را جبران مى كنند.
گويا خود را كنترل كرد و چهره اش را از من برگردانيد. از آن وقت تاكنون ، همواره آن وحشى كه آن روز از هيبت على (عليه السلام ) بر دلم نشسته ، هرگز فراموش نكرده ام !(116)
پاورقی
116- بحار، ج 2، ص 52 - ج 41، ص 73، با مختصرى تفاوت ؛ داستانهاى بحارالاءنوار، ج 1، ص 50.
شخصى بنام فضا كه پدرش از اصحاب پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم و از رزمندگان جنگ بدر بود، و در صفين در ركاب حضرت على عليه السلام شهيد شد، گويد: با پدرم در كوفه به عيادت حضرت على عليه السلام كه مريض شده بود رفتم ، پدرم به حضرت گفت :
چرا در ميان اعراب جهينه اقامت كرده اى ؟ به مدينه برو، اگر اجل تو فرا رسد، يارانت متولى كار تو شده و بر تو نمازگزارند! حضرت فرمود:
همانا پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم با من قرار گذارد كه من نمى ميرم تا اينكه اين (محاسن ) از اين (خون سرم ) رنگين شود.(275)
پاورقی
275- بحار، ج 42، ص 195.
شخص ديگرى به نام عبدالله بديل از افسران ارشد آن حضرت در جنگ صفين حضور داشت ، وى در اكثر حمله ها فرماندهى سپاهيان حق را به عهده گرفته ، و بر دشمن كور دل و ستمگر مى تاخت و آن چنان شجاعت ها نشان مى داد كه معاويه و سپاهش را مرعوب مى ساخت !
سرانجام عبدالله در صفين شهيد شد، او لحظات آخر عمرش را مى گذرانيد، و فقط رمقى در جان داشت ، ناگاه اسود بن طهمان خزاعى در حال احتضار وى را شناخته و به كنارش آمد و گفت : خدا تو را رحمت كند، اگر مى توانستم تو را از مهلكه نجات مى دادم ، و يا همراه تو شهيد مى شدم ، ولى چه كنم دستم كوتاه است ... اگر وصيتى دارى به من بگو.
((عبدالله )) زبان بگشود و بگو.
((اوصيك بتقوى الله ، وان تناصح اميرالمؤمنين ، و تقابل معه حتى يظهر الحق او تلحق بالله ، و ابلغ اميرالمؤمنين عنى السلام ...))
سفارش من به تو پس از پرهيزكارى اين است كه : خير خواه اميرالمؤمنين باشى ، و در كنار او با دشمنش بجنگى ، تا خداوند حق را پيروز كند، و يا در اين مسير تو به شهادت برسى ، سلام مرا به مولايم اميرالمؤمنين برسان ...
چون على از شهادت عبدالله بديل آگاه گشت ، براى وى استرحام نموده و از نقش وى قدردانى كرد.(110)
پاورقی
110-شرح ابن ابى الحديد ج 8 ص 91 و 92. نقل از آفتاب ولايت ص 186 -179.
ابن عباس گويد: نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوديم كه على (عليه السلام ) فراز آمد، تا چشم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آن حضرت افتاد به رويش لبخندى زد و فرمود: مرحبا به آن كه كه خداوند او را پيش از هر چيز آفريد؛ خداوند پيش از هر چيز نورى آفريد و آن را دو نيم كرد، از نيمى مرا و از نيم ديگر على را آفريد، پس همه چيز از نور من و نور على پديد آمده است ، ما تسبيح خدا كرديم و فرشتگان نيز تسبيح كردند، و ما تكبير گفتيم و فرشتگان نيز تسبيح كردند، و ما تكبير گفتيم و فرشتگان نيز تكبير گفتند، و اين تسبيح و تكبير آنان به آموزش من و على بود.(1)
امام كاظم (عليه السلام ) فرمود: خداى بزرگ نور محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على (عليه السلام ) را از اختراع و نور عظمت و جلال خويش آفريد. چون خواست محمد صلى الله عليه و آله و سلم را بيافريند آن نور را دو نيم كرد، از نيم اول محمد صلى الله عليه و آله و سلم را و از نيم ديگر على (عليه السلام ) را آفريد، و از آن نور هيچ كس ديگر را نيافريد.(2)
در حديثى آمده : فاطمه عليهماالسلام عرضه داشت : اى رسول خدا! نديدم درباره على چيزى بگويى ، فرمود: على جان من است ، مگر ديده اى كه كسى درباره خود چيزى بگويد؟!...(3)
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به نمايندگان ثقيف فرمود: سوگند به خدايى كه جانم در دست اوست يا نماز مى خوانيد و زكات مى پردازيد يا آنكه مردى را به نزدتان گسيل مى دارم كه به منزله جان من است .(4)
از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره برخى از يارانش پرسش كردند و حضرت پاسخ داد؛ كسى گفت : پس على چه ، فرمود: تو از مردم پرسيدى و از خودم كه نپرسيدى (5) (يعنى على (عليه السلام ) به منزله خود من است و هر شناختى كه از من داريد على نيز همان گونه است ).
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هنگام مباهله با نصارى نجران فرمود: خداوندا! اين على ، جان من است و او نزد من با جانم برابر است ، خداوندا! اين فاطمه برترين زن جهان است . خداوندا! اينها (حسن و حسين ) دو فرزند و دو نوه من اند، من در جنگم با هر كه با آنان در جنگ است ، و در صلح و سازشم با هر كه با آنان در صلح و سازش است .(6)
امام صادق (عليه السلام ) فرمود: در جنگ احد هنگامى كه همه از اطراف پيامبر (صلى الله عليه و آله وسلم ) گريختند، حضرت رو به آنان كرده ، مى فرمود: من محمدم ، من رسول خدايم ، من كشته نشده ام و نمرده ام . فلانى و فلانى متوجه او شده ، گفتند: اينك كه گريخته ايم نيز ما را به فسوس و مسخره گرفته است ! آن گاه تنها على (عليه السلام ) و ابودجاجه سماك بن خرشه (رحمة الله ) با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پايدار ماندند، پيامبر او را فرا خواند و فرمود: اى ابودجاجه ! تو هم باز گرد كه بيعتم را از تو برداشتم ؛ اما على بماند زيرا او از من است و من از اويم .
ابودجاجه بازگشت و در برابر رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم نشست و در حالى كه اشك از ديدگانش جارى بود گفت : نه ! هرگز! به خدا سوگند (نمى روم )؛ و سر به آسمان برداشت و گفت : نه ، به خدا سوگند، من دست از بيعت خود نمى كشم ، من با شما بيعت كرده ام ، پس به سوى چه كسى بازگردم اى رسول خدا؟ به سوى همسرى كه مى ميرد، يا خانه اى كه ويران مى شود، و دارايى اى كه پايان مى پذيرد و اجلى كه نزديك شده است ؟ در اين حال پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به حال او رقت آورد. ابودجاجه به كارزار ادامه داد تا زخمها او را از پاى در آورد و در گوشه اى افتاد و على (عليه السلام ) در گوشه ديگر بود، چون او از پاى در افتاد على (عليه السلام ) او را به دوش گرفت و به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آورد...(7)
على (عليه السلام ) فرمود: در روزگار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چون پاره تن او بودم ، مردم به من مانند ستاره اى در افق آسمان مى نگريستند، سپس روزگار مرا فرود آورد تا آنكه فلانى و فلانى را با من برابر ساختند، سپس مرا با پنج نفر برابر كردند كه برترين آنها عثمان بود!! گفتم : اى اندوه ! اما روزگار به اين هم بسنده نكرد و از قدر من آنقدر كاست كه مرا با پسر هند (معاويه ) برابر ساخت !(8)
پاورقی
1- عبقات الانوار، تعريب شده 4 / 125.
2- همان / 121.
3-كفاية الطالب ، باب 71، ص 289.
4-ينابيع المودة / 38.
5- بحارالانوار 38 / 296.
6-همان 37 / 49.
7-بحارالانوار 20/ 107.
8- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد326/20. نقل از امام على بن ابى طالب (عليه السلام )، ترجمه حسين استاد ولى ، ص 65 - 63.
اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) روز جمعه در كوفه سخنرانى زيبايى كرد، در پايان سخنرانى فرمود:
اى مردم ! هفت مصيبت بزرگ است كه بايد از آنها به خدا پناه ببريم :
1- عالمى كه بلغزد.
2- عابدى كه از عبادت خسته گردد.
3- مؤمنى كه فقير شود.
4- امينى كه خيانت كند.
5- توانگرى كه به فقر در افتد.
6- عزيزى كه خوار گردد.
7- فقيرى كه بيمار شود.
در اين وفت مردى بر خواست ، عرض كرد:
يا اميرالمؤمنين ! خداوند در قرآن مى فرمايد: ((ادعونى استجب لكم )) :
مرا بخوانيد، دعا كنيد، تا دعايتان را مستجاب كنم .
اما دعاى ما مستجاب نمى شود؟
حضرت فرمود: علتش آن است كه دلهاى شما در هشت مورد صاف نيست :
يك : اين كه خدا را شناختيد، ولى حقش را آن طور كه بر شما واجب بود به جا نياورديد، از اين رو آن شناخت به درد شما نخورد.
دو: به پيغمبر خدا ايمان آورديد ولى با دستورات او مخالفت كرديد و شريعت او را از بين برديد! پس نتيجه ايمان شما چه شد؟
سه : قرآن را خوانديد ولى به آن عمل نكرديد و گفتيد:
قرآن را به گوش و دل مى پذيريم اما با آن به مخالفت برخواستيد.
چهار: گفتيد ما از آتش جهنم مى ترسيم در عين حال با گناهان و معاصى به سوى جهنم مى رويد.
پنج : گفتيد ما از آتش جهنم مى ترسيم در عين حال با گناهان و معاصى به سوى جهنم مى رويد.
پنج : گفتيد به بهشت علاقه منديم اما در تمام حالات كارهائى انجام مى دهيد كه شما را از بهشت دور مى سازد. پس علاقه و شوق شما نسبت به بهشت كجاست ؟
شش : نعمت خدا را خورديد، ولى سپاسگزارى نكرديد.
هفت : خداوند شما را به دشمنى با شيطان دستور داده و فرمود:
((ان الشيطان لكم عدو فاتخذوه عدوا)) : شيطان دشمن شماست ، پس شما او را دشمن بداريد! به زبان با او دشمنى كرديد ولى در عمل به دوستى با او برخاستيد.
هشت : عيبهاى مردم را در برابر ديدگانتان قرار داديد و از عيوب خود بى خبر مانديد (ناديده گرفتيد) و در نتيجه كسى را سرزنش مى كنيد كه خود به سرزنش سزاوارتر از او هستيد.
با اين وضع چه دعايى از شما مستجاب مى شود؟ در صورتى كه شما درهاى دعا و راههاى آن را بسته ايد. پس از خدا بترسيد و عملهايتان را اصلاح كنيد و امر به معروف كنيد و نهى زا منكر نماييد تا خداوند دعاهايتان را مستجاب كند.(71)
پاورقی
71-بحار: ج 93، ص 277؛ نقل از داستانهاى بحارالانوار، ج 4، ص 47.
على بن ابى رافع مى گويد:
من نگهبان خزينه بيت المال حضرت على بن ابى طالب (عليه السلام ) بودم . در ميان بيت المال گردن بند مرواريد گران قيمتى وجود داشت كه در جنگ بصره به غنيمت گرفته شده بود. دختر اميرالمؤمنين كسى را نزد من فرستاد و پيغام داد كه شنيده ام در بيت المال گردن بند مرواريدى هست . من ميل دارم آن را به عنوان امانت ، چند روزى به من بدهى تا در روز عيد قربان خود را با آن آرايش دهم و پس از آن بازگردانم . من پيغام دادم به صورت مضمونه (كه در صورت تلف به عهده گيرنده باشد) مى توانم به او بدهم . دختر آن حضرت نيز پذيرفت . من با اين شرط به مدت سه روز گردن بند را به آن بانوى گرامى دادم .
اتفاقا على (عليه السلام ) گردن بند را در گردن دخترش ديده و شناخته بود و از وى مى پرسيد: اين گردن بند از كجا به دست تو رسيده است ؟
او اظهار مى كند: از على بن ابى رافع ، خزينه دار شما به مدت سه روز امانت گرفته ام تا در روز عيد قربان خود را زينت دهم و سپس بازگردانم .
على بن ابى رافع مى گويد:
- اميرالمؤمنين (عليه السلام ) مرا نزد خود احضار كرد و من خدمت آن حضرت رفتم .
چون چشمش به من افتاد فرمود:
- ((اءتخون المسلمين يا ابن اءبى رافع ؟))
((اى پسر ابى رافع ! آيا به مسلمانان خيانت مى كنى ؟!))
گفتم : پناه مى برم به خدا از اينكه به مسلمانان خيانت كنم .
حضرت فرمود: پس چگونه گردن بندى را كه در بيت المال مسلمانان بود بدون اجازه من و مسلمانان به دخترم دادى ؟
عرض كردم : اى اميرالمؤمنين ! او دختر شماست و از من خواست كه گردنبند را به صورت عاريه كه بازگردانده شود به او دهم تا در عيد با آن خود را بيارايد. من نيز آن را به عنوان عاريه به مدت سه روز به ايشان دادم و ضمانت آن را به عهده گرفتم كه صحيح و سالم به جاى اصلى خود بازگردانم . حضرت على (عليه السلام ) فرمود:
- همين امروز بايد آن را پس گرفته و به جاى خود بگذارى و اگر بعد از اين چنين كارى از تو ديده شود كيفر سختى خواهى ديد.
سپس فرمود: اگر دختر من اين گردنبند را به عاريه مضمونه نمى گرفت ، نخستين زن هاشميه اى بود كه دست او را به عنوان دزد مى بريدم . اين سخن به گوش دختر آن حضرت رسيد به نزد پدر آمده و گفت :
- يا اميرالمؤمنين ! من دختر شما و پاره تن شما هستم . چه كسى از من شايسته تر به استفاده از اين گردنبند بود؟
حضرت فرمود: دخترم ! انسان نبايد به واسطه خواسته هاى نفس و خواهشهاى دل ، پاى از دايره حق بيرون بگذارد. آيا همه زنان مهاجر كه با تو يكسانند، در اين عيد به مانند چنين گردن بند خود را زينت داده اند تا تو هم خواسته باشى در رديف آنها قرار گرفته و از ايشان كمتر نباشى ؟(59)
پاورقی
59-بحار، ج 40، ص 337؛ داستانهاى بحارالاءنوار، ج 2، ص 47.
جنيد را از منزلت على بن ابى طالب (عليه السلام ) در علم تصوف پرسيدند، گفت : ((اگر جنگها امام مى دادند كه اندكى به ما پردازد، ما چيزها از اين علم از او نقل مى كرديم كه دلها بر نمى تابيد، آخر او اميرالمؤمنان است ))!(151)
يكى از فاضلان را از فضائل حضرتش پرسيدند، گفت : چه گويم در باره رادمردى كه دشمنانش از حسد و هوادارانش از ترس و تقيه فضائل او را پنهان داشتند، و با اين همه فضائل آشكار او شرق و غرب عالم را پر كرده است . (152)
احمد بن حنبل : فضائلى كه درباره على بن ابى طالب (عليه السلام ) رسيده درباره هيچ يك از ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نرسيده است .(153)
محمد بن احساق واقدى : على (عليه السلام ) از معجزات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود چون معجزه عصاء براى موسى و زنده كردن مردگان براى عيسى (عليه السلام )(154)
آية الله خويى (قدس سره ) ايمان على (عليه السلام ) به قرآن - با آن همه مهارت در بلاغت - خود به تنهايى دليل است كه قرآن وحى الهى است . چرا نه ، كه او خداوند شيوا سخنى و رسا گويى و برترين نمونه در معارف الهى است (155)
خليل بن احمد صاحب علم عروض : نياز همگى به او و بى نيازى او از همه ، دليل است كه او پيشواى همه است .(156)
دكتر مهدى محبوبه على بر معرفت احاطه يافت بى آنكه معرفت بر او احاطه يابد، و على بر هر سوى معرفت دست يافت بى آنكه معرفت بر هر سوى وى دست يابد.(157)
دكتر سعادت همه مؤ رخان و سيره نويسان بر اين باورند كه على بن ابى طالب را امتيازات بزرگى بود كه براى ديگران فراهم نبود، او امتى بود كه در يك تن تبلور يافته بود.(158)
نويسنده مسيحى عرب جرج جرداق : در نظر من ، فرزند ابوطالب نخستين مرد عرب بود كه با روح كلى يار و همنشين بود؛ على شهيد عظمت خود شد؛ كه او در حالى جان سپرد كه نماز را در ميان دو لب داشت ، او با دلى سرشار از عشق خدا در گذشت . هرگز تازيان قدر و مقام راستين وى را نشناختند تا آنكه از همسايگان پارسى آنان مردمى برخاستند كه ميان گوهر و سنگريزه فرق مى نهادند.(159)
ابن ابى الحديد: به فصاحت بنگر كه چه سان خود را در اختيار على نهاد و ضمامش را به دست او سپرد! منزه خداى كه اين مرد را چنين مزاياى پربها و ويژگيهاى گرانمايه بخشيد! نوجوانى از فرزندان عرب مكه با آنكه آميزشى با حكيمان نداشت ، در آشناى با حكمت از افلاطون و ارسطو سر آمد، و گرچه معاشرتى با دانشمندان علم اخلاق ننمود از سقراط به مسائل اخلاقى آگاهتر شد، و هر چند در ميان دلاوران نباليد - كه مكيان تاجر بودند نه جنگجو - اما دلاورترين بشر روى زمين گرديد! به خلف احمر گفتند: كدام دليرترند؛ على يا انبسه يا بسطام ؟ پاسخ داد: انبسه و بسطام را با افراد بشر و آدميان سنجيد نه با آن كس كه از حد بشريت فراتر است . گفتند: به هر حال چيزى بگو. گفت : خدا را سوگند، اگر على نهيبى به روى آنان زند، هر دو قالب تهى كنند پيش از آن كه به آنان بتازد.!(160)
نظام : على بن ابى طالب ، گوينده را مايه گرفتارى و آزمايشى و سخت است ، اگر در حق او سنگ تمام گذارد به افراط و غلو انجامد، و اگر از حقش بكاهد به زشتى و گناه در افتد؛ حد ميانه هم چندان ظريف و تيززبان و بلند ستيغ است كه آگاهى از آن و سعود بر آن بسى دشوار آيد مگر بر گوينده زيرك و هوشمند.(161)
فخر رازى : هر كه على را پيشواى دينى خود قرار دهد، حقا به دستاويز محكمى در دين و دنياى خود چنگ زده است .(162)
ابن سينا گويد: على بن ابى طالب - صلوات الله عليه - كلام گويا و قلب فراگير الهى است ، نسبت او با ديگر ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نسبت معقول به محسوس بود، و ذات او از شدت نزديكى به خدا ممسوس در ذات خدا گشته بود.(163)
جبران خليل : امام على نيز به روش همه پيامبران با بينش دنيا را وداع گفت ، كه به شهرى نه شهر خود درآمدند و به سراغ قومى نه قوم خود رفتند و در زمانى نه زمان خود زيستند.(164)
و هم او گويد: بى ترديد على يكى از سران انديشه و روح و بيان در هر زمان و مكانى است .(165)
ابن ابى الحديد گويد: چه گويم درباره مردى كه اهل ذمه با آنكه اسلام را نپذيرفته اند به او مهر مى ورزند، فيلسوفان با آنكه ميانه اى با اهل دين ندارند بزرگش مى شمارند، شاهان روم و فرنگ شمايل او را در كنيسه ها و پرستشگاههاى خود نقش مى كنند، و شاهان ترك و ديلم عكس او را بر شمشيرهاى خود حك مى نمايند.(166) و (167)
پاورقی
151- فرائد السمطين 1/380.
152-مقدمه مناقب خوارزمى /8.
153- فرائد السمطين 1/79.
154-فهرست ابن نديم /111.
155-البيان فى تفسير القرآن /91.
156- عبقرية الامام ، دكتر مهدى محبوبه /138.
157-همان . (على معرفت را شناخت و معرفت على را نشناخت ، و على به معرفت رسيد اما معرفت به على نرسيد.)
158- در مقدمه كتابش : الامام على .
159-صوت العدالة الانسانية 5/1222.
160-شرح نهج البلاغه 16/146 با اندكى تلخيص .
161-سفينة البحار 1/146، به نقل از جاحظ.
162-تفسير كبير 1/205.
163- حاشيه شفا /566، باب الخليفة والامام .
164- صورت العدالة الانسانية 5/1213.
165- همان .
166-شرح نهج البلاغه 1/29.
167-نقل از امام على بن ابى طالب (عليه السلام )، ص 139 - 135.