چوپان،گنج،خدا، ص: 7
چوپان،گنج،خدا، ص: 36
ادواردو گفت:
- خودت نمى خورى؟
- من روزه هستم. تا آخر رمضان در دمشق مى مونم. اول ماه بعد با يه قافله به سمت حجاز مى رم. اگه توهم بخواى مى تونى همرام بيايى، به شرطى كه تا اون موقع خوب بشى.
ادواردو آش را خورد و دراز كشيد، محمّد برخاست.
- من دارم مى رم مسجد جامع دمشق براى نماز ظهر، تو هم استراحت كن.
- محمّد!
- بله
- حكيم!
- حكيم چى؟
- چقدر پول گرفت؟
- پول نگرفت، خدا امثال اونو زياد كنه!
محمّد رفت، جوشانده و آش و پاشويه كار خودش را كرد. ادواردو پس از مدّتها به خوابى عميق فرو رفت. صبح روز جمعه بود، ديگرتب نداشت. از رختخواب بيرون آمد، به حياط مدرسه رفت و كنار حوض نشست، دست و رويش را شست.
چوپان،گنج،خدا، ص: 37
محمّد آمد. با ديدن ادواردو خوشحال شد.
- حالت چطوره؟
- بهترم
- خدا رو شكر، فكر نمى كردم به اين زودى خوب بشى.
- محمّد؟
- بله
- دلم مى خواد دمشق رو ببينم.
- من ظهر مى رم نماز جمعه، تو هم بيا شهر رو بگرد.
هنوز كمى سرگيجه داشت، به اتاق برگشت، دراز كشيد. نزديك ظهر همراه محمّد راهى مسجد جامع شد. دمشق شهرى بزرگ و پرجنب و جوش بود. آب در ميان كوچه هاى سنگفرش جريان داشت. درختان سايه هايشان را در امتداد جوى هاى آب پهن كرده بودند. ادواردو با ديدن مسجد جامع دمشق شگفت زده شد. تا به حال مسجدى به اين بزرگى و عظمت نديده بود. محمّد گفت:
- اين جا قبلًا كليسا بوده، به درخواست وليد بن عبدالملك، امپراطور روم شرقى دوازده هزارصنعتگر به دمشق فرستاد تا مسجد رو بنا كنن.
محمّد هنگام ورود به مسجد به سمت حوضخانه
چوپان،گنج،خدا، ص: 38
رفت. ادواردو كارهاى او را زير نظر گرفت.
از ابتداى آشنايى با او در بندر لاذقيه متوجه شد در به جاى آوردن نمازهاى پنجگانه در اوقات مخصوص دقت عجيبى دارد. محمّد وضو گرفت، آنها وارد مسجد شدند، مردى بالاى منبر مشغول سخنرانى بود. جمعيت زيادى دور منبر بودند، به ستونى تكيه دادند و نشستند. محمّد به واعظ اشاره كرد و گفت:
- اين مرد ابن تيميه است، يكى از فقهاى معروف دمشق، حنبليه.
- حنبلى؟
- بله، يكى از مذاهب چهارگانه اسلام، من خودم مالكى هستم، دو مذهب ديگه حنفى و شافعيه.
ابن تيميه مشغول سخنرانى بود. همه در سكوت به صحبتهايش گوش مى دادند. او دست راستش را بالا برد و خطاب به جمعيت گفت:
- همچنان كه من از پله اين منبر فرود مى آيم، خداوند به آسمان دنيا فرود آمد!
او بعد از گفتن اين حرف برخاست و يك پله از منبر پايين آمد. در همين موقع پيرمردى كه نزديك ادواردو نشسته بود، با اعتراض گفت:
- اين سخنان چيست كه مى گويى؟
چوپان،گنج،خدا، ص: 39
نگاهها به سمت او چرخيد، همهمه اى ميان جمعيت افتاد. گروهى از آنها بلند شدند و به سمت پيرمرد هجوم بردند. ادواردو خودش را كنار كشيد، مردم بر سر پيرمرد ريختند و او را زير مشت و لگد گرفتند. عده اى با كفش بر سر و صورت او مى زدند. در همان حال عمامه از سرش افتاد و دستار حريرى كه در زير آن بود آشكار شد. يك نفر از ميان جمعيت فرياد زد:
- نگاه كنيد! ابن الزهرا فقيه مالكى دستار حرير به سر بسته!
شخص ديگرى گفت:
- بايد اونو ببريم خونه قاضى تا تعزير بشه.
مردم پيرمرد را كشان كشان از مسجد بيرون بردند. ادواردو با ترس و لرز به محمّد گفت:
- چرا با اين پيرمرد دعوا مى كردن؟
محمد به ابن تيميه اشاره كرد.
- به خاطر اين مرد! او مورد احترام مردم شامه، عقايد خاصى داره.
- بيشتر توضيح بده.
- داستانش مفصله، يه روز بالاى منبر حرفى زد كه باعث اعتراض فقها شد. قاضى القضات دمشق به قاهره رفت و از او نزد ملك الناصر شكايت كرد. ملك هم
چوپان،گنج،خدا، ص: 40
دستور داد ابن تيميه را به قاهره بفرستن. فقها و قضات در مجلس ناصر جمع شدن. قاضى القضات از ابن تيميه پرسيد: درباره اين اتهامات چى ميگى؟ او در پاسخ جز كلمه (لا اله الا الله) چيزى نگفت. قاضى سؤالشو تكرار كرد، پاسخ ابن تيميه همان بود. ناصر اونو به زندان انداخت، چند سال در زندان بود. اون جا كتابى در تفسير قرآن نوشت به اسم «بحرالمحيط» كه حدود چهل جلده. بالاخره آزاد شد، اما مثل اين كه دوباره داره حرفاى قبلى خودشو تكرار مىكنه!
محمّد و ادواردو بعد از نماز جمعه به مدرسه مالكيان برگشتند. بين راه كودكى را ديدند كه يك كاسه چينى از دستش افتاده و شكسته بود، كودك گريه مى كرد. مردم دور او جمع شده بودند، يكى از ميان جمع گفت:
- غصّه نخور، شكسته هاى كاسه را جمع كن ببريم پيش رئيس اوقاف ظروف. كودك خرده ها را جمع كرد و همراه آن مرد رفت. محمّد به ادواردو گفت:
- اينم يكى از كارهاى خيلى خوب اهالى دمشقه. اگه چنين وقفى نبود، امثال اين طفل معصوم به خاطر شكسته شدن يه ظرف كتك مفصلى از ارباباشون مى خوردن.
چوپان،گنج،خدا، ص: 41
شبهاى آخر ماه رمضان بود. محمّد و ادواردو در مدرسه بودند، در اين موقع مردى در زد، محمّد از حجره بيرون رفت، اما خيلى زود برگشت. ادواردو پرسيد:
- كى بود؟
- يه دوست، حاضر شو، امشب افطار دعوتيم.
- كجا؟
- منزل نورالدين سخاوى، مدرّس مالكيان دمشق. با او در مسجد اموى آشنا شدم. موقعى كه مريض بودى چهار شب منو دعوت كرد، حالا هم قاصد فرستاده. قبول نكردم. اما قاصد اصرار كرد و گفت آقام دستور داده بدون شما برنگردم زودتر آماده شو. نورالدين مهمان نواز و غريب دوسته.
ساعتى بعد آن دو در خانه نورالدين بودند. سفره افطار پهن شد. محمّد و ادواردو بالاى مجلس نشسته بودند. مهمانان ديگرى هم بودند. نورالدين از محمّد پرسيد:
چوپان،گنج،خدا، ص: 42
- سيدى! دوستت را معرّفى نمىكنى؟
- مسيحيه! اهل صيقليه2. با او در شهر لاذقيه آشنا شدم.
- خوش اومدى جوان! خانه ما رو روشن كردى. مهمون حبيب خداست. فرقى نمى كنه مسلمون باشه يا مسيحى. اين جا رو منزل خودت بدون.
بعد از افطار نورالدين با مهمانهايش گرم صحبت شد. سخن به درازا كشيد. در همين موقع ادواردو متوجّه محمّد شد. رنگش پريده بود.
- چى شده محمّد؟
- نمى دونم بدنم داغ شده.
- بهتره برگرديم مدرسه!
- اگه بريم صاحب خونه ناراحت مى شه. فقط زودتر بخوابيم. حس مى كنم حالم خوب نيست.
نورالدين پرسيد:
چيزى مى خواستيد؟
محمّد آرام گفت:
- اگه اجازه بديد استراحت كنيم.
- بسيار خوب، هرجور راحتيد.
چوپان،گنج،خدا، ص: 43
ساعتى بعد محمّد و ادواردو در اتاقى بزرگ دراز كشيده بودند. ادواردو خسته بود. خيلى زود خوابيد. دمدمه هاى صبح با صداى مؤذن مسجد بيدار شد. محمّد ناله مى كرد. دست روى پيشانى او گذاشت. داغ داغ بود. محمّد با شنيدن صداى مؤذن خواست از جا بلند شود. اما نتوانست. صبح زود آنها آماده رفتن شدند. نورالدين حال و روز محمّد را كه ديد با ناراحتى گفت:
- چى شده؟ حالت خوب نيست؟
- چيزى نيست. يه تب مختصره. خوب مى شم.
- فكر نمى كنم مختصر باشه. ظاهرت كه اين طور نشون نمى ده.
محمّد به ادواردو اشاره كرد.
- بريم.
نورالدين دست محمّد را گرفت.
- با اين حال و روز كجا مى خواى برى؟
محمّد نشست. توان ايستادن نداشت. نورالدين با نگرانى گفت:
- الآن مى فرستم دنبال طبيب.
مى خواست يكى از خدمتكارها را صدا كند كه ادواردو گفت:
چوپان،گنج،خدا، ص: 44
- جناب شيخ من خودم مى رم.
- جوون تو تازه واردى، با شهر دمشق آشنا نيستى، چطور مى خواى طبيب بيارى؟
- يه نفرو مى شناسم.
- بسيار خوب، برو.
ادواردو محمّد را نگاه كرد.
- نشونى حكيم رو بده.
- مقابل مسجد اموى عطارى داره.
ادواردو به بازار رفت، مغازه هاى مقابل مسجد باز بودند. هرچه گشت، عطارى را پيدا نكرد. به سراغ يكى از مغازه دارها رفت.
- عطارى حكيم كجاست؟
مغازه دار سر تا پاى ادواردو را نگاه كرد و گفت:
- خودتو خسته نكن، حكيم نيومده، مغازه ش آن جاست، اما بسته است.
- چه طور مى تونم پيداش كنم؟
- خونه حكيم محله صالحيه است. نزديك مدرسه ابن عمر.
- كدوم طرف برم؟
- از اين طرف، محله صالحيه در دامنه كوه قاسيونه.
چوپان،گنج،خدا، ص: 45
ادواردو با سرعت حركت كرد، هرچه از مركز شهر دورتر مى شد كوچه ها بزرگ تر و وسيعتر مى شدند. به محله صالحيه رسيد، از مقابل بازار رد شد. از رهگذرى نشانى مدرسه ابن عمر را گرفت، نزديك مسجد بود. در همين وقت پيرمردى را ديد كه از مسجد خارج مى شد.
- سلام.
- عليكم السلام.
- پدر، خونه حكيم كجاست؟
- همرام بيا، اون همسايه ماست، فقط آروم برو، پاهام درد مى كنه!
پيرمرد او را به خانه حكيم رساند و رفت. ادواردو در زد. لحظاتى بعد صداى پايى شنيد، صداى دخترى جوان از آن سوى در به گوش رسيد.
- بفرماييد!
- با حكيم كار داشتم.
- پدر خونه نيست، رفته بيمارستان صالحيه
ادواردو پرس وجوكنان بيمارستان را پيدا كرد. حياط آن جا پر از درخت بود، حكيم بر بالين بيمارى بود، وارد شد و سلام كرد. حكيم با ديدن او گفت:
چوپان،گنج،خدا، ص: 46
- عليكم السلام، غريب آشنا! مثل اين كه حالت خوب شده!
- به كمك شما احتياج دارم.
- چى شده؟ اتفاقى افتاده؟
- دوستم مريضه، همون كه شما رو به مدرسه مالكيان آورد تا منو معالجه كنى.
- چه زود دارى محبّتاى دوستت رو جبران مى كنى. بسيار خوب بيرون بيمارستان منتظر باش.
ساعتى بعد حكيم آمد. دستى به شانه ادواردو زد و گفت:
- بريم!
بين راه حكيم پرسيد:
- چند سالته جوون؟
- بيست و سه سال.
- از كجا اومدى؟
- ايتاليا.
- يه ايتاليايى تو دمشق چه كار مى كنه؟
- داستانش مفصّله!
وقتى به مقصد رسيدند، حكيم محمّد را معاينه كرد، نورالدين گفت:
- هرچى لازمه بگيد تهيه كنيم.
چوپان،گنج،خدا، ص: 47
- يه نفر با من بياد، بايد داروها رو توى عطارى آماده كنم.
ادواردو گفت:
- من با شما مى آم.
نورالدين گفت:
- تو خسته اى، پيش دوستت بمون، من يه نفرو مى فرستم.
- نه، خودم مى رم.
قفسه هاى چوبى پر از داروهاى گياهى بود. حكيم داروها را آماده كرد.
ادواردو آماده رفتن شد.
- پسرم
- بله!
- نمى خواى پول داروها رو بدى؟
ادواردو با شرمندگى گفت:
- الآن ندارم.
- شوخى كردم. ازت پول نمى گيرم. عوضش بايد به من كمك كنى
- چه كمكى؟
- من فردا صبح به كوه قاسيون مى رم. دنبال گياهان دارويى هستم. اگه كارى ندارى بيا كمكم كن.
چوپان،گنج،خدا، ص: 48
ادواردو با خوشحالى گفت:
- حتماً.
- خونه منو بلدى؟
- بله.
- بسيار خوب، فردا منتظرت هستم، يادت نره؟
چوپان،گنج،خدا، ص: 49
صبح زود از خواب بيدار شد، به حياط خانه نورالدين رفت. آبى به صورت زد و به اتاق برگشت. محمّد بيدار بود. دست روى پيشانى او گذاشت. تبش قطع شده بود. محمّد لبخندى زد و گفت:
- مى رى خونه حكيم؟
- بله. اما ...
- اما چى؟
- نگران حال تو هستم.
- حالم بهتره. برو به امان خدا.
ادواردو به محله صالحيه رفت، خيلى زود خانه حكيم را پيدا كرد، در زد و لحظه اى بعد در باز شد.
- سلام
- سلام پسرم، سحر خيز هستى، كمى صبر كن.
حكيم از خانه بيرون آمد، در همين موقع صدايى به گوش رسيد.
- پدر! پدر!
چوپان،گنج،خدا، ص: 50
دخترى جوان در آستانه در ايستاده بود، نقاب بر چهره داشت.
- پدر غذا يادتان رفت.
حكيم سفره غذا را از او گرفت.
- ممنون دخترم.
بعد به ادواردو اشاره كرد.
- بريم، فراموشى از عوارض پيريه!
آنها از محله صالحيه دور شدند، ساعتى بعد بر فراز كوه بودند، حكيم گفت:
- پسرم اين كوه مقدسه، الآن غار حضرت ابراهيم رو نشونت مى دم، بيا بريم.
بعد وارد غارى باريك شدند، مسجد بزرگ روى غار منارهاى بلند داشت. آفتاب طلوع كرده بود، حكيم در دهانه غار ايستاد، به آسمان اشاره كرد و گفت:
- از همينجا بود كه ابراهيم خليل الله به خورشيد و ماه و ستارگان نگاه كرد. داستانش در كتاب مقدّس ما مسلمونا اومده.
- در قرآن.
- بله، مقام ابراهيم پشت همين غاره، بيا تا يكى ديگه از عجايب اين جارو نشونت بدم.
حكيم ادواردو را به غار ديگرى برد كه با غار اوّل
چوپان،گنج،خدا، ص: 51
فاصله زيادى نداشت. در قسمت بالاى آن سنگى بود كه لكه هاى سرخ رنگى روى آن ديده مى شد. ادواردو به سنگ اشاره كرد:
- اين تخته سنگ چرا سرخ رنگه؟
- اثر خون هابيله. وقتى قابيل برادرش رو كشت، جسدش رو به اين جا كشوند. مى گن نوح و ابراهيم و ايوب و موسى و عيسى در اين غار نماز خوندن. روى غار مسجدى قرار داشت. حكيم و ادواردو از پلكان بالا رفتند، داخل مسجد اطاقها و حجره هايى براى سكونت ساخته بودند، حكيم گفت:
- امروز دوشنبه است، مردم دوشنبه ها و پنج شنبه ها اين جا مى آن و شمع و چراغ روشن مى كنن. بريم تا يه غار ديگه هم به تو نشون بدم.
ادواردو با شگفتى پرسيد:
- يه غار ديگه!
بالاى كوه غار ديگرى بود كه بناى زيبايى روى آن قرار داشت، زير آن، غار ديگرى بود. حكيم گفت:
- هفتاد نفر از پيامبران به اين محل پناه آوردن، يه قرص نان بيشتر نداشتن، گرسنگى به اونا فشار آورد. هركدام نان را مى گرفت ولى به خاطر ديگران از خوردن خوددارى مى كرد. نان آن قدر ميون اونا دست
چوپان،گنج،خدا، ص: 52
به دست شد تا همه از گرسنگى مردند.
انتهاى كوه قاسيون پر از خانه هاى بزرگ و درختان كهنسال بود، حكيم گفت:
- اين جا پناهگاه حضرت مسيح و مادرش بوده، در قرآن از او ياد شده. فعلًا براى جمع آورى گياهان دارويى پشت كوه قاسيون مى ريم، ظهر بر مى گرديم، اون وقت مى تونى گردش كنى.
آنها از دامنه شمالى كوه پايين آمدند. حكيم با دقّت فراوان جلوى پايش را نگاه مى كرد. گاه با عصايش برگهاى گياهى را جا به جا مى كرد و دوباره به راهش ادامه مى داد. ادواردو پشت سر حكيم راه مى رفت، حوصله اش سر رفته بود، ديگر طاقت نياورد.
- حكيم؟
- بله پسرم.
- دنبال چه گياهى هستيد؟
- طبيعت خدا نعمته. دره هاى اين كوه پر از گياهان داروئيه، هركدوم خاصيتى داره و درمان يه نوع بيماريه، بعضى گياها خيلى كميابه.
- مثلًا.
- مثلًا استوخوطوس.
چوپان،گنج،خدا، ص: 53
- به چه دردى مى خوره؟
- درمان تب نوبه است، همان كه تو و دوستت گرفتار اون شديد، تب نوبه در دمشق خيلى شايع شده.
- اجازه مى ديد يه سؤال ديگه بپرسم.
- بپرس پسرم.
- شما اهل دمشق هستيد؟
- نه، من از جبل عامل به اين جا مهاجرت كردم.
- جبل عامل كجاست؟
حكيم كنار تخته سنگى نشست. با عصا به گياه كوچكى اشاره كرد.
- جوينده يابندهس، اينم استوخوطوس، اونو بچين و بريز توى كيسه تا من به تو بگم جبل عامل كجاست.
بعد روى تخته سنگ نشست و گفت:
- جبل عامل در جنوب سرزمين لبنانه.
- ما از كوه هاى لبنان رد شديم. يه شب تو بعلبك مونديم.
- بعلبك در شمال لبنانه، جبل عامل در جنوب.
- اگه اهل جبل عامليد در دمشق چه كار مى كنيد؟
- يه فرصت مناسب برات تعريف مى كنم.
خورشيد به ميانه آسمان رسيد. آنها گياهان دارويى زيادى جمع كردند. حكيم كه خسته شده بود.
چوپان،گنج،خدا، ص: 54
به تك درخت زيتونى اشاره كرد.
- بهتره اون جا كمى استراحت كنيم. من نمازمو بخونم بعد بر مى گرديم.
چشمه كوچك آبى در آن نزديكى جارى بود. حكيم به سفره غذا اشاره كرد.
- پسرم تو غذا بخور. من روزه هستم.
حكيم آستينها را بالا زد. كنار چشمه نشست و وضو گرفت. ادواردو با تعجب نگاه كرد. وضو گرفتن او با دوستش محمّد فرق داشت. برعكس محمّد، آب را از آرنج دست به پايين مى ريخت. پاهايش را هم نشست. فقط با دست روى پاهايش كشيد. بعد هم مشغول نماز شد. البته با دستهاى باز. مسلمانهايى كه ادواردو در مسجد اموى و بقيه جاها ديده بود با دستهاى بسته نماز مى خواندند. اما چرا نماز خواندن حكيم با بقيه فرق داشت؟ حكيم نمازش را خواند و برگشت، ادواردو پرسيد:
- همسرتون غذا درست كرده؟
- نه پسرم، اون چند سال پيش به رحمت خدا رفت، درست همون وقت كه دخترم غاده به دنيا اومد.
- فقط يه دختر داريد؟
- بله.
چوپان،گنج،خدا، ص: 55
- غاده يعنى چه؟
- غاده يعنى گلزار، گلستان پرگل.
بعد از ظهر بود، آن دو بر فراز كوه ايستاده بودند، حكيم گفت:
- پسرم بريم تا مأواى حضرت مسيح رو به تو نشون بدم. بهش مى گن رَبَوِه مباركه. مأوا درِ آهنى كوچكى داشت و دور آن را مسجدى فرا گرفته بود. سقاخانه زيبايى هم داشت كه آب از بالاى آن سرازير مى شد و به حوض بسيار زيبايى مى ريخت. نزديك سقاخانه مكانهايى براى وضو گرفتن ساخته بودند. مأوا ابتداى باغ هاى دمشق بود، منابع آب شهر هم در آن جا قرار داشت، آبها به هفت نهر منشعب مى شد و هريك به طرفى مى رفت، حكيم به نهرها اشاره كرد:
- محلّ انشعاب اين هفت نهر رو مقاسم مى گن. اين نهر توره است، از همه نهرها بزرگ تره.
نهر توره مجرايى سنگى داشت. جوانى كه كنار نهر ايستاده بود لباسهايش را درآورد و داخل آب پريد، لحظاتى بعد از مجرا عبور كرد و از زير ربوه بيرون آمد، حكيم خنديد.
- شناگر جسوريه، اما كارش خطرناكه، ممكنه به قيمت جونش تموم بشه.
چوپان،گنج،خدا، ص: 56
ربوه مشرف به باغهاى اطراف دمشق بود، حكيم و ادواردو از ربوه دور شدند.
پايين دست، قريه اى بود كه باغهايى انبوه و دار و درخت بسيار داشت، درختها به قدرى زياد بودند كه فقط مى شد ساختمانهاى مرتفع را ديد. نزديك غروب به دمشق برگشتند.
حكيم عطارى را باز كرد و مشغول معاينه پسربچه اى شد كه همراه مادرش آمده بود. پسرك لباس مندرسى به تن داشت، حكيم نبضش را گرفت، دهانش را باز كرد و زبانش را ديد، بعد كمى با زن صحبت كرد. زن بى چاره طاقت نياورد و شروع به گريه كرد، حكيم چند سكه نقره به زن داد، آنها رفتند. ادواردو پرسيد:
- بيمارى پسر چى بود؟
- يه بيمارى سخت.
- چه بيمارى؟
- فقر!
چوپان،گنج،خدا، ص: 57
محمّد و ادواردو هنوز مهمان نورالدين بودند. محمّد گوشه اى كز كرده بود و حرف نمى زد. ادواردو كنارش نشست وگفت:
- چى شده؟ از چى ناراحتى؟
- چيزى نيست.
- چرا هست! بگو شايد كمكى از من ساخته باشه!
- ساخته نيست.
- از كجا مطمئنى؟
محمّد آهى كشيد و گفت:
- دينارى برام نمونده، فردا عيد فطره، كاروان حجاز اول شوال از دمشق حركت مى كنه، با كدوم پول عازم سفر بشيم؟ نه توشه و خرج راهى، نه شترى! حالا مطمئن شدى كارى از تو ساخته نيست.
محمّد خوابيد، ادواردو از اتاق بيرون رفت. نورالدين در حياط بود، او را كه ديد لبخندى زد
چوپان،گنج،خدا، ص: 58
و گفت:
- هنوز بيدارى؟ دوستت در چه حاليه؟
- خوابه
- حالش بهتر شد؟
- تقريباً خوب شده، اگه اجازه بديد روى پشت بام منزل شما برم مى خوام ماه رو ببينم.
- بيا بريم، از مردم شنيدم، اما به چشم خودم ماهو نديدم.
از پله ها بالا رفتند، آسمان صاف بود، ادواردو با دقّت نگاه كرد، هلال كوچك ماه را در پهنه افق، سمت كوه قاسيون ديد، شادمانه گفت:
- اون جاس!
نورالدين در سكوت به افق خيره شد. ادواردو به ياد حرفهاى محمّد افتاد. بايد مشكل دوستش را حل مى كرد. اما چگونه؟ خودش كه پولى نداشت. حكيم عاملى هم آن قدر ثروت نداشت كه بتواند توشه راه آنها را بدهد. مى ماند نورالدين مدرّس جامع اموى. او دستش به دهانش مى رسيد. اگر از حال و روز آنها باخبر مى شد حتماً كمكشان مى كرد.
اما او بى اطلاع بود، ادواردو دل به دريا زد و
چوپان،گنج،خدا، ص: 59
گفت:
- استاد؟
- چيه پسرم؟
- براى من و دوستم مشكلى پيش اومده، مى تونيد به ما كمك كنيد؟
- چه مشكلى؟
- بريم پايين تا براتون تعريف كنم.
چوپان،گنج،خدا، ص: 61
صبح روز بعد مردم دمشق براى خواندن نماز عيد فطر راهى مصلاى بزرگ شهر شدند. ادواردو هم براى تماشا رفت، همه آمده بودند، زن و مرد، پير و جوان، ثروتمند و فقير، سياه و سفيد، ارباب و برده. نماز كه تمام شد جمعيت پراكنده شدند. ادواردو و محمّد راهى خانه نورالدين شدند، اما از چيزى كه ديدند متعجب شدند. نورالدين وسايل سفر آنها را مهيا كرده بود، براى آنها شتر كرايه كرده بود، مقدارى هم پول به محمّد داد و گفت:
- مسلمون چرا به من نگفتى خرجى راهت تموم شده! همه چيزو براى سفر شما آماده كردم.
محمّد با شگفتى گفت:
- از كجا فهميديد؟
نور الدين لبخندى زد و گفت:
- سروشى از جانب غيب مرا باخبر كرد!
محمّد ادواردو را نگاه كرد، ادواردو سرش را پايين انداخت، نورالدين گفت:
چوپان،گنج،خدا، ص: 62
- وسايلتون رو برداريد، كاروان حجاز يه ساعت ديگه حركت مى كنه. امير كاروان سيف الدين چوپان از دوستان منه، روحانى كاروان هم شرف الدين مدرّس مالكيان دمشقه!
آنها به محلّ حركت كاروان رفتند، محمّد ادواردو را نگاه كرد و گفت:
- باورم نمى شه، خداوند چه زود همه چيزو فراهم كرد ادواردو؟
- بله
- تو چيزى به نورالدين گفتى؟
- ...
چوپان،گنج،خدا، ص: 63
كاروان از دروازه دمشق خارج شد. ادواردو به ياد حكيم افتاد، نمى خواست به سفر ادامه دهد، بايد بر مى گشت. اگر مدّتى پيش حكيم شاگردى مى كرد مىتوانست پولى پس انداز كند. آن وقت با خيال راحت به سيسيل برمى گشت. ادواردو محمّد را صدا كرد:
- من از سفر منصرف شدم.
- منصرف شدى؟ تو كه مشتاق اين سفر بودى.
- مى خوام برگردم.
- كجا؟
- مدّتى در دمشق مى مونم، بعد برمىگردم سيسيل. از حكيم مى خوام كمكم كنه.
ادواردو از شتر پياده شد، محمّد او را درآغوش گرفت و گفت:
- هر طور صلاح مى دونى. انشاءالله دوباره همديگرو ببينيم، خداحافظ.
چوپان،گنج،خدا، ص: 64
كاروان پشت باغهاى اطراف دمشق از نظر ناپديد شد. ادواردو برگشت و از دروازه جنوبى وارد شهر شد، بى هدف در كوچهها قدم مى زد. موقع نماز ظهر به سمت عطارى حكيم رفت، حكيم از عطارى بيرون آمد، در را قفل كرد. ادواردو را كه ديد گفت:
- تنها هستى پسرم؟ دوستت محمّد كجاست؟
- در راه حجاز.
- تو چرا نرفتى؟
- ...
- چيه؟ از چيزى ناراحتى؟ به من بگو!
اشك در چشمان ادواردو حلقه زد.
- مى خوام دمشق بمونم، كار كنم تا پولى پس انداز كنم و به كشورم برگردم، اما نمى دونم از چه كسى كمك بخوام.
- اينكه ناراحتى نداره، من دارم مى رم مسجد، بعد از نماز يه فكرى برات مى كنم.
مسجد اموى مثل هميشه شلوغ بود. حكيم بيرون شبستان مسجد وضو گرفت.
وضو گرفتنش با دفعه قبل در كنار چشمه كوه قاسيون فرق داشت، آب را از لاى انگشتان دست به سمت آرنج ريخت، نماز شروع شد. ادواردو گوشهاى
چوپان،گنج،خدا، ص: 65
نشست و به جمعيت نگاه كرد. حكيم با دستهاى بسته نماز مى خواند. برعكس نماز خواندنش در كوه قاسيون. نماز ظهر تمام شد، وقتى به مغازه برگشتند حكيم گفت:
- از حالا به بعد تو شاگرد من هستى، شبها در عطارى مى خوابى، صبحها مغازه رو باز مى كنى. در جمع آورى گياهان دارويى به من كمك مى كنى، هر ماه صد درهم دستمزد به تو مى دم، موافقى؟
- بله كه موافقم!
حكيم قبل از رفتن دست ادواردو را گرفت و به انبارى پشت مغازه برد.
رختخواب كنار ديوار را نشانش داد و گفت:
- شب همين جا بخواب، در حجره رو از داخل ببند. يادت باشه نيمه شب از مغازه بيرون نرى، نگهبانا دستگيرت مى كنن. از فردا غذاى ظهر و شامت رو مى آرم. خمره كنار انبار پر از آب تازه است، هر روز آبش را عوض كن.
- صبح چه موقع مى آييد؟
- منتظر من نباش، آفتاب كه طلوع كرد، مغازه رو باز كن و جلوى در رو آب و جارو كن.
- اگه مشترى دارو خواست؟
- فعلًا چيزى نفروش تا با داروها آشنا بشى. من
چوپان،گنج،خدا، ص: 66
رفتم، عطارى رو به تو سپردم، تو رو به خدا مواظب همه چيز باش!
آخر شب بازار خلوت شد، مغازه دارها تك تك مغازه را بستند و رفتند. ادواردو در را بست و رختخوابش را پهن كرد، تشنه بود، كمى آب خورد و دراز كشيد. خوابش نمى برد، احساس تنهايى مى كرد، غم دنيا بر دلش سنگينى مى كرد. خودش هم نمى دانست در اين سرزمين غريب چه مى كند، ميان آدمهايى كه همكيش و هم زبان او نبودند، اگر چه او به واسطه مادرش كه از اعراب شمال آفريقا بود زبان آنها را مى فهميد. محمّد همسفر مراكشى خود را به يادآورد، چرا با او به سمت حجاز نرفت. محمّد آرزوى جهانگردى داشت، دلش مى خواست به سرزمينهاى دور برود. در اين هنگام به ياد دختر حكيم افتاد، طنين صداى دخترك در گوشش پيچيد.
- پدرم خانه نيست، رفته بيمارستان صالحيه، پايينتر از مسجد!
ادواردو به فكر فرو رفت، نام دختر را فراموش كرده بود، اما كمى كه به مغزش فشار آورد يادش آمد. غاده! غاده! جاى پرگل، چه اسم قشنگى! با خود انديشيد كسى كه اسم به اين زيبايى داشته باشد حتماً
چوپان،گنج،خدا، ص: 67
خودش هم زيباست. بايد مدّتى پيش حكيم مى ماند، شاگردى مى كرد، از طبابت سر در مى آورد. بعد هم از دختر حكيم خواستگارى. اما نه! حكيم مسلمان بود، دخترش را به يك مسيحى نمى داد. اما اين كه مشكل بزرگى نبود، مسلمان مى شد و به آرزويش مى رسيد. مگر نه اين كه مادرش هم يك برده مسلمان بود. صدايى از بيرون مغازه شنيد، صداى قدمهاى نگهبانان بازار بود. آنها به آرامى در حال گشتزنى بودند.
سعى كرد به هيچ چيز فكر نكند، اين طورى بهتر بود، بايد مى خوابيد.
چوپان،گنج،خدا، ص: 69
صبح شده بود، مغازه را باز كرد، كاسبهاى بازار كار روزانه خود را شروع كرده بودند، كمى بعد جوانى وارد عطارى شد و گفت:
- حكيم كجاست؟
- هنوز نيومده.
- شاگردش هستى؟
- بله
- تازه مشغول كار شده اى؟
ادواردو سرش را به نشانه تأييد تكان داد. جوان برگشت و بيرون را نگاه كرد. بعد گفت:
- نمى دونى كى مى آد؟
- معلوم نيست.
- من محمّد پسر ابوبكر قيّم مدرسه جوزيه هستم. مى دونى مدرسه جوزيه كجاست؟
- نه.
- در بازار قمح. حكيم پدرمو مى شناسه. حالش
چوپان،گنج،خدا، ص: 70
خوب نيست. اگه اومد بگو به مدرسه جوزيه بياد يادت مى مونه؟
- حتماً
حكيم آمد. ظرف غذا را روى ميز چوبى عطارى گذاشت. ادواردو پيغام جوان را به او رساند.
- اينم ناهار و شامت، دست پخت غاده است، گفتى مدرسه جوزيه؟
- بله.
- تو هم با من بيا. از همين امروز بايد آموزش ببينى.
آنها به بازار قمح رفتند، وارد مدرسه جوزيه شدند. محمّد در حياط مدرسه بود، با ديدن آنها به طرفشان دويد.
- عجله كنيد! تو رو خدا زود باشيد!
پيرمرد در بستر دراز كشيده بود، تشتى مسين كنارش بود، رنگ و روى مرد پريده بود.
حكيم نبضش را گرفت و گفت:
- شيخ! صدامو مى شنوى؟
پيرمرد ناله كرد، جوان گفت:
- نمى تونه صحبت كنه، فقط ناله مى كنه.
حكيم دهان پيرمرد را باز كرد و زبانش را ديد.
- مى تونه راه بره؟
چوپان،گنج،خدا، ص: 71
- نه!
- چيزى مى خوره؟
- نه!
- اجابت مزاج داره؟
- نه!
- بدنش سست و فرتوت شده، توان نداره، مراقبش باشيد.
جوان با التماس گفت:
- دارويى دوايى، چيزى بديد!
- كار از اين حرفا گذشته.
حكيم به ادواردو اشاره كرد.
- بريم.
جوان بالاى سر پدرش نشست و شروع به گريه كرد.
چوپان،گنج،خدا، ص: 73
روزها و هفته ها گذشت، ادواردو به مرور با داروهاى گياهى آشنا مى شد. او دو مرتبه ديگر هم همراه حكيم براى جمع آورى گياه به كوه قاسيون رفت. آن روز جمعه بود، حكيم گفته بود به عطارى نمى آيد. ادواردو مى خواست در شهر گشتى بزند. همين كار را هم كرد، مردم براى شركت در نماز جمعه راهى مسجد اموى بودند. ادواردو هم از سر كنجكاوى لا به لاى جمعيت وارد مسجد شد. گوشه خلوتى پيدا كرد و نشست. بعد از نماز بين جمعيت چشمش به محمد افتاد. همان كه همراه حكيم بر بالين پدرش رفتند، محمد نزديك آمد و گفت:
- سلام
- سلام
- اومدى نماز جمعه؟
- من مسيحى هستم!
چوپان،گنج،خدا، ص: 74
محمد با تعجب گفت:
- عجيبه، اين همه جوون مسلمون، حكيم عاملى شاگرد مسيحى گرفته. از مسيحيان قسطنطنيه هستى؟
- نه! سيسيل ايتاليا.
- چه دور! ايتاليا كجا دمشق كجا؟ اسمت چيه؟
- ادواردو.
- نظرت درباره اسلام چيه؟
- فعلًا نظرى ندارم.
- نمى خواى مسلمان بشى؟
- من با شما خيلى هم بيگانه نيستم.
- چطور؟
- مسلمان زاده ام! از جانب مادرى، راستى حال پدرت چطوره؟
- خوب نيست، در حال احتضاره.
ادواردو به نمازگزاران نگاه كرد، با دستهاى بسته مشغول نماز خواندن بودند، به ياد حكيم افتاد. اولين بار كه به كوه رفته بودند، او با دستان باز نماز خواند، وضو گرفتنش هم با بقيه فرق داشت. ادواردو محمد را نگاه كرد و گفت:
- يه سؤال داشتم.
- بپرس.
چوپان،گنج،خدا، ص: 75
- همه مسلمونا با دست بسته نماز مىخونن؟
- بله.
- اگه كسى با دست باز نماز بخونه چى؟
- فقط رافضى ها با دست باز نماز مى خونن، اونا خودشونو شيعه على بن ابيطالب خليفه چهارم مى دونن. اهل غلو هستند.
- غلو؟
- بله، مقام امامان خودشونو خيلى بالا مى برن. اونارو معصوم مى دونن.
- معصوم؟
محمّد با لبخند گفت:
- اگه كسى بخواد با تو هم كلام بشه بايد ساعتى هزارتا سؤالتو جواب بده. اما من اگه بدونم آخرش مسلمون مى شى به تموم سؤالاى تو جواب مى دم. راستى سؤالت چى بود؟
- معصوم يعنى چى؟
- يعنى بدون گناه. شيعه ها در اقليّتن، اگر به حق بودن در اقليّت نبودن.
- محمّد خودت جزو كدوم گروهى؟
- من حنبلى هستم، راستى نماز خوندن رافضى ها رو كجا ديدى؟
چوپان،گنج،خدا، ص: 76
- در بعلبك.
- من بايد برم، استادم در مسجد اموى حلقه درس داره، اگه دوست داشتى بيا ... بعد از نماز ظهر.
محمّد به منبر بزرگ مسجد اشاره كرد.
- من پاى منبر هستم، سمت راست، هميشه درس استادم رو مى نويسم. تا به حال اسم ابن تيميه را شنيده اى؟
ادواردو به ياد صحنه كتك خوردن پيرمرد در مسجد اموى افتاد و گفت:
- بله شنيدم.
محمّد برخاست و در حال رفتن گفت:
- به درس استادم بيا، ضرر نمى كنى، شايد مسلمون شدى. مگه نمى خواى به بهشت برى؟
ادواردو از مسجد اموى خارج شد، به كوچه باغهاى حاشيه شهر رفت. شاخه هاى درختان پر از ميوه شده بود.
چوپان،گنج،خدا، ص: 77
اولين روز هفته بود، ادواردو صبح زود بيرون مغازه را آب و جارو كرد، جعبه هاى دارو را در قفسه ها مرتب كرد چند مشترى اول وقت را هم راه انداخت، كم كم به كار در آن جا علاقه مند شده بود. وقتى حكيم آمد، با دقّت او را نگاه كرد به ياد صحبتهاى محمّد افتاد، فهميده بود راه و روش حكيم و كارهايش با بقيه مسلمانهايى كه قبلًا ديده بود فرق دارد، حتى طريقه عبادتش. اما چرا طريقه و مرامش را پنهان مى كرد؟ چرا در تنهايى يك طور عبادت مى كرد و در مسجد اموى جور ديگر؟ حكيم كه متوجّه سنگينى نگاه ادواردو شده بود گفت:
- پسرم!
- بله استاد؟
- اتّفاقى افتاده؟ از چيزى نا راحتى؟
- چيزى نيست، فقط ...
- فقط چى؟
چوپان،گنج،خدا، ص: 78
- يه سؤال داشتم؟
- بپرس
- خجالت مى كشم.
- پرسيدن عيب نيست، ندونستن عيبه.
- اگه بپرسم ناراحت نمى شيد؟
- چرا ناراحت بشم؟
- شما شيعه هستيد؟
حكيم سكوت كرد، ادواردو با شرمندگى گفت:
- چى شده استاد؟ ناراحت شديد؟
- نه پسرم، ناراحت نشدم، تو از كجا مى دونى من شيعه هستم؟ مگر با مذهب شيعه آشنا هستى؟
- نه، ولى از يه نفر پرسيدم.
- از كى؟
- محمّد، همونى كه براى مداواى پدرش به مدرسه جوزيه رفتيم.
- ابن قيم جوزى رو مى گى؟ او شاگرد ابن تيميه فقيه حنبلى و مدرّس جامع دمشقه. ابن قيم به تو چى گفت؟
- استاد بار اوّلى كه به كوه قاسيون رفتيم يادتونه؟
- بله.
- شما كنار چشمه وضو گرفتيد و نماز خونديد،
چوپان،گنج،خدا، ص: 79
البته با دست باز. طريقه وضو گرفتن شما با بقيه فرق داره.
ادواردو با دست، نوع وضو گرفتن حكيم را نشان داد.
- اين طورى وضو گرفتيد، آب را از بالا به پايين آرنج ريختيد.
حكيم خنديد.
- چرا مى خنديد استاد؟
- از كنجكاوى و دقت نظرت خوشم اومد، نگفتى ابن قيم چى گفت؟
- گفت اونايى كه با دست باز نماز مى خونن رافضى هستند، اسم ديگرش را هم گفت، شيعه.
- ادامه بده.
- گفت مسلمونا چهار گروهند، اما شيعه ها جزو اين چهار گروه نيستند، اونا در اقليّتن، اگه بر حق بودن در اقليت نبودن. استاد چرا شيعه ها در اقليتن؟ اصلًا شيعه يعنى چه؟ رافضى يعنى چه؟ محمّد مى گفت شما امام داريد. اونا رو بى گناه مى دونيد، راسته؟ چند تا امام داريد؟ على كيه؟
حكيم گفت:
- چه خبره پسرم؟ يكى يكى بپرس!
چوپان،گنج،خدا، ص: 80
ادواردو چيزى نگفت، حكيم كنارش نشست و با مهربانى گفت:
- من به تمام سؤالهات جواب مى دم، البته در حد بضاعت علمى خودم، حالا خوب گوش بده.
ادواردو سراپا گوش بود.
- شيعه در لغت يعنى تابع و پيرو و در اصطلاح به كسى مى گن كه علاوه بر علاقه مندى به على و فرزندان او رهبرى امت را بعد از پيامبر اسلام در قلمرو سياسى و علمى از آن امام على (علیه السلام) و فرزندانش بدونه. در زمان پيامبر گروهى از ياران حضرت مثل سلمان فارسى به دوستى على (علیه السلام) معروف بودند. سفارشهاى پيامبر باعث شد بذر تشيع در سرزمين اسلام پاشيده بشه و به تدريج رشد كنه. تشيع از سرزمين حجاز آغاز شد و هنگامى كه امام على (علیه السلام) محل خلافتش رو به عراق منتقل كرد، رشد پيدا كرد و در نقاط مختلف جهان پراكنده شد. تشيع با اسلام تاريخ يكسان داره، همون اسلاميه كه پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آورد. در واقع يكى از تعاليم آن استمرار رهبرى و امامت به وسيله كسى است كه از جانب خدا تعيين و به وسيله پيامبر معرّفى مى شه. اين اصل اساسى كه ضامن بقاى اسلامه و هويت تشيع رو تشكيل مى ده در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به وسيله آن
چوپان،گنج،خدا، ص: 81
حضرت اعلام شد. گروهى از اصحاب پذيرفتند و پس از درگذشت رسول خدا بر پيمان خودشون باقى موندن، اونا پيشگامان تشيع بودن. گروهى ديگه اين اصل رو ناديده گرفتن و رهبرى را از آن ديگرى دانستند. نام گذارى پيروان على (علیه السلام) به شيعه از زمان خود پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) آغاز شد. وقتى اين آيه قرآن نازل شد: «آنان كه ايمان آورده و عمل نيكو انجام داده اند، آنان بهترين مردم هستند.3» پيامبر رو به على (علیه السلام) كرد و فرمود: «مقصود از اين عبارت تو و شيعيانت مى باشيد كه در روز قيامت خشنود و پسنديده هستيد4.»
اما اين كه شيعه ها را رافضى مى نامند به اين خاطر هست كه دشمنان براى ابراز دشمنى اصطلاح رافضى رو درباره شيعه به كار مى بردن و رافضى بودن را جرمى نابخشودنى مى دونستن. چون شيعيان نسبت به امام على (علیه السلام) اظهار محبّت مى كردن و او را برتر از ديگران مى دونستن. اين در حالى بود كه دشمنان اظهار محبت نسبت به على و بيان فضايل او را جرم مى دونستن. خوب تا اين جا رو متوجّه شدى؟
چوپان،گنج،خدا، ص: 82
- تقريباً!
- خب جاى شكرش باقيه! حالا بريم سراغ مسأله امامت. امامت با نبوت فرق داره. پيامبر گيرنده وحى و پايه گذار دينه، در حالى كه امام نه دريافت كننده وحيه و نه پايه گذار دين. بلكه وظايف پيامبر خدا در قلمرو بيان احكام و اجراى آن پس از او بر عهده امامه. امام مرجع بيان احكام و عقايد اسلامى و مدير امور كشوره.
روزى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نبوت خود را براى بستگانش بيان كرد جانشينى و رهبرى على (علیه السلام) را نيز اعلام نمود. نبوت و امامت همزادند و دارنده هردو منصب، از جانب خدا به وسيله وحى تعيين مى شه.
شناخت امام از دو راه امكان پذيره: اول، پيامبر به فرمان خدا بر امامت فردى معين تصريح كنه.
دوم، امام پيشين امام بعدى را مشخص كنه.
امامان شيعه دوازده نفرن و امامت آنها از هر دو راه ثابت شده. چون حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) نه تنها على (علیه السلام) را به عنوان امام معرّفى كرد بلكه يادآور شد پس از على (علیه السلام) يازده امام ديگر خواهند آمد كه عزّت دين اسلام به واسطه آنها تحقق پيدا مى كنه، امام بايد معصوم باشه تا در بيان احكام الهى خطا نكنه. احكام
چوپان،گنج،خدا، ص: 83
الهى تنها با قرآن و راه و روش پيامبر حفظ نخواهد شد، چون توضيحات احكام در آن دو بيان نشده.
اگه امام معصوم نباشه سخنش نمى تونه معيار درست از نادرست و حكم خدا از غير اون باشه.
كسى كه مى خواد بعد از پيامبر عهده دار منصب امامت و رهبرى امت اسلامى باشه بايد معصوم باشه.
امامان دوازده گانه شيعه از مقام عصمت برخوردارند و امامت شايسته اونهاست.
در زمان خودشون از همه برتر بودند، از كسى علم و دانش ياد نگرفتند، اما ديگران از علم و دانش اونها بهره مند مى شدند.
امامان در علم و عمل برترين شخصيتهاى روزگار خودشون بودند و هرگز در پاسخ سؤالى فرو نمى ماندند.
حكيم سكوت كرد، احساس مى كرد بحثهايى كه مطرح كرده وسخنانى كه گفته براى شاگردش چندان قابل فهم نيست. ادواردو گفت:
- استاد! پس چرا شما در اقليت هستيد؟ محمّد مى گفت در اقليت بودن شيعه ها نشونه برحق نبودن اونهاست.
- عجب دليل محكمى! هيچگاه اكثريت نشانه
چوپان،گنج،خدا، ص: 84
حقانيت و اقليت نشانه خلاف آن نيست. از زمان نوح (علیه السلام) تا عصر پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) مؤمنان در اقليّت بودن.
قرآن در مورد حضرت نوح (علیه السلام) كه نهصد و پنجاه سال به تبليغ پرداخت مى گه: «جز اندكى به همراه او ايمان نياوردند.5» و در آيه ديگه مى گه: «اندكى از بندگان من سپاسگزارند.6» اصلًا خدا در قرآن در مورد پيروى از اكثريت به پيامبر هشدار مى ده، آن جا كه مى فرمايد: «اگر از اكثريت مردم روى زمين پيروى كنى تو را از راه خدا گمراه مى كنند7.» و باز به پيامبر يادآور مى شه: «هرچند بكوشى اكثريت مردم ايمان نمى آورند8.»
- استاد، اجازه مى ديد آخرين سؤالو بپرسم؟
- بپرس فرزندم.
- شما كه شيعه هستيد چرا شيعه بودن خودتونو پنهان كرديد؟ اصلًا چرا در نماز جماعت مسلمانان دمشق شركت مى كنيد و مثل اونا عبادت مى كنيد؟ اين كار دورويى و نفاق نيست؟
- سؤال موشكافانهاى پرسيدى. فقط قبل از اين كه
چوپان،گنج،خدا، ص: 85
وارد بحث بشم، نكته اى هست كه بايد هميشه در نظر داشته باشى.
- چه نكته اى؟
- در هيچ موردى مخصوصاً گفتار و رفتار و كردار آدمها زود قضاوت نكن. فكر نكن اون چيزى كه در انديشه و فكر تو وجود داره درسته. حالا بريم سر بحث اصلى. پسرم تو گفتى كار من دورويى و نفاقه، اما من اين كار رو نفاق نمى دونم، كار من تقيه است.
- تقيه؟
- بله، هرگاه انسان در ميان افرادى متعصب، لجوج و بى منطق گرفتار بشه كه اظهار عقيده در ميان اونها خطر جانى داشته باشه، در چنين وضعى بايد عقيده خودشو پنهان كنه و جون خودشو بيهوده به خطر نيندازه. ما شيعه ها به اين كار تقيه مى گوييم و اونو از دو آيه قرآن مجيد و دليل عقل آموختيم.
قرآن درباره مؤمن آل فرعون مى فرمايد: «مرد باايمانى از آل فرعون كه ايمان خود را كتمان مى كرد در مقام دفاع از موسى برآمد و گفت آيا مى خواهيد كسى را به قتل برسانيد كه مى گويد پروردگار من خداست. در حالى كه دلايل روشنى از سوى
چوپان،گنج،خدا، ص: 86
پروردگارتان براى شما آورده است9.» اگر مؤمن آل فرعون ايمان خودشو آشكار مىكرد كشته مىشد و كارى از پيش نمى برد.
قرآن درباره بعضى از مؤمنان مبارز و مجاهدان صدر اسلام كه در چنگ مشركان لجوج گرفتار شدند، دستور تقيه داده، آن جا كه مى فرمايد: «افراد با ايمان نبايد غير از مؤمنان كسى را از كافران دوست و ولى خود قرار دهند. هركس چنين كند، رابطه خود را از خدا بريده است، مگر اين كه (شما در خطر باشيد و) از آنها تقيه كنيد10.»
بنابراين تقيه يعنى پنهان كردن عقيده و مخصوص جايى است كه جان و مال و ناموس و آبروى انسان در برابر دشمنان متعصب و لجوج در خطر باشه، بدون اين كه نتيجه اى داشته باشه.
داستان تقيه عمار ياسر در برابر مشركان و تأييد اين كار او از جانب پيامبر اسلام معروفه.
استتار سربازها و اسلحه در ميدانهاى جنگ، مخفى نگه داشتن اسرار جنگى همه نوعى تقيه در زندگى انسانهاست.
چوپان،گنج،خدا، ص: 87
نه تنها ما شيعه ها بلكه تمام مسلمين و انسانهاى عاقل دنيا اگه لازم باشه به اون عمل مى كنن. ادواردو تو نمى دونى شيعه براى دفاع از عقيده و پيروى از اهل بيت چه بهاى سنگينى پرداخته، چه قربانى ها داده و چه سختى ها تحمل كرده، شيعيان با وجود تقيه چنين وضعى داشتند. اگه اين اصلو رعايت نمى كردند چه وضعى پيش مى اومد؟ ديگه اثرى از تشيع در جهان باقى نمى موند. اگه نكوهشى در تقيه است، كسانى بايد نكوهش بشن كه به جاى اجراى عدل و رأفت اسلامى سختترين و كشنده ترين اختناق هاى سياسى و مذهبى را بر پيروان عترت پيامبر تحميل كردند وحالا هم كه در قرن هشتم هجرى هستيم اين كار رو مى كنند.
جاى تعجبه برخى به جاى نكوهش افراد ظالم، تقيه كنندگان يعنى مظلومان را نكوهش و متهم به نفاق مى كنند، در حالى كه فاصله نفاق با تقيه از زمين تا آسمونه.
منافق كفر را در دل خودش پنهان كرده و در ظاهر ابراز ايمان مى كنه، در حالى كه مسلمان در حال تقيه قلبى لبريز از ايمان داره، اما به خاطر ترس از آزار افراد ظالم اظهار خلاف مى كنه. ادواردو؟
- بله استاد.
چوپان،گنج،خدا، ص: 88
- من از جبل عامل به اين جا اومدم، يه روز به زادگاهم بر مى گردم. من شيعه هستم، اما نمى تونم مذهب خودمو آشكار كنم. دمشق پر ازمسلموناى متعصبه. اگه بفهمن برام دردسر درست مىكنن. من دورو نيستم، تقيه مىكنم، به خاطر حفظ جان و مال و خانوادهام. ادواردو از جا بلند شد، احساس كرد حكيم غمگين است، به طرفش رفت، نشست و خواست دستش را ببوسد، اما حكيم دستش را عقب كشيد.
- چه كار مى كنى پسرم؟
- استاد من شما رو ناراحت كردم، اما منظورى نداشتم، بگيد كه منو مى بخشيد؟
- مى بخشمت، اما شرط داره!
- چه شرطى استاد؟
- اگه از اين به بعد هر سؤال و شبههاى برات پيش اومد به خودم بگى تا سؤالتو جواب بدم و شبهه ات رو برطرف كنم.
- حتماً.
- با ابن قيم جوزى هم رفيق باش، به او سرى بزن. به جلسات درس استادش برو. ابن تيميه عقايد خاصى داره، چندبار هم به خاطر عقايدش به زندان افتاده.
- چه عقايدى؟
چوپان،گنج،خدا، ص: 89
- اعتقاداتش با عقايد عموم سازگارى نداره. زيارت قبور اولياى خدا، شفاعت و توسل رو حرام مى دونه. آخرين بار پنج سال پيش مدت پنج ماه حبس شد. خوب يادمه دوشنبه دهم محرم سال 721 آزاد شد. حالا هم در مسجد جامع اموى كرسى تدريس داره. اين ابن قيم جوزى دوست تو هم شاگرد خاص اونه. شنيدم تمام درسهاشو مى نويسه و كتابها و آرا و نظرياتشو جمع آورى مى كنه. ادواردو فراموش نكن چى گفتم. سراغ ابن قيم جوزى برو، پاى درس استادش بشين، هرچه شنيدى و هر صحبتى شد به من اطّلاع بده.
- چشم استاد.
حكيم از جا برخاست.
- من بايد برم. خداحافظ.
چوپان،گنج،خدا، ص: 91
بازار بزرگ شلوغتر از هميشه بود، ادواردو مشغول مرتب كردن داروها بود كه پيرمردى با لباسهاى مندرس و قيافهاى ژوليده وارد مغازه شد و گفت:
- جوان به خاطر خدا كمك كن، خدا عوضت بده!
پيرمرد فقير يك دست بيشتر نداشت. دست راستش را به طرف ادواردو گرفت. دست استخوانى پرچين و چروكى كه در حال لرزيدن بود. ادواردو سكه اى كف دست او گذاشت و دوباره سرگرم كارش شد، اما پيرمرد هنوز او را نگاه مى كرد.
- پدر جان كار ديگه اى داشتى؟
- نه فقط ...
- فقط چى؟
- به قيافهات نمى خوره عرب باشى. اهل كجايى؟
ادواردو دست از كار كشيد.
- خودت اهل كجا هستى؟ شبيه مردم دمشق نيستى؟
چوپان،گنج،خدا، ص: 92
پيرمرد آه بلندى كشيد و گوشه مغازه نشست.
- يه كم آب برام بيار تا جواب سؤالتو بدم.
ادواردو ظرف آب را به دست پيرمرد داد، پيرمرد آب را يك نفس سركشيد.
- به حال و روز من نگاه نكن، الآن بايد يه تاجر ثروتمند باشم نه يه آدم فقير و بدبخت.
- چى شد به اين حال و روز افتادى؟ راستى نگفتى اهل كجايى؟
- ايتاليا.
ادواردو با تعجب او را نگاه كرد، پيرمرد گفت:
- چيه؟ تعجب كردى؟ حتماً با خودت مى گى يه ايتاليايى توى دمشق چه كار مى كنه.
- نه اصلًا اين فكرو نكردم، چون خوب مى دونم امكانش هست! تعجب من از حال و روز فلاكت باريه كه دارى.
- همش از كم شانسيه جوون، من الآن بايد صاحب يه گنج بزرگ باشم.
- گنج!
- آره يه عالمه سكه طلا.
ادواردو به آستين چپ لباس پيرمرد نگاه كرد كه دستى داخل آن نبود.
چوپان،گنج،خدا، ص: 93
پيرمرد گفت:
- چيه؟ باورت نمى شه؟ ولى حقيقت داره.
ادواردو به فكر فرو رفت، نكند اين پيرمرد دوست بابالئو باشد؟ همان شواليه يك دست!
- قبل از اين كه به اين حال و روز بيفتى چه كار مى كردى؟
پيرمرد به آستين چپش اشاره كرد.
- يه دست بودن من مربوط به سالها پيشه، حتى قبل از اين كه تو به دنيا بيايى! اما فقر و فلاكتم تازگى داره. من جنگ جوى صليبى بودم، با دوستم يه گنج پيدا كرديم، براى اين كه بقيه نفهمن اونو يه جا مخفى كرديم تا سر فرصت بريم سراغش.
- كجا مخفى كرديد؟
- توى يه جزيره، داخل يه دژ، اما مسلمونا دژو گرفتن. اون موقع ما يه جاى ديگه بوديم، من مريض شدم، حالم كه خوب شد تصميم گرفتم برم سر وقت گنج، رفتم و طلاها رو برداشتم اما سربازا دستگيرم كردن ...
پيرمرد داشت صحبت مى كرد، اما ادواردو ديگر چيزى نمى شنيد. تمام اتفاقات اين مدت طولانى از مقابل چشمش گذشت.
- جوون! حواست كجاست؟
چوپان،گنج،خدا، ص: 94
ادواردو به خودش آمد، پيرمرد آماده رفتن بود.
- اصلًا به حرفاى من گوش ندادى، ببينم عاشق شدى؟!
- نه.
- خوب خدا رو شكر، نگفتى اهل كجايى؟
- همين دوروبرا.
- من بايد برم، از لطفت ممنونم، خداحافظ.
پيرمرد رفت.
چوپان،گنج،خدا، ص: 95
ادواردو با شنيدن اذان ظهر مغازه را بست و به مسجد اموى رفت. بازار دمشق تعطيل شد. در جست و جوى محمّد بود. بعد از نماز مجلسى پاى منبر تشكيل شد، ادواردو واعظ را شناخت، ابن تيميه بود، نزديك رفت، محمّد سمت راست منبر بود، كنارش نشست. محمّد براى لحظاتى دست از نوشتن كشيد و گفت:
- خوش اومدى، بايد از درس استادم استفاده كنى. او پدر معنوى منه خيلى دوستش دارم، هرچى مى گه مى نويسم. حق پدرى به گردنم داره، مرد بزرگيه، خيلى هم شجاعه.
- شجاع!
- بله، در قضيه حمله مغولها به شام براى مقابله با اونها خيلى تلاش و فعاليت كرد.
ادواردو به ابن تيميه نگاه كرد كه بالاى منبر مشغول سخنرانى بود. مردم با دقت به سخنان او گوش مى دادند. ادواردو به ياد حكيم افتاد، از او خواسته بود
چوپان،گنج،خدا، ص: 96
اگر سخنانى از ابن تيميه شنيد برايش نقل كند. محمّد با دقّت مشغول نوشتن درس استادش بود.
- «حديث پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) كه خطاب به على (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «تو سرپرست هر مؤمن بعد از من مىباشى11»، جعلى است. اين گفتار پيامبر كه: «على سرپرست هر مؤمنى بعد از من است12» ، دروغ بر رسول خداست.
حديث پيامبر كه فرمود: «من شهر علم هستم و على درِ آن13» ، از روايات جعلى است.
احاديث «پيوند برادرى بين على و پيامبر14» تماماً جعلى است، پيامبر با هيچ كس پيوند برادرى نبسته.
گفتار رسول خدا: «ببنديد تمام درها را به جز درِ خانه على» ، از جمله احاديثى است كه شيعه جهت مقابله با عامه وضع كرده. احدى از امت به جز على بن ابى طالب بهره مند از امامت نشد، با اين كه امور بر او سخت گشت و نصف امت و يا كمتر و يا بيشتر با او بيعت نكردند.
بسيارى از صحابه و تابعين بغض على را داشتند، او
چوپان،گنج،خدا، ص: 97
را سب كردند و با او جنگيدند. شك نيست گروهى از سابقين مثل عمار ياسر همراه على جنگيدند ولى كسانى كه همراه او جنگ نكردند برتر بودند. وانگهى كسانى كه با او جنگ و ستيز كردند، هرگز خوار نشدند بلكه هميشه يارى شدند، كشورها را فتح كردند و با كافران جنگيدند. لشگرى كه همراه معاويه مى جنگيدند هرگز خوار نشدند، حتى در جنگ با على. پس چگونه ممكن است پيامبر گفته باشد: «بار خدايا خوار كن هركس او را خوار كند15» ، بلكه شيعيان هميشه خوار و مغلوب بودند.
كسانى كه با على جنگيدند يا معصيت كارند، يا مجتهد و به خطا رفته يا به واقع رسيده. به هر تقدير اين كار آنان ضررى به ايمانشان وارد نمى كند و مانع ورود آنها به بهشت نمى شود. كسى كه على را كشت، نماز به جاى مى آورد، روزه مى گرفت و قرآن مى خواند. على را با اين اعتقاد كه خدا و رسولش كشتنِ او را دوست دارند به قتل رساند، ابن ملجم از عابدترين مردم بود. و اما نكته آخر درس امروز، گنبد و بارگاهى كه بر قبر صالحين، انبيا، اهل بيت و عامه بنا شده از بدعت هاى حرامى است كه در دين اسلام وارد
چوپان،گنج،خدا، ص: 98
شده. ويران كردن بنايى كه روى قبور ساخته شده واجب و پس از ويرانى، ساختن دوباره آن به همان صورت، حتى يك روز هم جايز نيست.»
درس تمام شد، مردم پراكنده شدند. ابن تيميه از مسجد خارج شد، محمّد از نوشتن دست كشيد و به ادواردو گفت:
- چه طور بود؟ چيزى فهميدى؟
- نه زياد، فقط خواهشى ازت دارم.
- بگو.
- صحبتهاى امروز استادت را نوشتى؟
- تمام و كمال، حتى يك واو جا نمانده.
- اگر زحمتى نيست خلاصه اش را براى من روى كاغذ بنويس.
محمّد كه از علاقمندى ادواردو خوشحال شده بود، با سرعت دست به كار شد و خواسته او را انجام داد. كاغذ را كف دست ادواردو گذاشت و گفت:
- مطالعه كن در موردش فكر كن، اگه نمى فهمى و مسلط نيستى خودم برات توضيح مى دم.
- نه فقط ...
- فقط چى؟
- روز جمعه برام در مورد شيعه صحبت كردى.
چوپان،گنج،خدا، ص: 99
- خوب.
- گفتى اونها در اقليت هستن.
- بله مگه غير از اينه؟
- گفتى كه اگه بر حق بودن در اقليت نبودن.
- آره.
- محمّد! اگه در اقليت بودن نشانه بر حق نبودنه، پس چرا ياران حضرت نوح كم بودن، اون قدر كه با حيوانات در يك كشتى جمع شدن، اون همه آدمى كه غرق شدن مگه در اكثريت نبودن!
محمّد براى لحظاتى به فكر فرو رفت و بعد گفت:
- دوست عزيزم دارى سفسطه مى كنى؟
- سفسطه!
- بله دو تا چيزو با هم مقايسه مى كنى و بعد نتيجه گيرى مى كنى. اما اون دوتا موضوع بايد سنخيتى با هم داشته باشن.
- متوجه نمى شم.
محمّد برخاست و در حال رفتن گفت:
- حالا وقت براى بحث و مناظره زياده. تا من تو رو مسلمون كنم خيلى وقت مى بره. باشه يه فرصت مناسب، خداحافظ.
چوپان،گنج،خدا، ص: 101
بعد از رفتن محمّد، ادواردو به مغازه برگشت، ناهارش را خورد. غاده خوراك باميه درست كرده بود، نان تازه و خوشمزه هم در سفره گذاشته بود، نانها را در خانه مى پخت، اين را حكيم گفته بود. دختر پوشيده در حجاب حكيم، ادواردو را در افكار دور و دراز و رؤياهاى شيرين فرو مى برد. مى دانست غاده هنوز ازدواج نكرده و در خانه پدرش زندگى مى كند. ادواردو دلش مى خواست ازدواج كند، تشكيل خانواده بدهد، بچه دارشود، دختر و پسرهاى كوچولوى زيادى داشته باشد و بالاخره يك روز به زادگاهش برگردد. دراز كشيد، هميشه بعد از ناهار مى خوابيد. بعدازظهر وقتى از گرماى هوا كاسته شد، مغازه را باز كرد. حكيم بعد از ظهرها به خانه مريضها مى رفت، پولدار و فقير برايش فرقى نداشت. ادواردو
چوپان،گنج،خدا، ص: 102
برگه هاى كاغذى را كه از محمّد گرفته بود، دم دست گذاشت. مى خواست به محض اين كه استادش آمد آنها را به او بدهد و خوشحالش كند. بالاخره حكيم آمد، ادواردو سلام كرد. پيرزنى را كه براى خريد عرق نعناع آمده بود راه انداخت و بعد كاغذها رابه حكيم داد.
- درس ابن تيميه است استاد!
- خودت نوشته اى؟
- نه ... ابن قيم جوزى.
- در مورد من كه چيزى به او نگفتى؟
- خيالتون راحت باشه، حواسم جمعه، مى دونم شما در حال تقيه هستيد. استاد، ابن تيميه خيلى در مورد امام على (علیه السلام) صحبت كرد. به نظر نمى آد ميانه اش با امام شما خوب باشه. برام توضيح بديد، بايد همه چيزو بدونم، محمّد مى خواد منو مسلمون كنه، يه مسلمون حنبلى مثل خودش. بايد منو آگاه كنيد و گرنه حنبلى مى شم!
حكيم با دقّت يادداشتها را خواند و گفت:
- بسيار خوب، گوش بده، ابن تيميه ايراداتى به امام على (علیه السلام) وارد كرده كه من جوابشو مى دم. امام على (علیه السلام) اولين امام ما شيعيان، داماد و پسر عموى
چوپان،گنج،خدا، ص: 103
پيامبره. حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) در بازگشت از آخرين سفر حج در محلى به نام غدير خم او را به عنوان جانشين خود به مردم معرّفى كرد و در حديث غدير گفت: «هركس من مولاى او هستم اين على مولاى اوست16.»
اين حديث پيامبر كه خطاب به على (علیه السلام) فرمود: «تو سرپرست هر مؤمن بعد از من مى باشى.17» بزرگان اهل سنت مثل ترمذى، احمد بن حنبل، حاكم نيشابورى و ديگران صحيح دانستهاند. چگونه ابن تيميه آن را جعلى مىداند. حديث «من شهر علم هستم و على درِ آن18» هم مثل حديث قبلى مورد تأييد بزرگان اهل سنت است.
و اما اينكه ابن تيميه گفته، «عقد اخوت بين على و پيامبر» جعلى است. با مراجعه به كتابهاى اهل سنت به دروغ بودن ادعاى او پى مىبريم. بزرگانى مثل ترمذى، نسايى، احمد بن حنبل و ... در كتابهايشان اونو تأييد كردهاند.
ابن تيميه در تضعيف و نسبت جعل به اين حديث
چوپان،گنج،خدا، ص: 104
دادن تنها بوده و هيچ كس با او همراهى نكرده. اين مطلبيه كه ده ها نفر از علماى اهل سنت در كتابهاى حديثى و تاريخى و تفسيرى خودشون نقل كرده اند. چه طور ممكنه اونو جعلى و دروغ دونست و اين افراد رو كه نزد اهل سنت از مقام فوق العاده اى برخوردارند به نقل حديث دروغ و جعلى متهم كرد. حديث: «ببنديد تمام درها را به جز درِ خانه على19» هم مثل احاديث قبلى مورد تأييد بزرگان اهل سنته. اما اين سخن ابن تيميه كه مى گويد احدى از امت به جز على بهرهمند از امامت نشد بااين كه امور بر او سخت گشت و بيشتر مردم با او بيعت نكردند. در جواب مىگوييم:
اولًا، امامت يك منصب الاهيه. در مشروعيت پيدا كردن اون، احتياج به بيعت مردمىنيست. گرچه نفع بيعت به خود مردم باز مىگرده كه از امام حق اطاعت كردند.
ثانياً، مگه عموم مردم با رغبت با ابوبكر بيعت كردند، يا اينكه بسيارى از مسلمانان با اكراه و تهديد بيعت كردند. مگه بر سر خلافت و جانشينى پيامبر
چوپان،گنج،خدا، ص: 105
غوغا و كشمكش بزرگى پيش نيومد. مگه گروهى از صحابه از بيعت با ابوبكر سرباز نزدند و به خانه حضرت زهرا پناه نبردند. مگر عمر بن خطاب براى بيعت گرفتن، با گروهى به خانه حضرت على هجوم نبرد؟
ثالثاً، چه كسى غير از ابن تيميه ادعا كرده بيشتر مردم با حضرت على بيعت نكردند؟ اين ادعا تنها از اوست. اين را هم كه گفته، بسيارى از صحابه و تابعين بغض على را داشته اند و با او جنگيده اند، دشمنى او با حضرت على (علیه السلام) باعث شده چنين ادعايى بكنه، چرا اسم اين افراد را نمى بره. آيا غير از خوارج كسى ديگر از تابعين نسبت به حضرت على (علیه السلام) دشمنى داشته اند. اگر بر فرض همه صحابه بغض على (علیه السلام) را داشته باشند اين نقص اونهاست نه نقص حضرت على (علیه السلام). مگه پيامبر در شأن او نفرمود: «تو را به جز مؤمن دوست ندارد و نيز به جز منافق دشمن نمى دارد20.»
كسى كه كلمات و سخنان صحابه را در لابه لاى كتابها بررسى كنه پى مىبره كه رسول خدا آنان را مأمور يارى حضرت على در تمام جنگها كرده بود.
چوپان،گنج،خدا، ص: 106
اون حضرت به اصحابش دستور داد با ناكثين و قاسطين و مارقين بجنگد. مقصود از ناكثين، عهدشكنان يعنى اصحاب جمل، مقصود از قاسطين، ظالمان يعنى همان اصحاب صفين و پيروان معاويه و مقصود از مارقين، خارج شوندگان از دين، همان خوارج و اصحاب نهروان است.
و اما سخنانى كه ابن تيميه در مورد ابن ملجم، قاتل حضرت على گفته، در جوابش بايد گفت رسول خدا در حديث صحيح ابن ملجم را با تعبير شقى ترين مردم توصيف كرده21 ، همان گونه كه قرآن همين تعبير را درباره قاتل شتر صالح در ميان قوم ثمود به كار برده22 .
حكيم در اين جا سكوت كرد. ادواردو كه سراپا گوش بود گفت:
- استاد، ايراد آخر رو جواب نداديد، خراب كردن گنبد و بارگاه قبور بزرگان.
حكيم برخاست.
- ايراد آخرو در يك زمان و مكان مناسب جواب مىدم، من بايد برم، خداحافظ.
چوپان،گنج،خدا، ص: 107
زيارت حضرت زينب (علیها السلام)
ادواردو صبح زود عطارى را باز كرد. حكيم زودتر از روزهاى پيش آمد، درست موقعى كه ادواردو انتظارش را نداشت. دست او را گرفت و گفت:
- برنامه درس ما ديروز ناتموم موند.
- بله استاد پاسخ ايراد چهارم.
- بسيار خوب با من بيا به جايى بريم، در را قفل كن.
- مى ريم كوه قاسيون براى جمع آورى گياهان دارويى؟
- عجله نكن، مىفهمى.
ادواردو مغازه را بست و به همراه حكيم به راه افتاد، در راه پرسيد:
- نگفتيد كجا مى ريم استاد؟
- زينبيه!
چوپان،گنج،خدا، ص: 108
- زينبيه؟
- آرامگاه دختر حضرت على (علیه السلام) امام اوّل ما.
- قبر دختر امام على در دمشقه؟
- حضرت زينب (علیها السلام) همسر عبدالله پسرعمويش بوده، در سفرى كه به شام اومده فوت كرده، در اين جا به خاك سپرده شده، حالا كه چند قرن از مرگش مى گذره بر فراز قبرش گنبد و بارگاهى ساخته اند. شيعهها براى زيارت مى آن، همان گنبد و بارگاهى كه ابن تيميه اونو بدعت و خراب كردنش رو واجب دونسته.
آرامگاه حضرت زينب (علیها السلام) بيرون دمشق بود، در محله اى كه زينبيه ناميده مى شد. حكيم وارد زيارتگاه شد، كنار قبر نشست. زيارتنامهاى خواند، بعد هم دو ركعت نماز و چند آيه قرآن. مردم مشغول زيارت و تلاوت قرآن بودند. بعد از نماز گوشه خلوتى پيدا كرد و نشست، ادواردو هم كنارش نشست. حكيم به قبر حضرت زينب (علیها السلام) اشاره كرد و گفت:
- اين جا بهترين مكان براى پاسخ گويى به ايراد ابن تيميه است. پسرم سؤالى از تو مى پرسم.
- بفرماييد.
چوپان،گنج،خدا، ص: 109
- در مناطق مسيحى نشين بر فراز آرامگاه قديسان و بزرگان مسيحيت جايگاهى وجود داره؟
- بله، كليسا ساخته شده.
- مردم براى زيارت قديس به اون محل مىرن؟
- بله از راه هاى دور و نزديك با وسيله يا پياده!
- پسرم قرآن كتاب دينى ما مسلمونا تعظيم شعائر اسلامى رو نشونه تقواى قلوب و تسلط پرهيزگارى بر دلها مى دونه، اون جا كه مى فرمايد: «هر كس شعائر الهى را تعظيم و تكريم كند آن نشانه تقواى دلهاست ...23» اولياى الهى از شعائر و نشانه هاى دين خدا هستند. يكى از راه هاى تعظيم اين گروه پس از مرگشون علاوه بر حفظ آثار و مكتب اونها حفظ و تعمير آرامگاهشونه.
قرآن مجيد به روشنى به ما دستور مى ده به بستگان و خويشان پيامبر گرامىاسلام مهر بورزيم، اون جا كه مى فرمايد: «بگو من براى رسالت، مزد و اجرى جز ابراز علاقه و دوستى به خويشاوندانم نمىخواهم.24» مگه اين جا قبر نوه پيامبر نيست؟ خوب يكى از راههاى ابراز علاقه به خاندان رسالت حفظ و تعمير
چوپان،گنج،خدا، ص: 110
قبور اونهاست. زينبيه را هم مردان خداپرست و دوستدار اهل بيت (علیهم السلام) به نشانه علاقه و مودّت اهل بيت (علیهم السلام) احداث كردند. در ثانى احترام به قبور افراد با ايمان امرى رايج ميان ملل قبل از اسلام بوده، همان طور كه خودت مثال زدى. تو قصه اصحاب كهف رو مى دونى؟
- بله. همونها كه به غارى رفتند و سيصد سال اون جا خواب بودن، بعد بيدار شدن. داستانش در كتاب مقدس اومده.
- وقتى مردم مطلع شدن به دهانه غار رفتن، درباره مدفن اونا دو نظر داشتن يه عده گفتن روى قبر اونا بنايى بسازيم، گروه دوم كه در اين كار پيروز شدن گفتن مدفن اونا رو مسجدى مىكنيم.
قرآن كريم هر دو نظر را نقل مى كنه بدون اينكه از اونا انتقاد كنه25 . اگر كارشون اشكال و ايراد داشت، خداوند اونو نفى مىكرد تا آيندگان دچار اشتباه و خطا نشن. پس نتيجه مىگيريم يكى از راههاى بزرگداشت اوليا و صالحان، حفظ قبور و مدفن آنهاست.
چوپان،گنج،خدا، ص: 111
با توجه به آيات قرآن در مورد اصحاب كهف، هرگز نبايد تعمير قبور اولياى الهى و صالحان و اهل بيت پيامبر را حرام يا مكروه قلمداد كرد، بلكه بايد اونو يه نوع تعظيم شعائر الهى و تظاهر به مودّت «ذوىالقُربى» تلقى نمود و مايه تكريم اونها شمرد.
- استاد غير از ابن تيميه كسى ديگه هم از اين نظرات داره؟
حكيم لحظه اى سكوت كرد و بعد آرام و شمرده گفت:
- فعلًا تنهاست، اما روزى رو مى بينم كه گروهى به پيروى از او قبور اوليا و بزرگان رو ويران كنند و مردم را به جرم دوستى اهل بيت (علیهم السلام) و تشيع سر ببرند!
ادواردو با تعجب پرسيد:
- استاد! شما آينده رو مى بينيد؟
- پسرم اين مسأله براى من مثل روز روشنه، روشن تر از خورشيد. پايان راه تعصب و لجاجت غير از اين نيست. حالا بهتره بريم، من تو رو به اين جا آوردم تا هم قبر دختر امام على (علیه السلام) رو زيارت كنى هم يك مسأله ظريف و حساس را برايت توضيح بدم.
حكيم و ادواردو بعد از زيارت قبر حضرت زينب (علیها السلام) به دمشق برگشتند.
چوپان،گنج،خدا، ص: 113
ادواردو آرام و قرار نداشت، مى خواست به مسجد اموى برود و دوباره پاى صحبت ابن تيميه بنشيند و هر مطلبى كه مى شنود براى حكيم نقل كند. اين كارى بود كه استادش از او خواسته بود. اين بار نمى خواست محمد گفته هاى ابن تيميه را برايش بنويسد. مى خواست گوش بدهد، با دقت تمام و هر چه را مى فهمد به استادش بگويد. به مسجد رفت، از محمد خبرى نبود. ابن تيميه شروع به صحبت كرد، طنين بلند صدايش در مسجد پيچيد:
- بحث امروز ما درباره دو موضوع توسل و شفاعت است.
توسّل به پيامبران و صالحان پس از مرگ آنها و در كنار قبر ايشان از بزرگترين انواع شرك به خداوند متعال است. توسل به خداوند به واسطه دعاى پيامبر، در حال زنده بودن آن حضرت جايز است، ولى پس از رحلت آن حضرت جايز نيست. زيرا پس از
چوپان،گنج،خدا، ص: 114
مردنش توان دعا كردن براى ديگران ندارد و هر بنده اى كه مى ميرد عملش نيز قطع مى گردد.
و اما شفاعت: خداوند متعال شفاعت فرشتگان و پيامبران را چيزى جز شفاعت به اذن خودش نمى داند و معناى شفاعت دعاست و شكى نيست كه دعاى بعضى از مردم درباره بعضى ديگر مفيد است و خداوند به انجام آن دستور داده است، ولى شخص دعاكننده و شفاعت كننده نمى تواند بدون اجازه خداوند درباره شخصى دعا و شفاعت كند. درخواست شفاعت از فرشتگان و پيامبران پس از مردن آنان يا در حال غيبت آنان از احكام دين نيست. خداوند آن را تشريع نكرده. اين امور به اتفاق تمام مسلمانان واجب يا مستحب نيست، هيچ يك از صحابه و تابعين هم انجام ندادها ند و هيچ پيشوايى از پيشوايان مسلمين به انجام اين امور دستور نداده، اگر چه بسيارى از مردمى كه در ظاهر اهل عبادت و زهد هستند اين امور را انجام داده، داستانها و خوابهايى را درباره اين موضوعات بازگو مى كنند و تمام اين امور كارهاى شيطان است ومشروعيت ندارد، نه واجب است و نه مستحب و اگر كسى خداوند را به عبادتى كه واجب يا مستحب نيست پرستش نمايد و معتقد به واجب يا
چوپان،گنج،خدا، ص: 115
مستحب بودن آن باشد، گمراه و بدعت گزار بدعتى بد است. درخواست دعا و شفاعت از ملائكه يا پيامبران و ديگران در هنگام زنده بودن آنان موجب شرك نمى شود. چرا كه هيچ يك از پيامبران يا بندگان صالح در حضور خودش پرستش نمى شود. و اما در خواست از آنان پس از مرگ، وسيله اى به سوى شرك است. از اين رو اگر شخصى يكى از پيامبران را ببيند و يكى از فرشته ها را زيارت كند و به او بگويد از تو درخواست مى كنم، موجب شرك نيست. ولى اگر همين جمله را در حالى كه آن پيامبر يا فرشته غايب است بگويد موجب شرك مىشود. اگر كسى به شخصى كه از دنيا رفته بگويد مرا درياب، كمكم كن، شفاعتم كن، مرا بردشمنم پيروز گردان و امثال اين در خواست كه تنها خدا بر آن قدرت دارد، از اقسام شرك است. اگر چنين گويد بايد توبه كند و گرنه كشتنش واجب است.
ادواردو با شنيدن سخنان ابن تيميه خيلى ناراحت شد. او چه راحت از كشتن يك انسان صحبت مى كرد. آيا خدا از اين كار راضى بود؟ اين كه به اتهام شرك بندگانش را بكشند. از جا بلند شد، چند نفر كه نزديكش نشسته بودند با اخم او را نگاه كردند. انگار ترك جلسه را
چوپان،گنج،خدا، ص: 116
در خلال صحبت سخنران نشانه بى احترامى به او مى دانستند. به نگاه هاى آنان توجهى نكرد و از مسجد خارج شد. به عطّارى رفت، حكيم آمده بود و مشغول طبابت بود. سلام كرد و روى چهار پايه نشست.
- عليكم السلام پسرم، عبادت قبول.
- من كه نماز نخوندم، فقط پاى منبر نشسته بودم.
- اين هم عبادته، خوب چه خبر؟
- پاى منبر ابن تيميه بودم، اما وسط صحبتهاش ناراحت شدم و بيرون اومدم.
- چى گفت كه ناراحت شدى؟
- در مورد توسّل و شفاعت صحبت مى كرد. مى گفت توسل به پيامبر در زمان زنده بودنش جايزه اما پس از مرگش جايز نيست، چون بعد از مردن توان دعا كردن براى ديگران نداره، چون هر بنده اى كه مى ميره عملش قطع مى شه.
در مورد شفاعت هم گفت، اگر كسى به شخصى كه از دنيا رفته بگويد كمكم كن، مرا درياب، شفاعتم كن، مرا بر دشمنم پيروز كن و امثال اين درخواستها كه تنها خدا قدرت انجام اونو داره، از اقسام شركه. اگه چنين حرفى بزنه بايد توبه كنه وگرنه كشتنش واجبه.
چوپان،گنج،خدا، ص: 117
وقتى ابن تيميه حرف از كشتن زد من خيلى ناراحت شدم، از جلسه درس بيرون اومدم. استاد برام در مورد توسل و شفاعت توضيح بديد. يه توضيح كامل!
حكيم كنار ادواردو نشست و گفت:
- زود ناراحت مى شى، بايد صبر و تحمّل داشته باشى، مى دونى چرا؟
- نه
- براى اين كه با آرامش به حرف و نظر مخالفان گوش كنى، بدون اين كه به اونا بى احترامى كنى، اين روش امامان شيعه بوده.
- حالا شما با آرامش جواب ابن تيميه را بديد!
- بسيار خوب، گوش بده، اول از بحث توسّل شروع مى كنم. هيچ گاه زنده و مرده بودن درخواست شونده ملاك عبادت و پرستش و شرك و توحيد نيست. هيچ موحدى زندگى و مرگ را ميزان توحيد و شرك معرفى نكرده. اساس استدلال كسانى كه درخواست دعا از ميت را شرك مى دونن اينه كه مرگ انبيا و اوليا رو پايان زندگانى اونا مى دونن و براشون حيات برزخى قائل نيستن. در حالى كه شهيدان، پيامبران، اوليا و حتى مجرمان پس از مرگ
چوپان،گنج،خدا، ص: 118
در حال حياتند. دعوت و درخواست هنگامى رنگ شرك مى گيره كه انسان درباره درخواست شونده نوعى الوهيت و خداوندگارى و تفويض امور به وى قائل بشه. در چنين حالتى درخواست از آن فرد، زنده باشه يا مرده پرستش وى به شمار مى ره. ولى درخواست دعا از يك شخص با اين عقيده كه او يك انسان وارسته است و خدا پذيراى دعا و درخواست اوست، ارتباطى به شرك نداره و تمام مسلمانان جهان در محضر پيامبر، او را به اين وصف مى ستايند.
صاحبان مشكلات گوناگون حق دارند دست به دامان اولياء الله بزنند تا به اذن الله حل مشكلاتشان را از خدا بخواهن. يعنى از يك سو خود به درگاه خدا روى مى آرن و از سوى ديگر اولياء الله را وسيله قرار مى دن. در قرآن آمده: «اگر آنها هنگامى كه به خود ستم مى كردند به نزد تو مى آمدند و از خدا طلب آمرزش مى كردند و رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نيز براى آنها طلب آمرزش مى نمود، خدا را توبه پذير و مهربان مى يافتند26.» و نيز در داستان برادران يوسف (علیه السلام) مى خوانيم: «آنها به پدرشان متوسل شدند و گفتند اى پدر براى
چوپان،گنج،خدا، ص: 119
ما از خدا آمرزش بخواه. چرا كه ما خطاكار بوديم. پدر پير اين پيشنهاد را از آنها پذيرفت و به آنان وعده مساعد داد و گفت به زودى براى شما از پيشگاه پروردگارم طلب آمرزش مى كنم.27» اينها گواه بر اينه كه توسل در امتهاى پيشين بوده و هست. ولى نبايد از حدّ منطقى فراتر رفت و اولياء الله را مستقل در تأثير و بى نياز از اذن خدا دونست كه سبب كفر و شرك خواهد شد و نيز نبايد توسّل به صورت عبادت اولياء الله دربياد كه اون هم شرك و كفره، زيرا آنها در ذات خود و بدون اذن پروردگار مالك سود و زيانى نيستند، آن گونه كه در قرآن آمده: «بگو من براى خودم مالك سود و زيانى نيستم مگر آن چه خدا بخواهد.28» البته در ميان گروهى از عوام از همه فرقههاى اسلامىهميشه افراط و تفريطهايى در مسأله توسل ديده مىشه كه بايد اونها رو ارشاد و هدايت كرد.
اما در مورد شفاعت، آيات قرآن حاكى از وجود اصل شفاعت در روز قيامت است. در آيهاى آمده: «شافعان جز در حق كسانى كه خدا مىپسندد شفاعت
چوپان،گنج،خدا، ص: 120
نمى كنند.29» شفاعت بااذن و رضاى خداوند 30 از نظر قرآن قطعى و مسلم است. فرشتگان هم از شافعان هستند، در قرآن آمده: «چه بسيار فرشتگانى در آسمانها هستندكه شفاعت آنان جز پس از اذن خداوند در مورد آن كس كه مشيت و رضاى الهى به (رستگارى) وى تعلق گيرد سود نمى بخشد31.» گذشته از قرآن، در كتابهاى حديث، روايات بسيارى درباره شفاعت پيامبر اسلام نقل شده از جمله آن حضرت فرمودند: «شفاعت من مخصوص مرتكبان گناهان كبيره از امتم مى باشد.32» و هم چنين: «از جانب خداوند پنج موهبت به من عطا شده و از آن جمله به من شفاعت داده شده كه آن را براى امتم ذخيره كرده ام33.» ، «شفاعت من در حق كسانى خواهد بود كه به خدا شرك نمى ورزند.34» در روز قيامت، غير از پيامبر، امامان و دانشمندان و شهدا هم شفاعت مى كنند35. البته اعتقاد به شفاعت
چوپان،گنج،خدا، ص: 121
همچون اعتقاد به قبولى توبه نبايد مايه جرئت افراد بر گناه بشه. بلكه بايد اونو يه روزنه اميد بدونن و به اميد بخشودگى به راه صحيح برگردن و مثل نااميدان نباشند كه هيچ گاه به فكر بازگشت به طريق صحيح نمى افتند. اعتقاد به شفاعت در آخرت در چهارچوب اذن الهى از عقايد مسلّم اسلامى بوده حال بايد ديد آيا مى توان در اين دنيا نيز از شافعانى چون پيامبر طلب شفاعت نمود. تا به حال اين مسأله مورد تأييد همه مسلمانان بوده. تنها ابن تيميه به مخالفت برخاسته و اونو جايز نمى دونه. تنها چيزى كه هنگام درخواست شفاعت از ارواح مقدّسه ضروريه شنوايى اونهاست.
پيامبران الهى و از همه برتر پيامبر اسلام داراى مقام شفاعتند و براى گروه خاصى از گنهكاران نزد خدا شفاعت مى كنند ولى به اذن و اجازه پروردگار. شفاعت يك وسيله مهم براى تربيت افراد، بازگرداندن گنهكاران به راه راست و تشويق به پاكى و تقوا و زنده كردن اميد در دل اونهاست. شفاعت بى حساب و كتاب نيست، تنها در مورد كسانى است كه شايستگى اونو داشته باشن، يعنى آلودگى اونها در حدى نباشه كه رابطه خود را با شفيعان به كلّى قطع كرده باشن. شفاعت به گنهكاران هشدار مى ده تمام پلها را پشت
چوپان،گنج،خدا، ص: 122
سر خود خراب نكنند. براى بازگشت خود راهى باقى بگذارند و لياقت شفاعت را از دست ندهند. برخلاف تصور ابن تيميه، شفيعان واقعى زنده اند، از اين رو مسلمانان در نمازهاى روزانه پيامبر را خطاب مى كنند و به او سلام مى دهند. از اين گذشته در جايى كه شهيدان راه خدا به حكم آيات قرآن زنده و شنوا هستند36 ، قطعاً پيامبر شهيدان و امامان آنان نيز زنده و شنوا هستند.
چوپان، گنج ، خدا، ص: 123
تابستان گرم دمشق به روزهاى پايانى خود نزديك مى شد. ادواردو با علاقمندى به كار در عطارى مشغول بود. چند هفته گذشته به قدرى سرگرم كار بود كه فرصت نكرد به مسجد اموى برود و ايرادهاى ابن تيميه را براى حكيم نقل كند و دست آخر پاسخهاى او را بشنود و بعد درباره اش فكر كند. آن روز مغازه حسابى شلوغ بود، جاى سوزن انداختن نبود. عطارى حكيم به قدرى شناخته شده بود كه مردم شهرهاى حلب و حمص هم براى خريد داروهاى گياهى به آن جا مى آمدند. ادواردو آنها را از نوع لباس و لهجه شان مىشناخت. ناگهان از بيرون مغازه صداى همهمه اى شنيد، بيرون رفت. مردم دو طرف بازار ازدحام كرده بودند. از دور چند سرباز حكومتى نزديك مى شدند، مهار شترى در دست يكى از آنها بود، شخصى با دستهاى بسته سوار بر شتر بود، يكى از سربازها او را شلا ق مى زد. ادواردو نزديكتر رفت، سربازان از مقابل
چوپان،گنج،خدا، ص: 124
ادواردو رد شدند. با ديدن محكوم شتر سوار در جا ميخكوب شد، باور كردنى نبود، محمّد بود. چشمهايش را بسته بودند، سر و صورتش خون آلود بود. لحظه به لحظه بر تعداد جمعيت افزوده مى شد، در بازار جاى سوزن انداختن نبود. ادواردو به مردى كه كنارش ايستاده بود گفت:
- چه خبره؟ چرا دارن شلاقش مى زنن؟
مرد در همان حال كه دور شدن سربازها و محكوم را نگاه مى كرد گفت:
- ابن قيم جوزى، شاگرد ابن تيميه اس. استادش در قلعه دمشق زندونى شده، دارن مى برنش زندون پيش استادش، البته بعد از شلّاق خوردن در ملاء عام.
- به چه جرمى؟
- طرفدارى از ابن تيميه.
با رفتن سربازها مردم هم پراكنده شدند.
چوپان،گنج،خدا، ص: 125
ادواردو به مغازه برگشت، نزديك ظهر بود، گرسنه بود، اگر حكيم نمى آمد مجبور بود به طباخى برود و غذايى بخورد، در اين موقع دخترى جوان وارد مغازه شد.
- سلام.
ادواردو سرش را بلندكرد، صدا براى او آشنا بود، خيلى آشنا، صداى غاده بود، اين را مطمئن بود. دختر جوان نقاب بر چهره داشت، صدايش مى لرزيد.
- عجله كنيد، حال پدرم خوب نيست.
ادواردو مى خواست مطمئن شود، براى همين پرسيد:
- شما غاده هستيد، دختر حكيم؟
- بله خودم هستم، خونه ما رو كه بلديد؟ من مى رم شما هم بياييد، عجله كنيد!
غاده اين را گفت و رفت. ادواردو قفل بزرگ را برداشت و در مغازه را قفل كرد و با سرعت به طرف محله صالحيه رفت، به خانه حكيم رسيد. غاده جلوى
چوپان،گنج،خدا، ص: 126
در منتظر بود، هردو وارد خانه شدند. حكيم در بستر دراز كشيده بود، ادواردو كنارش نشست.
- سلام استاد.
- عليكم السلام
- چى شده حالتون خوب نيست؟
- چيزى نيست.
حكيم به غاده اشاره كرد.
- دخترم اگه ممكنه ما رو تنها بذار!
- چشم پدر.
حكيم نيم خيز شد، سرفه مى كرد، ادواردو را نگاه كرد و گفت:
- خوبى پسرم؟
- نه!
- چرا؟
- شما كه به اين حال و روز باشيد ...
- ناراحت نباش، مريضى براى همه هست، منم يه آدمم، مگه اطبا نبايد خودشون مريض بشن؟
- چرا ولى ...
- ولى نداره، ادواردو بازار چه خبر؟
- خبراى داغ!
- اتفاقى افتاده؟
چوپان،گنج،خدا، ص: 127
- ابن تيميه به حكم قاضى در قلعه دمشق زندانى شده. شاگردش ابن قيم هم امروز در شهر دور گردانده شد و شلاق خورد، بعد بردنش زندان پيش استادش.
- مى دونستم بالاخره يه روز اين اتفاق مى افته. البته فكر نمى كردم به اين زودى ها باشه.
- استاد حالتون چطوره؟ كارى از دست من برمى آد؟ اگه دارويى نيازداريد بگيد من آماده كنم و بيارم.
- نه چيزى نيست، از عوارض كهولت سنه. ادواردو؟
- بله استاد!
- مى خوام باهات صحبت كنم، خيلى مهمه، گوش بده و در موردش فكر كن.
- بفرماييد.
- من عازم يه سفر دور و دراز هستم.
- چه سفرى؟
- سفرى كه همه يه روزى بايد بريم، اما دلم مى خواد در زادگاهم جبل عامل بميرم و در قبرستان صور دفن بشم، كنار پدر و مادرم.
- شما خوب مى شيد استاد.
- نه خودم مى فهمم، از اين بيمارى جون سالم به در
چوپان،گنج،خدا، ص: 128
نمىبرم. ادواردو؟
- بله.
- تو قصد ازدواج ندارى؟
- استاد حالا وقت اين حرفا نيست!
- اتفاقاً الآن وقتشه، جواب منو بده، قصد ازدواج دارى؟
ادواردو مكثى كرد و گفت:
- اگه مورد مناسبى باشه چرا كه نه!
حكيم لبخندى زد و گفت:
- اين مورد مناسب كيه؟
ادواردو سرش را پايين اندخت، غاده بيرون اتاق ايستاده بود و از پشت پرده صداى صحبتهاى پدرش و ادواردو را مى شنيد، حكيم ادامه داد.
- نگفتى مورد مناسب كيه؟
- فعلًا كسى رو در نظر ندارم!
ادواردو اين جمله را گفت، اما فكرش پيش غاده بود، با وجودى كه هنوز چهره اش را نديده بود، اما دلش گواهى مى داد دختر زيبايى باشه.
حكيم كه انگار افكار او را از پيشانى بلندش خوانده بود گفت:
- البته اگر كسى رو هم در نظر نداشته باشى ازت
چوپان،گنج،خدا، ص: 129
خواهش مىكنم به دختر من فكر نكنى!
- چرا استاد؟
- يك جوان اهل كتاب مثل تو نمىتونه با يه دختر مسلمان ازدواج كنه.
- اين مشكل چطورى حل مىشه؟
حكيم در بستر جابه جا شد.
- هر مشكلى يه راه حلى داره!
- راه حل اين مشكل چيه؟
- مسلمون بشى!
- استاد من مىترسم!
- از چى؟
- از اين كه اگه الآن بگم مى خوام مسلمون بشم فكر كنيد به خاطر ازدواج با دختر شماست.
- من چنين فكرى نكردم.
- از مدتها قبل توى اين فكر بودم. مى خواستم با شما صحبت كنم. اما گفتم باشه يه فرصت مناسب، فكر مى كنم الآن فرصت مناسب از راه رسيده باشه. حكيم چند بار سرفه كرد. ادواردو با نگرانى پرسيد.
- حالتون خوبه استاد.
- فعلًا بله، ادواردو من خيلى خوشحالم، آرزوم اين بود كه يه روز اين حرف رو از زبونت بشنوم. تو دل
چوپان،گنج،خدا، ص: 130
پاكى دارى، من اسلام آوردن تو رو به حساب ازدواج با دخترم نمى ذارم.
- استاد بگيد چه كار كنم؟ مى خواستم مسلمون بشم، خيلى سخته؟
- نه پسرم، فقط شهادتين رو بگو، اون وقت ديگه مسلمونى.
- شهادتين؟
- بله بايد به يگانگى خدا و رسالت حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) شهادت بدى.
- من مى خوام شيعه باشم مثل شما.
- شهادت سوّم هم شهادت به ولايت على بن ابى طالبه.
- قبوله، بگيد تا من تكرار كنم.
غاده از پشت در گوش مى داد، قلبش به شدت مى تپيد، بدنش گُر گرفته بود.
- «اشهد ان لا اله الا الله» و «اشهد انّ محمّداً رسول الله» و «اشهد انّ علياً ولى الله». غاده به حياط خانه رفت، به هواى آزاد احتياج داشت، آسمان پر از ابر شده بود. حكيم به آرامى گفت:
- ادواردو؟
- بله استاد.
چوپان،گنج،خدا، ص: 131
- نمى خواى يه اسم جديد براى خودت انتخاب كنى؟
- زحمت اين كار با شما. هر اسمى شما انتخاب كنيد قبول مى كنم.
- من اسم مهدى رو برات انتخاب مى كنم.
- مهدى؟
- بله. مهدى نام آخرين امام ما شيعه هاست. نهمين فرزند از نسل امام حسين (علیه السلام)، او زنده است، يك روز قيام مى كنه تا دنيا رو پر از عدل و داد كنه.
ادواردو با اشتياق گوش مى داد، حكيم به صحبتش ادامه داد:
- ظهور مردى از خاندان رسالت، به منظور برپايى حكومت عدل جهانى، وقتى جهان پر از ظلم و جور مى شه. اين، يكى از مسلّمات عقايد اسلاميه كه تمام مسلمانها اونو قبول دارن.
احاديث زيادى در اين مورد نقل شده، پيامبر اسلام مى فرمايد: «اگر از عمر جهان جز يك روز باقى نمانده باشد، خداوند آن روز را به قدرى طولانى مى كند تا مردى از فرزندان من قيام كند و دنيا را از عدل و قسط پر سازد، همان گونه كه با جور و ستم پر شده است37.»
چوپان،گنج،خدا، ص: 132
قيام و ظهور مردى از خاندان پيامبر در آخر الزمان را، هم شيعه قبول دارد هم اهل سنت.
ادواردو پرسيد:
- مهدى كى به دنيا اومده؟ الآن چند سال سن داره؟
- درسال 255 هجرى قمرى، الآن كه سال 726 هجرى قمرى است 471 سال سن داره.
ادواردو با شگفتى گفت:
- مگه ممكنه آدم اين همه سال عمر كنه؟
حكيم جرعه اى آب خورد و گفت:
- قبول اين عمر طولانى با توجه به قدرت گسترده خدا امر مشكلى نيست. كسانى كه طول عمر اون حضرت رو باور ندارند، از قدرت نامتناهى الهى غفلت ورزيده اند. خداوندى كه بر انجام هركارى قادر و تواناست.
ادواردو آهسته زير لب زمزمه كرد:
مهدى!
غاده هنوز در حياط بود، كنار حوض لاجوردى ايستاده بود، حكيم متوجه نگرانى شاگردش شد، پرسيد:
- مهدى؟ چى شده پسرم، ديگه از چى ناراحتى؟
- دخترتون به اين ازدواج راضى هستن؟
چوپان،گنج،خدا، ص: 133
- من باهاش صحبت كردم، اگه راضى نبود قضيه رو با تو مطرح نمى كردم، اگه موافقى شما رو به عقد هم در بيارم!
- با اين عجله استاد؟
- فرصتى براى من نمونده، حال و روز خودمو خوب مى دونم، بايد سه نفرى عازم جبل عامل بشيم، نمى خوام جنازه ام بين راه روى دست شما بمونه!
چوپان،گنج،خدا، ص: 135
مهدى از بندر صور بر مى گشت. براى طبابت و خريد مايحتاج زندگى رفته بود. تپه هاى پوشيده از درختان زيتون را پشت سرگذاشت، به روستاى بنت جبيل رسيد. قبل از ورود به روستا به قبرستان رفت، سر قبر استادش نشست و فاتحه اى خواند. به خانه كه رسيد، پسر كوچكش عماد را چشم انتظار ديد. عماد با ديدن پدر شادمانه فرياد زد:
- مادر، بابا اومد!
اين را گفت و به طرف پدر دويد. حكيم مهدى، پسر خردسالش را در آغوش كشيد. همسرش غاده لبخند بر لب در چارچوب در ايستاده بود.