اويس! من از تو غريب ترم!
خواجه ي انبيا گفت : « در امّت من مردي است كه به عدد موي گوسفندان ربيعه و مضر او را در قيامت شفاعت خواهد بود. » صحابه گفتند : «اين كه باشد؟» فرمود كه : «بنده اي از بندگان خداي» گفتند : «ما همه بندگان خداي – تعالي ايم. نامش چيست؟» فرمود : «اويس»
فقط انگشت هايش دست من را نمي گرفت. جان نداشتند انگار. انگشت ها را مي گويم. نمي شد دست بدهم دستش. نمي شد به او بياويزم. دلم مي گرفت.
به جنگ مي روند. فوج فوج مي آيند. شمشيرها دورش. اسب ها پي اش. سواران گرداگرد. فقط يكبار در احد تنها مي شود. كمي بعد درست مي شود. همه چيز پر از ابهّت. مجد. عظمت. فتح مي كند. پيش مي رود.
اما 13 سال جايي كم بود. اين فقط پيامبر مدينه بود.
اويس ! من بخشي از او را نداشتم. درد است. نه ؟ تمام اين سال ها من فقط نيمي از او را داشتم. خودش كه نه. بويش كه نه. صدايش كه نه. تصوير ساخته. آن هم نيمه!
كجا هستند؟ پاره هاي آن 13 سال كجا هستند؟ بايد همه را پيش هم بگذارم. من او را مي خواهم. كامل. بايد پاره ها را پيش هم بگذارم.
همه برمي گردند. دايره مي زنند دورشان. حيرت. بعد خنده. از فرط خنده به زانو مي افتند. دست روي دل ها. طعنه مي بارد. از تمام دايره ي آدم ها. سه نفر باز خم مي شوند. كلمه دهان به دهان مي چرخد: «محمّد است» و فقط دو نفر پشت سرش: «يك زن و يك كودك». حقيرترين آدم ها در جامعه ي جاهلي. : «زني و كودكي!» تنها گروندگان به او! چه منظره ي مسخره اي است. اين لطيفه جان مي دهد براي خنديدن. براي بازگو كردن در هر مجلسي. براي ريسه رفتن. كلمه آهسته گفته مي شود : «ديوانه!» زمزمه مي شود. مي پيچد و تكرار مي شود. ديوانه! و نه اين كه تهمتي است. باوري است. ولي چنين عجيب... چيزي جز اين مي توان گفت؟ و مرد، مردي كه ديوانه مي خوانندش خيلي تنهاست.
پس چرا چيزي از رنج سترگ اين «دوست داشتني ترين»، در تصوير من از پيامبرم نيست؟ چرا تصوير من فقط نماي «مردي براي دست بوس » است؟
شايد انگشت هاي تمثال من ، براي همين، اين همه بي جانند!
بغض مظلوم مردي كه امعاء و احشاء شتري از سر و رويش مي ريزد ! چه دلم مي خواهد سجده كنم.
پيرمردي نگاهش كرد. دل سوزاند:«پسرم!خويشاوندان و نزديكانت كه تو را بهتر مي شناسند. وقتي آن ها دعوتت را نمي پذيرند، از تو پيروي نمي كنند...»
و ابولهب بود كه در سايه ي ديوار مي خنديد. و ابولهب بود كه پيش از او رسيده بود و داستان برادر زاده ي ساحر!
قدم هاي بلند و غمگين مردي كه در سكوت دور مي شود. مردي كه باز خواهد آمد. سال ديگر. همين موقع.كاش مي شد روي اين پاها افتاد!
اگر مي شد روح خون چكانش را عريان كند مي ديدند كه زخمي است به تعداد هر شلاق و مجروح به اندازه ي هر زنجير. وزن تمام سنگ ها روي سينه اش بود. «مردي آمده است كه رنج شما، بر او سخت دشوار است. عزيزٌ عليه ما عَنِتُّم!» مگر رنج هاي تك تك ما بر شانه ي اوست؟
عزيز عليه!
بيرون دروازه ي شهر، كسي سر راه هر حاجي را مي گرفت: «در اين شهر مردي هست كه سحر مي كند. سحر او بين جوان و پدرانش، جدايي مي اندازد. مبادا...» پنبه هايي براي گوش ها! پند.
نشسته بود. قرآن مي خواند. دور شدند. از دور ها با حيرت نگاهش كردند. پيش رفت. پس رفتند. صدا كرد. پنبه را فشردند. دلش گرفت: «آه اگر مي دانستند اين افسون، با آن ها چه مي كند» عجيب ترين ساحر كه به مردم التماس مي كند. مردمي كه طعم مسحور شدن را نمي دانند.
اويس! من سال ها است ورد را مي خوانم. انگار نه انگار. تكان نمي خورم. هيچ نمي شنوم. كاش خودش مي خواند در گوش هايم. خودش را مي خواهم.
حالا انگار كن تمام پنبه هاي ممكن را در گوش هاي من فشرده اند، يعني صورت معصوم كسي نيست كه مرا وادارد هرچه هست بيرون بريزم و سراپا گوش، رو به رويش بنشينم؟
همراهش مي رود. تا كجا؟ تا در خانه. مرد مي رود تو. در را مي بندد و از پنجره نگاه مي كند رسولي را كه با شانه هاي فرو افتاده از غم دور مي شود. رسولي را كه با شانه هاي فرو افتاده از غم دور مي شود. رسولي كه باز فردا تا در خانه ي ديگري خواهد رفت.
اويس! من اين پاره را هيچ نمي فهمم. هيچ. در تصوير من، هميشه بايد شرفياب حضور شد. كسي تا در خانه ام، دنبالم، در گوشم... نه. چه مي گويم؟ زبان نسل مرا حتي نمي دانند.
عتاب! آن عجيب ترين عتاب كه خدا برهيچ پيامبري نكرد. در هيچ كتاب آسماني نيامده است: «غم ايمان اين مردم، نزديك است تو را بكشد. فلعلك باخع نفسك!» گويي حتي او كه مي داند آن چه نمي دانند در شگفت مانده است.
و باز هم عتاب! «ما اين آيات را فرو نفرستاديم كه تو اين همه خود را در رنج بيفكني، لتشقي[3]!»
از تحمل گرده هاي مخلوقي، خدا در شگفت مانده است!
خنده ها و ناسزاها در گوش، عربده ي ديوانگاني كه دنبالش مي دويدند. صداي درها كه يكي يكي بسته مي شدند. درز پنجره ها. زناني كه از لاي درزها مي خنديدند. هلهله ي شادمان كودكان كه كمان هاي تازه شان را امتحان مي كردند. طائف، سرزمين غربت او شده بود. هيچ نشنيدند. حتي يك آيه. هيچ كس. حتي كودكي. چه بايد بكند؟ به مكه باز گردد؟ ابوطالب عليه السلام نيست. خديجه عليها السلام نيست. و شمشير ها به وسوسه ي خون محمدي دچارند.
بماند. كجا؟ زير سايه ي نگاه هايي كه دور از هم دارند به او مي خندند. آي نفرين! چرا بر نمي آيي؟ دست هايش بلند مي شوند. ملايك عذاب صف مي بندند. نفس آسمان حبس مي شود. طوفان، تب دار در گرفتن. دريا منتظر طغيان. كوه آماده ي ذره ذره شدن. و دست ها بلند مي شوند. زمين گوش تيز مي كند و دعا، نفرين نيست. نه! باز هم نيست. دعا، اولين شكايت او است. اولين شكايت او بعد از 13 سال: «اللهم اليك اشكوا: خدايا به تو گله دارم!» ازاين مردم؟ از اين ها كه نمي فهمند؟ نه! «خدايا گله دارم از بي رمقي زانوانم: ضعف قوتي!» از اينكه ديگر در من توان برخاستن و در خانه ها را يكي يكي زدن و آيه خواندن نيست. «وقلة حيلتي: چرا ديگر راهي به فكرم نمي رسد؟» و«هواني الي الناس: از خواريم پيش مردم». زير سايه ي تاك دست ها بلند بود: «الي من تكلني:مرا به كه وا مي گذاري در حالي كه تو پروردگار مستضعفيني. وانت رب المستضعفين!»پيامبر من؟ مستضعف؟ اين عجيب ترين «قال رسول اللهي»است كه مي دانم.
اويس! من خيلي دورم. كسي از نسل غريب.نسل گريز پا! كجا است زمزمه محبتي كه مرا به «مكتب» باز آورد؟ كي مي رسد آن جمعه كه زمزمه ي محبتي...
اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْكُو إِلَيْكَ فَقْدَ نَبِيِّنَا صَلَوَاتُكَ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ غَيْبَةَ وَلِيِّنَا[4]
خدایا ما شکایت می کنیم به تو از فقدان پیامبرمان ( صلی الله علیه و آله) و غیبت ولیّ مان
[1] حنانه ستوني بود كه پيش از ساخته شدن منبر، پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم به آن تكيه مي دادند و سخن مي گفتند. مي گويند بعد از اينكه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم ديگر به آن تكيه ندادند ستون ناله كرد.
[2] ام ابيها، لقبي كه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم به دختر بزرگوارشان دادند.
[3] سوره طه، آيه 20: ما انزلنا عليك القرآن لتشقي
[4] إقبال الأعمال (ط - القديمة)، ج1، ص: 61؛دعاي افتتاح
منبع : خدا خانه دارد(كتاب هاي پرسمان/1)؛ فاطمه شهيدي