فصل سوم : داستانهايى از زندگى ائمه معصومين عليهم السلام

فصل سوم : داستانهايى از زندگى ائمه معصومين عليهم السلام 

شهادت امام حسين عليه السلام توسط مكر و حيله معاويه  
ابن سعد در طبقات مى نويسد: معاويه بارها به آن حضرت زهر داد زيرا او و برادرش حسين (ع ) در شام نزد معاويه مى رفتند. اما دفعه آخر، آن بزرگوار مسموم شد، آنگاه مزاجش به هم خورد، بار ديگر مسموم شد و سرانجام به شهادت رسيد. در نزديكيهاى وفات ، پزشك كه از او ديدن كرد گفت : سم شكم اين شخص را پاره پاره كرده است . پس امام حسين فرمود: اى ابو محمد! به من بگو چه كسى تو را سم داده است ؟ اظهار داشت : چرا بگويم برادر؟ امام حسين گفت :
تا پيش از آنكه تو را به خاك سپارند، او را بكشم و هر گاه قدرت پيدا نكنم ، باز اين كار را مى كنم . مگر به سرزمينى برود كه نتوانم خودم را به او برسانم . پس امام حسن گفت : اى برادر، اين دنيا بجز شبهاى تار نيست . او را رها كن تا در پيشگاه خدا با او روبرو شوم و بدين ترتيب از معرفى او خوددارى كرد و من شنيدم معاويه ، زنش جعده دختر اشعث بن قيس كندى را تحريك كرده و به او وعده صد هزار دينار و تزويج به يزيد داده است و زنش امام حسن عليه السلام را مسموم كرد.(80)
دعاى حضرت  
روزى كميت بن اسدى به خدمت ابى جعفر عليه السلام آمد و براى آن حضرت يكى از قصايد خود را خواند.

من لقلب منيم مستهام
غير ما صبوة و لا احلام ... 

پس از اتمام قصيده امام به او فرمود: تا زمانى كه در ستايش بنى هاشم و خاندان پيامبر شعر مى گوئى ، هميشه به روح القدس مؤ يد باش .
بار ديگرى كه كميت يكى از هاشميات خود را براى ايشان خواند. آن حضرت فرمودند: ((الهم اغفر لكميت ، اللهم اغفر للكميت )) (81)
منبر پدر  
روزى امام حسن وارد مسجد مدينه شد در حالى كه ابوبكر بر بالاى آن نشسته بود و مشغول صحبت بود. ابوبكر كه بر اثر غرور و نخوت نمى خواست به امام عليه السلام توجهى نشان بدهد. امام حسن عليه السلام او را مورد خطاب قرار داد و فرمود: اى پسر قحافه از جايگاه پدرم فرود آى و آن را به وارث اصلى اش بسپار. ابوبكر كه از شرم و خجالت ، توان حرف زدن نداشت ، گفت : راست گفتى اى فرزند رسول الله البته كه اين منبر، جايگاه پدر تو است نه منبر پدر من و از منبر به زير آمد. مانند اين قضيه براى امام حسين عليه السلام نيز اتفاق افتاد و ايشان نيز با قاطعيت عمر را از منبر به زير كشيدند.(82)
سروده اى از غيب  
ام سلمه روايت مى كند كه امام حسين عليه السلام در كربلا به دست ظالمان يزيدى به شهادت رسيد.
از گوينده ناپيدايى شنيدم كه چنين مى سرود:
اى كشندگان حسين عليه السلام ! شما را به عذابى دردناك و انتقام بشارت باد.
آسمانيان از انبياء و هر دسته و گروه بر شما نفرين مى فرستند و هر لحظه از زبان فرزند داود و موسى و عيسى لعنت مى شويد.(83)
مشهدالسقط  
در معجم البلدان به نقل از سنان خفاجى در ديونش آنجا كه ابيات جوشن را نقل مى كند، آمده است كه : جوشن نام كوهى است در غرب حلب كه از آنجا مس قرمز حمل مى شد. گفته شده از آن وقتى كه اسراء خاندان ابى عبدالله الحسين عليه السلام و همسرانش از آنجا عبور كردند، آن معدن از بين رفته است و علت آن اين بود. يكى از همسران امام حسين عليه السلام كه حامله بود، در آنجا سقط كرد و از كارگران معدن درخواست آب و نان كرد. آنان به او گفتند: كه نمى شود. چيزى به او ندادند و با كلمات زشت او را از خود راندند. او بر آنان نفرين كرد و از آن زمان هر كس در آنجا كار مى كند، سود نمى برد و در كنار آن كوه قبرى است معروف به ((مشهدالسقط)) و بنام ((مشهدالدكه )) نيز خوانده مى شود و منظور از آن ((محسن بن الحسن عليه السلام )) است .(84)
جامه اى براى تبرك  
دعبل مى گويد: روزى به امام رضا عليه السلام گفتم : اى امام ، لباسى از شما را مى خواهم كه به من هديه دهيد تا من آنرا به عنوان كفن خود كنم .
امام عليه السلام لباسى به او دادند. خبر اين قضيه به مردم قم رسيد. از دعبل درخواست كردند كه لباس را در برابر 300 هزار درهم به آنها بفروشد و او نپذيرفت و آنها راه را بر دعبل بستند و بر او شوريدند. و جامه را به زور از او گرفتند و گفتند كه بايد پول را از ما قبول كنى .
دعبل گفت : به خدا قسم كه قبول نمى كنم ، به هر حال آنها به اين طريق ، با دعبل سازش كردند كه 300 هزار درهم را در مقابل يكى از آستين هاى آستر آن لباس بدهند، وى راضى شد. پس يكى از آستينهاى لباس را به او دادند، او آنرا به دوش مى بست ، او قصيده ((مدارس آيات خلقت تلاوة )) را بر جامه نوشت و در آن احرام كرد و دستور داد آن را در كفن هايش بگذارند.(85)
پاداشى از آسمان  
جابر مى گويد: به خدمت امام باقر عليه السلام رسيدم و او نيازمندى خود به وى شكايت بردم . درهم و دينارى نداريم . در همين هنگام كميت شرفياب شد و گفت : اجازه مى فرمائيد، شعرى بخوانم . امام اجازه دادند.
كميت قصيده اى را خواند. امام فرمود: اى غلام كيسه اى پول را از اندرون خانه بياور و به كميت ارزانى دار. كميت قصايد ديگرى هم خواند و هر بار امام جهت پاداش آن كيسه اى پول آورد. كميت عرض كرد: فدايت گردم . من شما را براى گذراندن دنيا دوست نمى دارم . مقصود من از قصيده سرايى ها، چيزى جز پيوند به پيامبر و حقى كه خدا بر من واجب كرده است ، نيست . امام براى او دعا كرد و به غلام فرمود: كه كيسه ها را به جاى من خود برگرداند. من گفتم : فدايت شوم . شما به من فرموديد كه درهم و دينارى نداريم . حال آنكه دستور دادن 30 هزار درهم به كميت را صادر فرموديد.
امام فرمود: داخل آن اتاق برو. داخل اتاق رفتم و درهم و دينارى نديدم ، امام فرمود: آنچه از كرامات خود از شما پنهان داشته ايم ، پيش از آن است كه نشان داده ايم .(86)
حل مشكلات  
خطيب بغدادى در كتاب تاريخ خود آورده است كه حسين بن على ابراهيم كه از علما و بزرگان علمى بود، گفت : هرگاه در مسايل علمى به مشكلى بر مى خوردم كه از حل آن در مى ماندم به زيارت قبر مبارك موسى بن جعفر عليه السلام مى رفتم و به آن حضرت توسل مى جستم و آن مشكل و مساءله ام برايم آسان مى گشت و من آنرا حل مى نمودم و زيارت قبر شريف آن حضرت را ترك نمى كردن آرامگاه شريف آن حضرت ، ماءمن مردم و علماء است و كسى نيست كه حاجتى داشته و به آنجا رفته و حاجت خود را نگرفته باشد.(87)
تواضع در مقابل امام رضا عليه السلام  
ابوبكر محمد بن المومل گفته است كه روزى با امام اهل حديث ابى بكر بن خزيمه و همپايه اش ابى على ثقفى و عده زيادى از مشايخ و بزرگان دين براى زيارت قبر على بن موسى الرضا عليه السلام ، به طرف توس حركت كرديم . پس از آن كه به آرامگاه شريف حضرت رسيديم ، ابن خزيمه از تمام ما بيشتر اظهار تواضع و محبت كرد. او آنچنان گريه و زارى مى نمود كه همه ما متحير شديم و فكر نمى كرديم كه او اين گونه در مقابل آن حضرت فروتنى كند و به آن حضرت متوسل مى شود. بعد از ديدن اين صحنه ، من نيز به حضرت ارادت بيشترى پيدا كردم و هميشه در هنگام پيش آمدها به آن حضرت متوسل مى شدم .(88)
در محضر امام رضا عليه السلام  
فياض طوسى ، در سال 259 در سن نود سالگى گفت كه : حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام را در روز عيد غدير خم ملاقات نمودم . در حاليكه گروهى از خواص و دوستان در محضر مباركش بودند. امام رضا آنها را براى افطار نزد خود نگاهداشته بود و در عين حال غذاها و هدايا و لباس ‍ و حتى انگشترى و كفش براى خانه هاى آنها فرستاده بود و وضع زندگى آنها را از حيث معيشت تغيير داده بود و همچنين وابستگان و نزديكان خود را از هر جهت به وضع و صورت نوين درآورده بود بطورى كه در كليه شئون زندگى ، وضع جديدى پيدا كرده بودند. در اين روز حضرت در جمع يارانش ، از فضايل اين عيد و جهت برترى اش بر ديگر اعياد سخن مى گفت .(89)
سوگند امام حسين عليه السلام به غدير  
دو سال قبل از مرگ معاويه حضرت امام حسين عليه السلام به همراه عده زيادى از انصار و بنى هاشم عازم حج شد.
جمعيتى بالغ بر هفتصد نفر از مردان در محضر آن جناب جمع شدند كه همگى از تابعين بودند و بالغ بر دويست تن از اصحاب رسول خدا كه همگان در منى و در اقامتگاه آن حضرت حضور يافتند.
امام حسين عليه السلام پس از حمد و ثناى خدا فرمود: همانا اين ستمكار ياغى (معاويه ) ظلمهاى بسيارى را بر ما وارد ساخته و همگان نيز از آن مطلع اند. اكنون من از شما درباره چيزى سوال مى كنم . چنانچه سخن من مقرون به صداقت و راستى است ، مرا تصديق كنيد و اگر بر خلاف حقيقت چيزى از من شنيديد، مرا تكذيب نمائيد. سخن مرا بشنويد و گفت مرا بنويسيد و ثبت كنيد. سپس به شهر و ديار خود مراجعت كنيد و اين سخنان را به ديگران متروك شود و از بين برود. در حالى كه خداى متعال نور خود را تمام و كمال مى فرمايد: اگر چه كفار و ناسپاسان از آن اكراه داشته باشند.
در اين هنگام حضرت ، آن چه را كه خداوند در قرآن درباره اهل بيت نازل فرموده بود، تلاوت كرد و تفسير نمود.
سپس آنچه را كه از رسول خدا درباره پدر و مادرش و اهل بيتشان آمده بود، بيان فرمود.
در مورد هر جمله از فرمايشات حضرت ، حاضرين مى گفتند: بارخدايا تمام اينها درست و راست است و اين سخنان را از رسول خدا شنيده ايم و به آنها گواه هستيم .
خم على عليه السلام را به ولايت و جانشينى خود منصوب كرد؟ حاضرين اين بار نيز يكصدا گفتند: بارخدايا ما به اين جريان آگاه و مطلع هستيم و به آن شهادت مى دهيم .(90)
سر مبارك  
ملك صالح پس از اين كه به وزارت منصوب شد، تصميم گرفت كه سر مبارك حسين عليه السلام را از شام ره مصر منتقل كند. زيرا در آنجا مورد حمله و هجوم دشمنان بود. بنابراين در يكى از شهرها مكانى را از جنس ‍ مرمر درست كرد و سر مبارك را بر آنجا منتقل و دفن كرد و اين واقعه در سال 549 هجرى دوران خلافت زائر اتفاق افتاد.(91)
از كرامات امام حسين عليه السلام  
هنگامى كه سلطان ملك ناصر، مصر را تصرف كرد و وارد قصر شد خادمى را به او نشان دادند كه در دولت قبلى صاحب جاه و مقام و كليددار قصر بوده است .
گفتند: اين خادم ، گنجينه ها و دفينه هاى قصر را مى شناسد. او را گرفته و از او در مورد گنجهاى قصر پرسيدند. اما او جوابى نمى داد.
پادشاه دستور داد كه با شكنجه از او اقرار بگيرند. او را گرفتند و بر سرش ‍ سوسك هايى سياهى گذارده و با دستمال قرمزى بستند و اين از شديدترين نوع شكنجه ها بود. زيرا پس از ساعتى سر افراد سوراخ مى شد و آنها با وضع فجيعى جان مى سپردند. اما اين كار در آن خادم هيچ تاءثيرى نداشت . برعكس مى ديدند كه سوسك ها مرده اند.
سلطان احضارش كرد و با اصرار دليل آن را پرسيد. خادم پاسخ داد:
علتى جز اين فكر نمى كنم كه هنگامى كه سر مبارك امام حسين عليه السلام را از شام به مصر مى آوردند. منهم شركت كردم . و مدتى آن سر مبارك را بر بالاى سر خود را حمل كردم .
پادشاه كه تحت تاءثير كرامات اين سر مبارك قرار گرفته بود، گفت : آرى سرى عظيم تر از اين چه خواهد بود. بنابراين آن خادم را بخشيد و آزاد كرد.(92)
راءس الحسين  
راءس الحسين در مصر يكى از عبادتگاهها و امكنه مقدس است كه زائران بسيارى دارد.
مردى بنام شمس الدين كه از خدام آن مكان مقدس بود، نابينا شد.
او هر روز پس از نماز صبح كنار ضريح مى ايستاد و مى گفت : اى آقايم ! من همسايه شما هستم كه چشمهايم را از دست داده ام .
از خدا بوسيله تو مى خواهم كه چشمهايم را به من برگردانى . او شبى خواب ديد كه جماعتى به كنار قبر شريف آمدند. به او گفتند كه آنان رسول خدا و اصحابش هستند كه براى زيارت امام حسين عليه السلام آمده اند.
شمس الدين در جمع آنها داخل شد و آنچه را كه در بيدارى گفته بود، تكرار كرد.
امام حسين عليه السلام رو به جدش نمود و ماجراى شمس الدين را به عنوان طلب شفاعت برايشان نقل كرد.
رسول خدا به على عليه السلام فرمود: به چشم او سرمه بكش . على عليه السلام عرض كرد: اطاعت مى شود. آنگاه سرمه دانى درآورد و به او گفت : جلو بيا. او هم جلو رفت . ميل سرمه دان را در چشم راستش كشيد كه او احساس سوزش سختى نمود و از شدت درد، داد كشيد و بيدار شد.
و هنوز حرارت سرمه كشيدن را در چشمش احساس مى كرد. ولى ملاحظه نمود كه چشم راستش باز شده است و بينائى اش را بدست آورده است . شمس الدين تا زنده بود با آن چشم خود مى ديد و اين همان نعمتى بود كه او در صدد بدست آوردن آن بود.
آنگاه به شكرانه اين نعمت ، فرش نفيسى را بافت . و به آرامگاه هديه كرد.(93)
سيادت از روز الست  
ابن الست كه از عرفا و علماى بزرگ مصر بود. روزى پس از مراجعت به منزلش ديد كه تمام كتابهايش را ربوده اند. با ديدن اين صحنه بسيار ناراحت و غمگين شد و در دلش غم فراوان جا گرفت .
بدين جهت با حالى نزار به كنار روضه مباركه راءس الحسين عليه السلام آمد در حالى كه مى گريست و اشعارى مى خواند: ((آيا به كسى كه به شما پناه برد، آزارى خواهد رسيد؟ و يا از ستم شكايت خواهد كرد. در صورتى كه شما سرورانش هستيد؟ بعيد است كسى كه به شما منسوب باشد و مردود گردد و يا دشمنانش خوشحال گردند. براى شما از روز الست ، سيادت بود و براى شما كمربند عزت است كه سراپاى وجودتان را احاطه كرده است ...)).
او بعد از زيارت به خانه اش مراجعت كرد و ديد كه كتابهايش بدون هيچ نقصى در محلش موجود است .(94)
حقيقت بزرگ  
عبدالله بن جعفر بن ابى طالب مى گويد: نزد معاويه بودم . امام حسن و حسين عليه السلام و تعداد افراد ديگرى نيز با ما بودند. معاويه به من گفت : چقدر حسن و حسين عليه السلام را بزرگ مى شمارى ؟ و حال آن كه نه خود آنها بهتر از تو هستند و نه بهتر از پدر تو؟
و اگر نه اين بود كه فاطمه عليهاالسلام دختر رسول خداست ، مى گفتم كه مادر تو اسماء بنت عميس هم مادون او نيست .
در جواب او گفتم : بخدا آگاهى تو نسبت به آنها و پدر و مادر آنها كم است . بخدا قسم اين دو بهتراند از من و پدر آنها بهتر است از پدر من و مادر آنها بهتر از مادر من .
اى معاويه تو غافل هستى از آنچه كه من از رسول خدا درباره آنها شنيده ام . معاويه گفت : آنچه را كه شنيده اى روايت كن . هر چند كه گفته هاى تو بزرگ تر از كوههاى احد و حرا باشد. اكنون كه خدا او را كشته و جمعيت شما را متفرق ساخته و امر خلافت به اهلش رسيده است . ما باكى از آنچه بگوئى نداريم و هر چند كه فضايل بسيارى از او را بيان كنى . صحبت هاى تو به ما زيانى نمى رساند.
گفتم : شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هنگامى كه اين آيه مبارك را تفسير كرد كه : و ما جعلنا الرويا التى اريناك الا فتنه للناس و الشجره الملعونه فى القرآن همانا ديدم دوازده تن از پيشوايان گمراهى را كه بر منبر من بالا مى روند و فرود مى آيند و امت مرا به سير قهقهرايى مى برند.
همانا فرزندان ابى العاص زمانى كه تعدادشان به پانزده تن رسيد، كتاب خدا را مورد تجاوز و تحريف قرار مى دهند و بندگان خدا را، بردگان خود قرار مى دهند و مال خدا را ثروت شخصى مى پندارند.
اى معاويه همانا از رسول خدا شنيدم كه در جمع مردم فرمود: ((من كنت مولا فعلى مولاه ...))
هنگامى كه من از دنيا رفتم ، على عليه السلام به شما اولى است از خود شما و زمانى كه على عليه السلام از دنيا رفت ، پسرم حسن عليه السلام اولى به مومنين است از خود و زمانى كه حسن عليه السلام از دنيا رفت ، پسرم حسين عليه السلام اولى به مؤ منين است از خود آنها.
پس از اين سخنان ، معاويه گفت : اى فرزند جعفر سخن بزرگ گفتى و چناچه آنچه گفتى به حق باشد، بطور تحقيق امت محمد صلى الله و عليه و آله و سلم از مهاجر و انصار جز شما اهل بيت و دوستان و ياران شما، هلاك شده اند!!
گفتم : به خدا قسم آنچه گفتم ، به حق و مطابق واقع گفتم و آن را از رسول خدا شنيده ام .(95)

پاورقی

80- الغدير، ج 20، ص 250.

81- الغدير، ج 4، ص 13.
82- الغدير، ج 13، ص 258.
83- الغدير، ج 3، ص 31.
84- الغدير، ج 10، ص 312.
85- الغدير، ج 4، ص 248.
86- الغدير، ج 4، ص 30.
87- الغدير، ج 9، ص 322.
88- الغدير، ج 2، ص 200.
89- الغدير، ج 2، 203.
90- الغدير، ج 2، ص 63.
91- الغدير، ج 8، ص 184.
92- الغدير، ج 8، ص 184.
93- الغدير، ج 9، ص 310.
94- الغدير، ج 9، ص 317.
95- الغدير، ج 2، ص 65.