اول ذى الحجه: آغاز موسم حج

  فصل اول: خدا حافظى مى گويم «خدا بخواهد دارم مى روم حج» مى گويد: «پاى ناودان طلا مرا ياد كن. حتماها! يادت نرود» گوشى را كه مى گذارم به همه ى تلفن هايى كه از صبح تا حالا كرده ام فكر مى كنم، هر كسى، يك جايى را گفته كه آنجا يادش بيفتم. پاى كوه صفا، منى، مروه، عرفات...
فكر كن از اين ديوارها خسته شده باشى، از اين كه مدام سرت مى خورد به محدوده هاى تنگ خودت. به ديوارهايى كه گاهى خشت هايش را خودت آورده اى. فكر كن دلت هواى آزادى كرده باشد، نه آن آزادى كه فقط مجسمه اى است و به درد سخنرانى و شعار و بيانيّه مى خورد.