غدير بود. رفتيم پيشانى اباذر را ببوسيم و بگوييم: «برادر! عيدت مبارك» پيشانيش از آفتاب ربذه سوخته بود!!
به «ابن سكيت» گفتيم «على». هيچ نگفت، نگاهمان كرد و گريست. زبانش را بريده بودند!!
خواستيم دست هاى ميثم را بگيريم و بگوييم «سپاس خداى را كه ما را از متمسّكين به ولايت اميرالمؤمنين قرار داد» دست هايش را قطع كرده بودند!!
گفتيم: «يك سيدى بيابيم و عيدى بگيريم» سّيدى! كسى از بنى هاشم.
جسدهاشان درز لاى ديوارها شده بود و چاه ها از حضور پيكرهاى بى سرشان پر بود!
زندانى دخمه هاى تاريك بودند و غل هاى گران بر پا، در كنج زندان ها نماز مى خواندند.