دید موسی یک شبانی را به راه
کو همی گفت ای خدا و ای اله
...
...
ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
موسیا! آداب دانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
- با هم راه افتادیم. من بودم و شبان. او می رفت چارق خدا را بدوزد، روغن و شیر برایش ببرد، موهایش را شانه کند. من می رفتم پابوس حضرت!
- گفت: "حالا کدام حرم برویم؟"
گفتم: "فرقی با هم ندارند. همه ی اولیای خدا یک نور واحدند[1]."
شبان خندید: "برای تو فرقی نمی کند کجا برویم؟"
گفتم: "نه، نباید بکند."