ناصر خسرو

   ابومعین ناصر بن خسرو بن حارث قبادیانی بلخی از شاعران بزرگ و فیلسوفان برتر ایران است که بر اغلب علوم عقلی و نقلی زمان خود از قبیل فلسفهٔ یونانی و حساب و طب و موسیقی و نجوم و فلسفه و کلام تبحر داشت و در اشعار خویش به کرات از احاطه داشتن خود بر این علوم تأکید کرده‌است. ناصرخسرو بهمراه حافظ و رودکی جزء سه شاعری است که کل قرآن را از برداشته‌است. وی در آثار خویش ، از آیات قرآن برای اثبات عقاید خودش استفاده کرده‌است.

ابومعین ناصر بن خسرو بن حارث قبادیانی بلخی ، معروف به ناصرخسرو ، در 12 شهریور 383  - ۹ ذیقعده ۳۹۴ قمری -  در روستای قبادیان دربلخ در خانوادهٔ ثروتمندی که ظاهراً به امور دولتی و دیوانی اشتغال داشتند چشم به جهان گشود.

بگذشت ز هجرت پس سیصد نود و چار             بنهاد مرا مادر بر مرکز اغبر

در آن زمان پنج سال از آغاز سلطنت سلطان محمود غزنوی میگذشت. ناصرخسرو در دوران کودکی با حوادث گوناگون روبرو گشت و برای یک زندگی پرحادثه آماده شد: از جمله جنگهای طولانی سلطان محمود و خشکسالی بی سابقه در خراسان که به محصولات کشاورزان صدمات فراوان زد و نیز شیوع بیماری وبا در این خطه که جان عدهٔ زیادی از مردم را گرفت.

ناصرخسرو از ابتدای جوانی به تحصیل علوم متداول زمان پرداخت و قرآن را از بر کرد. در دربار پادشاهان و امیران از جمله سلطان محمود و سلطان مسعود غزنوی به عنوان مردی ادیب و فاضل به کار دبیری اشتغال ورزید و بعد از شکست غزنویان از سلجوقیان، ناصرخسرو به مرو و به دربار سلیمان چغری بیک، برادر طغرل سلجوقی رفت و در آنجا نیز با عزت و اکرام به حرفه دبیری خود ادامه داد و به دلیل اقامت طولانی در این شهر به ناصرخسرو مروزی شهرت یافت.

همان ناصرم من که خالی نبود          ز من مجلس میر و صدر وزیر

نخواندی به نامم کس از بس شرف      ادیبم لقب بود و فاضل دبیر

به تحریر اشعار من فخر کرد           همی کاغذ از دست من بر حریر

وی که به دنبال سرچشمه حقیقت میگشت با پیروان ادیان مختلف از جمله مسلمانان، زرتشتیان، مسیحیان، یهودیان و مانویان به بحث و گفتگو پرداخت و از رهبران دینی آنها در مورد حقیقت هستی پرس و جو کرد. اما از آنچا که به نتیجه‌ای دست نیافت دچار حیرت و سرگردانی شد و برای فرار از این سرگردانی به شراب و میگساری و کامیاریهای دوران جوانی روی آورد.

در سن چهل سالگی شبی در خواب دید که کسی او را می‌گوید «چند خواهی خوردن از این شراب که خرد از مردم زایل کند؟ اگر بهوش باشی بهتر» ناصرخسرو پاسخ داد «حکما چیزی بهتر از این نتوانستند ساخت که اندوه دنیا ببرد» مرد گفت «حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را به بیهشی و بی خردی رهنمون باشد. چیزی باید که خرد و هوش را بیفزاید.» ناصرخسرو پرسید «من این از کجا آرم؟» گفت «عاقبت جوینده یابنده بود» و به سمت قبله اشاره کرد. ناصرخسرو در اثر این خواب دچار انقلاب فکری شد، از شراب و همه لذائذ دنیوی دست شست، شغل دیوانی را رها کرد و راه سفر حج در پیش گرفت. وی مدت هفت سال سرزمینهای گوناگون از قبیل آذربایجان ٬ ارمنستان، آسیای صغیر، حلب، طرابلس، شام، سوریه، فلسطین، جزیرة العرب، قیروان، تونس، و سودان را سیاحت کرد و سه یا شش سال در پایتخت فاطمیان یعنی مصر اقامت کرد و در آنجا در دوران المستنصر بالله به مذهب اسماعیلی گروید و از مصر سه بار به زیارت کعبه رفت.

ناصر خسرو در سال 431 - ۴۴۴ هجری -  بعداز دریافت عنوان حجت خراسان از طرف المستنصر بالله رهسپار خراسان گردید. او در خراسان و به‌خصوص در زادگاهش بلخ اقدام به دعوت مردم به کیش اسماعیلی نمود، اما برخلاف انتظارش مردم آنجا به دعوت وی پاسخ مثبت ندادند و سرانجام عده‌ای تحمل او را نیاورده و در تبانی با سلاطین سلجوقی بر وی شوریده، و از خانه بیرونش کردند. ناصرخسرو از آنجا به مازندران رفت و سپس به نیشابور آمد و چون در هیچ کدام از این شهرها در امان نبود به طور مخفیانه میزیست و سرانجام پس از مدتی آوارگی به دعوت امیر علی بن اسد یکی از امیران محلی بدخشان که اسماعیلی بود به بدخشان سفر نمود و بقیهٔ ۲۰ تا ۲۵ سال عمر خود را در یمگان بدخشان سپری کرد.

پانزده سال بر آمد که به یمگانم          چون و از بهر چه زیرا که به زندانم

و تمام آثار خویش را در بدخشان نوشت و تمام روستاهای بدخشان را گشت. حکیم ناصرخسرو دربین اهالی بدخشان دارای شأن، مقام و منزلت خاصی است تا حدی که مردم او را به‌نام «حجت»، «سید شاه ناصر ولی»، «پیر شاه ناصر»، «پیر کامل»، و غیره یاد می‌کنند. او در۴۶۷  - ۴۸۱ قمری - درگذشت. مزار وی در یمگان زیارتگاه است.

از اشعار او در مدح امیرالمومنین :

پشتم قوی به فضل خدای است و طاعتش
تا دررسم مگر به رسول و شفاعتش
پیش خدای نیست شفیعم مگر رسول
دارم شفیع پیش رسول آل و عترتش
با آل او روم سوی او هیچ باک نیست
برگیرم از منافق ناکس شناعتش
دین خدای ملک رسول است و، خلق پاک
امروز امتان رسولند و رعیتش
گر سوی آل مرد شود مال او چرا
زی آل او نشد ز پیمبر شریعتش؟
بر بندهٔ تو طاعت تو نیست نیم از انک
پیغمبر تو راست ز طاعت بر امتش
گفتت که بنده را تو به بی‌طاعتی مکش
وانگه نکشتت ار تو نبودی به طاعتش
اندر حمایتی تو ز پیغمبر خدای
مشکن حمایتش که بزرگ است حمایتش
پیغمبر است پیش رو خلق یکسره
کز قاف تا به قاف رسیده است دعوتش
آل پیمبر است تو را پیش رو کنون
از آل او متاب و نگه‌دار حرمتش
فرزند اوست حرمت او چون ندانیش
پس خیره خیر امید چه داری به رحمتش؟
آگه نه‌ای مگر که پیمبر کرا سپرد
روزغدیر خم  ز منبر ولایتش؟
آن را سپرد کایزد مر دین و خلق را
اندر کتاب خویش بدو کرد اشارتش
آن را که چون چراغ بدی پیش آفتاب
از کافران شجاعت پیش شجاعتش
آن را که همچو سنگ سر مره روز بدر
در حرب همچو موم شد از بیم ضربتش
آن را که در رکوع غنی کرد بی سؤال
درویش را به پیش پیمبر سخاوتش
آن را که چون دو نام نهادش رسول حق
امروز نیز دوست سوی خلق کنیتش
آن را که هر شریفی نسبت بدو کنند
زیرا که از رسول خدای است نسبتش
آن را که کس به جای پیمبر جز او نخفت
با دشمنان صعب به هنگام هجرتش
آن را که مصطفی، چو همه عاجز آمدند،
در حرب روز بدر بدو داد رایتش
شیری، مبارزی، که سرشته است کردگار
اندر دل مبارز مردان محبتش
در حربگه پیمبر ما معجزی نداشت
از معجزات نیز قوی‌تر ز قوتش
قسمت نشد به خلق درون دوزخ و بهشت
بر کافر و مسلمان الا به قسمتش
در بود مر مدینهٔ علم رسول را
زیرا جز او نبود سزای امانتش
گر علم بایدت به در شهر علم شو
تا بر دلت بتابد نور سعادتش
او آیت پیمبر ما بود روز حرب
از ذوالفقار بود و ز صمصام آیتش
گنج خدای بود رسول و، ز خلق او
گنج رسول خاطر او بود و فکرتش
هر کو عدوی گنج رسول است بی گمان
جز جهل و نحس نیست نشان سلامتش
شیر خدای را چو مخالف شود کسی
هرگز مکن مگر به خری هیچ تهمتش
شیر خدای بود علی، ناصبی خر است
زیرا همیشه می‌برمد خر ز هیبتش
هرک آفت خلاف علی بود در دلش
تو روی ازو بتاب و بپرهیز از آفتش
لیکن چو حرمت تو بدارد تو از گزاف
مشکن، ز بهر حرمت اسلام، حرمتش
اندر مناظره سخن سرد ازو مگیر
زیرا که نیست جز سخن سرد آلتش
چون علم نیستش که بگوید، جز این محال
چون بند سخت گشت چه چیز است حیلتش؟
دشنام دارد او همه حجت کنون ولیک
روزشمار که شنود این سست حجتش؟
دعوی همی کند که من اهل جماعتم
لیکن ز جمع دیو گشن شد جماعتش
ابلیس قادر است ولیکن به خلق در
جز بر دروغ و حیله‌گری نیست قدرتش
قیمت سوی خدای به دین است و خلق را
آن است قیمتی که به دین است قیمتش
نصرت به دین کن ای بخرد مر خدای را
گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش
غره مشو به دولت و اقبال روزگار
زیرا که با زوال همال است دولتش
دنیا به سوی من به مثل بی‌وفا زنی است
نه شاد باش ازو نه غمی شو ز فرقتش
نیک است ازان که نیک و بدش بر گذشتنی است
چیزی دگر همی نشناسم فضیلتش
زهر است نعمتش چو نیابد همی رها
از مرگ هر کسی که چشیده است نعمتش
با محنتش به نعمتش اندر مکن طمع
زیرا ز نعمتش نشود دور محنتش
شاید که همتم نبود صحبت جهان
چون نیست جز که مالش من هیچ همتش
بسیار داد خلعتم اول وزان سپس
از من یگان یگان همه بربود خلعتش
از روزگار و خلق ملولم کنون ازانک
پشتم به کردگار و رسول است و ملتش
بی‌حاجتم به فضل خداوند، لاجرم،
اندر جهان ز هر که به من نیست حاجتش
تا در دلم قران مبارک قرار یافت
پر برکتست و خیر دل از خیر و برکتش
منت خدای را که نکرده‌است منتی
پشتم به زیر بار مگر فضل و منتش
منت خدای را که به وجود امام حق
بشناختم به حق و یقین و حقیقتش
آن بی قرین ملک که جز او نیست در جهان
کز ملک دیو یکسره خالی است ملکتش
با طلعت مبارک مسعود او ز سعد
خالی است مشتری را در قوس طلعتش
یارب، به فضل خویش تو توفیق ده مرا
تا روز و شب بدارم طاعت به طاعتش
و اندر رضای او گه و بیگه به شعر زهد
مر خلق را به رشته کنم علم و حکمتش
مستنصری معانی و حکمت به نظم و نثر
بر امتت که خواند الا که حجتش؟