آقاى ساربان جوان!

يك جور نگرانى مثل خوره افتاده توى ما كه نكند شما به كل ما را فراموش كرده ايد.
ببينيد آقا! ما اين جا هستيم! اين جا. قضيه ى ما را يادتان هست؟
يك قرارى بود كه شما جلو برويد و ما پشت سرتان راه بيفتيم و اين حرفها... يادتان هست؟
حتما اين هم خاطرتان هست كه شب رسيديم بيابان؟
از بخت بد شايد مهتاب كه بماند، يك ستاره هم نبود.
ابرها چفت هم، ظلماتى درست كرده بودند؛ غليظ، تو در تو.
چشم، چشم را نمى ديد. چنگ مى زديم به رداى هم كه يكهو جانمانيم؛
چون گم اگر مى شديم ديگر واويلا بود.
لرز هم گرفته بوديم، چه جور. عين جوجه ى يك روزه كه پر و بال مادرش را پيدا نكند مى لرزيديم. لاكردار، يك سرمايى شده بود؛ انگارى رفتيم سرزمينن يخ بندان. سوز مى زد توى چشم و چال آدم.
هيچ كى هم نبود.
رهگذرى، خاركنى، مسافرى... هيچ.
فقط باد بود.
هى هو مى كشيد و هماورد مى خواست.
بوته ى خارها را بلند مى كرد و دير مى جنبيديم، مى كوفت توى سر و رويمان.
مثل يك زن بيابانى دور خودش مى رقصيد و شن مى پاشيد هوا. شن ريزه لاى دندان ها قرچ قرچ مى كرد.
هى يكى مى افتاد زمين. صف مى ايستاد تا آه و ناله اش را بكند و پا شود. تا يكى ديگر.
شما گفتيد: «اين طور كه نمى شود، جلوى پايتان را هم نمى بينيد».
راستى هم نمى ديديم.
پا كه مى گذاشتيم، اصلاً نمى فهميديم كجا است. خار است، خاك است، سنگ است... ولى شما مثل ما نبوديد...
چه جور آدم كف دستش را مى شناسد؟ شما همچين رهوار مى رفتيد كه خيال كن كوره راه ها، شيار كف دستتان هستند. بلد راه بوديد آقا، چه بلدى!
بعدش يك تپه ى ماهورى، چيزى پيدا شد. ما منتظر دستور و حرف شما ديگر نشديم.
همان جا وا رفتيم. مثل شله اى ولو شديم. شما هى دور ما چرخ زديد. رفتيد اين ور - آن ور. دلتان شور ما را مى زد. كه ما تا صبح آيا دوام مى آوريم يا نه؟
يادآورى اش البته شرمندگى است، ولى چه مى شود كرد؟
اول زير لبى، بعد كه رويمان باز شد، بلند بلند، شروع كرديم به ايراد بنى اسرائيلى گرفتن.
يك چيزهايى شبيه اين كه: «ما را برگردان پيش فرعون، آن جا خوش تر بوديم».
«يك چيز بده همين جا بپرستيم، خداى تو خيلى دوره. «حتى اشتباه نكنم، آخرش يكى مان درآمد و گفت: «تو و خدايت بريد جلو، كارها را كه كرديد، بياييد دنبال ما»
شما بدتان نيامد كه هيچ، ول كن هم نبوديد.
ناز خريديد. وعده داديد... دستمان را كشيديد.
دورمان راه رفتيد، تا بلكه ما به «رفتن» رضا بدهيم.
يادم نمى آيد يك بار گفته باشيد. «اَكه هى! ساربان يك مشت عليل و ذليل شدم».
حتى نشستيد براى پاهاى تاولى مان گريه كرديد،
گفتيد: «يك جورى بايد گرمتان كرد.»
گفتيد: «اگر بشود كارى كرد جلوتان را ببينيد!»
ما فقط گوش مى كرديم.
پشت آن تپه، كرخ و مات نشسته بوديم و مثل گنگ ها، شما را ديد مى زديم كه دست سايبان چشم مى كرديد.
نگران، افق دور بيابان را مى ديديد و با دلهره مى گفتيد: «اين جا، يخ مى زنيد!» «اين جا، گم مى شويد!» «اين جا، مى ترسيد!»
راست هم مى گفتيد، ولى ما ديگر حوصله ى تأييد هم نداشتيم.
همه ى جل و پلاسمان را پيچيده بوديم دورمان. فقط چشم هامان پيدا بود. آن هم نيمه باز و خمار. اولش چرت هاى نيمه كاره زديم، بعد ديگر راستى نديديمتان. صداتان البته تا چند وقتى مى آمد توى گوشمان. التماس مى كرديد: «نخوابيد، حالا نه، حالا نه.»
من يكى كه آخرين صدايى كه از گلوتان شنيدم فرياد بود. داد مى كشيديد: «من يك آتش مى بينم». توى همان خمارى با خودم گفتم، لابد شما فكر كرديد ما ساده ايم. به هواى يك آتشى آن دورها چشممان را دوباره باز مى كنيم و از اين سكر كيفورى مى آييم بيرون، ولى نه. ما سنگين خوابيده بوديم.
رفيقمان مى گويد: «شما بعد گفتيد مى روم شعله بياورم». گفتيد: «بايد گرمشان كنم». گفتيد: «نور باشد، همه چى درست مى شود». ما لاى خرناسه ها توى دلمان گفتيم: «طفلك ساربان جوان». گفتيم: «چرا دل نمى كنى از ما، بابا راه خودت را برو ديگر.»
صداى پايى نشنيديم كه بفهميم رفتيد به كدام طرف يا چه كار كرديد؟!
داشتيم هفت تا پادشاه و هفت تا دولت را خواب مى ديديم. نصفه هاى شب، ولى پريديم. دندان ها از سرما كليد، يك نرمه يخ روى مو و ابروهامان. ديديم نيستيد.
پتو، ردا و لباس هاتان را انداختيد روى پاهاى برهنه ى ما و رفتيد.
ديديم با دست هايتان دورتادور، تپه هاى شنى درست كرديد كه شغال ها ما را ديرتر ببينند. شتر خودتان را زانو زده، كرده بوديد حائل ما كه نكند طوفان شن بيايد يا گردبادى. حتى تكه نان ها و ته مشك آبتان را هم گذاشته بوديد كنار دستمان.
گفتيم حتماً جايى همين دور و بر هائيد، ولى نبوديد. نه يك قدم، نه ده قدم دورتر.
فقط چيزى كه بود، يك رگه ى مهتاب از آن ابرهاى تو در تو زده بود بيرون كه مى شد با همان باريكه ى نور، رد پايتان را پيدا كنيم. چهار دست و پا، وحشت زده افتاديم روى رد.
رد پا رفت تا يك بوته ى گزنك، بعد جلوتر، جلوتر و ناگهان قطع شد.
ته يك جفت نعلين، آن جا روى خاك بيابان، رفته بود فرو، نعلين هايتان.
گفتيم حتماً خواستيد بدويد. نعلين ها را هم كنديد و به دو رفتيد كه شعله را برامان بياوريد، ولى ردى از پاهاى برهنه نبود. هيچى نبود. همه چيز همان جا روى نعلين ها تمام مى شد.
فكر مى كنيد ما الان كجاييم؟ همان بيابان!
همان شب!
وحشت زده و يخ كرده كنار رد شما كه يك هو تمام شده!
همين!
نشسته ايم اين جا و باريكه اى نور از پشت توده ى ابرها افتاده توى صورتمان.
آقاى ساربان جوان!
يعنى ممكن است ما را يادتان رفته باشد؟!

خیر! هرگز!


ندیدم شهی در دل آرایی تو
به قربان اخلاق مولایی تو
تو خورشیدی و ذره پرور ترینی
فدای سجایای زهرایی تو
نداری به کویت ز من بی نواتر
ندیدم کریمی به طاهایی تو
نداری گدایی به رسوایی من
ندیدم نگاری به زیبایی تو
نداری مریضی به بد حالی من
ندیدم دمی چون مسیحایی تو
نداری غلامی به تنهایی من
ندیدم غریبی به تنهایی تو
نداری اسیری به شیدایی من
ندیدم کسی را به آقایی تو
امید غریبان تنها کجایی؟
چراغ سر قبر زهرا کجایی؟

تجلی طه، گل اشک مولا، دل آشفته ی داغ آن کوچه ی غم
گرفتار گودال خونین، گرفتار غم های زینب، سیه پوش قاسم
عزادار اکبر گل باغ لیلا، پریشان دست علم گیر سقا
نفس های سجاد، نواهای باقر، دعاهای صادق
کس بی کسی های شب های کاظم
حبیب رضا و انیس غریب جواد الائمه
تمنای هادی، عزیز دل عسکری، پس نگارا بفرما کجایی؟


دلم جز هوایت هوایی ندارد
لبم غیر نامت نوایی ندارد
وضو و اذان و نماز و قنوتم
بدون ولایت بهایی ندارد
دلی که نشد خانه ی یاس نرگس
خراب است و ویران صفایی ندارد
بیا تا جوانم  بده رخ نشانم
که این زندگانی وفایی ندارد
اللهم عجل لولیک الفرج