برگ، برگ، برگ بياوريد!

«فَلَمّا ذاقَا الشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما وَ طَفِقا يَخْصِفانِ عَلَيْهِما مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ1»؛
پس چون از آن درخت چشیدند، زشتى هايشان برايشان آشكار شد؛ پس بر آن شدند كه از برگ درختان بهشت خود را بپوشانند.
درخت ها، سايه در سايه، چتر در چتر، جوى ها دل در هم، بوته ها سر در سر... و ما رد شديم.
مرغ ها، ترانه  در ترانه، رودها زمزمه در زمزمه، بادها هاى در هو... و ما رد شديم.
فرشته ها بال در بال، حورى ها دامن در دامن... و ما رد شديم.
همه بسته در نطفه اى، نطفه در آدم. دست برديم! ما همه بسته در نطفه اى، نطفه در آدم. سيب يا گندم؟...
رميدن تصويرها، گسستن سايه ها، گريز جوى ها، ترك زمين، تفتيدن خاك، بيابان... رسيديم!
هان! اين زمين، بهشت را بلعيده بوديم.
پوشش ها فرو ريخت.
تن پوشى كه بخشيده بودند، گرفتند.
عريانى!
ناگهان فقط ما بوديم و برهنگى.
هيچ باقى نبود؛ حتى لايه اى.
عريانى بى حد و مرز.
از ما فقط سگى مانده بود؛ خوك، مار و روباه و سوراخى نبود.
بيابان پناهى نداشت.
برگ، برگ، برگ بياوريد!

و بزرگى هيچ برگى براى پوشاندن تمامى يك سگ، يك حيوان، كافى نبود.
تو زشت شده بودى. براى توصيفت كلمه نداشتم.
كلمه هاى من از جنس بالا بودند. تو هم براى من كلمه نداشتى.
فقط فهميدى كه شبيه هيچ چيز بهشت نيستم و فكر كردى اين يعنى زشت.
بايد از هم فرار مى كرديم ؛ ولى تنهايى بيابان آن قدر وسيع بود كه يك لحظه ترديد كنيم.

گفتم: «بيا با هم باشيم!»

گفتى: «نيشم مى زنى.»

گفتم: «تا بيايم بزنم، تو مرا پاره كرده اى!»

به سياهى غليظ روبه رو خيره شدى: «مى شود با هم باشيم؟»
از كتاب فروشى كه زدم بيرون، ديدمت. توى ايستگاه اتوبوس، ايستاده بودى. سرت پايين بود و داشتى با پيش و پس كردن كفش هايت روى آسفالت داغ طرح مى كشيدى. توى اين ميدان شلوغ كه غلظت عبور آدم ها از دود هم بيشتر بود، چطور شناخته بودمت؟
نمى دانم! لابد همان طور كه تو تا سربلند كردى از دور مرا ديدى.
گفتى: «ما دو تا چند وقت است هم را نديده ايم؟»
گفتم: «از سيب تا حالا! هنوز هم پى برگ مى گردى؟»
تلخ خنديدى: «برگ اندازه من؟» و به عبور آدم هايى كه بين مغازه ها و تاكسى ها لول مى خوردند خيره شدى.
گفتى: «هيچى يادشون نيست. انگار نه انگار. روح لخت را با خودشان راه مى برند.» گفتم: «چشم، زود اهلى مى شه. راحت مى شه رامش كرد. به هم عادت كردن.»
صدايت ضعيف شد. زمزمه اى شد كه لاى بغضى گير افتاده باشد: «ولى من هنوز مى بينمش. هنوزم عادت نكرده ام. هيبت لعنتى! پشت هيچى نمى شه قايمش كرد. هر چى مى اندازى روش مى ره كنار.»
گفتم: «منم خسته ام. مى شه كارى كرد؟»
اتوبوس آمده بود. با صف رفتى جلو و از آن جلو داد زدى: «يه چيزايى شنيدم.»
دويدم پى ات ولى از پله ها رفته بودى بالا.
صبر كردم تا پنجره را باز كردى و سرت را آوردى بيرون. گفتى: «من و تو كه عادت نمى كنيم، بايد بريم دنبال لباس. چيزى كه بپوشاندمان.»
گفتم: «نشونى دارى؟»
گفتى: «فقط يك اسم.»
خواستم باز بپرسم. اتوبوس رفته بود. كتابها را توى دستم فشردم. فقط يك اسم!

زنى كل مى كشيد. دف مى زدند. نواى هلهله مى آمد. آواز هماهنگ زنان. رسيده بودم كنار خانه گلى.
پشت داده بودم به ديوار داغى كه هُرمش داشت ذره ذره بغض منجمدم را آب مى كرد.
با خودم فكر مى كردم كاش تو هم بودى. كاش با كتاب هاى من آشتى مى كردى و مى شد از راه آن كلمه ها تو را هم اين جا آورد.
ناگهان ديدمت كه كنارم ايستاده اى، پشت به همان ديوار.
ريز خنديدى: «ما هم او مديم ديگه، هر كى از راه خودش. تو با كتاب هات، ما با عشق. فكر كردى همه چى فرمول داره؟»
گفتم: «عروسيه!»
گفتى: «جانم فداى داماد بى زره.»
بروبر نگاهت كردم، بعد تازه يادم افتاد.
يادم افتاد كه پيامبر پرسيده بود: «چه دارى مهر دخترم كنى؟»
او سر پايين انداخته بود: «فقط شمشير و شترى آب كش و زره ام.»
و جواب شنيده بود: «شمشيرت براى جنگ لازم است، شترت براى آب آوردن. مى ماند زره!»
گفتى: «عشق كه هست، مرد زره مى خواهد چه كار؟»
يادم افتاد كه او زره را به كفى عطر عشق فروخته بود.
با بغض گفتى: «داماد بى زره، عروس كاسه هاى گلى»
و يك آن دست هاى پيامبر را ديدم كه بالا رفتند: «خدايا بركت ده قومى را كه بيش تر ظرف هايش گلين است.»
بدنت از شوق مى لرزيد.
گفتى: «همين حالا در بزنيم.» زنان شعر مى خواندند:
«فسرن جاراتى بها انها            كريمة بنت عظيم الخطر2
گفتم: «وسط عروسى؟! ادب هم بعضى وقت ها چيز خوبى است!»
گفتى: «ادب مال تو و پا چوبى ها مثل خودت. من دارم مى ميرم از شرم اين عريانى... از فلاكت برهنگى.»

صورتت سرخ شده بود. سرم داد زدى: «ديگه طاقت ندارم. هر شب هزار تصميم، هر صبح همان مى شوم كه بودم. همان سگ. طاقت ندارم. مى فهمى؟»
خواستم بگيرمت، به دو رفته بودى. پيچيده بودى توى كوچه.
بعد در يك لحظه هر دو با هم ديديمش. كسى را كه پيش از تو به در رسيده بود. كسى را كه پيش از تو، آن جا ايستاده بود. كسى را كه پيش از تو، در زده بود و منتظر بود.
ديديمش كه چيزى را از لاى در گفت. تو مات همان وسط مانده بودى.

كسى كل كشيد. همهمه زن ها از خانه بيرون ريخت:
ـ خانم اين يادگارى بود!
ـ اين را براى شب عروسى تان...!
ـ لباس ديگر كه نداريد. همان پيراهن كهنه قبلى؟ مگر مى شود؟
ـ بگذاريد بروم دنبالش، خانم! عروس با لباس كهنه شگون ندارد.
بگذاريد...
من و تو فقط مرد را مى ديديم. زخم عميق عريانى و شرم سال ها نفس كشيدن بى تن پوش را كه آهسته از صورتش محو مى شد. آن دورها دف مى زدند. هلهله مى كردند. مرد لباس را به صورتش چسباند.
من و تو طاقت نداشتيم بعد از آن لحظه را ببينيم.
من و تو از لرزه هيجان كبود شده بوديم.
من و تو، از همه سال هاى پيش، حتى از اولين لحظه، انگار عريان تر شده بوديم.
من و تو دست هايمان را حلقه كرديم دور خودمان، دور روحمان، و به خود پيچيديم.
مرد از كوچه دور شد. من و تو مثل تكه سنگ هاى سردى روى خاك ولو شديم. درست مثل روز اول. حتى هم ديگر را نمى توانستيم نگاه كنيم. زنان شعر مى خواندند:
«فسرن جاراتى بها انّها         كريمة بنت عظيم الخطر»

هنوز سنگينى هواى گرفته سالن سمينار توى سرم بود. خواستم از آب سردكن كنار پياده رو يك مشت آب بپاشم به صورتم، صداى تو از پشت از جا پراندم: «خسته نمى شيد شماها! هى حرف، هى سخنرانى. بيا سينه اى بزن، نوحه اى, دم بگير.»
خنكاى آب، سنگينى هوا را آهسته از صورتم شست.
گفتم: «باز ما به هم رسيديم. عجيبه. نه؟»
كتيبه بلندى را كه دستت بود باز كردى و سرش را دادى به من: «مال روضه ى فردا شبه، بايد ببنديم بين اين دو تا تير چراغ.
پرسيدم: «هنوز اميدوارى؟»

براق شدى تو چشم هام: «ما هر دو تا ديديمش. مردى كه از كوچه رفت، گرفته بود. واقعا گرفته بود.

اين بار كوچه خلوت بود.
صدايى نمى آمد.
آهسته ديوار را دور زدم تا خود را به در برسانم.
از سه گوش ديوار كه رد شدم تو را ديدم كه پيش از من رسيده بودى.
هيچ نگفتيم.
هر صدايى، هر حرفى ممكن بود حرير اين خيال را چروك بيندازد.
فقط نگاه كرديم در چشم هم ديگر. تقه زديم و عقب رفتيم...

نفس ها حبس.. .

در باز شد.
من مى خواستم بگويم: «گرسنه ام»
تو مى خواستى بگويى: «عريانم»
من زبان بگيرم: «فقير!»
فقط گريستيم.
در گاهى خيس شد.
در نيمه باز بود.
تاول هاى راه طولانى روى پاهايمان تركيده بود.
زخم ها سرباز كرده، خون و چرك و خاك راه دراز ريخت روى درگاهى.
چه جايى را آلوده كرده بوديم... چه جايى را.
از شرم عقب رفتيم.
تو آمدى بگويى: «هيچ درى نمانده كه نزده باشيم». ترسيدى صدايت، صداى حيوانى باشد.
من از پشت پرده اى كه در نسيم تاب مى خورد دور مى شدم تا جانورى پيدا نباشد؛
اما زانوانم از گرسنگى طولانى، از خستگى لرزيدند.
خواستم بيفتم، چنگ زدم به پرده، تو فكر كردى حتى عوعوى مظلومانه سگى! صدايت را رها كردى تا از حنجره بيرون بريزد و فكر نكردى كه ناله ات شايد شبيه چه باشد.
در نيمه باز بود. در گاهى خيس.
ما هر دو خيره مانده بوديم.
گفتى: «دارد آويز را از گردن خودش باز مى كند.»
آمدم بگويم: «خيالاتى»
آويز ازلاى پرده آمد بيرون و در هوا تاب خورد.
رشته اى جواهر.
چيزى براى آويختن به گردن!
يك سرش دست او بود، فقط مانده بود كه ما بپريم و سر ديگر را بگيريم.
ما مات، ما مبهوت بوديم.
گرسنگى در يك لحظه انگار تمام قوتمان را گرفته بود.
فكر كرديم دست اگر پيش ببريم تا بگيريم شايد به جاى دست، سمّ جانورى را ببيند.
جلو اگر برويم چرك مى پاشد روى پرده.
بو! بو را چه كنيم؟
بوى عفونت زخم هاى عميق عمر!
تاب اگر نياورد چه؟
دست اگر پس بكشد؟
اين شد كه همان طور مانديم و هيچ به فكرمان نرسيد اگر شانه به شانه هم بدهيم، قوّت دو شانه، شايد جرئت دست ها بشود.
در نيمه باز است؛ سال ها است.
در گاهى خيس است؛ سال ها است.
رشته ى آويز از لاى پرده آمده بيرون، در هوا تاب مى خورد.
سرش دست او.
فقط مانده ما دست پيش ببريم تا سر ديگر.
ما هر دو تا آن جا هستيم؛ سال ها است.
تو پشت ديوار پناه گرفته اى، رشته را نگاه مى كنى، سينه مى زنى، اشك مى ريزى و نوحه مى خوانى.
من نشسته ام همان جا رو به روى در و روزى هزار بار در دفترم مى نويسم: «گردنبند او عريانى را مى پوشاند، فقير را بى نياز مى كند و گرسنه را سير.»
فقط مانده ما دست پيش ببريم و سر ديگر را بگيريم.
ما دو تا آن جا هستيم و هيچ به فكرمان نمى رسد شانه به شانه هم بدهيم تا قوت دو شانه شايد جرئت دست ها بشود!

منبع:خدا خانه دارد؛ شهيدى، فاطمه، 1350

  • 1. سوره اعراف، آيه ى 22.
  • 2. اى هم قدمان من، او را همراهى كنيد. بزرگوارى را كه دختر رسول بلند مرتبه است. ينابيع المودة، قندوزى.