در فراز تکلم

سکوت؛ صبر؛ تحمل؛ سکوتي 48 ساله؛ صبر هزار ساله؛ تحمل ابدي. هر سه در هم گره خورد و بغض آسمان ترکيد. تو گريستي و رسول الله (صلي الله عليه و آله) ضجه زد.
نگاه کردم و ديدم زمين مثل ماري به خود مي‏پيچد. تو چيزي گفتي و زمان خاموش شد و آسمان سراپا گوش. فقط يک جمله، ولي کائنات جملگي در خود مردند.
تنها يک جمله و با همان، سخن، زندگي يافت. با بغضي افلاکي، سرودي:

" نه! به خدا قسم. غارت زده آن نيست که اموالش را به تاراج برند. غارت زده کسي است که برادرش را به خاک بسپارد.1"

زمين تنگ است. حق داري حسين من!
صورت بر خاک برادري مي ‏سايي، که مرواريد خلقت بود.
تنهايي و مي‏ بينم که در زمين چاهي براي همدلي پيدا نمي‏ شود.
اما از اين پس، در مدينه‏ ي غربت، گلزار برادر مونست خواهد بود!
اي بلبل محمدي! حرف‏هاي آسماني‏ات را شنيدم و شنيدم که گفتي نفست به تنگ آمده.
حق داري! من از شنيدنش بي‏ تاب شدم. حالا تو قدري بنشين و دست نوازش بر مزار برادرت بکش. حالا علي (عليه‏ السلام) با تو به گفت‏ وگو مي‏ نشيند.

حالا پدرت امتداد درد دل‏هايت را مي‏ خواند.
خبر بيعت مردم با برادرت، در عالم اسلام مي‏ پيچد و معاويه، پريشان و مضطرب، شورايي با ياران خود تشکيل داده و آنان را از حوادث آينده مي‏ ترساند:

"چنان چه در انديشه‏ ي براندازي حسن (عليه‏ السلام) نباشيم، هميشه در تهديديم."

تو داشتي تعريف مي‏ کردي، که نفست تاب نياورد. آري، دو جاسوس از قبيله «حمير و بني القين» يکي در کوفه و ديگري در بصره، از سوي معاويه، اما به نام حسن (عليه‏ السلام) اغتشاش و آشوب به پا کردند. ياران ما با بصيرت حسني، آن دو را دستگير کرده و نزد برادرت مي‏ آورند. معاويه رسوا مي‏ شود.
چه مي‏ گويم؟!

معاويه يعني رسوايي. من در زمين نبودم. تو که خيال نداري بگويي اگر بودم چنين نمي‏ شد؟!

آه! عزيز من! حسين من!
حتي پس از غصب خلافت حسن (عليه‏ السلام) پس از صلح جبرانگيزي که برادرت را پير کرد. آخرين روزهايي را که حسن (عليه‏ السلام) در کوفه، در همين سرزمين اندوه، سپري مي‏ کرد، آسمان، شفاف بود و خوب مي‏ ديدم زمين را. مردمي را مي‏ ديدم، که تشنه‏ ي اسلام بودند و به محضر برادرت مي‏ شتافتند و نامردان روزگار «عمروعاص»، «وليد بن عقبه»، «مغيرة بن شعبه»،؛ عتبه بن ابي‏ سفيان» دور معاويه را گرفتند و گفتند:

" از محبوبيت حسن (عليه‏ السلام) بترس!"

پيشنهاد کردند: مجلسي ترتيب بده و سران قبايل را به آن دعوت کن و حسن بن علي (عليه‏ السلام) را حاضر نما، تا با او گفت‏ وگو کنيم و او و پدرش را قاتل عثمان معرفي نماييم و از موقعيت سياسي او بکاهيم.
معاويه از ترس فرو ريخت. شايد بهتر از آنان، حسن (عليه‏ السلام) مرا مي‏ شناخت. گفت:

"نه. حسن  زبان شيوايي دارد! شما مقابل او مغلوب خواهيد شد."

عمروعاص - اين رذالت جاويد، اين ته ‏مانده‏ ي شمشير ابن‏ ملجمي - با شيطنتي تمام گفت: "يعني مي‏ ترسي باطل او بر حق ما پيروز شود!"
غرور معاويه گفت: "بگذار بگويم که هيچ کس نمي‏ تواند، اهل بيت پيامبر (صلي الله عليه و آله)، را سرزنش کند و ننگي را به آنان نسبت دهد. شما تنها کاري که مي‏ توانيد بکنيد، اين است که قتل عثمان را به پدرش علي (عليه‏ السلام) نسبت دهيد!"
مجلس تشکيل شد. برادرت را فراخواندند. حسن (عليه‏ السلام) به فرستاده‏ ي معاويه فرمود:

"اين‏ها چه هدفي دارند؟ آسمان خراب شود بر سراينان و گرفتار عذاب الهي شوند، از جايي که توجهي به آن ندارند."

با خستگي و شکستگي، لباس‏هايش را پوشيد و با خدا سخن گفت:

"خدايا! از تو کمک مي‏ خواهم تا با نيروي تو بر آنان پيروز شوم. از شرشان به تو پناه مي‏ برم."

حالا بيا چشم در چشم هم بنشينيم. بيا دوباره نگاه کنيم. سرت را بر سينه‏ ام بگذار و نگاه کن. امام وارد مجلس مي‏ شود. معاويه از جا برمي‏ خيزد و با او دست مي‏ دهد و مي‏ گويد:

" اين جماعت تو را دعوت کرده‏ اند تا از تو اقرار بگيرند که عثمان به دست پدر تو کشته شده. حرف‏هاي‏شان را بشنو و جوابشان را بده و تا من هستم نگران چيزي نباش!"

فراست پيامبري! ذکاوت زهرايي! آري، حسن من نمي‏ داند به ناداني معاويه بخندد يا بر امت بگريد. لب مي‏ گشايد:

"سبحان الله! اي معاويه، خانه، خانه‏ ي توست و اجازه هر کاري در دست تو. اگر تو به ميل خود اين جماعت را دعوت کرده‏ اي، من از عمل زشتي که انجام مي‏ دهي شرمگينم و اگر به زور بر تو غلبه کرده و تو را وادار به اين مجلس نموده‏ اند، از ناتواني‏ات شرمنده‏ ام. حال بر کدام اعتراف مي‏ کني؟
البته اگر مي‏ دانستم اين‏ها در مجلس تو هستند، من هم با پسران عبدالمطلب مي‏ آمدم. ولي هرگز از تو و اين افراد، هراسي به دل راه نمي‏ دهم. چرا که وکيل من، خداي تواناست. او که اختياردار نيکوکاران است."

مجلس آلوده‏ اي است. اگر برادرت در ميانشان نمي‏ بود، من يقين دارم زمين همه را مي‏ بلعيد. آخر پسرم! رذالت هم حد و مرزي دارد. آخر اين چه مسخرگي و چه بيهودگي‏ اي است. صفين! جمل! نهروان!

ديگر با حسنم چه کار داريد؟ من که نيستم، پس با عصاره‏ ي مظلوميتم چه کار داريد؟! او را اسير صلح کرده‏ ايد، کافي نيست؟! خلافت را از او گرفته‏ ايد، بس نيست؟! بگذاريد به مدينه برگردد و در بقيع؛ دردهايش را زمزمه کند.

دهان آلوده ‏ي «عمرو بن عثمان» گشوده مي‏ شود:

"ما و همه‏ ي عرب و عجم، خوب مي‏ دانيم که عثمان به دست پدر تو کشته شده. ديگر دليل نمي‏ خواهد. بهتر است خودت اعتراف کني!"

«عمروعاص»، سکوت را مي‏ بلعد و تا مي‏ تواند به من دشنام داده و مرا لعن مي‏ کند و برادرت در سکوت مي‏ سوزد. «عتبه» با طعنه مي‏ غرد:

"حسن! اين روشن است که پدر تو شرّ قريش بود. اگر تو را بکشيم به حق عمل کرديم. زيرا قصاص عثمان است. اما با قتل علي (عليه‏ السلام) خداوند ما را کفايت کرد."

«وليد» مي‏ گويد:

"با اين عمل پدرت، اميد تو اي حسن! براي خلافت بسي نکوهيده و زشت است. زيرا تو لياقت حکومت بر مسلمانان را نداري. شما بني ‏هاشم به عثمان خيانت کرديد، با آن که او داماد خوبي براي‏تان بود."

«مغيره» با لهجه ‏ي درندگان، زبان مي‏ چرخاند:

" بني ‏اميه، براي بني‏ هاشم بهتر بودند، تا بني‏ هاشم براي بني‏ اميه. خوب مي‏ داني، معاويه براي تو بهتر است تا تو براي او. پدرت دشمن رسول الله بود. مي‏ خواست او را بکشد و رسول الله از غيب آگاه شد. پدرت ابوبکر را با سم کشت و در قتل عمر، تا توانست مزدورانه کوشيد و در مورد عثمان، قاتل آشکار او پدر توست. پدرت متهم به قتل ديگران هم است. بگو ببينم چه منزلتي براي او وجود دارد؟ اگر ما تو و حسين را بکشيم، به جاست و به حق. اما قتل علي  آراممان کرد، اگر چه خون علي، هرگز قيمت خون عثمان را پيدا نخواهد کرد، اما ما از حق خود گذاشتيم.2"

حسن (عليه‏ السلام) چه قهرماني بود، که تاب آورد؟!
شانه‏ هايش بايد با کدام کوه برابري کند، که فرو نريزد؟! دلش بايد از کدامين وسعت جوشيده باشد، که تمام خشمش را فرو دهد و پاهايش از جنس کدام استحکام باشد، که آرام بايستد و چشمانش چه قدر روشن باشد، که مرا در آسمان تماشا کند و قامتش چه قدر استوار، که زير اين تهمت‏ ها نشکند؟!
کدام جبرئيل بر او وحي بياورد و در تکلمش بنشيند، تا اين‏گونه اعجاز کند:

"معاويه! خوب گوش کن! اينان به من ناسزا نگفتند، اين تو بودي که به من فحش دادي. اگر من و اين جماعت در مسجد پيغمبر (صلي الله عليه و آله) درگير مي‏ شديم و مهاجر و انصار، اطراف ما بودند، جرأت چنين جسارت‏ ها را نداشتيد و شما اي جماعت! حقي را کتمان مي‏ کنيد، که خود بهتر مي‏ دانيد، و چه حق روشني است."

رو به جماعت مي‏ کند. ملائک بازوان هم را مي‏ گيرند، که بال طاقتشان شکسته و پر پروازشان در آتش اين فتنه سوخته. ملکوت صداي امامت را مي‏ شنود:

"شما را به خدا سوگند! مي‏ دانيد کسي را که دشنام داديد به سوي دو قبله نماز خوانده؟! در حالي که تو اي معاويه! نسبت به هر دو قبله کافر بوده‏ اي! تو لات و عزي را عبادت مي‏ کردي.
او در دو بيعت رضوان و فتح شرکت داشته، اما تو در هر دو، عهد شکستي. شما را به خدا قسم! علي (عليه‏ السلام) نخستين مردي نبود که در بدر، پرچم اسلام را بر دوش گرفت؟!
تو اي معاويه! هماني نيستي که پرچم کفر را بر دوش مي‏ کشيدي و با پيغمبر مي‏ جنگيدي؟!
شما را به آن چه مي‏ پرستيد، آيا يادتان نيست وقتي لشکر اسلام به فرماندهي پيامبر (صلي الله عليه و آله)، بني‏ قريظه و بني‏ نضير را محاصره کرد و پرچم مهاجران را به عمر و علم انصار را به سعد بن معاذ سپرد، سعد مجروح شد ولي عمر که بيش از همه ترسيده بود، اصحاب را نيز ترساند. در آن وقت رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرمود فردا پرچم را به دست مردي مي‏ دهم که خدا و پيغمبر دوستش دارند. جنگجويي که هرگز پشت به دشمن نمي‏ کند.
پرچم را به پدرم داد. قسم به آفريدگان، آيا مردي مثل علي (عليه‏ السلام) که عمرش را در راستاي اطاعت رسول گذرانده، با تويي که دشمن خدا و رسولش بودي و هستي، مساوي است؟!
سوگند به حق! که هنوز ايمان در دلت جاي نگرفته و تو از ترس جان خود، سخني مي‏گويي که در قلبت جايي ندارد."

به آسمان خيره مي‏ ماند و بغضش را فرو مي‏ دهد و مي‏ گويد:

"جماعت! آيا يادتان رفته، حجة الوداع و غدير خم را!؟ ليلة المبيت را و روز مباهله را؟! آيا خبر نداريد، روزي که پيامبر (صلي الله عليه و آله) کسي را سراغ معاويه فرستاد تا او نام ه‏اي براي قبيله‏ ي بني‏ خزيمه بنويسد، قاصد نزد رسول (صلي الله عليه و آله) برگشت و گفت: معاويه مشغول خوردن است و جواب نمي‏ دهد. سه بار رفت و برگشت. همين نتيجه تکرار شد. پيامبر (صلي الله عليه و آله)  به خشم آمد. دست‏ها را بالا برد و فرمود: پروردگارا! معاويه را هرگز سير نگردان!"

بي‏ شک، به همين سبب است، که او هر چه مي‏ خورد، هيچ‏گاه سير نمي‏ شود. گاه دندان‏هايش درد مي‏ گيرد و گاه دهانش بي‏ حس مي‏ شود، اما باز هم گرسنه مي‏ ماند. معاويه از عصبانيت به خود مي‏ پيچد و حسن (عليه‏السلام) با متانت خاص خود ادامه مي‏ دهد:

"معاويه! پدرت در نبرد احزاب، بر اشتري قرمز سوار بود و مردم را به جنگ عليه اسلام تشويق مي‏ کرد. تو شتر مي‏ راندي و برادرت عتبه، که در مجلس تو نشسته، مهار شتر را مي‏ کشيد. وقتي رسول الله (صلي الله عليه و آله) شما را ديد، نفرين کرد و گفت: خدايا! هر سه را از رحمت خود دور کن! معاويه! يادت رفته وقتي پدرت تصميم گرفت، مسلمان شود، تو با اشعاري او را از مسلمان شدن بازداشتي؟!
جماعت! از ياد برده‏ ايد، که پيامبر (صلي الله عليه و آله) هفت بار پدر معاويه را لعن فرمود؟!
اي بي‏ خبران! به شما نگفته‏ اند که ابوسفيان بعد از بيعت مردم با عثمان، به خانه او رفت و گفت جوانان بني‏ اميه! خلافت را مالک شويد و مقام‏ هاي اساسي را به دست گيريد. سوگند به کسي که جانم در دست اوست، نه بهشتي وجود دارد و نه جهنمي."

برادرت، چشم در چشم آسمان مي‏ دوزد. رو به مردم مي‏ کند و تو را در چشمان خود مي‏ نشاند و فرياد مي‏ زند:

"مردم! خبر نداريد، بعد از بيعت با عثمان، ابوسفيان، دست برادرم حسين (عليه ‏السلام) را گرفت و به سوي قبرستان بقيع کشاند و با آواز بلند فرياد زد: اي اهل قبرستان! شما با ما بر سر حکومت جنگيديد. امروز بدنتان در زير خاک پوسيده و کار حکومت در دست ماست.
حسين (عليه‏ السلام) دل سوخته‏ ي من، دست خود را کشيد و فرمود:

"ابوسفيان! عمري از تو گذشته. صورتت زشت باد! اي معاويه! اين کارنامه‏ ي ننگين زندگي تو و پدرت بود. عُمَر تو را والي شام کرد، تو خيانت کردي. عثمان آن حکم را تنفيذ کرد و باز تو او را در دهان مرگ انداختي. حالا به خود جرأت دادي و با جسارت مقابل خدا ايستادي و با حقيقت مطلق، علي (عليه‏ السلام) مخالفت مي‏ کني؟!"
ديگر از معاويه چه باقي مي‏ ماند، جز ذلت! حالا قبول مي‏ کني که معاويه يعني رسوايي!؟

حالا رو به «عمرو بن عثمان» مي‏کند:

"پسر عثمان! با آن حماقت که در ذات تو سراغ دارم، قدرت فهم امور سياسي را در تو نمي‏ بينم. تو با اين جماعت حيله‏ گر، مثل پشه‏ اي هستي بر روي نخل خرما، که نشست و گفت محکم بايست! مي‏ خواهم فرود آيم! نخل در پاسخ گفت: نشستن تو را نفهميدم، که پروازت بر من گران آيد. حالا تو پسر عثمان! من هرگز توجه نکرده بودم که تو هم در رديف دشمنان مني. اصلا تو را به حساب نمي‏ آوردم. اما اين پاسخ را بشنو. آيا دشنام تو به علي (عليه‏السلام) از جهت نقصان در حسب و نسب اوست، يا از ناحيه‏ ي جدايي‏ اش با پيامبر (صلي الله عليه و آله) و ضرري که به اسلام زده، يا به سبب داوري ستمکارانه؟!
يا به خاطر تمايل اوست، نسبت به دنيا؟!
انگشت روي هر کدام بگذاري، خودت بهتر مي‏ داني که دروغ گفته‏ اي!"

حالا برادر قهرمانت، صورت خورشيدي‏ اش را به سوي خفاش شب‏ هاي زمان -عمروعاص- برمي‏ گرداند و پرتو سخنش را به نمايش مي‏ گذارد:

"اما تو عمروعاص! تو پست‏ ترين و فرومايه‏ ترين آناني! تو کسي هستي که پنج نفر از مردان پست قريش، ادعا مي‏ کردند، پدر تو هستند! ميان آن پنج نفر، کسي که نژادش رذل‏ تر و کثيف‏ تر بود، بر سايرين غلبه يافت و تو را به خود نسبت داد. پدرت کسي است، که با صراحت، خود را دشمن پيامبر (صلي الله عليه و آله) خواند و پدر «کوثر» را «ابتر» ناميد. در همه جا مقابل پيامبر (صلي الله عليه و آله) ايستادي. در مکه او را آزردي و به وي ناسزا گفتي. تو او را دروغگو خواندي و براي برگرداندن مهاجران از حبشه، با حيله نزد نجاشي رفتي. در مورد آن چه از عثمان گفتي، تو هماني هستي، که براي عثمان، آتش افروختي و خود به فلسطين گريختي. وقتي خبر قتل او را دريافتي، گفتي من ابوعبدالله هستم. تا زخمي بيابم با انگشتم آن را مي‏ شکافم و خوني مي‏ کنم! بعد به معاويه پيوستي و دينت را به دنيايش فروختي. اما من! تو را نه درباره‏ ي کينه‏ توزي‏ ات سرزنش مي‏ کنم و نه در مورد دوستي‏ ات. به خدا قسم! تو نه عثمان را از روي دوستي ياري کردي و نه هنگام مرگش ناراحت شدي. تو تا ابد دشمن بني‏ هاشم خواهي بود."

حالا نوبت به «وليد بن عقبه» مي‏ رسد. وليد پيشاپيش بر خود مي‏ لرزد. چشمان نافذ و کهربايي امام، به آسمان خيره مي‏ شود. سپس به وليد نگاه مي‏ کند:

"به خدا قسم وليد! تو را به خاطر دشمني با پدرم ملامت نمي‏ کنم. زيرا پدرم تو را به جهت شرب خمر، هشتاد تازيانه زد. آن روز که پا به مسجد نهادي و نماز صبح را به جماعت خواندي، به ياد داري چه گفتي؟! گفتي مي‏ خواهيد بيش‏تر بخوانم؟
تو مست بودي. سرزنشت نمي‏ کنم. زيرا پدرم، عقبه را در بدر به فرمان خدا کشت. چرا تو علي (عليه‏ السلام) را نفرين نکني؟! خدا ده بار در قرآن علي (عليه‏السلام) را «مؤمن» خواند و تو را «فاسق» ناميد. اما اي وليد! تو را با قريش چه کار؟ تو مردي درشت و شکمباره از قبيله‏ ي صفوريه هستي. به خدا، عمرت از کسي که مي‏ گويند پدرت است، بيش‏تر مي‏ باشد!"

از وليد ذره‏ اي باقي نمي‏ ماند. محو مي‏ شود. نابود مي‏ گردد. حالا نوبت بيچارگي «عتبه بن ابي‏ سفيان» است. بلوغ عجيبي در صداي حسنم جاري است. گوش کن. اما عتبه را نگاه نکن که سخت مي‏ لرزد و خود را در آستانه‏ ي فروپاشي مي‏ بيند:

"عتبه! به خدا، تو آن قدر نالايقي که شايسته‏ ي پاسخ من نيستي. نه اهل خردي که با تو گفت‏ وگو کنم و نه خيري در تو هست، که به آن اميدوار باشم. نه سرّي که از آن بترسم. عقل تو و کنيزت يکي است. اگر در حضور همه‏ ي مردم علي (عليه‏ السلام) را دشنام دهي، مطمئن باش به او زياني نمي‏ رسد. خشمگين نمي‏ شوم، زيرا تو حتي توانايي برابري با يکي از غلامان او را نداري! تو برادر و فرزند کساني هستي، که در قرآن بارها به آنان وعده‏ ي جهنم داده شده. تو را به دليل سبّ علي (عليه‏ السلام)، سرزنش نمي‏ کنم. زيرا علي (عليه‏ السلام) کسي است، که برادرت حنظله را از پا درآورد و در قتل جدّت، عتبه، با حمزه‏ ي سيد الشهداء مشارکت کرد و آن دو را به جهنم فرستاد و عمويت را به فرمان خدا تبعيد کرد. اما اين که گفتي در طلب خلافت نباشم، بگذار بگويم من خواستار خلافت نبوده و نيستم. بلکه درخواست مؤمنان را اجابت کردم. اين که گفتي علي (عليه‏ السلام) شرّ قريش است، سوگند به خدا! حقير و کوچک نمي‏ شود، انساني که سزاوار رحمت است و هرگز کشته نمي‏ گردد آن که مظلوم و ستم‏ديده باشد."

حالا بايد رسوايي را بر دست‏ هاي مغيره حلقه کرد. امام سخنور تو و پسر قهرمان من، رو به مغيره مي‏ کند. سکوت، هستي فرشتگان را مي‏ پوشاند:

"تو با خدا و کتابش دشمني کردي. تو به حکم خدا محکوم به سنگسار شدي. عادلان، جنايت تو را تصديق کردند. ولي عمَر، حکم تو را به تأخير انداخت و با مغالطه، حق را به وسيله‏ ي باطل از بين برد. خدا تو را خوار مي‏ کند. تو هماني هستي، که فاطمه (عليهاالسلام) را مجروح کردي، طوري که فرزندش سقط شد. تو کدام صفت علي (عليه‏ السلام) را سب و نفرين کردي؟! حسب و نسب او نقصان داشت؟! يا با پيامبر (صلي الله عليه و آله) بيگانه بود؟! براي اسلام گرفتاري پديد آورد؟! گمان مي‏ کني علي (عليه‏السلام) قاتل عثمان است؟!
سوگند به خدا علي (عليه‏السلام) پاک ‏ترين انسانهاست. تو عثمان را در زندگي‏ اش، اصلا ياري نکردي و براي مرگش، محزون نگشتي. تو در طائف، در منزل خود به خيانت پرداختي. قوانين جاهليت را تجديد کردي و براي محو اسلام، توطئه مي‏ کردي. سخن گفتن تو از بني‏ هاشم و بني‏ اميه، هواخواهي از معاويه است3."

فرشتگان بال و پري دوباره مي‏ گيرند و بار ديگر متولد مي‏ شوند. او بلند مي‏ شود و روي بال ملائک مي‏ ايستد و معاويه فرو مي‏ ريزد. او گام به گام جبرئيل مي‏ رود و معاويه، تکه تکه مي‏ شود. او مي‏ رود و مجلس از هم فرو مي‏ پاشد. معاويه به خود مي‏ پيچد و فرياد مي‏ زند:

"همه‏ ي اين رسوايي‏ ها، تقصير شما بود! مگر من نگفتم شما قدرت مناظره با حسن را نداريد. برويد از جلوي چشمانم دور شويد. آبروي خودتان را برديد!"

فصاحت حسني، بني‏ اميه را لال مي‏ کند پسرم! پاره‏ ي روحم! حسينم!
تو چه چيز را تماشا مي‏ کني؟ چه مي‏ بيني؟ در شيوه‏ ي گفتار برادرت غرق شده‏ اي؟! ولي من عبور مي‏ کنم. عبور کرده‏ ام. زيرا به اعجاز سخنش ايمان دارم. تازه واژه‏ هاي زمين را آموخته بود. او از ازل بر زبان آسمان مسلط بود. آري، کوچک بود. کوچک، ولي در هيچ وسعتي نمي‏ گنجيد. تو هم در گهواره‏ ي کودکي‏ ات، تکان مي‏ خوردي. هر روز به مسجد مي‏ رفتم. جدت، قرآن را براي مردم مي‏ خواند و علوم افلاکي را بيان مي‏ کرد. مادرت در خانه مي‏ ماند و شما را پرورش مي‏ داد. وقتي به خانه مي‏ آمدم، آن چه را رسول الله (صلي الله عليه و آله) بيان کرده بود، از زبان مادرت مي‏ شنيدم و از او مي‏ پرسيدم: زهرا جان! تو که در مسجد حضور نداشتي، کلام پيامبر (صلي الله عليه و آله) را چگونه دريافتي؟!
مادرتان، ميان بهت من مي‏ فرمود: "علي جان! از زبان پسرمان حسن شنيدم!"

باور نمي‏ کردم. البته تعجبي هم نداشت. چون او پسر فصاحت فاطمي بود و فرزند بلاغت نبوي. اما براي انتقال وحي، خيلي کوچک بود. يک روز زودتر از هميشه، از مسجد به خانه آمدم و خود را پشت پرده مخفي نمودم. حسنم، پاره‏ ي دلم از راه رسيد. دوان دوان، خود را به مادر رساند. مقابلش زانو زد. شيرين من لب گشود ولي چيزي نگفت. به جايي خيره ماند و سخن نگفت. مادرت با تعجب نگاهش کرد. دستي بر سرش کشيد. نوازشش کرد و فرمود: عزيز دلم! امروز پيغمبر (صلي الله عليه و آله) چيزي نفرمود، يا تو از ياد برده‏ اي؟
حسن من، همه ‏ي هستي من، به لبخند خدا خيره ماند و آرام لب گشود: "مادر! احساس مي‏ کنم مردي بزرگ، به من گوش مي ‏دهد و من مقابل عظمت او قادر به تکلم نيستم!"
چه مي‏ شد کرد؟ چگونه بايد طاقت مي‏ آوردم. چطور اشتياق خود را پشت پرده پنهان مي‏ کردم. پرده را کنار زدم. عاشق‏ تر از هميشه او را ميان سينه نه... خود را در سينه‏ اش خلاصه کردم. بوسيدمش، آن قدر حلاوت لب‏هايش در جانم نشست. حالا به من حق مي‏ دهي که از اعجاز کلامش تعجبي نداشته باشم. اصلا صراحت اعجاز، يعني حسن و حسن يعني معجزه‏ ي پنهان.

تو حسين من! چنان چه پيغمبرت با تو گفت، آشکار کننده‏ ي اين اعجاز باش و امتداد وسعتش!

تو را خوب مي‏ فهمم، چرا که خود نيز در امتداد رسول الله قرار گرفتم و آن چه را که مي‏ بايد کشيدم. ديدم آن چه را که بايد مي‏ ديدم.
از اين پس، اين تو هستي و اين جاده‏ ي غبارآلود و امتداد حسن (عليه‏السلام). سخت است،
ولي تو مي ‏تواني!
دشوار است، اما تو قادري!
طوفان است، لکن تو مردي!
زلزله است، اما تو کوهي!
سنگين است، ولي تو قهرماني!
پس قهرمان من! بر جاده‏هاي حرکت سوار شو و در زمان حسن (عليه‏السلام)، حقيقت روشن او را پياده کن، که ما در آسمان چشم به راهت نشسته ‏ايم.

منبع: دریا، طوفان، تلاطم(محبوبه زارع)
 

  • 1. بحارالانوار، زندگانی امام حسن علیه السلام، ص173
  • 2. ناسخ التواریخ، امام حسن علیه السلام، ص256
  • 3. حقایق پنهان، صص222-245