من پادشاه نیستم

• «من پسر زنی هستم که با دست هایش از بزها شیر می دوشید» این را به عرب بیابانی گفت. عرب بیابانی از هیبت پیامبری که همه ی قبایل به او ایمان آورده بودند، لکنت گرفته بود. آمده بود جمله ای بگوید و نتوانسته بود و کلماتش بریده بریده شده بودند. رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم از جایش بلند شده بود. آمده بود نزدیک و ناگهان او را در آغوش گرفته بود؛ تنگ تنگ. آنطور که تنشان تن هم را لمس کند. در گوشش گفته بود: «من برادر توام»، «اَنَا اَخُوک» گفته بود فکر می کنی من کیم؟ فکر می کنی پادشاهم؟ نه! من از آن سلطان ها که خیال می کنی نیستم.
   «من اصلا پادشاه نیستم»، «لَیسَ بِمَلکٍ»، من محمدم. پسر همان بیابان هایی هستم که تو از آن آمده ای. «من پسر زنی هستم که با دست هایش از بزها شیر می دوشید» حتی نگفته بود که پسر عبدالله و آمنه است. حرف دایه ی صحرانشینش را پیش کشیده بود که مرد راحت باشد. آخرش هم دست گذاشته بود روی شانه ی او و گفته بود: «هَوِنٌ علیک»؛ «آسان بگیر من برادرتم». مرد بیابانی خندید و صورت او را بوسید: «عجب برادری دارم»

• راستی هم عجب برادری بود. یک برادر با کارهای عجیب و غریب؛ مثل دوست های خجالتی. از آن ها که صداشان در نمی آید. داشت می رفت مسجد. تو کوچه یک یهودی جلویش را گرفت. گفت:‌«من از تو طلبکارم. همین الان باید طلب را بدهی.» رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم گفت: «اول این که از من طلبکار نیستی و همین طوری داری این را می گویی؛ دوم هم این که من پول همراهم نیست، بگذار رد شوم.» یهودی گفت: «یک قدم هم نمی گذارم جلو بروی.»  رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم گفت : «درست نگاهم کن؛ تو از من طلبکار نیستی» ولی یهودی همین طور یکی به دو کرد و بعد هم با حضرتش گلاویز شد. کوچه خلوت بود کسی رد نمی شد که بیاید کمک. مردم دیدند پیامبر برای نماز نرسید. آمدند پی اش. دیدند یهودی ردای پیامبر را لوله کرده، دور گردم حضرت پیچانده و طوری می کشد که پوست گردن او قرمز شده. تا آمدند کاری کنند از دور بهشان اشاره کرد که نیایید؛ گفت: «من خودم می دانم با رفیقم چه بکنم» رفیقش؟ منظورش همین رفیقی بود که با ردا او را می کشاند. چشمشان افتاد در چشم هم. یهودی گفت: «بهت ایمان آوردم، با این بزرگواری، تو بی تردید، پیغمبری»

• بعضی وقت ها یک جوری با مردم راه می آمد که مردم سر به سرش می گذاشتند. قرآن می گوید مردمش می گفتند «زود باور» است. حالا حتی تعبیرشان یک ذره از این هم تندتر بود؛ فکر می کردند مثلا خودشان زرنگ ترند. " وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ‏ قُلْ أُذُنُ‏ خَيْرٍ لَكُم‏" (آیه 60، سوره توبه)این «اُذُن» یک معنی این جوری می دهد. از آن طرف نامه می فرستاد به دربار خسرو پرویز و قیصر که بیاید تسلیم من شوید و آب هم تو دلش تکان نمی خورد؛ از این طرف مردم می آمدند خانه ی او، ناهار می ماندند بعد از ناهار می نشستند برای خودشان گپ می زدند؛ اصلا هم حواسشان نبود که این پیغمبر است و از حرف بیخودی اذیت می شود. آن وقت نمی گفت به این ها : «برید خونتون» جوری شد که خدا دخالت کرد و آیه نازل شد. : «مردم این پیغمبر من دارد اذیت می شود، خودش حیا می کند بگوید، من به شما می گویم»"إِنَّ ذلِكُمْ كانَ يُؤْذِي النَّبِيَّ فَيَسْتَحْيي‏ مِنْكُمْ وَ اللَّهُ لا يَسْتَحْيي‏ مِنَ الْحَقِّ" (آیه 53، سوره احزاب)

• یک دوست عجیب و غریب از آن ها که توی دوستی حساب کتاب هم نمی کنند. دیده یکی محتاج است تنها ردایش را هم بخشیده، حالا نشسته توی خانه و نمی تواند آن طور بیاید مسجد. خدا است که دوباره عتابش می کند "وَ لا تَبْسُطْها كُلَّ الْبَسْط" (آیه 29، سوره اسرا)«دیگر نگفتم که همه ی دستت را باز کن، طوری که برای خودت هیچی نماند» این چه جور دلی است که تو داری؟

• دل رهبر جامعه طاقت گریه ی کودکی را ندارد. سر نماز صدای گریه ی بچه می آید، نماز را تند می کند، رکوع و سجود کوتاه، سریع تمامش می کند تا مادر بچه او را بغل کند. به مردمِ حیرت زده هم می گوید: «خوب بچه گریه می کرد دیگر.»

• یک دوست عجیب غریب که آن قدر برای دوست هایش دل می سوزاند که نزدیک است کار دست خودش بدهد. نزدیک است جان از تنش دربیاید. باز خداست که باید موعظه کند « تو قرار بود به گمراهی این مردم دل بسوزانی، به راهشان بیاوری؛ ولی دیگر قرار نبود دیگر از فکر این ها خودت را هلاک کنی» "فَلَعَلَّكَ باخِعٌ‏ نَفْسَكَ عَلى‏ آثارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَديثِ أَسَفا" (آیه 6، سوره کهف)تو قرار بود این ها را بیاوری تووی راه ولی از قرار هم رفتی آن طرف تر. داری حرص می زنی. پیغمبر و حرص؟ حرص می زنی گم شده ها را برگردانی به راه. "حَريصٌ‏ عَلَيْكُمْ‏ بِالْمُؤْمِنينَ رَؤُفٌ رَحيم‏" (آیه128،سوره توبه)

• عتاب ها فایده ای نداشت؟ جنس دل که عوض نمی شود. وسط جنگ احد، همان جا که مردم گلوگاهی را که سپرده بود مراقبت کنند رها کرده اند؛ تنهاش گذاشته اند، پیشانی و دندانش را شکسته اند. همان جا توی همان حال دلش شور می زند که نکند خدا این ها را نبخشد. همان جا دست بلند می کند «قوم مرا هدایت کن، این ها نمی دانند» عذابشان نکنی «این ها نمی دانند» «اللهُمَّ اهْدِ قوُمی فَانَّهُم لایَعلَمُون »

• از همه قشنگ تر حال و روز او را علی علیه السلام توصیف می کند. علی علیه السلام می گوید: «رسول الله یک طبیب دوره گرد بود» دلش نمی آمد که خیلی با ابهت بنشیند آن بالا، مریض ها شرف یاب حضورش بشوند. لوازم معالجه اش را بر می داشت راه می فتاد دور شهر، پی مریض ها، «طبیبٌ دَوّارٌ بِطبِّه»
    چی با خودش برمی داشت؟ یک دستش «مرهم» می گرفت یک دستش «وَسَم»؛ برای آنها که فقط زخم داشتند فقط مرهم می گذاشت؛ ولی بعضی ها دمل های چرکی داشتند، باید جراحی هم می کرد؛ «وَسَم» مال همین کار بود. وسم یعنی داغ هایی که قدیم برای شکافتن استفاده می کردند؛ جراحی سرپایی.
   علی  علیه السلام می گوید: «مرهم هایش کاری بودند، اثر داشتند» «اَحکَمَ مَراهِمُهُ» وسم هایش هم حسابی بودند«وَ اَحمَی مَواسِمَهُ».
   اول فکر کردم از همه قشنگتر را علی علیه السلام گفته؛ولی الان یک جمله ی حتی قشنگتر هم یادم آمد که درست همین حال را بگوید. آن هم توصیف خدا است از او؛ «یک رسولی آمده سراغتان که تحمل رنج شما برایش سخت است»" لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ‏ مِنْ‏ أَنْفُسِكُمْ‏ عَزيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ " (همان)آخرش هم تقصیر همین دلش شد که در آن روایت گفت: «وهیچ پیامبری به اندازه ی من سختی نکشید.» حساب دو دو تایی اگر بخواهی بکنی نسبت به بقیه ی پیغمبر ها خیلی هم اوضاع برای او سخت نبود.در طائف سنگش زدند،در احد هم پیشانی و دندانش را شکستند. بقیه هم از این جور مصیبت ها داشته اند؛ ولی از حساب دو دو تایی که بزنیم بیرون، اگر حواست به خدا باشد که«رنج های شما، برای او گران تمام می شود، طاقتش را می برد» این جوری اگر چرتکه بیندازی ، راستی هم چقدر سختی کشیده! اندازه ی نادانی و غل  و زنجیرهایی که همه ی ما به خودمان بسته ایم اگر بخوهد رنج بکشد، اگر حرص بزند که ما را به راه بیاورد، واقعا هم چه کارش سخت است.
   آخرش این که خدا داشت تماشایش می کرد. بعد گفت «چه اخلاق شگرفی داری»" وَ إِنَّكَ‏ لَعَلى‏ خُلُقٍ عَظيم‏"(آیه 4، سوره قلم) انگار که از دست پخت خودش در شگفت مانده باشد...

منبع : خدا خانه دارد؛ فاطمه شهیدی