وقتي براي موازي بودن راهي نيست

                                           

وقتي براي موازي بودن راهي نيست

دو خط موازي در نهايت، در ابديت هم، به هم نمي رسند.

مرد اين را نمي دانست وقتي تصميمش را گرفت.

مي خواست موازي بماند. گفت طوري مي رويم كه به هم نرسيم. براده اي كه در دورهاي دلش بود خنديد، من اما نخنديدم.

از پشت پلك تاريخ، مرد را مي پاييدم و دلم مي خواست بتواند موازي بماند .زندگي من به عاقبت تصميم مرد گره خورده بود. تركيب عجيبي بوديم : من بيرون بودم پشت پلك تاريخ! مرد وسط صحرا بود و براده در اعماق مرد و يك تصميم ما را به هم مي پيوست.

شانه در پيچ موج ها فرو رفت و نرم تا شانه هاي زن پايين آمد. مرد در آئينه به او خنديد. نعلين پوشيد. پرده ي خيمه را بالا زد. صبح صحرا را نفس كشيد.

غلامي كه آب مي آورد از كنارش رد شد : «كارواني را ديدم. همين نزديكي. از نام و نشانشان پرسيدم. حسين بن علي و همه ي خانواده و دوستانش بودند كه به كوفه مي رفتند.»

ديدن يك كاروان ديگر چيز عجيبي نبود. صحرا بزرگ بود. به اندازه ي عبور ده ها قافله از كنار هم،

اين دل مرد بود كه براي اين عبور بزرگ نبود. چشم هايش سياهي رفت. ناگهان چه بلايي بر سرش آمده بود؟

پسر پيغمبر در كارواني به كوفه مي رفت. كجاي اين خبر، اين همه او را برآشفته بود؟

هيچ وقت به دشمنان اين طايفه نپيوسته بود؛ ولي باور هم نكرده بود كه در قتل عثمان شريك نبوده اند. بعد از آن كه پيراهن خوني عثمان دلش را چركين كرده بود، نزديك خانواده ي علي نيامده بود. همان دورها مانده بود. يك قدم پيش و يك قدم پس. بينابين راه!

حالا پسر علي در كارواني در چند قدمي در حركت بود. چيزي در دلش مثل اسفند آتش ديده جز زد. غلام را صدا زد: « به همه بگو از كاروان حسين دور مي مانيم. از دو راه جدا مي رويم. هر جا هم كه آنها منزل كردند، ما جلوتر يا عقب تر خيمه مي زنيم.»

من و براده مرد را مي ديديم. او از درون، من از بيرون!

ولي او هيچ كداممان را نمي ديد. من كه بعدها بودم و براده كه از پيش ترها پنهان بود. مرد نمي ديد كه اين براده است كه چون اسفند آتش ديده جز مي زند و به ديواره هاي سينه اش مي كوبد. و نمي ديد كه اين منم كه مشتاقانه منتظرم او از راه ديگري به كوفه رود. همه چيز را فراموش كند. بخورد و بگردد و خوش باشد.

زن رو به روي آئينه شانه به شانه اش ايستاد: «دو سه روزي است در فكري زهير»

- چيزي نيست.

- بعد از اين همه سال مي شود چيزي را از هم پنهان كنيم؟

نمي شد؛ ولي مرد باز سعي كرد. فانوس را برداشت.

دو ستاره از توي آئينه، او را تا شب صحرا دنبال كردند. نعلين هاي مرد، در خاک نرم فرو رفتند.

غلام كنار آتش چرت مي زد.

- نام اين منزل كه امشب مانده ايم چيست پسر؟

- زرود، آقا!

پشت خيمه ها ، تپه ي كوتاهي بود. بالا رفت. فانوس پشت تپه را نور پاشيد. خيمه هاي كارواني آن سوي تپه پيدا شد. شترانشان به فاصله ي يك تپه، از شتران زهير خوابيده بودند. لرزيد. از سرماي شب بيابان بود يا اين سوز سرد از درون ذرات تنش مي وزيد؟ ردايش را دور خودش پيچيد. تند به خيمه برگشت.

سفره پهن و خيمه گرم بود. انگشت باريك و كشيده ي زن ، نان هاي گرد را در سفره مي گذاشتند. كنار سفره نشست. رو به روي زن.

لقمه برداشته بود كه صداي مردي از پشت خيمه درآمد. : «آقايم حسين مي خواهد تو را ببيند زهير!» لقمه در دستانش ماند. دور از دهان. طوري لرزيد كه ردا افتاد. از كدام درز خيمه سوز شب بيابان مي آمد؟ مات مانده بود.

چشم هاي زن روبه رويش شعله كشيدند. شايد براي اين كه گرمش كنند. صداي زن چون عطر كه بپاشند، روي تن خيمه ريخت : «پسر پيغمبر تو را صدا كرده! تو ترديد مي كني؟»

جمله آنقدر تيز بود كه روح را شقه كند : «پسر پيغمبر تو را صدا كرده! تو ترديد مي كني؟» نعلين هايش را پوشيد. نيمي از روحش را در گرماي خيمه، پاي سفره، رو به روي زن جا گذاشت . و نيمه ي ديگر را در شب صحرا تا پشت تپه ها با خويش برد.

براده از ميان شقه هاي روح بيرون جسته بود؛ كودكانه بالا و پائين مي پريد؛ دور خودش مي چرخيد. و بر نعلين هاي مرد كه به سمت تپه مي رفتند بوسه مي زد.

من نگران بودم. دلم تووي خيمه بود. من مي خواستم هنوز به سمت كوفه دو راه باشد. براي رفتن ، براي پيوستن.، دو كاروان باشد؛ ولي نبود. ديگر نبود.

خط موازي به سمت ديگري قوس پيدا مي كرد. براده مي خنديد و من مدام مي پرسيدم : «يعني نمي شد موازي بماني؟ ... بمانم؟»

زن پشت تپه ها ، فانوس را بالا گرفته بود و انتظار مي كشيد. صداي نرم قدم هايي روي سكوت بيابان موج مي انداخت. سايه ي مرد به تصوير واضحي تبديل شد و بعد به خودش.

زن خيلي زود فهميد. بعد از اين همه سال نمي شد چيزي را پنهان كرد: «چشم هايش! در چشم هاي مرد چيزي مثل عشق مي درخشيد.» بيابان سرد بود. مرد نمي لرزيد.

كودكانه از شوق پر بود: «آقا را ديدم! گفتند با ما بيا! اسبم كجاست؟» روي پا بند نبود. همه ي مردان را صدا زد: «ميخ هاي چادر مرا بكنيد. خيمه ام را ببريد پشت تپه ها، همه آزاديد! برويد به خانه هايتان. من دارم مي روم. آقا صدايم كردند. بله. برويد ديگر. اسب من را هم بياوريد. زن! شمشير مرا نديدي؟ »

نعلين هايش را پوشيد. زن پرسيد : «چيزي جا نگذاشتي؟»

نه، هيچ چيز جا نگذاشته بود. همه ي روحش را داشت مي برد. همه ي آنچه را داشت كف دست هايش گرفته بود و مي خواست بدود.

زن دوباره پرسيد : «چيزي جا نگذاشته اي؟»

زن خودش را مي گفت كه داشت جا مي ماند. توي آن خيمه، وسط صحرا، پشت تپه ها! مرد ايستاد. شانه هاي زن را گرفت. گذاشت عشقي كه در چشم هاي نشانده بودند بپاشد روي صورت زن. چشم هاي زن درخشيد، از همان عشق. مرد گفت : آزادي! تو را طلاق مي دهم. همه ي مهرت را مي دهم. اين مردان تو را به قبيله ات باز مي گردانند؛ چون من دارم مي روم.

زن ردايش را گرفت:‌« تو بروي همراه پسر پيغمبر و من جا بمانم؟ مي آيم!»

راه افتادند. دوباره با هم. شانه به شانه. به هم فكر نمي كردند، با هم به او مي انديشيدند.

صحرا ساكت بود و فقط صداي چهار قدم مي آمد. زن پرسيد : «وقتي رفتي آقا چه گفتند به تو؟» شايد منتظر شنيدن وعده اي بود. غنيمتي، بهشتي كه به مرد گفته بودند. تارهاي مرد از شوق لرزيدند:‌«گفتند سرت در راه ما بريده خواهد شد»

زن در شگفتي نماند. چيزي نپرسيد. زن مي فهميد. عشق را مي فهميد. او بگويد سرت در راه ما بريده خواهد شد. دليل كافي بود. براي همه چيز؛ براي سر از پا نشناختن؛ براي آن همه بي تابي؛ دليل، كافي بود.

هرچه گشتم براده پيدايش نبود. مرد شده بود براده يا براده تمام مرد شده بود؟

نمي دانم. من عزادار راه سوم بودم كه از دست مي رفت. راه خوب بودن و با حسين نبودن. راه با حسين بودن و همه چيز را نباختن.

با هر گامي كه آن دو تا برمي داشتند راه سوم بيشتر از دست مي رفت. خط موازي مي رفت كه منطبق شود.

من مانده بودم و اين نتيجه ي تلخ كه در عاشورا يا منطبق هستي«الارواح التي حلت بفنائك» يا متقاطع!

«شايعت و بايعت و تابعت علي قتله».

در عاشورا براي موازي بودن هيچ راهي نيست.

من مانده بودم و اين كه در عاشورا يا اين سو هستي يا آن سو و انتخاب چه سخت مي شود وقتي تو را به خيمه صدا نكرده اند. چيزي نگفته اند كه حال خودت را نفهمي.

وقتي قرار باشد با عقلت، عشق را انتخاب كني، زهير مي شوي. هي بايد پشت تپه ها پنهان شوي. با خودت بجنگي، بلرزي، من مانده بودم  و واي!

واي اگر حضرت عشق به خيمه نخواندمان!

واي اگر قطب، براده ي پنهانمان را صدا نزند!

غروب بود. زن غلامش را صدا كرد.: «اين كفن را ببر و آقايت زهير را كفن كن» چيزي نگذشت. غلام برگشت. غروب بود.

غلام گفت:«پسر پيغمبر كفن نداشت. روي خاك بود. نتوانستم زهير را كفن كنم!»

منبع : مجموعه ی پرسمان