فصل يازدهم : داستانهاى متفرقه تاريخى

فصل يازدهم : داستانهاى متفرقه تاريخى 

قصاص قاتل  
عبيدالله پسر عمر مى گويد: چند روز قبل از كشته شدن پدرم ، هرمزان را ديدم كه با جخينه و ابولؤ لؤ پنهانى صحبت مى كرد. آنها هنگامى كه مرا ديدند، برخاستند و ناگهان دشنه اى دو سر از ميان آنها به زمين افتاد، من تعجب كردم ولى چيزى نگفتم و از كنار آنها گذشتم ، پس از اين كه پدرم كشته شد، من شمشيرم را گرفته و به سراغ هرمزان رفتم او را از پاى در آوردم و خواهر كوچك ابولولو جخينه را نيز كشتم و مى خواستم همه برده هاى مدينه را بكشم كه مانع شدند، وقتى كه عثمان روى كار آمد، مردم گفتند، كه اى عثمان ! قصاص خون هرمزان بى گناه را بايد بگيرى ، و عثمان گفت من
گناه قاتل او مى گذرم و اين در حالى بود كه همه مردم و صحابه بزرگ خواهان اين بودند كه به اين ماجرا رسيدگى شود و خون بى گناهان پايمال نشود.(352)
غصه رسوايى  
روزى احمد جامى بر بالاى منبر رفت و گفت : اى مردم هر چه مى خواهيد از من بپرسيد. ناگهان زنى از پشت پرده فرياد زد كه : اى مرد ادعاى بيهوده نكن . زيرا خداوند رسوايت خواهد كرد. هيچكس جز على عليه السلام نمى تواند بگويد كه پاسخ تمام سؤ الات را مى داند. شيخ احمد گفت : بپرس ‍ اگر سؤ الى دارى ، تا من جواب بدهم . زن گفت : آن مورچه اى كه بر سر راه سليمان نبى آمد، نر بود يا ماده ؟ شيخ گفت : آيا سؤ ال ديگرى نداشتى اين ديگر چه سؤ الى است ؟ من كه در آن زمان نبودم كه ببينم نر بوده است يا ماده . زن گفت : نيازى نيست كه تو در آن زمان باشى ، اگر با قرآن آشنايى داشتى جواب را مى دانستى . در قرآن سوره نمل آمده است كه (( قالت نمله )) از اين آيه مشخص مى شود كه مورچه نر بوده يا ماده . مردم به جهل شيخ و زيركى زن خنديدند.
شيخ گفت : بگو اى زن آيا با اجازه شوهرت در اين جلسه شركت كرده اى يا بدون اجازه او؟ اگر با اجازه آمده اى كه خدا شوهرت را لعن كند و اگر بى اجازه آمده اى ، خداوند خودت را لعن كند. زن گفت : بگو ببينم آيا ام المؤ منين جناب عايشه با اجازه پيغمبر به جنگ امام زمان خود على عليه السلام آمده بود و يا بدون اجازه ؟ پس شيخ بيچاره شد و نتوانست جواب بگويد.
از منبر به زير آمد و به منزل رفت و چند روزى از غصه رسوايى بيمار شد.(353)
اصحاب كهف  
حضرت على عليه السلام در جريان مناظره با علماى يهود داستان اصحاب كهف را اين گونه بيان داشتند: در كشور روم شهرى به نام طرطوس وجود داشت . پادشاه آن مردى صالح بود. پس از فوت او، اوضاع حكومت پراكنده و پريشان شد. پادشاه ستمكار و كافر با لشكرى به اين شهر حمله كرد و آن را به اشغال خود درآورد و آن شهر را مركز حكومت خود قرار داد. او در آنجا قصرى باشكوه و مجلل بنا كرد كه از نظر تجملات و تشريفات بى سابقه بود. آنگاه خودش بر تخت نشست و تاجى بر سر گذاشت . او شش ‍ نفر از جوانان ، از فرزندان دانشمندان را به عنوان وزيران خود قرار داد و هيچ كارى را بدون مشورت با آنها انجام نمى داد. كه اسم آنها عبارت بود از تمليخاء مكسلمينا، محسلمينا، مرطليوس ، كشطوس ، و سادنيوس ، آن پادشاه كه اسمش دقيانوس بود 30 سال حكومت كرد اما پس از سى سال شروع به ظلم و ستمكارى كرد و ادعاى خدايى كرد پس هر كس كه عقايد او را مى پذيرفت به او هديه ها مى داد و هر كس را كه قبول نمى كرد، مى كشت . در يكى از روزهاى عيد بر تختش نشسته بود، برخى از اسقف ها به او خبر دادند كه سربازان ايرانى برايش نقشه كشيده و مى خواهند او را بكشند. دقيانوس از شنيدن اين خبر بسيار ناراحت شد. به طورى كه از شدت اندوه ، از روى تخت واژگون شد و تاجش از سرش افتاد. يكى از وزيرانش بنام تمليخا با خود گفت : براستى اگر او خدا بود، اندوهگين نمى شد و اصلا به خواب نمى رفت و... بدرستى كه دقيانوس هيچكدام از صفات خدايى را ندارد. او ديگر دوستانش را جمع كرد و انديشه خود را به آنان گفت : و توضيح داد كه خدايى قابل پرستش است كه موجودات را مى آفريند و شريكى ندارد و ديده نمى شود و... آنها نيز گفتند كه در دل آنها نيز اين صحبت ها رسوخ كرده است .
پس قرار بر اين شد كه اين 6 نفر از دست اين حاكم ظالم فرار كنند.
آنها اسبهايشان را سوار شدند و از شهر بيرون رفتند. چون به اندازه سه ميل از شهر دور شدند، تمليخا گفت : اى برادران ، ملك دنيا از دست ما رفت . از اسب هايتان فرود آئيد تا پياده حركت كنيم شايد خدا به دادمان برسد. پس ‍ پياده هفت فرسخ راه رفتند، تا از پاهايشان خون جارى شد.
در راه به يك چوپان برخوردند كه او هم به صحبت هاى آنان دلباخت و با سگ خود كه نامش قطمير بود، به دنبال آنان به راه افتاد آنان مى خواستند كه سگ را از خود دور كنند، ناگهان ديدند كه سگ زبان گشوده و مى گويد: من شهادت مى دهم كه خداى يكى است .
بگذاريد با شما باشم تا شما را از شر دشمنان حفظ كنم . چوپان آنها را به غارى در بالاى كوه برد آنان وارد غار شدند و استراحت كرده و به خواب رفتند. خداوند به عزرائيل فرمان داد كه ارواح آنها را قبض نمايد.
وقتى كه دقيانوس از جريان فرار آنها مطلع شد با لشكرى بزرگ به دنبال آنها آمد هنگامى كه آنها را در غار مشاهده كرد، دستور داد كه در غار را با سنگ و ساروج بستند. 309 سال از آن قضيه گذشت و آنها به فرمان خدا زنده شدند. يكى از آنان براى تهيه غذا به شهر آمد. او از ديدن تغييراتى كه رخ داده بود، تعجب كرد. و فهميد كه 309 سال به اذن خدا در خواب بودند و در اين مدت حضرت مسيح به پيامبرى رسيده است . و حكومت الهى برقرار شده است .(354)
داستان مالك  
خالد پسر وليد به آهنگ بطاح به راه افتاد، تا در آنجا فرود آمد و كسى را نيافت . زيرا مالك پسر نويره ، مردم آنجا را پراكنده ساخته و از گرد آمدن باز داشته بود. مردم هم پراكنده شده بودند. چون خالد گام در بطاح گذاشت يگانهايى از سپاهيان را فرستاد و گفت : بانگ مسلمانى سر دهيد و هر كس ‍ پذيرفت او را به نزد او آوردند و هر كه نپذيرفت او را بكشند. ابوبكر نيز به آنها سفارش كرده بود كه چون در جائى فرود آمدند، آواى اذان و اقامه بردارند و اگر پذيرفتند كه هيچ و گرنه اموال آنها را مصادره كرده و اگر مقاومت كردند، آنها را بكشند. اگر آواى مسلمانى را پاسخ دادند، از زكات آنها بپرسند. اگر گفتند، كه داده ايم ، از آنها قبول كنيد و اگر گفتند كه نپرداخته ايم ، اموال آنها را مصادره كنيد. روزى مالك را به نزد او آوردند و عده اى از يارانش همراهش بودند.
آنان را به بند كشيدند. در يك شب سرد كه هيچكس در برابر آن نمى توانست بايستد و هر چه مى گذشت سردتر مى شد. خالد جارچى را فرمود تا بانگ بردارد كه بنديان خويش را جامه گرم بپوشانيد. (ادفئوا اسراكم ) ولى در زبان كنانيان واژه((ادفئوا)) را با دستور به كشتن برابر مى شمردند و از اين سخن نيز چنان دريافتند كه مى خواهد فرمان كشتار بدهد. با آنكه او خواسته اى نداشت ، جز پوشاندن ايشان در جامه گرم .
پس ايشان را بكشتند. خالد چون صداى فرياد را شنيد، به بيرون آمد و ديد كه سپاهيان ، اسرا را كشته اند و گفت : چون خداوند كارى خواهد، چنان است كه تير درست بر نشانه نشيند. خالد زن مالك ، ام تميم را گرفت . اين قضيه به گوش ابوبكر و عمر رسيد. عمر به ابوبكر گفت : تيغ و شمشير خالد، آشوب و ستم به همراه خواهد داشت .
ابوبكر در جواب گفت : اى عمر! در رابطه با او حرف نزن ، زيرا من شمشيرى را كه خداوند بر روى بدكيشان برهنه نموده است ، در نيام نمى كنم .(355)
در ميان مردگان  
در تاريخ ابن شحنه آمده است كه خالد، ضرار را بفرمود كه گردن مالك را بزند، مالك نگاهى به همسرش افكند و به خالد گفت : اين است كه مرا كشت - زيرا بسيار زيبا بود - پس خالد گفت : نه بلكه بازگشتن تو از اسلام تو را به كشتن داد. مالك گفت : من مسلمانم . خالد گفت : ضرار! گردنش را بزن . پس گردنش را زد و ابونمير در اين باره گويد: ((به گروهى كه پايمال سم ستوران گرديدند بگو: پس از مالك اين شب بسيار دراز شد)) خالد با دست درازى به بانوى او شب را گذراند. چرا كه از قبل چنين هوسى را در دل مى پرورانيد. خالد بى آنكه افسار هوس را به ديگرى سوى بگرداند و خوددارى نمايد به هوسرانى پرداخت . او شب را با زن به روز رساند و مالك بى زن و بى هيچ چيزى ، مرده اى در ميان مردگان . چون اين گزارش به ابوبكر رسيد، عمر گفت : اى خليفه ! خالد با آن زن كار زشت انجام داده ، پس او را بايد تازيانه بزنى و چون مسلمانى را كشته بايد او را قصاص كنى . اما ابوبكر حرف او را رد كرد و گفت : او كار درستى انجام داده است . من شمشيرى را كه خداوند در روى ايشان برهنه نموده است ، در نيام نيم كنم .(356)
سخاوتمندترين مردم  
روزى در كنار خانه خدا سه نفر در اين باره كه كريم ترين مردم در اين زمان كيست ، با يكديگر صحبت كرده و هر يك شخصى را معرفى مى كرد.
يكى مى گفت : عبدالله بن جعفر ديگرى مى گفت : قيس بن سعد و سومى مى گفت : عرابه اوسى . مردى به آنها پيشنهاد كرد كه هر كدام از شما نزد آن كس كه او را كريم تر مى داند، برود و ببيند چه اندازه به او عطا مى كند تا معلوم شود كه او چقدر سخاوتمند است .
آن كس كه عبدالله بن جعفر را برگزيده بود، نزد او رفت ، ديد پا در ركاب كرده و مى خواهد به مزرعه خود رود.
رو به او كرد و گفت : اى پسرعموى رسول خدا من مردى غريب و در راه مانده هستم . عبدالله پا از ركاب كشيده و به او گفت : تو بر آن سوار شو.
اين مركب و آنچه بر او است از آن تو باشد و آنچه كه در ترك بند است براى خود بردار و از اين شمشير كه بر مركب بسته است ، غفلت مكن . زيرا شمشير على بن ابى طالب عليه السلام است .
ارزش زيادى دارد. آن مرد در چنين وضعيتى در حاليكه سوار بر شتر قوى هيكل شده و در ترك بند چهار هزار دينار داشت برگشت و لباس ابريشمى و اشياء گرانبهاى ديگرى همراه داشت و مهمتر از همه ، شمشير حضرت على عليه السلام كه در دست گرفته بود و فكر مى كرد كه عبدالله سخى ترين مردم است .
بعد از او آن است كه قيس را سخى ترين مى دانست به سراغ او رفت . او را در خواب ديد. كنيزش به او گفت : چه مى خواهى ؟ گفت : من مرد غريب و در راه مانده هستم و چيزى ندارم كه به وطن بروم . كنيز گفت : خواسته تو آسانتر و كوچك تر از آن است كه قيس را از خواب بيدار كنم اين كيسه را كه در آن 700 دينار است بگير و از جايگاه شتران يك ناقه را به همراه يك بنده و غلام براى خود انتخاب كن و به سوى وطن خود رهسپار شو. در اين موقع قيس از خواب بيدار شد. كنيز جريان را به او گفت و قيس به شكرانه اين عمل كنيز را آزاد ساخت .
آنگاه سومى كه عرابه را برگزيده بود به سراغ او رفت و او را در حالى ديد كه دو نفر از برده هايش زير بازوى او را گرفته و او را به سوى مسجد مى برند. زيرا چشمانش ضعيف بود و به درستى راه را تشخيص نمى داد آن مرد به او گفت : كه من غريبم . به من كمكى كن . عرابه با تاءسف فراوان گفت : آه بخدا سوگند، شبى را به روز و روزى را به شب نياورده ام كه از مال عرابه چيز در راه حقوق حاجتمندان غير از اين دو برده باقى گذارده باشم ، تو اين دو بنده را از من بگير و رفع حاجت كن . آن گاه خود به طرف ديوار رفت تا به كمك ديوار به حركت خود ادامه دهد. آن مرد به همراه او برده به نزد دوستانش ‍ برگشت .
اين موضوع به گوش مردم رسيد و همگى به اتفاق آراء تصديق كردند كه سخى ترين اين سه نفر عرابه اوسى است زيرا او هر چه داشته بخشيده است .(357)
نصيحت پدر  
پس از شهادت ملك صالح ، فرزندش ملك عادل به وزارت رسيد و پدر وصيت كرده بود كه در اوضاع وزارتخانه ، خصوصا نسبت به يكى از وزيرانش بنام شاور، تبديل و تغييرى انجام ندهد. چون از عصيان و شورش ‍ آنان در امان نخواهد بود.
اما نزديكان ملك عادل او را وادار كردند كه شاور را معزول كند و يكى از دوستانش را به اين منصب بگمارد.
عادل حكم عزل او را صادر كرده و ارسال داشت . شاور سپاه بزرگى را تدارك ديد و به سوى قاهره حمله كرد. روز يكشنبه ، بيست و دوم محرم سال 558 وارد قاهره شد.
ملك عادل از قاهره گريخت اما بالاخره دستگير و به قتل رسيد و شاور بر بلاد مصر مسلط گشت .
عماره يمنى مى گويد: به سالن پنهانى وزارتخانه قاهره وارد شدم .
شاور و عده اى از بزرگان و امراء را ديدم كه در كنارشان طشتى وجود دارد و سر بريده ملك عادل در آن است .
همين كه سر بريده را ديدم ، صورت خود را با آستين پوشاندم و برگشتم . و از عجايب روزگار اين كه هيچ يك از حضار آن مجلس كه سر بريده ملك عادل را در برابر خود نهاده بودند، با مرگ طبيعى نمردند بلكه كشته شده و سر از پيكرشان جدا شد.
شاور دستور داد كه مرا به مجلس بازگرداندند. من گفتم : بخدا قسم سوگند كه وارد مجلس نشوم .
جز موقعى كه سر ملك عادل را از اين جا ببريد. آنها طشت را برداشتند.
به آنها گفتم : ديروز صاحب اين سر فرمانروا و سلطان ما بود و همگى در چمنزار نعمت او مى خراميديم . پس چگونه اينك به سر بريده او بنگرم ؟
يكى از امراء گفت : اگر او بر فرمانده سپاه دست مى يافت ، همه را از دم تيغ مى گذرانيد.
من گفتم : اين عزت و شوكت را چه ارج است آدمى را از تخت به طشت كشد؟
خارج شدم و گفتم :
((ناگوار است كه پيشانى تو را آلوده به خون در ميان طشت بنگرم . اين حال ناگوار با دستهاى كسانى انجام گرفت كه سوى نعمت ها و عطاى تو دراز بود.)) (358)
فتنه بغداد  
اهالى كرخ ، دروازه هاى شهر را تعمير كرده و برجهاى برافراشته ساختند و بر آنها باطلا نوشتند، ((محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام بهترين جهانيان اند)) اهل سنت در صدد انكار برآمده ، مدعى شدند كه كتيبه چنين است محمد و على بهترين جهانيان اند، هر كه رضا دهد شاكر است و هر كه ابا ورزد، كافر. اهل كرخ گفتند: ما از سيره درست خود پا فراتر ننهاده ايم و همان را نوشته ايم كه سابق بر اين مساجد مى نوشتيم .
خليفه چند نفر را ماءمور كرد كه در اين رابطه تحقيق نمايند و نتيجه را گزارش ‍ كنند، آنان نيز گزارش دادند كه سخن اهل كرخ درست است و از عادت ديرين خود فراتر ننوشته اند. خليفه نيز دستور داد كه نزاع پايان يابد امان سران اهل سنت توجهى نكرده و مردم عامه را به آشوب و فتنه بر انگيختند.
اهل سنت مانع شدند كه شيعيان كرخ از آب دجله استفاده كنند. در نتيجه كار بر شيعيان دشوار شد. بالاخره تصميم بر اين شد كه كلمه ((خيرالبشر)) حذف شود و به جاى آن كلمه ((عليهاالسلام )) نوشته شود. باز هم اهل سنت قانع نشدند و گفتند: ما خاموش نشويم جز اين كه نام محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام را از كتيبه بردارند و در اذان((حى على خيرالعمل )) نگويند.
شيعيان امتناع كردند، خونريزى و آشوب تا سوم ربيع الاول ادامه يافت . در اين اثنا مردى هاشمى از اهل سنت كشته شد. نعش او را برداشته و در شهر گردش دادند و در بقعه احمد بن حنبل دفن كردند.
جمعيت انبوه با زور و تهديد وارد قبرستان و آرامگاهى شدند كه قبه موسى بن جعفر عليه السلام و ديگر بزرگان دينى در آنجا بود، اهل سنت تمام زينت آلات مقابر را به سرقت برده و آرامگاهها را غارت كردند. صبح فردا بازگشتند و زيارتگاهها را به آتش كشيدند و چنان فجايعى را مرتكب شدند كه در دنيا بى سابقه بود.
فرداى آن روز بازگشتند تا اجساد مبارك موسى بن جعفر عليه السلام و محمد بن على عليه السلام را در آورده و مقبره ابن حنبل منتقل سازند ولى خرابى و ويرانى چنان فراوان بود كه موضع قبرهاى شريف را پيدا نكردند و در اين ميان عده اى از علما و بزرگان حاضر شدند و مانع از اين جنايت شدند.(359)
معروف كرخى  
عون الدين مى گويد: سبب علاقه بسيار من به زيارت قبر معروف كرخى كه از عرفاى نامى است ، اين است كه من از آرامگاه او كرامات بسيارى ديده ام . در خشكسالى ها مردم بوسيله او طلب باران مى نمايند و باران مى بارد. هيچ گرفتارى متوسل به آن نشده ، مگر اين كه گرفتارى اش رفع شده است . من نيز روزگارى تمام دارايى هاى خود را از دست دادم . تا آن كه براى قوت شب نيز درمانده شدم .
بعضى از اعضاى خانواده ام را به من توصيه كردند كه كنار قبر معروف كرخى ((رضى الله عنه )) بروم و در آنجا از خدا، براى رفع گرفتارى هايم ، دعا كنم . زيرا دعا در آنجا مستجاب مى شود. منهم به كنار قبر او رفتم . دو ركعت نماز خواندم و دعا كردم . پس از آن مشكلاتم حل شد و درهاى رحمت خداوندى بر من گشوده گشت .
آرامگاه معروف كرخى ، روز و شب مملو از زيارت كننده است .(360)

قبر نذرها 
قاضى محسن تنوخى از پدرش نقل مى كند كه روزى پيش عضدالدوله نشسته بودم و خيمه ما نزديك (( نمازگاه عيد)) در ناحيه شرقى مدينه السلام بود. ناگاه چشم او به ساختمان ((قبر نذرها)) افتاد، به من گفت : اين بناء چيست ؟ گفتم : اين مشهد نذر است و نگفتم كه اين قبر نذرهاست . او گفت : توضيح بيشترى بده .
و من ناچار شده و گفتم : مى گويند آن قبر عبيدالله بن محمد بن عمر بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب است و بعضى ديگر ميگويند كه قبر عبيدالله بن محمد بن عمر بن على بن ابى طالب است . كه يكى از خلفاء تصميم گرفت كه او را مخفيانه بكشد. از اين رو چاهى سر راهش كنده و او را در حاليكه نمى دانست از روى آن عبور داد. او در داخل چاه سقوط كرد و زنده زنده رويش خاك ريختند و اكنون مشهور به قبر نذرهاست .
زيرا هيچ نذرى براى آن صورت نمى گيرد، مگر آنكه برآورده شود. و من يكى از آنها هستم كه درباره امور بسيار مهم ، برايش نذر كردم و به مقصد رسيده ، آنگاه وفا به نذر نمودم . عضدالدوله حرفم را قبول نكرد و گفت :
گاهى از روى اتفاق نذرى برآورده مى شود، آنگاه مردم عوام يك كلاغ چهل كلاغ مى كنند و درباره آن سخنها مى سازند و من سكوت كردم و پس از چندى كه در لشكرگاهمان بوديم ، صبح روزى عضدالدوله مرا احضار كرد و گفت : با من سوار شو تا به زيارت مشهد نذرها برويم . وارد حرم شديم . او زيارت كرد و دو ركعت نماز خواند و بعد از آن سر به سجده گذاشت و مناجاتى طولانى كرد كه كسى از آن آگاه نشد. پس از آن به سوى همدان حركت كرديم و ماهها در آنجا مانديم . بعد از آن روزى مرا فرا خواند و به من گفت : آن روزى را كه من حرفهاى تو در رابطه قبر نذرها انكار كردم ، به ياد دارى ؟ گفتم : آرى . او گفت : پس از آن جريانى برايم پيش آمد.
ترسيدم كه تحقق پيدا كند و با تمام مقدوراتم مى كشيدم كه آنرا از بين ببرم . ناگاه به ياد قبر نذرها افتادم و نذر كردم كه اگر خدا به احترام اين قبر مشكلم را حل كند، ده هزار درهم صحيح به صندوق آن هديه نمايم .
در همان روز به من خبر رسيد كه مشكلم حل شده است . پس از اين صحبت ها عضدالدوله دستور داد كه حاكم او در بغداد آن مبلغ را به صندوق قبر نذرها تحويل دهد.(361)
تبرك لباس  
((حافظ ابوسعيد بن علا)) مى گويد: در جزوه اى قديمى كه از امام احمد بن حنبل باقى مانده بود، ديدم كه در جواب سؤ الى گفته است كه ((بوسيدن و توسل به قبر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مانعى ندارد)). اين گفتار امام احمد را به اين تيميه كه توسل به قبر مبارك آن حضرت را حرام مى دانست ، نشان دادم . او بسيار تعجب كرد و گفت : تعجب مى كنم ، احمد در نزد من مرد بزرگى است . نمى دانم كه اين سخن از اوست يا از ديگرى ؟ و من به او گفتم : چه تعجبى در اين گفتار است . در صورتى كه از امام احمد براى ما نقل كرده است كه براى تبرك لباس امام شافعى را مى شسته و آب آنرا مى خورده است .
وقتى كه او از اهل علم تا اين اندازه احترام مى كند، پس نسبت به صحابه و آثار انبياء عليهم السلام چگونه احترام نمود؟ و چقدر نيكو سروده است از قول مجنون كه : ((از ديار ليلى مى گذرم ، اين ديوار و آن ديوار را مى بوسم . علاقه به ديار ليلى را تسخير نكرده بلكه آن كسى كه در آن سكونت دارد، مرا مفتون خود ساخته است .))(362)
نعلين رسول الله  
روزى شيخ تاج الدين فاكهانى كه از علماء بزرگ مالكى بود، به همراه شاگردانش عازم دمشق شد.
در دمشق تصميم گرفت كه نعلين رسول الله را كه در ((دارالحديث الاشرفيه )) بود، زيارت كند.
هنگامى كه نعلين مبارك را ديد، به خاك افتاد و آن نعلين را بوسيد.
صورتش را بر آن مى ماليد و در حاليكه به شدت گريه مى كرد، مى خواند:

فلو قيل للمجنون و ليلى و وصلها
تريد ام الدنيا و ما فى طواياها؟
لقال : غبار من تراب نعالها
احب الى نفسى و اشفى لبلواها 

((اگر به مجنون گفته شود: ليلى و وصلش را مى خواهى يا دنيا و مافيها را؟ او در جواب مى گويد: غبار خاك كفش او پيش من از همه چيز محبوبتر است و از آن براى همه دردها شفا مى طلبم )).(363)
حركت بر روى آب  
روزى ابوالحارث اولاسى قصد داشت كه از طريق دريا به مسافرت برود. هنگام عزيمت يكى از دوستانش گفت : ابى ابوالحارث ، اندكى صبر كن . ما برايت غذاى مخصوصى درست كرده ايم . آنرا بخور و برو. او هم قبول كرد و نشست و آن غذا را خورد. آنگاه به كنار دريا رفت و به ابو اسحاق حسنى علوى كه مشغول نماز بوده برخورد. ابوالحارث ، با خود گفت : شك ندارم كه او مى خواهد بگويد: با من روى آب حركت كن و اگر او چنين حرفى را بزند، من اين كار را انجام خواهم داد.
هنوز از اين فكر بيرون نيامده بود كه ، ابو اسحاق به او گفت : همانطور كه در خاطرت گذشته است ، آماده حركت باش . ابو اسحاق بسم الله گفت و بر روى آب حركت كرد ابوالحارث مى گويد: من نيز خواستم كه به دنبالش ‍ حركت كنم كه پايم داخل آب فرو رفت و نتوانستم كه حركت كنم . او به نگريست و گفت : آن غذاى لذيذ، پايت را گرفته است . آنگاه مرا ترك كرد و رفت .(364)
زيارت مكه  
خادم شيخ جلال الدين سيوطى نقل مى كند كه : روزى شيخ هنگام استراحت به من گفت : آيا مى خواهى نماز عصر را در مكه بخوانى . به شرط آنكه تا زمانى كه من زنده ام ، اين جريان را به كسى نگويى ؟ به شيخ گفتم : آرى . شيخ دستم را گرفت و گفت : چشمت را ببند. چشمم را بستم . در حدود 27 گام با من برداشت و گفت : چشمت را باز كن . ناگهان خود را در باب ((المعلاة )) يافتم . ام المؤ منين ، خديجه ، فضل ابن عباس و وعده ديگرى را زيارت كردم . آنگاه داخل حرم شديم . طواف كرديم و از آب زمزم نوشيديم و پشت مقام ابراهيم آنقدر توقف كرديم ، تا نماز عصر را خوانديم و دوباره طواف كرديم و از آب زمزم نوشيديم . شيخ به من گفت : طى الارض ‍ ما عجيب نيست . شگفت از اين است كه هيچ كدام از اهل مصر كه در اينجا هستند، ما را نمى شناسند. حال اگر مى خواهد با من مراجعت كن و اگر مى خواهى همين جا بمان تا حاجيان بيايند. گفتم : با شما مى آيم و آمديم به ((باب المعلاة )) گفت : چشمانت را ببند و بستم و هفت قدم با هم برداشتيم . گفت : چشمت را باز كن ناگهان خود را نزديك ((جيوشى )) ديدم و به آقايم عمر بن الفارض وارد شديم .(365)
افشاى راز عارف  
موسى بن هارون نقل مى كند كه : يكبار در سفر حج ، حسن بن خليل را در عرافات ديدم و با او صحبت كردم . و بار ديگر در حال طواف دور خانه خدا. به او گفتم : از خدا بخواه كه حج مرا قبول كند. او گريه كرد و برايم دعا نمود.
پس از آن به مصر برگشتم ، به كسانى كه به ديدنم مى آمدند، گفتم : حسن بن خليل به همراه ما در مكه بود. آنها گفتند: او امسال به حج نرفته است و همين جا در مصر بوده است . كسى حرف مرا باور نكرد.
پس از مدتى او را ديدم . در مورد افشاى اين راز مرا سرزنش كرد و گفت : به اين وسيله مرا مشهور كردى . دوست نداشتم اين راز من برملا شود. بعد از اين تو را به حقى كه بر تو دارم ، سوگند مى دهم كه چنين نكنى .(366)
طلب مغفرت  
ابوعمرو بن علوان مى گويد: روزى به خاطر حاجتى به بازار رفتم ، جنازه اى را ديدم . دنبالش به راه افتادم . تا بر آن نماز بخوانم و مانده تا مرده را دفن كردند. در اين هنگام بدون تعمد چشمم به زن روبازى افتاد، ميل كردم كه او را همچنان نگاه كنم ، اما منصرف شدم و استغفار كردم بعد با خودم گفتم كه به ديدن شيخ بزرگ جنيد بروم . به سوى بغداد حركت كردم .
هنگامى كه نزديك حجره اش رسيدم و در زدم ، به من گفت : اى ابوعمرو داخل شو، در رحبه گناه مى كنى و ما در بغداد برايت طلب مغفرت مى نمائيم .(367)
از ابدال  
ابوبكر غسانى ، متوفى در سال 371 عادتش اين بود كه بعد از نماز عصر تا پيش از نماز مغرب مى خوابيد.
اتفاقا روزى مردى براى ديدارش پيش او مى رود، او آنقدر صحبت مى كند كه از خواب بعد از عصر مى ماند. هنگامى كه آن مرد مى رود، خادمش ‍ مى پرسيد: او كه بود؟ ابوبكر جواب مى دهد كه او يكى از مردانى است كه ابدال را مى شناسد و هر سال يكبار به ديدن من مى آيد.
خادم مى گويد: از آن پس هميشه مترصد آمدن او بودم . تا او دوباره به ديدن ابوبكر آمد. پس از پايان صحبت هايش با شيخ ، گفت : كه مى خواهد به ملاقات ابومحمد ضرير كه در فلان غار زندگى مى كند، برود.
خادم مى گويد: از او خواستم كه مرا نيز با خود ببرد. او گفت : ((بسم الله )) بفرمائيد. با او رفتم . تا رسيدم به پلهاى رودخانه . او دستم را گرفت و گفت : بگو: ((بسم الله )) هنوز ده قدم راه نرفته بوديم كه خود را نزديك همان غار يافتيم .
در صورتى كه اگر آن فاصله را به طور عادى طى مى كرديم ، مى يابد فردا بعدازظهر به آنجا مى رسيديم .
به آن كسى كه در غار بود سلام كرديم و نماز را در آنجا خوانديم . از هر درى صحبتى به ميان آمد و هنگامى كه ثلث شب گذشته بود به من گفت : آيا ميل دارى كه اينجا بمانى و يا با من به منزلت برگردى ؟ گفتم كه ميل دارم كه برگردم . آنگاه دستم را گرفت و ((بسم الله )) گفت و در حدود ده قدم راه رفتيم كه ناگهان خود را در كنار شهر ديدم . آنگاه چيزى گفت و در شهر باز شد و من وارد شهر شده و او بازگشت .(368)
بشر حافى  
يكى از تجار بغداد مى گويد: روزى بعد از پايان نماز جمعه ، بشر حافى را ديدم كه با سرعت از مسجد خارج مى شد با خود گفتم اين مرد زاهد و عارف را ببين كه حاضر نيست اندكى در مسجد توقف و به عبادت مشغول شود. آنگاه تعقيبش كردم . او به نانوايى رفت و نانى خريد. آنگاه به كبابى رفته و كباب خريد و سپس مقدارى حلوا خريد. با خود گفتم : اين زاهد را ببين كه چه ها مى خواهد بخورد؟
او راه بيابان را در پيش گرفت . با خود گفتم : به طور حتم او مى خواهد در كنار سبزه زارى غذا بخورد. به تعقيبش ادامه دادم . او تا عصر راه مى رفت و من دنبالش بودم .
بالاخره در قريه اى ايستاد. داخل مسجد آن شد. داخل مسجد مريضى بسترى بود. بالاى سرش نشست و آن غذا را لقمه لقمه به دهانش ‍ مى گذاشت .
از اين فرصت استفاده كرده و به گردش در آنجا پرداختم . وقتى برگشتم ، ديدم بشر حافى نيست .
از مريض پرسيدم : او كجاست ؟ و او گفت كه بشر به بغداد رفته است .
گفتم : از اينجا تا بغداد چقدر فاصله است ؟
گفت : چهل فرسخ .
گفتم : ((انا لله و انا اليه راجعون )) عجب كارى كردم . ديگر قدرت پياده روى نداشتم و از طرفى پولى هم نداشتم كه بوسيله آن مركبى را كرايه كنم .
تا جمعه آينده در آنجا ماندم . او همان هنگام آمد و به آن مريض غذايى داد. آنگاه مريض به او گفت : اى ابانصر او هفته پيش با تو از بغداد آمده است . اكنون او را نيز با خود ببر. بشر با نگاهى خشمگين به من نگريست و من گفتم كه اشتباه كرده ام . گفت : برخيز و بيا. با او تا نزديك غروب راه رفتيم و به بغداد رسيديم .(369)
اعتراض به خداوند و سزاى آن  
شيخ بزرگوار ابولحسن على ، مى گويد: روزى در حياط اطاق خلوت دائى ام ، شيخ احمد رفاعى بودم و غير او كسى در آنجا نبود. صداى خفيفى شنيدم . ديدم مردى پيش دائى ام نشسته و آنها مشغول صحبت هستند. پس از مدتى آن مرد از شكاف ديوار همان اطاق خلوت بيرون رفت و ناپديد شد.
به پيش دائى ام رفته و گفتم : او كه بود؟ او مردى است كه خدا به وسيله او آبهاى اقيانوس را حفظ مى كند و او يكى از چهار خواص است . اما سه روز است كه از اين سمت بركنار شده است ولى از طرد شدنش خبر ندارد.
او در جزيره اى اقامت داشت . مدت سه شبانه روز در آنجا باران باريد تا جائى كه در دره ها سيل جارى شد. او با خود گفت : اگر اين باران در آبادى ها مى باريد، چقدر بهتر بود؟! بعد از اين فكر پشيمان شد و استغفار كرد و بخاطر همين فكر، از درگاه رانده شد.
به دائى ام گفتم : آيا جريان را به او اطلاع دادى ؟ گفت : خير. از او حيا كردم . گفتم : اگر اجازه بدهى من اين مطلب را به او اعلام كنم . گفت : حاضرى ؟ گفتم : آرى . گفتم : سرت را پائين بياور و چشمانت را ببند.
اطاعت كردم . آنگاه صدايى شنيدم كه مى گفت :
اى على سرت را بالا كن ! سرم را بالا كردم . ديدم در جزيره بحر محيط هستم و در كارم متحير بودم . ناگهان همان مرد را ديدم . به او سلام كرده و جريان را به او گفتم او گفت : تو را به خدا قسم مى دهم كه آنچه مى گويم ، آن را عمل كنى . لطفا خرقه ام را به گردنم بيفكن و مرا بر روى زمين بكش و به من بگو: اين جزاى كسى است كه به خدا اعتراض كرده باشد. من هم طبق درخواستش عمل كردم . ناگهان هاتفى مى گفت : اى على ! او را رها كن كه خدا از او راضى شده است . از ديدن حال او ملائكه آسمان به گريه افتاده اند. ساعتى در حال بيهوشى بودم .
آنگاه به هوش آمدم و خود را در پيش دائى ام در حياط اطاق خلوت ديدم . به خدا قسم نمى دانم چگونه رفتم و چگونه آمدم ؟(370)
خدا ما را كافى است  
شيخ صالح تكريتى حكايت مى كند كه : در مسافرتى كه به يمن داشتم ، هنگامى كه به وسط درياى هند رسيديم ، دريا طوفانى شد.
كشتى شكسته شد و هر كسى روى تخته شكسته اى به ساحل حركت مى كرد. من نيز به جزيره اى رسيدم . جزيره آباد و سرسبزى بود. مسجدى را ديدم و وارد آن شدم . هنگامى كه وقت نماز عشاء فرا رسيد، ديدم شيخ حيوه حرانى وارد مسجد شده همه به احترام او ايستادند و به او سلام گفتند. او جلو ايستاد و با آنها نماز عشاء را به جماعت خواند. آنگاه تا به صبح مشغول نماز خواندن شدند. پس شنيدم كه شيخ حيوة اين گونه با خدا مناجات مى كرد: ((خدايا! در غير تو محل طمعى برايم نمى يابم و...)) آنگاه گريه شديدى كرد و ديدم كه نور زيادى آنها را احاطه كرده است و آن مكان همانند روشنايى شب چهارده روشن نموده است . سپس شيخ حيوة از مسجد بيرون رفت . در حاليكه چنين زمزمه مى كرد: حركت عاشق به سوى معشوق با شتاب و عجله است . در اين سير و حركت ، دل در تاب و تب است . رنج پيمودن بيابان هاى بى آب و علف را با پاهايم به خاطر تو تحمل مى كنم . گر چه در اين راه كوهها و دشتها از وصول به مقصد ممانعت كنند.
آنان به من گفتند: به دنبال شيخ برو. من هم به دنبالش رفتم . گويا زمين و دريا، كوه و دشت ، زير پايمان مى پيچد. هر قدمى كه بر مى داشت مى گفت : ((اى خدا حيوة براى ما باش )) ناگاه ديدم كه در حران هستم و حال آنكه از زمان حركت ما چيزى نگذشته بود و در آنجا به اتفاق مردم با او نماز جماعت خوانديم .(371)

پاورقی

352- الغدير، ج 15، ص 217.

353- الغدير، ج 11، ص 395.
354- الغدير، ج 11، ص 298.
355- الغدير، ج 13، ص 314.
356- الغدير، ج 13، ص 320.
357- الغدير، ج 3، ص 152.
358- الغدير، ج 8، ص 209.
359- الغدير، ج 8، ص 124.
360- الغدير، ج 9، ص 324.
361- الغدير، ج 9، ص 325.
362- الغدير، ج 9، ص 255.
363- الغدير، ج 9، ص 262.
364- الغدير، ج 9، ص 123.
365- الغدير، ج 9، ص 54.
366- الغدير، ج 9، ص 55.
367- الغدير، ج 9، ص 121.
368- الغدير، ج 9، ص 49.
369- الغدير، ج 9، ص 50.
370- الغدير، ج 9، ص 51.
371- الغدير، ج 9، ص 53.