چگونگى برپايى سقيفه‏

 بيمارى و وفات پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم):
در دهه آخر صفر سال 11 هجرى پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بيمار شد. در حال بيمارى، اسامه فرزند زيد- آزادشده پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)- را، كه در آن زمان هجده ساله بود(1) ، به اميرى لشكرى گماشت كه برود به سمت شام و با نصاراى روم شرقى بجنگد.

دستور فرمود كه در آن لشكر، ابو بكر و عمر و ابو عبيده جرّاح و سعد بن عباده و ديگر سران صحابه از مهاجر و انصار شركت كنند(2) ، و تأكيد فرمود كه كسى از نامبردگان، از رفتن با آن لشكر، تخلّف نكند و فرمود: «لعن اللّه من تخلّف عن جيش اسامة». يعنى خداى لعنت كند هركس را كه از لشكر اسامه تخلف كند (و با آن لشكر نرود)(3).

پس از آن، حال پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، در اثر آن بيمارى، سنگين شد. به لشكر اسامه، كه در بيرون مدينه بود، خبر دادند كه پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)در حال احتضار است. آنها كه مى‏ خواستند در امر خلافت دخالت كنند به مدينه بازگشتند و صبح روز دوشنبه دور پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)جمع شدند. پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)فرمود:

«اتوني بدواة و قرطاس أكتب لكم كتابا لن تضلّوا بعده ابدا». يعنى: قلم و كاغذ بياوريد تا (وصيت) نامه‏اى براى شما بنويسم كه بعد از من هرگز گمراه نشويد. عمر گفت: «انّ النّبيّ غلبه الوجع و عندكم كتاب اللّه؛ حسبنا كتاب اللّه»(4).

يعنى بيمارى بر پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)غلبه كرده است- كنايه از اينكه نمى‏داند چه مى‏گويد- و نزد شما كتاب خداست و كتاب خدا ما را بس است.

دسته‏اى گفتند: دستور پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)را انجام دهيد. آن دسته‏اى كه مى‏خواستند دستور پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)را انجام دهند غالب شدند.

در روايت ديگر، در طبقات ابن سعد، آمده است كه، در آن حال، يك نفر از حاضران گفت: «انّ نبىّ اللّه ليهجر»(6). يعنى همانا پيامبر خدا (ص)- العياذ باللّه- هذيان مى‏گويد.

آسمان خون گريه كن! يك صحابى، در روى پيامبر عظيم الشّأن اسلام (ص) و در محضر ديگر صحابه، به پيامبر خاتم (صلی الله علیه و آله و سلم) چنين ناروا گفت.

گرچه در اين روايت گوينده را تعيين نكرده ‏اند، ليكن، با توجه به روايت صحيح بخارى، كه پيش از اين نقل كرديم، جز از عمر از چه كسى چنين جسارتى برمى‏آمد؟ آرى، گوينده همان كس بود كه گفت «حسبنا كتاب اللّه»(7).
بارالها، چه مصيبتى از اين بزرگتر!

پس از اين گفت‏وگو و مجادله، بعضى از حاضرين خواستند كه قلم و كاغذ بياورند، امّا پيامبر (ص) فرمود «أو بعد ما ذا؟!»(8) يعنى آيا پس از چه؟! بعد از اين سخن، اگر قلم و كاغذ مى ‏آوردند و پيامبر (ص) وصيت نامه‏اى مى‏نوشت كه در آن اسم على (علیه السلام) بود، مخالفان مى‏ توانستند چند نفر را بياورند و شهادت دهند كه پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آن وصيت‏نامه را- نعوذ باللّه- در حال هذيان نوشته است.

پس از اين ناسزاگويى پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «قوموا عنّي لا ينبغي عند نبّي تنازع». يعنى از نزد من برخيزيد، كه در محضر پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، نزاع كردن شايسته نيست‏(9).

در فجر آن روز چه گذشت؟

بلال، هرگاه كه اذان نماز مى‏ گفت، مى ‏آمد به در خانه پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و مى‏گفت: «الصّلاة الصّلاة يا رسول اللّه»(10) در سحر روز دوشنبه، در وقت اذان صبح، بلال به در خانه پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و نداى هميشگى را سر داد.

پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، در حجره عايشه و در حال بيهوشى بود و سرش بر زانوى على (علیه السلام)قرار داشت. عايشه به پشت در آمد و به بلال گفت: به پدرم بگو بيايد و نماز جماعت را اقامه كند. ابو بكر آمد و ايستاد به امامت نماز صبح، پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به هوش آمد و متوجّه شد كه در مسجد نماز جماعت برپاست.

درحالى‏كه على بر بالين او نشسته است. پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) با آن حال بيمارى برخاست و وضو گرفت و بر بازوان فضل بن عبّاس و حضرت على(علیه السلام) تكيه كرد. پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را در حالى به مسجد آوردند كه از شدّت بيمارى پاهايش روى زمين كشيده مى‏شد. ابو بكر ايستاده بود به نماز. پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به جلو ابو بكر آمد و نماز او را شكست و به‏طور نشسته نماز خواند

و صحابه به پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) اقتدا كردند و نماز صبح را به جاى آوردند(11). بقيه وقايع در همان روز دوشنبه رخ داد و در همان روز، پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رحلت فرمود.

غسل و تجهيز رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم):

كسانى كه پيكر پاك و مقدّس رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)را غسل دادند و در مراسم خاكسپارى آن حضرت نيز شركت داشتند عبارت بودند از: على بن ابى طالب (ع)، عبّاس عموى پيامبر، فضل بن عبّاس، صالح (آزاد كرده پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)). بدين ترتيب، اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) جنازه آن حضرت را در ميان افراد خانواده او رها كردند و تنها همين چند نفر عهده‏دار تجهيز پيكر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شدند(12).

بنا به روايتى ديگر، على (علیه السلام) همراه با فضل و قثم، فرزندان عباس و شقران (آزاد كرده پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)) و بنا به قولى، اسامة بن زيد، تمام مراسم تجهيز رسول خدا (ص) را برعهده داشتند(13) و ابو بكر و عمر در اين مراسم‏ حضور نداشتند(14).

در اين وقت، عبّاس عموى پيامبر (ص) به حضرت على (ع) گفت: «يا ابن أخي هلمّ لا بايعك فلا يختلف عليك اثنان»(15). اى پسر برادر، بيا تا با تو بيعت كنم، كه پس از آن، كسى با تو مخالفت نخواهد كرد.
على (علیه السلام) فرمود: «لنا بجهاز رسول اللّه شغل»(16). اكنون كار ما تجهيز پيكر پيامبر است.

در آن حال، انصار در سقيفه بنى ساعده، براى تعيين رهبرى از انصار گرد آمدند(17). اين خبر به گروهى از مهاجران: ابو بكر و عمر و ابو عبيده‏ و همراهانشان رسيد. اينان با سرعت به انصار در سقيفه ملحق شدند(18).

بدين‏سان، بجز خويشاوندان پيامبر، كسى پيرامون پيكر آن حضرت باقى نماند. و آنان عبارت بودند از: على بن ابى طالب (علیه السلام)، عباس بن عبد المطّلب (عموى پيامبر)، فضل بن عباس (پسر عموى پيامبر)، قثم بن عبّاس (پسر عموى پيامبر)، اسامة بن زيد (آزادكرده پيامبر)، صالح (آزادكرده پيامبر) و أوس بن خولى (از انصار). و تنها همين افراد بودند كه غسل و دفن پيكر پيامبر را برعهده گرفتند(19).

اقامه نماز بر جنازه پيامبر بر همه مسلمانان حاضر در مدينه واجب عينى بود، يعنى بر يك‏يك مسلمانان واجب بود(20). نماز بخوانند بر پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و مانند نماز بر جنازه ديگران نبود و امام جماعت لازم نداشت؛ چنان كه امام على (علیه السلام)مى‏فرمود: امام همه، خود پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)است. لذا مسلمانان پنج نفر، شش نفر مى‏آمدند و حضرت امير (علیه السلام)ذكر نماز را بلند مى‏خواند آنها تكرار مى‏كردند. در ابتدا مردان نماز گزاردند و بعد زنان مسلمان و سپس فرزندانى كه به بلوغ نرسيده بودند.

اين كار از روز دوشنبه شروع و در عصر سه‏شنبه تمام شد(21). پيكر پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در شب چهارشنبه، در حضور چند نفر، در همان اتاقى كه وفات يافته بود، دفن شد(22). بجز نزديكان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) كسى در به خاك سپردن پيكر آن حضرت شركت نداشت و هنگامى طايفه بنى غنم صداى بيل‏ها را شنيدند كه در خانه‏ هاى خود آرميده بودند(23). عايشه مى‏گويد: «ما از به خاك سپردن پيكر پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) خبر نداشتيم تا آنگاه كه در دل شب چهارشنبه صداى بيل‏ها به گوشمان رسيد»(24).

 وصيّت پيامبر (ص) به على (ع):

پيش از بيان وصيّت پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)به على (علیه السلام)، به منظور فهم بهتر آن، مناسب است كه مقدّمه‏اى ذكر كنيم. خداوند در سوره آل عمران، آيه 144 مى‏فرمايد:

وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى‏ أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلى‏ عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئاً وَ سَيَجْزِي‏ اللَّهُ الشَّاكِرِينَ.

(محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) فقط فرستاده خداست كه پيش از او پيامبرانى ديگر آمده و رفته‏اند. آيا اگر او بميرد يا كشته شود، شما رو به عقب- و به گذشته جاهلى خود- بازمى‏گرديد؟ و هركس به گذشته جاهلى خود بازگردد، خداى را هرگز زيان نمى‏رساند، خداوند سپاسگزاران را پاداش نيك خواهد داد).

همان گونه كه پيشتر گفتيم، شريعت اسلام با دو نوع وحى بر پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نازل مى‏شد:
الف) وحى قرآنى، كه عبارت است از متن همين قرآن كه از زمان پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)تا به حال سالم مانده و به دست ما رسيده است و همه الفاظ آن از خداست و در آن اصول شريعت اسلام، يعنى توحيد خالق و توحيد پروردگار قانون‏گذار و معاد و حشر و حساب و ثواب و عقاب و ارسال رسل و وجوب طاعت از آنها از آدم تا خاتم، و نيز كليّت احكام و آداب اسلامى، همچون نماز و حجّ و جهاد و روزه و زكات و خمس و امر به معروف و نهى از منكر و نهى از غيبت و ...، ذكر شده است.

ب) وحى بيانى، و آن وحيى بوده كه همراه همان وحى قرآنى نازل مى‏شده است و در واقع تبيين و تفسير آن را برعهده داشته است. مثلا در روز غدير خم، هم‏زمان با نزول آيه‏ يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ‏ [مائده/ 67] اين وحى بيانى آمده است كه: يا ايّها الرّسول بلّغ ما انزل اليك في عليّ‏(25). پس «في عليّ»

وحى بيانى بوده است كه پيامبر (ص) آن را با حديث خود بيان مى‏فرموده و بنابراين «في عليّ» نيز وحى خدا بوده است. پيامبر (ص) از خود چيزى بيان نمى‏فرمود، چنان‏كه بارى تعالى دراين‏باره مى‏فرمايد: ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى‏ إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى‏ [نجم/ 4] و محكمتر از آن مى‏فرمايد:

وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْأَقاوِيلِ* لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْيَمِينِ* ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتِينَ* فَما مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ عَنْهُ حاجِزِينَ‏ [الحاقّه/ 44]. يعنى اگر پيامبر (ص) از خودش چيزى بگويد و به ما نسبت دهد، مانعش خواهيم شد و رگ قلبش را خواهيم بريد و كسى از شما هم نمى‏تواند از مجازات او جلوگيرى كند.

بدين‏سان، وحى قرآنى همان متن قرآنى است كه همه الفاظش از خداست و يك سوره آن را، و لو به كوچكى سوره كوثر باشد، كسى نمى‏تواند بياورد [بقره/ 23- 24] و لذا معجزه باقى پيامبر اكرم (ص) است كه خداوند خود عهده‏دار حفظ آن است: إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ‏ [الحجر/ 9]. ولى وحى بيانى، معنايش از خداست، لكن بيانش با لفظ پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) است و در آن شرط تحدّى و اعجاز نشده و هدف از آن تبيين معناى آيات قرآنى توسط پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) است؛ چنان‏كه خداوند مى‏فرمايد:
وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ‏ [النحل/ 44].

پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)هر آيه‏اى از قرآن را، كه از طريق وحى دريافت مى‏كرد، به‏ هركس كه تبليغ مى‏فرمود، بيانى را هم كه از جانب خداوند به او وحى شده بود براى وى مى‏گفت و بدين ترتيب تبليغ را كامل مى‏فرمود.

عبد اللّه بن مسعود، صحابى بزرگ پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)، مى‏گويد: «هفتاد سوره از دهان پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فراگرفتم». مثلا وقتى آيه نازل مى‏شد كه:

وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ [اسراء/ 60] پيامبر (ص) به او مى‏فرمود كه مقصود از شجره ملعونه، بنى اميّه است(26)‏.

در مسند احمد حنبل، از قول صحابه پيامبر (ص)، روايت شده كه:

«انّهم كانوا يقترؤون من رسول اللّه (صلی الله علیه و آله و سلم) عشر آيات، فلا يأخذون فى العشر الاخرى حتّى يعلموا ما في هذه من العلم و العمل»(27). يعنى صحابه پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) قرآن را ده آيه ده آيه فرامى‏گرفتند و به ده آيه جديد آغاز نمى‏كردند مگر كه آنچه از حيث معارف و احكام كه در ده آيه گذشته بود فرامى‏گرفتند. مثلا اگر از داستان پيامبران گذشته ذكرى شده بود، حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) داستان آنان را بيان مى‏فرمود، يا اگر آيه‏اى مربوط به قيامت بود، اين را كه روز قيامت چگونه است بيان مى‏فرمود. يا اگر درباره احكامى مانند وضو و نماز و تيمّم بود، نحوه دقيق عمل به آن احكام را تعليم مى‏فرمود.

پس، پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) هيچ آيه قرآنى را تبليغ نفرموده مگر كه وحيى بيانى را هم با آن بيان فرموده و همراه آن، به امّت ابلاغ فرموده است. مثلا در تعليم آيه: إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ‏ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً [احزاب/ 33]، پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) مى‏فرمود:

اهل بيت محمّد(صلی الله علیه و آله و سلم)، على و فاطمه و حسن و حسين هستند(28). همچنين در تبليغ آيه‏ إِنْ تَتُوبا إِلَى اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما [تحريم/ 4] بيان مى‏فرمود كه آن دو زوجه پيامبر، امّ المؤمنين حفصه و امّ المؤمنين عايشه‏ اند(29). در تعليم اين قسم آيات، پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)همراه با تعليم معنى، تعليم عمل مى‏فرمود. و چنان بوده است آنگاه كه مثلا آيه كريمه‏ أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ ... [اسراء/ 78] نازل شد، كيفيت نمازهاى پنج‏گانه و اذكار آنها را تعليم مى‏فرمود در آن آيه كه مى‏فرمايد: فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ ... [مائده/ 6] به‏طور عملى تعليم مى‏داد كه نحوه وضو گرفتن چگونه است و با چه آبى بايد باشد.

در تمام اين موارد، آنچه كه پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به صحابه تعليم مى‏فرمود، هر يك از صحابه كه نويسنده بود، آيه قرآن را با تفسيرى كه از پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)شنيده بود مى‏نوشت. بنابراين، همه نويسندگان صحابه، همه قرآن را نوشته بودند با تفسير هر آيه‏اى كه خود، از پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) شنيده بودند، البتّه در قرآن‏هاى تك‏تك نويسندگان صحابه، تفسير همه آيات نوشته نبود، ولى آن قرآنى كه در خانه پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)بود اين‏چنين بود،

يعنى متن كامل قرآن با تفسير كامل همه آيات، همراه بود. توضيح اينكه، آنچه از قرآن‏ و تفسير آن نازل مى‏شد، پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هريك از صحابه را كه نوشتن آموخته بود و نزديك وى بود، مى‏طلبيد و به او دستور مى‏داد كه آيه قرآن و بيان آن را كه وحى شده بود، بر هرچه در دسترس بود بنويسد- بر روى كاغذ يا تخته يا استخوان يا شانه گوسفند و امثال آن؛ و آن نوشته‏ها را پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در خانه خود داشت.

به هنگام وفات رسول گرامى اسلام، پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)به على (علیه السلام) وصيت كرد: پس از تجهيز من، ردا بر دوش مكن و از منزل خارج مشو تا اين قرآن را جمع‏آورى كنى‏. على (علیه السلام) آيات قرآن را، كه با تفسير آن بر پوست و تخته و كاغذ و غيره نوشته شده بود، سوراخ مى‏كرد و نخ از بين آنها مى‏گذراند و اين‏گونه آيات و تفسير هر سوره‏اى را جمع‏آورى فرمود. اين كار از چهارشنبه (فرداى دفن پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)) آغاز شد و در روز جمعه تمام شد.

آن حضرت، آن قرآن را با مولى و آزادكرده خود، قنبر، به مسجد آورد.

مسلمانان براى نماز جمعه در مسجد پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گرد آمده بودند. آن حضرت به ايشان فرمود: اين قرآن، همان قرآنى است كه در خانه پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)موجود بود كه براى شما- دستگاه خلافت- آورده‏ام. آنها گفتند: ما به اين قرآن حاجت نداريم ما خود، قرآن داريم! حضرت فرمود: اين قرآن را ديگر نمى‏بينيد(31).

آن قرآن، با تفسير تمام آيات، پس از آن حضرت، در دست يازده فرزند او دست‏به‏دست منتقل شده و اكنون در نزد حضرت مهدى (علیه السلام) است كه به هنگام ظهور خويش آن را ظاهر مى‏كند(32). و اين قرآنى كه ما اكنون در دست داريم، همان قرآن زمان پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) است ولى بدون تفسير، يعنى تنها وحى قرآنى است و از وحى بيانى خالى است(33)‏.

امّا چرا قرآنى را كه امير المؤمنين (علیه السلام) جمع كرده بود و علاوه بر متن آيات، تفسير همه آنها را هم- به همان گونه كه بر پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) وحى شده بود دربر داشت- قبول نكردند؟

دليل اين مطلب آن است كه در وحى بيانى، كه بر پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نازل شده و با كلمات آن حضرت (صلی الله علیه و آله و سلم) به عنوان حديث ايشان در بيان قرآن، تلقّى مى‏شد، مطالبى وجود داشت كه مخالف سياست دستگاه خلافت بود و مانع حكومت ايشان مى‏شد. مثلا، چنان‏كه گذشت، ذيل آيه‏ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ‏ [اسراء/ 60] بر آن حضرت (صلی الله علیه و آله و سلم) وحى شده بود كه ايشان بنى اميّه مى‏باشند؛ و اين تفسير در بعضى مصاحف ضبط شده بود. با وجود چنين روايتى، ديگر عثمان، معاويه،
يزيد، وليد و امثالهم نمى‏توانستند حاكم شوند.

يا در ذيل آيات پرتهديد سوره تحريم آمده بود كه مقصود از آن دو زن، عايشه و حفصه‏اند. يا در ذيل آيه‏ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ ...
[الحجرات/ 2] آمده بود كه در شأن ابو بكر و عمر نازل شده است‏(34). يا آنگاه كه آيات ابتداى سوره توبه (1- 10) نازل شد، پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)آن آيات را به ابو بكر و عمر داد تا به مكّه ببرند و در موسم حجّ به مشركان ابلاغ كنند.

وحى غير قرآنى نازل شد كه اين ابلاغ را بايد يا خود انجام دهى يا آن‏كس كه از توست. پس، پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)، على بن ابى طالب (علیه السلام) را فرستاد تا آن آيات را از ابو بكر و عمر گرفت و خود على (علیه السلام) به مكّه برد و در موسم حجّ به مشركان ابلاغ فرمود(35). يا آياتى كه در شأن پيامبر (ص) و اهل بيتش (علیه السلام) نازل شد، مانند:
آيه تطهير: إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً [احزاب/ 33].

خداوند فقط مى‏خواهد پليدى و گناه را از شما اهل بيت دور كند و كاملا شما را پاك سازد.

و آيه مباهله: فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ‏ [آل عمران/ 61].

هرگاه بعد از علم و دانشى كه (درباره مسيح) به تو رسيده، (باز) كسانى با تو، به محاجّه و ستيز برمى‏خيزند، پس به آنها بگو: «بياييد ما فرزندان خود را دعوت كنيم، شما هم فرزندان خود را؛ ما زنان خويش را دعوت نماييم، شما هم زنان خود را؛ ما از نفوس خود دعوت كنيم، شما هم از نفوس خود؛ آنگاه مباهله كنيم؛ و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم».

و آيه واقعه غدير: يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ‏ [مائده/ 67].

اى پيامبر! آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است، كاملا (به مردم) برسان؛ و اگر نكنى، رسالت او را انجام نداده‏اى. خداوند تو را از (خطر احتمالى) مردم نگاه مى‏دارد؛ و خداوند، جمعيت كافران (لجوج) را هدايت نمى‏كند.

و آيه اكمال دين و اتمام نعمت: الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً [مائده/ 3].

امروز دين شما را كامل كردم؛ و نعمت خود را بر شما تمام نمودم؛ و اسلام را بعنوان آيين (جاودان) شما پذيرفتم.

و آيه ولايت: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ‏ [مائده/ 55].

سرپرست و ولىّ شما، تنها خداست و پيامبر او و آنها كه ايمان آورده‏اند؛ همانها كه نماز را برپا مى‏دارند، و در حال ركوع، زكات مى‏دهند.

و آيه نجوى: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ‏ نَجْواكُمْ صَدَقَةً ذلِكَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ أَطْهَرُ فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ‏ [مجادله/ 12].

اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد! هنگامى كه مى‏خواهيد با رسول خدا نجوا كنيد (و سخنان درگوشى بگوئيد)، قبل از آن، صدقه‏اى (در راه خدا) بدهيد؛ اين براى شما بهتر و پاكيزه‏تر است. و اگر توانائى نداشته باشيد، خداوند آمرزنده و مهربان است.

و بسيارى آيات ديگر(36). لذا، نه تنها قرآن امير المؤمنين (علیه السلام) را نپذيرفتند، بلكه كوشيدند تا قرآن را مجرّد از وحى بيانى بنويسند(37) و از بيان و نشر و كتابت حديث پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) مانع شدند و به كتمان و جعل و تحريف آن پرداختند(38).

نامزدهاى خلافت پس از وفات پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در روز سقيفه‏(39):

الف) على بن ابى طالب (علیه السلام) : وى از جانب خدا براى رهبرى اين امّت تعيين شده و پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم)اين امر را به مسلمانان ابلاغ فرموده بود.
ب) سعد بن عباده: وى نامزد قبيله خزرج بود و نه همه انصار.
ج) ابو بكر: وى نامزد جماعتى از مهاجران (قريش) بود، نه همه آنان.
ه- شعارهاى اجتماع‏كنندگان در سقيفه:
الف) شعارهاى انصار
1- انصار، اسلام را يارى كردند(40).
2- انصار، در راه پيامبر شمشير زدند(41).
3- شهر مدينه، شهر انصار است‏(42).
ب) شعارهاى مهاجران (قريش)(43)
1- پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از قبيله قريش است.
2- عرب نمى‏پذيرد كه حاكم ايشان از قبيله‏اى ديگر باشد و جانشين پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بايد از قريش باشد.
پس از بيان آنچه گذشت مى‏توانيم داستان كودتاى سقيفه را درك كنيم.

 كودتاى سقيفه و بيعت ابو بكر:

پس از درگذشت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)، انصار، در سقيفه بنى ساعده گرد آمدند. خزرجى‏ها مى‏خواستند سعد بن عباده را جانشين پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) كنند(44). آنان، نه اينكه جانشين و وصىّ پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را نمى‏شناختند و اين كار را ندانسته انجام مى‏دادند؛ خير! مى‏دانستند؛ كار آنان از روى تعصّب قبيله‏اى انجام شد.

در اين حال گروهى از مهاجران نيز كه خبر اجتماع ايشان را در سقيفه شنيدند به آنها پيوستند(45). همه ايشان جنازه پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را در ميان چند تن از خاندانش رها كردند و آمدند بر سر جانشينى حضرتش جنگ و جدال كردند.

اوسى‏ها موافق سعد بن عباده نبودند. در بين خزرجى‏ها نيز بشير بن‏ سعد، كه يكى از بزرگان خزرج بود، در امر رياست با سعد حسدورزى مى‏كرد و موافق او نبود(46).

 سقيفه به روايت خليفه دوم:

در صحيح بخارى، داستان سقيفه را از عمر چنين روايت كرده است:
وقتى كه پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از دنيا رفت، خبر به ما رسيد، كه انصار در سقيفه بنى ساعده اجتماع كرده‏اند.

من هم به ابو بكر پيشنهاد كردم كه بيا تا ما هم به برادران انصار خود به‏پيونديم. و ما خود را به سقيفه رسانديم. على (علیه السلام) و زبير و همراهان ايشان با ما نبودند؛ هنگامى كه به سقيفه رسيديم متوجه شديم كه طايفه انصار مردى را كه در گليمى پيچيده بودند و مى‏گفتند سعد بن عباده است و تب دارد، با خود به آنجا آورده بودند. ما در كنار ايشان نشستيم و سخنران آنها برخاست و پس از حمد و سپاس خدا، گفت: «نحن انصار اللّه» ما ياران خداييم و نيروى رزمنده و به هم فشرده اسلام؛ شما گروه مهاجران، مردمى به شماره‏اى اندك هستيد و ...

من (عمر) خواستم در پاسخ او چيزى بگويم كه ابو بكر آستينم را كشيد و گفت: خون‏سرد باش. پس خودش از جاى برخاست و به سخن پرداخت.

به خدا قسم كه او در سخن خويش هيچ نكته‏اى را كه من مى‏خواستم بر زبان بياورم فروگذار نكرد؛ يا همان را گفت، يا بهتر از آن را به زبان آورد.
او گفت: اى گروه انصار، آنچه را از خوبى و امتيازات خود برشمرديد، بى‏گمان، اهل و برازنده آن هستيد. خلافت و فرمانروايى، تنها درخور قبيله قريش است، زيرا كه آنها از لحاظ شرافت و حسب و نسب مشهورند و در ميان قبايل عرب ممتاز.

اين است كه من، به شما، يكى از دو تن را پيشنهاد مى‏كنم تا هريك را كه بخواهيد به خلافت انتخاب و با او بيعت كنيد. اين بگفت و دست من و ابو عبيده را گرفت و به آنان معرفى مى‏كرد. تنها اين سخن آخر او بود كه از آن خوشم نيامد. در اين هنگام، يكى از انصار برخاست و گفت: «أنا جذيلها المحكّك و عذيقها المرحّب.» .. يعنى من به منزله آن چوبى هستم كه شتران پشت خود را با آن مى‏خارانند(47) و درختى كه به زير سايه‏اش پناه مى‏برند. شما مهاجران براى خود فرمانروايى برگزينيد و ما هم براى خود زمامدارى انتخاب مى‏كنيم.

در پى اين سخن، بگومگو و سروصدا از هر طرف برخاست و چنددستگى و اختلاف به شدّت ظاهر گرديد- من از اين موقعيت استفاده كردم و- به ابو بكر گفتم كه دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم. او هم دستش را پيش آورد و من با او بيعت كردم. پس از اينكه از كار بيعت با ابو بكر فراغت يافتم، به سوى سعد بن عباده هجوم برديم ... اگر كسى، بدون كسب نظر و مشورت با مسلمانان، با مردى به خلافت بيعت كند، نه از او پيروى كنيد و نه از كسى كه با او بيعت شده؛ كه هر دو مستحقّ كشته شدن‏اند(48).

سقيفه به روايت تاريخ طبرى:

طبرى در داستان سقيفه و بيعت با ابو بكر، در تاريخ خود چنين مى‏نويسد:
طايفه انصار پيكر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)را در ميان خانواده‏اش رها كردند تا آنان به تجهيز و دفنش بپردازند و خود در سقيفه بنى ساعده گرد آمدند و گفتند: ما پس از محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم)، سعد بن عباده را به حكومت بر خود برمى‏گزينيم.

آنان سعد را، كه مريض بود، با خود به آنجا آورده بودند ....
سعد خداى را ستايش كرد، سابقه انصار را در دين و برترى‏شان را در اسلام يادآور شد و كمك‏هائى كه آنان به پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)و اصحابش داشتند و جنگ‏هايى را كه با دشمنان كرده بودند، يادآور شد و تأكيد كرد كه پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در حالى از دنيا رفت كه از آنان راضى و خشنود بود؛

و سرانجام گفت: اينك شما گروه انصار! زمام حكومت را خود به دست گيريد و آن را به ديگرى واگذار نكنيد.
در پاسخ سعد همه انصار بانگ برآوردند كه: رأى و انديشه‏ات كاملا درست و سخنانت راست و متين است و ما هرگز برخلاف تو كارى انجام نخواهيم داد و تو را به حكومت و زمامدارى انتخاب مى‏كنيم.

پس از اين موافقت قطعى، مطالبى ديگر به ميان آمد و سخنانى رد و بدل شد تا سرانجام گفتند: اگر مهاجران قريش، زير بار اين تصميم ما نروند و آن را نپذيرند و بگويند كه ما مهاجران و نخستين ياران پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و از خويشاوندان او هستيم و شما حق نداريد كه در حكومت و زمامدارى پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) با ما از در مخالفت درآييد، چه جواب بدهيم؟ گروهى از آنان گفتند:
در آن صورت، ما به ايشان مى‏گوئيم براى خود اميرى انتخاب مى‏كنيم شما هم براى خود زمامدارى انتخاب كنيد. سعد بن عباده، گفت: و اين خود اولين شكست و عقب‏نشينى است‏(49).

چون خبر اين اجتماع به گوش ابو بكر و عمر رسيد، به همراه ابو عبيده جرّاح، شتابان، رو به سقيفه نهادند. اسيد بن حضير(50) و عويم بن ساعده(51)‏ و عاصم بن عدىّ‏(52) از بنى عجلان نيز كه از روى حسادت، نمى‏خواستند سعد خليفه شود، به ايشان پيوستند.

همچنين، مغيرة بن شعبه و عبد الرّحمن بن عوف در آنجا به صف نشستند. ابو بكر، پس از اينكه از سخن گفتن عمر در آن جمع جلوگيرى كرد، خود برخاست و حمد و سپاس خدا را به جاى آورد و سپس از سابقه مهاجران و اينكه آنان، در ميان همه مردم عرب، در تصديق رسالت پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) پيشگام بوده‏اند ياد كرد و گفت:

مهاجران، نخستين كسانى بودند كه روى زمين به عبادت خدا پرداختند و به پيامبرش ايمان آوردند. آنان دوستان نزديك و از بستگان پيامبرند و به همين دليل، در گرفتن زمام حكومت، بعد از حضرتش، از ديگران سزاوارترند و در اين امر، جز ستمكاران، كسى با فرمانروايى ايشان به مخالفت و ستيزه برنمى‏خيزد. ابو بكر، پس از اين سخنان، از فضيلت انصار سخن راند و چنين ادامه داد:

البتّه، پس از مهاجران و سبقت‏گيرندگان در اسلام، كسى مقام و منزلت شما انصار را نزد ما نخواهد داشت. فرمان و حكومت از آن ما، و مقام و منزلت وزارت از آن شما باشد.

آنگاه، حباب بن منذر از جاى برخاست و خطاب به انصار گفت:
اى گروه انصار، زمام امور حكومت را خود به دست بگيريد كه اين مهاجران در شهر شما و زير سايه شما زندگى مى‏كنند و هيچ گردنكشى را زهره آن نيست كه سر از فرمان شما بتابد. پس، از دودستگى و اختلاف به‏پرهيزيد كه اختلاف، كارتان را به تباهى و فساد خواهد كشيد و شكست خواهيد خورد و رياست و حكومت از چنگتان به در خواهد شد. اگر اينان زير بار نرفتند و بجز آنچه كه از ايشان شنيديد چيزى ديگر نگفتند، در آن صورت، ما از ميان خودمان فرمانروايى برمى‏گزينيم و آنها هم براى خودشان اميرى انتخاب كنند.

در اينجا عمر از جاى برخاست و گفت:

هرگز چنين كارى نمى‏شود و دو شمشير در يك غلاف نگنجد. به خدا سوگند كه عرب به حكومت و فرمانروايى شما سر فرود نخواهند آورد، درحالى‏كه پيامبرشان از غير شماست. امّا عرب با حكومت و زمامدارى كسى كه از خاندان نبوّت و پيامبرى باشد مخالفت نخواهد كرد. ما در برابر كسى كه به مخالفت با ما برخيزد، دليل و برهانى قاطع داريم و آن اينكه چه كسى حكومت و فرمانروايى محمّد را از چنگ ما بيرون مى‏كند و با ما سر آن به ستيزه و مخالفت برمى‏خيزد، درصورتى‏كه ما از بستگان و خاندان او هستيم‏(53) ؟ مگر آن كس كه به گمراهى افتاده، يا به گناه آلوده شده، يا به‏ گرداب هلاكت افتاده باشد؟

حباب بار ديگر برخاست و گفت:
اى گروه انصار، دست‏به‏دست هم بدهيد و به سخن اين مرد و يارانش گوش ندهيد كه حق خود را در حكومت و زمامدارى از دست خواهيد داد.

اگر اينان زير بار خواسته شما نرفتند، ايشان را از سرزمين خود بيرون كنيد و حرف خود را به كرسى بنشانيد و زمام امور را به دست بگيريد كه، به خدا قسم، شما از آنان به فرمانروايى سزاوارتريد؛ چه، كافران به ضرب شمشير شما سر فرود آوردند و به اين آيين گرويدند.

من در ميان شما، به منزله چوبى هستم كه شتران پشت خود را با آن مى‏خارانند(54) (كنايه از اينكه در مواقع سختى و گرفتارى به رأى من پناه مى‏برند) و همانند درخت تناورى‏ام كه جان‏پناهى براى ناتوانان است. به خدا قسم چنانچه بخواهيد جنگ و خونريزى را از سر مى‏گيريم‏(55).

عمر گفت: آنگاه خدا تو را مى‏كشد(56).

حباب پاسخ داد: خدا تو را مى‏كشد.

ابو عبيده چون چنان ديد، خطاب به انصار گفت:
اى گروه انصار، شما نخستين كسانى بوديد كه به يارى رسول خدا (ص) و دفاع از دين برخاستيد. اكنون در تبديل و تغيير دين و اساس وحدت مسلمانان، نخستين كس نباشيد!.

پس از سخنان زيركانه ابو عبيده، بشير بن سعد خزرجى‏(57) از جاى برخاست و گفت: اى گروه انصار، به خدا قسم كه ما در جهاد با مشركان و پيشگامى در پذيرش اسلام داراى موقعيت و مقامى والا شده‏ايم و در اين امر، بجز خشنودى خدا و فرمانبردارى از پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و بردبارى و خودسازى نفسمان، چيزى نخواسته‏ايم. پس شايسته نيست كه ما با داشتن آن همه فضايل، بر مردم گردنكشى كنيم و بر آنان منّت بگذاريم و آن را وسيله كسب مال‏ومنال دنياى خود سازيم.

خداوند ولى‏ نعمت ماست، او در اين مورد بر ما منّت نهاده است. اى مردم، بدانيد كه محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) از قريش است و افراد قبيله‏اش به او نزديك‏ترند و در به دست گرفتن رياست و حكومتش از ديگران سزاوارتر؛ و من از خدا مى‏خواهم كه هرگز مرا نبيند كه در امر حكومت، با آنان به نزاع برخاسته باشم. پس شما هم از خدا بترسيد و با آنان مخالفت نكنيد و در امر حكومت با ايشان به ستيزه برنخيزيد و دشمنى نكنيد.

چون بشير سخن به پايان برد، ابو بكر برخاست و گفت:
اين عمر و اين هم ابو عبيده؛ هركدام را كه مى‏خواهيد انتخاب و با او بيعت كنيد.

عمر و ابو عبيده، يك‏صدا گفتند: با وجود تو به خدا قسم هرگز ما جرأت نداشته كه در امر خلافت بر تو پيش‏دستى كنيم درحالى‏كه يار غار پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هستى»(58).

عبد الرّحمن بن عوف هم از جا برخاست و ضمن سخنانى گفت: اى گروه انصار، اگرچه شما را مقامى والا و شامخ است، امّا در ميان شما كسانى مانند ابو بكر و عمر يافت نمى‏شود.

منذر بن أبى الارقم نيز برخاست و روى به عبد الرّحمن كرد و گفت:
ما برترى كسانى را كه نام بردى منكر نيستيم، به‏ويژه كه در ميان ايشان مردى است كه اگر براى به دست گرفتن زمام امور حكومت پيشقدم مى‏شد، كسى با او به مخالفت برنمى‏خاست. [منظور منذر، على ابن ابى طالب (علیه السلام) بود](59).

آنگاه برخى از انصار بانگ برداشتند كه: ما فقط با على بيعت مى‏كنيم.

عمر، خود مى‏گويد:
سروصدا و همهمه حاضران از هر طرف برخاست و سخنان نامفهوم از هر گوشه شنيده مى‏شد، تا آنجا كه ترسيدم اختلاف، موجب از هم گسيختگى شيرازه كار ما بشود. اين بود كه به ابو بكر گفتم: دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم‏(60).

اما پيش ازآن‏كه دست عمر در دست ابو بكر قرار بگيرد، بشير بن سعد پيش‏دستى كرده و دست به دست ابو بكر زد و با او بيعت كرد(61).

حباب بن منذر، كه شاهد ماجرا بود، بر سر بشير فرياد كشيد: اى بشير! اى نفرين‏شده خانواده! قطع رحم كردى و از اينكه پسر عمويت به حكومت برسد حسادت ورزيدى؟ بشير گفت: نه به خدا قسم، ولى نمى‏خواستم دست به حق كسانى دراز كرده باشم كه خداوند آن را به ايشان روا داشته است.

چون قبيله اوس ديدند كه بشير بن سعد چه كرد و قريش چه ادعايى دارد، و از طرفى، قبيله خزرج از به حكومت رسانيدن سعد بن عباده چه منظورى در سر دارد، بعضى از آنان، كسانى ديگر از افراد قبيله خود را- كه اسيد بن حضير (يكى از نقبا) نيز در ميانشان بود- مورد خطاب قرار دادند و گفتند:

به خدا قسم، اگر قبيله خزرج خلافت را به دست گيرد، براى‏ هميشه اين افتخار نصيب آنها خواهد شد و بر شما فخر و مباهات خواهند نمود و هرگز شما را در حكومتشان شريك نخواهند كرد. پس برخيزيد و با ابو بكر بيعت كنيد.

آنگاه همگى برخاستند و با ابو بكر بيعت كردند و با اين كار خود، اقدام سعد بن عباده و افراد قبيله خزرج در به دست گرفتن زمام امور حكومت، نقش بر آب شد. مردم از هر سو براى بيعت با ابو بكر هجوم آوردند و چيزى نمانده بود كه در اين گيرودار سعد بن عباده بيمار، در زير دست و پاى آنها لگدمال شود كه يكى از بستگان وى فرياد زد: مردم! مواظب باشيد كه سعد را لگد نكنيد. عمر، در پاسخ او بانگ زد: بكشيدش كه خدايش بكشد! سپس، مردم را عقب زد و خود را بر بالاى سر سعد رساند و گفت:

مى‏خواستم چنان لگدمالت كنم كه عضوى از اندامت سالم نماند! قيس بن سعد، كه بر بالاى سر پدرش ايستاده بود، برخاست و ريش عمر را به چنگ گرفت و گفت: به خدا قسم اگر تار مويى از سر او كم كنى، با يك دندان سالم برنمى‏گردى! ابو بكر نيز به عمر گفت:

آرام باش عمر! در چنين موقعيتى مدارا و نرمى به كار مى‏آيد نه خشونت و تندى. عمر، با شنيدن سخن ابو بكر، پشت به قيس كرد و از او دور شد. امّا سعد خطاب به عمر گفت: به خدا سوگند، اگر بيمار نبودم و آن‏قدر توانايى داشتم كه از جاى برخيزم، در گذرگاه‏ها و كوچه‏هاى مدينه چنان غرّشى از من مى‏شنيدى كه خود و يارانت، از ترس، در بيغوله ‏ها پنهان مى‏شديد؛

و در آن حال، به خدا سوگند تو را نزد كسانى مى‏فرستادم كه تا همين ديروز زيردست و فرمانبردارشان بودى نه آقا و بالاسرشان! آنگاه خطاب به ياران خود گفت: مرا از اينجا ببريد و آنان سعد را به خانه‏اش بردند.

ابو بكر جوهرى در كتاب سقيفه خود آورده است:
عمر، در روز سقيفه بنى ساعده، همان روزى كه با ابو بكر بيعت كرد، كمر خود را بسته بود و پيشاپيش ابو بكر مى‏دويد و فرياد مى‏زد: توجه! توجه! مردم با ابو بكر بيعت كردند(62).
به اين ترتيب، آن دسته‏اى كه از سقيفه همراه ابو بكر بودند، به هركس كه مى‏رسيدند او را مى‏كشيدند و مى‏آوردند و بيعت مى‏گرفتند.

در تاريخ طبرى، در ادامه، آمده است:
افراد قبيله اسلم، در روز سقيفه بنى ساعده، همگى براى خريد خواروبار به مدينه آمده بودند. ازدحام ايشان در شهر به حدّى بود كه عبور و مرور در كوچه‏هاى آن به سختى صورت مى‏گرفت.
عمر دراين‏باره چنين گفت: «ما ايقنت بالنّصر حتّى جاءت اسلم فملات سكك المدينة».
يعنى: من به پيروزى يقين نداشتم تا قبيله اسلم آمدند و كوچه‏هاى مدينه را پر كردند(63).

 نقش قبيله اسلم در بيعت با ابو بكر:

اين داستان را شيخ مفيد در كتاب جمل چنين آورده است:
در آن زمان، صحرانشينان عرب براى خريد خواروبار، به صورت قبيله‏اى، به شهر مى‏آمدند؛ چون صحرا ناامن بود و اگر تعداد كمى از آنان‏ مى‏آمدند، بارشان را مى‏گرفتند و خودشان را مى‏كشتند. لذا افراد قبيله، همه باهم، براى خريد خواروبار حركت مى‏كردند. مردان قبيله اسلم از صحرا به مدينه آمده بودند تا آذوقه تهيه كنند. در آن زمان كه وارد مدينه شدند، بيعت با ابو بكر در سقيفه انجام شده بود. عمر و بقيه به آنان گفتند:

بياييد كمك كنيد براى خليفه پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بيعت بگيريم، آن وقت ما هم خواروبار رايگان به شما مى‏دهيم. آنها خوشحال شدند. اول خودشان ريختند و بيعت كردند، و بعد دارودسته ابو بكر شدند؛ سپس دامن‏هاى عربى خود را به كمر زدند و كوچه ‏هاى مدينه را پر كردند. به هرجا مى‏رسيدند، در بازار، كوچه، و ...، هركس را كه مى‏ديدند براى بيعت با ابو بكر مى‏آوردند. بدين ترتيب، ابو بكر به كمك قبيله اسلم خليفه شد(64).

 دليل انتخاب ابو بكر به خلافت:

ياران ابو بكر دليل انتخاب ابو بكر را براى انصار، اين‏چنين بيان كردند:
چون پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از قريش است، جانشين او هم بايد از قريش باشد(65) (قانون عرب چنين بود). دليل ديگر اينكه ابو بكر صحابى پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و از سابقين در اسلام بوده است‏(66).

حضرت امير (علیه السلام) در اينجا فرمايشى دارد؛ مى‏فرمايد: «احتجّوا بالشّجرة و اضاعوا الثّمرة»(67) يعنى به درخت نبوّت (كه از قريش بوده) احتجاج كردند و ميوه آن را (كه پسر عمو و داماد پيامبر است) ناديده گرفتند. آنان حجّت آوردند كه از شجره پيامبرند؛ درحالى‏كه ميوه اين شجره را، كه بنى هاشم هستند، ناديده گرفتند. ارزش درخت خرما يا انگور، به شاخ و برگش نيست، به ميوه آن است.

و نيز حضرت امير (علیه السلام) درباره اينكه گفتند ابو بكر صحابى پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) است، فرمود: اينها مى‏گويند كه ابو بكر بايد جانشين پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بشود چون صحابى اوست. اگر خلافت به صحابه بودن است، چگونه است آنجا كه صحبت و قرابت باهم جمع شده است نمى‏شود؟! (يعنى درباره على بن ابى طالب (علیه السلام)، كه هم صحابى پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بوده و هم پسر عموى آن حضرت).

همه مى‏دانيم كه على (علیه السلام) كودكى خردسال بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) او را از خانه پدرش ابو طالب به خانه خود آورد. حضرت على (علیه السلام) خود، دراين‏باره مى‏فرمايد: پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)غذا را مى‏جويد و نرم مى‏كرد و در دهانم مى‏گذاشت؛ بوى خوش بدنش را به مشامم مى‏رساند؛ در غار حراء آنگاه كه اولين وحى بر پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نازل شد با پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بودم(68)‏.

على (علیه السلام)، تا وقت وفات پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هميشه و همه جا، با آن حضرت بود. سر پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)بر سينه على (علیه السلام) بود كه از دنيا رفت‏(69). حضرت على (علیه السلام) هم‏ صحابى پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) بود و هم از ذوى القرباى آن حضرت و هميشه چون سايه، به دنبال پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بود.

 بيعت همگانى:

پس از بيعت با ابو بكر در سقيفه، كسانى كه با او بيعت كرده بودند وى را چون دامادى كه به حجله مى‏برند، شادى‏كنان به مسجد پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بردند(70). چون ابو بكر و پيروانش وارد مسجد شدند كار خلافت تثبيت شد.

مسجد پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) دار الحكومه بود؛ محل بستن علم، اعزام لشكر، ديدارهاى رسمى پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و رسيدگى به اختلافات مسلمانان بود. در واقع همه كارهاى جامعه مسلمانان آن روز در مسجد النّبى انجام مى‏شد.

منبر پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)نيز حكم راديو و تلويزيون امروز را داشت. كودتاگران، در آغاز هر انقلاب، كوشش مى‏كنند كه راديو و تلويزيون و دار الحكومه را تصرّف كنند. اين سه را كه تصرف كنند دولت را تصرف كرده‏اند.

در روز سه‏شنبه، فرداى روزى كه در سقيفه بنى ساعده با ابو بكر بيعت به عمل آمد، كودتاچيان، ابو بكر را آوردند تا بر منبر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نشست. عمر، پيش ازآن‏كه او سخنى بگويد، برخاست و پس از حمد خداوند گفت: كه سخن ديروزش- انكار وفات رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)- نه بر اساس كتاب خدا و نه دستورى از پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بوده است؛ بلكه او چنان مى‏پنداشته كه پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) شخصا به تدبير كارها خواهد پرداخت‏ و حضرتش آخرين كسى است كه از جهان مى‏رود(71)! و در پايان سخن گفت:

خداوند كتاب خود را، كه دستمايه هدايت و راهنمايى پيامبرش نيز بوده، در ميان شما نهاده است. اگر به آن چنگ بزنيد، خداوند شما را هم به همان راه كه پيامبرش را هدايت فرمود راهنمايى خواهد كرد. اكنون، خداوند شما را بر زمامدارى بهترينتان، كه يار و همدم غار رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بود، همرأى و هماهنگ كرده است. پس برخيزيد و با او بيعت كنيد(72).

بدين ترتيب، عموم مردم، پس از بيعت بعضى از افراد در سقيفه، با ابو بكر بيعت كردند.
در صحيح بخارى آمده است: پس ازآن‏كه گروهى در سقيفه بنى ساعده با ابو بكر بيعت كردند، بيعت عمومى با او، بر فراز منبر پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به عمل آمد(73).

انس بن مالك مى‏گويد: من در آن روز به گوش خود شنيدم كه عمر، پى در پى به ابو بكر مى‏گفت كه بر منبر بالا رود، تا اينكه سرانجام ابو بكر بر فراز منبر نشست و حاضران همه با او بيعت كردند.

آنگاه ابو بكر خطبه ‏اى خواند و گفت:
اى مردم، من از شما بهتر نيستم و زمام حكومت بر شما را به دست گرفتم. پس، اگر رفتارم را خوب و كارم را شايسته يافتيد مرا يارى دهيد و اگر بدى كردم و دچار لغزش و خطا شدم، مرا به راه آوريد ...

اينك برخيزيد و نمازتان(74)‏ را بخوانيد كه خدايتان رحمت كند(75). پس از آن، به امامت او، نماز جماعت گزاردند و سپس به خانه‏هاى خويش بازگشتند. (مردم مدينه از روز دوشنبه تا شامگاه روز سه‏شنبه، از كفن و دفن پيامبر خود (صلی الله علیه و آله و سلم)بى‏خبر بودند!) در اين مدّت، نخست به سخنرانى‏هاى ايراد شده در سقيفه بنى ساعده و بعد بيعت گرفتن براى ابو بكر در كوچه‏هاى مدينه و سپس بيعت عمومى با او در مسجد النّبى و آنگاه به سخنان عمر بن خطّاب و ابو بكر سرگرم بودند، تا اينكه سرانجام، ابو بكر به امامت نماز جماعت با ايشان برخاست.

نوشت ها:
1- الاستيعاب، رقم 12؛ اسد الغابه 1/ 65- 66.
2- طبقات ابن سعد 2/ 190- 192، چاپ بيروت؛ عيون الأثر 2/ 281. در منابع بسيارى تصريح شده به اينكه ابو بكر و عمر جزو لشكر اسامه بوده‏اند: كنز العمّال 5/ 312؛ منتخب كنز العمّال 4/ 180؛ انساب الاشراف بلاذرى در ترجمه اسامه 1/ 474؛ طبقات ابن سعد 4/ 44؛ تهذيب ابن عساكر 2/ 391؛ تاريخ يعقوبى 2/ 74، چاپ بيروت؛ ابن اثير 2/ 123.
3- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 6/ 52.
4- صحيح بخارى، باب كتابة العلم من كتاب العلم 1/ 22؛ مسند احمد حنبل، تحقيق احمد محمّد شاكر، حديث 2992؛ طبقات ابن سعد 2/ 244، چاپ بيروت.
5- همان منابع و نيز طبقات ابن سعد 2/ 243- 244، چاپ بيروت؛ مسند احمد حنبل، تحقيق احمد محمّد شاكر، حديث 2676.
6-  طبقات ابن سعد 2/ 242، چاپ بيروت. در صحيح بخارى، باب جوائز الوفد من كتاب-- الجهاد 2/ 120 و باب اخراج اليهود من جزيرة العرب 2/ 136، بدين لفظ آمده است:
« فقالوا: هجر رسول اللّه صلّى اللّه عليه و سلّم». و در صحيح مسلم، باب من ترك الوصيّة 5/ 76؛ تاريخ طبرى 3/ 193، بدين عبارت آمده است:« انّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و سلّم يهجر».
7- عمر خود، بدين امر اعتراف كرده است. بنا به نقل امام ابو الفضل احمد بن ابى طاهر در كتاب تاريخ بغداد و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه 3/ 97، در شرح حال عمر، يك روز طىّ مباحثه‏اى مفصّل كه ميان ابن عبّاس و عمر درگرفت، عمر گفت:« پيامبر تصميم داشت كه، به هنگام بيمارى‏اش، تصريح به نام او[- على بن ابى طالب‏] كند ولى من نگذاشتم». نيز ر. ك: المراجعات، علّامه شرف الدّين، ترجمه محمّد جعفر امامى ص 442- 443.
8- طبقات ابن سعد 2/ 242، چاپ بيروت.
9- تاريخ ابى الفداء 1/ 151؛ در صحيح بخارى، باب كتابة العلم من كتاب العلم 1/ 22، به اين لفظ آمده است:« قال(صلی الله علیه و آله و سلم): قوموا عنّي و لا ينبغي عندي التّنازع».
10- در خانه پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) در مسجد باز مى‏شد. و شايد بلال پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) را از حضور مأمومين خبر مى‏داد.
11-   شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 9/ 197، خطبه 156، و در چاپ مصر 2/ 458؛ ارشاد شيخ مفيد ص 86- 87. براى آشنائى با مفصّل اين بحث بنگريد به: صحيح بخارى 1/ 92؛ صحيح مسلم 2/ 23؛ سنن ابن ماجه، باب ما جاء في صلاة رسول اللّه(صلی الله علیه و آله و سلم):
« فكان ابو بكر يأتمّ بالنّبى و النّاس يأتمّون به». و نزديك به همين الفاظ در مسند احمد 6/ 210 و 224؛ طبقات ابن سعد 3/ 9/ 1؛ انساب الاشراف 1/ 557 آمده است.
12- طبقات ابن سعد، 2 ق 2/ 70؛ كنز العمّال 4/ 54 و 60 در روايتى، اوس بن خولىّ الانصارى نيز همراه اين چهار تن ذكر شده است. نگاه كنيد به عبد اللّه بن سبأ، تأليف نگارنده 1/ 110.
13- العقد الفريد 3/ 61، ذهبى نيز، در تاريخ خود 1/ 321 و 324 و 326 نزديك به عبارت العقد الفريد را آورده است.
14-   عايشه نيز در اين مراسم حضور نداشت و از تجهيز و دفن رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) باخبر نشد، مگر آن هنگام كه به تصريح خود وى صداى بيل‏ها را در نيمه شب چهارشنبه شنيد:« ما علمنا بدفن الرّسول حتّى سمعنا صوت المساحي من جوف اللّيل ليلة الأربعاء». سيره ابن هشام 4/ 344؛ تاريخ طبرى 2/ 452 و 455 و در چاپ اروپا 1/ 1833- 1837؛ ابن كثير 5/ 270؛ اسد الغابه 1/ 34؛ مسند احمد 6/ 62 و 242 و 274.
15-   مروج الذّهب مسعودى 2/ 200؛ تاريخ الاسلام ذهبى 1/ 329؛ ضحى الاسلام 3/ 291، در كتاب الامامة و السياسة ابن قتيبه دينورى 1/ 4، با اين لفظ آمده است:« ابسط يدك ابايعك فيقال عمّ رسول اللّه بايع ابن عمّ رسول اللّه و يبايعك اهل بيتك. فانّ هذا الأمر اذا كان لم يقل». ابن سعد در كتاب طبقات خود 2/ ق 2/ 38، ماجرا را با اين عبارت آورده است:« انّ العبّاس قال لعليّ: امدد يدك ابايعك يبايعك النّاس».
16-   شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 1/ 131، چاپ اوّل مصر، به نقل از كتاب سقيفه جوهرى.
17-  مسند احمد حنبل 1/ 260؛ ابن كثير 5/ 260؛ صفوة الصّفوة 1/ 85؛ تاريخ الخميس 1/ 189؛ تاريخ طبرى 2/ 451 و در چاپ اروپا 1/ 1830- 1831؛ تاريخ ابى الفداء 1/ 152؛ اسد الغابه 1/ 34 و 5/ 188؛ العقد الفريد 3/ 61؛ تاريخ الاسلام ذهبى 1/ 321؛ طبقات ابن سعد 2/ ق 2/ 70؛ تاريخ يعقوبى 2/ 94؛ البدء و التاريخ 5/ 68؛ الاستيعاب 4/ 65.
18-   صحيح بخارى، كتاب الحدود 4/ 120؛ سيره ابن هشام 4/ 336؛ الرّياض النّضره 1/ 163؛ تاريخ الخميس 1/ 186؛ سقيفه ابى بكر جوهرى به نقل ابن ابى الحديد 2/ 2؛ تاريخ طبرى 1/ 1839 چاپ اروپا؛ البدء و التاريخ 5/ 65.
19-   مسند احمد 1/ 260؛ ابن كثير 5/ 260؛ صفوة الصفوة 1/ 85؛ تاريخ الخميس 1/ 189؛ تاريخ طبرى 2/ 451 و در چاپ اروپا 1/ 1830- 1831؛ ابن شحنه بهامش الكامل ص 100؛ ابو الفداء 1/ 252؛ اسد الغابه 1/ 34؛ العقد الفريد 3/ 61؛ تاريخ ذهبى 1/ 321؛ طبقات ابن سعد 2/ ق 2/ 70؛ تاريخ يعقوبى 2/ 94؛ البدء و التاريخ 5/ 68؛ التّنبيه و الاشراف مسعودى 244.
20-   اين مطلب استنباط اينجانب( سيد مرتضى عسكرى) است، چرا كه با وجود كراهت شديد تأخير در دفن ميّت، جنازه پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) دو روز و دو شب دفن نشد تا همه مردم مدينه، از مرد و زن و كودك و پير، بر آن حضرت ((صلی الله علیه و آله و سلم) نماز گزاردند.
21-  اعلام الورى باعلام الهداة، طبرسى، به تصحيح و تعليق استاد على اكبر غفّارى ص 144، چاپ بيروت؛ طبقات ابن سعد 2/ 256- 257، چاپ بيروت؛ بحار الانوار 22/ 525 و 539.
22- طبقات ابن سعد 2/ 292- 294؛ سيره ابن هشام 4/ 343.
23- طبقات ابن سعد 2/ ق 2/ 78.
24- سيره ابن هشام 4/ 344؛ مسند احمد 6/ 62 و 242 و 274؛ تاريخ طبرى 3/ 313؛ طبقات ابن سعد 2/ 205.
25- بحار الانوار 37/ 155 و 189؛ شواهد التنزيل حسكانى 1/ 187 و 190؛ تاريخ دمشق-- ابن عساكر، حديث 451؛ اسباب النّزول واحدى ص 135، چاپ بيروت؛ الدرّ المنثور سيوطى 2/ 298؛ فتح القدير 2/ 57؛ تفسير نيشابورى 6/ 194.
26- الدّر المنثور 4/ 191.
27- مسند احمد حنبل 5/ 410 و نيز تفسير قرطبى 1/ 39؛ معرفة القرّاء الكبار ذهبى ص 48؛ مجمع الزّوائد 1/ 165؛ تفسير طبرى 1/ 27؛ كنز العمّال، حديث 4213 و 4215، چاپ بيروت.
28- مستدرك الصحيحين 3/ 147؛ صحيح مسلم 7/ 130؛ سنن بيهقى 2/ 149؛ تفسير طبرى و الدرّ المنثور سيوطى، ذيل آيه 33 احزاب؛ تفسير زمخشرى و رازى ذيل آيه مباهله؛ اسد الغابه 2/ 20.
29- صحيح بخارى، كتاب التفسير 3/ 137- 138؛ صحيح مسلم، كتاب الطلاق 2/ 1108 و 1111.
30- عمدة القارى 20/ 16؛ فتح البارى 10/ 386؛ الاتقان سيوطى 1/ 59؛ بحار الانوار 92/ 48 و 51- 52 به نقل از تفسير قمى ص 745.
31-   مفاتيح الاسرار و مصابيح الابرار في تفسير القرآن، شهرستانى، مقدّمه، ورقه 15 أ. متن-- روايت چنين است:« لمّا فرغ من جمعه اخرجه هو(علیه السلام) و غلامه قنبر الى النّاس و هم في المسجد يحملانه و لا يقلانه. و قيل انّه كان حمل بعير. و قال لهم هذا كتاب اللّه كما انزل اللّه على محمّد(صلی الله علیه و آله و سلم) جمعته بين اللّوحين. فقالوا: ارفع مصحفك لا حاجة بنا اليه. فقال(علیه السلام): و للّه لا ترونه بعد هذا ابدا، انّما كان علىّ ان اخبركم به حين جمعته فرجع الى بيته».
در كتاب سليم بن قيس هلالى ص 18- 19، ماجرا با تفصيل و تصريح بيشترى نقل شده است. بخشى از متن روايت اين است:« ... فجمعه في ثوب واحد و ختمه ثمّ خرج الى النّاس و هم يجتمعون مع ابي بكر في مسجد رسول اللّه(صلی الله علیه و آله و سلم) فنادى علىّ(علیه السلام) باعلى صوته: ايّها النّاس انّي لم ازل منذ قبض رسول اللّه(صلی الله علیه و آله و سلم) مشغولا بغسله ثمّ بالقرآن حتّى جمعته كلّه في هذا الثّوب الواحد، فلم ينزل اللّه على رسول اللّه آية الّا و قد جمعتها و ليست منه آية الّا و قد اقرأنيها رسول اللّه(صلی الله علیه و آله و سلم)و علّمني تأويلها. ثمّ قال لهم علىّ(علیه السلام) لئلّا تقولوا غدا انّا كنّا عن هذا غافلين. ثمّ قال لهم علىّ(علیه السلام): لا تقولوا يوم القيامة انّي لم ادعكم الى نصرتي و لم اذكّركم حقّى و لم ادعكم الى كتاب اللّه من فاتحته الى خاتمته. فقال له عمر: ما اغنانا بما معنا من القرآن ممّا تدعونا اليه. ثمّ دخل علىّ(علیه السلام) بيته.( براى آشنايى با درجه اعتبار كتاب سليم بن قيس هلالى و ديگر رواياتى كه درباره اين موضوع در كتابهاى مكتب خلفا وارد شده است، نگاه كنيد به: القرآن الكريم و روايات المدرستين، تأليف نگارنده 2/ 396- 408).
32-  كافى، به تصحيح استاد على اكبر غفّارى 2/ 633، روايت 23. براى آشنايى با رواياتى كه در آنها ائمّه( ع) علوم خويش را به امير المؤمنين و به واسطه ايشان به پيامبر نسبت مى‏دهند، نگاه كنيد به: معالم المدرستين، تأليف نگارنده 2/ 312- 320.
33-      توضيح آنكه ابو بكر دستور داد تا قرآنى بى‏تفسير بنويسند. اين كار در زمان ابو بكر-- آغاز شد و در زمان عمر به پايان رسيد. عمر، آن قرآن را نزد حفصه گذاشت. در زمان عثمان، چون صحابه با او مخالف شدند و آياتى را كه ذمّ بنى اميه در آن بود و در مصاحف با تفسير آنها ضبط شده بود بر وى مى‏خواندند و به آنها استشهاد مى‏كردند، عثمان، آن قرآن بدون تفسير را از حفصه گرفت و دستور داد هفت نسخه از روى آن نوشته شود. شش نسخه از آن را به مكّه، يمن، دمشق، حمص، كوفه و بصره فرستاد و يك نسخه را هم در مدينه نگاه داشت. آنگاه دستور داد تا مصاحف صحابه را، كه در آنها متن قرآن به همراه تفسير آيات شنيده شده از پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) بود، بسوزانند. از اين رو، او را حرّاق المصاحف ناميدند. در اين ميان، تنها عبد اللّه بن مسعود حاضر به دادن مصحف خود نشد، لذا راويان به امر بنى اميّه، روايات دروغى درباره او جعل و نقل كردند.
اين قرآنى است كه امروز در ميان مسلمانان است، همان است كه در زمان عثمان استنساخ شده است و متن همان قرآنى است كه بر پيامبر خاتم(صلی الله علیه و آله و سلم) نازل شده و هيچ كم و زياد و جا به جايى( در كلمات) ندارد. فقط، كارى كه كردند، وحى بيانى را از آن جدا كردند.
( براى آشنايى با بحث تفصيلى در اين زمينه و مدارك آن، رجوع شود به: القرآن الكريم و روايات المدرستين، تأليف نگارنده 1/ 264- 277 و 2/ 71- 86).
34-  صحيح بخارى، كتاب التفسير، تفسير سورة الحجرات 3/ 190- 191.
35- براى آشنايى با مدارك تفصيلى اين بحث، رجوع شود به: القرآن الكريم و روايات المدرستين، تأليف نگارنده 1/ 226- 227.
36- براى آشنايى با مدارك تفصيلى اين بحث بنگريد به منبع سابق ص 218- 248.
37- همان 1/ 264- 274 و 2/ 413- 417.
38- همان 2/ 417- 431 و ص 510- 515 و ص 572- 582؛ معالم المدرستين 1/ 329- 392 و 402- 483، چاپ پنجم، 1412 ه؛ احاديث امّ المؤمنين عائشه، ج 2، چاپ اوّل، 1418 ه؛ نقش ائمه در احياء دين، ج 2- 5 و ج 9.
39-    مراد از خليفه در اينجا يعنى خليفة الرّسول، يعنى كسى كه پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله و سلم)، امر حكومت ظاهرى به دست اوست و حاكم است. و اين معنايى است كه نه جنبه لغوى دارد و نه اصطلاح اسلامى، بلكه ساخته مكتب خلفا پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) است.-- چرا كه در لغت، خليفه هر شخص، يعنى كسى كه در غياب او كار او را انجام مى‏دهد.

( مفردات راغب، ذيل ماده خلف) كار اصلى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله و سلم) و همه پيامبران الهى، بنا به نصّ قرآن كريم، تبليغ دين خدا به مردم است:« و ما على الرّسول الّا البلاغ»[ مائده/ 98]،« فهل على الرّسل الّا البلاغ المبين»[ نحل/ 35]، و نه حكومت كردن.

لذا، غالب پيامبران، حكومت ظاهرى نداشته‏اند، مانند حضرت عيسى، يحيى، زكريا و نوح عليهم السّلام.
و نيز اين معنى اصطلاح شرعى نيست و در حديث پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)، مراد از خليفة الرّسول به شخصى كه حديث و سنّت پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) را روايت مى‏كند آمده« قال(صلی الله علیه و آله و سلم): الّذين يأتون من بعدي يروون حديثي و سنّتي».( معانى الاخبار صدوق ص 374- 375؛ من لا يحضره الفقيه 4/ 420؛ الفتح الكبير سيوطى 4/ 233؛ شرف اصحاب الحديث خطيب بغدادى ص 30) همچنين مراد از آن، خليفة اللّه هم نيست؛ زيرا خليفة اللّه به شخصى گفته مى‏شود كه خداوند او را معيّن فرموده تا دين خدا را از طريق وحى( اگر پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) است) و يا به واسطه پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)( اگر وصىّ پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) است مانند ائمّه عليهم السّلام) بگيرد و به مردم ابلاغ كند. البتّه حكومت ظاهرى نيز جزء شؤون اين خلافت الهى است، و خليفة اللّه خود، وظيفه‏اى در جهت گرفتن آن ندارد، مگر آنكه مردم گرد او جمع شوند و از او بخواهند كه حاكم شود و او را در اين امر يارى دهند، مانند پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله و سلم) كه در مدينه به دليل بيعت و يارى مردم توانست تشكيل حكومت دهد ولى در مكّه( چون مردم نخواستند و يارى نكردند) بدين كار قيام ننمود و به وظيفه اصلى خود، كه ابلاغ دين خدا بود، اكتفا كرد. در مورد امير المؤمنين على بن ابى طالب(علیه السلام) نيز وضع به همين‏گونه بود. وظيفه اصلى ايشان و همه ائمه(علیهم السلام)، همچون پيامبر( ص)، حفظ دين خدا و ابلاغ آن به مردم بود، و البتّه اگر مردم مى‏خواستند و آن حضرت را يارى مى‏كردند، ايشان قيام به حكومت نيز مى‏كرد و اين كار برايشان واجب مى‏شد، لكن مردم نخواستند و نيامدند جز سه نفر( تاريخ يعقوبى 2/ 105؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 2/ 4) يا چهار و پنج نفر( شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، تحقيق محمّد ابو الفضل ابراهيم 2/ 47)؛ چنان‏كه آن حضرت خود-- مى‏فرمود« لو وجدت اربعين ذوي عزم منهم لناهضت القوم»( منبع سابق). امّا پس از 25 سال، يعنى پس از كشته شدن عثمان، چون مردم به در خانه آن حضرت آمدند و از ايشان مصرّانه خواستند كه حكومت را به دست بگيرد، بدين امر قيام كرد( شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 2/ 50؛ تذكره سبط ابن جوزى، باب ششم). اين عمل حضرت امير(علیه السلام)، دقيقا، همان چيزى بود كه پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) از ايشان خواسته بود:« قال رسول اللّه (صلی الله علیه و آله و سلم) لعليّ(علیه السلام): انّك بمنزلة الكعبة تؤتى و لا تأتى. فان اتاك هؤلاء القوم فسلّموا لك الامر فاقبله منهم ...»( اسد الغابه 4/ 31).

حال، اگر در اينجا نام امير المؤمنين(علیه السلام) جزو نامزدهاى خلافت آورده‏شده، نه به اين معناست كه آن حضرت، خود، خواهان اين امر و قيام‏كننده براى گرفتن آن بودند، بلكه بيانگر نظر عده قليلى از مردم جامعه آن روز مدينه است، كه به سبب آن‏كه حضرت على(علیه السلام) را وصىّ رسول اللّه(صلی الله علیه و آله و سلم) مى‏دانستند و حكومت را جزو شؤون و حقّ او مى‏شمردند( مانند سلمان و ابو ذر و مقداد و عمّار) يا به واسطه تعصّبات خانوادگى( مانند عبّاس عموى پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)) و يا تعصّبات قبيلگى( مانند ابو سفيان) خواستار حكومت ظاهرى امير المؤمنين(علیه السلام) بودند.

40- عبد اللّه بن سبأ، تأليف نگارنده 1/ 113.
41- همان.
42- همان ص 115.
43- همان ص 115- 116.
44- همان ص 113.
45- ابو بكر، عمر، ابو عبيده جرّاح، مغيرة بن شعبه و عبد الرّحمن بن عوف.- عبد اللّه بن سبأ، تأليف نگارنده ص 113- 115.
46- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 2/ 2، به نقل از سقيفه جوهرى.
47- اين جمله ضرب المثل است در زبان عرب؛ مثال‏هاى هر زبانى چون به زبان ديگرى ترجمه شود زيبائى ندارد.
48- صحيح بخارى، كتاب الحدود، باب رجم الحبلى 4/ 119- 120؛ سيره ابن هشام 4/ 336- 338؛ كنز العمّال 3/ 139، حديث 2326.
49- تاريخ طبرى، در ذكر حوادث سال 11 ه، 1/ 838، چاپ اروپا.
50- اسيد بن حضير از انصار بود؛ در عقبه دوم و احد و ديگر غزوات پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) حاضر بود و ابو بكر، هيچ‏يك از انصار را بر او مقدّم نمى‏داشت. در سال 20 يا 21 هجرى درگذشت و عمر خود تابوت او را به دوش كشيد.- الاستيعاب 1/ 31- 33؛ الاصابة 1/ 64.
51- از انصار بود و در عقبه و بدر و ديگر غزوات شركت داشت. در زمان خلافت عمر در گذشت. در سير اعلام النبلاء برادر عمر شمرده شده است. عمر بر سر قبر او گفت: « هيچ‏كس از اهل زمين نمى‏تواند بگويد كه من از صاحب اين قبر بهترم».- الاستيعاب 3/ 17؛ الاصابة 3/ 45؛ اسد الغابه 4/ 158.
52- هم‏پيمان انصار و سيّد بنى عجلان بود و در احد و غزوات پس از آن شركت داشت. در سال 45 هجرى وفات كرد. الاصابة 2/ 237؛ الاستيعاب 3/ 133؛ اسد الغابه 3/ 75.
53-  وقتى امير المؤمنين(علیه السلام) اين احتجاج مهاجران را شنيد، فرمود:« احتجّوا بالشّجرة-- و اضاعوا الثّمرة»( شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 2/ 2، چاپ اول) يعنى: به درخت استدلال نمودند ولى ميوه همان درخت را فراموش كردند. كنايه از اينكه مهاجران بر انصار احتجاج كردند كه چون از قريش‏اند، و پيامبر( ص) هم از قريش است، پس، خلافت حق ايشان است و نه انصار. حضرت امير(علیه السلام) مى‏فرمايد: بنا به همين استدلال، ما كه اهل بيت پيامبريم ميوه درخت رسالت، به خلافت سزاوارتريم از شما مهاجران؛ لكن شما ما را فراموش كرديد و حقّمان را ضايع نموديد.
54- اين گفتار، مثلى است در عرب براى كسى كه در برخوردها تجربه آموخته است.
55- نصّ عبارت چنين است:« اما و اللّه لو شئتم لنعيدنّها جذعة».
56- اين سخن عمر تهديد بقتل بود.
57- او پدر نعمان بن بشير و از بزرگان خزرج بود و سابقه حسادتى ميان او و سعد بن عباده بود.- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 2/ 2- 5.
58- « و اللّه ما كنّا لنتقدمك و أنت صاحب رسول اللّه و ثاني اثنين».
59- آنچه كه در ميان‏[] آمده، سخن يعقوبى است.- تاريخ يعقوبى 2/ 123.
60- بعد ازآن‏كه عمر توانست انصار را از بيعت با سعد بن عباده منصرف كند، انصار-- متوجّه على(علیه السلام) شدند، به نحوى كه گفتند: ما فقط با على(علیه السلام) بيعت مى‏كنيم. عمر از اين گرايش شديد انصار به على(علیه السلام) ترسيد و انديشيد كه اگر اين جلسه بى‏نتيجه به پايان رسد و انصار به بنى هاشم- كه ديگر از تجهيز پيكر پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) فارغ شده بودند- برسند، براى هميشه دست اين چند نفر( ابو بكر، عمر، ابو عبيده جرّاح، سالم مولاى ابى حذيفه، عثمان) از خلافت كوتاه خواهد ماند. لذا، با عجله، مبادرت به بيعت با ابو بكر كرد و كار تمام شد.
61-    خلفا به سه نفر از انصار بسبب كمكى كه در سقيفه كردند مال و مقام بسيار مى‏دادند.
يكى بشير بن سعد خزرجى، اوّلين بيعت‏كننده با ابو بكر بود دومى زيد بن ثابت، كه عمر او را به هنگام سفرهايى كه مى‏رفت، جانشين خود در مدينه قرار مى‏داد و سومين نفر، حسّان بن ثابت، شاعر معروف بود كه به هنگام خلافت امير المؤمنين على بن ابى طالب( ع) از بيعت با آن حضرت امتناع كرد.- ترجمه ارشاد مفيد، سيّد هاشم رسولى محلّاتى 1/ 237.
62- به نقل از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 1/ 133.
63- تاريخ طبرى 1/ 1843، چاپ اروپا.
64- الجمل، شيخ مفيد ص 43؛ زبير بن بكّار نيز در كتاب الموفقيّات خود، به روايت ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه 6/ 287، و چاپ دار احياء الكتب العربية 2/ 40 آورده است كه:« فقوى بهم- بني اسلم- ابو بكر و لم يعيّنا متى جاءت اسلم». نيز بنگريد به: طبرى 1/ 1843، چاپ اروپا.
65- صحيح بخارى، كتاب الحدود، باب رجم الحبلى من الزّنا 4/ 120؛ سيره ابن هشام 4/ 339.
66- عبد اللّه بن سبأ، تأليف نگارنده 1/ 121، به نقل از طبرى.
67- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 2/ 2، چاپ اوّل.
68- نهج البلاغه، تحقيق صبحى صالح ص 300- 301، خطبه 192( خطبه قاصعه)؛ شرح نهج البلاغه عبده 1/ 182، چاپ مطبعة الاستقامة.
69- طبقات ابن سعد 2/ 263؛ كنز العمّال 2/ 262- 263 و 7/ 178- 179؛ وقعة صفّين، نصر-- بن مزاحم، تحقيق و شرح عبد السّلام محمّد هارون ص 224، چاپ دوم، قم.
70- الرياض النضرة 1/ 164؛ تاريخ الخميس 1/ 188.
71- عبد اللّه بن سبأ، تأليف نگارنده 1/ 121، به نقل از طبرى و بسيارى مدارك ديگر.
72- عبد اللّه بن سبأ، تأليف نگارنده 1/ 121، به نقل از طبرى و بسيارى مدارك ديگر.
73- صحيح بخارى، كتاب البيعة 4/ 165.
74- ظاهرا نماز ظهر بوده است.
75- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 1/ 134؛ صفوة الصفوة 1/ 98.

منابع: 

سقيفه،بررسى نحوه شكل گيرى حكومت پس از رحلت پيامبر، صص 35 - 71