فصل ششم : داستانهايى از دشمنان اهل بيت (ع )

فصل ششم : داستانهايى از دشمنان اهل بيت (ع ) 

نصيحت معاويه به يزيد  
ابن ابى حثيمه نقل مى كند: از بزرگان و سالخوردگان مدينه كه با هم صحبت مى كردند، شنيدم كه ، مى گفتند: وقتى معاويه به حال احتضار افتاد، يزيد را خواست و به او گفت : هر گاه مردم مدينه بر تو شورش كردند، مسلم بن عقبه را كه هوادارى او را من تصديق مى كنم ، حاكم آنجا قرار ده .
هنگامى كه يزيد والى شد، عبدالله بن حنطله با گروهى پيش يزيد رفتند و او به آنها خيلى احترام گذاشت . لكن در بر برگشت پيش يزيد، مردم را بر عليه يزيد تحريك كردند و عيب هاى يزيد را براى مردم بازگو كردند و دعوت كردند كه مردم ، يزيد را از مقامش خلع كنند و مردم همه موافقت نمودند. پس يزيد به نصيحت پدرش عمل كرد و مسلم بن عقبه را با تمام تجهيزات روانه مدينه كرد.(185)
اظهار شادى معاويه در شهادت امام حسن عليه السلام  
ابن قتيبه مى گويد: حسن بن على عليه السلام كه بيمار شد همان بيمار كه منجر به شهادتش شد حاكم مدينه در ضمن نامه اى شكايت حسن بن على عليه السلام را به معاويه مطرح كرد. معاويه در جواب نوشت : هر گاه توانائى دارى كه حتى يك روز بر من نگذرد كه خبر وفات او را بشنوم ، اين كار را بكن . و پيوسته حال امام را گزارش مى داد و چون خبر درگذشت امام حسن عليه السلام را به معاويه داد، معاويه اظهار شادى و مسرت كرد و او و همه اطرافيانش به سجده افتادند. اين خبر به عبدالله بن عباس ، كه در آن هنگام در شام بود، رسيد، به حضور معاويه رسيد. همين كه نشست ، معاويه گفت : اى ابن عباس ! آيا حسن بن على عليه السلام از دنيا نرفته است ؟ گفت :
بلى ، انا لله و انا اليه راجعون و دو بار تكرار كرد و گفت : خبر آن سرور و شادى كه اظهار داشته اى به من رسيد، به خدا سوگند، جسد او جلو قبر تو را نگرفت و كمى اجل او در عمر تو اضافه نكرد. او در حالى كه مرد كه بهتر از تو بود. ما در مصيبت او داغديده ايم همانگونه كه پيش از اين در مصيبت جدش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ماتم زده بوديم . خدا اين مصيبت را بر ما جبران كرد و بجاى او بهترين جانشين را معين فرمود. آنگاه ابن عباس فرياد كشيد و گريه كرد.(186)
جنايت معاويه عليه شيعيان  
در سال 37 (ه ق )، ((بسر)) كه از پيروان معاويه بود و با او در جنگ صفين شركت داشت ، ماءموريت يافت كه وارد مدينه شود و براى معاويه بيعت بگيرد. لذا بسر از طائف خارج شد و به نجران آمد و عبدالله پسر عبر مدان و پسرش مالك را به قتل رساند. و اين عبدلله داماد عبيدالله بن عباس بود. آنگاه مردم را جمع كرد و خطاب به آنها چنين گفت : اى گروه انصار و برادران ، بخدا قسم هر گاه به من خبر دهند بر خلاف خواسته من عمل مى كنيد، كارى مى كنم كه نسلتان از روى زمين قطع شود و زراعتتان از بين برود و خانه هايتان ويران شود و تهديدهاى بسيارى را كرد. سپس حركت كرد و وارد ارحب شد و ابوكرب را كه خود را شيعه مى خواند، به قتل رسانيد. آنگاه وارد صفا شد كه با مقاومت عبيدالله عمر روبرو شد و با او جنگيد و سرانجام او را هم به قتل رسانيد. آنگاه گروهى از مارب رسيدند، همه آنها را كشت و تنها يك مرد جان سالم بدر نبرد.(187)
اظهار بى اطلاعى معاويه از جايگاه على عليه السلام  
معاويه در سال 50 (ه ) براى آماده سازى مقدمات بيعت گيرى براى يزيد به دو سفر حج رفت . در سفر دوم كه سعد بن ابى وقاص هم او را همراهى مى كرد. بعد از بازگشت ، سعد بن ابى وقاص را همراه خود به دربارش برد و شروع كرد به بدگوئى و دشنام دادن به على عليه السلام . سعد برخاست تا بيرون رود و نسبت به معاويه اعتراض كرد كه چرا به على عليه السلام دشنام مى گويى ؟! سپس گفت : بخدا اگر يكى از افتخاراتى را كه على عليه السلام بدست آورده ، بدست آورده بودم ، برايم بهتر بود از آنكه تمام هستى از آن من باشد و برخاست تا برود. معاويه سريع برخاست و گفت : بنشين تا جواب حرف را بشنوى . اكنون بيش از هر وقت در نظرم پست و قابل سرزنشى . اگر راست مى گويى پس چرا على عليه السلام را يارى نكردى ؟ چرا با او بيعت نكردى ؟ من اگر از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آنچه را تو شنيده اى درباره على عليه السلام ، شنيده بودم تا زنده بودم نوكرش بودم . سعد گفت : به خدا من بيش از تو در خور مقامى هستم كه تو دارى .(188)
تبعيض اقتصادى  
يك روز وقتى معاويه به مدينه مى آيد، ابوقتاده انصارى او را مى بيند. معاويه به او مى گويد: ابوقتاده ! همه مردم به ديدنم آمدند جز شما جماعت انصار! چرا نمى آئيد به ديدنم ؟ مى گويد: چهار پا و مركبى نداشتيم ! معاويه مى گويد: در تعقيب تو و پيگرد پدرت در جنگ بدر ذبحشان كرديم . معاويه مى گويد: بله همين طور است اى ابوقتاده ! ابوقتاده ! ابوقتاده مى گويد: پيامبر خدا به ما فرمود كه ما پس از او با تبعيض اقتصادى روبرو خواهيم گشت . معاويه مى پرسد: دستور نداد كه در آن شرايط چه كار كنيد؟ ابوقتاده گفت : دستور داد صبر و مقاومت نمائيم . معاويه در پاسخ اين مرد گفت : بنابراين صبر كنيد تا به ديدار او برسيد.(189)
تبهكارى معاويه در جنگ صفين  
وقتى نعيم بن صهيب از سپاه على در جنگ صفين كشته شد، پسرعمويش ‍ نعيم بن حارث كه از سپاه معاويه بود، نزد معاويه رفت و گفت : اين كشته پسرعموى من است ، او را به من ببخش تا او را دفن كنم . معاويه گفت : دفنشان نمى كنيم ، چون اينها كه در سپاه على عليه السلام بوده اند حق دفن شدن ندارند. بخدا عثمان را از ترس اينها نتوانستيم دفن كنيم مگر مخفيانه . نعيم بن حارث معاويه را تهديد كرد مبنى بر اينكه يا اجازه بده دفنش كنم يا تو را ترك كرده به سپاه على عليه السلام خواهيم پيوست . معاويه گفت : تو رؤ ساى عشاير عرب را مى بينى ، دفنشان نمى كنى و از من براى دفن پسرعمويت اجازه مى خواهى ! سپس گفت : اختيار دارى ، مى خواهى دفنش ‍ كن ، مى خواهى نكن . نعيم حارث رفت و نعش پسرعمويش را دفن كرد.(190)
ادعاى معاويه براى خلافت  
معروف مكى مى گويد: در حالى كه عبدالله بن عباس و ما در مسجد كوفه نشسته بوديم ، معاويه وارد مسجد شد و در جمع ما نشست . ابن عباس روى خود را از صورت معاويه برگرداند. معاويه به او گفت : چرا صورت خود را از من بر مى گردانى ؟ مگر نمى دانى من از پسرعمويت براى تصدى اين حكومت ذى حق ترم ؟ ابن عباس گفت : چرا ذى حق تر باشى ؟ به اين دليل كه او مسلمان بود و تو كافر؟ معاويه گفت : خير، به اين دليل كه من پسرعموى عثمان هستم . گفت : پسرعموى من بهتر از پسرعموى توست . معاويه گفت : عثمان به ناحق كشته شد. در آن حال پسرعمو حضور داشت . ابن عباس رو به پسر عمر گفت : پس ، اين ذيحق تر از تو به تصدى حكومت است . معاويه گفت : عمر را كافر كشت ولى عثمان را مسلمان كشت . ابن عباس گفت : اين به خدا واقعيتى است كه با قاطعيتى كه بيشتر استدلالت را رد و نقص مى كند.(191)
كشته شدن عبدالرحمن بن خالد  
معاويه در يك سخنرانى به مردم شام گفت : مردم شام ! سنم زياد شده و اجلم فرا رسيده است . تصميم دارم شخصى را تعيين كنم تا مايه نظم و امنيت در امور شما باشد. من يك نفر از شماها هستم ، بنابراين نظر و تصميمى اتخاذ كنيد. مردم تبادل نظر كرده و هم راءى كرده و هم راءى گشته و گفتند: با عبدالرحمن بن خالد بن وليد موافقيم . اين اظهارنظر براى معاويه بسيار غيرمنتظره بود و بسيار ناراحت شد، ليكن به روى خود نياورد. پس از مدتى عبدالرحمن بن خالد بيمار شد. معاويه طبيبى يهودى را كه در دربارش بود و ابن اثال نام داشت فرستاد تا به او شربتى بنوشاند كه موجب مرگ عبدالرحمن گردد. طبيب يهودى نزد عبدالرحمن رفته و شربتى به او داد كه در اثر آن شربت عبدالرحمن مرد.
بعدها مهاجربن خالد برادر عبدالرحمن پنهانى با نوكرش به دمشق آمد و به كمين آن يهودى نشست تا اينكه شبى آن يهودى با جمعى از پيش معاويه فرار كردند و مهاجر آن يهودى را كشت . مهاجر را دستگير كرده ، نزده معاويه بردند. معاويه به او گفت : خير نبينى چرا طبيب مرا كشتى ؟ گفت : ماءمور را كشتم و آمر مانده است .(192)
طمع سعيد بن عثمان به وليعهدى معاويه  
چون معاويه به شام رسيد، سعيد بن عثمان بن عفان به حضورش رسيد و گفت : اميرالمؤ منين ! چرا براى يزيد بيعت مى گيرى نه براى من ؟
در حالى كه بخدا قسم مى دانى پدرم بهتر از پدر اوست و مادرم بهتر از مادر او و خودم بهتر از او. تو اين مقام و قدرت را كه دارى بوسيله پدرم بدست آورده اى . معاويه خنديد و گفت : برادرزاده عزيزم ! درباره اين كه پدرت بهتر از پدر او است ، بايد بگويم : يك روز زندگى عثمانى بهتر از عمر معاويه است . درباره اينكه مادرت بهتر از مادر او است ، بايد بگويم ، بله ، برترى زن قريش بر زن كلبى امرى مسلم و آشكار است . درباره اين كه مقام و قدرتى را كه دارم بوسيله پدرت بدست آورده ام ، بايد بگويم : اين حكومتى است كه خدا به هر كه بخواهد مى دهد. پدرت كشته شد. بنى عاص در خونخواهى او اهمال نمودند و بنى حرب به آن كمر بستند.
بنابراين خدمتى كه ما به تو كرده ايم بيش از آن است كه پدرت به ما كرده است و تو بيش از اين رهين منتى . درباره اينكه تو بهتر از يزيدى ، بايد بگويم : بخدا قسم حاضر نيستم بجاى يزيد خانه ام پر از افرادى مثل تو باشد. به هر حال اين حرفها را كنار بگذار و از من چيزى بخواه تا به تو بدهم . سعيد بن عثمان گفت : من به جزئى از حقم راضى نمى شوم مگر به همه آن . حال اگر نمى خواهى تمام حقم را بدهى از آنچه خدا به تو داده به من بده ، معاويه گفت : خراسان براى تو. سعيد خشنود و خوشحال از دربار معاويه بيرون رفت .(193)
اجرا نشدن قانون جزاى اسلامى در مورد يك دزد  
چند دزد را پيش معاويه آوردند. دستور داد دستشان را قطع كنند.
آخرين دزد پيش از اينكه دستش را قطع كنند، اين ابيات را شروع به خواندن كرد:
دستم راستم اى اميرالمؤ منين مى خواهم كه در پناه گذشت خويش مصون دارى و نگذرى آسيبى زشتى آور ببيند.
دستم اگر از عيب (دزدى ) پاك بود، زيبا بود و زيباروئى نيست كه از عيبى زشتناك برى باشد دستم كه ...
معاويه از او سؤ ال كرد كه حالا دست رفيقانت را بريده ايم ، با تو چه كنم ؟ مادر آن دزد گفت : اين اميرالمؤ منين ! اين كار هم جزو ديگر گناهانت كه از آنها توبه مى كنى . در نتيجه معاويه آن دزد را آزاد كرد و اين اولين بارى بود كه در تاريخ اسلام از اجراى قانون جزاى اسلامى صرفنظر مى باشد.(194)
انتساب زياد با معاويه  
عمر دستور داد زياد نطقى را ايراد كند. سخنرانى خوب و ممتازى ايراد كرد. پاى منبر، ابوسفيان بن حرب و على بن ابيطالب عليه السلام نشسته بودند، ابوسفيان رو به على عليه السلام كرد و گفت : از سخنرانى اين جوان خوشم آمد؟ گفت : آرى . ابوسفيان گفت : اين پسرعموى توست (يعنى از شاخه اموى كه با بنى هاشم جد مشترك دارند و افراد دو شاخه را عرب پسرعمو مى خواند). پرسيد: چطور؟ گفت : من نطفه او در دل مادرش سميه بستم . پرسيد: چرا ادعاى پدرى او را نمى كنى ؟ گفت : از اين كه بر منبر نشسته يعنى عمر مى ترسم كه اعتبارم را از بين ببرد. معاويه هم به استناد اين گفته زياد را با خويش منسوب شمرد و شهودى بر آن گواهى دادند.(195)
بيعت گيرى براى يزيد 
در سال 56 (ه ق ) معاويه مردم را دعوت كرد كه با پسرش يزيد بيعت كنند تا يزيد پس از او حاكم باشد و تصميم اين كار را پيش از اين و در زمان زنده بودن مغيرة بن شعبه گرفته بود. يك روز مغيره پيش معاويه و او به خاطر پيرى و ناتوانيش از استاندارى كوفه بركنار شده بود و معاويه تصميم گرفت سعيد بن عاص از به استاندارى كوفه نسب كند.
چون مغيره از تصميم معاويه خبردار گشت ، انگار كه پشيمان شده باشد نزد يزيد بن معاويه رفته به او توصيه كرد كه از پدرش بخواهد او را وليعهد سازد. يزيد از پدرش تقاضاى وليعهدى كرد. معاويه پرسيد: چه كسى اين را به تو توصيه كرد؟ گفت : مغيره . معاويه پيشنهاد مغيره را پسنديد و او را دوباره به استاندارى كوفه گماشت و دستور داد در اين راه يعنى وليعهدى يزيد كوشش فراوانى انجام دهد. پس مغيره براى زمينه سازى وليعهدى يزيد به كوشش برخاست . (196)
فريب ام سلمه  
عايشه نزد ام سلمه رفت تا او را فريب بدهد و به قيام براى خونخواهى عثمان وادار كند. به او گفت : تو بيش از ساير همسران پيامبر مهاجرت كردى و اين افتخار را دارى كه در ميان آنها نخستين مهاجر هستى . تو از همه همسران پيامبر سالخورده تر و بزرگتر هستى . پيامبر سهميه ما را از خانه تو توزيع مى كرد. فرشته وحى در خانه تو بيش از هر جاى ديگر بوده است . ام سلمه گفت : اين حرفها را به چه منظور و براى چه كارى مى زنى ؟ گفت : عبدالله بن زبير پسر خواهر عايشه به من گفته كه مردم عثمان را توبه دادند و بعد از اينكه توبه كرده و در حالى كه روزه داشت و در ماه حرام كشتند. من تصميم گرفته ام . به بصره بروم . طلحه و زبير همراه من هستند. بنابراين تو هم با ما بايد شايد خدا كار حكومت را بدست و بوسيله ما اصلاح كند. ام سلمه در پاسخ گفت : من ام سلمه هستم ! تو ديروز مردم را عليه عثمان مى شوراندى و بدترين حرفها را عليه او مى زدى و حالا به خونخواهى او در آمده اى ؟ تو به يقين مى دانى كه على بن ابى طالب عليه السلام در نظر پيامبر چه مقام بلند و منزلتى داشت .(197)
عيد مسلمين  
طارق بن شهاب كتابى روزى در مجلس عمر بن خطاب حاضر شد.
در آن جلسه رو به حضار كرده و گفت : اگر اين آيه مباركه ((اليوم الكملت لكم دينكم )) درباره ما نازل شده بود، ما اين روز را عيد مى گرفتيم .
اين سخن او را تمام حاضرين من جمله عمر تاءييد كردند و اين در حالى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: روز غدير خم برترين عيدهاى امت من است و اين همان روزى است كه خداى تعالى مرا امر فرمود كه برادرم على ابن ابى طالب عليه السلام را به عنوان جانشين خود برگزينم .(198)
وليد فاسق  
روزى بين حضرت على عليه السلام و وليد منازعه اى در گرفت . وليد با گستاخى و بى شرمى رو به حضرت كرد و گفت : ساكت باش كه تو كودكى بيش نيستى و من پيرى سالخورده ام . بخدا قسم كه نيزه ام از نيزه ات تيزتر است و من از تو زبان آورتر و دليرترم و در صف نبرد نيز پر دل تر هستم . على عليه السلام فرمود: ساكت شو كه تو فاسقى بيش نيستى و خداوند آيه ذيل را بدين مناسبت نازل فرمود: ساكت شو كه تو فاسقى بيش نيستى و خداوند آيه ذيل را بدين مناسبت نازل فرمود: افمن كان مومنا كمن كان فاسقا لا يستوون 
((آيا كسى كه مؤ من است مانند كسى است كه فاسق مى باشد، نه مساوى نيستند.)) (199)
سزاى خائن  
روزى مردى به خدمت عبدالله بن جعفر عليه السلام رسيد و به وى گفت : اى فرزند رسول خدا! حكيم اعور كه از شاعران دربار بنى اميه بود، در كوفه به هجو شما پرداخته است و اشعار هجويه مى خواند. مثلا ((زيد شما را بر ساقه درخت خرما به دار آويختيم و نديديم كه مهدى را به دار كشند و...)) حضرت ، دستهايش را كه به سختى مى لرزيد به آسمان بلند كرد و گفت : بارخدايا اگر اين مرد دروغگوست ، سگى را بر او چيره كن . حكيم اعور شبانه از كوفه به در آمد و شيرى او را از هم دريد.(200)
ابن ابى سرح  
عثمان ، ابن ابى سرح را بر مصر حاكم كرد و او چند سال در آنجا بماند تا مردم مصر به شكايت از او آمده تظلم نمودند. عثمان به او نامه تهديدآميزى نوشت و او نپذيرفت كه از كارهايش دست بردارد. او كسانى را كه براى تظلم خواهى رفته بودند، به باد شلاق گرفت به طورى كه يكى از آنان فوت كرد. پس هفتصد تن از مردم مصر به مدينه آمدند و در مسجد مدينه دادخواهى كردند. طلحه و عايشه و ديگر اصحاب به عثمان حمله كرده و او را سرزنش كردند. حضرت على عليه السلام فرمود:
((اى عثمان را از آن كار بركنار كن و كس ديگرى را بگمار.)) عثمان مجبور شد كه او را كنار كند و محمد پسر ابوبكر را به حكومت انتخاب كرد.
ابن ابى سرح همان است كه پيش از فتح مكه مسلمان شد و به مدينه كوچيد، سپس مرتد و به مشركان قريش پيوست .(201)
حديث سازان دروغگو  
فيروز ابى عياش يكى از دروغگويان و حديث سازانى كه احاديث جعلى بسيارى را وارد فرهنگ اسلام كرد. روزى يحيى بن معين از او سخنانى را مى نوشت . در اين هنگام احمد پيشواى حنبلى ها او را ديد و به او گفت : تو اين را مى نويسى . در حالى كه مى دانى فيروز كذاب است ؟
و بدين وسيله يحيى را از اين كار بازداشت . فرد ديگرى نيز گفته است : اگر  مردى زنابكند، بهتر است كه از فيروز روايت كند. اگر ازبول الاغ بنوشم بهتر است كه بگويم : فيروز ابى عياش به من حديث كرده است.(202)

 اعتراف معاويه 
در جنگ صفين ، هر گاه معاويه به مشكلى بر مى خورد، از حضرت على عليه السلام سؤ ال مى كرد و حضرت در كمال تواضع به آن مشكلات و سؤ الات پاسخ مى داد. عده اى از اصحاب از اين كار امام ناراضى بودند و گفتند: نبايد پاسخ را داد و نبايد او را هدايت كرد. امام على عليه السلام در جواب مى فرمودند: آيا كفايت نمى كند اين كه او محتاج و نيازمند ماست ؟ و اين نيازمندى او را همه مى دانند.
در زمان ديگرى نيز شخصى نزد معاويه آمده و از او سؤ الاتى كرد.
معاويه كه از جواب دادن عاجز بود، او را به حضرت على عليه السلام معرفى كرد.
همچنانكه عمر نيز سؤ الات و مشكلات خود را در نزد آن حضرت حل كرد و هميشه به مقام و والاى علمى آن حضرت اعتراف مى كرد و به ناتوانى خود به حل مسايل فقهى و علمى اذعان داشت .(203)
عذاب انكار ولايت حضرت حضرت على عليه السلام  
پس از آن كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در غدير خم تبليغ فرمود آنچه را كه ماءمور به آن بود و اين سخنان در ساير بلاد اسلامى هم منتشر شد، جابر بن نضر آمد و خطاب به پيامبر نمود و گفت : از طرف خدا امر كردى كه گواهى به يگانگى خداوند و رسالت تو بدهيم و نماز و روزه و حج و زكاة را اجرا كنيم . همه را از تو پذيرفتم و قبول كرديم . تو به اينها اكتفا نكردى ؛ تا اين كه بازوى پسرعمت را گرفتى و بلند نمودى و او را بر ما برترى دادى و گفتى : ((من كنت مولاه فعلى مولاه )) آيا اين امر از طرف تو است يا از جانب خداوند؟
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: قسم به خداوندى كه معبودى جز او نيست .
اين امر از جانب خداوند است .
او پس از شنيدن اين سخن به طرف شتر خود روانه شد در حالى كه مى گفت : بارخدايا، اگر آنچه محمد صلى الله عليه و آله و سلم مى گويد، راست است و حق ، سنگى از آسمان ببار و يا عذابى دردناك به ما برسان .
هنوز شتر خود نرسيده بود كه سنگى از فراز بر سر او آمد و از دبر او خارج شد و او را كشت .(204)
كمك مالى  
روزى معاويه نامه اى به مروان نوشت و به وى دستور داد كه خانه كثير بن صلت را ازا او بخرد. كثير خانه خود را نفروخت . معاويه نامه ديگرى نوشت و به مروان دستور داد با او در برابر طلب من سختگيرى كن .
اگر قرضش را داد كه بسيار خوب و الا خانه اش را بفروش و طلب را بردار. مروان پيام معاويه را به او رساند و گفت : سه روز مهلت دارى و گرنه خانه ات را مى فروشم . كثير اموال خود را جمع آورى كرد و سى هزار كسر آورد و از مردم درخواست كمك نمود و گفت : آيا كسى هست كه به داد من برسد و اين مبلغ را به من بدهد.
به ياد قيس بن سعد افتاد، و به نزد وى رفت و از او درخواست نمود.
قيس هم سى هزار را به او داد. مروان وقتى مالها را ديد، خانه اش را به او برگرداند، و پولها را نيز از او نگرفت . كثير پول را نزد قيس آورد تا به او بدهد، قيس گفت : من پول را به تو بخشيده ام و از تو نمى گيرم .(205)
پيش بينى حضرت على عليه السلام  
حضرت على در كتاب شريف نهج البلاغه خبر داده و پيشگويى كرده بود ((به زودى بعد از من مردى بر شما ظاهر خواهد شد، گشاده گلو و بزرگ شكم . آنچه مى يابد مى خورد و در دنبال آنچه نيافته است و مى گردد، پس او را بكشيد. ولى هرگز او را نخواهيد كشت . آگاه باشيد كه او شما را امر مى كند كه مرا دشنام دهيد و از من بيزارى جوئيد)) سالها بعد اين پيشگويى حضرت واقع شد و معاويه ملعون زمام امور را در دست گرفته و با جعل رواياتى لعن حضرت را رواج داد.
در زمان بنى اميه در نقاط مختلف كشور اسلامى بيش از هفتاد هزار منبر وجود داشت كه بنابر سنت ناميمون معاويه ، على بن ابى طالب عليه السلام بر همه اين منابر لعن مى شد.
معاويه در جواب مخالفين مى گفت : به خدا قسم چندان به اين عمل ادامه مى دهم ، تا كودكان با اين روش بزرگ شوند و بزرگسالان با اين اخوى و منش ‍ به پيرى برسند و تا ديگرى كسى فضيلت و منقبتى درباره حضرت على عليه السلام ذكر نكند.(206)
فرار از زندان  
خالد قسرى كه حاكم عراق بود پس از شنيدن يكى از قصايد كميت اسدى بسيار خشمگين شد.
گفت : به خدا قسم او را به كشتن مى دهم . سپس 30 كنيز بسيار زيبا خريد و هاشميات كميت را به آنها ياد داد و آنان را مخفيانه با برده فروشى براى هشام عبدالملك فرستاد.
هشام آنها را خريد. آن كنيزها روزى قصايد كميت را براى هشام خواندند و او از اين قصايد به شدت خشمگين شد و به خالد قسرى چنين نوشت : سر كميت را براى من بفرست .
خاله كميت را دستگير كرد و به زندان افكند. كميت زن خود را فرا خواند و لباس او را پوشيد و او را به جاى خويش نهاد و خود از زندان گريخت . چون حالد خبر يافت . خواست زن را به مجازات برساند. بنى اسد گرد آمدند و گفتند: تو را زن فريب خورده خاندان ما راهى نيست .
خالد از آنها ترسيد وزن را رها كرد.(207)
بخوانيد و بخنديد  
ابوعثمان بحرالجاحظ گفته است : مردى از رؤ ساى تجار به من خبر داد و گفت : پيرمردى بداخلاق اخمو و خاموش ، در كشتى با ما بود كه سرش را از زمين بر نمى داشت و هر وقت اسم شيعه را مى شنيد، در خشم فرو مى رفت و چهره اش دگرگون شده ، ابروهايش را سخت درهم مى كشيد. روزى به او گفتم : از چه چيز شيعه اينقدر بدت مى آيد كه با شنيدن آن نگران و آشفته مى شوى ؟ گفت : من از هيچ چيز شيعه به اندازه اين شين اول اسمش بدم نمى آيد، زيرا من شين را نديده ام مگر در اول هر كلمه زشتى از قبيل : شر شوم شيطان شرارت و...
ابوعثمان گفت : بدين ترتيب ديگر اساس تشييع واژگونه شد.
شگفتى از سفاهت پيرمرد بداخلاق و حماقت ابوعثمان كه گمان كرد، كه اساس تشيع با اين دليل واهى فرو ريخته است . آن پيرمرد چرا كلماتى چون شريعت ، شمس ، شهد، شفاعت ، شهامت ، شجاعت و... به يادش نمى آيد و... (208)
پايمال كردن آئين كيفرى  
وليد پسر عقبه شبى باده گسارى كرده و مست شد و سپس بامداد براى مردم پيشنمازى كرده و دو ركعت نماز گزارد. آنگاه روى به مردم كرد و گفت : بس ‍ است . آيا نمى خواهيد بيشتر بخوانم ؟ مردم كه از رفتار او تعجب كرده بودند، گفتند: نه ، در اين هنگام حالش بد شد و هر چه خورده بود، بالا آورد و اين صحنه را بسيارى از مردم ديدند.
اين جريان به گوش عثمان رسيد. او چند نفر را احضار كردند و سؤ الاتى از آنها در اين رابطه كرد و حاضر نبود كه اين جريان را قبول كند. آنها به سراغ عايشه رفتند و ماجرا گفتند. پس عايشه گفت : راستى كه عثمان آئين هاى كيفرى را پايمال كرد. و شهود را بيم داده است . عثمان پس از شنيدن عايشه گفت : تو بهتر است در منزلت آرام بگيرى و كارى به اين كارها نداشته باشى . مردم به سراغ عثمان رفتند و خواستار اجراى حدود اسلامى شدند.
عثمان به ناچار قبول كرد در حالى كه كسى جراءت اجراى حكم را نداشت . در اين هنگام حضرت على عليه السلام شلاق را به دست امام حسن عليه السلام داده و فرمودند كه حكم را اجرا كند و ايشان نيز حكم را اجرا كردند و وليد مرتبا فرياد مى زد و كمك مى خواست . عثمان ، سعيد پسر عاص را به جاى وليد به حكومت انتخاب كرد. او ساختمان فرماندارى و منبر را شستشو داد و بر تخت نشست .(209)
زيارت قبر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم  
عبدالله بن عمر از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده است كه آن حضرت فرموده است : ((كسى كه قبرم را زيارت كند، شفاعتم براى او واجب است . هر كس حج را به جاى آورد و قبر بعد از وفاتم زيارت كند، همانند كسى است كه در حال حياتم مرا زيارت كرده است و هر كس حج را به جاى آورد و مرا زيارت نكند، به من جفا كرده است . كسى كه بعد از وفاتم ، به زيارتم بيايد و درود بر من بفرستد، ده بار به او پاسخ مى دهم و ده فرشته فرشته او را زيارت مى كنند و همه بر او درود مى فرستند.))
با وجود اين گونه روايات كه مورد تاءييد اكثر علماى شيعه و سنى است ، ((ابن تيميه حرانى )) زيارت قبر پيامبر را حرام شمرد و مسافرت براى اين عمل مقدس را معصيت دانست .
وقتى او اين صحبت ها را مطرح كرد، بسيارى از دانشمندان و بزرگان اهل سنت عليه او قيام كردند و كتابهاى بسيارى را در رد گفتار او نوشتند و سرانجام با كوششهاى فراوان علماء و دانشمندان در دمشق ، عليه او اعلام گرديد كه هر كس معتقد به عقيده ((ابن تيميه )) باشد، خون و مالش حلال است . در نتيجه تحريف ها و بدعت هاى او همانند بادهاى زودگذر، سپرى شده و نابود گرديد.
((اين چنين خداوند، درباره حق و باطل مثل مى زند كه آن كف به زودى نابود مى شود و اما آنچه كه به مردم منفعت مى رساند، در زمين باقى مى ماند))(210)
شعرى از حضرت على عليه السلام  
روزى معاويه نامه اى به حضرت على عليه السلام نوشت . متن نامه اين گونه آغاز شده بود كه من داراى فضائلى هستم . پدرم در جاهليت بزرگ و سرور بود. در اسلام به پادشاهى رسيد. من خويشاوند پيامبر و دائى مومنين و نويسنده وحى الهى هستم . حضرت على عليه السلام پس از خواندن نامه فرمودند: آيا پسر هند جگرخوار به اين فضايل بر من برترى مى جويد؟
سپس حضرت به جوانى كه نزديكشان بود فرمودند: بنويس

محمد النبى اخى و صنوى
و حمزة سيدالشهداء عمى
و جعفر الذى يضحى و يمسى
يطير مع الملائكه ابن عمى
و بنت محمد سكنى و عرسى
منوط لحمها بدمى و لحمى
فاوجب لى ولاية عليكم
رسول الله يوم غدير خم 

((محمد صلى الله عليه و آله و سلم پيامبر خدا، برادر مهرابن من است و حمزه سرور شهيدان عموى من است .
و جعفر آن روز و شب با ملائكه در پرواز است ، پسر مادر من است .
دختر پيامبر باعث سكون دل و همسر من است . خون و گوشت او با خون و گوشت من بستگى دارد...
و پيامبر خدا در روز غدير خم ، به امر خدا ولايتم را بر شما واجب نمود...))
چون معاويه اشعار حضرت را خواند از زيبائى كلام و عمق معناى شعر، خجالت زده شد و از روى عناد دستور داد اين شعر از دسترس مردم شام و دور نگه دارند. مبادا كه مردم به سوى حضرت على عليه السلام جلب شوند و كلام بر حق ايشان در دل آنها اثر گذارد.(211)
تغيير سنت پيامبر  
يزيد بن معاويه هنگامى كه از پدرش در شام حكمرانى مى كرد، در يكى از جنگ ها شركت كرد. در آن جنگ كنيزى نصيب يكى از مسلمانان شد، ولى يزيد آن كنيز را به زور از آن مرد گرفت ، آن مرد به ابوذر متوسل شد. ابوذر با او به نزد يزيد آمد و سه بار او را امر به رد كردن كنيز كرد و او بهانه مى آورد. سرانجام ابوذر گفت : به خدا سوگند! اگر تو چنين مى كنى ، همانا من از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: اول كسى كه سنت مرا تغيير دهد، مردى از بنى اميه است .
ابوذر اين جمله را گفت و روى خود را از يزيد برگرداند.
يزيد او را تعقيب كرد و گفت : تو را به خدا سوگند آيا منم آن كسى كه مى گفتى ؟ ابوذر پاسخ داد: نمى دانم ، و يزيد، كنيز را پس داد.(212)
حاكم بدسابقه  
((هند)) از زنانى بود كه با غلامانشان رابطه داشتند به همين جهت هر گاه بچه سياهى مى زائيد، او را مى كشت در زمان خلافت معاويه ، روزى ميان يزيد و اسحاق بن طابه مشاجره اى در حضور وى در گرفت . يزيد به اسحاق گفت : براى تو اين خوب است كه همه قبيله بنى حرب به بهشت درآيند. يزيد با اين حرف ، كنايه به مادر اسحاق كه به داشتن روابط نامشروع با يكى از مردان قبيله بنى حرب متهم بود.
اسحاق در جوابش گفت : براى تو اين خوب است كه همه عائله بنى عباس ‍ به بهشت درآيند. يزيد معناى حرف او را نفهميد. اما معاويه فهميد. چون اسحاق برفت معاويه به يزيد گفت : چطور پيش از اين كه بدانى مردم درباره تو چه حرفها مى زنند، زبان به طعنه مردان مى گشايى ؟ گفت : مى خواستم او را دشنام دهم . گفت : او نيز همين منظور را داشت . يزيد گفت : چطور؟ او گفت : مگر نمى دانى كه بعضى از قريش در دوره جاهليت مى پنداشتند كه من فرزند عباس هستم ؟ يزيد سخت ناراحت شد و غمگين گشت .
مى گويند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در فتح مكه در سخنى با هند به چيزى از اين ماجرا داشته است . هنگامى كه هند براى بيعت آمد از پيامبر پرسيد: به چه مضمون با تو بيعت كنم ؟ پيامبر فرمود: بايد به اين تعهد بدهى كه ديگر زنا نكنى . او با ناراحتى گفت مگر آزاد زنان هم زنا مى كنند؟
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را بشناخت و نگاهى به عمر انداخت و لبخندى زد.(213)
دروغگوى بزرگ  
معاويه در دوره خلافتش دو بار به حج رفت و سى قاطر همراه داشت كه زنان و كنيزان سوار آن بودند. در يكى از اين مسافرت ها، مردى را ديد كه در مسجدالحرام نماز مى خواند و دو پارچه سفيد بر تن دارد. پرسيد: اين كيست ؟ گفتند: شعبة بن غريض و او مردى يهودى بود. كسى را به دنبالش ‍ فرستاد. فرستاده معاويه نزد او رفت و گفت : نزد اميرالمؤ منين بيا.
او گفت : مگر اميرالمؤ منين چندى پيش از دنيا نرفت ؟ او گفت : نزد معاويه بيا. رفت پيش معاويه . اما در سلام او را خليفه خطاب نكرد. معاويه از او پرسيد: زمينى را كه در تيماء داشتى چه كردى ؟ گفت از درآمدش براى برهنگان لباس مى خرم و هر چه زياد بيايد به مستمندان كمك مى كنم . پرسيد: آن را مى فروشى . گفت : آرى . چون امسال قبيله من دچار كمبود عوائد شده است و آن را به شصت هزار دينار مى فروشم . معاويه گفت : خيلى زياد است . او گفت : اگر از يكى از نزديكانت مى خريدى ، حاضر بودى ششصد هزار دينار هم بدهى . درست مى گويى حال كه در فروش خست به خرج مى دهى شعرى را بخوان كه پدرت در رثاى خود سروده است ، و اين گونه خواند...)) چون من در زمستان و در هنگام وزش بادهاى سرد به نيازمندان كمك مى كنم و حق خويش را از ديگران بى جنگ و دعوا مى گيرم و... پس مرا رستگار و كامياب مى خوانند.))
معاويه گفت : من پيش از پدرت زيبنده اين شعر هستم . او گفت : تو دروغ مى گوئى و از سر پستى اين حرف را مى زنى . معاويه گفت : اين كه دروغ مى گويم ، درست است اما چرا از سر پستى ؟ او گفت : چون حق را ناحق مى كنى و به جنگ خاندان پيامبر رفته اى . معاويه كه عصبانى شده و بود، دستور داد كه او را از آن مجلس بيرون نمايند.(214)
نماز چهارشنبه  
مردى از اهالى كوفه در بازگشت از نبردهاى صفين سوار بر ستورى به دمشق آمد. مردى دمشقى ادعا كرد كه اين ماده شتر من است كه در اثناى جنگ صفين از من گرفته اند. دعوايشان را بر معاويه عرضه داشتند
مرد مشقى براى اثبات مدعاى خويش 50 شاهد آورد. در نتيجه معاويه راى عليه مرد كوفى صادر كرد و دستور داد آن ستور را به مرد دمشقى تحويل دهد. مرد كوفى گفت : شتر نر است نه ماده معاويه گفت : اين رايى است كه صادر شده است و چون از حضورش برفتند، مخفيانه كسى را به دنبال آن مرد كوفى فرستاد و به او گفت : ستور چقدر مى ارزد؟ دو برابر بهاى آن را به وى پرداخت و به او نيكى نمود و خوشرفتارى كرد و گفت : به على عليه السلام بگو من با يكصد هزار سپاهى با وى رو برو خواهم شد كه يك شان بين شتر نر و ماده فرق نمى گذارند و چنان فرمانبردار معاويه بودند و سر به راهش كه وقتى آنها را به صفين مى برد، در راه ، روز چهارشنبه ، با آنها نماز جمعه خواند و به هنگام جنگ سر به راهش نهاده بودند و او را بر بالاى سر خويش مى بردند.(215)
ترك تكبير نماز  
شافعى در كتاب ((الام )) از قول انس بن مالك روايت مى كند كه معاويه در مدينه نماز مى خواند در نمازش با صداى بلند شروع به خواندن ((بسم الله الرحمن الرحيم )) سوره حمد و سوره بعدى كرد ولى ((بسم الله الرحمن الرحيم )) سوره بعد از حمد را نخواند تا اينكه سوره را به پايان برد و به ركوع و سجود رفت ولى تكبير نگفت تا نمازش را تمام كرد. وقتى سلام نمازش را داد، همه مهاجرانى كه آن را شنيده بود از هر طرف فرياد زدند كه آى معاويه !جزئى از نماز را دزدى يا فراموش كردى ؟!
در نتيجه وقتى بعدا نماز خواند، ((بسم الله الرحمن الرحيم )) سوره بعد از حمد را مى خواند و هنگامى كه به سجده و ركوع هم مى رفت ، تكبير مى گفت . (216)
شرابخوارى معاويه  
عبادة بن صامت كه از مجاهدان بدر بود، هنگامى كه در شام ساكن بود، قافله اى را ديد كه بار شراب دارد پرسيد اينها چيست ؟ گفتند: شراب است كه به فلانى مى فروشند پس تيغى از بازار برگرفته به طرف قافله رفت و همه مشك هاى شراب را پاره كرد ابو هريره در آن هنگام در شام بود معاويه به او پيغام داد كه جلو برادرت را بگير روزها مى رود به بازار و اجناس اقليت هاى مذهبى را از بين مى برد و شبها در مسجد مى نشيند و كارى جز انتقاد و فحش دادن به نواميس ما ندارد جلو برادرت را بگير رو نگذار ما را اذيت كند
ابو هريره رفت به پيش عباده و گفت : چكار دارى به معاويه ؟ حساب اعمال او با خود اوست نه با تو عباده گفت : هنگامى كه ما با پيامبر بيعت كرديم تو نبودى ما با او بيعت كرديم كه جز در راه رضاى حق گام بر نداريم . هميشه امر به معروف و نهى از منكر كنيم و در اين راه از سرزنش كنندگان نهراسيم ما بر سر پيمان خود تا آخرين قطره خون خود هستيم و حال اجازه نمى دهيم كه معاويه خريد و فروش شراب به راه اندازد ابوهريره كه جوابى براى گفتن نداشت ، ساكت شد و كلمه اى هم نگفت . (217)
ربا خوارى معاويه  
معاويه در يكى از جنگ هاى خود غنايم بسيارى به چنگ آورد در ميان آن تنگى سيمين بود. معاويه به يكى دستور داد كه آن را به هنگام تقسيم عوايد، ميان مردم بفروشد. مردم بر سر خريدارى آن به رقابت برخاستند و قيمت را زيادتر كردند، خبر به عبادة بن صامت رسيد.
برخاسته گفت : من از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود: وقتى طلا را با طلا معامله مى كنند يا نقره و يا گندم را با گندم ، بايد به طور پاياپاى باشد در غير اين صورت ربا خوارى است . بر اثر شنيدن اين سخن مردم هر چه را كه گرفته بودند، پس دادند. خبر به معاويه رسيد و گفت : مردانى از زبان پيامبر احاديثى نقل مى كنند كه ما از آن غافل هستيم و آنها را نشنيده ايم .
عباده برخاسته همان حديث را تكرار كرد و گفت : ما احاديث پيامبر را نقل و نشر مى كنيم ، اگر چه معاويه خوشش نيايد. براى من اهميتى ندارد كه نظر او چيست و يا اين كه بعد از اين چه بلايى را مى خواهد بر سر من بياورد.(218)
جعل روايت  
از عادات هميشگى معاويه اين بود كه كيسه هاى پر از طلا و نقره به رو سياهيان مزدور مى بخشيد، تا آنها رواياتى را به دروغ در مدح او بسرايند و به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نسبت دهند. روزى او به سمرة بن جندب ، صد هزار درهم بخشيد تا روايتى جعل كند كه اين آيه ، و من الناس من يشترى نفسه ابتغاء مرضات الله درباره ابن ملجم ملعون نازل شده است و اين آيه و من الناس من يعجبك قوله فى الحياة الدنيا و يشهد الله على ما فى قلبه و هو اله الحضام ... درباره على عليه السلام نازل گشته است . ولى سمره قبول نكرد، دوباره دويست هزار درهم بخشيد. باز هم قبول نكرد. و در مرثيه سوم ، چهارصد هزار درهم بخشيد و قبول كرد. از اين قبيل جنايات از معاويه و مزدورانش بسيار صورت گرفته است .(219)
معاويه و لعن على عليه السلام  
پس از شهادت امام حسن عليه السلام معاويه عازم حج شد و در سر راه وارد مدينه گشت . تصميم گرفت در بالاى منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم على عليه السلام را لعن كند. به او گفتند در اين شهر سعد بن ابى وقاص است و گمان نمى كنيم كه او به اين عمل راضى باشد. كسى را به سوى او بفرست و نظر او را در اين رابطه جويا شود.
معاويه كسى را به سوى سعد فرستاد، تا ببيند نظر سعد درباره لعن حضرت على عليه السلام چيست .
سعد جواب فرستاد كه : اگر اين كار انجام گيرد، من از مسجد رسول الله خارج مى شوم و ديگر قدم به مسجد نمى گذارم . لذا معاويه از لعن خوددارى كرد. تا اين كه سعد درگذشت و به هنگام مرگ سعد بود كه معاويه بر روى منبر رسول الله ، على عليه السلام را لعن كرد و به عمالش در ديگر شهرها هم نوشت كه على عليه السلام را بر بالاى منابر لعن كنند.(220)
طى الارض اميرالمؤ منين عليه السلام  
روزى خليفه المستنصر عباسى براى زيارت قبر سلماسى فارسى رحمة الله به آن سرزمين حركت كرد. عزالدين اقسامى كه از اشراف و ادباى كوفه بود به همراه او بود. خليفه در راه به او گفت : يكى از دروغهاى غلات شيعه اين است كه مى گويند: بعد از مرگ سلمان فارسى ، على بن ابى طالب عليه السلام براى غسل دادنش از مدينه به مداين آمده و بعد از انجام اين عمل همان شب به مدينه مراجعت نموده است .
ابن اقسامى فى البداهه اين اشعار را در پاسخ به او سرود:
((منكر اين شدى كه وصى پيامبر در يك شب از مدينه به مدائن رفته .
بعد از غسل سلمان پاك در همان شب پيش از صبح به مدينه مراجعت كرده باشد و گفتى اين حرف از گفتار غلات شيعه است .
گناه غلات در صورتى كه دروغ نگفته باشند، چيست ؟
از اين كه آصف برخيا پيش از يك چشم بر هم زدن ، تخت بلقيس را از مملكت سبا به بيت المقدس آورد: اين پرده ابهام را پاره كرد و اين مشكل را حل نمود.
تو درباره آصف معتقد به غلو نيستى . اما من درباره حيدر غلو كرده ام ؟
جاى بسى شگفتى است ! اگر احمد صلى الله عليه و آله و سلم بهترين فرستادگان است .
على عليه السلام بهترين وصى هاست .
و گرنه تمام حرفها و خبرها بيهوده است .))
خليفه كه ديگر جوابى نداشت ، ساكت شد.(221)

تبعيد از حاكم  
ابو اسحاق مى گويد: روزى بعد از نماز صبح در مسجد ديدم ، شمر پسر ذوالجوشن به درگاه خداوند دعا مى كند و مى گويد: خداوندا تو به راستى ارجمند هستى و ارجمندى را دوست مى دارى و مى دانى كه من نيز ارجمند هستم . پس مرا بيامرز و ببخش . من به او گفتم : اى شمر تو كه در كشتن فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همكارى داشته اى و اين لكه ننگى در زندگى تو است .
چگونه خود ارجمند مى پندارى ؟ شمر گفت : واى بر تو ابو اسحاق ! اگر  فرمانروايانما دستور بدهند، ما بدون چون و چرا بايد انجام بدهيم و حق نداريم كه اعتراض بكنيم .اگر ما با ايشان ناسازگارى كنيم ، از اين الاقهاى تيره بخت نيز بدتر هستيم . تمام اينانديشه ها به حرفهاى خليفه دوم بر مى گردد كه مى گفت : از حاكم خود بدون چون وچرا، تبعيت كنيد، حتى اگر او فاسد باشد. براستى كه با پشتوانه فقهى جاهلانه چهظلمهايى كه به خاندان نبوت نكردند الله اكبر.(222) شعرى از جان و ترس 
سليمان پسر ريوه مى گويد: روزى به همراه عده اى در مسجد دمشق نشسته بوديم و فضايل على عليه السلام را بر مى شمارديم و شعر مى خوانديم . ناگهان عده زيادى از عمال معاويه بر سر ما ريختند و شروع كردند با سنگ و چوب به ما حمله كردن . آنها ما را كشان كشان به كاخ فرماندار دمشق بردند. و جريان را به او گزارش دادند و ما از اين بيم داشتيم كه او فرمان اعدام ما را بدهد.
ابوبكر طايى رو به فرماندار كرد و گفت : ما امروز فضايل على عليه السلام را بر شمارديم و فردا فضايل شما را بر مى شماريم . و بعد بى آنكه از قبل شعرى در اين زمينه داشته باشد، از روى ترس اين گونه سرود: ((دوست داشتن على عليه السلام ، همه اش با كتك خوردن همراه است . دل از هراس ‍ آن مى لرزد.
شيوه من مهرورزى با پيشواى راهنما يزيد است و كيشم دشمنى با خاندان رسول الله است و هر كس كه جز اين بگويد، مردى است كه نه مغز دارد و نه خرد. مردم چنان هستند كه هر كه با خواسته هايشان هماهنگ باشد، تندرست مى مانند و گرنه داورى درباره او با يغماى هستى اش همراه خواهد بود)) فرماندار پس از شنيدن اين شعر، تمام آنها را آزاد كرد.(223)
سرنوشت تلخ دشمنان حضرت على عليه السلام  
روزى حضرت على عليه السلام از قصر خارج شد. در اين هنگام سوارانى كه شمشير حمايل داشتند و روپوش بر صورت و تازه از راه رسيده بودند، با آن حضرت روبرو شدند و گفتند: السلام عليك يا اميرالمؤ منين رحمة الله و بركاته السلام عليك يا مولانا على عليه السلام پس از جواب سلام فرمودند: در اينجا از اصحاب رسول خدا چه كسانى هستند؟ پس از دوازده تن از آنها برخاستند و شهادت دادند كه از رسول خدا در روز غدير خم شنيدند كه مى فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه ... پس از آن حضرت به انس بن مالك و براء بن عازب كه از اداى شهادت خوددارى كرده بودند، فرمود: چه چيز مانع شد از اين كه شما برخيزيد و شهادت دهيد؟ زيرا شما نيز آنچه را كه اين گروه شنيده اند، شنيده ايد.
سپس فرمود: بارخدايا اگر اين دو نفر به علت عناد و دشمنى ، اين حقيقت را كتمان كرده اند،
آنها را به سزاى اعمالشان برسان و آنها را مبتلا كن .
پس از مدتى براء بن عازب نابينا شد و پس از نابينا شدن هنگامى كه راه منزل خود را گم مى كرد و از مردم سؤ ال مى كرد با خود مى گفت : كسى كه گرفتار نفرين نفرين شده چگونه راه به مقصود را در مى يابد؟
انس بن مالك نيز مبتلا به برص شد و گفته شده است هنگامى كه على عليه السلام طلب گواهى داير به گفتار صلى الله عليه و آله و سلم فرمود، نامبرده بهانه آورد كه مبتلا برص فراموشى شده است . و على عليه السلام فرمود: بارخدايا اگر دروغ مى گويد او را مبتلا به برص سفيدى كن كه دستار او آنرا مخفى نسازد. پس چهره او دچار برص شد و پيوسته خرقه بر چهره خود مى افكند.(224)
سرانجام تكذيب احاديث  
ابى عمرو نقل مى كند كه روزى حضرت على عليه السلام در رحبه اى از مردى درباره حديثى پرسش كرد؟
آن مرد او را تكذيب نمود. على عليه السلام فرمود: مرا تكذيب كردى ؟
گفت : تو را تكذيب نكردم .
پس على عليه السلام فرمود: از خدا مى خواهم اگر مرا تكذيب كردى ، چشم تو را كور كند، آن مرد گفت : اين را از خدا بخواه . در اين هنگام حضرت على عليه السلام او را نفرين كرد و نتيجه آن مرد از رحبه بيرون نرفته بود كه چشمش نابينا شد.(225)
چگونگى اسلام آوردن عمرو بن عاص  
عمرو بن عاص به همراه عارة بن وليد براى دستگيرى جعفر بن ابى طالب و ياران او كه فرستادگان پيامبر بودند، به حبشه رفت ، در آنجا اخبارى به او رسيد كه نشان دهنده پيشروى اسلام و گرويدن مردم به رسول الله بود و از طرفى بر خوردى كه با نجاشى ، پادشاه حبشه داشت ، طورى شد كه افكار او را دگرگون ساخت .
نجاشى به او گفت : آيا مقصود تو اين است كه من فرستاده مردى را كه چون موسى است و ناموس اكبر (جبرئيل ) بر او نازل مى شود، به تو تسليم نمايم تا او را به قتل برسانى ؟
عمرو از روى اعجاب گفت : اى پادشاه آيا به راستى چنين است كه تو مى گويى ؟
نجاشى گفت : واى بر تو اى عمرو! من بپذير و از آن پيامبر پيروى نما. زيرا به خدا قسم او بر حق است و بطور حتم بر مخالفين خواهد نمود چنانكه موسى بر فرعونيان و سپاهيان او غلبه كرد.
اين جريان عمرو را وا داشت كه به صاحب رسالت نزديك شود و در برابر او تسليم گردد. و از حبشه به حجاز بازنگشت مگر بطمع اين كه به مقامى برسد يا از منافع اسلام بهره مند گردد و يا مى ترسيد كه از غلبه مسلمين به او گزندى برسد.(226)
اجتماع بشر  
روزى زيد بن ارقم بر معاويه وارد شد، ديد، عمرو عمرو بن عاص با معاويه بر يك تخت نشسته است .
چون اين صحنه را ديد، بين آن دو نشست . عمرو به او گفت : جاى ديگرى نيافتى كه آمدى و اتصال مرا با اميرالمؤ منين قطع كردى ؟
زيد گفت : رسول خدا به جنگى رفته بود و شما نيز با آن حضرت بوديد، چون چشم رسول خدا شما را با هم ديد، نظر تندى به سويتان كرد. روز دوم و سوم نيز چون شما را با هم ديد با همان نظر به شما نگاه كرد و در سومين روز فرمود: هر زمان كه معاويه را با عمرو بن عاص ديديد، بينشان جدائى افكنيد، زيرا اجتماع اين دو هرگز به خير نخواهد بود.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اين سخن را در غزوه تبوك  بيانفرمودند.(227) حيله شيطانى 
روزى از روزهاى جنگ صفين ، عمرو بن عاص به گمان اين كه مى تواند على عليه السلام را غافلگير كند، به ايشان حمله كرد تا به ايشان ضربه اى بزند، ولى حضرت كه به نيت او پى برده بودند، به او حمله كردند. همين كه نزديك بود ضربه على عليه السلام به او برسد، خود را از اسب به زير افكند و لباس خود را بالا زد.
او پاى خود را مانند سگ هنگام بول كردن ، بلند نمود كه عورتش نمايان شد. حضرت از او روى برتافت . عمرو آنگاه بپا خاست در حالى كه خاك آلود بود و با پاى پياده فرار كرد و خود را به صفوف سپاهيان خود رساند.
معاويه پس از شنيدن اين ماجرا به او گفت : خداى را سپاسگذار باش و عورتت را. به خدا قسم اگر او را مى شناختى بر او حمله نمى بردى .(228)
خنده معاويه  
روزى عمرو بن عاص وارد كاخ معاويه شد. معاويه با ديدن او شروع به خنديدن كرد. عمرو گفت : شادى و سرورت دايم بادا. به چه چيز مى خندى ؟ گفت : از حمله على بن ابى طالب عليه السلام يادم مى آيد. هنگامى كه به تو حمله ور شد و تو با آن حيله از چنگال مرگ فرار كردى ؟
عمرو گفت : مرا شماتت مى كنى ؟ عجيب تر از اين كار من ، روزى است كه على عليه السلام تو را به مبارزه طلبيد. رنگت دگرگون شد و از سينه ات ناله برخاست و گلوگاهت ورم كرد. به خدا قسم اگر با او مبارزه مى كردى ضربه دردناكى به تو فرود مى آورد كه خاندانت يتيم مى شدند و قدرتت از كفت مى رفت . پس بنابراين خيلى به خودت مغرور نباش و به من مخند.(229)
درگذشت عمرو بن عاص  
عمرو بن عاص پس از نود سال زندگى در سال 43 هجرى به زندگى پرخيانت و فريب خود پايان داد. همين كه مرگ او فرا رسيد، به پسرش ‍ گفت : پدر تو دوست داشت كه در جنگ ذات السلاسل مرده باشد.
من در امورى دخالت نمودم كه نمى بايد دخالت مى كردم . كاش ثروت من پشكل شتر بود. اى كاش سى سال قبل مرده بودم .
هنگام مرگ كسى بر من نگريد و جنازه ام را مشايعت نكنند. بند كفنم را محكم ببنديد. من مورد خصومت خواهم بود. خاك را بر من بريزيد. به هر طرف كه قرار گيرم . جانب راست من سزاوارتر از طرف چپ من نخواهد بود كه بر خاك قرار گيرد.(230)
نذر شيطانى  
روزى شخصى پيش پسر عمر آمد و گفت : من نذر كرده ام كه يك روز از صبح تا شب بالاى كوه حرا برهنه بايستم . پسر عمر به او گفت : اشكالى ندارد. برو نذرت را ادا كن . آنگاه آن شخص به نزد ابن عباس رفت و جريان را گفت : ابن عباس به او گفت : اى مرد! مگر نماز نمى خوانى ؟
آن مرد گفت : چرا نماز مى خوانم . ابن عباس گفت : پس مى خواهى برهنه نماز بخوانى ؟ آن مرد گفت : نه ، ابن عباس گفت : مگر چنين عهدى نكرده اى ؟ شيطان خواسته تو را به بازى بگيرد و خود و سربازانش به ريش ‍ تو بخندند. آن مرد كه از آن صحبت ، به خود آمده بود و از آن نذر خود پشيمان شده بود، گفت : حال چه كنم ؟ ابن عباس گفت : برو و يك روز معتكف شو و كفاره عهدى را كه بسته اى ، بده . آن مرد برگشت و سخن ابن عباس را به پسر عمر نقل كرد و او گفت : او حرف درستى زده است . هيچ يك از ما نمى توانيم استنباطات فقهى او را داشته باشيم .(231)
آوازخوانى معاويه  
ابن عباس مى گويد: روزى همراه با عده اى از مسلمانان ، در سفرى همراه با پيامبر بوديم . در ميان راه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم صداى آوازخوانى دو نفر را شنيدند. حضرت از اين كار ناراحت شده و دستور دادند كه ببينم آنها چه كسانى هستند. پس از تحقيق مشخص شد كه آن دو نفر معاويه و عمرو بن رفاعه هستند كه به خواندن اشعار مبتذل مشغولند و به هيچ وجه آداب حضور در كنار پيامبر را رعايت نمى كنند. وقتى اين خبر را به عرض پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رسانديم ، ايشان فرمود: خدايا آن دو نفر را به سوى آتش دوزخ بران و نگونسار كن . در نتيجه عمرو بن رفاعه از اين سفر به سلامت باز نگشت و مرد. همه مورخين اين روايت را آورده اند و آنرا قبول دارند ولى بعضى از مورخين اهل سنت به جاى اسم معاويه و عمرو از كلمه فلان و فلان استفاده كرده اند و بعضى ديگر فقط اسم عمرو را آورده اند و حاضر نشده اند كه حقيقت را كامل بنويسند.(232)
سلام بر پادشاه  
روزى سعد بن ابى وقاص كه از اعضاى شوراى شش نفره عمر بود، نزد معاويه مى رود. او كه با معاويه ميانه اى نداشت و با او بيعت هم نكرده بود، به معاويه گفت : سلام بر تو اى شاه ! معاويه كه از گفتار او متعجب شده بود، با ناراحتى گفت : چرا مرا اين گونه خطاب مى كنى ؟ شما مؤ منين هستيد و من امير مؤ منان . پس بايد مرا اميرالمؤ منين خطاب كنى نه شاه .
سعد گفت : اين در صورتى بود كه ما مسلمانان تو را به اميرى انتخاب مى كرديم ، حال كه اين گونه نيست . تو خود به زور به حكومت رسيده اى .
تو مانند پادشاهان ، با قدرت و زور و ستم به اينجا رسيده اى نه به  خواست مردم .معاويه كه از صحبت هاى او خشمگين شده بود ديگر هيچ نگفت .(233) مستى يزيد
ابو عمرو بن حفض به نمايندگى از طرف مردم مدينه نزد يزيد رفت .
يزيد او را گرامى داشت و هداياى نيكو به او داد. چون به مدينه بازگشت به كنار منبر ايستاد چنين گفت : او مرا مورد محبت قرار داد و مرا گرامى داشت ، ولى نمى توانم حقايق را نگويم . به خدا قسم ديدم كه يزيد از سرمستى نماز را ترك مى كند. در نتيجه ، مردم مدينه بركنارى يزيد را از حكومت خواستار شدند. ابن مخرمه صحابى عضو هيئت نمايندگى اى بود كه مردم مدينه نزد يزيد فرستاده بودند. چون به مدينه برگشت اعلام كرد و شهادت داد كه يزيد فاسق و شرابخوار است . به يزيد گزارش دادند. به استاندارش دستور داد كه مسورين مخرمه را حد بزند. ابو حره در اين باره اين چنين سروده است :((شراب صبوحى مشكين بو را يزيد مى نوشد و حد را به مسور مى زنند!! پسر عمر براى مقابله با اصحاب و مردم مدينه كه يزيد را متفقا خلع كردند، ادعا كرد كه هر كس با يزيد اين كار را بكند بر خلاف سنت پيامبر است و من با او قطع علاقه خواهم كرد. زيرا پيامبر فرموده است : براى پيمان شكنان در روز قيامت پرچمى مى افرازد و...))(234)
رشوه به پسر عمر  
هنگامى كه يزيد به حكومت رسيد، پسر عمر حاضر نبود كه با او بيعت كند. او براى اين مخالفت خود دلايل عقيدتى و قرآنى مى آورد مثلا مى گفت : اين خلافت ، مثل نظام هراكليوسى (امپراطورى رم شرقى ) با نظام قيصرى نيست كه حكومت از پدر به پسر برسد. بلكه حكومت اسلامى است . اما يزيد يكصد هزار به او رشوه داد و او حرفهاى گذشته خود را فراموش كرد و ناديده گرفت و با او بيعت كرد و در وصف يزيد، احاديث و رواياتى را جعل كرد و گفت : اگر خوب بود، مايه رضايت است و اگر مايه گرفتارى و ناراحتى بود، شكيبايى و مدارا مى كنيم و براى رفع رسوائى تغيير عقيده اش اين بهانه را تراشيد كه تا بحال به خاطر وجود پدرش معاويه از بيعت امتناع مى كرده و حال كه آن مانع برطرف شد، اقدام به بيعت مى كند.(235)
جواب دندان شكن به معاويه  
روزى قدامه سعدى نزد معاويه آمد. معاويه از او پرسيد: تو كيستى اى مرد؟ او گفت : من جارية بن قدامه هستم . معاويه با يك حالت تمسخر گفت ، تو مگر زنبورى بيش ، هستى ؟ او گفت : اى معاويه تو مرا با گزنده اى شيرين دهان تشبيه مى كنى در حالى كه خودت به خدا ماده سگى بيش نيستى . ماده سگى عوعو كنان سگ هاى نر را به سوى خويش مى خواند و اميه نيز جز تصغير ((امه )) يعنى كنيز نيست . پس ديگر مرا به اين جرم كه با تو بيعت نمى كنم و دست بيعت و همكارى با على عليه السلام داده ، به تمسخر نگير، ما هرگز از على عليه السلام دست نمى كشيم . هر چند كه مورد آزار و شكنجه و طعن ديگران بايستم . معاويه گفت : بس است ديگر. خدا در ميان مردم افرادى مثل تو را زياد نكند و او در جواب گفت : اى معاويه حرف خردمندانه بزن و احترام ديگران را نگه دار تا آنان نيز احترام تو را نگه دارند. به راستى كه تو لياقت حكومت را ندارى .(236)
پاسخهايى صعصعه به معاويه  
روزى معاويه براى مردم نطقى كرد و گفت : اگر ابوسفيان پدر همه مردم مى بود، همه باهوش و زيرك مى شدند. صعصعه بن صوهان ، سخنش را قطع كرد و گفت : پدر همه مردم كسى است كه بسيار بهتر از ابوسفيان است ولى با اين حال بعضى از فرزندانش باهوش و بعضى ديگر احمق اند. معاويه گفت : سرزمين ما نزديك محشر است . وى برخاسته و گفت : محشر نه از مؤ منان دور و نه به كافران نزديك است . معاويه گفت : سرزمين ما مقدس ‍ است . صعصعه جواب داد: سرزمين را نه چيزى مقدس مى گرداند و نه نجس و ناپاك . بلكه اعمال ما است كه آنرا مقدس و پاك مى گرداند. معاويه گفت : خدا را دوست بداريد. خلفاى او را سپر و محافظ خويش قرار دهيد. صعصعه گفت : چطور و چگونه : در حالى كه تو سنت را تعطيل كرده و پيمان ها را شكستى . مردم را به سرگشتگى كشاندى و در دين بدعت ها آوردى . معاويه گفت : بهتر است كه خاموش شوى زيرا با اين حرفها سست عقلى خود را ظاهر مى سازى ، تو به كمك حسن بن على عليه السلام به من حمله مى كنى . حال كه اين طور است او را احضار مى كنم . صعصعه گفت : آرى به خدا. تو دانسته اى كه آنان از خاندان پاك و بزرگوار هستند و از همه به حكومت اولى تر. اگر او را احضار كنى ، خواهى ديد كه در انديشه و تدبير و اتخاذ تصميم بسيار دقيق و سنجيده است . به راستى كه او در حكومت و فرماندهى استورا و در بخشندگى ، نجيب است و با سخن آتشين تو را مى گزد و تازيانه حقائقى را كه ياراى انكارش را نداى بر صورتت مى كوبد. معاويه پرخاش كرد و گفت : بخدا قسم كه در بدرت خواهم كرد. او گفت : بخدا كه زمين خدا پهناور است و دورى است و دورى تو مايه آسايش . معاويه گفت : مستمرى ات را قطع خواهم كرد. او گفت : اگر در اختيار تو است ، آن را قطع كن . روزى رسان خداوند است كه بخشش هايش بى زوال است . معاويه گفت : مى خواهى خودت را به كشتن بدهى ؟ صعصعه جواب داد: اى معاويه آرام باش هر كس كه به ناحق كشته شود، خدا به كيفر قاتلش ‍ بنشيند.(237)
قصيده جلجليه  
معاويه پس از اين كه عمرو بن عاص را به حكومت مصر گماشت ، نامه هاى بسيارى براى او نوشت و از او خواست كه ماليات و خراج مصر را به او بدهد، ولى عمرو امتناع مى كرد. معاويه خشمگين شد و در آخرين نامه خود به عمرو نوشت((نامه هايى مكرر مبنى بر مطالبه خراج مصر به تو نوشتم و تو در جواب آن كوتاهى كردى و امتناع ورزيدى . اكنون براى آخرين بار مى نويسم كه بدون هيچ تاءخيرى ، فورا خراج مصر را ارسال نما.))
عمرو كه از ديدن نامه بسيار ناراحت شده بود، قصيده اى را تنظيم كرد و به عنوان جواب براى معاويه فرستاد كه در آن ضمن نكوهش معاويه و شرحى از جنايات و ظلمهاى او به خاندان اهل بيت عليهاالسلام به بر حق بودن ولايت على عليه السلام اشاره مى كند. اين قصيده به نام جلجليه معروف شده است .

معاويه الحال لا تجهل
و عن سبل الحق لا تعدل
نيست احتياجى فى جلق
على اهلها يوم لبس الحلى ؟... 

قسمت هاى از ترجمه اشعار به فارسى اين چنين است :

معاويه بنوشت او را كه زود
خراجى كه از مصر كردى تو سود
ببايد كه بفرستى آنرا به شام
تعلل زامرم مكن والسلام
يكى چامه در پاسخش عمرو داد
چو خواندش برآورد آه از نهاد
بود اين چكامه يكى شاهكار
ز يك روسپى زاده در روزگار
اگر من نبودم . تو همچون زنان
پس پرده در خانه بودى نهان
نموديم از جهل يارى تو را
ايازاده هند شوم و دغا
به ناحق تو را بر شه سرفراز
مقدم نموديم از حرص و آز
شهى كز پيمبر به امر اله
شد او بر همه سرور و داد خدا
چه بسيار درباره اش مصطفى
سفارش به امت نمود از وفا
وصاياى پيغمبر پاك دين
به شاءن على آن ولى امين
شنيديم بسيار در هر مقام
كه تصريح فرمود او را بنام
به روز غدير آن شه انبيا
به منبر بر آمد چو بدر سما
در آن دم نمود آن شه ملك و دين
على را امير همه مؤ منين
بفرمود من كنت مولاه را
كه جمله شناسد آن شاه را (238)

مادر عمرو بن عاص  
عمرو بن عاص از ناحيه نسب داراى هيچ فضيلت و افتخارى نبود. نام مادرش ليلا عنزيه جلانيه بود. او در شهر مكه از مشهورترين و ارزان ترين فاحشه ها بود.
پس از آن كه عمرو از او متولد شد، پنج نفر از كسانى كه با او همبستر شده بودند، ادعاى فرزندى عمرو را نمودند. ولى ليلى عمرو را به عاص ملحق نمود. زيرا عمرو به عاص بيشتر از كسان ديگر شباهت داشت و عاص بيشتر از ديگران به ليلى پول مى داد.
خود عمرو بن عاص نيز به اين ماجراى مادرش اعتراف كرده است .(239)
تبعيد حاكم  
حكم بن ابى العاص در جاهليت همسايه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود و پس از ظهور اسلام ، بيش از همه همسايگان ديگر، او را آزار مى رساند پس از فتح مكه ، به مدينه آمد و در دين اسلام ترديد داشت . او هميشه پشت سر رسول الله راه مى افتاد و با تكان داد دهان و بينى تقليد در مى آورد و چون او به نماز مى ايستاد، وى هم پشت سرش مى ايستاد و با حركات انگشتان مسخره بازى در مى آورد و به همان گونه در حالت ارتعاش ماند و به جنون مبتلا شد و يك روز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در منزل يكى از زنانش بود، او دزديده نگاه مى كرد.
چون رسول الله وى را شناخت ، با نيزه اى كوچك بيرون شد و گفت : كيست كه از سوى من اين قورباغه ملعون را ادب كند؟ بخدا كه او و خانواده اش ‍ نبايد با من در يكجا باشند پس همه شان را به طايف تبعيد كرد. چون رسول خدا درگذشت ، عثمان به شفاعت از ايشان با ابوبكر سخن گفت و خواست كه بازشان گرداند. او نپذيرفت و گفت : من رانده شدگان رسول الله را پناه نمى دهم . عمر نيز اين چنين جوابى داد و چون عثمان به خلافت رسيد، ايشان را به مدينه آورد و به دروغ گفت كه در اين مدينه درگذشت و او بروى نماز خواند و بر گورش چادر زد.(240)
شيوه بيعت  
هنگامى كه معاويه براى پسرش بيعت گرفت . مروان گفت : اين همان شيوه ابوبكر و عمر است . عبدالرحمن بن ابوبكر گفت : اين شيوه آنها نيست بلكه شيوه هراكليوس و قيصر روم است . مروان گفت : اين مرد همان است كه خدا درباره او فرموده است : ((كسى است كه به پدر و مادرش گفته است ، ننگ بر شما... )) عبدالرحمن گفت : رسول الله پدر تو را در حالى لعن كرده است كه تو در صلب او بودى . پس تو خرده ريزه لعنت خدائى هستى .
هنگامى كه اين خبر به گوش عايشه رسيد، گفت : بخدا كه مروان دروغ مى گويد: او دروغگوست آن آيه درباره كس ديگرى نازل شده است نه عبدالرحمن . ابوبكر و عمر هيچكدام خلافت را در خاندان خود به ارث نگذاشتند و اين كار معاويه بر خلاف سنت است .)) (241)
چشم در راه خدا  
عثمان به سعيد پسر عاص از بيت المال ، صدقه و بخششهاى فراوان مى كرد. عثمان او را به حكومت گمارد و از همان آغازين روز حكومت به انجام كارهاى ضداسلامى پرداخت و گفت : به راستى تمام دهكده ها و كشتزارهاى عراق ، باغستانى است براى كودكان قريش . يك بار در كوفه گفت : كدام يك از شما ماه نو را ديده ايد و آن در ماه رمضان بود. مردم گفتند: ما نديده ايم .
اما هاشم بن عتبه گفت : من آن را ديده ام . سعيد به او گفت : تو با اين يك چشمت بوده كه از ميان همه مردم آن را ديده اى . هاشم گفت : مرا به چشمم نكوهش مى كنى در حالى كه من آن را در جنگ يرموك در راه خدا از دست دادم . صبح كه شد هاشم در خانه اش افطار كرد و مردم نزد او چاشت خوردند و چون خبر به سعيد رسيد، كسانى را به سراغ او فرستاد و او او را كتك زدند و خانه اش را سوزاندند. هاشم كه در جنگ صفين پرچمدار على عليه السلام بود و در خيل ياران حضرت به فيض شهادت نائل شد.(242)
دست بيعت  
روزى عبدالرحمن پسر خالد به ميان مردم شام آمد و گفت : اى مردم شام ! من سالخورده شده ام و مرگم نزديك شده است و چنان خواستم كه با مردى پيمان فرمانبرى و دست بيعت بدهيد. تا كار شما به سامان رسد و شما نيز به رستگارى برسيد. و آنان جذب سخنان او شده و او را انتخاب كردند و اين در حالى بود كه معاويه به او دستور داده بود كه ميان مردم شام برود و از آنها براى پسرش يزيد، بيعت بگيرد. وقتى كه معاويه از جريان آگاه شد، كينه او را به دل گرفت . مدتى بعد عبدالرحمن در بستر بيمارى افتاد. معاويه پزشك مخصوص خود را كه يهودى بود، به سراغ او فرستاد و دستور داد كه او از طريق خوراندن شربتى ، او را بكشد. آن پزشك ، كار خود را انجام داد و عبدالرحمن را به قتل رساند.
برادرم عبدالرحمن كه از قضيه مطلع شد، به همراه برده خود به صورت  پنهانى بهدمشق و سر راه آن پزشك به كمين نشست و در يكى از شبها كه او از كاخ معاويه بيرون مىآمد، به او حمله كرده و او را كشت .(243) اعتراف عمرو بن عاص بر حديث غدير 
مردى از اهالى همدان به نام برد به نزد معاويه آمد. در آن هنگام از عمرو بن عاص شنيد كه نسبت به على عليه السلام سخنان ناروا و توهين آميز مى گويد. آن مرد به عمرو بن عاص گفت : همانا بزرگان ما از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده اند كه فرمود: ((من كنت مولاه فعلى مولاه )) آيا اين سخنان حق است يا باطل ؟
عمرو بن عاص گفت : اين سخنان كاملا حق و درست است و من در ادامه اين سخنان مى گويم كه هيچ يكى از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيست كه مناقب و فضايلى چون فضايل حضرت على عليه السلام براى او باشد.
ولى على عليه السلام فضايل و مناقب خود را به سبب كارهاى كه درباره عثمان نمود، تباه و نابود ساخت .
برد گفت : آيا دستور كشتن عثمان را حضرت على صادر كرده بود؟ و يا آيا خود اقدام به كشتن او كرد؟
عمرو گفت : نه دستور قتل از على عليه السلام بود و نه خود او اين كار را كرد بلكه قاتل او را پناه داد و دستگيرى او ممانعت به عمل آورد.
برد گفت : آيا به اين وصف مردم با او در مورد خلافت بيعت كردند؟
گفت : آرى . برد گفت : پس چه چيزى تو را از بيعت على عليه السلام خارج نمود؟
گفت : متهم دانستن من او را درباره قتل عثمان . برد گفت : تو خود نيز مورد چنين اتهامى واقع شدى . عمرو گفت : راست گفتى و به همين علت به فلسطين رفتم .
پس از اين صحبت ها، برد به سوى قبيله خود برگشت و به آنها گفت : ما به سوى قومى رفتيم و عليه آن قوم از صحبت هاى خودشان برهان و سند محكوميتشان را گرفتيم . اى مردم على عليه السلام بر حق است از او پيروى كنيد.(244)
اعتراف ابوهريره بر حديث غدير  
اميرالمؤ منين عليه السلام در ايام جنگ صفين نامه اى به معاويه نوشت و آن را به دست اصبغ بن نباته داد كه به او رساند. او مى گويد: داخل كاخ معاويه شدم در حالى كه بر قطعه چرمى نشسته بود و بر دو بالش سبز تكيه داده بود.
در طرف راست او عمرو بن عاص و حوشب و ذولكاع و در طرف چپ او برادرش عتبه و در برابرش ابوهريره و چند نفر ديگر قرار داشتند.
پس از آن كه معاويه نامه آن جناب را قرائت كرد. گفت : همانا على عليه السلام قاتلان عثمان را به ما تسليم نمى كند. اصبغ گويد: به او گفتم : اى معاويه ، خون عثمان را بهانه مگير! تو جوياى پادشاهى و سلطنت هستى و اگر در زمان زندگى عثمان مى خواستى او را يارى كنى ، مى كردى . ولى در كمين فرصت و در انتظار كشته شدن بودى تا اين امر را دستاويز رسيدن به پادشاهى قرار دهى .
اصبغ گويد: معاويه از سخنان من در خشم شد و من خواستم خشم او بيشتر شود. لذا رو به ابى هريره كردم و به او گفتم : اى يار رسول الله من تو را سوگند مى دهم به آن خداوندى كه معبودى جز او نيست و داناى آشكار و نهان است و به حق حبيبش مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم كه مرا خبر دهى ، آيا روز غدير خم را درك نمودى و حضور داشتى ؟ گفت : بلى حاضر بودم .
گفتم : درباره حضرت على عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چه شنيده اى ؟ گفت : شنيدم كه رسول خدا فرمود: ((من كنت مولاه فعلى مولاه ... )) به او گفتم : بنابراين اباهريره تو با دوست از دشمن شدى و با دشمن او دوست . در اين موقع ابوهريره نفس بلندى كه حاكى از تاءسف او بود كشيد و گفت : ((انا لله و انا اليه راجعون )) (245)

پاورقی

185- الغدير، ج 21، ص 54.

186- الغدير، ج 21، ص 18.
187- الغدير، ج 21، ص 40.
188- الغدير، ج 20، ص 92.
189- الغدير، ج 20، ص 127.
190- الغدير، ج 20، ص 135.
191- الغدير، ج 20، ص 135.
192- الغدير، ج 20، ص 55.
193- الغدير، ج 20، ص 58.
194- الغدير، ج 20، ص 24.
195- الغدير، ج 20، ص 32.
196- الغدير، ج 20، ص 47.
197- الغدير، ج 2، ص 196.
198- الغدير، ج 2، ص 196.
199- الغدير، ج 3، ص 76.
200- الغدير، ج 4، ص 28.
201- الغدير، ج 10، ص 13.
202- الغدير، ج 10، ص 13.
203- الغدير، ج 11، ص 154.
204- الغدير، ج 2، ص 127.
205- الغدير، ج 3، ص 150.
206- الغدير، ج 3، ص 180.
207- الغدير، ج 4، ص 11.
208- الغدير، ج 5، ص 158.
209- الغدير، ج 15، ص 196.
210- الغدير، ج 9، ص 162.
211- الغدير، ج 3، ص 44.
212- الغدير، ج 6، ص 84.
213- الغدير، ج 19، ص 263.
214- الغدير، ج 19، ص 273.
215- الغدير، ج 19، ص 304.
216- الغدير، ج 20 ص 8
217- الغدير، ج 19، ص 279.
218- الغدير، ج 19، ص 287.
219- الغدير، ج 3، ص 178.
220- الغدير، ج 3، ص 180.
221- الغدير، ج 9، ص 44.
222- الغدير، ج 13، ص 296.
223- الغدير، ج 13، ص 297.
224- الغدير، ج 2، ص 50.
225- الغدير، ج 2، ص 57.
226- الغدير، ج 3، ص 230.
227- الغدير، ج 3، ص 233.
228- الغدير، ج 3، ص 294.
229- الغدير، ج 3، ص 296.
230- الغدير، ج 3، ص 318.
231- الغدير، ج 19، ص 219.
232- الغدير، ج 19، ص 219.
233- الغدير، ج 19، ص 51.
234- الغدير، ج 19، ص 62.
235- الغدير، ج 19، ص 64.
236- الغدير، ج 19، ص 264.
237- الغدير، ج 19، ص 269.
238- الغدير، ج 3، ص 210-203.
239- الغدير، ج 3، ص 221.
240- الغدير، ج 16، ص 22.
241- الغدير، ج 16، ص 26.
242- الغدير، ج 16، ص 61.
243- الغدير، ج 13، ص 295.
244- الغدير، ج 2، ص 67.
245- الغدير، ج 2، ص 70.