فصل هفتم : داستانهايى از مناظرات

فصل هفتم : داستانهايى از مناظرات 

مناظره در مسجد پيامبر  
قاضى عياض روايت كرده است كه روزى ابوجعفر با مالك در مسجد رسول خدا مناظره مى كردند. مالك به ابوجعفر گفت : اى ابوجعفر، صدايت را در اين مسجد بلند نكن . زيرا بالاتر از صداى رسول خدا قرار ندهيد )) و مردم ديگرى را چنين ستود:((كسانى كه صدايشان را پيش رسول الله پائين مى آوردند)) و قومى ديگر را چنين نكوهش نمود: ((كسان كه از پشت حجره ها تو را مى خوانند )) و روشن است كه احترام او بعد از مرگ همانند احترامش در زمان حيات اوست . با شنيدن اين مطالب ، ابوجعفر آرام شد و گفت : اى بنده خدا رو به قبله بمانم و دعا بخوانم و يا رو به رسول الله ؟ مالك گفت : چرا رويت را از رسول الله برگردانى ؟
روبرويش بمان و از او طلب شفاعت كن . تا در روز قيامت تو را شفاعت كند. زيرا كه خداوند فرموده است ((و اگر آنان ، هنگامى كه به خود ستم كرده اند، پيشت بيايند و از خدا طلب مغفرت كنند و تو نيز برايشان طلب آمرزش نمائى ، خدا را توبه پذير و بخشنده خواهند يافت .(246)
مناظره با يهودى  
روزى يك يهودى وارد مجلس عمر شد و گفت : اى خليفه من مى خواهم سؤ الاتى از شما بنمايم . هر كس كه عالمترين شماست به من نشان بدهيد. عمر رو به حضرت على عليه السلام كرد و گفت : او داناترين ما به قرآن و سنت الهى است . يهودى گفت : به خدا قسم اگر جواب درست بدهى من مسلمان مى شوم . حال جواب بده كه اول سنگى كه بر روى گذارده و اول درختى كه روى زمين روئيده و اول چشمه اى كه روى زمين جارى شده است ، چه است ؟ على عليه السلام فرمود: يهوديان فكر مى كنند اول سنگى كه بر روى زمين نهاده شده است ، قله بيت المقدس است و حال آنكه اولين سنگ حجرالاسود است كه حضرت آدم آنرا با خودش از بهشت به زمين آورد. اولين درختى كه روئيده است ، شما فكر مى كنيد كه درخت زيتون است اما آن درخت خرمايى است كه حضرت آدم آنرا از بهشت آورد. و اولين چشمه اى است كه زير صخره بيت المقدس است ولى در واقع اولين چشمه چشمه آب حيات است كه در زمان يوشع رفيق موسى به ماهى رسيد و آن ماهى زنده شد. يهودى گفت : به خدا قسم كه راست مى گفتى : حال به من بگو كه منزل محمد صلى الله عليه و آله و سلم در بهشت كجاست ؟ حضرت فرمود: منزل او در بهشت عدن است كه نزديك ترين بهشت ها به عرش خداى رحمان است . يهودى گفت : حال خبر بده مرا از وصى صلى الله عليه و آله و سلم كه آيا مى ميرد و يا كشته مى شود. على عليه السلام فرمود: اى يهودى فرمود: اى يهودى سى سال بعد از او مى ماند و بالاخره صورتش با خون سرگين رنگين مى شود. پس يهودى گفت : شهادت مى دهم ((ان لا اله الا الله و ان محمد رسول الله ))(247)
خليفه و اسقف نجران  
روزى اسقف بزرگ نصاراى نجران به نزد عمر بن خطاب آمد و گفت : اى خليفه سرزمين ما سردسير است و رفت و آمد به آنجا سخت و پرهزينه است . من ضمانت مى كنم كه هر ساله ماليات ها را به نزد شما بياورم و تقديم كنم . عمر ضمانت او را پذيرفت . پس اسقف هر سال ماليات را مى آورد و عمر هم برائت نامه اى براى او مى نوشت . يكبار هم همراه با پيرمرد خوش سيمايى آمد عمر او را به خدا و پيامبر و قرآن هدايت نمود و از فضيلت اسلام با او صحبت كرد.
اسقف گفت : اى عمر آيا در كتاب خود مى خوانيد كه : ((بهشتى كه عرضش ‍ مانند عرض و پهناى آسمان و زمين است )). پس آتش دوزخ كجاست ؟ عمر كه از پاسخ دادن عاجز بود رو به على عليه السلام كرد و از ايشان خواهش كرد كه پاسخ را بدهد. حضرت على عليه السلام فرمود: اى سقف آيا به شب و روز فكر كرده اى ؟ هر گاه كه شب مى آيد، روز كجا مى رود؟ وقتى روز مى آيد، شب كجا مى رود؟ پس بهشت و جهنم نيز اين گونه اند. اسقف به عمر گفت : اى خليفه من فكر نمى كردم كه كسى بتواند به اين سؤ ال پاسخ بدهد. آن جوان كه بود كه پاسخ داد. عمر با خوشحالى گفت : او داماد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و پدر حسن عليه السلام و حسين عليه السلام است . هر چه سؤ ال دارى از او بپرس نه از من . مرا خبر بده از قطعه اى از زمين كه يكبار خورشيد بر آن تابيد و ديگر بر آن . نه پيش از آن و نه پس از آن .
حضرت فرمود: آن دريايى بود كه براى بنى اسرائيل شكافته شد و خورشيد بر آن يكبار تابيد و ديگر نتابيد. نه قبل از آن و نه بعد از آن .
اسقف گفت : مرا خبر بده از چيزى كه در دست مردم است . شبيه به ميوه هاى بهشتى . كه هر چه از او بر مى دارند، تمام نمى شود. حضرت فرمود: آن قرآن است كه اهل دنيا بر آن جمع مى شوند و نياز خود را از آن مى گيرند و هرگز تمام نمى شود. اسقف گفت : مرا خبر بده از قفل آسمانها.
حضرت فرمود: قفل آسمانها شرك به خداوند است . و كليد آن شهادت به يگانگى خدا و نبوت رسول الله است . اسقف گفت : مرا خبر بده از اولين خونى كه بر روى زمين ريخته شد. حضرت فرمود: اولين خون ، خون نفاس ‍ و زايمان حوا است هنگامى كه هابيل را زائيد. اسقف گفت : مرا خبر بده از مكان خدا. پس عمر خشمگين و غضبناك شد ولى على عليه السلام با آرامى و متانت فرمود: ما در نزد رسول خدا بوديم كه فرشته اى آمد و سلام كرد.
رسول خدا به او فرمود: از كجا آمده اى ؟ گفت : از آسمان هفتم از پيش ‍ پروردگارم . سپس فرشته ديگرى آمد. پس از او پرسيد و او جواب داد: از زمين هفتم از نزد خداوند عز و جل هم اينجاست و هم آنجاست ((فى سماء اله و فى الارض اله ))در آسمان و زمين خدا هست .(248)
مناظره معاويه و قيس  
گفته شد: آنان فقير هستند و وسيله سوارى ندارند. معاويه به طعنه گفت : پس شتران آبكش آنها چه شد؟
قيس در جواب گفت : شتران آبكش خود را در جنگ هاى احد و غزوات بعد از آن كه در موكب رسول خدا بودند، از دست دادند. آنگاه كه جنگ به خاطر اين برپا بود كه تو و پدرت به اسلام آيند درآييد.
معاويه گفت : شما با نصرت و همكارى خود، بر ما منتى مى گذاريد در حالى كه منت و عنايت براى خداست و براى قريش است . قيس گفت : پس از رسالت پيامبر، اولين كسى كه ايمان آورده حضرت على عليه السلام بود و اين در حالى بود كه قريش به فكر آزار و اذيت و ممانعت از تبليغ دين او بود.
مادامى كه عموى پيامبر زنده بود از هر نوع اذيت و آزار قريش محفوظ بود، رسول خدا بين خود و على عليه السلام برادرى برقرار نمود. قريش ديگر نمى تواند اين ننگ و جنايتى كه نسبت به انصار و خاندان محمد صلى الله عليه و آله و سلم نموده بزدايد. در حالى كه به جان خودم سوگند ياد مى كنم كه با وجود على بن ابى طالب عليه السلام ، احدى از انصار و قريش و عرب و عجم ، حق خلافت را نداشتند.
در اين هنگام معاويه به خشم در آمد و گفت : اى قيس ، اين سخنان را از كه روايت مى كنى ؟ قيس گفت : از كسى نقل مى كنم كه از من و پدرم بهتر بود. او عالم و صديق اين امت است و آيات بسيارى از قرآن در شاءن منزلت او نازل شده است . او كسى است كه رسول خدا او را در غدير به خلافت امت منصوب داشت و فرمود: ((من كنت مولاه فعلى مولاه ...)) (249)
مناظره ماءمون  
روزى ماءمون خليفه عباسى تصميم گرفت كه با جمعى از فقها مناظره كند. بنابراين به يحيى بن اكثم قاضى القضاة دستور داد كه در تاريخ معينى چهل نفر از فقها و علماء را در كاخ او جمع كند.
قاضى القضاء نيز فقها و علماء را فرا خواند از جمله اسحق بن ابراهيم را. در روز موعود، قاضى القضاة گفت : همانا اميرالمؤ منين خواسته در مذهب و روش دينى خود با شما مناظره نمايند. عقيده او اين است كه على بن ابى طالب عليه السلام بهترين خلفاى الهى است ، بعد از رسول خدا و سزاوارترين مردم است براى خلافت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم .
اسحق رو به ماءمون نمود و گفت : يا اميرالمؤ منين در ميان ما كسانى هستند كه نسبت به آنچه درباره على عليه السلام فرموديد، معرفت و علمى ندارند. حال من در مقام سؤ ال از شما مى پرسم كه بر اين حرف خود چه دليلى داريد؟ ماءمون گفت : اى اسحاق چه كسى برتر و بافضيلت تر از على عليه السلام مى شناسى كه در كنار پيامبر بوده و از پيامبر فضايل بسيارى براى او نقل شده است . اى اسحاق آيا حديث و داستان ولايت را شنيده اى ؟ گفت : بله . گفت : آن را روايت كن و سپس اسحاق حديث غدير خم را روايت كرد. ماءمون گفت : آيا نه چنين است كه اين حديث بر ذمه ابى بكر و عمر نسبت به على عليه السلام چيزى را ايجاب مى كند. كه بر ذمه على عليه السلام نسبت به آن دو آن امر را ايجاب نمى نمايد. يعنى آنها را ملزم مى كند كه على عليه السلام را مولاى خود بدانند. اسحاق بدانند. اسحاق گفت : مردم مى گويند كه داستان غدير بهم سبب زيد بن حارث بوده براى جريانى كه بين او و على عليه السلام دست داده بود و او ولايت على عليه السلام را در آن جريان انكار نمود.
لذا پيغمبر فرمود: ((من كنت مولاه فعلى مولاه ...)) ماءمون گفت : كشته شدن زيد بن حارثه قبل از غدير وقوع يافته است . چگونه بر اساس اين شايعات قضاوت مى كنى ؟ اكنون به من بگو اگر پسرى داشته باشى كه به سن پانزده سال رسيده باشد و بگويد: مولاى من ، مولاى پسرعموى من است ، مردم اين را بدانيد در حالى كه همه مردم اين را مى دانند و چيزى را كه مردم انكار ندارند و اين پسر در مقام تعريف و تاءكيد آن برآيد، آيا ناپسند نيست ؟ اى اسحاق آيا فرزند 15 ساله خود را از چنين عملى منزه مى دانى و رسول خدا را از آن منزه نمى شمارى ؟ واى بر شما، فقهاء را به منزله معبود و پروردگار خود قرار ندهيد. خداى متعال در كتاب قرآن در مقام نكوهش ‍ يهئود و نصارى مى فرمايد: ((كه آنها احبار و رهبان خود را خدايان خود گرفتند نه خداى يگانه را)) در حالى كه آنها نماز خود را براى آنان نخوانده اند و روزه براى آنها نگرفته اند و از روى واقع آنها را خدايان خود نمى دانستند فقط احبار و رهبان به آنها امر مى كردند و آنها امرشان را گردن مى نهادند. پس از اين سخنان تمام حاضرين تحت تاءثير قرار گرفته و به صحت حديث غدير شهادت دادند.(250)

مناظره با ابوالعلاء معرى  
ابوالعلاء معرى كه دهرى مذهب بود، نزد سيدمرتضى آمد و گفت : سرور من ! نظر شما در رابطه با كل چيست ؟ شريف فرمود: تا عقيده تو درباره جزء چه باشد؟ پرسيد: سخن شما در ستاره شعرى بر چه پايه است ؟ فرمود: سخن تو در مورد تدوير بر چه پايه است ؟
پرسيد: سخن شما درباره ((عدم تناهى )) چه باشد؟ و تو درباره ((تحيز)) و ((ناعوره )) چه مى گويى ؟ پرسيد: سخن شما در مورد هفت چه باشد فرمود: و آنچه از شما هفت تجاوز كند كه حكم دارد؟
پرسيد: عقيده شما در ((چهار)) بر چه اساس است ؟ فرمود: تا سخن تو در ((واحد و اثنين )) بر چه ميزان باشد؟ پرسيد نظر شما درباره موثر چيست ؟ فرمود: عقيده تو درباره موثرات كدام است ؟
پرسيد: در مورد نحسين چه فرمايى ؟
فرمود: تو در مورد سعدين چه خواهى گفت ؟
ابولعلاء ساكت ماند و شريف مرتضى فرمود: آرى هر ملحد كجمدارى سيه كار و بى مقدار است . ابولعلاء گفت : اين سخن از قرآن مجيد گرفته اى كه فرمايد: ((يا بنى لا تشرك بالله ان الشرك لظلم عظيم )) برخاست و بيرون شد.
شريف مرتضى فرمود: اين مرد ديگر به مجلس ما نخواهد آمد. از شريف مرتضى در رابطه با اين مناظره عجيب و اسرار آن سؤ ال شد. ايشان فرمود: كل در نظر آنان قديم است . لذا سؤ ال كرد كه عالم كبير كه قديم است چه احتياجى به خالق دارد؟ پاسخ دادم كه در مورد جزء چه مى گويى كه آن را عالم صغير مى دانيد و جزئى از عالم كبيرش مى شناسيد؟ چون نمى توان گفت كه اجزاء عالم حادث است و مجموع آن قديم .
شريف مرتضى در ادامه تك تك سؤ الات ابوالعلاء توضيح داد و اسرار جوابهايش را بيان كرد و گفت : و اما سخن من كه هر ملحد كجمدارى سيه كار است ، منظورم آن بود كه هر مشركى ظالم و سيه كار است و ابوالعلاء دانست كه منظورم آيه اى از قرآن بود كه آنرا خواند. تا بدانيم كه از اشاره ما با خبر شده است .
روزى ابوالعلاء درباره سيدمرتضى سؤ ال كرد و او در جواب اين شعر را سرود:
اى كه از سيدمرتضى مى پرسى ! آگاه باش . مردى است كه از هر عيب عارى و  برى است. اگر به خدمتش برسى ، مى بينى كه بشريت در اين امر مجسم شده و روزگار در اينلحظه خلاصه شده و جهانى در كنج خانه اى جاى گرفته است .(251) مناظره حضرت على عليه السلام با علماى يهود 
روزى عده اى از علماى يهود، نزد عمر آمدند و گفتند: اى خليفه اگر به سؤ الات ما پاسخ صحيح بدهى ، ما به اسلام مى گرويم و گرنه ، مى فهميم كه اسلام بر حق نيست . عمر گفت : هر چه مى خواهيد بپرسيد. من جواب مى دهم .
يهوديان اين سؤ الات را مطرح كردند: 1 قفل هاى آسمان چيست ؟ 2 كليد آسمانها چيست ؟ 3 قبرى كه صاحبش را گردش مى داد، چه بود؟ 4 آنكه قومش را نذر كرد در حالى كه نه از جن بود و نه از آدميان ، كه بود؟ 5 پنج چيزى كه روى زمين راه رفتند و در رحم و شكمى بوجود نيامدند، چه چيزهاى هستند؟ 6 پرندگانى مانند دراج يا خروس در آوازهاى خود مى گويند؟...
عمر كه از پاسخ دادن عاجز شده بود، از شرمندگى سر به زير افكند و گفت كه پاسخ اين سؤ الات را نمى داند. يهوديان كه اين جريان خوشحال شده بودند، گفتند: پس ثابت شده كه اسلام بر حق نيست .
سلمان كه در جلسه حاضر بود، گفت : كمى صبر كنيد، من كسى را خواهم آورد كه حقانيت اسلام را براى شما ثابت كند و پاسخ تمام سؤ الات شما را بدهد. سپس به سوى منزل على عليه السلام در حالى كه در لباس رسول الله مى خراميد، وارد مسجد شد. عمر با ديدن ايشان با خوشحالى به طرف ايشان رفت و دست در گردن آن حضرت انداخت و گفت : يا ابوالحسن به راستى كه فقط تو مى توانى پاسخ تمام سؤ الات اين يهوديان را بدهى . حضرت على عليه السلام رو به يهوديان كردند و فرمودند: من شرطى دارم و آن اين است كه اگر من به تمام سؤ الات شما پاسخ درست بدهم و به شما بدهم چنانچه در تورات شماست ، شما نيز داخل دين اسلام شده و مسلمان شويد و يهوديان اين شرط را پذيرفتند. سپس حضرت پاسخ تمام سؤ الات آنان را بيان فرمود: قفل آسمانها، شرك به خداوند است . زيرا وقتى بنده اى مشرك شد، عملش بالا نمى رود. كليد اين قفلهاى بسته ، شهادت دادن به يگانگى خداوند و نبوت رسول الله است . قبرى كه صاحبش را گردش داد، آن ماهى بود كه يونس پيامبر را بلعيد. آن كه قومش را انذار كرد و نه از جن و نه از آدمى زاد، مورچه سليمان بود كه گفت : اى مورچگان داخل منزلتان شويد كه سليمان و لشكرش شما را در زير پا نابود نكنند و ايشان نمى دانند. پنج چيزى كه بر زمين راه رفتند ولى در شكمى بوجود نيامدند، عبارت اند از حضرت آدم ، حوا، ناقه صالح ، قوچ ابراهيم و عصاى موسى و دراج در آوازش مى گويد: ((الرحمن على العرش استوى )) و خروس در آوازش مى گويد: ((اذكرو لله يا غافلين ))... از علماى يهود كه سه نفر بودند، دو نفر ايمان آوردند و به يگانگى خدا و نبوت رسول الله ، شهادت دادند، ولى نفر سوم گفت : اگر به اين سؤ ال من پاسخ دادى ، من هم ايمان مى آوردم . حضرت فرمود: سؤ ال كن از هر چه مى خواهى ؟ او گفت : به من خبر بده از قومى كه در اول زنده بوده و بعد مردند و بعد از 309 سال خدا آنها را زنده كرد؟ داستان آنها چيست ؟
حضرت فرمود: اين داستان اصحاب كهف است و داستان را براى او از ابتدا بازگو كرد.
پس از آن حضرت به او فرمود: اى يهودى ، آيا اين داستان كه من برايت بازگو كردم ، با آنچه كه در تورات آمده است ، يكسان بود؟ يهودى گفت : آرى نه يك حرف زياد و نه يك حرف كم .
اى ابولحسن ديگر مرا يهودى مخوان كه من شهادت مى دهم به اين كه جز خدا نيست و اين كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم بنده و فرستاده او است و تو اعلم اين امت هستى .(252)
مناظره ماءمون  
روزى ماءمون عباسى ، با اسحاق بن ابراهيم كه يكى از دانشمندان معروف بود، به مناظره پرداخت .
ماءمون گفت : اى اسحاق ! روزى كه خداوند، پيامبرش را مبعوث گردانيد چه عملى از همه اعمال برتر و افضل بود؟
اسحاق گفت : شهادت به يكتايى خدا از روى اخلاص .
ماءمون گفت : آيا بهترين اعمال پيشى جستن اسلام نبود؟
اسحاق گفت : چرا.
ماءمون گفت : اين مطلب قرآن را كه گويد: ((والسابقون السابقون اولئك المقربون )) بخوان و بگو آيا كسى را كه در قبول اسلام از على عليه السلام پيشى گرفته باشد مى شناسى ؟
اسحاق : على وقتى اسلام آورد، سنش كم بود و به سن بلوغ نرسيده بود تا اسلامش سند فضيلت باشد ولى ابوبكر در سن بلوغ اسلام آورد و مى تواند اسلام آوردن او را سند فضيلتش دانست .
ماءمون : قبل از بحث در سن كودكى و سن بلوغ ، كداميك از اين دو زودتر اسلام آوردند؟
اسحاق : بدون قيد تكليف اگر باشد، على عليه السلام اول اسلام آورد.
ماءمون : وقتى على عليه السلام اسلام آورد، آيا از روى دعوت پيغمبر بود يا از جانب خدا به او الهام شده بود
نمى توانى بگويى كه الهام از جانب خدا بود، زيرا اگر چنين گفتى ، او را بر پيغمبر مقدم داشته اى .
اسحاق كه در پاسخ درمانده شده بود گفت : آرى پيامبر خدا او را به اسلام دعوت كرد.
ماءمون گفت : آيا پيشنهاد پيامبر خدا به امر خدا بود و يا از سوى خود او به على عليه السلام تحميل شد؟ اسحاق بار ديگر سكوت كرد و سر به زير افكند.
ماءمون گفت : مگر نه اين است كه خدا مى گويد: ((و ما انا من المتكلفين )) رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از جانب خود به كسى تحميل تكليف نمى كنند، تو نيز از دادن چنين نسبتى خوددارى كن .
اسحاق گفت : بلى يا اميرالمؤ منين ، دعوتش از جانب پروردگار بود.
ماءمون گفت : آيا اين حكم خداست كه پيامبرانش را به دعوت كسى بفرستد كه عمل او را سند فضيلت ندارد؟.
اسحاق : پناه مى برم به خدا از اين نسبت .
ماءمون : پس بر طبق سخن تو اى اسحاق كه وقتى على عليه السلام اسلام آورد، تكليف بر او روا نبود و رسول خدا كودكان را مافوق طاقتشان بر اسلام دعوت كرده است .
آيا اگر آنان لحظه پس از دعوت پيامبر مرتد شوند، ارتدادشان بى اشكال است و...
اسحاق كه سخت شرمنده شده بود، دائما مى گفت كه پناه به خدا مى برم و... و در پايان به فضيلت على عليه السلام اعتراف كرد.(253)

پاورقی

246- الغدير، ج 9، ص 232.
247- الغدير، ج 12، ص 142.
248- الغدير، ج 12، ص 87.
249- الغدير، ج 3، ص 187.
250- الغدير، ج 2، ص 82.
251- الغدير، ج 8، ص 77.
252- الغدير، ج 11، ص 294.
253- الغدير، ج 6، ص 50.