فصل هشتم : داستانهايى از قضاوتهاى على (ع )

فصل هشتم : داستانهايى از قضاوتهاى على (ع ) 

درماندن معاويه در دادن يك حكم  
سعيد بن مسيب مى گويد: يك مرد از اهالى شام هنگامى كه از سفرى به طرف شام بر مى گشت ، همسرش را با يك مرد غريبه مى بيند و لذا بسيار ناراحت و عصبانى گشته و از زور ناراحتى هر دو آنها را مى كشد.
اين مرد براى قضاوت و داورى در مورد اينكه دو نفر را كشته نزد معاويه مى برند و معاويه در داورى در كار آن مرد در مى ماند. به ابوموسى اشعرى نامه اى مى نويسد كه حكم اين قضيه را از على بن ابيطالب عليه السلام بپرسد.
ابوموسى اشعرى به على عليه السلام مى گويد: معاويه به من نامه اى نوشته است و در اين نامه از من خواسته كه از تو درباره حكم يك مورد سؤ ال كنم . ماجرا را براى على عليه السلام تعريف مى كند. على عليه السلام مى گويد: اگر چهار شاهد حاضر نكند بايد به دار آويخته گردد.(254)
قضاوت خليفه درباره زن ديوانه  
روزى زن ديوانه اى را كه زنا كرده بود، پيش عمر آوردند. عمر در رابطه با او چند نفر مشورت كرد و دستور داد كه زن را سنگسار كنند.
حضرت على عليه السلام از اين جريان مطلع شد. به ايشان گفتند: اين زن ديوانه از فلان قبيله است كه زنا داده است و عمر فرمان داده كه سنگسار شود.
حضرت دستور داد: كه آن زن را از راه سنگسار كردن برگردانند و به عمر فرمودند: اى عمر مگر به ياد ندارى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: قلم تكليف را از سه طايفه برداشته اند 1 از طفل تا بالغ شود. 2 از خواب تا بيدار گردد. 3 از ديوانه تا عاقل شود. اين زن از ديوانگان است .
شايد اين عمل زشتى كه مرتكب شده در حال ديوانگى بوده ، پس او را آزاد كنيد و شروع كرد به الله اكبر گفتن .(255)
كفاره تخم شترمرغ  
محمد بن زبير مى گويد: روزى داخل مسجد دمشق شدم . ناگهان به پيرمردى برخوردم كه استخوانهاى سينه اش از پيرى در آمده بود. به او گفتم : اى پيرمرد، زمان كدام خليفه را درك كرده اى ؟
گفت : عمرا را، گفتم : در كدام غزوه شركت كردى ؟ گفت : يرموك را.
گفتم : تعريف كن از چيزى كه شنيده اى ؟ گفت : ما به همراه قتيبه به قصد حج به طرف مكه حركت كرديم . در راه تخم شترمرغ يافتيم . در حالى كه محرم بوديم . آنرا خورديم . پس چون مناسك حج را به جا آورديم . اين مطلب را به خليفه وقت ، عمر گفتيم . عمر پشت به ما كرد و گفت : به دنبال من بيائيد. تا آنكه رسيديم به اطاقهاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پس يكى از آن هم به صحرا رفتيم تا على عليه السلام را يافتيم . در حاليكه با دستش ‍ خاك را هموار مى كرد. عمر موضوع را با حضرت در ميان گذاشت . حضرت فرمود: شتران نرى را با شتران ماده جوان به عدد تخم ها جفت كنند. پس ‍ آنچه ثمر دهد و بچه آوردند، هديه و پيشكش بيت الله نمايند. عمر گفت : شتر گاهى بچه مى اندازد. على عليه السلام فرمود: تخم هم گاهى فاسد مى شود.
عمر از حضرت تشكر كرد و با هم برگشتيم در حالى كه عمر مى گفت : بارخدايا يك كار دشوار و سختى براى من پيش نياز مگر آنكه ابولحسن در كنار من باشد.(256)
مادر واقعى  
روزى براى عمر قضيه پيچيده اى رخ داد كه از حل آن عاجز شد.
بنابراين به يارانش گفت كه بايد به سراغ گفت كه بايد به سراغ على عليه السلام رفت تا مشكل را حل نمايد. بايد او نزد شما بيايد، نه اين كه شما به نزد او برويد.
عمر گفت : هيهات ! او كجا و ما كجا؟ اينجا شاخه اى از بنى هاشم و شاخه اى از پيامبر و باقى مانده از علم و دانش است كه بايد خدمتش رسيد، نه اينكه او بيايد. ماجراى از اين قرار بود كه مردى دو زن يكى آزاد سنگين مهر و ديگرى كنيز ام ولد داشت . آنها هر دو با هم زائيدند. يكى پسر و ديگرى دختر. هر دو مدعى شدند كه پسر از آن اوست . على عليه السلام كاهى را از زمين برداشت و فرمود: به درستى كه حكم در اين رابطه از برداشتن اين كاه آسان تر است . آنگاه قدحى خواست و به يكى از زنها گفت شير بدوش . پس ‍ دوشيد و حضرت آنرا كشيد و سنجيد. سپس به ديگرى فرمود: شير بدوش . پس به او فرمودند: تو دخترت را بگير و برو و به ديگرى فرمود تو هم پسرت را بگير و برو.
آيا نمى توانيد كه شير دختر نصف شير پسر است و اين كه عقل او نصف عقل مرد و شهادت او نصف شهادت اوست و اين كه ديه او نصف ديه پسر است . پس عمر تعجب كرد و گفت : اى ابولحسن خدا مرا باقى نگذارد در سختى اى كه تو در آن نباشى و در شهرى كه تو در آن زندگى نكنى .(257)
زر و زيور كعبه  
روزى عده اى از ياران و صحابه پيش عمر نشسته بودند، در اين زمان صحبت از زر و زيورهاى كعبه به ميان آمد. و گفته شده كه زيورهاى آن بسيار زياد شده است . عده اى نظر دادند كه آن زيورها از كعبه برداشته شده و صرف ارتش مسلمين شود. عمر از اين پيشنهاد خوشش آمد و دستور داد كه زر و زيورهاى كعبه را برداشته و پول آنرا براى گسترش و تقويت ارتش ‍ بكار ببرند. حضرت على عليه السلام پس از شنيدن اين تصميم به عمر فرمود: اى عمر، خداوند متعال اموال را در قرآن به 4 بخش تقسيم بندى كرده است .
1 اموال مسلمين كه ميان ورثه تقسيم مى شود. 2 فئى كه ميان مستضعفين تقسيم مى شود. 3 خمس . 4 صدقات . زر و زيورهاى كعبه در آن روزگار در كعبه بوده است ولى خدا حكمى را در رابطه با آن صادر نكرده و آنرا به حال خود گذاشته است . پس تو هم كارى به آن نداشته باش . پس عمر گفت : اى على عليه السلام اگر تو نبودى ، ما رسوا شده بوديم .(258)
شكار حرم  
عثمان به همراه عده اى عازم مكه شد. در بين راه در منطقه اى شكارچيان كبكى را شكار كرده و آن را به ياران خليفه دادند.
آنان نيز آن را با آب و نمك پخته و به عثمان پيشكش كردند.
على عليه السلام كه از جريان آگاه شده بود، فرمود: از آن غذا نخوريد. عثمان گفت : اى على عليه السلام تو چرا با ما سر ناسازگارى دارى ؟ حضرت على عليه السلام فرمود: ما گروهى هستيم كه در جامه احرام هستيم . بايد آن گوشت را كسانى بخورند كه در جامه احرام نيستند.
مثل اين واقعه براى پيامبر نيز اتفاق افتاده و ايشان از آن گوشت نخورده اند و بسيارى از ياران پيامبر شاهد آن ماجرا هستند. عثمان با ناراحتى دست از غذا كشيد و به جاى خود برگشت و آن خوراك را به همان شكارچيان پس ‍ داد.(259)
اگر على عليه السلام نبود  
در روزگار خلافت عثمان مردى به نزد او رفت و جمجمه انسان مرده اى در دست او بود. پس گفت : شما مى پنداريد كه آتش را بر اين موجود عرضه مى كنند و در گور عذابش مى نمايند. با اين كه من دستم را بر آن نهادم و گرماى آتش را از آن احساس نكردم . عثمان پاسخ او را نداد و كسى را در پى حضرت على عليه السلام فرستاد. حضرت على عليه السلام پس از آن كه از سؤ ال آگاه شد، دستور داد كه سنگ و يا چوب و يا آهن آتش زنه اى بياورند. و آنگاه در حالى كه سؤ ال كننده و ديگر مردم مى نگريستند، آن دو را بگرفت و از زدن آن دو به يكديگر، آتش برافروخت . سپس به آن مرد گفت : دستت را به سنگ بگذار و چون بگذاشت به وى گفت : دستت را بر چوب و آهن آتش زند بگذار. چون بگذاشت به وى گفت : آيا حرارت آتش را از آن احساس مى كنى ؟ مرد مبهوت شد و عثمان گفت : اگر على عليه السلام نبود عثمان هلاك مى شد.(260)
قضاوت نابجاى خليفه  
روزى زنى را كه 6 ماهه زائيده بود به نزد عمر آوردند. عمر خواست كه او را سنگسار كند. خواهر او كه از حكم آگاه شده بود با سرعت به نزد حضرت على عليه السلام آمد و او را در جريان آن حكم قرار داد.
او گفت : اى على عليه السلام تو را به خدا اگر براى نجات او راهى هست ، آنرا را به ما نشان بده . آن حضرت فرمود: آرى براى من او را عذرى است . پس آن زن الله اكبر گفت كه عمر و كسانى كه پيش او بودند، آنرا شنيدند. پس ‍ با سرعت به پيش عمر آمد و گفت كه براى رهايى خواهرش عذرى وجود دارد.
پس عمر كسى را به نزد حضرت على عليه السلام فرستاد. حضرت فرمود: خداوند مى فرمايد: ((الوالدات برصغن اولادهن ، حولين كاملين )) ((مادرها بايد فرزندانشان را دو سال كامل شير دهند)) و همچنين مى فرمايد: ((و حمله و فصاله ثلاثون شهرا)) ((و حمل و دوره شيرخوارگى او سى ماه است )) و نيز در قرآن آمده است و ((فصاله فى عامين )) ((دوره شيرخوارگى او در دو سال است و حمل در اينجا شش ‍ ماه است . پس عمر او را رها كرد و گفت : اگر على عليه السلام نبود هر آينه عمر هلاك شده بود.(261)
پرده گناهان  
روزى زنى پيش عمر آمد و گفت : اى خليفه ! من كودكى را پيدا كردم و با كيسه اى بود كه در آن صد دينا بود. پس من آنرا برداشته و براى آن كودك دايه گرفتم . بعدها مى ديدم كه چهار زن مى آيند و آن طفل را مى بوسند و نوازش مى كنند و من نمى دانم كه كدام يك از آنها مادر واقعى آن كودك هستند. عمر گفت : اى زن هر گاه آن چهار زن آمدند، به من خبر بده ، تا من آنها را احضار كرده و ماجرا را كشف كنم .
پس آن زن اين كار را كرد و آن چهار زن را به عمر معرفى كرد. عمر به يكى از آنان گفت : كداميك از شما مادر واقعى آن كودك هستيد؟ آن زن گفت : به خدا قسم كه كار خوبى نكردى اى خليفه ! اى عمر تو حمله مى كنى بر زنى كه خداوند پرده بر روى گناهان او كشيده و تو اكنون مى خواهى آن پرده را پاره كنى و او را سوار كنى و اين كار تو ناپسند است .
عمر كه از حرفهاى آن زن شرمگين شده بود، گفت : اى زن راست گفتى .
حال برويد و شما آزاد هستيد. سپس رو به آن زن كرد كه كودك را يافته بود و گفت : از اين پس از آن زنها ديگر پرس و جو نكن و در ضمن به آن كودك نيز ديگر مهربانى نكن !! اما دوباره از دستور خود پشيمان شد.(262)
ديه كودك  
روزى زن آوازه خوانى را نزد عمر آوردند. آن زن كه آبستن بود به شدت ترسيد و در راه رفتن به پيش عمر، سقط كرد. هنگامى كه عمر از جريان آگاه شد، در اين رابطه از نزديكانش سؤ ال كرد كه آيا در اين رابطه او هم مقصر است ؟ يا خير؟ همه گفتند: بر تو ايرادى نيست . تو رهبر و ادب كننده مردم هستى و اين اشكالى ندارد. على عليه السلام در اين زمان فرمود: اينها اگر براى خودشان گفتند: كه مسلما خطا و اشتباه كرده اند. و اگر براى رضايت تو گفته اند، تو ضرر خواهى كرد. آنها خير و صلاح تو را نمى خواهند. در واقع ديه آن بچه بر گردن تو است . چون آن زن از ترس تو سقط كرده است . پس ‍ بايد ديه آن كودك را بدهى .(263)
زن مضطره  
زنى را نزد عمر آوردند كه زنا داده بود و اقرار هم كرده بود. عمر دستور داد كه آن زن را سنگسار كنند. حضرت على عليه السلام كه موضوع را فهميدند، فرمودند: اى عمر! اندكى صبر كن . شايد او عذرى داشته كه اين عمل زشت را مرتكب شده ؟ سپس رو به آن زن كرده و فرمودند: اى زن چه چيزى موجب شده كه اين كار را بكنى ؟ زن گفت : مرا دوست و همكارى بود كه در ميان شتران او آب و شير بود. ولى در ميان شتران من نه آب بود و گفت : اگر مى خواهى آب بخورى ، بايد خود را در اختيار من بگذارى .
من تا سه مرتبه امتناع كردم ولى ديگر طاقت نداشتم و ترسيدم كه از تشنگى بميرم ، بنابراين ناچار شدم كه خود را در اختيار او بگذارم .
پس از شنيدن اين جملات حضرت فرمودند: الله اكبر كسى كه مضطر و بيچاره باشد، نه سركشى است و نه دشمن و گناهى بر او نيست .
بدرستيكه خداوند بخشنده و مهربان است .(264)
دستور ناآگاهانه خليفه  
زنى را آوردند نزد عمر كه آبستن بود. او اقرار كرد كه زنا داده است . عمر دستور داد كه آن زن را سنگسار كنند.
حضرت على عليه السلام آن زن را ديد كه او را براى سنگسار مى بردند.
حضرت على عليه السلام او را برگرداند و به عمر فرمود: تو بر او حكومت و تسلط دارى ، اما بر طفلى كه در شكم دارد، تسلطى ندارى . شايد تو او را در گرفتن اقرار، شكنجه داده اى . عمر گفت : آرى او را شكنجه داده ام . حضرت فرمود: آيا نشنيده اى كه پيغمبر اسلام فرمود: حدى نيست ، براى كسى كه بعد از شكنجه اقرار كند. اقرار و اعتراف او ديگر ارزشى ندارد، عمر كه از پاسخ حضرت تعجب كرده بود، گفت : بانوان عاجز هستند از اين كه فرزندى مانند على بن ابى طالب عليه السلام بزايند. به درستى كه اگر على عليه السلام نبود، عمر هلاك مى شد.(265)
جهل خليفه به سنت  
به عمر خبر رسيد كه زنى از قريش در زمان عده اش با مردى از بنى ثقيف ازدواج كرده است ، عمر، عقد آنها را باطل اعلام كرد و آنها را عقوبت كرد عمر به زن گفت كه ديگر با او ازدواج نكند و مهريه زن را گرفت و در بيت المال قرار داد.
اين قضاوت در ميان مردم شايع شد و به گوش على عليه السلام كه خدا او را سرافراز كند، رسيد، پس فرمود: خدا رحم كند خليفه را مهريه زن چه كار دارد با بيت المال ؟ آن مرد و زن نمى دانستند كه نكاح در عده جايز نيست
پس براى خليفه سزاوارتر است كه آن دو را برگرداند به سنت ، بعضى گفتند: پس شما چه مى گوئيد درباره آنها؟
حضرت فرمود: صداق و مهريه مال آن زن است به سبب آنچه كه آميزش با او را حلال دانسته و بين آنها هم جدايى انداخت و شلاقى هم بر آنها نيست و نبايد آنها را زد و عقوبت نمود
زن بايد عده اولى را تكميل كند، سپس عده دومى را تكميل نمايد سپس او را خطبه نمايد.پس چون اين قضاوت به گوش عمر رسيد، گفت : اى مردم نادانى ها را به سنت برگردانيد و همگان اعتراف كردند كه در آن روز عمر به دستور على عليه السلام برگشت .(266)
خليفه و نوزاد عجيب  
روزى زنى را نزد عمر آوردند كه فرزندى زائيده بود كه از نصف بالا داراى دو بدن و دو شكم و دو سر و چهار دست و دو عورت بود و در نيمه پائين داراى دو ران و دو ساق و دو پا مثل ساير مردم بود. پس عمر، اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را جمع كرد تا در رابطه با اين جريان ، نظر بدهند. هيچكدام نتوانستند جواب درستى در اين رابطه بدهند. عمر مانند هميشه به سراغ حضرت عليه السلام رفت و مشكل خود را به ايشان عرضه كرد. حضرت در جواب فرمود: بدرستى كه اين كار، براى آزمايش ‍ است . اى عمر اين زن را حبس كن و فرزندش را نيز حبس كن و براى آنها كسى را بگمار كه آنها را خدمت كند.
مخارج آنها را هم بطور معروف و متعارف بده . عمر به فرموده على عليه السلام عمل كرد. پس از مدتى آن زن و مرد و آن طفل عجيب بزرگ شد و مطالبه ميراث كرد. پس على عليه السلام فرمان داد به اين كه خدمتگزار خواجه اى براى او قرار داده شود كه عورتين او را خدمت كند و متصدى شود از او آنچه براى او قرار داده شود كه عورتين او را خدمت كند و متصدى شود از او آنچه مادران متصدى مى شوند، از چيزهايى كه حلال نيست براى كسى جز براى خادم . بعد از مدتى يكى از بدنها خواستار ازدواج شد.
عمر كه از حل اين معما عاجز بود، از حضرت كمك خواست و حضرت فرمود: الله اكبر. تا سه روز دست نگه داريد. بزودى خداوند حكمى را جارى مى سازد. بعد از سه روز آن قسمت بدن او مرد. عده اى گفتند: كه آن قسمتى را كه مرده است ، از ديگر قسمت جدا كرده و كفن و دفن نمايند. عمر گفت : بسيار عجيب است كه ما زنده را براى حال مرده بكشيم . در اين هنگام بدن زنده فرياد برآورد كه : خدا براى شما كافى است . مرا مى كشيد و حال آنكه من شهادت مى دهم به يگانگى خدا و نبوت رسول الله و قرآن هم مى خوانم . حضرت على در اين رابطه فرمود: آن قسمت مرده را غسل دهيد و كفن نمائيد. آن قسمت همچنان همراه او باشد و يكى از ياران او در راه رفتن كمك كند. پس از سه روز آن قسمت مرده خشك مى شود و مى افتد. پس از سه روز آن قسمت مرده خشك شد و به راحتى از قسمت جدا شد. پس از سه روز ديگر آن قسمت زنده نيز از دنيا رفت .(267)
قانون خدا  
شبى عمر در هنگام شبگردى در مدينه ، مرد و زنى را ديد كه به عمل زشتى مشغول بودند، عمر در آن لحظه چيزى نگفت ولى فردا صبح در حضور مردم گفت : آيا اجازه مى دهيد اى مردم كه من به عنوان خليفه مسلمين مرد و زنى را حد بزنم به دليل اين كه آنها را در حال عمل زشتى ديده ام . مردم گفتند: تو خليفه هستى و اين حق را دارى كه آنها را حد بزنى . در اين هنگام حضرت على عليه السلام فرمود: اى عمر تو نمى توانى اين كار را انجام بدهى . تو اگر اين كار را الان انجام بدهى ، بايد حد را بر تو اجرا كرد.
قانون خدا اين است كه براى اجراى حد بر آنان بايد چهار نفر شهادت بدهند، نه يك نفر پس تو اين حق را ندارى كه آنان را مجازات كنى .(268)
حد شراب  
روزى وليد بن عقبه را كه مردى فاسق بود و شراب نوشيده بود، به نزد عثمان آوردند، پس از اين كه افرادى شهادت دادند كه او را در حال باده خورى ديده اند، تصميم گرفته شد كه حد را بر او جارى سازند.
حضرت على عليه السلام دستور داد كه عبدالله بن جعفر طيار (ذى الجناحين ) حد را بر وليد جارى سازد.
عبدالله شروع كرد به حد زدن و على عليه السلام مى شمرد تا به چهل ضربه رسيد. سپس فرمود: اى عبدالله دست نگه دار. رسول خدا چهل ضربه مى زد و ابوبكر نيز گر چه عمر دستور داده بود كه هشتاد تازيانه بزنند و بازگشت به سنت پيامبر بسيار محبوب تر است .(269)
اثبات مادرى و پسرى  
روزى جوانى از انصار در نزد عمر با مادرش نزاع كرد. مادرش پس از اين درگيرى او را انكار كرد و گفت : كه اين پسر من نيست ، چند نفر هم گواهى دادند كه اين زن باكره است و فرزندى ندارد و آن جوان تهمت زده است .
عمر حكم كرد كه آن جوان را به علت تهمت زدن ، بزنند. حضرت على عليه السلام از جريان آگاه شد.
بنابراين در مسجد رسول الله بر منبر نشست و از زن پرسيد: كه آن جوان پسر تو است ؟ و آن زن انكار كرد. ولى آن جوان گفت : اين مادر من است . حضرت فرمود: اى جوان آن زن را انكار كن .
من پدر و حسن و حسين برادران تو مى شوند. آن جوان چنين كرد و حضرت به صاحبان زن فرمود: آيا حكم من درباره اين زن ، نافذ و قابل اجر است ؟ گفتند: آرى . حضرت على عليه السلام فرمود: اى كسانى كه در اينجا حاضر هستيد، شاهد باشيد كه من اين جوان را به ازدواج اين زن بيگانه در مى آورم .
سپس به قنبر دستور داد كه برود كيسه اى پول بياورد. قنبر كيسه اى درهم آورد و آنرا در دامن زن و به عنوان مهريه انداختند، حضرت به آن جوان فرمود: اى جوان ! دست زنت را بگير و برو. در اين هنگام زن فرياد زد: اى ابولحسن خدا را، خدا را كه اين آتش است . به خدا قسم كه او پسر من است . حضرت به او فرمود: چرا او را انكار كردى ؟ گفت : پدرش زنگى بود و برادران من مرا با او تزويج كردند. پس به اين جوان را فرستادم به فلان قبيله پس در ميان آنها بزرگ شد و من انكار كردم كه او پسر من باشد.
پس على عليه السلام آن جوان را به مادرش ملحق كرد و نسبتش ثابت شد.(270)
نادانى خليفه  
روزى عمر به يكى از اطرافيانش گفت : اى پسر يمان چگونه صبح نمودى ؟ او گفت : مى خواستى چگونه شب را به صبح برسانم ؟ به خدا قسم صبح كردم در حاليكه حق را مكروه دارم و فتنه را دوست دارم . شهادت مى دهم به چيزى كه نديده ام آنرا نگه مى دارم غير آفريده را و بدون وضو نماز مى خوانم و براى من در روى زمين چيزى است كه براى خدا در آسمان نيست . پس عمر خشمگين شد و خواست كه آن جوان را به شدت تنبيه كند، على عليه السلام كه از جريان مطلع شده بود عمر را ديدند در حالى كه عصبانى و خشمناك بود. عمر گفت :
به پسر يمان برخوردم . او در جواب سؤ الم كه چگونه صبح كردى ؟
گفت : صبح كردم ، در حاليكه از حق خوشم نمى آيد. حضرت فرمود: او راست گفته زيرا مرگ را كه حق است ناخوش مى دارد. عمر گفت : او مى گويد فتنه را دوست دارد. حضرت فرمود: باز هم راست گفته زيرا او مال و فرزند را دوست دارد و خداوند مى فرمايد: ((انما اموالكم و اولادكم فتنه )) عمر گفت : او شهادت مى دهد به چيزى كه نديده است . حضرت فرمود: راست مى گويد: او شهادت به يكتايى خدا و مرگ و قيامت و بهشت و جهنم و صراط مى دهد و هيچكدام را نديده است . عمر گفت : او گفته كه من حفظ مى كنم ، غير آفريده را. حضرت فرمود: باز هم راست مى گويد زيرا او كتاب تعالى را كه مخلوق نيست ، در دست دارد. عمر گفت : او بدون وضو نماز مى خواند. حضرت فرمود: او صلوات مى فرستند بر رسول خدا و صلوات بر او بدون وضو جايز است . عمر كه عصبانى بود گفت : ابولحسن چيز بزرگتر از همه اينها مى گويد. و آن اين است كه من در روى زمين چيزى دارم كه خدا در آسمان نداد. فرمود: راست گفت : زيرا او زن و فرزند دارد و خداوند منزه از داشتن زن و فرزند، منزه است ، پس عمر گفت : نزديك بود كه پسر خطاب هلاك شود، اگر على بن ابى طالب عليه السلام نبود.(271)

پاورقی

254- الغدير، ج 30، ص 18.

255- الغدير، ج 11، ص 196.
256- الغدير، ج 11، ص 203.
257- الغدير، ج 11، ص 345.
258- الغدير، ج 11، ص 356.
259- الغدير، ج 15، ص 307.
260- الغدير، ج 15، ص 349.
261- الغدير، ج 11، ص 180.
262- الغدير، ج 11، ص 244.
263- الغدير، ج 11، ص 234.
264- الغدير، ج 11، ص 236.
265- الغدير، ج 11، ص 217.
266- الغدير ج 11، ص 223.
267- الغدير، ج 11، ص 248.
268- الغدير، ج 11، ص 243.
269- الغدير، ج 11، ص 246.
270- الغدير، ج 11، ص 205.
271- الغدير، ج 11، ص 206.