فصل نهم : داستانهايى از زندگانى خلفا

فصل نهم : داستانهايى از زندگانى خلفا 

آوازخوانى  
عبدالله پسر عباس مى گويد: يك بار در روزگار حكومت عمر ما به همراه او عده ديگرى از مهاجرين و انصار عازم سفر حج شديم . عمر در طول راه شروع كرد به خواندن قسمتى از يك ترانه با آواز. مردى از مردمان عراق كه همراهمان بود، گفت : اى خليفه ! كسانى جز تو بايد به اين كار مشغول باشند، نه تو، از شما بعيد است كه اين كار سخيف را انجام بدهيد. عمر كه بسيار شرمزده شده بود، بر پشت شترش زد و از ديگر شترسواران جدا شد. حال با اين سابقه درخشان چگونه مى توان داستانهايى را قبول كرد كه عمر، آوازخوانان را مى ترسانده و آنان جراءت اين كار را نداشته اند در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آنها را چيزى نمى گفته .(272)
بوى خوش  
روزى براى عمر مشك خوشبوئى را آوردند. او دستور داد كه آنرا ميان مسلمين تقسيم كنند ولى خودش از آن مشك برنداشت و حتى بينى خود را گرفت كه بوى آن به دماغش نرسد. روزى كنار همسرش نشست و بوى مشك خوشبوئى را به دماغش خورد. به زنش گفت : اين بوى خوش از چيست ؟ زنش گفت : من آن مشك بيت المال را فروختم و انگشتم آغشته به آن شد. پس آن را به اثاث منزل ماليدم عمر كه از اين كار زن خود ناراحت شده بود، آن متاع را گرفت و با آب شست ، اما بويش نرفت . پس شروع كرد به خاك ماليدن و آب ريختن آن متاع تا آن كه بويش رفت . حال ما نمى توانيم اگر باد صبا بوى خوشى را از باغ و گلزارى به مشام عمر مى رسانيد، او با آن چه مى كرد؟ (273)
وسعت دادن به مسجد  
عباس بن عبدالمطلب خانه اى در كنار مسجد مدينه داشت عمر گفت : خانه ات را به من بفروش . من آنرا مى خواهم به مسجد مدينه اضافه كنم و آنرا وسعت بدهم . عباس قبول نكرد كه آنرا بفروشد. پس عمر گفت : كه آنرا به من هديه كن . عباس باز هم قبول نكرد. پس عمر گفت : پس خودت اين خانه را به مسجد اضافه كن .
عباس اين را هم نپذيرفت . عمر كه از اين برخورد عباس ناراحت بود، گفت : ميان من و خودت كسى را داور قرار مى دهيم .
هر چه او گفت بايد بپذيرى . پس ابى بن كعب حاكم و داور شد و او گفت : كه در اين رابطه فقط رضايت عباس شرط است نه نظر خليفه . پس بايد او را راضى كنى . عمر گفت : آيا در اين رابطه در كتاب خدا يا سنت پيامبر حكمى صادر شده است ؟ ابى بن كعب گفت : آرى . اين كار سنت رسول الله است . زيرا رسول خدا فرموده است : سليمان بن داود وقتى مى خواست بيت المقدس را بنا كند، هر ديوارى را كه بنا مى كرد، چون صبح مى شد، خراب مى شد. پس پسرش به او سفارش كرد، ديگر ديوارى را بنا نكن مگر آن زمين را راضى كنى . بعد از اين صحبت عمر ديگر كارى به عباس ‍ نداشت . مدتى گذشت و عباس خودش به اين كار راضى شد و مسجد را توسعه داد.(274)
خوردن گوشت  
روزى عمر مردى از انصار را ديد كه تكه گوشتى را بدست گرفته است . عمر به او گفت : اى برادر اين چيست ؟ او گفت : اين گوشت است و من آنرا براى خانواده ام مى برم . عمر گفت : خوب است . فردا نيز عمر او را با همين وضع ديد. روز سوم نيز او را در همين حال ديد. پس ناراحت شد و با شلاقش بر سر او زد. آنگاه بالاى منبر رفت و گفت : ((اياكم و الاحمرين اللحم و النبيذ)) بر شما باد كه از دو سرخى دورى كنيد.))
((گوشت و مشروب زيرا كه اين دو تا فاسدكننده دين و تلف كننده مال است .))
واقعا كه چه فقه و فقاهتى !! نمى دانيم كه اساس آن كدام آيه و روايت است . او مگر فراموش كرده بود آيه ((بگو چه كسى حرام كرده زينتى را كه خدا براى بندگانش بيرون آورده )) و روايت ((بهترين خوراكى ها در دنيا و آخرت گوشت است و بهترين نوشيدنى ها در دنيا و آخرت آب است . )) (275)
نصيحت به خليفه  
عمران بن سواد، مى گويد: روزى نماز صبح را با عمر به جا آوردم و پس از آن به خانه اش رفتم و گفتم : اى خليفه ! مى خواهم تو را نصيحتى كنم . او خوشحال شده و گفت : آفرين بر تو. گفتم : اى عمر! امت تو از تو چهار ايراد گرفته اند. 1 تو عمره را حرام كردى . در ماههاى حج و حال آنكه رسول خدا اين كار را نكردند و آن حلال بود. 2 تو حرام كردى متعه زنان را و آن رخصتى از خدا بود كه ما از آن بهره مند مى شديم . 3 تو آزاد ساختى جاريه و كنيز را به زائيدن كه اگر بچه اش را زائيد، آزاد است بدون آزاد كردن آقايش ‍ 4 مردم از تو شكايت مى كنند كه با خشونت با آنها برخورد مى كنند و تازيانه شما هميشه بالاى سرشان است .
عمر كه از اين حرفها عصبانى شده بود، شلاقش را بلند كرد و بعد آرام شد و گفت : من فقط خير و صلاح مردم را مى خواستم نه چيز ديگر. من وظيفه دارم كه كسانى كه از راه حق منحرف مى شود، عقوبت كنم و آنها از ادامه انحراف باز دارم و من دراين راه از خودم دفاع مى كنم و اگر انگيزه داشتم ، استغفار مى كنم .(276)
ادعاى ايمان  
روزى به اطلاع عمر رساندند كه مردى در شام كه ادعا مى كند كه مؤ من است . عمر كه از اين جمله خشمگين شده بود، دستور داد كه فورا آن مرد را احضار كنند. چون او را آوردند، عمر به او گفت : اى مرد تو هستى كه ادعا مى كنى كه مؤ من هستى ؟ او گفت : آرى آن مرد من هستم ، اى خليفه ! عمر گفت : واى بر تو و از كجا اين ادعا را مى كنى ؟ با رسول خدا گروههاى مختلفى از مردم زندگى مى كردند. مشترك و منافق و مؤ من پس تو از كدام گروه هستى ؟
هر كس كه بگويد: من عالم هستم ، پس او جاهل است و هر كس كه بگويد كه من مؤ من هستم ، پس او كافر است ، پس خليفه آن مرد را به شدت سرزنش كرد. واقعا كه نمى دانيم دليل خليفه بر اين صحبت هاى خود چيست ؟ آيا غافل از آيات بسيارى در قرآن است كه در آن مردمى مدح شده اند كه افتخار مى كنند كه مؤ من هستند.(277)
هوش و حافظه خليفه  
اكثر تاريخ دانان و مفسران اهل تسنن اين حكايت را آورده اند كه عمر، سوره بقره را در دوازده سال آموخت و چون آنرا تمام كرد، كرده شترى را قربانى كرد. اين مطلب نشان دهنده دو مطلب است .
1 هوش و حافظه بسيار قوى خليفه !! 2 اهتمام او بر يادگيرى قرآن !!
پس خليفه بر اين حساب محتاج و نيازمند است كه تمام قرآن را در زمانى نزديك 150 سال ياد بگيرد. حال آنكه عمر او به اين وفا نكرد. پس چگونه مى توان ولايت مردم را بر عهده داشت و به احكام الهى ، آگاه نبود؟
در كتابهاى زيادى آمده است كه در پايان عمر به خليفه نسيان و فراموشى دست داد. او حتى عدد ركعات نمازش را فراموش مى كرد. پس مردى را پيش روى او قرار دادند كه او را تلقين كند و او را در قيام و ركوع راهنمايى كند.(278)
نهى خليفه از متعه  
روزى عمر در حالى كه در عرفات ايستاده بود، ناگاه مردى را ديد كه از سرش طيب و چيز خوشبوئى مى چكيد، پس عمر به او گفت :
واى بر تو اى مرد! مگر محرم نيستى ؟ آن مرد گفت : اى خليفه من محرم هستم عمر گفت : محرم ، ژوليده و خاك آلود است در حالى كه از مويت عطر مى چكد. آن مرد گفت : من تحصيل و تلبيه گفتم و براى عمره مفرده وارد مكه شدم و عيالم هم همراهم بود. پس از عمره ام فارغ شد تا آنكه عصر روز ترويه شد. تحصيل و تلبيه براى حج گفتم . عمر گفت : پس ديروز از زنش و عطر متمع و كامياب شده است . پس عمر در اين موقع نهى از متعه كرد و گفت به خدا قسم كه خيال مى كنيد، كه آزاد بگذارم بين شما و متعه را شما با زنانتان زير درخت بيد عرفه با آنها آميزش و جماع كنيد سپس برويد به قصد حج اين حكم عمر در حالى بود كه برخلاف سنت رسول الله بود از اين كار منع نمى كرد (279)
نماز بعد از عصر  
عمر دستور داد كه مردم بعد از نماز عصر و تا قبل از نماز مغرب ، نمازى نخوانند. روزى ((تميم دارى )) مشغول به جاى آوردن دو ركعت نماز بعد از نماز عصر بود. كه عمر او را ديد. او بلافاصله با شلاقش به تميم زد.
تميم پس از پايان نماز به عمر گفت : دليل اين كه مرا در نماز با شلاق زدى چه بود؟ او گفت : براى آنكه تو اين دو ركعت را بجا آوردى و من نهى از آن كرده بودم . تميم گفت : من اين را بجا آوردم با كسى كه از تو بهتر بود و آن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است . عمر گفت : من مى ترسم كه مردم به اين دو ركعت قناعت نكرده و نماز عصر را به نماز شب متصل كنند. به همين دليل اين كار را منع كردم . واقعا كه عجب فقاهتى داشت خليفه . فقاهتى كه پشتوانه آن فقط شلاق بود، نه علم و منطق و آگاهى .(280)
تجسس خليفه به تهمت  
روزى مردى نزد عمر بن خطاب آمد و گفت : فلانى دست از كارهاى نادرست خود بر نمى دارد و هميشه مشغول لهو و لعب و عياشى است .
عمر بدون اين كه در اين رابطه تحقيقى كند به سراغ آن مرد رفت و با عصبانيت به او گفت : اى مرد گفت : اى پسر خطاب ! آيا خداوند متعال در كتاب شريف قرآن تو را نهى كرده است كه در كار ديگران جاسوسى نكنيد؟ عمر كه به اشتباه خود پى برده بود، از همان راهى كه آمده بود، بازگشت و از اين دست حكايات كه نشان مى دهد، عمر بدون ترس و جو و تحقيق ، مسلمانان را توبيخ مى كرد، بسيار است .(281)
ارث پيامبر  
روزى عمر پسرش عبدالله را به نزد عايشه فرستاد و به او گفت كه به عايشه بگو كه عمر به او سلام مى رساند و نگويد كه اميرالمؤ منين سلام مى رساند. زيرا او ديگر اميرالمؤ منين نيست و سپس از او درخواست كند كه در صورت فوت عمر، او را در كنار آرامگاه پيامبر به خاك سپارند.
عبدالله پيش عايشه آمد و سلام عمر را به او ابلاغ كرد و گفت كه عمر مى خواهد در كنار قبر پيامبر و ابوبكر دفن شود و اكنون از شما اجازه مى خواهد.
عايشه گفت : من اين كار را براى خود مى خواستم ، اما حال كه عمر تقاضا كرده است ، باشد، من قبول مى كنم . عبدالله به نزد پدرش برگشت و خبر را اعلام كرد. عمر گفت : شكر خدا را كه در نزد من چيزى بهتر از اين خوابگاه نبود. هر گاه من جان دادم ، تابوت مرا به آنجا ببريد و اگر هم عايشه قبول نكرد، به قبرستان مسلمين ببريد. اى كاش خليفه به ما اعلام مى كرد كه جهت اجازه گرفتن از عايشه چيست ؟ مگر عايشه وارث حجره پيامبر بود؟ مگر آنها از قول پيامبر نمى گفتند: كه ((ما گروه پيامبران ارث نمى گذاريم . بلكه آنچه كه به ارث مى گذاريم ، صدقه است )) و با استناد همين حديث ، فدك را از دست فاطمه زهرا عليهم السلام گرفتند.(282)
راءى خليفه در تحقق بلوغ  
روزى يكى از قضات عراق براى عمر نامه اى نوشت كه در اين مكان جوانى دزدى كرده است ولى ما نمى دانيم كه بالغ است يا نه ؟ و حكم آن چيست ؟ عمر كه از شريعت اسلام آگاهى كافى نداشت ، در جواب نامه نوشت كه : آن جوان را وجب كنيد. اگر شش وجب بود، دستش را قطع كنيد. آن قاضى آن جوان را وجب كرد. آن جوان شش وجب يك بند انگشت كم بود پس او را رها كردند. در حالى كه آنچه از شريعت اسلام مى آيد: اين است كه احتلام يا روئيدن موهاى زهار از علايم بلوغ است و اندازه گرفتن با وجب جزء فقه خليفه است كه از بدعت هاى اوست و شايد او بيناتر باشد به اصول فقاهتش .(283)
نظر مردم  
روزى عمر از شام به طرف مدينه حركت كرد. او تصميم گرفت كه به تنهايى بيايد و در ميان راه به ميان مردم و قبايل برود تا بفهمد كه مردم در رابطه با حكومت او چه نظرى دارند و در چه وضع و حال زندگى مى كنند. در راه به خيمه پيرزنى برخورد. به سراغ او رفت . پيره زن گفت : خدا، پاداشى به عمر ندهد. عمر گفت : واى بر تو اى پيرزن چرا اين گونه حرف مى زنى ؟ پيرزن گفت : براى آنكه به خدا قسم از روزى كه او خليفه شد، يك دينار يا يك درهم از عطاياى او به من نرسيده است . عمر گفت : اى پيرزن در حالى كه تو در خيمه ات نشسته اى ، عمر چگونه از تو باخبر باشد؟ پيرزن گفت : سبحان الله . گمان نمى كردم كه كسى بر مردم ولايت كند و نداند كه در مشرق و مغرب سرزمين او چه مى گذرد. عمر كه از اين حرف بسيار تحت تاءثير قرار گرفته بود، با ناراحتى از پيرزن خداحافظى كرد و به راه خود ادامه داد. در حالى كه مى گريست و با خود مى گفت : واى بر تو اى عمر! همه از تو داناتر هستند. حتى پيرزن ها.(284)
شجره رضوان  
بعد از فوت پيامبر اكرم صلى الله و عليه و آله و سلم بعضى از مردم براى نمازخواندن به زير درختى مى رفتند كه در زير آن بيعت رضوان شده بود، اين خبر به گوش عمر رسيد. عمر مردم را تهديد كرد كه ديگر به سراغ آن درخت نروند و گفت : اى مردم ! مى بينم كه شما دوباره به بت پرستيدن برگشته ايد. بدانيد كه هيچكس حق ندارد از امروز، كنار اين درخت بيايد.
هر كس بيايد، او را با شمشير خواهم كشت . همچنانكه مرتد كشته مى شود و بعد از مدت زمانى هم دستور داد كه آن درخت را بريدند. اكثر تاريخ ‌دانان شيعه و سنى اين حكايت را نقل كرده و بر تعصبات خشك و بيجاى او مهر تاءييد زده اند.(285)
تجسس ممنوع  
عمر بن خطاب در شب تاريكى بيرون رفت . پس در يكى از خانه ها روشنى چراغ ديد و صداى سخنى . پس ايستاد كنار آن منزل كه تفتيش كند. پس ‍ غلام سياهى را ديد كه جلويش ظرفى است كه در آن شراب است و با او جماعتى هستند. پس كوشش كرد كه از در وارد شود نتوانست درب منزل بسته بود. پس از ديوار بالا رفت .
در حالى كه شلاقش در دستش بود. آن جماعت چون او را ديدند، همگى فرار كردند. غلام سياه فرار نكرد و ايستاد و به عمر گفت : اى خليفه من گناهكارم و بر آن اعتراف مى كنم و از كرده هاى خود پشيمان هستم .
ولى اى خليفه ! اگر من يك گناه كرده ام ، تو سه گناه و خطا كرده اى . اول اين كه تو تجسس كرده اى در حالى كه خدا مى فرمايد: ((و لا تجسسوا)) دوم اين كه تو از راه ديوار آمدى در حالى كه خداوند مى فرمايد: ((و اتوا البيوت من ابوابها)). سوم اينكه تو وارد خانه شدى و سلام نكردى در حالى كه خداوند مى فرمايد لا تدخلوا بيوتا غير بيوتكم حتى تستانوا و تسلموا اعلى اهلها ((داخل منزلى غير از منازل خودتان نشويد، مگر آن كه با اهل آن ماءنوس باشيد و سلام كنيد بر اهل آن خانه .))(286)
ظرف آب و عسل  
روزى عمر از راهى مى گذشت . در راه تشنه شد به همين منظور از يكى از جوانان انصار تقاضا كرد به او مقدارى آب بدهد. آن جوان ظرف آبى را با عسل آميخته كرد و به او داد. عمر از آن نوشيدنى ننوشيد و گفت : خداى تعالى مى فرمايد:((اذهبتم طيباتكم فى صياتكم الدنيا)) ((آتش برديد در لذايذتان در زندگى دنيايتان )) آن جوان به عمر گفت : اى خليفه ! اين آيه اختصاص به تو يا يكى از اهل قبيله نيست . جلوتر آن آيه را نيز بخوان كه اين چنين است . و يوم يعرض الذين كفروا اعلى النار اذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا و استمعتم بها ((و روزى كه كفار را براى آتش ‍ مى اندازند، به آنها مى گويند: بر ديد پاكيزه هاتان در زندگى دنيا و تعيش ‍ كرديد به آن ))
عمر كه از پاسخ آن جوان شرمنده شده بود، گفت : ((كل الناس افقه من عمر)) همه مردم از عمر داناتر هستند.(287)
تاءويل كتاب خدا  
ابى سعيد خدرى مى گويد: ما حج نموديم با عمر بن خطاب ، پس چون داخل طواف شد رو به حجرالاسود نمود و گفت :
من مى دانم كه تو سنگى هستى كه نه ضرر دارى و نه منفعت و اگر من نديده بودم كه رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم تو را مى بوسيد، منهم هرگز تو را نمى بوسيدم . پس على عليه السلام كه رضوان خدا بر او باد فرمود: اى عمر! تو آگاه نيستى . اين سنگ هم زيان مى زند و هم نفع مى رساند و اگر تو فهميده بودى اين را از تاءويل كتاب خدا، مى دانستى كه آنچنان است كه من مى گويم . خداوند تعالى فرمايد: و اذ اخذ ربك من بنى آدم من ظهور هم ذريتهم و اشهد هم على انفسهم ... (( و هنگامى كه پروردگار تو گرفت از اولاد آدم پشت هاى ايشان ذريه آنها را و گواه گرفت ايشان را بر خودشان ، پس چون اقرار و اعتراف كردند كه او پروردگار عز و جل است و ايشان بندگان اويند، نوشت پيمان و عهد ايشان را در پارچه نازكى و اين سنگ آن را بلعيد و او در روز قيامت برانگيخته شود.
در حاليكه براى او دو چشم و زبان و دو لب است . شهادت و گواهى مى دهد، درباره كسى كه آمد و آنرا در حاليكه وفا كرده به پيمانش . پس او امين الله است )) پس از شنيدن اين جملات عمر گفت : لا ابقانى الله بارض لست فيها يا اباالحسن . ((خدا نگذارد مرا در زمينى كه تو در آنجا نباشى )) و در عبارت ديگر گفت : پناه مى برم به خدا كه من زندگى كنم ، در ميان مردمى كه تو در ميان ايشان نباشى .(288)

همه مردم از عمر داناتر هستند  
روزى عمر بن خطاب بر منبر رسول خدا صلى الله و عليه و آله و سلم بالا رفت و گفت : اى مردم چه اندازه مهر زنانتان را زياد مى كنيد و حال آنكه پيامبر خدا صلى الله و عليه و آله و سلم و اصحاب او صداق و مهريه در بينشان چهارصد درهم و كمتر از آن بود و اگر زيادكردن در مهر نزد خدا، پرهيزگارى و يا بزرگوارى بود، پيامبر و اصحابش ، سبقت مى گرفتند به سوى آن . پس من حد مى زنم هر كسى را كه از اين حكم تخطى كند. او پس از گفتن اين جمله از منبر به زير آمد.
پس زنى از قريش بر او اعتراض كرد و گفت : اى عمر! مردم را از اين كه مهريه را زياد كنند، منع كردى . آيا نشنيدى آنچه خدا در قرآن نازل كرده است كه :
((و اتيتم احدهن قنطارا)) پس از شنيدن اين سخنان ، عمر با شرم گفت : كه بارخدايا مرا ببخش ((كل الناس افقه من عمر)) به راستى كه همه مردم از عمر داناتر هستند. پس از آن دوباره به بالاى منبر رفت و از حرف قبلى خود عذرخواهى كرد و گفت كه اين كار منعى ندارد.(289)
ندانستن معناى كلمه اى
روزى عمر بالاى منبر رفت و اين آيه را قرائت كرد: فانبتنا فيها حبا و عنبا و قضبا و زيتونا و نخلا و خدائق غلبا و فاتهة و ابا((پس ما رويانيديم در زمين دانه و انگور و نوعى خرما و زيتون و درخت خرما و باغهاى پر درخت و ميوه و چراگاه را)) عمر پس از قرائت اين آيه گفت : همه اين موارد را شناختيم ولى معناى ((اب )) را نفهميدم . سپس ‍ عصايش را انداخت و گفت : به خدا قسم ، اين كار دشوارى است كه معناى آن را بفهميم . عيبى ندارد اگر معناى آنرا ندانيم . پس به قرآن عمل كنيد و آنچه را كه نمى دانيد و نمى فهميد به خداوند واگذار كنيد. ما از كنجكاوى كردن منع شده ايم .
اين داستان را بسيارى علماى شيعه و سنى روايت كرده اند. هر چند بعضى از علما سنى با تحريف در قسمتهايى از آن مى خواسته اند، حرفهاى ناآگاهانه عمر را توجيه كنند.(290)
دانش خليفه  
روزى شخصى نزد عمر آمد و گفت : كه ما در منطقه اى زندگى مى كنيم كه در آنجا يك يا دو ماه آب پيدا نمى كنيم .
در اين مدت اگر جنب شديم ، چكار كنيم ؟ آيا مى توانيم با همان حالت نماز بخوانيم ؟ عمر گفت : در طول اين مدت نمى توانيد نماز بخوانيد. بلكه تا پيداكردن آب بايد صبر كنيد. عمار كه در اين مجلس حاضر بود گفت : اى عمر آيا يادت مى آيد كه زمانى از جنگ ها من و تو جنب شديم .
من خودم را در خاك ماليدم و نماز خواندم . اما تو نماز نخواندى . پس از آن به نزد پيغمبر رسيديم .
پيامبر پس از شنيدن صحبتهاى ما، دستور انجام تيمم را بيان فرمود و ما تعليم ديديم .
اين داستان نمونه اى از بى دانشى است جناب خليفه است .(291)
حكم شك در نماز  
روزى ابن عباس از عمر پرسيد: اى عمر! آيا سخنى از پيامبر يا يكى از صحابه بزرگ در رابطه با اين مردى در نمازش شك كند، شنيده اى يا نه ؟ عمر از پاسخ دادن عاجز بود. در اين هنگام عبدالرحمن بن عوف آمد از جريان بحث آگاه شد و گفت : به راستى كه شنيدم از پيامبر كه هر گاه يكى از شما در تعداد ركعات نماز شك كند، اگر در يكى و دو تا شك كند، آنرا ركعت اول قرار دهد.
و اگر در دو و سه شك كند، آنرا دوم قرار دهد و هر گاه در سه و چهار شك كند، آنرا سوم قرار دهد. تا آنكه وهم و خيال در زياد باشد. دو سجده كند. پيش از آنكه سلام دهد.
سپس سلام بدهد. حال آيا از خليفه اى كه حكم شكيات نماز را نمى داند، مى توان اطاعت كرد؟(292)
توسل به عموى پيامبر  
عمر بن خطاب هنگامى كه خشكسالى و قحطى پيش آمد و مردم به كم آبى گرفتار مى شدند، بوسيله عباس عموى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم از خداى متعال طلب باران مى كرد و مى گفت : بارخدايا در هنگام كم آبى به پيامبرت متوسل مى شديم و طلب باران مى نموديم .
اينك به عموى پيامبرت متوسل مى شويم .
پس سيرابمان فرما، پس از اين دعا باران نازل مى شد و همگان از آن سيراب شده و خشكسالى از بين مى رفت . توسل به عباس كه اين گونه است ، پس ‍ توسل به پيامبر و خاندان او چه چيزها كه براى انسان به ارمغان نمى آورد.(293)
ماجراى مردى عادى با عمر  
عمر بن خطاب به همراه تعدادى از يارانش عازم مكه بود. در منطقه اى ، شيخى از او يارى خواست و او نيز به او كمك كرد و بين آنها صحبت هايى رد و بدل شد. پس از آن ماجرا عمر به مكه رفت و در بازگشت از مكه وقتى كه به همان مكان رسيد، از حال آن مرد جويا شد. به او گفتند: كه او مرده است . عمر با شنيدن اين خبر، بسيار ناراحت شد و به سوى قبر آن فرد دويد.
كنار قبرش ايستاد و بر او درود فرستاد و نماز خواند. قبر را در آغوش گرفت
و گريه كرد.
پس وقتى كه براى مثل عمر جايز باشد كه كنار قبر مردى عادى بايستد و آن را در آغوش بگيرد و گريه كند، پس چه چيز امت اسلام را از ايستادن كنار قبر رسول خدا و در آغوش گرفتن آن و بوسيدن آن باز مى دارد؟ (294)
خيال واهى  
قيس در يكى از جنگ هايى كه از جانب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شركت جسته بود و در آن سپاه ابوبكر و عمر هم بودند.
قيس رفتارش اين بود كه مردم را طعام داده و اموالش را قرض مى داد. ابوبكر و عمر گفتند: اگر ما اين جوان را به حال خود وابگذاريم اموال پدرش را نابود مى سازد و از دست مى دهد. لذا در بين مردم به راه افتاده و مردم را از قبول عطاياى قيس جلوگيرى مى كردند. سعد وقتى اين جريان را شنيد روزى بعد از نماز پشت سر رسول الله از جاى حركت كرد و گفت : كيست كه مرا از دست پسر ابى قحافه و پسر خطاب نجات دهد، اينان فرزندم را به خيال خود بخاطر من به بخل وا مى دارند.(295)
در فضيلت نماز  
ابوبكر هنگامى كه خليفه شد، بر منبر رفت و يك پله پائين تر از جايگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشست و پس از حمد و ثناى خداوند گفت : همانا من عهده دار امور شما شده ام . اگر به راه راست رفتم از من پيروى كنيد و اگر دچار لغزش و انحراف شدم مرا به راه راست واداريد و در ادامه مطالبى درباره انصار گفت كه باعث رنجش خاطر آنها شد. در نتيجه آنها از ابوبكر دورى گزيدند و قريش از دست آنان خشمناك شدند.
عمرو بن عاص نيز دهان به نكوهش انصار گشود. فضل بن عباس هم بپاخواست و سخنان آنان را رد نمود و نزد على عليه السلام رفت و حضرت را از قضيه مطلع نمود و شعرى را كه سروده بود، بازگو كرد.
على عليه السلام خشمناك از منزل بيرون آمد و به مسجد رفت و از انصار به نيكى ياد فرمود و گفتار عمرو بن عاص را رد نمود. انصار از اين جريان خوشحال شدند و گفتند: با سخنى كه على عليه السلام درباره ما فرمود از هيچ باك نداريم و همگى به نزد حسان بن ثابت رفتند و از او خواستند كه جواب فضل را بگويد، حسان گفت : اگر به غير قافيه هاى او شعرى بسرايم او مرا رسوا مى كند. انصار گفتند: فقط از على عليه السلام ياد كن . سپس ‍ حسان اين گونه سرود: خداى على عليه السلام را جزاى خير دهد، اى على عليه السلام به جهت فضايلى كه دارا هستى بر همه قريش پيشى گرفتى . سينه ات فراخ و قلبت امتحان شده است . بزرگان قريش آرزوى مقام تو را دارند ولى از ندارى تا دارندگى راهى بس دراز است . نسبت به تو اسلام در هر زمينه بسيار محكم و به هم پيوسته است و هنگامى كه عمرو به سبب خصلت نكوهيده خود، پرهيزكارى را تحديد و كينه ها را زنده كرد، تو به خاطر ما در خشم شدى ... آيا تو برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در طريق هدايت نبودى ؟
و وصى او و به كتاب و سنت از همه داناتر؟ پس حق تو پيوسته در نجد و در يمن بر ما به هم آميخته و بزرگ است .(296)
اعتراف عمر به فضايل على عليه السلام  
ابن عباس مى گويد: شبى با عمر در راهى مى رفتيم . عمر آيه اى را قرائت كرد كه در آن از على بن ابى طالب عليه السلام ياد شده بود.
و سپس گفت : سوگند به خداى اى اولاد عبدالمطلب بطور تحقيق على عليه السلام در ميان شما سزاواتر به خلافت بود از من و ابوبكر. من با خود گفتم : خدا مرا نبخشد اگر كه از ولايت على عليه السلام دورى كنم . سپس به عمر گفتم : چگونه اين سخن را مى گويى در حالى كه تو و ابوبكر، خلافت را از او سلب كرديد. عمر مدتى ساكت شد و سپس گفت : به خدا قسم ما آنچه را كه كرديم از روى عدالت نبود بلكه ما ترسيديم كه عرب به سبب جنگ هائى كه على عليه السلام كرده و كسانى را كه كشته ، تن به خلافت او ندهند.
ابن عباس گويد: خواستم در پاسخ او بگويم كه رسول خدا او را به مهمترين ميدانهاى جنگ مى فرستاد و او با شجاعت مى جنگيد و بزرگان آنها را در هم مى شكست و زبون مى ساخت و پيامبر در آن ماءموريت ها على عليه السلام را كوچك نمى شمرد، مع الوصف تو و ابوبكر او را كوچك مى شماريد؟
سپس عمر گفت : آنچه كه شده است گذشته ولى به خدا قسم ما در هيچ امرى بدون على عليه السلام تصميم نمى گيريم و هيچ كارى را بدون اذن او انجام نمى دهيم .(297)
آتش عليه عثمان  
هنگامى كه عثمان در محاصره بود و مروان بن حكم براى دفاع از او بشدت مى جنگيد عايشه تصميم گرفت به حج برود مروان و زيد بن ثابت و عبدالرحمن بن عتاب نزد او آمده و گفتند: ام المؤ منين ! چه مى شد اگر مى ماندى ، زيرا اميرالمؤ منين عثمان همچنان كه مى بينى در محاصره است و تو مقام و نفوذى در ميان مردم دارى كه مى توانى از او دفاع كنى .
عايشه گفت : من بار سفر بسته ام و نمى توانم بمانم . حرف خود را تكرار كردند. او همان جواب را باز گفت . در اين وقت مروان به اين بيت تمثل جست : ((كشور را عليه من به آتش كشيد - و چون شعله ور گشت راه خويش گرفت .)) عايشه به او پرخاش كرد: آهاى تو كه برايم شعر و مثل مى آورى ، بدان كه به خدا دلم مى خواهد تو و رفيقت يعنى عثمان كه به سرنوشتش علاقمندى بپاى هر كدامتان سنگى بسته بود و به دريا مى افتاديد و سپس به طرف مكه به راه افتاد.(298)
اولين دشمن عثمان  
عايشه در بازگشت از مكه در شش كيلومترى مكه به عبد بن كلاب برخورد كرد و از او اخبار مدينه را پرسيد. گفت : عثمان را كشتند و تا هشت روز پس ‍ از كشته شدن از وضع به همين منوال بود. پرسيد: بعد مردم چه كار كردند؟ گفت : مردم مدينه به اتفاق آراء خلافت را بدست آوردند و كارشان به بهترين نتيجه منتهى گشت ، چون با زمامدارى على عليه السلام همراءى شدند. عايشه گفت : به خدا اگر كار خلافت به نفع دوست تو تمام شده باشد، بهتر است آسمان بر زمين فرود آيد. زود مرا به مكه بازگردانيد و در حالى كه مى گفت : به خدا قسم عثمان بنا حق و مظلوم كشته شد، بخدا قسم حتما به خونخواهى او بر مى خيزم ، به طرف مكه روانه گشت .
عبد بن كلاب به او گفت : چرا اينطور؟ بخدا قسم اولين كسى كه عليه عثمان به تلاش برخاست تو بودى كه مى گفتى : نعثل را بكشيد، چون كافر گشته است . عايشه گفت : آنها او را توبه دادند و پس از اينكه توبه كرده بود او را كشتند. البته من آن حرف را زده ام ولى حرف آخرم بهتر از حرف اولم است .(299)
قاتلين عثمان  
عمروعاص از سواره اى پرسيد چه خبر؟ گفت : عثمان كشته شد. پرسيد: مردم چه كردند؟ با على عليه السلام بيعت كردند. پرسيد: على عليه السلام با قاتلين عثمان چه كرد؟ گفت وليد بن مغيره نزد او رفته نظرش را درباره قتل عثمان جويا شد، گفت : نه دستور دادم و نه منع كردم ، نه خوشحال شدم و نه بدم آمد. پرسيد با قاتلين عثمان چه كرد؟ گفت : آنها را پناه داد و حاضر نشد كيفر دهد يا تسليم كند. و مروان به او گفت : اگر دستور (قتلش ) را نداده اى عهده دار كار (قتل يا حكومت ) شده اى ، اگر نكشته اى قاتلين او را در پناه خويش گرفته اى . عمروعاص گفت : ابوالحسن بخدا قسم سخنانى نامربوط و آشفته گفته است .(300)
كارهاى مردم  
((ابن سمان )) از قول ((عطا)) مى گويد كه عثمان على عليه السلام را خواسته به او گفت : اى ابوالحسن !اگر تو بخواهى اين ملت با من روبراه خواهد شد بطورى كه هيچ كس با من مخالفت نخواهد پرداخت . على عليه السلام گفت : اگر همه ثروتها و جواهرات دنيا مال من بود نمى توانستم دست مردم را از تو دور سازم . ولى من تو را به انجام كارى راهنمايى مى كنم كه از آنچه تو از من خواستى براى تو بهتر است و آن چند اين است كه به روش دو برادر ابوبكر و عمر رفتار كن ، آنگاه من عهده دار كارهاى مردم مى شوم كه هيچكس با تو مخالفت نكند.(301)
شكايت عثمان به عباس  
عثمان بن عباس بن عبدالمطلب از حضرت على عليه السلام شكايت كرد و گفت : اى دائى ! على پيوند خويشاونديش را با من محترم نگه نداشته است و پسرت - عبدالله - مردم را عليه من شورانده است . بخدا شما فرزندان و قبيله عبدالمطلب كه حكومت را در دست قبيله بنى تيم (ابوبكر) و قبيله عدى (عمر) گذاشتيد باشد، خيلى لازم تر است كه با قبيله عبد مناف (عثمان ) كه اينك حكومت را در دست دارند بر سر حكومت مبارزه و دشمنى نكنيد و به آنها حسادت نورزد. عبدالله بن عباس مى گويد: پدرم بعد از اينكه از هر طرف صحبت كرده گفت : اى خواهرزاده !اگر تو به على عليه السلام خوبى نكنى چه انتظار دارى كه او به تو خوبى كند؟ اگر تو خودت را با موضوع گيرى هاى او مطابقت دهى ، او نيز ملاحظه تو را بيشتر مى كند و بهم نزديك خواهيد شد. عثمان پذيرفت و گفت : اين كار را به تو واگذار مى كنم تا تو ما را بهم نزديكتر سازى . وقتى ما از نزد عثمان بيرون رفتيم ، مروان بن حكم پيش عثمان رفته و راءيش را تغيير داد. چيزى نگذشته بود كه فرستاده عثمان نزد پدرم آمد و گفت كه عثمان خواسته نزد او باز گردى . وقتى كه پدرم پيش عثمان رفت ، عثمان به او گفت : اى دائى ! ميل دارم كه اتخاذ تصميم درباره پيشنهادت را به تاءخير بيندازم تا مطالعه كنم . پدر ما از خانه عثمان بازگشت و رو به من كرد و گفت : پسرم ! اين مرد هيچ دخالتى و قدرتى در حكومتش ندارد. آنگاه چنين دعا كرد: خدايا! كارى كن كه به آشوب داخلى و قدرتى كه به آشوب داخلى نرسم ، مرا چندان عمر نده كه به شرايط و اوضاعى برسم كه زندگى در آن مايه خير نباشد. هنوز جمعه فرا نرسيده بود كه پدرم از دنيا رفت .(302)
راه رستگارى  
روزى عمر به عثمان برخورد. به او سلام كرد ولى جوابى نشنيد. نزد ابوبكر رفت و گفت : اى خليفه ! مى خواهى كه مصيبتى را كه پس از پيامبر خدا گرفتارش شده ايم ، برايت بگويم ؟ پرسيد: چيست : گفت : به عثمان برخوردم . به او سلام كردم جواب سلامم را نداد. ابوبكر با شگفتى پرسيد: راستى چنين اتفاق افتاد؟ گفت : آرى پس دست او را گرفته نزد عثمان آمدند و سلام كردند و جواب سلامشان را داد. آنگاه ابوبكر گفت : آيا راست است كه عمر نزد تو آمد و سلام كرده و تو جوابش را ندادى ؟
او گفت : بخدا قسم كه من او را نديدم . من داشتم به رسول خدا فكر مى كردم كه از دنيا رفت و ما از او سؤ ال نكرديم كه چگونه مى توان رستگار شد. ابوبكر گفت : من اين سؤ ال را پرسيده و جواب گرفته ام . عثمان گفت : زودتر بگو و غم ما را تمام كن . ابوبكر گفت : لا اله الا الله راه رستگارى است .
واقعا كه از خليفه بعيد است كه راه رستگارى را ندارند و يا در طول حيات پيامبر، گوش او از ارشادات و صحبت هاى ايشان به دور بوده باشد.(303)
اجراى كتاب خدا  
عثمان روز جمعه بالاى منبر رفت و به حمد و ستايش خدا پرداخت .
در اين حال مردى برخاسته و خطاب به او گفت : كتاب خدا (قرآن ) را اجرا كن ! بنشين ! آن مرد نشست . تا سه بار آن مرد برخاسته و به دستور عثمان مى نشست . آنگاه پرتاب شن و ريگ بسوى يكديگر را شروع كردند آن چنانكه آسمان ديده نمى شد و عثمان از بالاى منبر بر روى زمين افتاد.
عثمان را به طرف خانه اش بردند و وقتى وارد خانه شد بيهوش بود.
پس يكى از دربانان عثمان در حالى كه يك قرآن در دست داشت ، از خانه بيرون آمده و با صداى بلند گفت : كسانى كه دينشان را ترك كرده و دسته دسته شدند كارشان به تو مربوط نيست و فقط به خدا محول شود.
حضرت على عليه السلام در حالى كه عثمان بيهوش شد و بنى اميه دور او را گرفته بودند به عيادت او آمد و فرمود: چطور شده اى اى عثمان ؟! بنى اميه يكصدا به حضرت على عليه السلام گفتند: اى على عليه السلام ! ما را كشتى و اين بلا را سر اميرالمؤ منين درآوردى . بخدا قسم اگر آنچه آرزو دارى بسر او بيايد، دنيا بر سرت تيره و تار خواهد شد! در اين هنگام حضرت على عليه السلام در حالى كه خشمگين بود از جاى خود بلند شد و رفت .(304)
تقسيم اموال  
در خلافت عمر بن خطاب ، اموالى به مبلغ يك ميليون درهم از طرف ابوموسى اشعرى به مدينه فرستاده شد.
عمر آنرا ميان مسلمانان تقسيم كرد و مقدارى زياد آمد، بر سر اين كه آن زياده را چه كنند، اختلاف بود. پس عمر به نطق ايستاد و بعد از سپاس و ستايش خدا گفت : مردم ! پس از اين كه حق مردم را دادم ، مقدارى براى شما زياد آمده است ، در مورد آن چه مى گوئيد؟ در اين هنگام صعصعة بن صوحان كه نوجوانى بود، گفت : اى خليفه ! تو فقط در مواردى مى توانى با مردم مشورت كنى كه آيات قرآن تكليفش را معلوم نكرده باشد. لكن در مواردى كه آيات قرآن نازل گشته و موارد مصرفش را مشخص كرده ، بايد در همان موارد معين شده ، صرف كنى . عمر گفت : راست گفتى اى جوان . تو از من هستى و من از تو.
يعنى همه مسلمانان اجزاء يك امت و در مسئوليت و اداره همسانند و آنگاه باقيمانده را ميان مسلمانان تقسيم كرد.(305)
بهانه هايى براى تبعيد  
عثمان ، حمران بن ابان را بخاطر اين كه با زنى در هنگام عده اش ازدواج كرده بود، تبعيد نمود، آن دو را از هم جدا كرد و حمران را تازيانه زد و بعد به بصره تبعيد نمود. آنگاه پس از اين گزارشات بسيار عليه حمران به عثمان رسيد و نيز گزارشهايى خوشايند. عثمان به او اجازه داد تا به مدينه نزد وى برگردد. چون با جمعى به مدينه باز آمد، درباره او چنين گزارش نمودند كه او عقيده به ازدواج ندارد و گوشت نمى خورد و در نماز جمعه شركت نمى كند در نتيجه عثمان او را تحت نظر معاويه قرار داد. وقتى او به شام نزد معاويه رفت ، آبگوشتى فراهم بود و او از آن خورد.
معاويه دانست كه عليه ولى گزارش دروغ داده شده است و علت تبعيدش ‍ را براى او شرح داد. درباره نماز جمعه من در انتهاى مسجد مى روند. در خصوص ازدواج بايد بگويم كه در حالى از بصره خارج مى شدم كه نامزد كرده بودم ، درباره گوشت خوردن ، خودت كه ملاحظه كردى كه اكنون گوشت خوردم . (306)
رفتار خشونت آميز عثمان  
وقتى عبدالله بن مسعود دسته كليد خزانه را پيش وليد بن عقبه انداخت ، گفت : هر كه دين خود و يا رويه اسلامى خود را تغيير دهد خدا حالش را تغيير خواهد داد و هر كه دين خويش و يا رويه اسلامى را به چيز ديگرى تبديل كند خداوند نسبت به او خشمگين خواهد شد. هر چه فكر مى كنم مى بينم رفيقتان (يعنى عثمان ) رويه اسلامى و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را تغيير داده و تبديل كرده است . آيا شخصى مثل سعد بن وقاص ‍ را بركنار مى كنند تا بجايش وليد را به استاندارى بنشانند؟ و همواره سخنان زير را بر زبان داشت : راست ترين سخن ، كتاب خداست و نيكوترين مايه هدايت سخن هدايتگر محمد صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد و بدترين كارها كارهايى كه از پيش خود بسازند و هر كار از پيش خود ساخته اى بدعت است ، هر بدعتى مايه گمراهى است ، هر گمراه اى در آتش (دوزخ ) است . وليد اين سخنان را به عثمان گزارش داد و نوشت : عبدالله بن مسعود عيبهايت را مى شمارد و از تو به شدت انتقاد مى كند. عثمان در جواب وليد گفت او را به طرف مدينه سوق بده وقتى كه قرار شد عبدالله بن مسعود به مدينه برود، مردم دور او جمع شدند و گفتند كه : همين جا بمان ، ما نمى گذاريم كسى تو را ناراحت بكند. او گفت : من وظيفه دارم از دستورات عثمان اطاعت كنم و نمى خواهم اولين كسى باشم كه باعث شورش داخلى مى شود. هنگام رفتن به مدينه مردم كوفه او را مشايعت كردند. آنان را به پرهيزگارى و ترس از خدا و همدمى قرآن سفارش كرد. در جواب ، مردم از او تشكر كرده و آرزوى پاداش نيكو براى او كردند، چرا كه او براى آنها بهترين برادر مسلمان و بهترين دمساز بود و اين چيزى بود كه مردم هنگام خداحافظى به او گفتند: وقتى عبدالله بن مسعود به مدينه رسيد عثمان بالاى منبر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم سخنرانى مى كرد. چون چشمش به عبدالله افتاد گفت : هان ! اكنون حيوانكى بدراه فرا رسيده كه اگر كسى از كنار خوراك او عبور كند قى مى كند. عبدالله بن مسعود گفت : من چنان كه گفتى نيستم ، بلكه در حقيقت يار پيامبر در نبرد ((بدر)) و در بيعت ((رضوان )) هستم . آنگاه عثمان دستور داد تا او را با خشونت از مسجد بيرون انداختند و عبدالله بن زمعه او را بر زمين زد به طوريكه دنده اش شكست . حضرت على عليه السلام در اين هنگام مى گويد: اى عثمان ! با اتكاى گزارش وليد بن عقبه چنين با يار پيامبر خدا مى كنى ؟!
عثمان گفت : خير. بلكه به استناد اين كردم كه زبيد بن صلت كندى را به كوفه فرستادم . ابن مسعود به او گفته بود:
خون عثمان حلال است . على عليه السلام به او مى گويد: زبيد مورد اعتماد نيست .(307)
بخشش هاى خليفه  
هر وقت كه عثمان جايزه اى را به يكى از اعضاى خانواده اش مى داد، آنرا برايش به عنوان مقررى ثابت از بيت المال قرار مى داد و به او مى گفت : انشاءالله اين مقدار برقرار خواهد بود و باز هم به تو خواهيم داد.
عبدالرحمن كه خزانه دار او بود، او را از اين كارها بر حذر مى داشت اما عثمان توجهى نمى كرد و به او گفت : تو خزانه دار ما هستى ، هنگامى كه چيزى به تو داديم ، آنرا بگير و چون در برابرت سكوت كرديم ، تو هم خاموش باش . عبدالرحمن گفت : بخدا قسم كه دروغ گفتى . من خزانه دار تو و خانواده ات نيستم . خزانه دار مسلمانان هستم . پس روز جمعه به هنگامى كه عثمان خطبه مى خواند، او بيامد و گفت : اى مردم ! خليفه شما مى پندارد كه من خزانه دار او و خانواده اش هستم . در حاليكه من خزانه دار مسلمانان هستم اين كليد بيت المالتان . پس آن را بيفكند و عثمان آن را گرفت و به زيد بن ثابت سپرد. او نيز پس از مدتى كليد بيت المال را پس داد.(308)
خليفه در شب وفات ام كلثوم  
انس بن مالك مى گويد: ما در هنگام دفن ام كلثوم دختر گرامى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حاضر بوديم و رسول صلى الله عليه و آله و سلم بر سر قبر او نشسته و من ديدم كه ديدگانش گريان است . پس پيامبر رو به حاضران كرد و فرمود: آيا ميان شما كسى هست قبل با زن خود نيامخته باشد؟ سهل انصارى گفت : من . پيامبر فرمود: تو در قبر او گام نه و او را در قبر بگذار. پس ‍ او وارد شد و او را به خاك سپرد. و اين در حالى بود كه عثمان ، شوهر ام كلثوم در آنجا حضور داشت و شاهد ماجرا بود و اين لياقت را پيدا نكرد كه وارد قبر شود. چه بسا كه پيامبر اكرم فهميده بود، او حتى يك شب نيز حاضر نيست در سوگ همسرش بگذراند. اين دستور را داد تا او رسوا و روسياه شود.(309)
بالاتر از صداى نبى اكرم  
روزى عمر و ابوبكر و عده ديگرى از اصحاب در كنار رسول خدا نشسته بودند، در اين هنگام سوارانى از تميميان وارد شدند. آنها از پيامبر خواهش ‍ كردند كه كسى را براى فرمانروايى بر آنان انتخاب كند.
ابوبكر پيشنهاد كرد كه قعقاع بن معبد را انتخاب كنند و عمر پيشنهاد كرد كه اقرع بن حابس را. نزاع عمر و ابوبكر در حضور پيامبر بالا گرفت . ابوبكر گفت : اى عمر تو جز ناسازگارى با من خواسته ديگرى ندارى و مى خواهى با من لجاجت كنى . عمر گفت : اين تو هستى كه بناى لجاجت را گذاشته اى نه من . پس صدايشان بر سر اين موضوع بلند شد و اصلا شرم نكردند كه در حضور پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستند. در اين هنگام خداوند متعال اين آيه مباركه را نازل فرمود:((اى مومنان صدايتان از صداى پيامبر بلندتر كنيد و در گفتار خويش با او آهسته سخن بگوئيد، نه آنچنانكه با يكديگر سخن مى گوئيد. مبادا بى آنكه بدانيد، اين شيوه كارهاتان را به هدر دهد.(310)
در پيشگاه خداوند  
روز جمعه اى ابوبكر در مسجد مدينه نشسته بود و داشت در رابطه با احكام دينى صحبت مى كرد. در اين هنگام گروهى از يهوديان و نصرانيان كه در جستجوى اسلام بودند، وارد مسجد شدند، بزرگ آن گروه به ابوبكر گفت : اى خليفه ما آمده ايم تا از شما درباره برترى دينتان سؤ ال كنيم . اگر برترى آنرا ثابت كنيد، مسلمان مى شويم . ابوبكر گفت : هر چه كه مى خواهى بپرس ‍ كه اگر خدا بخواهد من پاسخ تو را مى دهم . سرپرست آن گروه پرسيد: جايگاه خودت و من را در نزد خداوند مشخص كن و جايگاه خود و مرا در بهشت و يا دوزخ نشان بده و بازنماى تا از جايگاه خود كناره بگيرم و به جايگاه تو گرايش يابم . ابوبكر كه از پاسخ عاجز بود به اطرافيان خود نگاه مى كرد تا يكى از آنان قادر باشد كه پاسخ بدهد.
سلمان در اين هنگام گفت : اى مردم به سراغ مردى برويد كه در ميان پيروان تورات با تورات داورى مى كند و در ميان پيروان انجيل ، از انجيل دليل مى آورد و در ميان مسلمانان با قرآن حرف مى زند. آنها به سراغ حضرت على عليه السلام رفتند. حضرت در جواب سوالات آنها فرمود: من يكى از بندگان خدا هستم كه به او ايمان آورده ام و از اين پس را نمى دانم كه چه مى شود. تو نيز بنده خدا هستى كه هنوز ايمان نياوردى و از بعد تو را نمى دانم چه مى شود. من پاداش بهشت و كيفر دوزخ را نديده ام . تا به تو بازنمايم ولى خداوند براى مومنين به خوبى بهشت را آماده كرده و براى كافران ، آتش جهنم را. اگر شما در ايمان به خدا، دو دل باشيد و از سخن شنيدن اين سخنان ، ايمان آوردند كه دين اسلام برترين است .(311)
آرزوهاى ابوبكر  
ابوبكر در بستر بيمارى افتاده بود كه عبدالرحمن بن عوف به عيادت او آمد و بعد از احوالپرسى براى او آرزوى سلامتى و عافيت كرد. ابوبكر گفت : به راستى من سرپرستى شما را به كسى سپردم كه او را بهتر از شما مى دانم ولى شما از اين كار ناخشنود هستيد و فردا نخستين كسانى هستيد كه مردم را به گمراهى مى كشيد. عبدالرحمن گفت : اى خليفه آرام باش . اين تندى و عصبانيت ، بيمارى ات را تشديد مى كند. مردم همه به فرمان تو هستند و كسى از آن سرپيچى نمى كند. ابوبكر گفت : من افسوس اين را نمى خورم كه چيزى از دنيا را از دست داده ام .
مگر اين كه دوست داشتم سه كارى را كه انجام داده ام ، انجام نمى دادم . و سه كارى كه انجام نداده ام را انجام مى دادم و اى كاش پيرامون سه موضوع از پيامبر سؤ الاتى مى كردم ، وى آن سه كارى كه اى كاش هرگز نكرده بودم اى كاش خانه فاطمه عليهم السلام را بازرسى نمى كردم . اى كاش فجاة سلمى را زنده نمى سوزاندم و اى كاش در سقيفه ساعده ، اين مسئوليت را قبول نمى كردم و آن را به عهده ديگرى مى گذاشتم . ولى آن سه كارى كه اى كاش هنگامى كه خالد را به سراغ از دين برگشتگان فرستادم ، خودم نيز، به همراهش رفته و در ذولقصه مى ماندم تا اگر مسلمانان پيروز شوند كه پيروز شده اند و اگر شكست بخورند، آهنگ ديدار مى كردم و يا كمك مى رسانيدم و نيز اى كاش هنگامى كه خالد پسر وليد را به شام فرستادم ، عمر پسر خطاب را هم به عراق مى فرستادم و دست هر دو را در راه خدا باز مى گذاشتم . اما آن سه سؤ ال كه مى خواستم از پيامبر بكنم اين كه يا رسول الله جانشين بعد از شما كيست ؟ آيا انصار در اين كار بهره اى دارند؟ ميراث دختر برادر و عمه چقدر است ؟ اگر اين آرزوهايم به تحقق مى پيوست ، دلم آرام مى گرفت و با آسودگى دنيا را ترك مى كردم ولى اكنون به شدت مضطرب هستم .(312)
داستان اشعث  
داستان اشعث پسر قيس كه خليفه آرزو مى كرد اى كاش او را گردن زده بود اين گونه است كه : آن مرد پس از اين كه از دين روى برگرداند، با مسلمانان به جنگ پرداخت ولى گرفتار شد. او را اسير كرد. و به نزد ابوبكر آوردند. ابوبكر به او گفت : اى اشعث تو خود مى دانى كه چه گناه بزرگى را مرتكب شده اى ، حال فكر مى كنى كه من با تو چگونه برخورد مى كنم ؟ او گفت : با من نيكويى مى نمايى . بندهاى آهنين را از من جدا مى كنى و خواهرت را به همسرى من در مى آورى . زيرا كه من برگشته ام و اسلام آورده ام .
ابوبكر گفت : من نيز چنين مى كنم و آنگاه خواهرش را به عقد او در آورد. او شمشير خود را از نيام بركشيد، به بازار شترفروشها رفت و هيچ شترماده و نر نديد مگر آن كه آن را پى كرد. مردم بانگ برداشتند كه اشعث كافر شده است و او چون كار خود را به پايان برده و شمشير را بيفكند و گفت : به راستى و سوگند به خدا كه من كافر نشده ام ولى اين مرد خواهرش را به من داده و ما اگر در شهرهاى خود بوديم به گونه اى ديگر سور مى داديم . اى مردم مدينه بخوريد واى دارندگان شترها بيائيد و مانند آن را بستانيد. در تاريخ آورده اند كه آن در مدينه همچون جشن قربانى گرديد. قيس خزرجى در اين باره اين شعر را سروده است : ((به راستى اشعث كندى در روز دامادى اش چنان سور داد كه براى فراهم كردن آن ، بار تبهكارى هائى گران را بر دوش خويش هموار ساخت )). يكى ديگر از شاعران اين گونه سروده است : ((اى ابوبكر با اين كار خويش چهره قريش را زشت كردى و آوازه آنرا دگرگون كردى . اگر تو در پى سرافرازى بودى آيا در ميان قبيله خودت هيچكس ديگر نبود كه خواهرت را به او بدهى ؟ آنچه كه تو با كندى كردى ، شايسته ستايش نيست و پاداشى هم براى تو ندارد، بلكه تو سزاوار سرزنش ‍ هستى )). خليفه بعدها از كار خود پشيمان شد و آرزو كرد كه اى كاش او را گردن زده بود ولى كار از كار گذشته بود.(313)
از دين برگشتگان سليمى  
هشام پسر عروه مى گويد كه روزى به ابوبكر اطلاع دادند كه گروهى از دين خود برگشته اند و در فلان مكان گرد آمده اند. ابوبكر به خالد پسر وليد دستور داد كه به سراغ آنان برود و آنان را مجازات كند. خالد به سراغ آنان رفت . او مردان آنان را در آغل چهارپايان جمع كرد و آنجا را به آتش كشيد به طورى كه تمام آنها كشته شدند. اين گزارش به عمر رسيد. او نزد ابوبكر آمد و گفت : اى خليفه چرا گذاشتى كه مردى ، مردم را به گونه خداى بزرگ و گرامى شكنجه و عذاب دهد؟
ابوبكر گفت : شمشيرى را كه خداوند بر روى دشمنان خويش برهنه ساخته است را در نيام نخواهم كرد. تا او خود چنين كند. سپس دستور داد كه خالد از ماءموريت خود برگردد و ديگر كارى به آنها نداشته باشد. و اين در حالى بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هميشه مردم را از شكنجه و عذاب با آتش منع مى كرد. و مى فرمود: به راستى كه جز خداوند نمى تواند براى كيفردادن ، آتش را به كار گيرد و كيفردادن با آتش تنها در خور پروردگار آن است .(314)
مجازات خليفه  
روزى مردى بنام اياس به نزد ابوبكر آمد و گفت : اى خليفه ! من مسلمانم و مى خواهم كه با بدكيشانى كه از راه ما برگشته اند پيكار كنم .
يارى ام كن . ابوبكر به او سوارى داد و جنگ افزارى . او به راه افتاد و به جان مردم افتاده دارايى هاى مسلمانان و از دين برگشتگان را از ايشان مى گرفت و هر كس را كه نمى داد، تنبيه مى كرد. گزارش او به ابوبكر رسيد.
او به طريقه پسر حاجز نامه اى نوشت و به او دستور داد كه به جنگ اياس ‍ برود و او را دستگير كرده و به نزد ابوبكر بياورد. او با سپاهى به سراغ اياس ‍ رفت . ياران اياس كشته شدند و او تنها ماند. پس رو به طريفه كرد و گفت : اى طريفه تو نماينده ابوبكر هستى و من نيز نماينده او هستم . پس نسبت به هم برترى نداريم . طريفه گفت : اى راست مى گويى سلاح را كنار بگذار و بيا تا به نزد خليفه برويم تا او ميان ما حكم كند. او قبول كرد و آنها با هم به نزد خليفه آمدند. چون به نزد ابوبكر رسيدند، وى دستور داد كه آنها به سوى بقيع بروند و در آنجا اياس را در آتش بسوزانند. پس طريفه او را به همانجا كه براى درخواست باران مى رفتند و يا بر مردگان نماز مى خواندند برد و آتشى برافروخت و او را در ميان افكند. گويند دست و پاى او را بسته ميان آتش ‍ افكند.(315)
فرمانروايى كهتران  
يكى از عقايد خليفه اول اين بود كه كهتران مى توانند بر برتران و ديگر مردم ، فرمانروايى كنند. شايد او به همين دليل عمر را به خلافت بعد از خود گمارد و شايد خود را نيز كه بر خلافت تكيه زده بود، اين گونه مى ديد. زيرا روزى خطاب به مردم گفت : من سرپرست و خليفه شما شدم . با آنكه بهتر از شما نيستم و برتر از من كسان بسيارى هستند. او در امر خلافت بعد از خود نيز با اينكه افرادى لايق ترى وجود داشتند، عمر را كه خالى از حكمت و فضايل اخلاقى بود، برگزيد اين عقيده او امروزه نيز در ميان طرفدارانش رواج دارد و مى گويند كه گاه مى شود كه كهتران بهتر مى توانند مسايل حكومتى و مملكتى را بگردانند پس از نظر دينى اشكالى ندارد كه آنها زمام حكومت را در دست گيرند.(316)
كيفر دزد 
در روزگار خلافت ابوبكر، مردى دزدى كرد كه يك دست و يك پا نداشت . ابوبكر دستور داد كه پاى ديگر او را ببرند و دست او باقى بماند و او بتواند خود را طهارت كند و شستشو نمايد. عمر كه از اين دستور آگاه شد، به خليفه گفت : اى خليفه ! بهتر است كه آن يك دست او را ببرى . زيرا به نظر من اين كار بهتر است و ابوبكر دستور داد كه آن يك دست آن مرد را قطع نمايند از شگفتى هاست كه خليفه كيفر دزد را نمى داند، با اين كه براى پاسدارى از آئين و دين مردم گمارده شده است . جالب اينجاست كه سالهاست كه عمر به خلافت رسيد، خود دستورى مشابه دستور اوليه ابوبكر صادر كرد كه با مشورت ديگران نقص شد.(317)
بهره يكسان  
يكى ديگر از شاهكارهاى فقهى ابوبكر اين بود كه بهره پدر و پدربزرگ را يكسان مى دانست . دستورى كه هيچ يك از ياران پيامبر آن را به كار نيستند هر چند كه در ظاهر با آن ناسازگارى نمى كردند. عمر نخستين پدربزرگ بود كه در جهان اسلام به ارث و بهره رسيد و خواست كه همه دارايى پسر پسرش ببرد و چيزى به برادران او ندهد. ولى زيد و على عليه السلام به سراغ او آمده و گفتند: تو چنين كارى نمى توانى بكنى . و تنها به اندازه يكى از برادران سهم دارى نه بيشتر. عمر كه از اين تصميم ناخشنود بود، مجبور شد كه گردن بنهد و آنرا اجرا كند. بدين ترتيب خليفه دوم نخستين كسى بود كه از دستورات خليفه اول سرپيچى كرد و به بى سند بودن آن حكم فقهى ، مهر تاءييدى زده شد. هر چند كه طرفداران حكم خليفه اول مى گفتند كه : حكم خليفه ناظر به اين آيه قرآن كريم است كه ، ((از كيش پدرتان ابراهيم پيروى كنيد)) ولى بر هيچكس پوشيده نيست كه نمى توان اين كلمه را از اين آيه استنباط كرد.(318)
مادربزرگ پدرى و مادرى  
روزى دو پيرزن به نزد ابوبكر آمدند و گفتند: كه ما مادربزرگ پدر و مادرى فلانى هستيم . اكنون آمده ايم كه تا شما بهره هر كدام ما را از ثروت برجا مانده او مشخص كنيد. ابوبكر دستور داد كه شش نفر يك ثروت را به مادربزرگ مادرى بدهند. در اين هنگام مردى از انصار بلند شد و خطاب به خليفه گفت : اى خليفه تو بهره را به مادربزرگ مادرى داد. به كدام دليل و سند؟ آيا دليلى براى اين كار خود دارى ؟ در حالى كه اگر اين دو بميرند و نواده آن دو زند باشد، بهره به مادر پدر مى رسد. پس از قطع شنيدن اين سخنان ، ابوبكر شش ماه يك مال را ميان هر دو تقسيم كرد. واقعا كه بايد به فقه خليفه و دانش او احسنت گفت .(319)
خليفه خوش سابقه  
اكثر مورخين و محدثين شيعه و سنى ، اسناد دقيقى ارائه داده و گفته اند كه : ابوبكر قبل از اين كه مسلمان شود، يك فرد قمارباز و ميگسار بوده است . او پيش از آنكه اسلام آورد از بزرگان محسوب مى شد. مردم در گرد او انجمن مى كردند و به خواندن سرود و ترانه مى پرداختند و باده گسارى مى كردند. او روزى پس از يك مجلس باده نوشى اين چنين سرود: ((به مادر ابوبكر درود فرست و خوش آمد و بگوى آيا پس از بستگان تو، من با تندرستى خواهم ماند...؟)) روزى هنگامى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم سابقه او را شنيد، بسيار ناراحت شد و برخاست كه برود و چنان خشمگين بود كه دامن جامه اش بر زمين كشيده مى شد. عمر و ابوبكر كه با ديدن اين صحنه ، بسيار متاءثر و شرمزده شده بودند، گفتند: يا رسول الله ! از خشم شما به خدا پناه مى بريم . به خدا سوگند كه ديگر هرگز بوى مشروب به بينى ما نخواهد رسيد.(320)
آخرين مجلس عيش  
توصيف آخرين مجلس باده گسارى ابوبكر و عمر را از زبان معمر بشنويد كه مى گويد: اين باده گسارى در سالى روى داد كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مكه را فتح كرد و اين هنگام از كوچيدن او به مدينه شكوه يافته ، هشت سال مى گذشت . بزم آن در خانه ابوطلحه زيد برپا شد و پياله گردانى آن با انس بود. مهمترين اشخاصى كه در اين مجلس حضور داشتند، عبارت بودند از 1 - ابوبكر پسر ابوقحافه كه در آن روز 58 ساله بود. 2 - عمر پسر خطاب كه در آن روز 45 ساله بود. 3 - ابوعبيده جراح كه در آن روز 48 ساله بود. 4 - انس پسر مالك كه در آن روز بزم ايشان پياله گردانى مى كرد و در آن روز 18 سال داشته است . نام بردگان پس از آن كه دو آيه در ناروا بودن باده گسارى فرود آمد، با تفسيرهاى نادرست و با دگرگون شناختن آنچه كه مى بايست از آن در مى يافتند، باز هم دست به اين كار مى زدند، تا اين كه اين آيه سوره مائده نازل شد ((اى كسانى كه به آئين راستين گرديده ايد، جز اين نيست كه باده گسارى و برد و باخت و بت پرستى و تيرهاى گروبندى ، كار پليد و اهريمنى است - تا آنجا كه خداى برتر از پندار مى گويد - پس آيا شما از آن دست مى كشيد؟)) اين اشخاص پس از نازل شدن اين آيه و ديدن خشم و ناراحتى پيامبر، دست از باده گسارى برداشتند.(321)
شيوه دادرسى  
عدم آگاهى و علم ابوبكر به كتاب خدا و سنت پيامبر مورد تاءئيد اكثر محدثين و مورخين است . روزى ميان عده اى نزاعى در گرفت . براى حل اختلاف به نزد خليفه رفتند و جريان را براى او شرح دادند. ابوبكر هر چه فكر كرد كه بتواند با استفاده از قرآن مجيد، آن مساءله را حل نمايد، چيزى به ذهنش نرسيد، هر چه تلاش كرد كه با توجه به دستورالعمل هاى پيامبر، اين ماجرا را ختم به خير كند، باز هم نتوانست . ناچار به كسانى كه در اطرافش ‍ بودند. گفت : به نظر شما راه حل چيست ؟ و هر كس جوابى مى داد كه دور از واقع بود. ناچار خود خليفه نظرى داد و گفت : نظر من اين است و نمى دانم كه آن درست است يا خير؟ اگر درست بود، از سوى خداست و اگر نه من از خدا آمرزش مى خواهم . اين بود دادرسى و اجراى عدالت در نزد خليفه اول .(322)
بهره مادربزرگ  
روزى مادربزرگى به نزد ابوبكر آمد و درباره ميزان ارث خود از ثروت نواده اش پرسيد. ابوبكر گفت : در قرآن كريم براى تو بهره اى نهاده نشده است ولى نمى دانم كه پيامبر خدا در دستورالعمل هاى خود چه دستورى داده است .
تو برو تا من از مردم بپرسم و به تو پاسخ دهم . مغيره پسر شعبه كه در كنار ابوبكر بود گفت : اى خليفه من روزى نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بودم كه پيامبر فرمود: بهره مادربزرگ شش يك است . ابوبكر گفت : آيا شاهدى هم دارى ؟ مغيره گفت : آرى محمد پسر مسلمه انصارى شاهد من است . ابوبكر نيز بر اساس سخن او حكم صادر كرد. دانش خليفه را بنگريد كه از پاسخ پرسش در مى ماند و به مغيره روى مى آورد. فردى كه به دروغگويى و روسپس بازى معروف و شهره بود.(323)
راءى خليفه درباره كتاب ها  
روزى يكى از مسلمانان پيش عمر آمد و گفت : ما هنگامى كه ايران را فتح كرديم ، در آنجا كتابهاى زيادى را بدست آورديم . كتابهايى كه در رابطه با علوم مختلف بود. كتابهائى كه بسيار عجيب و علمى به نظر مى رسيد. عمر كه از صحبت او خشمگين شده بود، شلاق خود را بلند كرد و شروع كرد به زدن آن مرد و گفت : اكنون من برايت بهترين حكايت ها را مى كنم ، ديگر حرفى از آن كتاب بزنى . واى بر تو! آيا قضيه و حكايتى بهتر از كتاب خدا وجود دارد؟ جز اين نيست كه هلاك شدند مردمى كه پيش از شما بودند، براى آنكه ايشان اقبال و توجه كردند، بر كتب علما و كشيش هايشان و تورات و انجيل را واگذاردند تا آنكه پوسيد و از بين رفت آنچه در آنها از علم بود.(324)
اجتهاد خليفه در نام ها  
روزى كنيز عبيدالله بن عمر به نزد عمر آمد كه از او شكايت كند.
بنابراين با ناراحتى به عمر گفت : اى خليفه مرا از دست ابوعيسى نجات بده . ابوعيسى كيست ؟ گفت : پسرت عبيدالله است . عمر گفت : لعنت بر تو كه او را به كينه ابوعيسى مى خوانى . سپس عبيدالله را احضار كرد و گفت : واى بر تو. خود را كنيه ابوعيسى داده اى ، اى نادان . سپس عمر با شلاق او را زد و گفت : واى بر تو آيا براى عيسى پدر است . آيا نمى دانى كنيه عرب چيست ؟ ابوسلمه ، ابومره و... عمر مردم را نهى مى كرد كه اسامى پيامبران و فرشتگان را براى فرزندان خود انتخاب كنند. در حالى كه اين كار بر خلاف سنت نبى صلى الله عليه و آله و سلم بود و سفارش پيامبر نيز اين بود كه نامهاى فرشتگان ، پيامبران را براى فرزندان انتخاب كنند.
همچنانكه پيامبر اكرم خودشان نام عده اى از فرزندان را كه به دنيا آمده بودند، محمد گذاشتند. من جمله محمد بن ثابت ، محمد بن عمرو، محمد بن انس ، محمد بن عماره و...(325)
حدزدن بعد از اجراى حد 
روزى عبدالرحمن بن عمر به همراه ابوسروعه عقبه شراب خوردند و هر دو مست شدند. چون از مستى خارج شدند به پيش عمرو بن عاص كه حاكم مصر بود، رفتند و گفتند، كه ما شراب خورده ايم و نجس شده ايم .
پس ما را حد بزن و پاك كن . اگر اين كار را نكنى پدرمان عمر در مدينه مى فهمد و تو را مجازات مى كند. ابتدا سر آنها را تراشيدند و بعد حد زدند.
وقتى كه اين خبر به گوش عمر رسيد، دستور داد كه او را سوار بر شترى بدون جهاز به مدينه بفرستند. چون عبدالرحمن وارد مدينه شد، او را مجازات و عقوبت كرد. به اين جهت كه خليفه زاده است . عبدالرحمن چند ماهى به سلامتى زندگى مى كرد و بعد فوت كرد و عموم مردم تصور مى كنند كه از شلاق عمر مرده است .(326)

مصادره اموال  
روزى عمر، عامل خود در بحرين را احضار كرد و گفت : آنروز كه من تو را عامل بحرين كردم ، كفش و نعلين نداشتى . ولى شنيده ام كه امروز اسبهائى خريده اى به هزار و ششصد دينار. او گفت : اين اسب ها، اسبهايى است كه مردم به عنوان هديه آورده اند عمر گفت : من روزى و مخارج تو را حساب كرده ام و اكنون مى بينم كه بسيار بيشتر از آن مقدار دارى . پس آنرا بايد بازگردانى . عامل گفت : اين پول ما تو نيست و تو نبايد اين كار را بكنى . عمر گفت : بخدا قسم كه پشتت را به درد مى آوردم . سپس برخاست و به سوى او رفت و با شلاقش چنان محكم به پشت او زد كه خون جارى شد. عمر گفت : پولها را بياور. او گفت : من آنرا در راه خدا مى دهم . پس عمر گفت : اين است كه اگر از حلال گرفتى آنرا به ميل و رغبت پرداختى . زيرا اين اموال كه مردم به تو داده اند، براى تو داده اند آنها نه براى خداست و نه مسلمين .(327)
سؤ ال از مشكلات قرآن  
مردى بنام صبيغ وارد مدينه شد. او در مدينه پيوسته از مشكلات و متشابهات قرآن پرس و جو و سؤ ال مى كرد. عمر كه از آمدن او مطلع شد، دستور داد كه دو شاخه خرما آماده كنند و نزد او بياورند سپس دستور داد كه صبيغ را احضار كنند. عمر به او گفت : تو كه هستى ؟ او گفت : من بنده خدا صبيغ هستم . عمر آن شاخه درخت خرما را برداشت و او را زد و گفت :
من بنده خدا عمرم . پس آنقدر بر سر و صورت او زد تا خون جارى شد از سرش . پس گفت : اى خليفه بس است ديگر. آنقدر زدى كه آنچه كه در سرم بود از بين رفت و عقل خود را از دست دادم .(328)

پاورقی

272- الغدير، ج 15، ص 129.

273- الغدير، ج 12، ص 130.
274- الغدير، ج 12، ص 130.
275- الغدير، ج 12، ص 140.
276- الغدير، ج 12، ص 31.
277- الغدير، ج 13، ص 84.
278- الغدير، ج 11، ص 396.
279- الغدير، ج 12، ص 15.
280- الغدير، ج 11، ص 369.
281- الغدير، ج 11، ص 380.
282- الغدير، ج 11، ص 381.
283- الغدير، ج 11، ص 343.
284- الغدير، ج 11، ص 286.
285- الغدير، ج 11، ص 291.
286- الغدير، ج 11، ص 239.
287- الغدير، ج 11، ص 204.
288- الغدير، ج 11، ص 201.
289- الغدير، ج 11، ص 185.
290- الغدير، ج 11، ص 193.
291- الغدير، ج 11، ص 159.
292- الغدير، ج 11، ص 178.
293- الغدير، ج 9، ص 288.
294- الغدير، ج 9، ص 262.
295- الغدير، ج 3، ص 152.
296- الغدير، ج 3، ص 69.
297- الغدير، ج 2، ص 370.
298- الغدير، ج 17، ص 157.
299- الغدير، ج 17، ص 161.
300- الغدير، ج 17، ص 146.
301- الغدير، ج 17، ص 152.
302- الغدير، ج 17، ص 154.
303- الغدير، ج 17، ص 132.
304- الغدير، ج 17، ص 145.
305- الغدير، ج 17، ص 91.
306- الغدير، ج 17، ص 118.
307- الغدير، ج 17، ص 19.
308- الغدير، ج 16، ص 20.
309- الغدير، ج 16، ص 3.
310- الغدير، ج 14، ص 92.
311- الغدير، ج 14، ص 19.
312- الغدير، ج 14، ص 1.
313- الغدير، ج 14، ص 9.
314- الغدير، ج 13، ص 309.
315- الغدير، ج 13، ص 312.
316- الغدير، ج 13، ص 266.
317- الغدير، ج 13، ص 263.
318- الغدير، ج 13، ص 264.
319- الغدير، ج 13، ص 249.
320- الغدير، ج 12، ص 206.
321- الغدير، ج 12، ص 211.
322- الغدير، ج 13، ص 246.
323- الغدير، ج 12، ص 248.
324- الغدير، ج 12، ص 198.
325- الغدير، ج 12، ص 220.
326- الغدير، ج 12، ص 235.
327- الغدير، ج 12، ص 149.
328- الغدير، ج 12، ص 185.